|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>بهرام بن یزدگرد - بهرام گور
شماره مقاله : 10313 تعداد مشاهده : 363 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره پادشاهى بهرام، پسر يزدگرد بزهکار (بهرام گور) يزدگرد بزهکار داراى پسرى به نام بهرام شد و تازيان را براى نگهدارى و پرورش او برگزيد. از اين رو، منذر بن نعمان را فراخواند و تربيت بهرام را بدو واگذاشت و او را گرامى داشت و نوازش کرد و به پادشاهى تازيان گماشت. منذر، بهرام را با خود برد و براى شيردادن و پروردن او، سه زن تندرست و هوشيار و خردمند و خوشرفتار از زنان بزرگان برگزيد. از اين سه زن، که دو تن تازى و يک تن ايرانى بودند، سه سال بهرام را شير دادند. هنگامى که بهرام به پنج سالگى رسيد، منذر براى او آموزگارانى آورد که خواندن و نوشتن و تيراندازى و هر دانش و هنر ديگرى که بهرام بدان نيازمند بود بدو آموختند. منذر حکيمى از حکيمان ايران را نيز فراخواند و بهرام در نزد او به آموزش پرداخت و هر چه را که استاد بدو مىآموخت در کمترين مدتى به آسانى فرا مىگرفت. بهرام به سبب هوش فراوانى که داشت تا دوازده سالگى هر چه را که سودمند به نظر مىرسيد، آموخته و در اين خصوص حتى بر آموزگاران خويش برترى يافته بود. از اين رو، منذر آموزگاران را مرخص کرد و کسانى را فراخواند که به بهرام سوارکارى بياموزند. درين باره نيز بهرام آنچه را که شايسته بود از آنان ياد گرفت و منذر اين آموزگاران را هم مرخص فرمود. سپس دستور داد تا سوارکاران عرب براى يک مسابقه سوارکارى حاضر شوند. در اين مسابقه، اسبى اشقر (يعنى طلائى رنگ، بور) که به منذر تعلق داشت، از همه پيش افتاد و سواران و اسبان ديگر همه به گونهاى پراکنده، پس از او باز آمدند. منذر اسب اشقر را که از همه پيش افتاده بود، به دست خود گرفت و آن را نزد بهرام برد و بدو پيشکش کرد. بهرام آن را به عنوان اسب مخصوص خويش پذيرفت. روزى، سوار بر آن اسب، به شکار رفته بود که چشمش به گلهاى از گورخران افتاد. به سوى آنها تير انداخت و در پى آنها تاخت. ناگهان در آن ميان شيرى به گورخرى پريد و دندان به پشت او فرو برد. بهرام آن دو را نشانه گرفت و تيرى را چنان انداخت که تير بر پشت شير نشست و از آن گذشت و به گورخر رسيد و هر دو را به زمين دوخت و تا يک سوم تير نيز به زمين فرو رفت. همراهان بهرام که چنين زبر دستى ازو در شکار و تير اندازى ديدند، غرق در شگفتى شدند. بهرام از آن پس، همچنان روزگار خود را به نخجير و بازى و خوشگذرانى سپرى مىکرد. هنگامى که يزدگرد بزهکار در گذشت، بهرام در نزد منذر به سر مىبرد. اشراف و بزرگان ايران با يک ديگر هم پيمان شدند که به خاطر بد رفتارى و زشتخوئى يزدگرد، هيچيک از فرزندان وى را به پادشاهى ننشانند. از اين رو، يک دل و يک زبان، همه بر آن شدند که بهرام، پسر يزدگرد بزهکار، را به پادشاهى نرسانند زيرا گذشته از اين که پدرى کجراه مانند يزدگرد داشت، در ميان تازيان نيز پرورده شده و خوى آنان را گرفته بود. در پى اين تصميم، مردى از بازماندگان اردشير بابکان را، که خسرو نام داشت، به شاهنشاهى ايران برگزيدند و تاج بر سر وى نهادند. همينکه خبر درگذشت يزدگرد و تاجگذارى خسرو به بهرام رسيد، منذر و پسرش، نعمان، و گروهى از بزرگان عرب را فراخواند و يادآورى کرد که پدرش يزدگرد با اينکه درباره ايرانيان سختگيرى مىکرده نسبت به تازيان نيکى و مهربانى بسيار روا داشته است. آنگاه بر تخت نشستن خسرو را به ايشان خبر داد. منذر که اين خبر شنيد، گفت: «از اين بابت نگران مباش تا من تدبيرى بينديشم.» سپس در صدد بسيج سپاه بر آمد و ده هزار سپاه آماده کرد و آنان را در زير فرماندهى پسرش، نعمان، به سوى تيسفون و بهرسير، که دو شهر شاهنشاهى بودند، گسيل داشت. هنگام حرکت سپاه به پسرش دستور داد که نزديک آن دو شهر اردو بزند و پيشروان لشکر خود را به پيرامون شهر بفرستد تا به تاراج پردازند و به هر کس که در برابرشان ايستادگى کرد با شمشير پاسخ دهند. يغماگرى و کشتار و تاخت و تاز سپاهيان نعمان، مردم تيسفون و بهرسير را به ستوه آورد و بزرگان ايران، براى شکايت از دست نعمان، رئيس دبيرخانه يزدگرد را که حوابى نام داشت پيش منذر فرستادند تا او را از آسيبى که پسرش نعمان به شهرهاى ايران وارد آورده، آگاه سازد. هنگامى که حوابى به حضور منذر بار يافت، منذر بدو گفت: «برو شاه بهرام را ببين.» حوابى به پيش بهرام رفت و همينکه چشمش بدو افتاد از هيبت او به لرزه در آمد و از ترس، بىاختيار در برابرش، روى به خاک نهاد و سجده کرد. بهرام که چنين ديد، سبب فروتنى او را دريافت، بعد با وى گفت و گو کرد و بدو بهترين وعده را داد و او را پيش منذر برگرداند و به منذر گفت: «پاسخ پيامى را که از ايران آورده، بده.» منذر به حوابى گفت: «شاه بهرام نعمان را با لشگرى انبوه به ايران فرستاده زيرا در آن جا خداوند بهرام را پس از پدرش به پادشاهى خواهد رساند.» حوابى وقتى سخنان منذر را شنيد و فرو شکوهى را که از محروم ساختن بهرام از سلطنت نقشه کشيدهاند همه نقش بر آب خواهد شد. بهرام ديده بود بياد آورد، دانست که آنچه بزرگان ايران درباره از اين رو به منذر گفت: «بهتر است که خود بدان شهر شاهنشاهى- يعنى تيسفون- بروى و بزرگان و درباريان را ببينى و درين باره با ايشان کنکاش کنى. در اين صورت با آنچه تو بگويى مخالفت نخواهيد ورزيد.» يک روز پس از بازگشت حوابى به ايران، منذر با سى هزار تن از سواران عرب به سوى آن دو شهر، يعنى تيسفون و بهرسير، رهسپار گرديد در حاليکه شاه بهرام نيز همراهش بود. پس از ورود ايشان به ايران، مردم گرد آمدند و بهرام بر فراز منبرى که از طلا ساخته و جواهر نشان شده بود، رفت و با بزرگان ايران سخن گفت. بزرگان ايران، درشت گوئى يزدگرد، پدر بهرام، و بد رفتارى و آدمکشى و ويرانگرى او را ياد آورى کردند و گفتند که آنان با در نظر گرفتن اين کجروشىها بوده که از واگذارى تاج و تخت شاهنشاهى به فرزندش خوددارى کردهاند. بهرام در پاسخ گفت: «اينها را من هرگز تکذيب نمىکنم و هميشه کارهاى پدر خود را نکوهش کرده و از خدا خواستهام که مرا به پادشاهى برساند تا آنچه را که پدرم ويران کرده آباد سازم و آنچه را که به فساد کشانده اصلاح کنم. بنا بر اين، اگر اورنگ شاهنشاهى را که حق من است به من سپرديد و يک سال به من مهلت داديد و من در طى يک سال شاهنشاهى از عهده انجام وعدههائى که مىدهم برنيامدم، از پادشاهى دست مىشويم و در برابر آنچه مىگوئيد سر تسليم فرود مىآورم. اکنون نيز حاضرم به اين که تاج و ساير زيورهاى پادشاهى را در ميان دو شير درنده بگذاريد. هر کس که توانست آن دو شير را از ميان ببرد و تاج را بردارد، سلطنت از آن او خواهد بود.» اين پيشنهاد را پذيرفتند و تاج و ساير زيورهاى شهريارى را ميان دو شير ژيان نهادند. موبدان موبد نيز در اين مراسم- به عنوان گواه- حضور يافت. بهرام به خسرو گفت: «برو تاج و زيور شاهى را بردار.» خسرو جواب داد: «تو براى اين پيشگامى شايستهترى چون خود را وارث تاج و تخت مىدانى و در پى سلطنت آمدهاى ولى من اين منصب را غصب کردهام.» بهرام بيدرنگ گرز بر گرفت و به سوى تاج روانه شد. همينکه نزديک تاج رسيد، يکى از شيرها بر او حمله برد. بهرام بر پشت شير جست و با دوران خود، دو پهلوى شير را به سختى فشرد و با گرزى که به دست داشت پى در پى بر سر او کوفت. در همين هنگام شير ديگر بدو پريد و بهرام دو گوش او را به دست گرفت و پى در پى سر او را به سر شير نخستين که در زيرش بود، کوفت. و اين کار را چندان ادامه داد که هر دو حيوان بىحال شدند. آنگاه به ضرب گرزى که داشت هر دو را کشت و افسر و زيور شاهى را به دست آورد. نخستين کسى که به فرمان وى گردن نهاد خسرو بود. بعد، همه کسانى که در آن جا حضور داشتند، گفتند: «ما به شايستگى تو براى پادشاهى اعتراف مىکنيم و به سلطنت تو رضايت مىدهيم.» بزرگان و وزيران و اشراف نيز از منذر درخواست کردند که با بهرام گفت و گو کند و از او بخواهد که از گناهشان در گذرد. منذر نيز از شاه بهرام درخواست عفو کرد و بهرام درخواست وى را پذيرفت. بدين گونه، بهرام که در آن هنگام بيست سال داشت به پادشاهى رسيد و دستور داد که در فراهم آوردن وسائل رفاه و آسايش مردم بکوشند. خود نيز به داد و دهش پرداخت و با مردم نشست و به آنان وعده نيکوکارى داد و ايشان را پرهيزگارى و خداپرستى رهنمون شد. با اين وصف، در سراسر مدت سلطنت خود هيچگاه از خوشگذرانى باز نمىماند و هر طور که دلش مىخواست به عيش و نوش مىپرداخت تا جائى که پادشاهان اطراف از سر گرمى او به تفريح سوء استفاده کردند و در صدد دست اندازى به شهرهاى ايران بر آمدند. کسى که در اين کار بر همه پيشى گرفت، خاقان پادشاه ترکان بود که دويست و پنجاه هزار سرباز ترک را براى جنگ با بهرام بسيج کرد. چنين سپاه عظيمى ايرانيان را نگران ساخت. از اين رو بزرگان کشور پيش بهرام رفتند و بدو هشدار دادند تا خود را براى پيکار با خاقان آماده سازد. بهرام ظاهرا به سخنان ايشان التفاتى نکرد و همچنان به عيش و نوش پرداخت. بعد هم با هفت گروه از بزرگان و سيصد تن از مردان جنگاور و نيرومند خويش به راه افتاد تا به آذربايجان براى عبادت در آتشکده آن استان و به ارمنستان براى شکار برود. برادر خود، نرسى، را در ايران به جاى خود گماشت. مردمى که گواه دور شدن او از پايتخت بودند ديگر شکى نداشتند در اين که او بدين بهانه از چنگ دشمن خود، خاقان، گريخته است. از اين رو با يک ديگر همرأى و همزبان شدند که پيشنهاد خاقان را بپذيرند و خراجى را که مىخواهد، بپردازند زيرا مىترسيدند که او به ايران حمله برد و جان و مال ايرانيان را بر باد دهد. خاقان همينکه شنيد ايرانيان به پرداخت خراجى که او خواسته، تن در دادهاند، خاطرش از اين بابت آسوده شد و از حمله به ايران خوددارى کرد. از آن سو بهرام با همان عده اندکى که همراه داشت، از آذربايجان، راه خود را به طرف سرزمين خاقان بر گرداند و او را غافلگير کرد. ياران بهرام با دليرى و از جان گذشتگى به خاقان و لشکر او تاختند و بهرام خاقان و سرداران او را به دست خود کشت. کسانى که جان بدر برده بودند، پا به فرار گذاشتند ولى بهرام به تعقيب ايشان پرداخت و از آنان تا توانست کشت و گروهى از مردان و زنانشان را اسير کرد و دارائى آنان را به غنيمت برد. بهرام در اين جنگ تاج خاقان را به دست آورد و برخى از شهرهاى او را گشود و مرزبان را در آن نواحى به نمايندگى از سوى خود به حکومت گماشت. فرستادگان ترک نيز پيش بهرام آمدند و اظهار فروتنى و فرمانبردارى کردند و مرزى را معين ساختند و متعهد شدند که از آن تجاوز ننمايند. بهرام، همچنين، يکى از سرداران خود را به ما وراء النهر فرستاد. او نيز بدان جا حمله برد و گروهى از مردم را کشت و گروهى از مردان و زنانشان را اسير کرد و اموالشان را به غنيمت گرفت. بهرام، پس از اين پيروزى، به عراق بازگشت و برادر خود، نرسى، را به استاندارى خراسان گماشت و دستور داد که در بلخ فرود آيد و آن شهر را مرکز حکومت خود قرار دهد. بعد به بهرام خبر رسيد که يکى از سرکردگان ديلم گروه انبوهى را گرد آورده و به رى و سرزمينهاى وابسته بدان تاخته و جمعى را اسير کرده و بناى غارت و ويرانگرى گذاشته و نگهبانان مرزى آن حدود نيز از دفع او عاجز مانده خراجى تعيين کردهاند که به او بپردازند. بهرام از اين خبر به خشم آمد و مرزبانان را با لشکرى انبوه به رى گسيل داشت و بدو فرمان داد که مردى را پيش آن سردار ديلمى بفرستد که او را به فکر تصرف شهرهاى ايران اندازد و براى حمله به ايران تشويق کند. مرزبان نيز دستور بهرام را به کار بست. سردار ديلمى لشکريان خود را گرد آورد و رهسپار رى شد. مرزبان به بهرام گور پيام فرستاد و او را از لشکر کشى سردار ديلمى آگاه ساخت. بهرام بدو نامهاى نگاشت و دستور داد که براى روبرو شدن با آن ديلمى حرکت کند و در محلى (که نامش را در نامه ذکر کرده بود) اردو بزند. شاهنشاه ساسانى، پس از صدور اين دستور، خود با اندکى از ياران ويژه خويش به راه افتاد و به همان محلى که قرار گذاشته بود رفت و به لشکر خويش پيوست در حاليکه آن سردار ديلمى از آمدن بهرام آگاهى نداشت و اميدوار بود که در غياب وى به پيروزى درخشانى نائل گردد. بهرام بيدرنگ لشکر خود را بسيج کرد و روانه ديلم شد. در راه به ديلميان برخورد و شخصا جنگ را فرماندهى کرد و رئيس آنان را به بند اسارت انداخت. ديلميان که فرمانده خود را گرفتار ديدند هراسان شدند و گريختند ولى بهرام فرمان داد تا ميان آنان جار بزنند که هر که باز گردد جانش در امان خواهد بود. ديلميان همه برگشتند و بهرام ايشان را امان داد و از آنان هيچ کس را نکشت و همه را مورد نوازش قرار داد. از اين رو، همه به بهترين وجه فرمانبردار او شدند. بهرام رئيس آنان را نيز بخشود و او نيز در شمار ياران ويژه بهرام در آمد. گفته شده است که اين واقعه پيش از جنگ ترکان روى داد. خدا حقيقت را بهتر مىداند. بهرام پس از پيروزى بر ديلم فرمان داد که شهرى به ياد اين پيروزى بسازند. اين شهر و روستاى آن را، پس از آن که ساخته شد، «فيروز بهرام» ناميد. بهرام، وزارت خود را به نرسى سپرد و بدو خبر داد که پنهانى به هندوستان خواهد رفت. آنگاه به هند رفت و به ميان هنديان در آمد. از مردم هند، هيچ کس او را نمىشناخت. همه فقط شاهد دلاورى او بودند و مىديدند که چگونه درندگان را از پاى در مىآورد و مىکشد. تا روزى که يک پيل مست به ميان مردم راه يافت و گروهى را کشت. بهرام بر آن شد که با آن پيل دمان روبرو گردد و جلوى او را بگيرد. پادشاه هنديان همينکه از اين تصميم آگاهى يافت کسى را فرستاد تا دلاورى بهرام را از نزديک بنگرد و بدو خبر دهد. بهرام با آن هندى به بيشهاى که فيل در آن بود رفت. هندى بر بالاى درختى رفت و بهرام قدم پيش نهاد تا نزديک فيل رسيد و حيوان را بر انگيخت و از جاى خود بيرون کشيد. فيل براى حمله بدو بيرون جست در حاليکه فريادى سخت از دل بر مىکشيد. همينکه نزديک بهرام رسيد، بهرام تيرى به ميان دو چشم او زد که تا پر سوفار در سرش فرو رفت و چيزى نمانده بود که تير در درون سر او ناپديد شود. پس از آن بهرام با زوبين زخم ديگرى بر او زد و خرطوم پيل را- که بر اثر اين ضربات گيج و بىحال شده بود- گرفت و آنقدر با نيزه به گردن او زد که بالاخره سرش را از تن جدا کرد و آن را بر گرفت. و از بيشه بيرون آورد. آن هندى که اين چالاکى و گستاخى و دلاورى را مىنگريست پيش پادشاه هنديان رفت و او را از آنچه ديده بود، آگاه ساخت. پادشاه که نمىدانست بهرام کيست و او را تنها يک پهلوان دلير مىپنداشت، فريفته ديدار او گرديد و او را نزد خود فرا خواند و گرامى داشت و درباره وى مهربانى کرد و از نام و نشانى و حال و روز وى پرسيد. بهرام براى او شرح داد که پادشاه ايران بر وى خشم گرفته و او از بيم جان خويش به سرزمين هند گريخته است. پادشاه هند دشمنى داشت که به وى حمله کرده بود و او مىخواست در برابرش تسليم شود و به فرمان وى گردن نهد و خراجى را که مىخواهد، بپردازد. ولى بهرام او را از اين کار بازداشت و به وى اندرز داد که بهتر است تسليم دشمن نشود و در برابرش ايستادگى کند و بجنگد. پادشاه نظر بهرام را پذيرفت و لشکريان خويش را براى پيکار آماده کرد. در جنگى که روى داد، بهرام پيش افتاد و به سواران هندى گفت: «شما در پى من بيائيد.» آنگاه به سپاهيان دشمن حمله برد و از هر سو شمشير زد و تير اندازى کرد تا آن را شکست داد و گريزان ساخت. همراهان بهرام آنچه در لشکرگاه دشمن بود به غنيمت بردند. پادشاه هند که چنان خدمتى را از بهرام ديده بود، شهرهاى دببل و مکران را بدو پاداش داد. اين دو شهر به فرمان بهرام ضميمه خاک ايران شد. پادشاه هند، همچنين، دختر خويش را به بهرام داد. بهرام شادمان بازگشت و نرسى را با چهل هزار سرباز به سوى شهرهاى روم روانه ساخت و بدو فرمان داد که قيصر روم را خراجگزار ايران سازد. نرسى به سوى قسطنطنيه رهسپار گرديد و فرمانرواى روم با او پيمان صلح بست. در نتيجه، نرسى پيروزمندانه به ايران بازگشت و آنچه را که بهرام خواسته بود، براى او آورد. و نيز گفته شده است: بهرام، پس از فراغت از جنگ با خاقان و روميان به سوى سرزمين يمن رفت و داخل شهرهاى سودان شد و جنگجويان آن سرزمين را از پاى در آورد و مردم بسيارى را اسير کرد و به کشور خويش بازگشت. بهرام در پايان فرمانروائى خويش روزى به شکار رفت و يک ماده بز کوهى ديد و در پى آن شتافت و ناگهان به چاهى سرنگون شد و غرق گرديد. مادرش همينکه اين خبر را شنيد بر سر آن چاه رفت و دستور داد تا او را بيرون بياورند. از آن چاه گل و لاى بسيار بيرون کشيدند تا به- پارهسنگهاى درشت رسيدند ولى نتوانستند او را نجات دهند. مدت فرمانروائى او هيجده سال و ده ماه و بيست روز، و برخى گفتهاند: بيست و سه سال بود. درباره بهرام گور، ابو جعفر طبرى آورده است که پدرش او را به منذر بن نعمان سپرد تا پرورش دهد چنان که ذکرش گذشت. اما هنگام سخن درباره پادشاهى يزدگرد بزهکار، نوشته است که او پسر خود، بهرام، را به نعمان بن امرؤ القيس سپرد. شکى نيست که برخى از مورخان چنان و برخى چنين گفتهاند. چيزى که هست ابو جعفر طبرى که دو روايت مختلف مذکور را نقل کرده، راوى يا مأخذ هر روايتى را ذکر ننموده است.
متن عربی:
ذكر ملك بهرام بن يزدجرد الأثيم لما ولد يزدجرد بهرام جور اختار لحضانته العرب، فدعا بالمنذر بن النعمان واستحضنه بهرام وشرفه وكرمه وملكه على العرب، فسار به المنذر واختار لرضاعه ثلاث نسوة ذوات أجسام صحيحة وأذهان ذكية وآداب حسنة من بنات الأشراف، منهن عربيتان وعجمية، فأرضعنه ثلاث سنين. فلما بلغ خمس سنين أحضر له مؤدبين فعلموه الكتابة والرمي والفقه بطلب من بهرام بذلك، وأحضر حكيماً من حماء الفرس بتعلم ووعى كل ما علمه بأدنى تعليم. فلما بلغ اثنتي عشرة سنة تعلم كل ما أفيد وفاق معلميه، فأمرهم المنذر بالانصراف، وأحضر معلمي الفروسية فأخذ عنهم كل ما ينبغي له، ثم صرفهم. ثم أمر فأحضرت خيل العرب للسباق فسبقها فرس أشقر للمنذر، وأقبل باقي الخيل بداد بداد فقرب المنذر الفرس بيده إليه، فقبله وركبه يوماً للصيد، فبصر بعانة حمرٍ وحش، فرمى عليها وقصدها وإذا هو بأسد قد أخذ عيراً منها فتناول ظهره بفيه، فرماه بهرام بسهم فنفذ في الأسد والعير، ووصل إلى الأرض فساخ السهم إلى ثلثه، فرآه من معه فعجبوا منه، ثم أقبل على الصيد واللهو والتلذذ. فمات أبوه وهو عند المنذر، فتعاهد العظماء وأهل الشرف على أن لا يملكوا أحداً من ذرية يزدجرد لسوء سيرته، فاجتمعت الكلمة على صرف الملك عن بهرام لنشوئه في العرب وتخلقه بأخلاقهم ولأنه من ولد يزدجرد، وملكوا رجلاً من عقب أردشير بن بابك يقال له كسرى. فانتهى هلاك يزدجرد وتمليك كسرى إلى بهرام، فدعا بالمنذر وابنه النعمان وناس من أشراف العرب وعرفهم إحسان والده إليهم وشدته على الفرس، وأخبرهم الخبر. فقال المنذر: لا يهولنك ذلك حتى ألطف الحيلة فيه، وجهز عشرة آلاف فارس ووجههم مع ابنه النعمان إلى طيسفون وبهرسير مدينتي الملك، وأمره أن يعسكر قرباً منهما ويرسل طلائعه إليهما وأن يقاتل من قاتله ويغير على البلاد، ففعل ذلك، وأرسل عظماء فارس حوابى صاحب رسائل يزدجرد إلى المنذر يعلمه أمر النعمان، فلما ورد حوابى قال له: الق الملك بهرام. فدخل عليه، فراعه ما رأى منه، فأغفل السجود دهشا، فعرف بهرام ذلك فكلمه ووعده أحسن الوعد ورده إلى المنذر وقال له: أجبه. فقال له: إ إن الملك بهرام أرسل النعمان إلى ناحيتكم حيث ملكه الله بعد أبيه. فلما سمع حوابى مقالة المنذر وتذكر ما رأى من بهرام علم أن جميع من تشاور في صرف الملك عن بهرام محجوج، فقال للمنذر: سر إلى مدينة الملوك فيجتمع إليك الأشراف والعظماء، وتشاوروا في ذلك فلن يخالفوا ما تشير به. وسار المنذر بعد عود حوابي من عنده بيوم في ثلاثين ألفاً من فرسان العرب إلى مدينتي الملك بهرام، فجمع الناس، وصعد بهرام على منبر من ذهب مكلل بالجوهر وتكلم عظماء الفرس فذكروا فظاظة يزدجرد أبي بهرام وسوء سيرته وكثرة قتله وإخراب البلاد وأنهم لهذا السبب صرفوا الملك عن ولده. فقال بهرام: لست أكذبكم وما زلت زارياً عليه ذلك ولم أزل أسأل الله أن يملكني لأصلح ما أفسد ومع هذا فإذا أتى على ملكي سنة ولم اف بما أعد تبرأت من الملك طائعاً وأنا راضٍ بأن تجعلوا التاج وزينة الملك بين أسدين ضاريين فمن تناولهما كان الملك له. فأجابوه إلى ذلك ووضعوا التاج والزينة بين أسدين، وحضر موبذان موبذ، فقال بهرام لكسرى: دونك التاج والزينة. فقال كسرى: أنت أولى لأنك تطلب الملك بوراثة وأنا فيه مغتصب. فحمل بهرام جرزاً وتوجه نحو التاج، فبدر إليه أحد الأسدين فوثب بهرام فعلاً ظهره وعصر جنبي الأسد بفخذيه وجعل يضرب رأسه بالجزر الذي معه، ثم وثب الأسد الآخر عليه، فقبض أذنيه بيده ولم يزل يضرب رأسه برأس الأسد الآخر الذي تحته حتى دمغهما ثم قتلهما بالجزر الذي معه وتناول بعد ذلك التاج والزينة. فكان أول من أطاعه كسرى، وقال جميع من حضر: قد أذعنا لك ورضينا بك ملكاً، وإن العظماء والوزراء والأشراف سألوا المنذر ليكلم بهرام في العفو عنهم. فسأل المنذر الملك بهرام ذلك فأجابه. وملك بهرام وهو ابن عشرين سنة وأمر أن يلزم رعيته راحة ودعة، وجلس للناس يعدهم بالخير ويأمرهم بتقوى الله، ولم يزل مدة ملكه يؤثر اللهو على ما سواه حتى طمع فيه من حوله من الملوك في بلاده، وكان أول من سبق إلى قصده خاقان ملك الترك، فإنه غزاه في مائتي ألف وخمسين ألفاً من الترك، فعظم ذلك على الفرس، ودخل العظماء على بهرام وحذروه، فتمادى في لهوه ثم تجز وسار إلى أذربيجان ليتنسك في بيت نارها، ويتصيد بأمنيته في سبعة رهط من العظماء وثلاثمائة من ذوي البأس والنجدة، واستخلف أخاه نرسي، فما شك الناس في أنه هرب من عدوه، فاتفق رأي جمهورهم على الانقياد إلى خاقان، وبذل الخراج له خوفاً على نفوسهم وبلادهم. فبلغ ذلك خاقان فأمن ناحيتهم وسار بهرام من أذربيجان إلى خاقان في تلك العدة، فثبت للقتال وقتل خاقان بيده وقتل جنده وانهزم من سلم من القتل، وأمعن بهرام في طلبهم يقتل ويأسر ويغنم ويسبي، وعاد وجنده سالمين وظفر بتاج خاقان وإكليله وغلب على طرف من بلاده واستعمل عليها مرزباناً، وأتاه رسل الترك خاضعين مطيعين وجعلوا بينهم حداً لا يعدونه، وأرسل إلى ما وراء النهر قائداً من قواده فقتل وسبى وغنم، وعاد بهرام إلى العراق، وولى أخاه نرسي خراسان وأمره أن ينزل مدينة بلخ. واتصل به أن بعض رؤساء الديلم جمع جمعاً كثيراً وأغار على الري وأعمالها فغنم وسبى وخرب البلاد وقد عجز أصحابه في الثغر عن دفعه، وقد قرروا عليهم إتاوة يدفعونها إليه، فعظم ذلك عليه وسير مرزباناً إلى الري في عسكر كثيف وأمره أن يضع على الديلمي من يطمعه في البلاد ويغريه بقصدها، ففعل ذلك، فجمع الديلمي جموعه وسار إلى الري، فأرسل المرزبان إلى بهرام جور يعلمه خبره، فكتب إليه يأمره بالمسير نحو الديلمي والمقام بموضع سماه له، ثم سار جريدة في نفر من خواصه فأدرك عسكره بذلك المكان والديلمي لا يعلم بوصوله، وهو قد قوي طمعه لذلك، فعبى بهرام أصحابه وسار نحو الديلم، فلقيهم وباشر القتال بنفسه، فأخذ رئيسهم أسيراً، وانهزم عسكره، فأمر بهرام بالنداء فيهم بالأمان لمن عاد إليه، فعاد الديلم جميعهم، فآمنهم ولم يقتل منهم أحداً وأحسن إليهم وعادوا إلى أحسن طاعة، وأبقى على رئيسهم وصار من خواصه. وقيل: كانت هذه الحادثة قبل حرب الترك، والله أعلم. ولما ظفر بالديلم أمر ببناء مدينة سماها فيروز بهرام، فبنيت له هي ورستاقها. واستوزر نرسي، فأعلمه أنه ماضٍ إلى الهند متخفياً، فسار إلى الهند وهو لا يعرفه أحد، غير أن الهند يرون شجاعته وقتله السباع. ثم إن فيلاً ظهر وقطع السبيل وقتل خلقاً كثيراً، فاستدل عليه، فسمع الملك خبره فأرسل معه من يأتيه بخبره. فانتهى بهرام والهندي معه إلا الأجمة، فصعد الهندي شجرة ومضى بهرام فاستخرج الفيل وخرج وله صوت شديد، فلما قرب منه رماه بسهم بين عينيه كاد يغيب، ووقذه بالنشاب وأخذ مشفره، ولم يزل يطعنه حتى أمكن من نفسه فاحتز رأسه وأخرجه. وأعلم الهندي ملكهم بما رأى، فأكرمه وأحسن إليه وسأله عن حاله، فذكر أن ملك فارس سخط عليه فهرب إلى جواره، وكان لهذا الملك عدو فقصده، فاستسلم الملك وأراد أن يطيع ويبذل الخراج، فنهاه بهرام وأشار بمحاربته، فلما التقوا قال لأساورة الهندي: احفظوا لي ظهري، ثم حمل عليهم فجعل يضرب في أعراضهم ويرميهم بالنشاب حتى انهزموا، وغنم أصحاب بهرام ما كان في عسكر عدوه، فأعطى بهرام الدبيل ومكران وأنحكه ابنته، فأمر بتلك البلاد فضمت إلى مملكة الفرس. وعاد بهرام مسروراً وأغزى نرسي بلاد الروم في أربعين ألفاً وأمره أن يطالب ملك الروم بالإتاوة، فسار إلى القسطنطينية، فهادنه ملك الروم، فانصرف بكل ما أراد إلى بهرام. وقيل: إنه لما فرغ من خاقان والروم سار بنفسه إلى بلاد اليمن ودخل بلاد(السودان فقتل مقاتلتهم وسبى لهم خلقاً كثيراً وعاد إلى مملكته. ثم إنه في آخر ملكه خرج إلى الصيد فشد على عنز فأمعن في طلبه، فارتطم في جب فغرق، فبلغ والدته ذلك، فسارت إلى ذلك الموضع وأمرت بإخراجه، فنقلوا من الجب طيناً كثيراً حتى صار إكاماً عظاماً ولم يقدروا عليه. وكان ملكه ثماني عشرة سنة وعشرة أشهر وعشرين يوماً، وقيل: ثلاثاً وعشرين سنة. هكذا ذكر أبو جعفر في اسم بهرام جور أن أباه أسلمه إلى المنذر بن النعمان، كما تقدم، وذكر عند يزدجرد الأثيم أنه سلم ابنه بهرام إلى النعمان بن امرئ القيس، ولا شك أن بعض العلماء قال هذا وبعضهم قال ذلك، إلا أنه لم ينسب كل قول إلى قائله.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|