|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>قبايل عرب>جذیمة الابرش
شماره مقاله : 10286 تعداد مشاهده : 681 تاریخ افزودن مقاله : 5/4/1390
|
سخن درباره جذيمة الابرش
ابن الکلبى گفته است: جذيمه در روشن بينى و درست انديشى و تند تازى و سخت- گيرى و سخت کشى از همه پادشاهان عرب برتر بود. نخستين پادشاهى بود که بر سراسر عراق چيرگى و فرمانروائى يافت و عرب بدو پيوست. جذيمه با لشکريانى که در اختيار داشت جنگهاى بسيار کرد. او دچار برص بود و عرب چون مىخواست اين عيب را از او پوشيده بدارد، براى احترام وى، او را به جاى اين که جذيمة الابرص بخواند جذيمة الابرش يا جذيمة الوضاح مىخواند. اردوگاههاى جذيمه در زمينهاى ميان حيره و انبار و بقه و هيت و عين التمر و اطراف بيابان تا العمير و خفيه قرار داشت. او دارائى بسيار گرد آورده بود و از سوى شهرها و کشورها نمايندگانى پيش وى مىآمدند. با قبيلههاى طسم و جديس نيز که در بخشهائى از يمامه به سر مىبردند، جنگ کرده بود. جذيمه با حسان بن تبع اسعد ابى کرب هم درگيرى پيدا کرد و به زد و خورد پرداخت. او با لشکريانش به قلمرو حسان تاخت و تاراج کرد و بازگشت. حسان نيز که در نيرومندى کم از او نبود يورش او را تلافى کرد و به فوجى از قشون او حمله برد و همه را نابود ساخت. جذيمه دو بت داشت که آنها را ضيزن مىخواندند. قبيله اياد در سرزمينى مىزيست که به عين اباغ معروف بود (زيرا در آن جا چشمه آبى روان بود که به سرورشان اباغ تعلق داشت.) يک بار براى جذيمه حکايت کردند که ميان دائى وى در قبيله اياد پسرى از قبيله لخم به سر مىبرد به نام عدى بن نصر بن ربيعه که بسيار زيبا و ظريف است. جذيمه براى قبيله اياد پيام فرستاد و آن پسر را درخواست کرد تا وى را به فرزندى خويش بپذيرد. ولى آنان درخواست وى را نپذيرفتند و از تسليم عدى، يعنى آن پسر، خوددارى کردند. جذيمه که چنين انتظارى را نداشت، توسل به زور جست و به خاطر عدى لشکر کشيد تا با اياد بجنگد. افراد قبيله اياد که ديدند کار به خونريزى مىکشد و تاب ايستادگى در برابر جذيمه را ندارند، به نيرنگى دست زدند و کسى را برانگيختند تا آن دو بت را که جذيمه مىپرستيد بدزدد. بعد براى جذيمه پيام فرستادند و گفتند: «آن دو بت که ضيزن نام دارند، از تو بيزار شده و به ما گرويده و پيش ما آمدهاند. اگر پيمان ببندى که دست از جنگ با ما بردارى، اين دو بت را براى تو خواهيم فرستاد.» جذيمه پاسخ داد: «جنگ من براى عدى بن نصر است. اگر او را هم با آن دو بت بفرستيد، ديگر جنگى با شما نخواهم داشت. آنان اين بار پيشنهاد وى را پذيرفتند و عدى را با آن دو بت برايش فرستادند. جذيمه فريفته زيبائى عدى شد و او را همدم خود ساخت و شرابدارى خويش را بدو سپرد. رقاش، خواهر جذيمه، نيز همينکه چشمش به عدى افتاد، شيفته و دلداده او گرديد و برايش پيام فرستاد که وى را از جذيمه خواستگارى کند. ولى عدى پاسخ داد: «من نه خود را شايسته همسرى خواهر جذيمه مىدانم، نه چنين آرزوئى در سر مىپرورم و نه جرئت آن را دارم که از جذيمه خواهرش را خواستگارى کنم.» رقاش بار ديگر براى عدى پيام فرستاد و گفت: «اگر مىترسى که برادرم از خواستگارى تو خشمگين شود يا درخواست تو را نپذيرد، هنگامى که به شرابخوارى مىنشيند به او شراب ناب و بى آب بپيما ولى به ديگران شرابى که آميخته با آب باشد بده. بدين شيوه، او مست خواهد شد ولى ديگران هوشيار خواهند ماند. هنگامى که برادرم مست شد اگر مرا از او خواستگارى کنى، خواهش تو را رد نخواهد کرد و وقتى که مرا به عقد تو در آورد ديگران گواه خواهند بود.» عدى دستور رقاش را به کار بست و همچنان که رقاش پيش بينى کرده بود، جذيمه درخواست عدى را پذيرفت و خواهر خود را بدو داد. عدى همان شب با رقاش همبستر شد و از او کام دل گرفت. بامداد با عطرى که بوى خوشى مىداد و معمولا داماد استعمال مىکرد، از خانه بيرون آمد. جذيمه که او را آراسته و خوشبوى ديد، در شگفت شد و از او پرسيد: «اى عدى، اينها نشانه چيست؟» پاسخ داد: «نشانه دامادى است. آخر ديشب شب عروسى من بود.» جذيمه پرسيد: «کدام عروس؟» در جواب گفت: «رقاش.» جذيمه گفت: «واى بر تو! چه کسى او را به عقد تو در آورد؟» جواب داد: «پادشاه.» جذيمه از کارى که شب گذشته کرده بود، پشيمان شد و سر به زير انداخت و در انديشه فرو رفت. عدى بر جان خويش بيمناک شد و گريخت چنان که در آن جا ديگر هيچ کس نه از او نشانهاى يافت و نه درباره او سخنى شنيد. بعد، جذيمه براى خواهر خود اين دو بيت را فرستاد: خبريني و انت لا تکذبينى: أبحر زنيت ام بهجين ام بعبد فانت اهل لعبد ام بدون فانت اهل لدون (مرا آگاه کن و به من دروغ مگو. آيا با آزادهاى همبستر شدهاى يا با غلامزادهاى. اگر با بردهاى هستى پس با بردهاى خويشاوند شدهاى و اگر با ديگرى هستى، پس به ديگرى تعلق دارى.) رقاش، خواهر او، پاسخ داد: «نه. چنين نيست. بلکه تو خود، مرا به مردى عرب و نيکنژاد شوهر دادى و در اين کار هم نظر مرا نپرسيدى.» جذيمه عذر او را پذيرفت و از او در گذشت. از سوى ديگر، عدى به قبيله اياد برگشت و در آن قبيله ماندگار شد. روزى با چند تن از جوانان در پى شکار بيرون رفت. جوانى او را در ميان دو کوه به تير زد که فرود افتاد و جان سپرد. رقاش خواهر جذيمه که از عدى آبستن شده بود، پسرى زاد و نام او را عمرو نهاد هنگامى که عمرو بزرگ شد و به نوجوانى رسيد، او را جامه فاخر پوشاند و عطر زد و خوشبو ساخت و به نزد دائىاش برد. جذيمه همينکه او را ديد از او خوشش آمد و او را با فرزندان خويش همدم و همبازى ساخت. در سالى پر خير و برکت و حاصلخيز جذيمه با خانواده و فرزندان خويش براى گردش به صحرا رفت و در بوستانى پر از شکوفه و آبگير و جويبار اقامت کرد. عمرو با فرزندان جذيمه در آن بوستان به چيدن قارچ پرداخت. فرزندان جذيمه هر قارچ رسيدهاى که مىچيدند مىخوردند ولى وقتى عمرو به قارچ رسيدهاى بر مىخورد، آن را مىچيد و نگاه مىداشت. آنگاه دوان دوان و بازىکنان به پيش جذيمه باز گشتند در حالى که عمرو اين شعر را مىخواند: هذا جناى و خياره فيه اذ کل جان يده فى فيه (اين است آنچه من چيدهام و بهترين چيدهها در آن است در حالى که هر کس چيزى چيده دست خود را به دهان برده است.) جذيمه فريفته زيرکى و هوشيارى عمرو شد و او را همدم خود ساخت. از گفتار و کردار او شاد مىشد و لذت مىبرد. به همين جهت او را گرامى مىداشت و بدو مهر مىورزيد. دستور داد که با زيورهائى از نقره او را بيارايند و طوقى زرين به گردن وى بيفکنند. بنا بر اين، عمرو نخستين عربى بود که طوق به گردن افکند. عمرو بهترين حال را داشت که ناگهان ديوان او در ربودند. و جذيمه در همه جا به جست و جوى او پرداخت ولى او را نيافت. چندى بعد دو مرد از قبيله بلقين قضاعه، که يکى مالک و ديگرى عقيل نام داشت، و پسران فارج بن مالک بودند، از شام به راه افتادند تا پيش جذيمه بيايند و بدو هديههائى بدهند. اين دو تن در منزلى ميان راه فرود آمدند. و زن رامشگرى که همراهشان بود و ام عمرو ناميده مىشد، براى آنها خوراک آورد. آنان سرگرم خوردن بودند که جوانى برهنه با موهاى آشفته و ناخنهاى بلند و حالى بد از راه رسيد و اندکى دور از آن دو نشست و دست خود را براى غذا دراز کرد. زن رامشگر يک پاچه گوسپند بدو داد. و او آن را خورد و باز دست خود را دراز کرد. زن گفت: «لا تعط العبد کراعا فيطمع فى الزراع» (به بنده پاچه نده که به ساعد و بازو هم چشم مىدوزد) و اين ضرب المثل شد. بعد، زن به ان دو تن شراب داد و سر مشک شراب را بست و براى جوان غريب که کسى جز عمرو بن عدى نبود، شراب نريخت. عمرو که چنين ديد، گفت: صددت الکاس عنا ام عمرو و کان الکاس مجراها اليمينا و ما شر الثلاثة، ام عمرو، بصاحبک الذى لا تصبحينا (اى ام عمرو جامى را از ما دريغ داشتى در صورتى که جام از دست راست مىگردد. اى ام عمرو، آن دوست که به او روى خوش نشان نمىدهى و جامش را پر نمىکنى از اين سه تن بدتر نيست.) (دو بيت بالا از قصيده عمرو بن کلثوم است) آن دو تن نام و نشانى جوان را پرسيدند. جوان در پاسخ گفت: ان تنکرانى او تنکرا نسبى فانى انا عمرو بن عدى (اگر مرا نمىشناسيد و از دودمان من آگاهى نداريد. پس بدانيد که من عمرو پسر عدى هستم.) سپس افزود: «من از افراد قبيله تنوخ لخمى هستم و تا فردا مرا در خاندان نماره خواهيد يافت. من بىاين که گناهى کرده باشم به اين آوارگى و دربدرى افتادهام.» آن دو مرد که اين شنيدند برخاستند و سرش را شستند و حالش را بهبود بخشيدند و بدو جامهاى پوشاندند و گفتند: «ما براى جذيمه، هيچ تحفهاى گرانبهاتر از خواهرزادهاش نداريم.» آنگاه او را با خود به نزد جذيمه بردند. جذيمه به ديدن خواهرزاده خود بسيار شادمان شد و گفت: «روزى او را ديدم که طوقى به گردن داشت و از نزدم رفت. از آن روز تا اين ساعت از پيش چشم و دلم نرفته است.» آنگاه دستور داد تا طوق او را برايش باز آورند. و چون ديگر برايش تنگ شده بود و به گردنش نمىرفت، جذيمه نگاه کرد و گفت: «کبر عمرو عن الطوق.» (عمرو از طوق بزرگتر شده است.) و اين هم ضرب المثل گرديد. جذيمه که اين نيکى را از مالک و عقيل ديده بود، از ايشان پرسيد: «اکنون چه مىخواهيد؟» جواب دادند: «مىخواهيم تا وقتى که ما زندهايم و تو زنده هستى همدم و همنشين تو باشيم.» از آن پس اين دو تن نديم جذيمه شدند و تا دم مرگ، ياران وفادار او بودند چنان که دوستى ايشان ضرب المثل شد و «نديمان جذيمه» در زبان عربى ضرب المثلى است که درباره دوستان وفادار به کار مىرود. فرمانرواى عرب در سرزمين جزيره (جزيره ابن عمر) و بلنديهاى شام، عمرو بن ظرب بن حسان بن اذينة العمليقى، از کارگزاران عمالقه، بود. ميان او و جذيمه زد و خوردى روى داد و بر اثر جنگى که در گرفت عمرو بن ظرب کشته شد و لشکريانش شکست خوردند و گريختند و جذيمه سالم باز گشت. پس از عمرو، دخترش، زباء، که نام اصلى وى نائله بود، به فرمانروائى رسيد. سرداران و سپاهيان زباء همان بازماندگان عمالقه و غيره بودند و از فرات تا تدمر نيز قلمرو حکومت او را شامل مىشد. هنگامى که سر رشته کار به دست او افتاد و پايههاى فرمانروائى وى استوارى يافت انجمنى بر پا کرد تا درباره جنگ با جذيمه و انتقام خون پدر خود، مشورت کند. خواهر او، ربيبه، که زن خردمند و پختهاى بود بدو گفت: «جنگ به گونهاى است که روزى پيروزى و روز ديگر شکست از پى دارد. اگر هم امروز تو پيروز شوى شايد فردا او بر تو چيره گردد. بنا بر اين بهتر است که از انديشه جنگ درگذرى و از در نيرنگ و فريب درآئى و بدين وسيله او را از ميان بردارى.» زباء اين اندرز را پذيرفت و به جذيمه نامهاى نوشت و او را به سوى خود و کشور خود فرا خواند. بدو نوشت: «من از پادشاهى زنان جز شنيدن سخنان زشت و ناتوانى در فرمانروائى چيز ديگرى نفهميدهام. براى خود همسرى و براى کشور خود فرمانروائى بهتر از تو نمىيابم.» جذيمه همينکه نامه زباء را گرفت و خواند، پيشنهاد وى را به چيزى نشمرد و به دام فريبى که زباء در راهش افکنده بود نينديشيد. در اين هنگام او در بقه به سر مىبرد که بر کرانه فرات قرار داشت. بزرگان و نزديکان مورد اعتماد خود را گرد آورد و دعوت زباء را با ايشان در ميان گذاشت و نظرشان را خواست. همه رأى دادند که دعوت زباء را بپذيرد و پيش وى برود و بر کشور او دست يابد. ميان ايشان مردى بود از قبيله لخم که قصير بن سعد خوانده مىشد و پدرش سعد با يکى از کنيزان جذيمه زناشوئى کرده و اين پسر را آورده بود. قصير مردى اديب و دورانديش بود. از نزديکان جذيمه به شمار مىرفت و نيکخواه و اندرزگوى او بود. او با آنچه ديگران گفته بودند مخالفت کرد و گفت: «رأى فاتر، و عدو حاضر» (انديشه سست و دشمن آماده است) اين در عرب ضرب المثل شد. او به جذيمه گفت: «به اين خانم بنويس که اگر راست مىگويد، او پيش تو بيايد. وگرنه از گزند او بر جان خود ايمن مباش چون او را آزرده و پدرش را کشتهاى!» جذيمه با پيشنهاد او موافقت نکرد و بدو گفت: «و لکنک امرؤ رأيک فى الکن لا فى الضح.» (ولى تو مردى هستى که رأيت پنهان است و آشکار نيست) اين هم ضرب المثل شد. جذيمه، سپس خواهرزاده خود، عمرو بن عدى را خواست و در اين باره با او شور کرد. عمرو او را به رفتن در پيش زباء دلگرم ساخت و گفت: «افراد قبيله نماره که خاندان منند در خدمت زباء هستند و همينکه تو را ببينند، هوادار تو خواهند شد.» جذيمه سخن او را پسنديد و از آن پيروى کرد. قصير که چنين ديد گفت: «لا يطاع لقصير امر» (از قصير کسى پيروى نمىکند) عرب گفته است: «ببقة ابرم الامر» (کار در بقه درست شده است) اين دو جمله نيز در ميان تازيان ضرب المثل است. جذيمه، عمرو بن عدى را در کشور خود، به جاى خويش نهاد و عمرو بن عبد الجن را به فرماندهى سواران خود گماشت و با او و ساير ياران نزديک خويش روانه شد. هنگامى که در الفرضه فرود آمد به قصير گفت: «رأى تو چيست؟» پاسخ داد: ببقة ترکت الرأى» (من رأى خود را در بقه گذاشتم) اين پاسخ قصير نيز ضرب المثلى شد. هنگامى که فرستادگان زباء با پيشکشها و مهربانىهاى بسيار پيش جذيمه آمدند، جذيمه رو به قصير کرد و از او پرسيد: «اى قصير، چگونه مىبينى؟» جواب داد: «خطر يسير، فى خطب کبير» (اين کارى کوچک است در برابر يک گرفتارى بزرگ) اين هم ضرب المثل شد. قصير سپس افزود: «به زودى سواران زباء نزد تو خواهند آمد. اگر در پيش روى تو ايستادند، بدان که آن زن راستگوست و اگر در دو سوى تو قرار گرفتند و تو را احاطه کردند بدان که اين قوم نقشه نيرنگى کشيدهاند. در اين صورت بيدرنگ سوار عصا شو و بگريز. من اين اسب را آزمودهام چون بر او سوار شده و در رکاب تو با او تاختهام.» عصا يکى از اسبهاى جذيمه بود که هيچ اسبى در تيز رفتارى به پايش نمىرسيد. ولى لشکريانى که پيرامون جذيمه حلقه زدند، ميان او و عصا حائل شدند و جذيمه نتوانست از آن اسب استفاده کند. در همين هنگام قصير فرصت را غنيمت شمرد و سوار بر عصا شد و از مهلکه بيرون جست. جذيمه که او را بر پشت آن اسب، گريزان ديد، گفت: «ويل لامه حزما على متن العصا» (مادرش به عزايش بنشيند. از دورانديشى بر پشت عصا جسته است) اين هم ضرب المثل شد. قصير گفت: «ما ضل من تجرى به العصا» (هر کس را که اسبى چون عصا ببرد، گمراه نمىشود.) اين سخن نيز ضرب المثل شد. قصير تا غروب آفتاب با اين اسب تاخت و عصا که راهى دراز پيموده بود سرانجام از خستگى در افتاد و جان سپرد. قصير نعش حيوان را به خاک سپرد و برجى بر روى آن ساخت که برج العصا خوانده مىشود. تازيان درباره اين اسب سخنى گفتند که آنهم ضرب المثل گرديد و چنين بود: «خير ما جاءت به العصا» (آنچه عصا کرده نيک است) جذيمه در ميان سواران زباء که وى را احاطه کرده بودند بناچار پيش رفت تا به بارگاه زباء رسيد. (زباء به معنى زن پر موى و دراز موى است.) زباء همينکه جذيمه را ديد، برهنه شد و موهاى پا و پشت و پيش خود را که مانند گيسوى بافته شده بود بدو نشان داد و گفت: «يا جذيمه، أ دأب عروس ترى؟» (اى جذيمه، آيا اين وضع عروس است که مىبينى؟) اين سخن هم ضرب المثل شد. جذيمه ديد به دام افتاده، نه عروسى نصيبش شده و نه کشورى به چنگ آورده است. اين بود که گفت: «بلغ المدى، و جف الثرى، و امر غدر ارى.» (کار به پايان رسيد و نعمت از دست رفت و خيانتکارى را مىبينم) اين سخن نيز ضرب المثل گرديد. زباء بدو گفت: «لا من عدم مواس، و لا من قلة اواس، و لکن شيمة من اناس» (نه از بىکسى است نه از ناچارى، ليکن اين راه و روش مردم است.) اين نيز ضرب المثل شد. زباء سپس به جذيمه گفت: «به من خبر دادهاند که خون پادشاهان بيمارى هارى را بهبود مىبخشد.» بعد او را بر روى سفرهاى چرمين نشاند و دستور داد که طشتى زرين بياورند. همينکه طشت را آماده کردند، زباء به جذيمه شراب داد تا اندازهاى که او را مدهوش ساخت. آنگاه فرمود تا رگهاى دو بازوى او را بگشايند. و طشت را پيش برد و در زير خون گرفت زيرا به وى گفته بودند که اگر از خون پادشاهان قطرهاى بيرون از طشت بريزد، انتقام خون وى گرفته خواهد شد. ضمنا در آن روزگار براى گراميداشت پادشاهان گردنشان را نمىزدند جز در جنگ. بارى، همينکه دو دست جذيمه، بر اثر رفتن خون، سست شدند و فرود افتادند، چند قطره از خون وى در بيرون از طشت چکيد. زباء گفت: «خون پادشاه را به هدر ندهيد.» جذيمه گفت: «دعوا دما ضيعه اهله» (بگذاريد خون کسى که خانوادهاش نابودش کرده به هدر رود.) اين گفته نيز در شمار امثال عرب در آمد. جذيمه جان سپرد و قصير از قبيلهاى که اسب وى، عصا، در ميانشان مرده بود، بيرون رفت و به راه افتاد تا به عمرو بن عدى رسيد که در حيره بود. او را ديد که با عمرو بن عبد الجن اختلافى دارد. ميانه را گرفت و آن دو را با يک ديگر آشتى داد. پس از اين پيشامد، مردم به فرمان عمرو بن عدى در آمدند و عمرو سر گرم فرمانروائى شد. ولى قصير به او گفت: «لشکرى بسيج کن و آماده جنگ شو و نگذار خون دائىات از ميان برود.» عمرو بن عدى گفت: چگونه مىتوانم کار زباء را بسازم در صورتى که او از عقاب آسمان بلندتر است؟ «هى امنع من عقاب الجو.» اين سخن هم مثل شد. زباء از پيشگويان درباره فرجام کار و مرگ خود پرسيده و بدو گفته بودند: «ما عمرو بن عدى را سبب نابودى تو مىبينيم و ليکن مرگ تو به دست خود تست.» زباء در پى اين پيشگوئى، بر آن شد تا از برخورد با عمرو بپرهيزد. از اين رو ميان دربار خود تا دژى که در شهر داشت يک راهرو زير زمينى ساخت و با خود گفت: «هر گاه پيشامدى ناگهانى برايم روى داد، از اين گذرگاه پنهانى، خود را به دژ خويش مىرسانم.» سپس مردى را که چهرهنگارى زبر دست بود فراخواند و او را ناشناس پيش عمرو بن عدى فرستاد و گفت: «عمرو را در همه حال، در حال نشسته و ايستاده و جامه پوشيده و برهنه و مسلح، به همان شکل و شمايل و جامه و رنگى که دارد، نقاشى کن و براى من بياور.» نقاش آنچه را که زباء بدو گفته بود، همه را به کار بست و تصويرهائى را که کشيده بود پيش وى آورد. زباء آنها را گرفت و مطالعه کرد تا با چهره عمرو آشنا شود و هر جا که بدو برخورد، او را بشناسد و از روبرو شدن با وى بپرهيزد. از سوى ديگر، قصير به عمرو گفت: «بينى مرا ببر و پشت مرا تازيانه بزن و بگذار تا من به کار زباء برسم.» عمرو بن عدى گفت: «من هرگز چنين کارى را با تو نخواهم کرد.» قصير گفت: «آنچه مىگويم بکن و مرا به حال خود بگذار. بر تو خردهاى نمىگيرند. خل عنى اذا و خلاک ذم» اين سخن نيز مثل شد. عمرو بن عدى که چنين ديد، گفت: «در اين صورت تو از اين بيناترى.» به دستور عمرو بينى قصير را بريدند و پشتش را با تازيانه زخمى کردند. قصير، مانند مردى گريزان، از پيش عمرو بن عدى بيرون رفت و چنين وانمود کرد که عمرو با وى چنان ستمى کرده است. بدين گونه راه سپرد تا به دولتسراى زباء رسيد. به زباء گفتند: «قصير آمده است.» زباء بدو بار داد و او وارد شد در حاليکه بينىاش بريده و پشتش تازيانه خورده بود. همينکه زباء او را ديد، گفت: «لامر ما جدع قصير انفه» (قصير براى انجام کارى بينى خود را بريده است.) اين سخن هم ضرب المثل شد. آنگاه ازو پرسيد: «اى قصير، اين چه کارى است که با تو کردهاند؟» پاسخ داد: «عمرو بن عدى گمان مىکرد که من به دائىاش خيانت کرده و او را به آمدن پيش تو واداشته و تو را به ريختن خون وى برانگيختهام. بدين جهة براى انتقام از من، مرا بدين حال در آورد. اکنون به تو پناهنده شدهام چون مىدانم که همدستى با تو بيش از همدستى با ديگران براى عمرو گران تمام خواهد شد. زباء که اين سخنان شنيد، او را گرامى شمرد و پيش خود نگاه داشت چون به کسى نيازمند بود که از دور انديشى و روشن بينى و آزمودگى و آشنائى به کار کشور دارى بىبهره نباشد. و قصير نيز داراى چنين صفاتى بود. قصير، پس از چندى که زباء رفته رفته رام او شد و بدو اعتماد کرد، به وى گفت: «من در عراق دارائى بسيار و کالاهاى کمياب و عطرهاى گرانبها دارم. وسائلى براى حمل اين اموال در اختيار من بگذار که آن اشياء نفيس را بدين جا آورم چون در ميان آنها انواع چيزهائى است که در خور بازرگانى است و از آن سودها مىبرى و چيزهائى هم هست که پادشاهان از داشتنش بىنياز نخواهند بود.» زباء پيشنهاد قصير را پذيرفت و کاروانى را آماده ساخت و در اختيار او گذاشت و از پول و مال هم هر چه مىخواست بدو داد و او را روانه کرد. قصير به راه افتاد تا به عراق رسيد و خود را پنهانى به عمرو بن عدى رساند و آنچه را که گذشته بود، بدو خبر داد و گفت: «براى من پارچههاى گوناگون و کالاهاى کمياب و هر چيز گرانبهاى ديگرى که مىتوانى، فراهم کن تا شايد خدا ما را بر زباء چيره سازد و تو خون دائى خود را از او بخواهى و دشمن خود را بکشى.» عمرو آنچه را که قصير مىخواست فراهم کرد و در دسترس وى گذاشت. قصير با اين کالاها به نزد زباء برگشت و آنها را به وى نشان داد. زباء از ديدن آن همه پارچههاى رنگارنگ و کالاهاى گرانبهاى گوناگون شاد شد و اعتماد وى به قصير فزونى يافت. از اين رو، بار دوم که قصير مىخواست کالاهائى بياورد، زباء بيش از بار اول لوازم و وسائل برايش آماده کرد. قصير باز به سوى عراق روانه شد و در آن جا آنچه را که عمرو برايش فراهم ساخت بار کرد و هر چيز تازه و هر خواسته پسنديدهاى که يافت بر گرفت و براى زباء آورد. بار سوم که قصير به بهانه آوردن کالا پيش عمرو برگشت، بدو گفت: «آن عده از ياران و سرداران و سپاهيان خود را که مورد اعتمادت هستند گرد هم آور و دستور بده تا براى آنان جوالهائى بدوزند. آنگاه، هر دو مرد جنگى را در دو جوال به يک شتر بار کن و ريسمانى که سر هر جوال را مىبندد در درون جوال بگذار تا باز کردن و بستن سر جوال به دست کسى باشد که در درون آن نهفته است.» قصير نخستين کسى بود که چنين تدبيرى انديشيد و آن را به کار بست. او سخن خود را ادامه داد و به عمرو بن عدى گفت: «تو خود نيز در يکى از جوالها پنهان شو. و من هنگامى که به شهر زباء رسيدم، ترا از جوال بيرون مىآورم و بر در آن راهرو پنهانى که گريز گاه زباء است مىگمارم. وقتى داوران تو از ميان جوالها بيرون جستند و در ميان اهل شهر فرياد جنگ بر آوردند، با هر که در برابرشان ايستادگى کرد خواهند جنگيد. درين گير و دار اگر زباء خواست از آن راه پنهانى بگريزد، او را بکش.» عمرو هر چه را که قصير گفته بود عملى کرد. کاروان آماده شد و رو به راه نهادند. همينکه نزديک کاخ زباء رسيدند، قصير پيش رفت و بدو مژده داد و از چيزهاى تازه و جامههاى فاخرى که آورده بود او را آگاه ساخت و از او درخواست کرد تا بيرون بيايد و به قطار شتران و بارهائى که داشتند نگاهى بيفکند. قصير هميشه، در هنگام سفر، روزها به گوشهاى پنهان مىشد و مىآرميد و شبها حرکت مىکرد و او نخستين کسى بود که اين شيوه را برگزيد. زباء از کاخ خويش بيرون آمد و شتران را ديد که از سنگينى بار نزديک بود پاهايشان در زمين فرو رود. اين بود که رو به قصير کرد و گفت: ما للجمال مشيها وئيدا أ جندلا يحملن ام حديدا ام صرفانا باردا شديدا ام الرجال جثما قعودا (اين شتران را چه مىشود که خرامشان چنين آهسته است. سنگ مىکشند يا آهن؟ يا مس و قلعى که سرد و سخت است يا مردانى که خواب آلوده و نشستهاند؟) شتران وارد شهر شدند و همينکه به ميان شهر رسيدند به زانو در آمدند و مردان جنگى از درون جوالها بيرون جستند. قصير، عمرو را به دهنه آن گذرگاه پنهانى راهنمائى کرد. جنگجويان فرياد کشيدند و مردم شهر را به پيکار فراخواندند و به رويشان شمشير کشيدند. زباء درين گير و دار، خواست از آن راه پنهانى بگريزد که ديد عمرو دهنه راهرو را گرفته است. از روى چهرهاى که نقاش وى برايش کشيده بود، او را شناخت و پيش از آن که به چنگ عمرو بيفتد، زهرى را که در زير نگين انگشترى خود داشت مکيد و گفت: «بيدى لا بيد عمرو» (به دست خودم نه به دست عمرو!) و اين هم ضرب المثل شد. ولى عمرو بن عدى، شمشير کشيد و او را کشت و بر سر مردم شهر نيز همان بلا را آورد که آنان بر سر جذيمه و يارانش آورده بودند. آنگاه به عراق بازگشت. بدين گونه، پس از جذيمه فرمانروائى به خواهرزادهاش، عمرو بن عدى بن نصر بن ربيعة بن عمرو بن الحارث بن سعود بن مالک بن عمرو بن نمارة بن لخم رسيد. عمرو بن عدى نخستين پادشاه از پادشاهان عرب است که حيره را پايتخت خود ساخت و همچنان پادشاهى کرد تا در گذشت. او به گفتهاى يکصد و بيست ساله و به گفتهاى يکصد و هيجده ساله بود که از جهان رفت. از مدت زندگانى خود نود و پنج سال را با روزگار ملوک الطوائف، چهارده سال و چند ماه را با دوره پادشاهى اردشير بابکان و هشت سال و دو ماه را با عهد سلطنت شاپور بن اردشير همزمان بود و از فرمانروايان دوره ملوک الطوائفى اطاعت نکرد تا اين که اردشير بن بابک از مردم فارس به پادشاهى رسيد. سلطنت نيز در ميان فرزندان و بازماندگان وى همچنان پايدار ماند تا آخرين ايشان که نعمان بن منذر بود، يعنى تا روزگار ملوک کنده چنان که ما اگر خدا بخواهد در جاى خود از آنها ياد خواهيم کرد. درباره رفتن فرزندان نصر بن ربيعه به عراق، جز آنچه گذشت، سبب ديگرى نيز ذکر کردهاند و آن خوابى است که ربيعه ديد و هنگام سخن درباره وقايع حبشه، به خواست خداى بزرگ شرح آن داده خواهد شد.
متن عربی:
ذكر جذيمة الأبرش قال: وان جذيمة من أفضل ملوك العرب رأياً، وأبعدهم مغاراً، وأشدّهم نكاية، وأول من استجمع له الملك بأرض العراق، وضمّ إليه العرب، وغزا بالجيوش، وكان به برص فكنت العرب عنه، فقيل: الوضّاح، والأبرش، إعظاماً له، وكانت منازله ما بين الحيرة والأنبار وبقّة وهيت وعين التّمر وأطراف البّر الى العمير وخفية، تجبى إليه الأموال، وتفد إليه الوفود، وكان غزا طسماً وجديساً في منازلهم من اليمامة، فأصاب حسّان بن تبّع أسعد أبي كرب قد زغار عليهم فعاد بمن معه، وأصاب حسّان سريّة لجذيمة فاجتاحها، وكان له صنمان يقال لهما الضيزنان، وكانت إياد بعين أباغ، فذكر لجذيمة غلام من لخم في أخواله من إياد يقال له عديّ بن نصر بن ربيعة له جمال وظرف، فغزاهم جذيمة، فبعثت إياد من سرق صنميه وحملها الى إياد، فأرسلت إليه: إن صنميك أصبحا فينا زهداً فيك ورغبة فينا، فإن أوثقت لنا أن لا تغزونا دفعناهما رليك، قال: وتدفعون معهما عديّ بن نصر، فزجابوه الى ذلك وأرسلوه مع الصنمين، فضمه الى نفسه وولاه شرابه. فأبصرته رقاض أخت جذيمة فعشقته وراسلته ليخطبها الى جذيمة، فقال: لا أجترئ على ذلك ولا أطمع فيه، قالت: إذا جلس على شرابه فاسقه صرفاً واسق القوم ممزوجاً، فإذا أخذت الخمر فيه فاخطبني إليه فلن يردّك، فإذا زوّجك فأشهد القوم. ففعل عديّ ما أمرته، فزجابه جذيمة وأملكه إيّاها، فانصرف إليها فأعرس بها من ليلته وأصبح بالخلوق، فقال له جذيمة، وأنكر ما رأى به: ما هذه الآثار يا عديّ؟ قال: اثار العرس، قال: أيّ عسر؟ قال: عرس رقاش، قال: من زوّجكها ويحك قال: الملك، فندم جذيمة وأكبّ على الأرض متفكّراً، وهرب عدّي، فلم ير له أثر ولم يسمع له بذكر، فأرسل إليها جذيمة: خبّريني وأنت لا تكذبيني ... أبحرّ زنيت أن بهجين أم بعبد فأنت أهل لعبد ... أم بدون فأنت أهل لدون فقالت: لا بل أنت زوّجتني أمرأً عربياً حسيباً ولم تستأمرني في نفسي، فكفّ عنها وعذرها، ورجع عديّ إلى إياد فكان فيهم، فخرج يوماً مع فتية متصيدين، فرمى به فتى منهم في ما بن جبلين، فتنكس فمات. فحملت رقاش فولدت غلاماً فسمته عمراً، فلمّا ترعرع وشبّ ألبسته وعطّرته وأزارته خاله، فلمّا رآه أحبّه وجلعه مع ولده، وخرج جذيمة متبديّاً بأهله وولده في سنة خصيبة، فأقام في روضة ذات زهر وغدر، فخرج ولده وعمرو معهم يجتنون الكمأة، فكانوا إذا أصابوا كمأة جيدة أكلوها، وإذا أصابها عمرو خبأها، فانصرفوا إلى جذيمة يتعادون، وعمرو يقول: هذا جناي وخياره فيه ... إذ كل جان يده في فيه فضمّه جذيمة إليه والتزمه وسرّ بقوله وفعله، وأمر فجعل له حلى من فضّة وطوق، فكان أوهل عربيّ ألبس طوقاً. فبينا هو على أحسن حالة إذ استطارته الجنّ، فطلبه جذيمة في الآفاق زماناً فلم يقدر عليه، ثمّ أقبل رجلان من بلقين قضاعة يقال لهما مالك وعقيل ابنا فارج بن مالك من الشام يريدان جذيمة، وأهديا له طرفاً، فنزلا منزلاً ومعهما قينة لهما تسمى أم عمرو، فقدّمت طعاماً، فبينما هما يزكلان إذا أقبل فتى عريان قد تلبّد شعره وطالت أظفاره وساءت حاله فجلس ناحيةً عنهما ومدّ يده يطلب الطعام، فناولته القينة كراعاً، فزكلها، ثمّ مدّ يده ثانية، فقالت: لا تعط العبد كراعاً فيطمع في الذراع فذهبت مثلاً، ثمّ سقتهما من شراب معها وأوكت زقّها، فقال عمرو بن عدي: صددت الكأس عنّا أمّ عمرو ... وكان الكأس مجراها اليمينا وما شرّ الثلاثة أمَّ عمرو ... بصاحبك الذي لا تصبحينا فسألاه عن نفه، قال: إن تنكراني أو تنكرا نسبي، فإنني أنا عمرو بن عدي، بن تنوخيّة، اللخمي، وغداً ما ترياني في نمارة غير معصي. فنهضا وغسلا رأسه وأصلحا حاله وألبساه ثياباً وقالا: ما كنّا لنهدي لجذيمة أنفس من ابن أخته فخرجا به إلى جذيمة، فسُرّ به سروراً شديداً وقال: لقد رأيته يوم ذهب وعليه طوق، فما ذهب من عيني وقلبي الى الساعة، وأعادوا عليه الطوق، فنظر إليه وقال: شبّ عمرو عن الطوق، وأرسلها مثلاً، وقال لمالك وعقيل: حكمكما، قالا: حكمنا منادمتك ما بقينا وبقيت؛ فهما ندمانا جذيمة اللذان يضربان مثلاً. وكان ملك العرب بأرض الجزيرة ومشارف الشام عمرو بن الظرب بن حسّان بن أذينة العمليقيّ من عاملة العمالقة، فتحارب هو وجذيمة، فقتل عمرو وانهزمت عساكره، وعاد جذيمة سالماً، وملكت بعد عمرو ابنته الزّبّاء، واسمها نائلة، وكان جنود الزبّاء بقايا العماليق وغيرهم، وكان لها من الفرات إلى تدمر، فلمّا استجمع لها أمرها واستحكم ملكها اجتمعت لغزو جذيمة تطلب بثأر أبيها، فقالت لها زختها ربيبة، وكانت عاقلة: إن غزوت جذيمة فإنّما هو يوم له ما بعده والحرب سجال، وأشارت بترك الحرب وإعمال الحيلة، فأجابتها إلى ذلك وكتبت إلى جذيمة تدعوه الى نفسها وملكها، وكتبت إليه أنها لم تجد ملك النساء إلاّ قبحاً في السماع وضعفاً في السلطان، وأنها لم تجد لملكها ولا لنفسها كفواً غيره. فلمّا انتهى كتاب الزبّاء إليه استخفّ ما دعته إليه وجمع إليه ثقاته، وهو ببقّة من شاطئ الفرات، فعرض عليهم ما دعته إليه واستشارهم؛ فأجمع رأيهم علي أن يسير إليها ويستولي على ملكها. وكان فيهم رجلٌ يقال له قصير بن سعد من لخم، وكان سعد تزوّج أمة لجذيمة فولدت له قصيراً، وكان أديباً حازماً ناصحاً لجذيمة قريباً منه، فخالفهم فيما أشاروا به عليه وقال: رأي فاتر، وغدر حاضر؛ فذهبت مثلاً؛ وقال لجذيمة: اكتب إليها فإن كانت صادقة فلتقبل إليك وإلا لم تمكنها من نفسك وقد وترتها وقتلت أباها. فلم يوافق جذيمة ما أشار به قصير وقال له: لا ولكنّك امرؤ رأيك في الكِنّ لا في الضحّ؛ فذهبت مثلاً. ودعا جذيمة ابن أخته عمرو بن عديّ فاستشاره، فشجعه على المسير وقال: إنّ نمارة قومي مع الزبّاء فلو رأوك صاروا معك، فأطاعه. فقال قصير: لا يُطاع لقصير أمر، وقالت العرب: ببقّة أُبرم الأمر؛ فذهبتا مثلاً. واستخلف جذيمة عمرو بن عديّ على ملكه، وعمرو بن عبد الجنّ على خيوله معه، وسار في وجوه أصحابه، فلمّا نزل الفرضة قال لقصير: ما الرأي؟ قال: ببقّة تركت الرأي؛ فذهبت مثلاً. واستقبله رسل الزبّاء بالهدايا والألطاف، فقال: يا قصير كيف ترى؟ قال: خطرٌ يسير، وخطب كبير؛ فذهبت مثلاً؛ وستلقاك الخيول، فإن سارت أمامك فإنهّ المرأة صادقة، وإن أخذت جنبيك وأحاطت بك فإنّ القوم غادرون، فاركب العصا، وكانت فرساً لجذيمة لا تُجارى، فإني راكبها ومساريك عليها. فلقيته الكتائب فحالت بينه وبين العصا، فركبها قصير، ونظر اليه جذيمة مولياً على متنها، فقال: ويل أمّه حزماً على متن العصا فذهبت مثلاً، وقال: ما ضلّ من تجري به العصا؛ فذهبت مثلاً؛ وجرت به الى غروب الشمس، ثمّ نفقت وقد قطعت أرضاً بعيدة، فبنى عليها برجاً يقال له برج العصا، وقالت العرب: خيرٌ ما جاءت به العصا؛ مثل تضربه. وسار جذيمة وقد أحاطت به الخيول حتى دخل على الزبّاء، فلمّا رأته تكشّفت، فإذا هي مضفورة الاسب بالباء الموحدة هو شعر الاست، وقالت له: يا جذيمة أدأب عروس ترى؟ فذهبت مثلاً، فقال: بلغ المدى، وجفّ الثرى، وأمر غدر أرى؛ فذهبت مثلاً، فقالت له: أما وإلهي ما بنا من عدم مواس، ولا قلّة أواس، ولكنها شيمة من أناس؛ فذهبت مثلاً، وقالت له: أنبئت أنّ دماء الملوك شفاء من الكلب، ثمّ أجلسته على نطع وأمرت بطست من ذهب، فزعدّ له، وسقته الخمر حتى أخذت منه مأخذها ثمّ زمرت براهشيه فقطعا، وقدّمت إليه الطست، وقد قيل لها: إن قطر من دمه شيء في غير الطست طلب بدمه، وكانت الملوك لا تقتل بضرب الرقبة إلاّ في قتال تكرمةً للملك، فلما ضعفت يداه سقطتا، فقطر من دمه في غير الطست، فقالت: لا تضيعوا دم الملك فقال جذيمة: دعوا دماً ضيّعه أهله فذهبت مثلاً. فهلك جذيمة وخرج قصير من الحيّ الذين هلكت العصا بين أظهرهم حتى قدم على عمرو بن عديّ ، وهو بالحيرة، فوجده قد اختلف هو وعمرو بن عبد الجنّ فأصلح بينهما، وأطاع الناس عمرو بن عديّ، وقال له قصير: تهيّأ واستعدّ ولا تطلَّ دم خالك، فقال: كيف لي بها وهي أمنع من عقاب الجو؟ فذهبت مثلاً. وكانت الزبّاء سألت كهنةً عن أمرها وهلاكها، فقالوا لها: نرى هلاكك بسبب عمرو بن عديّ، ولكنّ حتفك بيدك، فحذرت عمراً واتخذت نفقاً من مجلسها إلى حصن لها داخل مدينتها، ثمّ قالت: إن فجأني أمر دخلت النفق الى حصني، ودعت رجلاً مصوّراً حاذقاً فأرسلته إلي عمرو بن عديّ متنكرّاً وقالت له: صوّره جالساً وقائماً ومتفضّلاً متنكرّاً ومتسلحاً بهيئته ولبسه ولونه ثم أقبل إليّ، ففعل المصوّر ما أوصته الزباء وعاد إليها، وأرادت أن تعرف عمروبن عديّ فلا تراه على حال إلاّ عرفته وحذرته. وقال قصير لعمرو: اجدع أنفي واضرب ظهري ودعني وإياها، فقال عمرو: ما أنا بفاعل، فقال قصير: خلّ عني إذاً وخلاك ذمّ؛ فذهبت مثلاً، فقال عمرو: فأنت أبصرُ، فجدع قصيرٌ زنفه ودقّ بظهره وخرج كزنه هارب وأظهر أنّ عمراً فعل ذلك به، وسار حتى قدم على الزباء، فقيل لها: إنّ قصيراً بالباب؛ فأمرت به أفدخل عليها، فإذا أنفه قد جدع وظهره قد ضرب، فقالت: لأمر ما جدع قصير أنفه؛ فذهبت مثلاً، قالت: ما الذي أرى بك يا قصير؟ قال: زعم عمرو أني غدرت خاله وزيّنت له المسير إليك ومالأتكِ عليه ففعل بي ما ترين فأقبلت إليك وعرفت أني لا أكون مع أحد هو أثقل عليه منك، فأكرمته، وأصابت عنده بعض ما أرادت من الحزم والرأي والتجربة والمعرفة بأمور الملك. فلما عرف أنها قد استرسلت إليه ووثقت به، قال لها: إنّ لي بالعراق أموالاً كثيرة، ولي بها طرائف وعطر، فابعثيني لأحمل مالي وأحمل إليكِ من طرائفها وصنوف ما يكون بها من التجارات فتصيبين أرباحاً وبعض ما لا غناء للملوك عنه، فسرّحته ودفعت إليه أموالاً وجهّزت معه عيراً، فسار حتى قدم العراق وأتى عمرو بن عديّ متخفياً وأخبره الخبر وقال: جهزني بالبزّ والطّرف وغير ذلك لعل الله يمكن من الزباء فتصيب ثأرك وتقتل عدوك، فأعطاه حاجته، فرجع بذلك كله إلي الزباء فعرضه عليها، فأعجبها وسرها وازدادات به ثقة، ثم جهزته بعد ذلك بأكثر مماجهزته به في المرة الزولى، فسار حتى قدم العراق وحمل من عند عمرو حاجته ولم يدع طرفةً ولا متاعاً قدر عليه، ثم عاد الثالثة فأخبر عمراً الخبر وقال: اجمع لي ثقات أصحابك وجندك وهيّد لهم الغرائز، وهو أوّل من عملها، واحمل كلّ رجلين على بعير في غرارتين واجعل معقد رؤوسهما من باطنهما، وقال له: إذا دخلت مدينة الزبّاء أقمتك على باب نفقها وخرجت الرجال من الغرائز فصاحوا بأهل المدينة، فمن قاتلهم قاتلوه، وإن أقبلت الزبّاء تريد نفقها قتلتها. ففعل عمرو ذلك وساروا، فلمّا كانوا قريباً من الزباء تقدّم قصير إليها فبشّرها وأعلمها كثرة ماحمل من الثياب والطرائف وسألها أن تخرج وتنظر إلى الإبل وما عليها، وكان قصير يكمن النهار ويسري الليل، وهو أول من فعل ذلك، فخرجت الزباء فأبصرت الإبل تكاد قوائمها تسوخ في الأرض، فقالت: يا قصير. ما للجمال مشيها وثيدا ... أندلاً يحملن أم حديدا أم صرفاناً بارداً شديدا ... أم الرجال جثّماً قعودا ودخلت الإبلُ المدينة، فلما توسطتها أنيخت وخرج الرجال من الغرائر، ودلّ قصير عمراً على باب النفق وصاحوا بزهل المدينة ووضعوا فيهم السلاح، وقام عمرو علي باب النفق، وأقبلت الزبّاء تريد الخروج من النفق، فلمّا أبصرت عمراً قائماً على باب النفق عرفته بالصورة التي عملها المصور، فمصّت سمّاً كان في خاتمها، فقالت: بيدي لا بيد عمرو فذهبت مثلاً، وتلقاها عمرو بالسيف فقتلها وأصاب ما أصاب من المدينة ثم عاد الى العراق. وصار الملك بعد جذيمة لابن أخته عمرو بن عديّ بن نصر بن ربيعة بن عمرو بن الحارث ابن سعود بن مالك بن عمرو بن نمارة بن لخم، وهو أول من اتخذ الحيرة منزلاً من ملوك العرب، فلم يزل ملكاً حتى مات، وهو ابن مائة وعشرين سنة، وقيل: مائة وصماني عشرة سنة، منها أيّام ملوك الطوائف خمس وتسعون سنة، وأيام أردشير بن بابك أربع عشرة سنة وأشهر، وأيّام ابنه سابور بن زردشير ثماني سنين وشهران، وكان منفرداً بملكه يغزو المغازي ولا يدين لملوك الطوائف الى أن ملك أردشير بن بابك أهل فارس، ولم يزل الملك في ولده إلى أن كان آخرهم النعمان بن المنذر، الى أيام ملوك كندة، على ما نذكره إن شاء الله. وقيل في سبب مسير ولد نصر بن ربيعة الى العراق غير ما تقدّم، وهو رؤيا رآها ربيعة، وسيرد ذكرها عند أمر الحبشة، إن شاء الله تعالى.
* از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|