Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده است: (شرف المؤمن صلاته باللیل و عزه استغناؤه عما فی أید الناس) یعنی: «شرافت مؤمن، به نماز شبانگاهی اوست و عزتش، در بی‌نیازی وی از آنچه که در دست مردم است». [صحيح الجامع، شماره‌ي3701؛ السلسلة الصحيحة، شماره‌ي1903]


 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>قصص قرآن>مسیح علیه السلام

شماره مقاله : 10282              تعداد مشاهده : 337             تاریخ افزودن مقاله : 4/4/1390

سخن درباره ولادت مسيح عليه السّلام و پيامبرى او، تا پايان کار او


مسيح در روزگار ملوک الطوائف زاده شد.
زرتشتيان گفته‏اند:
ولادت او شصت و پنج سال پس از چيرگى اسکندر بر سرزمين بابل، و پس از گذشت پنجاه و يک سال از فرمانروايى اشکانيان روى داد.
مسيحيان گفته‏اند:
ولادت او شصت و پنج سال پس از چيرگى اسکندر بر سرزمين بابل اتفاق افتاده است. و بر آنند که يحيى شش ماه پيش از مسيح زاده شده و حضرت مريم عليها السلام به گفته‏اى در سيزده سالگى، به گفته‏اى در پانزده سالگى و به گفته‏اى در بيست سالگى عيسى را حامله شده است.
حضرت عيسى عليه السّلام تا هنگامى که بر آسمان رفت‏ سى و دو سال و چند روز زندگى کرد و مريم تا شش سال ديگر پس از او زنده بود. بنا بر اين حضرت مريم، بر رويهم پنجاه و يک سال بزيست.
يحيى نيز پيش از آن که مسيح بر آسمان رود، کشته شد. مسيح داراى نبوت و رسالت گرديد و مدت سى سال عمر کرد.
پيش از اين درباره مريم که در کنيسه خدمت مى‏کرد سخن گفتيم.
او و پسر عمويش، يوسف بن يعقوب بن ماثان نجار به خدمت کنيسه دلبستگى داشتند.
يوسف مردى بود حکيم و نجار که به دست خود کار مى‏کرد و از در آمد خويش تنگدستان را يارى مى‏داد.
مسيحيان گفته‏اند:
مريم با يوسف، پسر عم خويش، زناشوئى کرد. چيزى که هست با او نزديک نشد مگر پس از بر آسمان رفتن حضرت مسيح عليه السلام.
خدا حقيقت را بهتر مى‏داند.
مريم و يوسف، پسر عمش، هر گاه که آبشان به پايان مى‏رسيد، کوزه خود را بر مى‏داشتند و به غارى که در آن آب بود مى‏رفتند و کوزه را از آب پر مى‏کردند و به کنيسه باز مى‏گشتند.
در آن روز که جبرائيل حضرت مريم عليها السّلام را ديد، آب آشاميدنى مريم تمام شده بود. از اين رو، مريم به يوسف گفت:
«با من بيا تا آب برداريم.» يوسف پاسخ داد.
«امروز من آب دارم و تا فردا مرا بس است.» مريم که اين شنيد کوزه خويش را برداشت و تنها به راه افتاد تا به درون غار رفت.
در آن جا جبرائيل را ديد که خدا او را به گونه آدميزادى نيک اندام در آورده بود.
«قالَتْ: إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ منْک إِنْ کنْتَ تَقِيًّا 19: 18» (مريم گفت:
«من از تو، اگر پرهيزگار و خدا ترس هستى، به خداى مهربان پناه مى‏برم.») تقى به معنى پرهيزگار و خدا ترس است و گفته شده است که اين «تقى» نام مردى بود همانند مردى که جبرائيل به صورت وى در آمده بود و مريم پنداشت که او همان مرد است. «قال: إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّک لِأَهَبَ لَک غُلاماً زَکيًّا. قالَتْ: أَنَّى يَکونُ لِي غُلام وَ لَم يَمسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَم أَک بَغِيًّا! قال کذلِک قال رَبُّک هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمةً منَّا وَ کانَ أَمراً مقْضِيًّا 19: 19- 21» (جبرائيل به حضرت مريم گفت: «جز اين نيست که من فرستاده پروردگار توام تا تو را کودکى پاکيزه ببخشم.» مريم گفت: «چگونه من پسرى خواهم آورد در حاليکه مردى به من دست نزده است و گمراه و بدکار نيز نبوده‏ام!» جبرائيل گفت:
«پروردگار تو چنين فرموده و اين براى من آسان است.
اين کارى است که مقدر شده و براى مردم نشانه رحمتى از سوى ماست.») مريم که اين شنيد، به خواست خداوند تن در داد. در اين هنگام جبرائيل در گريبان پيراهن او دميد و رفت.
بدين گونه مريم، حضرت عيسى مسيح عليه السّلام را آبستن شد. و کوزه خود را از آب پر کرد و برگشت.
در آن روزگار مردم هيچ کس را از مريم و پسر عمش، يوسف نجار، خداپرست‏تر نمى‏دانستند.
يوسف هميشه با مريم بود و نخستين کسى بود که از آبستنى مريم نگران شد.
او هنگامى که به آبستنى وى پى برد نمى‏دانست که اين چگونه روى داده و زادن چنان فرزندى چه پيش خواهد آورد.
مى‏خواست او را به بدکارى متهم کند ولى به ياد مى‏آورد که او زنى پاکدامن است و هرگز حتى ساعتى نيز از او دور نبوده است.
مى‏خواست او را پاکدامن بشمارد ولى به ياد کودکى مى‏افتاد که در رحم داشت و بد گمان مى‏شد.
از اين کشمکش سرانجام عرصه بر او تنگ گرديد و بر آن شد که با مريم در اين باره گفت و گو کند.
نخستين سخنى که به وى گفت، اين بود:
«درباره تو فکرى به ذهن من رسيده که هر چه مى‏کوشم تا آن را از ميان ببرم و بپوشانم، باز هم به ذهنم چيره مى‏شود.» مريم گفت:
«آن را درست و راست بيان کن.» يوسف گفت:
«بگو ببينم. آيا هيچ گياهى بى اين که دانه‏اى پاشيده شده باشد، مى‏رويد؟» جواب داد:
«آرى.» پرسيد:
«آيا هيچ درختى بى اين که بارانى بر آن خورده باشد، سبز مى‏شود؟» پاسخ داد:
«آرى.» يوسف گفت:
«پس از اين قرار، زنى هم ممکن است بچه‏اى بياورد بى اين که مردى در کار باشد؟» مريم جواب داد:
«آرى. نمى‏دانى که خداوند در روز آفرينش روئيدنى‏ها، گل و گياه را بى‏دانه روياند؟ نمى‏دانى که خداوند درخت را بى- باران آفريد و پس از آن که باران و درخت، هر يک را به تنهائى‏ آفريد، با همين توانائى، باران را مايه زندگانى درخت قرار داد؟» يوسف گفت:
«من چنين نمى‏گويم. ولى مى‏گويم خداوند هر کارى را که بخواهد مى‏تواند بکند و تنها مى‏گويد: بشو، و مى‏شود.» مريم گفت:
«نمى‏دانى که خداوند آدم و حوا را هنگامى آفريد که نه مرد ديگرى وجود داشت نه زن ديگرى؟» يوسف جواب داد:
«آرى. مى‏دانم.» او پس از شنيدن سخنان مريم به فکرش رسيد که آنچه مريم از او پوشيده مى‏دارد و به زبان نمى‏آورد، از خواسته‏هاى خداوند است و او را نسزد که درين باره از مريم، ديگر پرسشى بکند.
و نيز گفته شده است:
مريم، هنگامى که دچار حيض شد، از اتاق خود به سوى اتاق‏هاى ديگرى رفت و پشت آن ديوارها پنهان شد تا وقتى که پاک گردد.
همينکه پاک شد، مردى را نزديک خود ديد که از آن آيه‏ها ياد کرد.
هنگامى که مريم آبستن شد، خاله او، که همسر زکرياء بود، شبى به ديدار وى آمد و همينکه مريم در را گشود پيش وى نشست و با هم به گفت و گو پرداختند.
همسر زکرياء گفت:
«من آبستنم.» مريم بدو گفت:
«من هم آبستنم.» همسر زکرياء گفت:
«پس به همين جهة بوده که من حس کردم آنچه در رحم من است به آنچه در رحم تست سجده مى‏کند.» چيزى نگذشت که همسر زکرياء يحيى را آورد.
درباره مدت باردارى مريم اختلاف است. برخى گفته‏اند:
«اين مدت، نه ماه بوده.» و اين گفته مسيحيان است.
برخى گفته‏اند: «مدت باردارى او هشت ماه بوده» و اين نشانه ديگرى از برگزيدگى و پيامبرى حضرت مسيح عليه السلام است زيرا جز او هيچ نوزاد ديگرى که هشت ماهه به جهان آمده باشد زنده نمانده است.
برخى اين مدت را شش ماه و برخى سه ساعت و برخى يک ساعت دانسته‏اند. و اين بظاهر قرآن همانندتر است زيرا خداى بزرگ مى‏فرمايد:
فَحَملَتْهُ فَانْتَبَذَتْ به مکاناً قَصِيًّا. 19: 22 (مريم همينکه بدو باردار شد، او را- از بيم سرزنش مردم- به جايگاهى دور برد.) مريم، پس از احساس آبستنى، به سوى محراب شرقى روانه شد و به دورترين نقطه آن جا رفت.
فَأَجاءَهَا الْمخاضُ إِلى‏ جِذْعِ النَّخْلَةِ. قالَتْ: يا لَيْتَنِي متُّ قَبْلَ هذا وَ کنْتُ نَسْياً منْسِيًّا. 19: 23 (درد زايمان او را به سوى تنه درخت خرمائى کشاند. و - هنگامى که مى‏خواست بزايد، از شرم مردم- گفت: «اى کاش پيش از اين مرده و از ياد رفته و فراموش شده بودم.») يعنى: چنان ياد من و نشانه من فراموش مى‏شد که ديگر هيچ کس نه به فکر من مى‏افتاد نه مرا در نظر مى‏آورد.
مريم مى‏گفت:
«در هنگام بار دارى هر گاه که خلوت مى‏کردم، من و عيسى با هم سخن مى‏گفتيم. و هر گاه کسى در پيش ما بود، من صداى عيسى را از درون رحم خود مى‏شنيدم که خدا را نيايش مى‏کرد.» فَناداها من تَحْتِها أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّک تَحْتَک سَرِيًّا 19: 24 (هنگامى که مريم نزديک تنه درخت خرما دچار درد زايمان شد- جبرائيل از زير- يعنى از پاى آن کوه- ندا در داد و گفت: «اندوهگين مباش، که پروردگار تو، جويبار کوچکى در زير پايت قرار داده است.») 
مؤلف گويد:
در آيه بالا هر کس که «من تحتها» را به کسر ميم بخواند منادى را جبرائيل قرار داده و هر گاه به فتح ميم خوانده شود منادى حضرت عيسى (ع) است که خدا او را در رحم مادر به زبان آورده است.
وَ هُزِّي إِلَيْک بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْک رُطَباً جَنِيًّا. 19: 25 (منادى به مريم گفت: «اين تنه درخت خرما را به سوى خويش بجنبان تا بر تو خرماى تازه فرو افکند.») گفته‏اند:
آن تنه درخت، بريده شده بود و هنگامى که مريم آن را تکان داد، در دم به درخت خرماى سر سبزى بدل شد.
همچنين گفته‏اند:
«آن تنه، بريده شده بود و مريم، هنگامى که درد زايمان بدو فشار آورد، آن را چسبيد و به کمک گرفت. ناگهان تنه، راست ايستاد و سبز شد و خرما داد.
در اين هنگام بود که به مريم گفته شد:
«تنه درخت را تکان بده تا بر تو خرما بيفشاند.» مريم نيز چنين کرد و خرما از آن فرو ريخت.
فَکلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً، فَإِما تَرَيِنَّ من الْبَشَرِ! أَحَداً فَقُولِي: إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُکلِّم الْيَوْم إِنْسِيًّا 19: 26 منادى سپس به مريم گفت: «پس بخور و بياشام و چشم خود روشن مى‏دار و اگر آدميزاده‏اى را ديدى بدو بگو: من با خداى مهربان روزه‏اى را نذر کرده‏ام. از اين رو، امروز با هيچ کس سخن نخواهم گفت.» در آن روزگار هر کس که روزه مى‏گرفت تا شامگاه با هيچ کس گفت و گو نمى‏کرد.
همينکه مريم عيسى را زاد، ابليس به نزد فرزندان اسرائيل رفت و ايشان را خبر داد که مريم بچه‏دار شده است.
فرزندان اسرائيل که اين خبر شنيدند پيش مريم رفتند و او را با سختگيرى و سرزنش به سوى خود خواندند.
فَأَتَتْ به قَوْمها تَحْملُهُ 19: 27 (مريم نوزاد خود را بر گرفت و به نزد قوم خود برد.) 
در اين باره، همچنين گفته شده است:
يوسف نجار مريم را چهل روز در غارى رها کرد. بعد او را پيش خويشاوندانش برد.
قالُوا: يا مرْيَم لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا. يا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوک امرَأَ سَوْءٍ وَ ما کانَتْ أُمک بَغِيًّا. 19: 27- 28 (آنان همينکه مريم را ديدند، بدو گفتند: «اى مريم، براستى که کار زشتى کرده‏اى. اى خواهر هارون، تو نه پدرت مرد بدى بود نه مادرت زن گمراهى.») پس تو را چه شده است؟
چنين گفته‏اند که مريم از نسل هارون برادر موسى بود.
ولى من مى‏گويم او از نسل هارون نبود و تنها از گروه يهوذا بن يعقوب، از نسل سليمان بن داود بود و آنان را فقط جزو نيکان مى‏شمردند. و هارون از فرزندان لاوى بن يعقوب بود.
مريم در برابر نکوهش سرزنش کنندگان، آنچه را که خدا به وى فرمان داده بود به آنان گفت. و هنگامى که از او توضيح خواستند به نوزاد خود اشاره کرد تا از آن طفل بپرسند.
از اين سخن به خشم آمدند و گفتند:
«اين زن ما را ريشخند مى‏کند. و مسخرگى او بدتر از زناکارى اوست!»
قالُوا: کيْفَ نُکلِّم من کانَ في الْمهْدِ صَبِيًّا؟ 19: 29 گفتند:
«چگونه سخن گوئيم با کودکى که در اين گهواره است؟» قال: إِنِّي عَبْدُ الله آتانِيَ الْکتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا وَ جَعَلَنِي مبارَکاً أَيْنَ ما کنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمتُ حَيًّا 19: 30- 31 (عيسى به زبان آمد و گفت: «بى‏گمان من بنده خدا هستم. او مرا کتاب داد و پيامبرى بخشيد. مرا در هر کجا که باشم مبارک و فرخنده ساخت و توصيه فرمود که تا زنده هستم از نماز و زکوة غافل نشوم.») 
اين نخستين سخنى است که او درباره بندگى و خداپرستى خويش گفت تا رساترين دليل باشد در مخالفت با عقيده کسانى که معتقدند او خداست.
کسان مريم سنگ برداشته بودند تا او را سنگسار کنند و هنگامى که پسرش به زبان آمد و سخن گفت، او را رها کردند.
عيسى از آن پس ديگر سخن نگفت تا وقتى که بزرگ شد و به سنى رسيد که کودکان ديگر زبان مى‏گشايند و سخن مى‏گويند.
فرزندان اسرائيل گفتند:
«مريم را هيچ کس آبستن نکرده جز زکرياء، زيرا او کسى بود که به اتاق وى سر مى‏زد و آن جا رفت و آمد مى‏کرد.» در پى اين تهمت، به جست و جوى زکرياء پرداختند تا او را بگيرند و بکشند.
زکرياء از چنگشان گريخت ولى او را يافتند و کشتند.
درباره سبب کشتن زکرياء جز اين هم گفته‏اند، که پيش از اين ذکرش گذشت.
و نيز گفته شده است:
هنگامى که زايمان مريم نزديک شد، خداوند بدو وحى فرستاد که:
«از سرزمين قوم خود بيرون برو زيرا ايشان بر تو دست خواهند يافت و به نکوهش تو خواهند پرداخت و تو و فرزندت را خواهند کشت.» از اين رو، يوسف نجار مريم را به سوى مصر برد و هنگامى که اين دو تن به حدود مصر رسيدند، مريم دچار درد زايمان شد.
پس از زايمان اندوهگين بود که بدو گفته شد: لا تحزنى تا آخر آيه، چنان که پيش از اين آمد.
از شاخه‏هاى نخل، بر او خرما فرو مى‏ريخت، با اينکه فصل زمستان بود.
هنگامى که عيسى زاده شد سرهاى بت‏ها شکست، از اين رو، شياطين هراسان شدند و پيش ابليس رفتند و ابليس همينکه آن گروه را ديد، سبب اجتماعشان را پرسيدند.
آنان از آنچه پيش آمده بود، او را خبر دار کردند.
ابليس گفت:
«بى‏گمان واقعه بزرگى در روى زمين اتفاق افتاده است.» اين را گفت و پرواز کرد و از چشم آنان دور گرديد تا به جائى رسيد که عيسى زاده شده بود.
نگاهى کرد و ديد فرشتگان پيرامون او گرد آمده‏اند.
دانست که آن پيشامد بزرگ بستگى بدو دارد.
خواست به عيسى نزديک شود ولى فرشتگان از نزديک‏ شدن او جلوگيرى کردند.
از اين رو پيش ياران خود بازگشت و آنان را از اين رويداد آگاه ساخت و گفت:
«هيچ زنى نمى‏زايد مگر اين که من هنگام زايمان او حضور دارم و اميدوارم کسانى که به وسيله آن نوزاد گمراه مى‏شوند بيش از کسانى باشند که به راه راست در مى‏آيند.» مريم، نوزاد خود عيسى را به سرزمين مصر برد و دوازده سال در آن جا ماند و او را از مردم پنهان کرد.
تا چندى گهواره عيسى را به دوش خود بسته بود و- خوشه‏چينى مى‏کرد.
من مى‏گويم:
«گفته نخستين درباره زاده شدن عيسى در سرزمين قوم خود که در قرآن آمده، درست‏تر است و با فرموده خداى بزرگ تناسب بيش‏ترى دارد که مى‏فرمايد: فَأَتَتْ به قَوْمها تَحْملُهُ. 19: 27 يا اينکه: کيْفَ نُکلِّم من کانَ في الْمهْدِ صَبِيًّا؟ 19: 29 چنان که پيش از اين درباره اين آيات سخن گفته شد.
و نيز گفته شده است:
مريم حضرت مسيح را، پس از اين که زاده شد، همراه يوسف نجار به مصر، در روستائى برد که خداى بزرگ از آن ياد کرده است.
برخى پناهگاه او را روستائى در دمشق و برخى بيت المقدس دانسته و برخى نيز جز اين گفته‏اند.
سبب اين کار او نيز بيم و هراس وى از پادشاه بنى اسرائيل بود که يکى از روميان به شمار مى‏رفت و هيرودس نام داشت.
يهوديان هيرودس را گمراه کرده و به کشتن حضرت‏ مسيح واداشته بودند. از اين رو مريم و يوسف نجار و عيسى به سوى مصر روانه شدند و دوازده سال در آن جا ماندند تا آن پادشاه در گذشت.
آنگاه به شام باز گشتند.
همچنين گفته شده است:
هيرودس نخواست که عيسى را بکشد و حتى نامش را هم نشنيد مگر پس از بر آسمان رفتن او. و يهوديان، تنها براى او نگران بودند. خدا حقيقت را بهتر مى‏داند. 

سخن درباره پيامبرى مسيح و برخى از معجزات او
مريم، هنگامى که در مصر به سر مى‏برد، مهمان دهقانى شد که خانه‏اش پناهگاه بينوايان و تنگدستان و ناتوانان بود.
از اين خانه پولى دزديده شد ولى صاحبخانه به ناتوانانى که در آن جا بودند بد گمان نشد.
مريم اندوهگين گرديد- زيرا پى برد که صاحبخانه درباره او و پسرش بد گمان شده است.
عيسى که اندوه مادر خود را دريافت، بدو گفت:
«آيا مى‏خواهى که من صاحبخانه را به سوى پول گمشده‏اش رهبرى کنم؟» جواب داد:
«آرى.» عيسى گفت:
«اين پول را آن مرد نابينا و آن مرد زمينگير و فلج، دو نفرى به مشارکت همديگر دزديده‏اند. بدين گونه که نابينا فلج را به دوش گرفته و فلج که چشمش مى‏بيند به کمک کور که پا دارد، خود را به سر پول صاحبخانه رسانده و آن را ربوده است.» در پى اين سخن، به نابينا گفته شد که مرد زمينگير را بر دوش گيرد و حمل کند. نابينا از اين کار اظهار عجز کرد.
درين هنگام مسيح بدو گفت:
«پس چطور ديشب که دو نفرى آن پول را برداشتيد، مى‏توانستى او را حمل کنى؟» در برابر اين پرسش، آن دو تن ناچار به دزدى خود اعتراف کردند و پول را بر گرداندند.
يک بار همان دهقان مهمانى داشت و شرابش تمام شده بود.
از اين رو، دچار نگرانى گرديد.
عيسى که نگرانى او را ديد داخل شرابخانه دهقان شد و در آن جا دو رديف کوزه ديد که همه تهى از شراب بودند.
در حاليکه از جلوى کوزه‏ها مى‏گذشت، دست خود را به دهنه کوزه‏ها کشيد و تمام کوزه‏ها پر از شراب شد. او در اين هنگام دوازده سال داشت.
در مکتب با کودکان راجع به کارهائى که خويشاوندانشان مى‏کردند و خوراک‏هائى که مى‏خوردند سخن مى‏گفت و درباره خوبى و بدى اعمالشان داورى مى‏کرد.
وهب بن منبه گفته است:
عيسى سر گرم بازى با کودکان بود که پسرى به کودکى پريد و چنان سخت بدو لگد زد که او را کشت.
آنگاه جسد خونين او را پيش پاى مسيح انداخت و او را خون آلود ساخت.
عيسى به تهمت قتل گرفتار شد و او را پيش فرماندار آن شهر بردند و گفتند:
«او کودکى را کشته است.» فرماندار از او درين باره پرسش کرد.
عيسى جواب داد:
«من او را نکشته‏ام.» مى‏خواستند بر او سخت بگيرند و کيفر دهند ولى عيسى گفت:
«کودکى را که کشته شده پيش من بياوريد تا از او بپرسم که چه کسى او را کشته است!» همه از اين سخن در شگفت شدند و جسد کودکى را که کشته شده بود پيش او آوردند.
عيسى به درگاه خداوند دعا کرد و او را زنده ساخت.
آنگاه از او پرسيد:
«چه کسى تو را کشت؟» در پاسخ گفت: «فلان کس» يعنى همان کسى که او را کشته بود.
فرزندان اسرائيل از آن کشته پرسيدند:
«اين کيست؟» جواب داد:
«اين عيسى بن مريم است.» و بعد، در همان ساعت، بار ديگر جان سپرد.
عطاء گفته است:
مريم فرزند خود، عيسى، را به رنگرزى سپرد تا در نزد وى کار آموزى کند.
رنگرز مقدارى جامه را پهلوى هم چيده بود و مى‏خواست براى انجام کارى بيرون رود.
از اين رو به مسيح گفت: «من روى هر يک از اين جامه‏ها نخى گذاشته‏ام به رنگى که جامه بايد بدان رنگ شود. تو هر جامه را به رنگ همان نخى که رويش گذاشته شده رنگ کن تا من کارم را انجام دهم و برگردم.» پس از رفتن او مسيح همه جامه‏ها را برداشت و در يک خمره ريخت.
چيزى نگذشت که رنگرز برگشت و از او درباره جامه‏ها پرسش کرد.
مسيح پاسخ داد:
«همه را رنگ کردم.» پرسيد:
«آنها کجا هستند؟» جواب داد:
«در اين خمره!» پرسيد:
«همه را در يک خمره ريختى؟» گفت:
«آرى.» گفت:
«تو ضرر بزرگى به صاحبان آنها زده‏اى» و بر عيسى خشم گرفت.
ولى مسيح گفت:
«عجله نکن و برو نگاهى به داخل خمره بينداز.» رنگرز برخاست و سر خمره رفت و ديد هر جامه‏اى که از آن بيرون مى‏کشد به همان گونه رنگ شده که صاحبش سفارش داده‏ است.
دچار شگفتى شد و دانست که چنين نيروئى از سوى خداى بزرگ است.
عيسى و مادرش، هنگامى که به شام بازگشتند در قريه‏اى فرود آمدند که ناصره خوانده مى‏شد و نام نصارى از اسم آن قريه گرفته شده است.
عيسى در آن جا ماند تا به سى سالگى رسيد. درين هنگام بود که خداوند بدو وحى فرستاد تا در ميان مردم برود و آنان را به پرستش خداى بزرگ فراخواند و دردمندان و بيماران و کوران مادرزاد و مبتلايان برص و مريضان ديگر را درمان کند و بهبود بخشد.
عيسى آنچه را که خداوند فرموده بود به کار بست. از اين رو، مردم دوستدار وى شدند و پيروانش فزونى يافتند و آوازه او بلند گرديد.
روزى يکى از پادشاهان گروهى از مردم را مهمان کرده بود. عيسى نيز در اين مهمانى دعوت داشت. يک بشقاب غذا را در پيش کشيد و سر گرم خوردن شد.
هر چه از آن مى‏خورد، هيچ از آن کم نمى‏شد.
پادشاه که چنين ديد، از او پرسيد:
«تو که هستى؟» پاسخ داد:
«من عيسى بن مريم هستم.» پادشاه در دم از تخت خود فرود آمد و با گروهى از ياران خويش پيرو عيسى شد. اينان حواريان بودند.
و نيز گفته شده است:
حواريان عبارت بودند از همان رنگرزى، که ذکرش گذشت، و يارانش.
همچنين گفته شده است:
حواريان ماهيگيران بودند.
برخى حواريان را گازران و برخى ملاحان دانسته‏اند.
خداوند حقيقت را بهتر مى‏داند.
حواريان دوازده مرد بودند و هر گاه که گرسنه يا تشنه مى‏شدند، مى‏گفتند:
«اى روح الله، ما گرسنه و تشنه هستيم.» عيسى نيز دست خود را بر زمين مى‏کوفت و در دم براى هر يک از حواريان دو گرده نان با نوشيدنى بيرون مى‏آمد.
روزى بدو گفتند:
«برتر از ما کيست که هر گاه بخواهيم، تو براى ما خوردنى و نوشيدنى فراهم مى‏کنى!» عيسى گفت:
«برتر از شما کسى است که از دسترنج خود نان مى‏خورد.» حواريان به شنيدن اين سخن بر آن شدند که در پى کارى روند. و به جامه شوئى پرداختند تا از دستمزد آن زندگى کنند.
هنگامى که خداوند او را به پيامبرى فرستاد، از جمله معجزاتى که آشکار کرد اين بود که پرنده‏اى از گل ساخت و نفس خود را در آن دميد و اين پرنده به اجازه خداوند جان گرفت و پرواز کرد.
گفته شده است که اين خفاش بود.
در زمان حضرت عيسى عليه السّلام دانش پزشکى رواج داشت و پزشکان دانشمندى يافت مى‏شدند. عيسى در برابر آنها کور مادر زاد و کسانى را که به برص مبتلى بودند شفا مى‏داد و مردگان را زنده مى‏کرد و کارهائى از او سر مى‏زد که پزشکان از انجامش عاجز بودند.
از کسانى که عيسى زنده کرد عازر بود. او از دوستان عيسى به شمار مى‏رفت. هنگامى که بيمار شد خواهرش براى عيسى پيام فرستاد که عازر بيمار است و قريبا مى‏ميرد.
عيسى از عازر دور بود و سه روز طول مى‏کشيد تا خود را بدو برساند. از اين رو، وقتى به خانه او رسيد خبر دار شد که او سه روز پيش در گذشته است.
اين بود که بر سر آرامگاه وى رفت و درباره او دعا کرد و او زنده شد و زندگى از سر گرفت و همچنان بزيست تا داراى فرزندى شد.
عيسى، همچنين، زنى را زنده کرد و او نيز چندى ماند تا فرزندى آورد.
سام بن نوح را نيز عيسى زنده کرد. زيرا روزى با حواريان بود و از طوفان نوح و کشتى او سخن مى‏گفت:
آنان گفتند:
«اى کاش کسى را براى ما زنده مى‏کردى که درين باره گواهى دهد!» عيسى بر سر تپه‏اى رفت و گفت:
«اين گور سام بن نوح است.» بعد به درگاه خداوند دعا کرد و سام زنده شد و گفت:
«آيا روز رستاخيز فرا رسيده است؟» عيسى گفت:
«نه. ولى من از خدا در خواست کردم که تو را زنده کند و تو را زنده کرد.» درين هنگام حواريان راجع به طوفان نوح از و پرسيدند و او هم پاسخ داد و سپس دوباره افتاد و جان سپرد.
عيسى، همچنين عزير پيغمبر را زنده کرد چون فرزندان اسرائيل بدو گفتند:
«عزير را براى ما زنده کن، وگرنه تو را آتش مى‏زنيم.» عيسى نيز دعا کرد و عزير زنده شد.
فرزندان اسرائيل که چنين ديدند از عزيز پرسيدند.
«درباره اين مرد چه گواهى مى‏دهى؟» پاسخ داد:
«گواهى مى‏دهم که او بنده خدا و پيامبر خداست.» عيسى يحيى بن زکرياء را نيز زنده کرد.
او، همچنين، بر آب راه مى‏رفت.

سخن درباره فرود آمدن مائده‏
از معجزه‏هاى بزرگ حضرت عيسى عليه السلام، يکى هم فرود آمدن مائده يعنى: سفره خوراکى، بود.
سبب آن اين بود که حواريان گفتند:
يا عِيسَى ابْنَ مرْيَم، هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّک أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً من السَّماءِ؟ 5: 112 (اى عيسى بن مريم، آيا پروردگار تو مى‏تواند از آسمان براى ما خوان طعام فرستد؟) عيسى نيز دست دعا به درگاه خدا بلند کرد و گفت:
اللَّهُم رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً من السَّماءِ تَکونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا. 5: 114 (بار خدايا، براى ما از آسمان مائده‏اى فرست تا اين روز براى ما و کسانى که پس از ما آيند، عيد فرخنده‏اى باشد!» 
خداوند نيز مائده براى آنان فرستاد که عبارت از نان و گوشت بود و هر چه از آن مى‏خوردند پايان نمى‏يافت.
عيسى به آنان گفت:
«اين خوان طعام، تا هنگامى که از آن چيزى ذخيره نکنيد، همچنان بر جاى خواهد ماند.» ولى روزى نمى‏گذشت که از آن مقدارى ذخيره نکرده باشند.
و نيز گفته شده است:
فرشتگان آمدند و سفره‏اى را که در آن هفت گرده نان و هفت ماهى بود آوردند و در نزد ايشان نهادند از اين سفره، نخستين نفر خورد همچنانکه آخرين نفر خورده بود.
همچنين گفته شده است:
«در آن خوان ميوه‏هاى بهشت بود.» و نيز گفته‏اند:
«همه گونه خوردنى در آن يافت مى‏شد جز گوشت.» همچنين گفته‏اند:
در آن، يک ماهى بود که مزه همه خوردنى‏ها را داشت.
آنان که پنج هزار تن بودند، همه از اين سفره خوردند و طعام نه تنها تمام نشد بلکه فزونى يافت به اندازه‏اى که تا زانوى آنان مى‏رسيد.
از اين رو گفتند:
«گواهى مى‏دهيم که تو پيامبر خدا هستى.» آنگاه پراکنده شدند و اين رويداد را با همه باز گفتند.
کسانى که چنان سفره‏اى را نديده بودند، باور نکردند و گفتند:
«عيسى شما را چشم بندى کرده است.» به شنيدن اين سخن برخى فريب خوردند و از خداپرستى برگشتند. اين بود که مسخ شدند و به گونه خوک در آمدند.
مسخ‏شدگان- که در ميانشان نه زن بود و نه بچه- تا سه روز زيستند و بعد نابود شدند و چون زنى در ميانشان نبود امکان توالد و تناسل نيز نداشتند.
و نيز گفته شده است:
اين مائده، خوانى سرخ رنگ بود که پرده ابرى در زير و پرده ابرى در روى آن قرار داشت.
هنگامى که اين خوان از آسمان فرود مى‏آمد ايشان بدان مى‏نگريستند تا وقتى که در نزدشان افتاد.
عيسى که چنين ديد، گريست و گفت:
«پروردگارا، مرا در شمار سپاسگزاران در آورد. بار خدا، اين خوان را مايه رحمت ساز نه پايه شکنجه و کيفر!» يهوديان که اين خوان را مى‏نگريستند، چيزى مى‏ديدند که همانندش را هرگز نديده و بوئى خوش‏تر از بوى آن خوردنى‏ها نشنيده بودند.
شمعون از حضرت عيسى عليه السّلام پرسيد:
«اى روح الله، اين از خوردنى‏هاى جهان است يا از خوردنى‏هاى بهشت؟» عيسى پاسخ داد:
«اين خوردنى‏ها نه از اين جهان است و نه از آن جهان.
بلکه چيزهائى است که خداوند، با توانائى بى‏همانند خويش، آفريده است.»
آنگاه به ايشان گفت:
«بخوريد از چيزى که در خواست کرده بوديد.» آنان گفتند:
«نخست تو بخور، اى روح الله» عيسى گفت:
«پناه بر خدا! حاشا که من از آن بخورم.» او نخورد و ديگران هم نخوردند.
عيسى سپس بيماران و تنگدستان و دردمندان را فراخواند که هزار و سيصد تن بودند که همه خوردند و سير شدند و از آن خوان هيچ کم نشد.
از خوردن آن غذاها همه بيماران بهبود يافتند و همه نيازمندان بى‏نياز شدند.
آنگاه اين خوان بر آسمان رفت و همه بالا رفتن آن را مى‏نگريستند تا از ديده پنهان شد.
در اين هنگام حواريان که از آن نخورده بودند پشيمان شدند.
و نيز گفته شده است:
اين خوان تا چهل روز- يک روز در ميان از آسمان فرود آمد.
خداوند به حضرت عيسى عليه السّلام فرمود که تنها تنگدستان را بر اين خوان فراخواند نه توانگران را.
عيسى نيز چنين کرد.
توانگران که چنين ديدند بر آشفتند و فرود آمدن آن خوان را باور نداشتند و در آن شک کردند و ديگران را نيز به شک انداختند.
از اين رو، خداوند به عيسى وحى فرستاد و فرمود:
«من شرط کرده بودم تا کسانى را که فرود آمدن اين خوان را دروغ مى‏پندارند شکنجه‏اى سخت دهم چنان که هيچيک از جهانيان را بدان سختى شکنجه نداده باشم.» اين بود که سيصد و سى و سه تن از ايشان را مسخ کرد و به صورت خوک در آورد.
مردم که چنين ديدند هراسان و بيتاب پيش عيسى رفتند و به گريه افتادند و عيسى نيز خود به حال مردانى که مسخ شده بودند گريست.
خوکان- يعنى مسخ‏شدگان- که گريه عيسى را ديدند به گريه افتادند و پيرامون او گشتند.
عيسى هر يک را به نامى که داشت فرا مى‏خواند. آنان مى‏شنيدند و سر مى‏جنباندند و نمى‏توانستند سخن بگويند.
سه روز بدين گونه ماندند و بعد نابود شدند.
سخن درباره رفتن مسيح بر آسمان و فرود آمدن او بر زمين و بازگشت او بر آسمان‏ گفته شده است:
گروهى از يهوديان به عيسى رسيدند و همينکه او را ديدند، گفتند:
«جادوگرى که پسر زن جادوگرى است، و بد کارى که پسر زن بد کارى است، فراز آمد!» بدين گونه او و مادرش را بدنام کردند.
عيسى سخنشان را شنيد و در حقشان نفرين کرد. خداوند نيز آنان را مسخ فرمود و به گونه خوک در آورد.
سر دسته بنى اسرائيل که چنين ديد ترسيد و هراسان شد و يهوديان را با يک ديگر در کشتن عيسى همداستان ساخت.
يهوديان پيرامون عيسى گرد آمدند و از او باز خواست کردند.
عيسى گفت:
«اى گروه يهوديان، خداوند از شما روى گردان و بيزار است.» يهوديان از اين سخن او به خشم آمدند و بر او تاختند تا او را بکشند.
در اين هنگام خداوند جبرائيل را به يارى عيسى فرستاد که او را از در کوچکى که ميان در بزرگى بود به درون خانه‏اى رهبرى کرد.
در سقف آن خانه روزنه‏اى بود و جبرائيل عيسى را از آن روزنه بر آسمان برد.
همينکه عيسى در آن خانه رفت، رئيس يهوديان به يکى از ياران خويش که قطيبانوس نام داشت دستور داد که به درون خانه رود و عيسى را بکشد.
او به درون رفت و هيچ کس را نديد ولى خداوند او را به گونه مسيح در آورد و همانند او ساخت از اين رو، همينکه از خانه بيرون آمد گمان بردند که او عيسى است. و او را کشتند و بردار کردند.
و نيز گفته شده است:
عيسى به ياران خويش فرمود:
«کداميک از شما دوست دارد که همانند من گردد و به جاى من کشته شود؟» يکى از ايشان گفت:
«اى روح الله، من!» و او همانندى عيسى را يافت و به گونه او در آمد و کشته شد بر سر دار رفت.
همچنين گفته شده است:
کسى که همانند عيسى گرديد و به دار آويخته شد، مردى‏ اسرائيلى بود که يوشع نام داشت.
و نيز گفته شده است:
همينکه خداوند مسيح را آگاه ساخت که از جهان خواهد رفت، مسيح از مرگ هراسان و بيتاب شد و براى حواريان طعامى آماده کرد و به ايشان گفت:
«امشب پيش من بيائيد چون با شما کارى دارم.» وقتى همه گرد آمدند به ايشان شام داد و بر خاست و از ايشان پذيرائى کرد.
همينکه مهمانى و پذيرائى به پايان رسيد به شستن دست‏هاى ايشان پرداخت. به دست خود دستشان را مى‏شست و با جامه خود دستشان را پاک مى‏کرد.
اين کار عيسى را نپسنديدند و نمى‏خواستند بدان تن در دهند ولى عيسى گفت:
«امشب هر کس از کارى که من مى‏کنم سرباز زند، از من نيست.» حواريان ناچار سر فرود آوردند تا او آن کار را به پايان رساند.
بعد گفت:
«اما من از آن رو، از شما مهمانى و پذيرائى کردم و دستهاى شما را به دست خود شستم تا براى شما در فروتنى و خدمتگزارى سر مشق باشم که هيچيک از شما بر ديگرى نبالد و بزرگى نفروشد. اما نيازى که به شما دارم اين است که مى‏خواهم از شما در خواست کنم تا دست دعا به درگاه پروردگار برداريد و امشب در دعا بکوشيد و از خدا بخواهيد که مرگ مرا عقب بيندازد.» حواريان هنگامى که خواستند خود را به دعا سرگرم سازند، چنان خوابشان گرفت که نتوانستند دعا کنند، و به خواب رفتند.
عيسى به بيدار کردن ايشان پرداخت در حالى که مى‏گفت:
«پناه بر خدا! حتى يک شب نتوانستيد به خاطر من پايدارى کنيد!» گفتند:
«به خدا سوگند که نمى‏دانيم ما را چه مى‏شود. ما براى هم قصه مى‏گفتيم. تاکنون داستان‏هاى بسيار گفته‏ايم و امشب نمى‏توانيم از افسانه گوئى دست برداريم چنان که هر وقت مى‏خواهيم دعا کنيم، افسانه گوئى در ميان ما و دعا گوئى حائل مى‏شود.» عيسى که اين شنيد، گفت:
«بى‏گمان شبان رفتنى است و رمه نيز پراکنده خواهد شد.» آنگاه به مرگ خود انديشيد، سپس رو به حواريان کرد و گفت:
«پيش از آن که خروس سه بار بخواند يکى از شما آشنائى با مرا انکار خواهد کرد و يکى ديگر از شما مرا به درهم‏هاى اندکى خواهد فروخت و بهاى مرا خواهد خورد.» حواريان بيرون رفتند و پراکنده شدند.
يهوديانى که در جست و جوى عيسى بودند، شمعون را که يکى از حواريان بود، گرفتند و گفتند: «اين مرد، دوست عيسى است.» علما درباره مرگ عيسى پيش از رفتن او بر آسمان، از اختلاف دارند.
برخى گفته‏اند:
«عيسى بر آسمان رفت و نمرد.» به گفته برخى: خداوند سه ساعت، و به گفته برخى ديگر:
هفت ساعت او را از جهان برد. بعد او را زنده کرد و بر آسمان برد.
و همينکه بر آسمان رفت خداوند بدو فرمود: «پائين رو!» بارى، هنگامى که يهوديان از شمعون سراغ مسيح را گرفتند، انکار کرد و گفت: «من دوست او نيستم.» سر انجام او را رها کردند. ولى باز او را گرفتند و سه بار اين کار تکرار شد تا شمعون فريادهاى خروس را شنيد و به گريه افتاد و از اين بابت اندوهگين شد.
در اين هنگام حوارى ديگرى به يهوديان رسيد و در برابر سى درهم که گرفت، ايشان را به خانه‏اى که مسيح در آن بود رهبرى کرد.
ولى همينکه يهوديان به درون خانه رفتند، خداوند مسيح را به آسمان برد و همامندى چهره او را به چهره کسى افکند که دشمنانش را بدان خانه رهبرى کرده بود.
از اين رو، يهوديان، وى را، به جاى عيسى، گرفتند و به بند کشيدند و دست و پايش را بستند در حالى که بدو مى‏گفتند:
«تو مردگان را زنده مى‏کردى و چنين و چنان مى‏کردى، پس چرا اکنون نمى‏توانى خود را نجات دهى؟» او مى‏گفت:
«من عيسى نيستم. من کسى هستم که شما را به سوى عيسى رهبرى کرد.» ولى به گفته او گوش ندادند و او را به تيرى رساندند و بر آن تير به دار زدند.
و نيز گفته شده است:
هنگامى که آن حوارى، يهوديان را به سراى عيسى رهبرى کرد تا وى را به دار زنند، زمين را تاريکى فرا گرفت و خداوند فرشتگانى را فرستاد که در ميان مسيح و يهوديان حائل شدند. آنگاه کسى را که راهنماى يهوديان به سوى مسيح شده بود، به گونه مسيح در آورد و همانند او ساخت.
يهوديان نيز او را به جاى عيسى گرفتند و بردار کردند.
هر چه گفت: «من عيسى نيستم و کسى هستم که شما را به خانه عيسى برد.»، به حرفش التفاتى نکردند و او را کشتند و به دار آويختند.
همچنان که پيش از اين گذشت، خداوند مسيح را به گفته برخى: سه ساعت و به گفته برخى ديگر: هفت ساعت از اين جهان برد. بعد، او را زنده کرد و بر آسمان برد.
سپس بدو فرمود:
از آسمان پائين برو و مادرت، مريم، را ببين. زيرا او در سوگ مرگ تو، چنان گريسته که هيچ کس مانند او نگريسته و چنان اندوهگين شده که هيچ کس مانند او اندوهگين نشده است.
عيسى پس از هفت روز به نزد مريم فرود آمد و هنگام فرود آمدن او کوه از شدت روشنائى مانند آتش درخشش و فروزندگى يافت.
مريم در پاى دار، براى کسى که به دار آويخته شده بود، گريه مى‏کرد و در کنار وى نيز زن ديگرى ديده مى‏شد که عيسى وى را از ديوانگى بهبود بخشيده بود.
عيسى از آن دو زن پرسيد:
«شما براى چه در اين جا گريه مى‏کنيد؟» گفتند:
«براى مرگ تو!» گفت:
«مرا خداوند بر آسمان برده و به من جز سود و نيکى نرسيده و اين هم کسى است که به گونه من در آمده و همانند من شده و يهوديان او را به جاى من گرفته‏اند.» مريم به دستور عيسى حواريان را به نزد او گرد آورد.
عيسى آنان را در روى زمين براى پيامبرى پراکنده ساخت و دستور داد تا از سوى او، فرموده‏هاى خداوند را به مردم برسانند.
آنگاه خداوند عيسى را بر آسمان برد و بر او جامه‏اى از پر پوشاند و پيکرش را نورانى ساخت و لذت خوردن و آشاميدن از او بريد.
او که پر و بال يافته بود، با فرشتگان به پرواز در آمد و همدم آنان شد.
بدين گونه، آدميزادى فرشته‏وش گرديد که هم آسمانى بود و هم زمينى.
بنا بر اين، حواريان به هر سو که عيسى فرموده بود پراکنده شدند.
در شبى هم که خداوند، عيسى را از آسمان به زمين فرستاد، مسيحيان دود مى‏کنند و گياهان خوشبوى مى‏سوزانند.
پس از عيسى، يهوديان بر بقيه حواريان سخت گرفتند.
آنان را مى‏آزردند و مى‏زدند.
پادشاه روم که هيرودس نام داشت و بت مى‏پرستيد و يهوديان در زير دستش بودند، همينکه خبر دشمنى با حواريان را شنيد، سبب پرسيد.
به او گفتند:
«در ميان فرزندان اسرائيل مردى بود که معجزاتى نشان مى‏داد مانند زنده کردن مردگان و آفريدن پرنده‏اى از گل و خبر دادن از غيب. اين مرد به يهوديان مى‏گفت که پيغمبر خداست. ولى يهوديان با او به دشمنى برخاستند و او را کشتند.» پادشاه گفت:
«واى بر شما! چه چيز شما را باز داشت از آن که ظهور چنين مردى را از من پنهان کنيد؟ اگر من پيش از اين از آنچه روى داده خبر دار مى‏شدم نمى‏گذاشتم که ميان او و آنان جدائى بيفتد.» آنگاه کسانى را به نجات حواريان فرستاد و ايشان را از چنگ يهوديان رهائى بخشيد.
سپس از حواريان درباره دين عيسى پرسش کرد. آنان نيز او را از حقيقت اين کيش آگاه ساختند.
هيرودس پيرو آئين ايشان شد و مردى را که بردار بود و گمان مى‏بردند عيسى است از دار فرود آورد و به خاک سپرد.
آن چوب را هم که او بدان آويخته شده بود بر گرفت و (به عنوان: صليب مقدس) نگهدارى کرد و گرامى داشت.
آنگاه با فرزندان اسرائيل که در آزار عيسى و حواريان کوشيده بودند، به دشمنى پرداخت و گروه بسيارى از ايشان را کشت.
رواج مسيحيت در روم از آن تاريخ پايه گرفته است.
و نيز گفته شده است:
اين شاه هيردوس، از سوى يک پادشاه بزرگ‏تر رومى که ملقب به قيصر بود و طيباريوس (تيبريوس) نام داشت نيابت مى‏کرد.
او، يعنى هيردوس نيز پادشاه خوانده مى‏شد.
مدت پادشاهى طيباريوس بيست و سه سال به درازا کشيد.
مسيح تا هنگامى که بر آسمان رفت، هيجده سال و چند روز از عمر خود را در روزگار پادشاهى او گذراند.

متن عربی:

ذكر ولادة المسيح عليه السلام
ونبوته إلى آخر أمره
كانت ولادة المسيح أيّام ملوك الطوائف، قالت المجوس: كان ذلك بعد خمس وستّين سنة من غلبة الإسكندر على أرض بابل، وبعد إحدى وخمسين سنة مضت من ملك الأشكانيّين، وقالت النصارى: إنّ ولادته كانت لمضيّ ثلاثمائة وثلاث وستّين سنة من وقت غلبة الإسكندر على أرض بابل، وزعموا أنّ مولد يحيى كان قبل مولد المسيح بستّة أشهر، وأنّ مريم، عليها السلام، حملت بعيسى ولها ثلاث عشرة سنة، وقيل: خمس عشرة، وقيل: عشرون، وأن عيسى عاش إلى أن رفع اثنتين وثلاثين سنة وأياماً، وأن مريم عشات بعده ستّ سنين، فكان جميع عمرها إحدى وخمسين سنة، وأن يحيى قُتل قبل أن يرفع المسيح، وأتت المسيح النبوّة والرسالة وعمره ثلاثون سنة.
وقد ذكرنا حال مريم في خدمة الكنيسة، وكانت هي وابن عمّها يوسف بن يعقوب بن ماثان النجّار يليان خدمة الكنيسة، وكان يوسف حكيماً نجّاراً يعمل بيديه ويتصدّق بذلك، وقالت النصارى: إنّ مريم كان قد تزوّجها يوسف ابن عمّها إلا أنّه لم يقربها إلاّ بعد رفع المسيح، والله أعلم.
وكانت مريم إذا نفد ماؤها وماء يوسف ابن عمّها أخذ كلّ واحد منهما قُلّته وانطلق إلى المغارة التي فيها الماء يستعذبان منه ثمّ يرجعان الى الكنيسة، فلمّا كان اليوم الذي لقيها فيه جبرائيل نفد ماؤها فقالت ليوسف ليذهب معها إلى الماء، فقال: عندي من الماء ما يكفيني إلى غد، فأخذت قلّتها وانطلقت وحدها حتى دخلت المغارة، فوجدت جبرائيل قد مثله الله (لها بشراً سويّاً) مريم: 17، فقال لها: يا مريم إنّ الله قد بعثني إليك (لأهب لك غُلاماً زكيّاً) مريم: 19، (قالت: إني أعوذ بالرّحمن منك إن كنت تقيّاً) مريم: 18 أي مطيعاً لله، وقيل: هو اسم رجل بعينه، وتحسبه رجلاً، (قال: إنما أنا رسول ربّك لأهب لك غلاماً زكيّاً، قالت: أنّى يكون لي غلامٌ ولم يمسسني بشرٌ ولم أك بغيّاً - أي زانية - قال: كذلك قال ربّك)، إلى قوله: (أمراً مقضياً) مريم: 19 - 21.
فلمّا قال ذلك استسلمت لقضاء الله، فنفخ في جيب درعها ثمّ انصرف عنها وقد حملت بالمسيح، وملأت قلّتها وعادت، وكان لا يُعلم في أهل زمانها أعبد منها ومن ابن عمّها يوسف النجّار، وكان معها، وهو أوّل من أنكر حملها، فلمّا رأى الذي بها استعظمه ولم يدرِ على ماذا يضع ذلك منها، فإذا أراد يتّهمها ذكر صلاحها وأنّها لم تغبْ عنه ساعة قطّ، وإذا أراد يبرئها رأى الذي بها، فلمّا اشتدّ ذلك عليه كلّمها فكان أوّل كلامه لها أن قال لها: إنّه قد وقع من أمرك شيء قد حرصتُ على أن أميته وأكتمه فغلبني، فقالت: قلْ قولاً جميلاً، فقال: حدّثيني هل ينبت زرع بغير بذر؟ قالت: نعم، قال: فهل ينبت شجر بغير غيث يصيبه؟ قالت: نعم، قال: فهل يكون ولد بغير ذكر؟ قالت له: نعم، ألم تعلم أنّ الله أنبت الزّرع يوم خلقه بغير بذر ألم تعلم أن الله خلق الشجر من غير مطر وأنّّه جعل بتلك القدرة الغيث حياة للشجر بعدما خلق كلّ واحد منهما وحده أو تقول لن يقدر الله على أن ينبت حتى يستعين بالبذر والمطر قال يوسف: لا أقول هكذا ولكنّي أقول إنّ الله يقدر على ما يشاء، إنّما يقول لذلك كن فيكون، قالت له: ألم تعلم أنّ الله خلق آدم وحوّاء من غير ذكر ولا أنثى قال: بلى، فلمّا قالت له ذلك وقع في نفسه أنّ الذي بها شيء من الله لا يسعه أن يسألها عنه لما رأى من كتمانها له.
وقيل: إنها خرجت إلى جانب الحجرات لحيض أصابها فاتخذت من دونهم حجاباً من الجدران، فلمّا طهرت إذا برجل معها، وذكر الآيات، فلمّا حملت أتتها خالتُها امرأة زكرياء ليلة تزورها، فلمّا فتحت لها الباب التزمتها، فقالت امرأة زكرياء: إني حبلى، فقالت لها مريم: وأنا أيضاً حبلى، قالت امرأة زكرياء: فإني وجدت ما في بطني يسجد لما في بطنك.
وولدت امرأة زكرياء يحيى، وقد اختلف في مدّة حملها، فقيل: تسعة أشهر، وهو قول النصارى، وقيل: ثمانية أشهر، فكان ذلك آية أخرى لأنّه لم يعش مولود لثمانية أشهر غيره، وقيل: ستة أشهر، وقيل: ثلاث ساعات، وقيل: ساعة واحدة، وهو أشبه بظاهر القرآن العزيز لقوله تعالى: (فحملته فانتبذت به مكاناً قصيّاً) مريم: 22؛ عقبه بالفاء.
فلمّا أحست مريم خرجت الي جانب المحراب الشرقيّ فأتت أقصاه (فاجاءها المخاض إلى جذع النخلة، قالت) وهي تطلق من الحبل استحياء من الناس - (يا ليتني متّ قبل هذا، وكنت نسياً منسياً)، مريم: 23 يعني نسي ذكري وأثري فلا يرى لي أثر ولا عين، قالت مريم: كنت إذا خلوت حدّثني عيسى وحدّثته، فإذا كان عندنا إنسان سمعت تسبيحه في بطني، (فناداها) جبرائيل (من تحتها) - أي من أسفل الجبل - (ألا تحزني قد جعل ربّك تحتك سريّاً) مريم: 24، وهو النهر الصغير، أجراه تحتها، فمن قرأ: من تحتها، بكسر الميم، جعل المنادي جبرائيل، ومن فتحها قال إنّه عيسى، أنطقه الله، (وهزّي إليك بجذع النخلة) مريم: 25، كان جذعاً مقطوعاً فهزّته فإذا هو نخلة، وقيل: كان مقطوعاً فلمّا أجهدها الطلق احتضنته فاستقام واخضرّ وأرطب، فقيل لها: (وهزي إليك بجذع النخلة)، فهزّته فتساقط الرطب فقال لها: (فكلي واشربي وقرّي عيناً، فإمّا ترينّ من البشر أحداً فقولي: إني نذرت للرّحمن صوماً فلن أكلّم اليوم إنسيّاً) مريم: 26، وكان من صام في ذلك الزمان لا يتكلم حتى يمسي.
فلمّا ولدته ذهب إبليس فأخبر بني إسرائيل أنّ مريم قد ولدت، فأقبلوا يشتدون بدعوتها، (فأتت به قومها تحمله) مريم: 27.
وقيل: إنّ يوسف النجّار تركها في مغارة أربعين يوماً ثمّ جاء بها الى أهلها، فلمّا رأوها قالوا لها: (يا مريم لقد جئت شيئاً فريّاً، يا أخت هارون ما كان أبوك امرأ سوء وما كانت أمك بغيّاً) مريم: 27 - 28 فما بالك أنت؟ وكانت من نسل هارون أخي موسى، كذا قيل.
قلت: إنها ليست من نسل هارون إنما هي من سبط يهوذا بن يعقوب من نسل سليمان بن داود، وإنما كانوا يدعون بالصالحين، وهارون من ولد لاوي بن يعقوب.
قالت لهم ما زمرها الله به، فلمّا أرادوها بعد ذلك على الكلام (أشارت إليه)، فغضبوا وقالوا: لسخريّتها بنا أشدّ علينا من زنائها، (قالوا: كيف نكلّم من كان في المهد صبياً) مريم: 29، فتكلّم عيسى فقال: (إني عبد الله آتاني الكتاب وجعلني نبياً وجعلني مباركاً أينما كنت وأوصاني بالصاة والزكاة ما دمت حيّاً) مريم: 30 - 31، فكان أول ما تكلّم به العبودية ليكون أبلغ في الحجة على من يعتقد أنه إله.
وكان قومها قد أخذوا الحجارة ليرجموها، فلما تكلّم ابنها تركوها، ثمّ لم يتكلّم بعدها حتى كان بمنزلة غيره من الصبيان، وقال بنو اسرائيل: ما زحبلها غير زكريّاء فإنّه هو الذي كان يدخل عليها ويخرج من عندها، فطلبوه ليقتلوه، ففرّ منه، ثمّ أدركوه فقتلوه.
وقيل في سبب قتله غير ذلك، وقد تقدّم ذكره.
وقيل: إنّه لما دنا نفاسها أوحى الله إليها: أن اخرجي من أرض قومك فإنهم إن ظفروا بك عيّروك وقتلوك وولدك، فاحتملها يوسف النجّار وسار بها إلى أرض مصر، فلمّا وصلا إلى تخوم مصر أدركها المخاض، فلمّا وعضت وهي محزونة قيل لها: (لا تحزني)، الآية إلى (إنسيّاً) فكان الرطب يتساقط عليها، وذلك في الشتاء، وأصبحت الأصنام منكوسة على رؤوسها، فوزعت الشياطين فجاؤوا إلى إبليس، فلمّا رأى جماعتهم سألهم فأخبروه، فقال: قد حدث في الأرض حادث، فطار عند ذلك وغاب عنهم فمرّ بالمكان الذي ولد فيه عيسى فرأى الملائكة محدقين به، فعلم أنّ الحدث فيه، ولم تمكنه الملائكة من الدنّو من عيسى، فعاد الى أصحابه وأعلمهم بذلك وقال لهم: ما ولدت امرأة إلاّ وأنا حاضر، وإنّي لأرجو أن أُضلّ به أكثر ممّن يهتدي.
واحتملته مريم الي أرض مصر فمكثت اثنتي عشرة سنة تكتمه من النّاس، فكانت تلتقط السنبل والمهد في منكبيها.
قلتُ: والقول الأوّل في ولادته بأرض قومها للقرآن أصحّ لقول الله تعالى: (فأتت به قومها تحمله) مريم: 27، وقوله: (كيف نكلّم من كان في المهد صبيّاً) مريم: 29.
وقيل إن مريم حملت المسيح الى مصر بعد ولادته ومعها يوسف النجّار، وهي الربوة التي ذكرها الله تعالى، وقيل: الربوة دمشق، وقيل: بيت المقدس، وقيل غير ذلك، فكان سبب ذلك الخوف من ملك بني اسرائيل، وكان من الروم، واسمه هيرودس، فإنّ اليهود أغروه بقتله، فساروا الى مصر وأقاموا بها اثنتي عشرة سنة الى أن مات ذلك الملك، وعادوا الى الشام، وقيل: إنّ هيرودس لم يرد قتله ولم يسمع به إلاّ بعد رفعه، وإنما خافوا اليهود عليه، والله أعمل.

ذكر نبوّة المسيح وبعض معجزاته
لما كانت مريم بمصر نزلت على دهقان، وكانت داره يزوي إليها الفقراء والمساكين، فسرق له مال، فلم يتهم المساكين، فحزنت مريم، فلمّا رأى عيسى حزن أمّه قال: أتريدين أن أدلّه على ماله؟ قالت: نعم، قال: إنّه أخذه الأعمى والمقعد، اشتركا فيه، حمل الأعمى المقعد فأخذه، فقيل للأعمى ليحمل المقعد، فأظهر العجز، فقال له المسيح: كيف قويت على حمله البارحة لما أخذتما المال؟ فاعترفا وأعاداه.
ونزل بالدهقان أضياف ولم يكن عندهم شراب، فاهتمّ لذلك، فلمّا رآه عيسى دخل بيتاً للدهقان فيه صفّان من جرار فأمرّ عيسى يده على أفواهها وهو يمشي، فامتلأت شراباً، وعمره حينئذٍ اثنتا عشرة سنة.
وكان في الكتّاب يحدّث الصبيان بما يصنع أهلوهم وبما كانوا يأكلون.
قال وهب: بينما عيسى يلعب مع الصبيان إذ وثب غلام على صبّي فضربه برجله فقتله فألقاه بين رجلي المسيح متلطّخاً بالدم، فانطلقوا به الى الحاكم في ذلك البلد فقالوا: قتل صبيّاً، فسأله الحاكم، فقال: ما قتلته، فأرادوا أن يبطشوا به، فقال: إيتوني بالصبيّ حتى أسأله من قتله، فتعجبوا من قوله وأحضروا عنده القتيل، فدعا الله فأحياه، فقال: من قتلك؟ فقال: قتلني فلان، يعني الذي قتله، فقال بنو اسرائيل للقتيل: من هذا؟ قال: هذا عيسى بن مريم، ثمّ مات الغلام من ساعته.
وقال عطاء: سلّمت مريم الى صبّاغ يتعلّم عنده، فاجتمع عند الصبّاغ ثياب وعرض له حاجة، فقال المسيح: هذه ثياب مختلفة الألوان وقد جعلتُ في كلّ ثوب منها خيطاً على اللّون الذي يُصبغ به فاصبغها حتى أعود من حاجتي هذه، فأخذها المسيحُ وألقاها في حُبّ واحد، فلمّا عاد الصبّاغ سأله عن الثياب فقال: صبغتها، فقال: أين هي؟ قال: في هذا الحُبّ، قال: كلّها؟ قال: نعم، قال: لقد أفسدتها على أصحابها وتغيّظ عليه، فقال له المسيح: لا تعجل وانظر إليها، وقام وأخرجها كلّ ثوب منها على اللّون الذي أراد صاحبه فتعجّب الصبّاغُ منه وعلم أن ذلك من الله تعالى.
ولما عاد عيسى وأمّه الى الشام نزلا بقرية يقال لها ناصرة، وبها سميت النصارى، فأقام إلى أن بلغ ثلاثين سنة، فأوحى الله إليه أن يبرز للناس ويدعوهم إلى الله تعالى ويداوي المرضى والزمنى والأكمه والأبرص وغيرهم من المرضى، ففعل ما أمر به، وأحبّه الناس، وكثر أتباعه، وعلا ذكره.
وحضر يوماً طعام بعض الملوك كان دعا الناس إليه، فقعد على قصعة يزكل منها ولا تنقص، فقال الملك: من أنت؟ قال: أنا عيسى بن مريم، فنزل الملك عن ملكه وابتعه في نفر من أصحابه فكانوا الحواريّين.
وقيل: إنّ الحواريّين هم الصبّآغ الذي تقدّم ذكره وأصحابٌ له، وقيل: كانوا صيّادين، وقيل: قصّارين، وقيل: ملاّحين، والله أعلم، وكانت عدّتهم اثني عشر رجلاً، وكانوا إذا جاعوا أو عطشوا قالوا: يا روح الله قد جعنا وعطشنا، فيضرب يده إلى الأرض فيخرج لكل إنسان منهم رغيفين وما يشربون، فقالوا: من أفضل منّا، إذا شئنا أطعمتنا وسقيتنا فقال: أفضل منكم من يأكل من كسب يده، فصاروا يغسلون الثياب بالأجرة.
ولما أرسله الله أظهر من المعجزات أنهّه صوّر من الطين صورة طائر ثمّ نفخ فيه فيصير طائراً بإذن الله، قيل هو الخفّاش.
وكان غالباً على زمانه الطبّ فأتاهم بما أبرأ الأكمه والأبرص وأحيا الموتى تعجيزاً لهم، فممّن أحياه عازر، وكان صديقاً لعيسى، فمرض، فأرسلت أختُه إلى عيسى أنّ عازر يموت، فسار إليه وبينهما ثلاثة أيّام، فوصل إليه وقد مات منذ ثلاثة أيام، فأتى قبره فدعا له فعاش، وبقي حتى ولد له، وأحيا امرأةً وعاشت وولد لها، وأحيا سام بن نوح، كان يوماً مع الحواريّين يذكر نوحاً والغرق والسفينة فقالوا: لوبعثت لنا من شهد ذلك فأتى تلاً وقال: هذا قبر سام بن نوح، ثمّ دعا الله فعاش، وقال: قد قامت القيامة؟ فقال المسيح: لا ولكن دعوت الله فأحياك، فسألوه فأخبرهم، ثمّ عاد ميتاً، وأحيا عزيراً النبيّ، قال له بنو اسرائيل، احي لنا عزيراً وإلاّ أحرقناك، فدعا الله فعاش، فقالوا: ما تشهد لهذا الرجل؟ قال: أشهد أنه عبد الله ورسوله، وأحيا يحيى بن زكرياء.

ذكر نزول المائدة
وكان من المعجزات العظيمة نزول المائدة. وسبب ذلك: أنّ الحواريين قالوا له: يا عيسى (هل يستطيع ربك أن ينزّل علينا مائدةً من السماء؟) المائدة: 112 فدعا عيسى فقال: (اللهمّ ربّنا أنزل علينا مائدةً من السماء تكون لنا عيداً لأوّلنا وآخرنا) المائدة: 114، فأنزل الله المائدة عليها خبز ولحم يأكلون منها ولا تنفد، فقال لهم: إنّها مقيمة ما لم تذخروا منها، فما مضي يومهم حتى اذّخروا، وقيل: أقبلت الملائكة تحمل المائدة عليها سبعة أرغفة وسبعة أحوات حتى وضعوها بين أيديهم، فأكل منها آخر النّاس كما أكل أوّلهم؛ وقيل: كان عليها منثمار الجنّة، وقيل: كانت تمدّ بكلّ طعام إلاّ اللّحم، وقيل: كانت سمكة فيها طعم كلّ شيء، فلمّا زكلوا منها، وهم خمسة آلاف، وزادت حتى بلغ الطعام ركبهم، قالوا: نشهد أنك رسول الله، ثمّ تفرّقوا فتحدّثوا بذلك، فكذَّب به من لم يشهده، وقالوا: سحر أعينكم، فافتتن بعضهم وكفر، فمسخوا خنازير ليس فيهم امرأة ولا صبيّ، فبقوا ثلاثة أيام ثمّ هلكوا ولم يتوالدوا.
وقيل: كانت المائدة سفرة حمراء تحتها غمامة وفوقها غمامة وهم ينظرون إليها تنزل حتى سقطت بين أيديهم، فبكى عيسى وقال: اللهم اجعلني من الشاكرين اللهمّ اجعلها رحمةً ولا تجعلها مُثلة ولا عقوبة واليهود ينطرون إلى شيء لم يروا مثله ولم يجدوا ريحاً أطيب من ريحها، فقال شمعون: يا روح الله أمن طعام الدنيا أم من طعام الجنّة؟ فقال المسيح: لا من طعام الدنيا ولا من طعام الآخرة، إنّما هو شيء خلقه الله بقدرته، فقال لهم: كُلوا مما سألتم، فقالوا له: كل أنت يا روح الله، فقال: معاذ الله أن آكل منها فلم يأكل ولم يأكلوا منها، فدعا المرضى والزمنى والفقراء، فأكلوا منها، وهم ألف وثلاثمائة، فشبعوا، وهي بحالها لم تنقص، فصحّ المرضى والزمنى، واستغنى الفقراء، ثمّ صعدت وهم ينظرون إليها حتى توارت، وندم الحواريّون حيث يأكلوا منها.
وقيل: إنّها نزلت أربعين يوماً، كانت تنزل يوماً وتنقطع يوماً، وأمر الله عيسى أن يعدو إليها الفقراء دون الأغنياء، ففعل ذلك، فاشتدّ على الأغنياء وجحدوا نزولها وشكّوا في ذلك وشكّكوا غيرهم فيها، فأوحى الله إلى عيسى: إنّي شرطت أن أعذّب المكذّبين عذاباً لا أعذّب به أحداً من العالمين، فمسخ منهم ثلاثمائة وثلاثة وثلاثين رجلاً فأصبحوا خنازير، فلمّا رأى الناس ذلك فزعوا الى عيسى وبكوا وبكى عيسى على الممسوخين، فلما أبصرت الخنازير عيسى بكوا وطافوا به وهو يعدوهم بأسمائهم ويشيرون برؤوسهم ولا يقدرون على الكلام، فعاشوا ثلاثة أيام ثم هلكوا.

ذكر رفع المسيح إلى السماء
ونزوله إلى أمّه وعوده إلى السماء

قيل: إنّ عيسى استقبله ناسٌ من اليهود، فلمّا رأوه قالوا: قد جاء الساحر ابن الساح الفاعل ابن الفاعلة وقذفوه وأمّه، فسمع ذلك ودعا عليهم، فاستجاب الله دعاءه ومسخهم خنازير، فلمّا رأى ذلك رأى بني اسرائيل فزع وخاف وجمع كلمة اليهود على قتله، فاجتمعوا عليه، فسألوه، فقال: يا معشر اليهود إنّ الله يبغضكم، فغضبوا من مقالته وثاروا إليه ليقتلوه، فبعث إليه جبرائيل فأدخله في خوخة إلى بيت فيها روزنة في سقفها فرعه إلى السماء من تلك الروزنة، فأمر رأس اليهود رجلاً من أصحابه اسمه قطيبانوس أن يدخل إليه فيقتله، فدخل فلم ير أحداً، وألقى الله عليه شبه المسيح، فخرج إليم فظنّوه عيسى، فقتلوه وصلبوه.
وقيل: إن عيسى قال لأصحابه: أيّكم يحبّ أن يُلقى عليه شبهي وهو مقتول؟ فقال رجل منهم: زنا يا روح الله، فألقي عليه شبهه، فقتل وصلب.
وقيل: إنّ الذي شبّه بعيسى وصلب رجل اسرائيلي اسمه يوشع أيضاً.
وقيل لما أعلم الله المسيح أنه خارج من الدنيا جزع منالموت فدعا الحواريّين فصنع لم طعاماً فقال: احضروني اللّيلة فإنّ لي إليكم حاجة، فلمّا اجتمعوا عشّاهم وقام يخدمهم، فلما فرغوا أخذ يغسل أيديهم بيده ويمسحها بثيابه، فتعاظموا ذلك وكرهوه، فقال: من يردّ عليّ الليّلة شيئاً مما أصنع فليس مني، فأقرّوه حتى فرغ من ذلك، ثمّ قال: أمّا ما خدمتكم على الطعام وغسلت أيديكم بيدي فليكن لكم بي أسوة فلا يتعاظم بعضكم على بعض، وأمّا حاجتي التي أستغيثكم عليها فتدعون الله لي وتجتهدون في الدعاء أن يؤخّر أجلي، فلمّا نصبوا أنفسهم للدّعاء أخذهم النومُ حتى ما يستطيعون الدعاء، فجعل يوقظهم ويقول: سبحان الله ما تصبرون لي ليلة قالوا: والله ما ندري ما لنا، لقد كنّا نسمر فنكثر السمر ومانقدر عليه اللّيلة، وكلّما أردنا الدعاء حيل بيننا وبينه، فقال: يذهب بالراعي ويتفرّق الغنم؛ وجعل ينعى نفسه، ثمّ قال: ليكفرنّ بي أحدكم قبل أن يصيح الديكُ ثلاث مرات، وليبيعني أحدكم بدراهم يسيرة وليأكلنّ ثمني.
فخرجوا وتفرّقوا، وكانت اليهود تطلبه، فزخذوا شمعون، أحد الحواريين، وقالوا: هذا صاحبه.
واختلف العلماء في موته قبل رفعه إلى السماء، فقيل: رُفع ولم يمت، وقيل: توفّاه الله ثلاث ساعات وقيل سبع ساعات، ثمّ أحياه ورفعه، ولما رُفع إلى السماء قال الله له: انزل: فلمّا قالوا لشمعون عن المسيح جحد وقال: ما أنا صاحبه فتركوه، فعلوا ذلك ثلاثاً، فلما سمع صياح الديك بكى وأحزنه ذلك، وأتى أحد الحواريين الى اليهود فدّلّهم على المسيح وأعطوه ثلاثين درهماً فأتى معهم إلى البيت الذي فيه المسيح، فدخله، فرفع الله المسيح وألقى شبهه على الذي دلهم عليه، فأخذوه وأوثقوه وقادوه وهم يقولون له: أنت كنت تحيي الموتى وتفعل كذا وكذا فهلاّ تنجي نفسك؟ وهو يقول: أنا الذي دلّكم عليه، فلم يصغوا إلى قوله ووصلوا به إلى الخشبة وصلبوه عليها.
وقيل: إنّ اليهود لما دلّهم عليه الحواريّ اتّبعوه وأخذوه من البيت الذي كان فيه ليصلبوه، فأظلمت الأرض، وأرسل الله ملائكة فحالوا بينهم وبينه، وألقى شبه المسيح على الذي دلّهم عليه، فأخذوه ليصلبوه، فقال: أنا الذي دلّكم عليه، فلم يلفتوا إليه فقتلوه وصلبوه عليها، ورفع الله المسيح إليه بعد أن توفّاه ثلاث ساعات، وقيل: سبع ساعات، ثمّ أحياه ورفعه، ثمّ قال له: انزل إلى مريم، فإنّه لم يبكِ عليك أحد بكاءها ولم يحزن أحد حزنها، فنزل عليها بعد سبعة أيام، فاشتعل الجبل حين هبط نوراً، وهي عند المصلوب تبكي ومعها امرأة كان أبرأها من الجنون، فقال: ما شأنكما تبكيان؟ قالتا: عليك قال: إني رفعني الله إليه ولم يصبني إلا خير، وإنّ هذا شيء شُبّه لهم، وأمرها فجمعت له الحواريّين، فبثّهم في الأرض رسلاً عن الله وأمرهم أن يبلغوا عنه ما أمره الله به، ثمّ رفعه الله إليه وكساه الريش وألبسه النّور وقطع عنه لذّة المطعم والمشرب، وطار مع الملائكة، فهو معهم، فصار إنسيّاً ملكيّاً أرضيّاً، فتفرّق الحواريّون حيث أمرهم، فتلك الليلة التي أهبطه الله فيها هي التي تدخن فيها النصارى، وتعدّى اليهود على بقيّة الحواريّين يعذّبونهم ويشتمونهم، فسمع بذلك ملك الروم، واسمه هيرودس، وكانوا تحت يده، وكان صاحب وثن، فقيل: له: إنّ رجلاً كان في بني اسرائيل وكان يفعل الآيات من إحياء الموتى وخلق الطير من الطين والإخبار عن الغيوب فعدوا عليه فقتلوه، وكان يخبرهم أنّه رسول الله، فقال الملك: ويحكم ما منعكم أن تذكروا هذا من زمره، فوالله لو علمتُ ما خلّيتُ بينهم وبينه ثم بعث إلى الحواريين فانتزعهم من أيدي اليهود وسألهم عن دين عيسى، فزخبروه، وتابعهم على دينهم واستنزل المصلوب الذي شُبّه لهم فغيّبه، وأخذ الخشبة التي صُلب عليها فأكرمها وصانها، وعدا على بني اسرائيل فقتل منهم قتلى كثيرة، فمن هناك كان أصل النصرانيّة في الروم.
وقيل: كان هذا الملك هيرودس ينوب عن ملك الروم الأعظم الملقّب قيصر، واسمه طيباريوس، وكان هذا أيضاً يسمّى ملكاً، وكان ملك طيباريوس ثلاثاً وعشرين سنة، منها إلى ارتفاع المسيح ثماني عشرة سنة وأيام.

از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

قال غالب القطان: رأيت مالك بن دينار في المنام، فكأنه قاعد في مسجده الذي كان يجلس فيه، عليه قبطيتان وهو يقول: بأصبعيه هكذا: «صنفان من الناس لا تجالسوهما فإن مجالستهما مفسدة لقلب كل مسلم: صاحب بدعة قد غلا فيها، وصاحب دنيا مترف فيها». الحلية الأولیاء؛ أبي نعيم اصفهانی. غالب قطان گفت: مالک بن دینار را در خواب دیدم که در مسجد نشسته بود و می فرمود: «دو دسته از مردم هستند که هرگز با آنها منشین، زیرا که همنشینی با آنها قلب هر مسلمانی را فاسد می کنند: یکی کسی که اهل بدعت است و در آن غلو کرده، و دیگری کسی که اهل دنیا است که در آن خوش گذاران است».

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 15162
دیروز : 5614
بازدید کل: 8805321

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010