|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>یحیی بن زکریاء علیهما السلام
شماره مقاله : 10280 تعداد مشاهده : 590 تاریخ افزودن مقاله : 4/4/1390
|
سخن درباره رويدادهاى روزگار ملوك الطوائف كه از آنهاست: ظهور عيسى بن مريم و يحيى بن زكرياء (ع) اين دو رويداد بزرگ- يعنى: ظهور عيسى بن مريم و يحيى بن زكرياء عليهم السلام- را تنها از آن رو در اين فصل با هم آورديم كه يكى بستگى به ديگرى دارد. پس مىگوئيم: عمران بن ماثان از فرزندان سليمان بن داود بود. و آل ماثان سروران بنى اسرائيل و پيشوايان روحانى آنان بودند. عمران با حنة دختر فاقور زناشوئى كرده و زكرياء بن برخيا نيز ايشاع خواهر حنه را گرفته بود. و نيز گفتهاند: ايشاع خواهر مريم دختر عمران بود. حنه، كه به سالخوردگى و پيرى رسيده و فرزندى نزاده بود، روزى در زير سايه درختى پرندهاى را ديد كه دانه در دهان جوجه خود مىنهاد. همينكه او را ديد آرزوى فرزند به دلش راه يافت و از خداوند درخواست كرد كه بدو فرزندى ببخشد و با پروردگار خود پيمان بست كه اگر فرزندى نصيب وى شود او را در شمار خدمتگزاران و كاركنان بيت المقدس قرار دهد. بنابر اين، هنگامى كه باردار شد آنچه را كه در رحم داشت «محرر» ساخت. محرر يعنى كسى كه از دلبستگى به كارهاى جهان آزاد شده و در پرستشگاه به خدمت خدا پرداخته است. حنه نمىدانست كه نوزاد او پسر خواهد بود يا دختر. در هر صورت، ميان بنى اسرائيل رسم بود كه اگر كسى نذر مىكرد پسرش محرر باشد او را به كنيسه مىفرستاد تا در آن جا خدمت كند و از آن جا دور نشود تا به سن بلوغ برسد. همينكه بالغ مىشد، اختيار داشت كه اگر مىخواهد بماند، و اگر نمىخواهد به هر كجا كه مايل است برود. ضمنا تنها پسران محرر مىشدند و زنان، به سبب حيض و بيمارىهاى ديگر، شايستگى اين كار را نداشتند. هنگامى كه عمران درگذشت، همسرش، حنه، به مريم آبستن بود. فَلَمَّا وَضَعَتْها، قالَتْ: رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثى وَ الله أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثى وَ إِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ ... 3: 36 (چون فرزند خود را بزاد- و ديد كه نوزاد وى دختر است- گفت: «من دختر آوردم و خداوند بدانچه زاده شده داناتر است و پسر، در خدمت پرستشگاه، مانند دختر نيست. و من نام اين نوزاد را مريم نهادم.») آنگاه او را در جامهاى پيچيد و به مسجد نزد پيشوايان برد. اين علماء يهود به همان اندازه به بيت المقدس پيوسته بودند كه بنو شيبة به كعبه پيوستگى داشتند. حنه مريم را پيش آنان نهاد و گفت: «هرگز اميد ندارم اين نوزاد را كه براى خدمت بيت المقدس نذر كردهام، بپذيريد.» ولى دانايان يهود، همينكه نوزاد را ديدند براى نگهدارى او با هم به همچشمى پرداختند. زيرا او فرزند كسى بود كه تصدى قربانى بيت المقدس و پيشوائى ايشان را داشت. زكرياء گفت: «من براى نگهدارى او شايستهترم. زيرا خاله وى نزد من به سر مىبرد.» گفت و گو درين باره به درازا كشيد و سرانجام قرار شد قرعه بكشند و هر كس كه قرعه به نام وى افتاد، او سرپرستى نوزاد را بر عهده گيرد. براى اين كار قلمهاى خود را كه با آن تورات مىنوشتند در رودخانه روانى افكندند كه گفته شده است رود اردن بود. قلمهاى همه در ته آب رفت جز قلم زكرياء كه بر روى آب ماند. بدين گونه زكريا برنده شد چون قرار بود كه وقتى دست در آب مىكنند قلم هر كس كه بدست آمد، او نگهدارنده مريم خواهد شد. بنابر اين زكرياء مريم را گرفت و سرپرستى وى را عهدهدار شد و او را به خالهاش رساند كه همسر زكريا بود و بعدها مادر يحيى مىشد. همچنين، براى مريم دايهاى گرفت كه او را شير داد و بپرورد تا بزرگ شد. زكرياء براى مريم غرفهاى در كنيسه ساخت آنچنان بلند كه رسيدن بدان جا جز با نردبان امكان نداشت و جز او كس ديگرى نيز از آن نردبان بالا نمىرفت و خود را به مريم نمىرساند. زكرياء در نزد مريم ميوه زمستانى را در تابستان و ميوه تابستانى را در زمستان مىيافت و مىپرسيد: «اين از كجا آمده؟» مريم پاسخ مىداد: «از نزد خداوند.» زكرياء كه چنين كرامتى از مريم ديد، اميدوار شد كه خداوند بدو فرزندى بخشد و گفت: «كسى كه ميوه تابستانى را در زمستان و ميوه زمستانى را در تابستان به مريم مىرساند، بىگمان مىتواند همسر مرا نيز شايستگى بخشد تا براى من فرزندى آورد.» قال: رَبِّ هَبْ لِي من لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ 3: 38 (زكرياء گفت: «پروردگارا، مرا از سوى خود فرزند پاكى ببخش. بىگمان تو شنونده دعائى.» پس از اين دعا، هنگامى كه در قربانگاه سرگرم نماز بود، ناگهان چشمش به مرد جوانى افتاد. اين جبرائيل بود. زكريا از ديدن او هراسان شد. جبرائيل بدو گفت: أَنَّ الله يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ من الله. 3: 39 (خداوند ترا مژده مىدهد كه داراى فرزندى به نام يحيى خواهى شد كه سخنى از خداوند را تصديق مىكند.) منظور، سخن عيسى بن مريم عليه السلام است و يحيى نخستين كسى بود كه به عيسى ايمان آورد و سخن او را تصديق كرد. جريان از اين قرار است كه مادرش هنگامى كه بدو آبستن بود، به مريم رسيد كه عيسى را آبستن بود. مادر او به مريم گفت: «اى مريم، آيا تو باردار هستى؟» مريم پاسخ داد. «براى چه اين پرسش را مىكنى؟» جواب داد: «چون مىبينم آنچه در رحم من است به آنچه در رحم تست سجده مىكند.» بدين گونه يحيى پيامبرى عيسى را تصديق كرده است. و نيز گفته شده است: او حضرت مسيح عليه السلام را در سه سالگى تصديق كرد. خداى بزرگ او را يحيى نام نهاد و پيش از او كسى بدين نام ناميده نشده بود. چنان كه خدا فرموده است: لَمْ نَجْعَلْ لَهُ من قَبْلُ سَمِيًّا 19: 7 (پيش از آن، كسى را همنام او قرار نداديم.) خداوند همچنين فرمود: وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا 19: 15 (درود بر او باد روزى كه زاده شد و روزى كه مىميرد و روزى كه برانگيخته مىشود و زندگى از سر مىگيرد.) گفته شده است: وضع آدميزاد درين سه روز سختتر و هراس انگيزتر است و خداى بزرگ به خاطر سختى اين سه روز بر او سلام و درود مىفرستد. يحيى به گفتهاى سه سال و به گفتهاى شش ماه پيش از مسيح به جهان آمد. او با زنان نزديك نمىشد و با كودكان نيز بازى نمىكرد. قال: رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَ امْرَأَتِي عاقِرٌ. 3: 40 (زكرياء گفت: («پروردگارا، از كجا من بچه دار خواهم شد در صورتى كه به پيرى رسيدهام و همسرم نيز نازاست؟») او درين هنگام به گفتهاى نود و دو ساله و به گفتهاى يكصد و بيست ساله بود و زنش نيز نود و هشت سال داشت. ولى پاسخ پرسش او اين بود: كَذلِكَ الله يَفْعَلُ ما يَشاءُ 3: 40 (بدين گونه خداوند هر چه كه خواهد، مىكند.) زكرياء آن حرف را از جهة استخبار زد يعنى مىخواست خبردار شود كه آيا خداوند از همان زن نازاى او بدو فرزند خواهد بخشيد يا از زنى ديگر. و منظورش انكار قدرت خداى بزرگ نبود. قال: رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً، قال: آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزاً. 3: 41 (زكرياء گفت: «پروردگارا، نشانى براى من قرار بده.» خداوند فرمود: «نشانه تو اين است كه سه روز با مردم سخن نمىگوئى جز به رمز») مؤلف گويد: منظور اين است كه خدا زبان زكرياء را، به كيفر اين كه از او نشانهاى خواسته بود، بست و او تا سه روز ناچار بود كه به رمز يعنى با اشاره حرف بزند. هنگامى كه فرزند زكرياء به جهان آمد، پدرش ديد كودكى است زيبا روى، كم موى، با انگشتانى كوتاه و ابروانى نزديك به هم و صدائى دقيق. اين پسر از خردسالى در خداپرستى نيرومند بود. از اين روست كه خداى بزرگ فرموده است: وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا 19: 12 (به او از همان خردسالى نيروى داورى بخشيديم.) گفته شده است: روزى كودكان همسال و همانند وى بدو گفتند: «يحيى، بيا برويم با هم بازى كنيم.» جواب داد: «من براى بازى آفريده نشدهام.» يحيى گياهان و برگ درختان را مىخورد و برخى گفتهاند: نان جو مىخورد. يك روز كه گردهاى نان جو در دست داشت، ابليس بدو رسيد و گفت: «تو گمان مىكنى كه زاهد هستى و به مال جهان اعتنائى ندارى در صورتى كه يك گرده نان جو را ذخيره كردهاى.» يحيى پاسخ داد: «اى ملعون، اين خوراك من است.» ابليس گفت: «براى كسى كه سرانجام مىميرد و فانى مىشود، حداقل خوراك كافى است.» درين هنگام خداوند به يحيى وحى فرستاد و فرمود: «آنچه او به تو مىگويد خردمندانهتر است.» يحيى پيغمبرى خردسال بود كه مردم را به بندگى و پرستش خدا فرا مىخواند. جامهاى موئين و زبر مىپوشيد. نه دينارى داشت، نه درهمى و نه خانهاى كه در آن به سر برد. نه غلامى داشت نه كنيزى. و همينكه شب تاريك فرا مىرسيد، برمىخاست و به نيايش مىكوشيد. روزى به تن خود نگريست و ديد كه بسيار نزار و لاغر شده است. به گريه افتاد. خداوند درين هنگام بدو وحى فرستاد و فرمود: «اى يحيى، آيا به خاطر آنچه از تنت كاسته شده گريه مىكنى؟ به بزرگى و شكوهم سوگند كه اگر به درستى از سوز آتش دوزخ آگاهى داشتى به جاى جامه موئين جامه آهنين مىپوشيدى!» يحيى كه اين شنيد به اندازهاى گريست كه اشكهايش گوشت گونههايش را خورد و استخوانهاى چهرهاش در چشم مردم نمايان شد. همينكه اين خبر به گوش مادرش رسيد، پيش او آمد. زكرياء نيز با علماء يهود به نزد او آمدند. زكرياء از او پرسيد: «فرزندم، ترا چه چيز بدين كار واداشته است؟» پاسخ داد: «تو مرا بدين كار فرمان دادى. آنهم هنگامى بود كه گفتى: ميان بهشت و دوزخ راه باريكى است كه از آن نمىگذرند مگر كسانى كه از بيم خداوند مىگريند.» زكرياء گفت: «پس گريه كن و در نيايش بكوش.» بعد مادرش دو تكه نمد برايش درست كرد كه روى گونههايش- مىگذاشت و استخوانها را مىپوشاند. ولى او چنان مىگريست كه اين دو تكه نمد نيز فرسوده شد. زكرياء، هر گاه مىخواست در ميان مردم موعظه كند، نخست به هر سو مىنگريست و اگر يحيى را در آن جا مىديد از بهشت و دوزخ ياد نمىكرد. حضرت عيسى عليه السلام هنگامى كه از سوى خداوند به پيامبرى برانگيخته شد، برخى از فرمانهاى تورات را برانداخت. يكى از آنها اين بود كه زناشوئى با دختر برادر، يعنى برادر زاده، را حرام كرد. پادشاه آنان كه هيرودس ناميده مىشد، برادرزادهاى داشت كه از زيبائى وى به شگفتى افتاده بود و مىخواست با آن دختر زناشوئى كند. ولى يحيى او را از اين كار باز داشت. دختر زيبا هر روز به چيزى نيازمند مىشد و پادشاه نياز او را برآورده مىساخت. مادرش همينكه شنيد يحيى هيرودس را از زناشوئى با دخترش باز داشته، به دختر خود گفت: «هر گاه پادشاه از تو پرسيد كه: چه مىخواهى؟ بگو: مىخواهم كه سر يحيى بن زكرياء را ببرى.» دختر نيز اين دستور را به كار بست و هنگامى كه پيش هيرودس رفت و هيرودس پرسيد: دلت چه مىخواهد؟ جواب داد: «دلم مىخواهد سر يحيى بن زكرياء را از تن جدا كنى.» پادشاه گفت: «از من چيز ديگرى بخواه.» گفت: «جز اين چيزى از تو نمىخواهم.» هيرودس كه ديد دختر پافشارى مىكند و جز بريدن سر يحيى چيز ديگرى نمىخواهد، دستور داد يحيى را با يك طشت بياورند. آنگاه سر يحيى را در آن طشت بريد. دختر همينكه آن سر را در طشت ديد، گفت: «امروز چشمم روشن شد!» اندكى بعد به بام كاخ خود رفت و لغزيد و از بام بر زمين افتاد. در پائين سگان درندهاى بودند كه بر او پريدند و پى در پى از تن او مىخوردند و او با چشمى كه روشنائى و بينائى بسيار يافته بود، مىنگريست. آخرين عضو او كه سگان خوردند چشمانش بود و ديدگان او تا واپسين دم مرگ بينائى داشت كه بنگرد و عبرت گيرد. از خون يحيى، كه كشته شد، قطرهاى بر روى زمين افتاد و اين خون همچنان مىجوشيد تا خداوند بخت نصر را برانگيخت و بر بنى اسرائيل چيره ساخت. زنى پيش بخت نصر رفت و او را بر سر آن خون راهنمائى كرد. در اين هنگام خدا به دل او انداخت كه آنقدر از بنى اسرائيل بكشد تا آن خون از جوش بيفتد. اين بود كه هفتاد هزار تن از فرزندان اسرائيل را كشت تا آن خون فرو نشست. سدى نيز به همين گونه روايت كرده، جز اين كه او گفته: آن پادشاه مىخواست با دختر يكى از زنان خويش زناشوئى كند، و يحيى او را از اين كار بازداشت و گفت: «اين دختر به تو حلال نيست.» آن زن، يعنى مادر دختر، نيز از پادشاه درخواست كرد كه يحيى را بكشد. پادشاه در پى يحيى فرستاد و او را كشت و سرش را در طشتى به ميان مجلس درآورد. سر بريده يحيى در طشت همچنان مىگفت: «او بر تو حلال نيست.» خون يحيى تازه ماند و پيوسته مىجوشيد. از اين رو، بر آن خاك پاشيدند به اندازهاى كه خاك تا ديوار شهر بالا آمد و خون از جوشش فرو ننشست. بعد خداوند بخت نصر را برانگيخت كه با سپاهى انبوه بر بنى اسرائيل تاخت و آنان را در ميان گرفت ولى از اين محاصره كارى از پيش نبرد و پيروزى نيافت. از اين رو مىخواست برگردد كه زنى از بنى اسرائيل بدو رسيد و گفت: «شنيدهام كه مىخواهى برگردى!» جواب داد: «آرى، چون اقامت در اين جا طولانى شده و سپاهيان گرسنهاند و خواربار كم است و عرصه به آنان تنگ گرديده است.» زن كه اين شنيد گفت: «اگر من براى تو اين شهر را فتح كنم، آيا هر كس را كه من گفتم بكش ميكشى و هر وقت گفتم از كشتن دست بردار، دست برمىدارى؟» جواب داد: «آرى.» گفت: «بسيار خوب، لشكريان خود را به چهار قسمت تقسيم كن و در چهار طرف شهر بگمار. بعد، همه با هم دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كنيد و بگوييد: بار خدايا، از تو مىخواهيم كه به حق خون يحيى بن زكريا اين شهر را براى ما بگشايى.» دستور زن را به كار بستند. در نتيجه، ديوار شهر فرو ريخت و داخل شهر شدند. زن به آنان دستور داد تا از مردم به اندازهاى بكشند كه خون يحيى بن زكريا از جوشش باز ايستد. آنان نيز دست به كشتار نهادند و هفتاد هزار تن را كشتند تا خون يحيى فرو نشست. آنگاه زن به بخت نصر دستور داد كه از كشتار دست بردارند و او نيز كشتار را موقوف ساخت. بخت نصر بيت المقدس را ويران كرد دستور داد كه مردارها را در آن بيفكنند. سپس از آنجا بازگشت در حاليكه دانيال و بزرگان ديگر بنى اسرائيل، منجمله عزريا و ميشائيل، همراهش بودند و سر جالوت را با خود داشتند. دانيال از همه مردم در نزد او گرامىتر بود. از اين رو زرتشتيان بر وى رشك بردند و از او در پيش بخت نصر بد گوئى كردند، چنانكه درباره افكندن دانيال و يارانش در پيش درندگان به دستور بخت نصر، و فرود آمدن فرشته بر آنان و مسخ شدن بخت نصر و در آمدن او به صورت شير و هفت سال زندگى او ميان درندگان، پيش از اين سخن گفتيم. اين روايت و روايات ديگرى كه درباره حمله بخت نصر به بيت المقدس و كشتار بنى اسرائيل هنگام كشته شدن يحيى بن زكريا آمده و ما نقل نكرديم، نزد اهل سير و تاريخ و كسانى كه به كارهاى گذشتگان آشنائى دارند باطل است و درست نيست زيرا همه برآنند كه بخت نصر هنگامى بر فرزندان اسرائيل تاخت كه پيغمبر خود، شعيا، را در عهد ارميا بن حلقيا كشتند. يهود و نصارى برآنند كه ميان روزگار ارميا و زمان كشته شدن يحيى چهار صد و شصت و يك سال فاصله بوده و مىگويند اين مطلب در كتابها و اسفارشان روشن است. زرتشتيان نيز درباره فاصله زمانى، از جنگ بخت نصر با بنى اسرائيل تا مرگ اسكندر، با ايشان توافق دارند ولى درباره مدت زمان ميان مرگ اسكندر و ولادت يحيى اختلاف دارند و معتقدند كه اين مدت پنجاه و يك سال بوده است. اما ابن اسحاق گفته است: حقيقت اين است كه بنى اسرائيل، پس از بازگشت خود از بابل، بيت المقدس را آباد كردند و تعدادشان فزونى يافت. بعد، از خدا برگشتند و گناهانى را مرتكب شدند و خداوند سبحان نيز از ايشان برگشت. آنگاه پيامبرانى را به رهبرى ايشان برانگيخت ولى برخى از اين پيمبران را تكذيب كردند و برخى را كشتند. آخرين پيامبرانى كه خدا به نزدشان فرستاد زكريا و پسرش يحيى و عيسى بن مريم عليه السلام بود. فرزندان اسرائيل يحيى و زكرياء را كشتند. خداوند نيز پادشاهى از پادشاهان بابل را- كه جودرس ناميده مىشد- بر آنان چيره ساخت. جودرس به سوى شام روانه شد و بر فرزندان اسرائيل تاخت و هنگامى كه در بيت المقدس بر آنان وارد شد به سردار بزرگى از لشكر خود كه نامش نبوزاذان، و دارنده فيل بود، گفت: «من سوگند ياد كرده بودم كه اگر بر فرزندان اسرائيل پيروزى يابم، از آنان به اندازهاى بكشم كه خونشان در ميان لشكرگاه من روانه شود تا از كشتنشان دست بردارم.» و بدو فرمان داد كه داخل شهر شود و چندان بكشد كه خون بدان اندازه روان گردد. نبوذازان به شهر درآمد و در آن جاى كه قربانى مىكردند ايستاد. نگاه كرد و ديد خونى مىجوشد. پرسيد: «اى فرزندان اسرائيل، سبب جوشش اين خون چيست؟» جواب دادند: «اين خون يك قربانى است كه از ما پذيرفته نشده است. بدين جهة مىجوشد.» گفت: «شما به من راست نمىگوئيد.» گفتند: «پادشاهى و پيامبرى از ما بريده شد. از اين رو بود كه قربانى ما پذيرفته نشد.» نبوذازان كه سخنشان را باور نمىكرد، در برابر آن خون هفتصد و هفتاد تن از سرورانشان را كشت. ولى خون از جوشش نيارميد. بعد دستور داد كه هفتصد تن از دانشمندانشان را نيز در برابر آن خون بكشند. پس از اجراى اين دستور نيز ديد آن خون سرد نمىشود. اين بود كه گفت: «اى فرزندان اسرائيل، به من راست بگوييد و در برابر فرمان پروردگار خود پايدارى كنيد. دير زمانى است كه شما در روى زمين فرمانروا بوده و هر چه دلتان خواسته كردهايد. اكنون اگر به من راست نگوئيد تمام شما را مىكشم و حتى براى روشن كردن يك آتش نه زنى زنده خواهم گذاشت نه مردى.» اسرائيليان كه ديدند او در كشتنشان سخت گرفته، بر آن شدند كه حقيقت واقعه را اظهار كنند. اين بود كه گفتند: «اين خون پيامبرى است كه ما را از كارهاى بسيارى كه مايه خشم خدا مىشد، باز مىداشت و از خبر آمدن شما نيز آگاه مىساخت ولى ما سخنان او را باور نكرديم و او را كشتيم. اكنون اين خون اوست.» نبوزاذان پرسيد: «نام او چه بود؟» جواب دادند: «يحيى بن زكرياء» نبوزاذان گفت: «اكنون راست گفتيد. براى چنين كارى است كه پروردگار شما از شما انتقام مىگيرد.» آنگاه روى بر خاك نهاد و خدا را سجده كرد و از لشكريان جودرس هر كس را كه در شهر بود بيرون راند. سپس به كسانى كه در اطرافش بودند، گفت: «دروازههاى شهر را ببنديد.» دستور او را به كار بستند. بدين گونه، در شهر تنها فرزندان اسرائيل بر جاى ماندند. درين هنگام نبوزاذان، آن خون را مخاطب قرار داد و گفت: «اى يحيى، از خداى من و پروردگار تو پوشيده نيست كه به خاطر كشتن تو چه بر سر قوم تو آمده و چه اندازه از ايشان كشته شده است. پس، پيش از آن كه ديگر از قوم تو هيچ كس زنده نماند، به اذن خداوند آرام شو.» آن خون در دم از جوشش فرو نشست و نبوزاذان از كشتن فرزندان اسرائيل دست كشيد و گفت: «ايمان مىآورم به خدائى كه فرزندان اسرائيل بدو ايمان آوردهاند و او را باور مىكنم و يقين دارم كه بجز او پروردگار ديگرى نيست.» سپس به بنى اسرائيل گفت: «جودرس به من فرمان داده كه آنقدر از شما بكشم كه خونتان در ميان لشكرگاه او روان شود. و نمىتوانم از فرمان او سرپيچى كنم.» گفتند: «هر چه مىخواهى، بكن.» نبوزاذان دستور داد كه اسب و استر و خر و گاو و گوسفند و شتر بسيار بياورند. اين حيوانات را سر بريد و خون زياد از آنان ريخت. بعد آب بروى خون بست و بدين ترتيب خون به سوى لشكرگاه روان شد. همچنين دستور داد تا آن عده از بنى اسرائيل را كه قبلا كشته بود بياورند و نعش آنان را روى لاشههاى حيوانات انداخت. تا چنين به نظر آيد كه مردم بسيارى كشته شدهاند. جودرس، همينكه ديد خون به لشكرگاه او روان شده براى نبوزاذان پيام فرستاد و گفت: «از كشتن فرزندان اسرائيل دست بردار، زيرا من براى كارى كه كرده بودند، از آنان انتقام گرفتم.» اين دومين رويدادى بود كه خدا براى بنى اسرائيل پيش آورد. و درين باره است كه خداى بزرگ به پيامبر خود، محمد صلى الله عليه و سلم مىفرمايد: وَ قَضَيْنا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ في الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ في الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً، فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّيارِ وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولًا، ثُمَّ رَدَدْنا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفِيراً، إِنْ أَحْسَنْتُمْ، أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها، فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً، عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ، وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ حَصِيراً 17: 4- 8 (و فرزندان اسرائيل را در كتاب آسمانى آگاه كرديم كه در روى زمين دو بار به تباهكارى خواهيد پرداخت و برترى و فرمانروائى بزرگى خواهيد يافت. در نخستين بار كه فساد كرديد بندگانى از خود را بر شما برانگيختيم كه نيروئى سخت داشتند و حتى در ميان خانههاى شما راه يافتند و به جست و جو پرداختند اين وعدهاى بود كه عملى شد. سپس بار ديگر شما را بر ايشان چيرگى بخشيديم و با اموال و فرزندان، يارى كرديم و از حيث لشكر فزونى داديم. اگر نيكى كنيد، درباره خود نيكى كردهايد و اگر بدى كنيد باز هم با خود بدى كردهايد. از اين رو، در دومين بار كه به نافرمانى و تباهى دست زديد، دشمنانتان چهرههاى شما را از بيم و هراس زشت گردانند و در مسجد بيت المقدس درآيند همچنان كه نخستين بار درآمده بودند تا به هر چه دست يابند به سختى ويران كنند. شايد كه پروردگار باز به شما رحم آورد. ولى اگر شما باز به گناهكارى برگرديد، ما نيز به كيفر دادن برمىگرديم و دوزخ را براى كافران زندان قرار مىدهيم.) اين «شايد» وعدهاى است از خداوند كه راست است يعنى انجام مىشود. رويدادى كه نخستين بار براى بنى اسرائيل پيش آمد حمله بخت نصر و لشكريانش بر آنان بود كه بعد، خداوند سبحان يكبار ديگر زندگى آنان را سر و سامان بخشيد. سپس دومين آسيب بر بنى اسرائيل وارد آمد كه تاخت و تاز جودرس و سپاهيانش بود و اين از رويداد نخستين سختتر بود كه ويرانى شهرها و كشته شدن مردان و اسير شدن زنان و فرزندانشان را در پى داشت. از اين روست كه خداى بزرگ مىفرمايد: وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً 17: 7 (و به هر چه دست يابند به سختى ويران كنند) برخى از اهل علم پنداشتهاند كه كشته شدن يحيى در روزگار اردشير بن بابك بوده است. و نيز گفته شده است: كشته شدن او يك سال و نيم پيش از بر آسمان شدن حضرت مسيح عليه السلام بود. خدا حقيقت را بهتر مىداند.
متن عربی: ذكر الأحداث أيام ملوك الطوائف فمن ذلك ذكر المسيح عيسى بن مريم ويحيى بن زكريا عليهم السلام إنّما جمعنا هذين الأمرين العظيمين في هذه الترجمة لتعلّق أحدهما بالآخر، فنقول: كان عمران بن ماثان من ولد سليمان بن داود، وكان آل ماثان رؤوس بني اسرائيل وأحبارهم، وكان متزوجاً بحنة بنت فاقوراء، وكان زكريّاء بن برخيا متزوّجاً بأختها إيشاع، وقيل: كانت إيشاع أخت مريم بنت عمران، وكانت حنّة قد كبرت وعجزت ولم تلد ولداً، فبينما هي في ظلّ شجرة أبصرت طائراً يزقّ فرخاً له فاشتهت الولد فدعت الله أن يهب لها ولداً، ونذرت إن يرزقها ولداً أن تجعله من سدنة بيت المقدس وخدمه، فحرّرت ما في بطنها، ولم تعلم ما هو، وكان النذر المحرّر عندهم أن يجعل للكنيسة يقوم بخدمتها ولا يبرح منها حتى يبلغ الحلم، فإذا بلغ خُيّر، فإن أحبّ أن يقيم فيها أقام، وإن أحبّ أن يذهب ذهب حيث شاء، ولم يكن يحرر إلاّ الغلمان، لأن الإناث لا يصلحن لذلك لما يصيبهنّ من الحيض والأذى. ثمّ هلك عمران وحنّة حامل بمريم، فلمّا وضعتها إذا هي أنثى فقالت عند ذلك: (ربّ إني وضعتها أنثى، والله أعلم بما وضعت، وليس الذكر كالأنثى) آل عمران: 36 في خدمة الكنيسة والعباد الذين فيها، (وإني سميّتها مريم)، وهي بلغتهم العبادة، ثمّ لفّتها في خرقة وحملتها إلى المسجد ووضعتها عند الأحبار أبناء هارون، وهم يلون من بيت المقدس ما يلي بنو شيبة من الكعبة، فقالت: دونكم هذه المنذورة، فتنافسوا فيها لأنها بنت إمامهم وصاحب قربانهم، فقال زكريّاء: أنا أحقّ بها لأنّ خالتها عندي، فقالوا: لكنّا نقترع عليها، فألقوا أقلامهم في نهر جار، قيل هو نهر الأدن، فألقوا فيه أقلامهم التي كانوا يكتبون بها التوراة، فارتفع قلمُ زكريّاء فوق الماء ورسبت أقلامهم، فأخذها وكفلها وضمّها إلى خالتها أمّ يحيى واسترضع لها حتى كبرت، فبنى لها غرفة في المسجد لا يُرقى إليها إلا بسلّم ولا يصعد إليها غيره، وكان يجد عندها فاكهة الشتاء في الصيف، وفاكهة الصيف في الشتاء، فيقول: أنّيى لك هذا؟ فتقول: هو من عند الله، فلمّا رأى زكريّاء ذلك منها دعا الله تعالى ورجا الولد حيث رأى فاكهة الصيف في الشتاء وفاكهة الشتاء في الصيف، فقال: إنّ الذي فعل هذا بمريم قادر على أن يصلح زوجتي حتى تلد، ف (قال: ربّ هب لي من لدنك ذرّيّةً طيبةً إنّك سميع الدعاء) آل عمران: 38. فبينما هو يصلّي في المذبح الذي لهم إذا هو برجل شابّ، هو جبرائيل، ففزغ زكريّاء منه، فقال له: (إن الله يبشرك بيحيى مصدّقاً بكملة من الله) آل عمران: 39، يعني عيسى بن مريم، عليه السلام، ويحيى أوهل من آمن بعيسى وصدّقه، وذلك أنّ زمّه كانت حاملاً به فاستقبلت مريم وهي حامل بعيسى فقالت لها: يا مريم أحامل أنتِ؟ فقالت: لماذا تسأليني؟ قالت: إنّي أرى ما في بطني يسجد لما في بطنك، فذلك تصديقه. وقيل: صدّق المسيح، عليه السلام، وله ثلاث سنين، وسمّاه الله تعالى يحيى ولم يكن قبله من تسمّى هذا الاسم، قال الله تعالى: (لم نجعل له من قبل سميّاً) مريم: 7، وقال تعالى: (وسلام عليه يوم ولد ويوم يموت ويمو يبعث حيّاً) مريم: 15، قيل: أوحش ما يكون ابن آدم في هذه الأيام الثلاثة، فسلّمه الله تعالى من وحشتها، وإنّما ولد يحيى قبل المسيح بثلاث سنين، وقيل بستّة أشهر، وكان لا يأتي النساء، ولا يلعب مع الصبيان. (قال: ربّ أنّى يكون لي غلام وقد بلغني الكبر وامرأتي عاقر) آل عمران: 40 وكان عمره اثنتين وتسعين سنة، وقيل: مائة وعشرين سنة، وكانت امرأته ابنة ثمان وتسعين سنة، فقيل له: (كذلك الله يفعل ما يشاء)، وإنما قال ذلك استخباراً هل يرزق الولد من امرأته العاقر أم غيرها، لا إنكاراً لقدرة الله تعالى، (قال: ربّ اجعل لي آيةً، قال: آيتك ألا تكلّم الناس ثلاثة أيّامٍ إلاّ رمزاً) آل عمران: 41، قال: أمسك الله لسانه عقوبة لسؤاله الآية، والرمز الإشارة. فلمّا ولد رآه أبوه حسن الصورة، قليل الشعر، قصير الأصابع، مقرون الحاجبين، دقيق الصوت، قويّاً في طاعة الله مذ كان صبيّاً، قال الله تعالى: (وآتيناه الحكم صبيّاً)، قيل: إنه قال له يوماً الصبيان أمثاله: يا يحيى اذهب بنا نلعب، فقال لهم: ما للعب خُلقت، وكان يأكل العشب وأوراق الشجر، وقيل: كان يأكل خبز الشعير، ومرّ به إبليس ومعه رغيف شعير فقال: أنت تزعم أنك زاهد وقد ادخرت رغيف شعير؟ فقال يحيى: يا ملعون هو القوت، فقال إبليس: إنّ الأقلّ من القوت يكفي لمن يموت، فأوحى الله الله إليه: اعقل ما يقول لك. ونبّئ صغيراً فكان يدعو الناس إلى عبادة الله، ولبس الشعر، فلم يكن له دينار ولا درهم ولا مسكن يسكن إليه، أينما جنّه الليل أقام، ولم يكن له عبد ولا أمَة، واجتهد في العبادة، فنظر يوماً إلى بدنه وقد نحل فبكى، فأوحى الله إليه: يا يحيى أتبكي لما نحل من جسمك؟ وعزّتي وجلالي لو اطلعت في النار اطلاعة لتدرّعت الحديد عوض الشعر فبكى حتى أكلت الدموع لحم خدّيه وبدت أضراسه للناظرين، فبلغ ذلك أمه فدخلت عليه وأقبل زكرياء ومعه الأحبار فقال: يا بنيّ ما يدعوك إلى هذا؟ قال: أنت أمرتني بذلك حيث قلت: إنّ بين الجنة والنار عقبة لا يجوزها إلا الباكون من خشية الله، فقال: فابكِ واجتهد إذن، فصنعت له أمه قطعتي لبد على خدّيه تواريان أضراسه، فكان يبكي حتى يبلّهما، وكان زكريّاء إذا أراد يعظ أن الناس نظر فإن كان يحيى حاضراً لم يذكر جنّة ولاناراً. وبعث الله عيسى رسولاً نسخ بعض أحكام التوراة، فكان ممّا نسخ أنه حرّم نكاح بنت الأخ، وكان لملكهم، واسمه هيرودس، بنت أخ تعجبه يريد أن يتزوجها، فنهاه يحيّى عنها، وكان لها كلّ يوم حاجة يقضيها لها، فلما بلغ ذلك أمها قالت لها: إذا سألك الملك ما حاجتك فقولي أن تذبح يحيى بن زكرياء، فلمّا دخلت عليه وسألها ما حاجتك قالت: أريد أن تذبح يحيى بن زكرياء، فقال: اسألي غير هذا، قالت: ما أسألك غيره، فلمّا أبت دعا بيحيى ودعا بطست فذبحه، فلما رأت الرأس قالت: اليوم قرّت عيني فصعدت الى سطح قصرها فسقطت منه إلى الأرض ولها كلاب ضارية تحته، فوثبت الكلاب عليها فأكلتها وهي تنظر، وكان آخر ما أُكل منها عيناها لتعتبر، فلمّا قتل بذرت قطرة من دمه على الأرض، فلم تزل تغلي حتى بعث الله بخت نصّر عليهم، فجاءته امرأة فدلته على ذلك الدم، فألقى الله في قلبه أن يقتل منهم على ذلك الدم حتى يسكن، فقتل منهم سبعين ألفاً حتى سكن الدّم. وقال السّدّيّ نحو هذا، غير أنّّ قال: أراد الملك أن يتزوّج بنت امرأة له، فنهاه يحيى عن ذلك، فطلبت المرأة من الملك قتل يحيى، فأرسل إليه فقتله وأحضر رأسه في طست وهو يقول له: لا تحلّ لك، فبقي دمه يغلي، فطرح عليه تراب حتى بلغ سور المدينة، فلم يسكن الدم، فسلّط الله عليهم بخت نصّر في جمع عظيم فحصرهم فلم يظفر بهم، فأراد الرجوع فأتته امرأة من بني اسرائيل فقالت: بلغني أنك تريد العود قال: نعم، قد طال المقام وجاع الناس وقلّت الميرة بهم وضاف عليهم، فقالت: إن فتحتُ لك المدينة أتقتل من آمرك بقتله وتكف إذا أمرتك؟ قال: نعم، قالت: اقسم جندك أربعة أقسام على نواحي المدينة، ثم ارفعوا أيديكم إلى السماء وقولوا: اللهمّ إنّا نستفتحك على دم يحيى بن زكرياء، ففعلوا، فخرب سور المدينة، فدخلوها، فأمرتهم العجوز أن يقتلوا علي دم يحيى بن زكرياء حتى يسكن، فلم يزل يقتل حتى قتل سبعين ألفاً وسكن الدم، فأمرته بالكفّ، وكفّ. وخرّب بيت المقدس، وزمر أن تُلقى فيه الجيف، وعاد ومعه دانيال وغيره من وجوه بني اسرائيل، منهم عزريا وميشائيل ورأس الجالوت، فكان دانيال أكرم النّاس عليه، فحسدهم المجوس وسعوا بهم الى بخت نصّر، وذكر نحو ما تقدّم من إلقائهم إلى السبع ونزول الملك عليهم ومسخ بخت نصّر ومقامه في الوحش سبع سنين. وهذا القول وما لم نذكره من الروايات من أنّ بخت نصّر هو الذي خرّب بيت المقدس وقتل بني اسرائيل عدن قتلهم يحيى بن زكرياء باطل عند أهل السّير والتاريخ وأهل العلم بأمور الماضين، وذلك أنهم أجمعين مجمعون على أنّ بخت نصّر غزا بني اسرائيل عند قتلهم نبيّهم شعيا في عهد إرميا بن حلقيا، وبين عهد إرميا وقتل يحيى أربعمائة سنة وإحدى وستّون سنة عند اليهود والنصارى، ويذكرون أن ذلك في كتبهم وأسفارهم مبين، وتوافقهم المجوس في مدّة غزو بخت نصّر بني اسرائيل الى موت الإسكندر، وتخالفهم في مدّة ما بين موت الاسكندر ومولد يحيى، فيزعمون أنّ مدّة ذلك كانت إحدى وخمسين سنة. وأما ابن اسحاق فإنّه قال: الحقّ أن بني اسرائيل عمروا بيت المقدس بعد مرجعهم من بابل وكثروا ثمّ عادوا يحدثون الأحداث ويعود الله سبحانه عليهم ويبعث فيهم الرسل، ففريقاً يكذبّون وفريقاً يقتلون، حتى كان آخر من بعث الله فيهم زكرياء وابنه يحيى وعيسى بن مريم، عليهم السلام، فتلوا يحيى وزكرياء، فابتعث الله عليهم ملكاً من ملوك بابل يقال له جودرس، فسار إليهم حتى دخل عليهم الشام، فلمّا دخل عليهم بيت المقدس قال لقائد عظيم من عسكره اسمه نبوزاذان، وهو صاحب الفيل: إني كنت حلفت لئن أنا ظفرت ببني إسرائيل لأقتلنّهم حتى يسيل دماؤهم في وسط عسكري إلى أن لا أجد من أقتله؛ وأمره أن يدخل المدينة ويقتلهم حتى يبلغ ذلك منهم، فدخل نبوزاذان المدينة فأقام في المدينة التي يقربون فيها فربانهم، فوجد فيها دماً يغلي، فقال: يا بني اسرائيل ما شأن هذا الدم يغلي؟ فقالوا: هذا دم قربان لنا لم يُقبل فلذلك هو يغلي. فقال: ما صدقتموني الخبر فقالوا: إنه قد انقطع منّا الملك والنبوة فلذلك لم يقبل منا، فذبح منهم على ذلك الدم سبعمائة وسبعين رجلاً من رؤوسهم، فلم يهدأ، فأمر بسبعمائة من علمائهم فذُبحوا على الدم، فلم يهدأ، فلمّا رأى الدّم لا يبرد قال لهم: يا بني اسرائيل اصدقوني واصبروا على أمر ربّكم، فقد طال ما ملكتم في الأرض تفعلون ما شئتم، قبل أن لا أدع منكم نافخ نار أنثى ولا ذكراً إلا قتلته. فلمّا رأوا الجهد وشدّة القتل صدقوه الخبر وقالوا: هذا دم نبي كان ينهانا عن كثير مما يسخط الله ويخبرنا بخبركم، فلم نصدّقه وقتلناه فهذا دمه، فقال: ما كان اسمه؟ قالوا: يحيى بن زكرياء، قال: الآن صدقتموني، لمثل هذا انتقم ربّكم منكم، وخرّ ساجداً وقال لمن حوله: أغلقوا أبواب المدينة وأخرجوا من ها هنا من جيش جودرس، ففعلوا، وخلا في بني اسرائيل ثمّ قال للدّم: يا يحيى قد علم ربيّ وربّك ما قد أصاب قومك من زجلك وما قُتل منهم، فاهدأ بإذن الله قبل أن لا يبقى من قومك أحد، فسكن الدمُ، ورفع نبوزاذان القتل، وقال: آمنتُ بما آمنت به بنو اسرائيل وصدّقت به وأيقنت أنّه لا ربّ غيره، ثمّ قال لبني اسرائيل: إنّ جودرس أمرني أن أقتل فيكم حتى تسيل دماؤكم في عسكره، ولست أستطيع أن أعصيه، قالوا: افعل، فأمرهم أن يحفروا حفيرة، وأمر بالخيل والبغال والحمير والبقر والغنم والإبل فذبحها حتى كثر الدّم وأجرى عليه ماء، فسال الدّم في العسكر، فأمر الدم بالقتلى الذين كان قتلهم، فألقوا فوق المواشي، فلمّا نظر جودرس إلى الدم قد بغل عسكره أرسل إلى نبوزاذان: أن ارفع القتل عنهم فقد انتقمت منهم بما فعلوا. وهي الوقعة الأخيرة التي أنزل الله ببني اسرائيل، يقول الله تعالى لنبيّه محمد، صلى الله عليه وسلم: (وقضينا الى بني اسرائيل في الكتاب لتفسدنّ في الأرض مرتين ولتعلنّ علوّاً كبيراً، فإذا جاء وعد أولاهما بعثنا عليكم عباداً لنا أولي بأس شديد فجاسوا خلال الديار، وكان وعداً مفعولاً، ثمَّ رددنا لكم الكرة عليهم وأمددناكم بأموال وبنين وجعلناكم أكثر نفيراً، إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم وإن أسأتم فلها، فإذا جاء وعد الآخرة ليسؤوا وجوهكم وليدخلوا المسجد كما دخلوه أول مرةٍ وليتبروا ما علوا تتبيراً، عسى ربكم أن يرحمكم، وإن عدتم عدنا وجعلنا جهنّم للكافرين حصيراً) الاسراء: 4 - 8، و: (عسى) وعدٌ من الله حقّ. وكانت الوقعة الأولى بخت نصّر وجنوده، ثم ردّ الله سبحانه لهم الكرّة، ثم كانت الوقعة الأخيرة جودرس وجنوده، وكانت أعظم الوقعتين، فيها كان خراب بلادهم وقتل رجالهم وسبْي ذراريهم ونسائهم، يقول الله تعالى: (وليتبِّروا ما علوا تتبيراً). وزعم بعضُ أهل العلم أنّ قتل يحيى كان أيّام أردشير بن بابك، وقيل: كان قتله قبل رفع المسيح، عليه السلام، بسنة ونصف؛ والله أعلم.
* از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|