|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>ویشتاسب > سخن درباره وی و کشته شدن پدرش لهراسب و رویدادهای دوره پادشاهی او
شماره مقاله : 10272 تعداد مشاهده : 327 تاریخ افزودن مقاله : 4/4/1390
|
سخن درباره ويشتاسب كشته شدن پدرش لهراسب و رويدادهاى دوره پادشاهى او ويشتاسب، پسر لهراسب، هنگامى كه به فرمانروائى رسيد، كشور را سر و سامان داد و قوانينى مقرر فرمود و شهر فسا را در استان فارس ساخت. او هفت تن از بزرگان ايران را پايهاى بلند بخشيد و به هر يك به اندازه پايهاى كه داشت بخشى از كشور را واگذار كرد. و فرمانروائى آن بخش را بدو سپرد. سپس براى پادشاه تركستان كه نامش خرزاسف (ارجاسب) برادر افراسياب، بود، پيام فرستاد و با او صلح كرد بدين قرار كه چون رسم بر اين بود كه هميشه اسبى با يك ركابدار بر درگاه پادشاهان آماده باشد، ويشتاسب نيز اسبى به درگاه پادشاه ترك بفرستد. وقتى زرتشت- چنان كه پيش ازين گفتيم- به دربار ويشتاسب راه يافت، بدو اندرز داد كه پيمان صلح خود را با پادشاه تركستان بر هم بزند و گفت: «من طالع مىبينم و ساعتى سعد را معين مىكنم تا در آن ساعت به جنگ با او برخيزى و پيروزى يابى.» اين نخستين بار بود كه براى پادشاهان از روى دانش ستاره شناسى، وقتى براى آغاز هر كار تعيين مىشد. زرتشت نيز با ستاره شناسى آشنائى بسيار داشت و در اين باره دانشمند برجستهاى به شمار مىرفت. ويشتاسب اين پيشنهاد را پذيرفت. از اين رو، زرتشت كسى را به درگاه پادشاه ترك فرستاد تا اسب شاهنشاه ايران و ركابدار او را از آن جا برگيرد و به ايران برگرداند. فرستاده زرتشت نيز چنين كرد. اين كار- كه نشانه پيمان شكنى شمرده مىشد- پادشاه تركستان را به خشم آورد و او كه زرتشت را در اين باره گنهكار مىدانست، نامهاى به ويشتاسب نوشت و او را ترساند و اين پيمان شكنى را نكوهش كرد و از او خواست كه زردشت را پيش وى بفرستد. اگر نفرستد با او جنگ خواهد كرد و او خانواده او را از ميان خواهد برد. ويشتاسب در پاسخ نامه او، نامهاى بسيار تند نگاشت و او را به پيكار فرا خواند. چيزى نگذشت كه دو پادشاه با لشكريان خود به سوى يك ديگر حركت كردند و با هم روبرو شدند و به پيكار پرداختند. جنگى سخت درگرفت و سرانجام تركان شكست خوردند و كشته بسيار دادند و شتابان گريختند. ويشتاسب نيز به بلخ بازگشت. اين پيروزى كه در پى پيشنهاد زردشت نصيب ايرانيان شده بود، مقام زردشت را در چشم ايرانيان بالا برد و بيش از پيش به ارجمندى و شكوه او افزود. كسى كه درين جنگ از همه بيشتر دلاورى نشان داد اسفنديار پسر ويشتاسب بود كه با نيرومندى و دليرى بىاندازه خود، جنگ را برد و گروهى را بر سر رشك آورد چنان كه از او پيش پدرش بدگوئى كردند و گفتند: «پسر تو مىخواهد زمام كشور را در دست خود بگيرد و تو را از پادشاهى بركنار كند.» ويشتاسب نيز كه با شنيدن اين سخنان درباره اسفنديار بدگمان شده بود او را پى در پى به جنگ فرستاد- تا شايد در يكى از جنگها كشته شود. و چون اسفنديار در هيچ نبردى شكست نمىخورد و پيوسته پيروز و سرافراز برمىگشت، ويشتاسب سرانجام او را گرفت و به بند كشيد و در زندان انداخت. چندى بعد، ويشتاسب روانه نواحى كرمان و سيستان شد و به دامنه كوهى كه آن را طمبدر (يا: طميدر) مىخواندند، رفت تا در آن جا چندى گوشه گيرى گزيند و به كيش خود- كه آئين زرتشتى بود- پردازد. پيش از اقدام به اين كار پدر خود لهراسب را كه سالهاى بسيارى از عمرش مىگذشت و ديگر پيرى و سالخوردگى او را ناتوان ساخته بود، به جاى خود در بلخ گذاشت و نگهدارى خزانهها و فرزندان و زنان خويش را نيز بدو سپرد. اين خبر به گوش پادشاه توران زمين خرزاسف (ارجاسب) رسيد و همينكه به حقيقت آن پى برد، دور بودن ويشتاسب از كشور خود را غنيمت شمرد و از فرصت استفاده نمود و لشكريان خويش را گرد آورد و بسيج كرد و روانه بلخ شد. همينكه به بلخ رسيد، آن جا را گرفت و لهراسب و دو فرزند ويشتاسب و هيربدان را كشت و ديوانخانهها را آتش زد و آتشكدهها را ويران ساخت و دستههائى از لشكريان خويش را نيز به شهرها فرستاد كه تا توانستند كشتند و اسير گرفتند و ويران كردند. ارجاسب، همچنين، دو دختر ويشتاسب را كه يكى از آنان خمانى نام داشت اسير كرد. بزرگترين پرچم ايرانيان را نيز كه به درفش كاويان معروف بود، گرفت. سپس در پى ويشتاسب شتافت. ويشتاسب از دست او گريخت و به كوههائى كه در فارس بود پناهنده شد در حاليكه از آنچه بر سرش آمده بود خود را زبون و بيچاره مىديد. هنگامى كه كار بر او سخت شد، همراه جاماسب كه حكيم دانشمند دربار ايران بود، كسانى را در پى پسر خود اسفنديار فرستاد و او را از زندان بيرون آورد و از رفتارى كه با وى كرده بود پوزش خواست و بدو وعده داد كه او را وليعهد خود سازد و پادشاهى را پس از خود بدو واگذارد. اسفنديار كه اين سخنان شنيد، در برابر پدر خود به خاك افتاد و سپاسگزارى كرد. آنگاه برخاست و از پيش او بيرون رفت و لشكريانى را كه در اختيار داشت گرد آورد و شب را نيز تا بامداد به طرح ريزى بسيج گذراند و روز بعد به سركوبى لشكريان ترك و پادشاه ايشان شتافت. دو لشكر با هم روبرو شدند و به پيكار پرداختند. جنگ سختى درگرفت و درين نبرد اسفنديار به يك پهلوى لشكر ترك حمله برد و آنان را تار و مار كرد و حملات خود را پيگيرى نمود. چيزى نگذشت كه تركان دريافتند اين همان اسفنديار است كه در جنگ با ايشان كار آزمودگى و ورزيدگى دارد و تاب ستيزه با او را نخواهند داشت. اين بود كه از جنگ روى گرداندند و چنان گريختند كه ديگر در راه خود به هيچ چيز توجه نمىكردند. اسفنديار ازين پيكار پيروزمندانه بازگشت در حاليكه درفش كاويان را نيز پس گرفته بود. هنگامى كه پيش پدرش ويشتاسب رفت و او را از اين پيروزى آگاه ساخت، ويشتاسب شاد شد و به اسفنديار فرمود كه از تركان دست برندارد و آنان را دنبال كند. همچنين بدو توصيه كرد كه پادشاه تركان را بكشد. هر قدر كه مىتواند، خون خانواده و خويشاوندان او را بريزد و تا آنجا كه دستش مىرسد تركان را بكشد و اسيران ايرانى را كه در بند تركان گرفتارند آزاد كند و آنچه را كه تركان از شهرهاى ايران به غنيمت بردهاند، باز پس گيرد. اسفنديار بار ديگر به توران زمين لشكر كشيد و به شهرهاى تركان راه يافت و تا توانست كشت و اسير كرد و ويران ساخت. سرانجام به بزرگترين شهر توران زمين رسيد و آن جا را با قهر و غلبه گرفت و پادشاه ترك و برادران و جنگجويان او را كشت و دارائى او را به دست آورد و زنانش را اسير كرد. اسفنديار دو خواهر خود را نيز از بند تركان آزاد ساخت و فتوحات خود را ادامه داد و شهرهاى ديگرى را گشود و تا آخرين حدود مرزهاى توران زمين تاخت و تا تبت پيش رفت. آنگاه به سرداران ترك امان داد و هر شهرى را كه گرفته بود به يكى از ايشان سپرد و خراجى نيز معين كرد و آنان را موظف ساخت كه هر سال خراج شهرها را به پدرش ويشتاسب بپردازند. سپس به بلخ بازگشت. ويشتاسب به آنچه از حيث نگهدارى كشور و پيروزى بر تركان از اسفنديار ديده بود، بر او رشك برد ولى رشك خود را پنهان نگاه داشت و به اسفنديار فرمان داد تا سپاهى آماده سازد و براى پيكار با رستم پهلوان، به سيستان برود. درين باره بدو گفت: «اين رستم در ميان شهرهاى ماست و از ما فرمانبردارى نمىكند زيرا شاه كيكاووس او را آزاد گذارده و سيستان را بدو بخشيده است.» ما ضمن شرح پادشاهى كيكاووس، اين موضوع را ذكر كرديم. غرض ويشتاسب از فرستادن اسفنديار به جنگ رستم اين بود كه در آن جنگ يا رستم اسفنديار را بكشد يا اسفنديار رستم را. چون از رستم نيز به سختى بيزار بود. اسفنديار لشكريان خود را گرد آورد و به جنگ رستم رفت تا سيستان را از او بگيرد. رستم با او نبرد كرد و درين نبرد اسفنديار به دست رستم كشته شد. ويشتاسب نيز درگذشت در حاليكه يكصد و دوازده سال فرمانروائى كرده بود. برخى گفتهاند يكصد و بيست سال و برخى نيز گفتهاند يكصد و پنجاه سال پادشاهى كرد. و نيز گفته شده است: مردى از فرزندان اسرائيل پيش ويشتاسب رفت. او خود را پيامبرى مىپنداشت كه از سوى خداوند براى راهنمائى ويشتاسب فرستاده شده بود. از اين رو در بلخ به نزد پادشاه رفت. او به عبرى سخن مىگفت و زرتشت، پيغمبر ايرانيان، نيز سخنانش را شرح و تفسير مىكرد. جاماسب، دانشمند دربار ويشتاسب هم گفتههاى او را از زبان اسرائيلى ترجمه مىكرد. پيش از زردشت، ويشتاسب و پدران و نياكان او و ساير ايرانيان، كيش صابئى داشتند.
متن عربی:
ذكر بشتاسب والحوادث في ملكه وقتل أبيه لهراسب لما ملك بشتاسب بن لهراسب ضبط الملك وقرّر قوانينه وابتنى بفارس مدينة فسا ورتّب سبعة من عظماء أهل مملكته مراتب وملك كلّ واحد منهم مملكة على قدر مرتبته، ثمّ إنّه أرسل إلى ملك الترك، واسمه خرزاسف، وهو أخو أفراسياب، وصالحه، واستقرّ الصلح على أن يكون لبشتاسب دابّة واقفة على باب ملك الترك لا تزال علي عادتها على أبواب الملوك، فلما جاء زرادشت الى بشتاسب واتبعه على ما ذكرناه أشار زرادشت على بشتاسب بنقض الصلح مع ملك الترك، وقال: أنا أعيّن لك طالعاً تسير فيه الى الحرب فتظفر؛ وهذا أول وقت وضعت فيه الاختيارات للملوك بالنجوم؛ وكان زرادشت عالماً بالنجوم جيّد المعرفة بها، فأجابه بشتاسب الى ذلك، فأرسل الى الدابّة التي بباب ملك الترك والى الموكّل بها فصرفهما، فغضب ملك الترك وأرسل اليه يتهدده وينكر عليه ذلك ويأمره بإنفاذ زرادشت إليه وإن لم يفعل غزاه وقتله وأهل بيته. فكتب إليه بشتاسب كتاباً غليظاً يؤذنه فيه بالحرب، وسار كلّ واحد منهما الى صاحبه والتقيا واقتتلا قتالاً شديداً، فكانت الهزيمة على الترك، وقتلوا قتلاً ذريعاً، ومرّوا منهزمين، وعاد بشتاسب الى بلخ، وعظم أمر زرادشت عند الفرس، وعظم شأنه حيث كان هذا الظفر بقوله. وكان أعظم الناس غناء في هذه الحرب إسفنديار بن بشتاسب، فلما انجلت الحرب سعى الناس بي بشتاسب وابنه اسفنديار وقالوا: ويريد الملك لنفسه، فندبه لحرب بعد حرب، ثمّ أخذه وحبسه مقيّداً. ثم إنّ بشتاسب سار الى ناحية كرمان وسجستان وسار الى جبل يقال له طمبدر لدراسة دينه والتنسّك هناك، وخلف أباه لهراسب ببلخ شيخاً قد أبطله الكبر، وترك بها خزائنه وأولاده ونساءه، فبلغت الأخبار إلى ملك الترك خرزاسف، فلمّا تحققها جمع عساكره وحشد وسار الى بلخ وانتهز الفرصة بغيبة بشتاسب عن مملكته، ولما بلغ بلخ ملكها وقتل لهراسب وولدين لبشتاسب والهرابذة وأحرق الدواوين وهدم بيوت النيران وأرسل السرايا إلى البلاد، فقتلوا وسبوا وأخربوا، وسَبى ابنتين لبشتاسب إحداهما خُمانى والاخرى باذافره، وأخذ علمهم الأكبر المعروف بدرفش كابيان، وسار متبعاً لبشتاسب، وهرب بشتاسب من بين يديه فتحصّن بتلك الجبال مما يلي فارس، وضاق ذرعاً بما نزل به. فلما اشتدّ عليه الأمر أرسل الى ابنه اسفنديار مع عالمهم جاماسب، فأخرجه من محبسه واعتذر إليه ووعده أن يعهد إليه بالملك من بعده، فلمّا سمع إسفنديار كلامه سجد له ونهض من عنده وجمع من عنده من الجند وبات ليلته مشغولاً بالتجهّز وسار من الغد نحو عسكر الترك وملكهم، والتقوا واقتتلوا والتحمت الحرب وحمي الوطيس، وحمل إسفنديار على جانب من العسكر فأثّر فيه ووّهنه، وتابع الحملات، وفشا في الترك أنّ إسفنديار هو المتولّي لحربهم، فانهزموا لا يلوون على شيء، وانصرف إسفنديار وقد ارتجع درفش كابيان. فلمّا دخل على أبيه استبشر به وأمره باتباع الترك ووصّاه بقتل ملكهم ومن قدر عليه من أهله ويقتل من الترك من أمكنه قتله وأن يستنقذ السبايا والغنائم التي أُخذت من بلادهم، فسار إسفنديار ودخل بلاد الترك وقتل وسبى وأخرب وبلغ مدينتهم العظمى ودخلهم عنوة وقتل الملك وإخوته ومقاتلته واستباح أمواله وسبى نساءه واستنقذ أختيه ودوّخ البلاد وانتهى الى آخر حدود بلاد الترك والى التّبّت، وأقطع بلاد الترك، وجعل كلّ ناحية الى رجل من وجوه الترك بعد أن آمنهم ووظف عليهم خراجاً يحملونه كلّ سنة الى أبيه بشتاسب، ثم عاد الى بلخ. فحسده أبوه بما ظهر منه من حفظ الملك والظفر بالترك، وأسرّ ذلك في نفسه، وأمره بالتجهّز والمسير الى قتال رستم الشديد بسجستان، وقال له: هذا رستم متوسّط بلادنا ولا يعطينا الطاعة لأن الملك كيكاووس وأعتقه فأقطعه إيّاها؛ وقد ذكرنا ذلك في ملك كيكاوو؛ وكان عغرض بشتاسب أن يقتله رستمُ أو يقتل هو رستم، فإنه كان أيضاً شديد الكراهة لرستم، فجمع العساكر وسار الى رستم لينزع سجستان منه، فخرج إليه رستم وقاتله، فجمع العساكر وسار الى رستم لينزع سجستان منه، فخرج إليه رستم وقاتله، فقتل إسفنديار، قتله رستم. ومات بشتاسب، وكان ملكه مائة سنة واثنتي عشرة سنة، وقيل: مائة وعشرين سنة، وقيل: مائة وخمسين سنة. وقيل: إنه جاءه رجل من بني اسرائيل زعم أنه نبيّ أرسل إليه واجتمع به ببلخ، فكان يتكلّم بالعبريّ وزرادشت نبيّ المجوس يعبّر عنه، وجاماسب العالم هو حاضر معهم يترجم أيضاً عن الاسرائيلي، وكان بشتاسب ومن قبله من آبائه وسائر الفرس يدينون بدين الصابئة قبل زرادشت.
* از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|