|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>اشخاص>آسا بن ابیا
شماره مقاله : 10267 تعداد مشاهده : 488 تاریخ افزودن مقاله : 4/4/1390
|
سخن درباره پيكار آسا بن ابيا با رزح هندى گفته شده است: اسا پسر ابيا، مردى شايسته و نيكوكار و خداپرست بود ولى پدرش بتپرستى مىكرد و مردم را به پرستش بتها فرا مىخواند. پسرش، اسا، همينكه به فرمانروائى رسيد، دستور داد تا جارچى در همه جا جار بزند كه: «آگاه باشيد كه كفر و كسانى كه اهل كفرند از ميان رفته، و ايمان و كسانى كه اهل ايمانند پايدار ماندهاند. در ميان بنى اسرائيل هيچ كافرى نيست كه سربلند كرده، و من او را نكشته باشم. بىگمان طوفان نوح جهان و مردم جهان را غرق نكرد و قريهها را درهم نكوبيد، و از آسمان سنگ و آتش بر زمين نباريد جز براى اين كه مردم خداپرستى را ترك گفتند و از فرمان پروردگار سرپيچيدند.» اسا كوشيد كه مردم را به راه راست درآورد و درين باره سختگيرى بسيار كرد. در نتيجه سختگيرى او، گروهى كه بت مىپرستيدند و گناه مىكردند، به ستوه آمدند و پيش مادر اسا رفتند و از دست پسرش شكايت بردند. مادر او نيز بتپرستى مىكرد. از اين رو، به نزد پسر خود رفت و كوشيد تا او را از آنچه مىكرد باز دارد. درين باره نيز بيش از اندازه اصرار ورزيد. ولى پسرش، اسا، به سخنان او گوش نداد، از اين گذشته، او را از زيان بتپرستى ترساند و بيزارى خود را از پرستش بتها آشكار كرد. مردمى كه به بتپرستى گرويده بودند وقتى كار را چنان ديدند، نااميد شدند و كسانى كه از اسا مىترسيدند، آن سرزمين را ترك گفتند و روانه هند گرديدند. در هند پادشاهى بود كه رزح (يا: روح) خوانده مىشد. مردى بيدادگر و تبهكار بود و توانائى بسيار داشت. مردم بيشتر شهرهاى هندوستان از او فرمانبردارى مىكردند و او آنان را به بندگى و پرستش خود فرا مىخواند. آن گروه از بنى اسرائيل كه راهى هندوستان شده بودند، خود را بدو رساندند و از دست پادشاه خود پيش او شكايت بردند و از شهرهاى بسيار و لشكريان او، همچنين از ناتوانى او در فرمانروائى سخن گفتند و پادشاه هند را برانگيختند كه براى جنگ با اسا لشكركشى كند. پادشاه هند جاسوسانى را به سرزمين بنى اسرائيل فرستاد تا درباره وضع آنان تحقيق كنند. آنان رفتند و براى او خبرهائى آوردند. پادشاه هند همينكه از كار اسا و نيروى كشور دارى او آگاهى كافى يافت، لشكريان خويش را گرد آورد و از راه دريا رهسپار شام شد. هنگامى كه مىخواست بدان سو روانه شود، فرزندان اسرائيل به وى گفتند: «اسا دوستى دارد كه او را يارى مىدهد و پيروزى مىبخشد!» در پاسخ گفت: «اسا و دوستش در برابر سرداران و سپاهيان بسيار من كجا مىتوانند كارى از پيش ببرند!» از سوى ديگر، اسا همينكه خبر لشكر كشى پادشاه هند را شنيد، روى نياز به درگاه خداوند نهاد و زارى كرد و ناتوانى و زبونى خويش را از پيكار با آن هندى آشكار ساخت و از خدا خواست كه او را در اين پيكار پيروزمند سازد. خداوند درخواست او را پذيرفت و در خواب بدو آگاهى داد كه: «من به زودى توانائى خود را به رزح هندى و لشكريانش نشان خواهم داد چنان كه گزندشان را از تو دور سازم و دارائى آنان را به تو رسانم تا دشمنان تو بدانند كه دوست تو يار خود را بر زمين نمىزند و لشكرش را شكست نمىدهد. بارى، رزح راه خود را پيمود تا به كرانه شام رسيد و لنگر انداخت و روانه بيت المقدس شد. در دو منزلى بيت المقدس، لشكريان خويش را پراكنده ساخت كه سراسر آن نواحى را فرا گرفتند و دلهاى بنى اسرائيل لبريز از بيم و هراس شد. اسا ديدهبانانى را فرستاد كه درباره شماره لشكريان رزح بررسى كنند و خبرى بياورند. اين ديده بانان برگشتند و از كثرت سپاه رزح به او خبرى دادند كه همانندش پيش از آن شنيده نشده بود. فرزندان اسرائيل كه اين خبر شنيدند فرياد برآوردند و گريستند و همديگر را وداع گفتند و بر آن شدند كه پيش رزح بروند و بدو تسليم شوند و سر به فرمان وى نهند. ولى، اسا، پادشاهشان، به ايشان گفت: «پروردگار من، هم اكنون به من وعده پيروزى داده و بىگمان به وعده خود وفا خواهد فرمود. از اين رو به سوى خداوند برگرديد و به دعا و زارى پردازيد.» چنين كردند و همه روى نياز به درگاه خدا نهادند و دعا و زارى آغاز كردند. در اين هنگام به نظرشان رسيد كه خداوند به اسا وحى فرستاد و فرمود: «اى اسا، دوست هرگز دوست خود را تسليم دشمن نمى- كند. و من كسى هستم كه تو را از گزند دشمنت بر كنار مىدارم و او نمىتواند كسى را كه سرسپرده من است خوار سازد و كسى را كه به دست من توانائى يافته، ناتوان كند. همچنان كه تو در روزگار فراخى و آسودگى مرا ياد مىكردى من نيز در اين روزگار دشوارى و سختى به ياد تو خواهم بود و تو را به دشمن نخواهم سپرد و به زودى برخى از شكنجهها را خواهم فرستاد كه دشمنان مرا از پاى درآورند. بنابر اين شادباش و اين مژده را نيز به فرزندان اسرائيل برسان.» مؤمنان كه اين مژده را از او شنيدند، شاد شدند. اما منافقان او را دروغگو انگاشتند. خداوند سپس به اسا فرمود كه، براى پيكار با روح، با لشكريان خويش بيرون برود. او نيز با گروهى اندك از شهر بيرون رفت. رزح و سپاهيانش كه بر روى پشتهاى ايستاده بودند، لشكريان اسا را تماشا مىكردند. رزح همينكه چشمش بدان گروه افتاد، ايشان را ناچيز و كوچك پنداشت و گفت: «من اين همه لشكر فراهم آورده و از شهرهاى خود بيرون آمده و دارائى خود را صرف كردهام تا با چنين گروه اندكى روبرو شوم!» سپس آن گروه از بنى اسرائيل را كه پيشش به شكايت رفته و او را بدين جنگ برانگيخته بودند، همچنين، جاسوسانى را كه فرستاده بود تا برايش از بنى اسرائيل خبر بياورند، همه را فرا خواند و به آنان گفت: «شما به من دروغ گفتيد و درباره كثرت بنى اسرائيل خبرهائى داديد كه از راستى بدور بود. با اين سخنان بىپايه، مرا واداشتيد كه اين لشكريان را گرد آورم و دارائى خود را بر باد دهم.» آنگاه فرمان داد كه همه را كشتند و براى اسا پيام فرستاد و از او پرسيد: «آن دوستت كه تو را يارى مىبخشد و از جنگ و خشم و چيرگى من رهائى مىدهد، كجاست؟» اسا بدو پاسخ داد: «اى بدبخت، تو نمىدانى كه چه مىگوئى! آيا مىخواهى با نيروئى كه دارى بر خداوند چيره شوى و با اين توانائى اندك با او درافتى؟ او در اين جا كه من هستم، با من است و هر كس كه خدا با اوست هرگز از هيچ كس شكست نمىخورد. به زودى خواهى دانست كه چه بر سرت خواهد آمد.» رزح از اين سخنان به خشم آمد و لشكريان خويش را صف- آرائى كرد و براى جنگ با اسا روانه ميدان كارزار شد. در آغاز نبرد به تير اندازان خويش دستور تيراندازى داد و آنان نيز لشكريان اسا را نشانه تيرها ساختند. ولى خداوند فرشتگانى را براى يارى فرزندان اسرائيل فرستاد و اين فرشتگان تيرها را گرفتند و به سوى همان هنديان انداختند چنان كه هر كسى به همان تيرى كشته شد كه به سوى يكى از اسرائيليان افكنده بود. بدين گونه، همه تيراندازان رزح از پاى درآمدند. فرزندان اسرائيل كه چنين ديدند فرياد شادى برآوردند و به نيايش و دعا پرداختند. فرشتگانى كه براى يارى بنى اسرائيل فرود آمده بودند به چشم هندوان آشكار شدند و رزح همينكه آنان را ديد، سرآسيمه شد. خداوند در دل او بيم و هراس افكند چنان كه دست و پاى خود را گم كرد و در ميان لشكريان خود جار زد و فرمود به سپاهيان اسا حمله برند. آنان نيز چنين كردند. ولى فرشتگان ايشان را كشتند و از آنان زنده نگذاشتند جز رزح و بردگان و زنان او را. رزح كه كشته شدن سربازان خود را ديد گريزان از رزمگاه برگشت در حالى كه مىگفت: «دوست اسا مرا كشت.» اسا كه او را روى گردان و گريزان ديد، گفت: [؟] «بار خدايا، تو او را نابود نكردى تا نماينده خود را براى ستيزهجوئى با ما بفرستد!» اما رزح و همراهانش به دريا رسيدند و سوار كشتىها شدند. اندكى كه پيش رفتند خداوند بادهائى را به سوى ايشان فرستاد كه همه را در دريا غرق كرد. پس از اسا، پسر او سافاط به پادشاهى رسيد و بيست و پنج سال فرمانروائى كرد تا هنگامى كه درگذشت. سپس غزليا، دختر عمرم و خواهر يا مادر اخزيا، پادشاه اين زن، شاهزادگان بنى اسرائيل را كشته بود، و از آنان كسى زنده نمانده بود جز يواش بن اخزيا، كه پسر پسر غزليا، يا نواده او، محسوب مىشد. و خود را از چشم مادر بزرگ خويش پنهان نگاه مىداشت تا به دست وى كشته نشود. يواش، بعد بر آن زن چيرگى يافت و او و يارانش را كشت. غزليا- يعنى همين زنى كه به دست نواده خود كشته شد- هفت سال پادشاهى كرد. پس از او، يواش، چهل سال فرمانروائى كرد تا اينكه به دست كسان خود كشته شد. يواش كسى بود كه مادر بزرگ خود را كشته بود. سپس عوزيا بن امصيا (يا: موضيا) بن يواش- كه او را فوزيا نيز مىگفتند- به پادشاهى رسيد و پنجاه و دو سال فرمان راند. آنگاه يوثام بن عوزيا پادشاه شد كه مدت پادشاهى او شانزده سال بود. بعد حزقيا بن احاز بر جايش نشست و تا هنگامى كه از جهان رفت، فرمانروائى كرد. گفته مىشود: او سرور شعيا بود و شعيا فرا رسيدن مرگ و پايان زندگانى او را بدو خبر داد و او به درگاه پروردگار خويش زارى كرد و خداوند بر عمر او افزود و به شعيا فرمود كه افزايش عمر او را بدو خبر دهد. و نيز گفته شده است: سرور شعيا در اين داستان صدقيا نام دارد، به گونهاى ذكرش خواهد آمد.
متن عربی: ذكر محاربة آسا بن أفيا ورزح الهندي قيل: كان أسا بن أبيا رجلاً صالحاً، وكان أبوه قد عبد الأصنام ودعا الناس الى عبادتها، فلما ملك ابنه أسا أمر منادياً فنادى: ألا إنّ الكفر قد مات وأهله وعاش الإيمان وأهله، فليس كافر في بني اسرائيل يطلع رأسه بكفر إلا قتلته، فإن الطوفان لم يغرق الدنيا وأهلها ولم يخسف بالقرى ولم تطمر الحجارة والنار من السماء إلى الأرض إلا بترك طاعة الله والعمل بمعصيته وشدد في ذلك. فأتى بعضهم ممن كان يعبد الأصنام ويعمل بالمعاصي إلى أم أسا الملك، وكانت تعبد الأصنام، فشكوا إليها، فجاءت إليه ونهته عما كان يفعله وبالغت في زجره، فلم يصغ الى قولها بل تهددها على عبادة الأصنام وأظهر البراءة منها، فحينئذٍ أيس الناس منه وانتزح من كان يخافه وساروا إلى الهند. وكان بالهند ملك يقال له رزح، وكان جبّاراً عاتياً عظيم السلطان قد أطاعه أكثر البلاد، وكان يدعو الناس الى عبادته، فوصل اليه أولذك النفر من بني اسرائيل وشكوا إليه ملكهم ووصفوا له البلاد وكثرتها وقلّة عسكرها وضعف ملكها وأطمعوه فيها. فأرسل الجواسيس فأتوه بأخبارها، فلما تيقن الخبر جمع العساكر وسار الى الشام في البحر، وقال له بنو اسرائيل: إن لأسا صديقاً ينصره ويعينه، قال: فأين أسا وصديقه من كثرة عساكري وجنودي وبلغ خبرُه إلى أسا، فتضرّع الى الله تعالي وأظهر الضعف والعجز عن الهنديّ وسأل الله النصرة عليه، فاستجاب الله له وأراه في المنام: إنّي سأظهر من قدرتي في رزح الهنديّ وعساكره ما أكفيك شرهم وأغنمكم أموالهم حتى يعلم أعداؤك أن صديقك لا يُطاق وليّه ولا ينهزم جنده. ثمّ سار رزح حتى أرسى بالساحل، وسار الى بيت المقدس، فلما صار على مرحلتين منه فرق عساكره، فامتلأت منهم تلك الأرض وملئت قلوب بني إسرائيل رعباً، وبعث أسا العيون فعادوا وأخبروه من كثرتهم بما لم يُسمع بمثله، وسمع الخبر بنو اسرائيل فصاحوا وبكوا وودّع بعضهم بعضاً وعزموا على أن يخرجوا الى رزح ويستسلموا إليه وينقادوا له، فقال لهم ملكهم: إنّ ربي قد وعدني بالظفر ولا خلف لوعده، فعاودوا الدعاء والتضرّع، ففعلوا ودعوا جميعهم وتضرّعوا، فزعموا أن الله أوحى إليه: يا أسا إنّ الحبيب لا يُسلم حبيبه، وأنا الذي أكفيك عدوّك فإنّه لا يهون من توكل عليّ، ولا يضعف من تقوى بي، وقد كنت تذكرني في الرخاء فلا أسلمك في الشدّة، وسأرسل بعض الزبانية يقتلون أعدائي، فاستبشر وأخبر بني اسرائيل، فأما المؤمنون فاستبشروا وأما المنافقون فكذبوه. وزمره الله بالخروج إلى رزح في عساكره، فخرج في نفر يسير، فوقفوا على رابية من الأرض ينظرون الى عساكره، فلمّا رآهم رزح احتقرهم واستصغرهم وقال: إنما خرجت من بلادي وجمعت عساكري وأنفقت أموالي لهذه الطائفة ودعا النفر من بني اسرائيل الذين قصدوه والجواسيس الذين أرسلهم ليختبروا له وقال: كذبتموني وأخبرتموني بكثرة بني اسرائيل حتى جمعت العساكر وفرقت أموالي ثم أمر بهم فقتلوا، وأرسل إلى أسا يقول له: أين صديقك الذي ينصرك ويخلّصك من سطوتي؟ فأجابه أسا: يا شقيّ إنّك لا تعلم ما تقول أتريد أن تغالب الله بقوتك أم تكاثره بقلتك؟ وهو معي في موقفي هذا، ولن يغلب أحد كان الله معه، وستعلم ما يحل بك فغضب رزح من قوله وصفّ عساكره وخرج الى قتال أسا وأمر الرّماة فرموهم بالسهام، وبعث الله من الملائكة مدداً لبني اسرائيل، فأخذوا السهام ورموا بها الهنود، فقتلت كل إنسان منهم نشّابته، فقتل جميع الرماة، فضج بنو اسرائيل بالتسبيح والدّعاء، وتراءت الملائكة للهنود، فلمّا رآهم رزح ألقي الله الرعب في قلبه وسقط في يده ونادى في عساكره يأمرهم بالحملة عليهم، ففعلوا، فقتلتهم الملائكة ولم يبق منهم غير رزح وعبيده ونسائه، فلما رأى ذلك ولّى هارباً وهو يقول: قتلني صديق أسا. فلما رآه أسا مدبراً قال: اللهم إنك إن لم تهلكه استنفر علينا نائبه، وبلغ رزح ومن معه الى البحر فركبوا السفن، فلما سارت بهم أرسل الله عليهم الرياح فعرّقتهم أجمعين. ثم ملك بعد أسا ابنه سافاط الى أن هلك خمساً وعشرين سنة، ثم ملكت عزليا بنت عمرم أخت أخزيا، وكانت قتلت أولاد ملوك بني اسرائيل ولم يبق منهم إلا يواش بن أخزيا، وهو ابن ابنها، فإنه ستر عنها، ثم قتلها بواش وأصحابه، وكان ملكها سبع سنين؛ ثم ملك يواش أربعين سنة، ثم قتله أصحابه، وهو الذي قتل جدّته؛ ثم ملك عوزيا بن امصيا بن يواش، ويقال له غوزيا، الى أن توفي اثنتين وخمسين سنة؛ ثم ملك يوثام بن عوزيا الى أن توفّي ستّ عشرة سنة؛ ثم ملك حزقيا بن أحاز الى أن توفي، فيقال: إنه صاحب شعيا الذي أعلمه شعيا انقضاء عمره، فتضرّع الى ربّه فزاده، وأمر شعيا بإعلامه ذلك، وقيل: إن صاحب شعيا في هذه القصة اسمه صدقيا، على ما يرد ذكره.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|