|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>داود علیه السلام
شماره مقاله : 10256 تعداد مشاهده : 596 تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390
|
سخن درباره پادشاهى داود او داود بن ايشى بن عويد بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمى نوذب بن رام بن حصرون بن فارض بن يهوذا بن يعقوب بن اسحاق است. داود مردى كوتاه قد و زاغ چشم و كم موى بود. هنگامى كه طالوت كشته شد. بنى اسرائيل پيش داود آمدند و گنجينهها و انبارهاى طالوت را بدو سپردند و او را پادشاه خويش كردند. و نيز گفته شده است: داود پيش از كشته شدن جالوت به فرمانروائى رسيد. سبب فرمانروائى او در آن هنگام، اين بود كه خداوند به اشمويل توصيه فرمود تا به طالوت دستور دهد كه به مدين برود و با مردم آن شهر پيكار كند و ايشان را بكشد. طالوت نيز به سوى مدين رهسپار شد و مردم آن شهر را كشت جز پادشاه ايشان را كه اسير گرفت. از اين رو، خداوند به اشمويل وحى فرستاد و فرمود: «به طالوت بگو: خداوند مىفرمايد: من به تو فرمانى دادم و تو آن را درست به كار نبستى! از اين رو، پادشاهى را از تو و فرزندانت مىگيرم چنان كه تا روز رستاخيز ديگر اين تاج و تخت به شما باز نگردد.» آنگاه خداوند به اشمويل فرمود تا داود را بر او رنگ شاهى بنشاند. اشمويل نيز داود را به پادشاهى رساند. داود سپس به پيكار جالوت رفت و او را كشت. خداوند حقيقت را بهتر مىداند. هنگامى كه داود به فرزندان اسرائيل فرمانروائى يافت، خداوند او را پادشاهى و پيامبرى بخشيد و زبور را بر او فرو فرستاد. خداوند، همچنين صنعت زره سازى را به داود آموخت. داود نخستين كسى است كه زره ساخت. خدا آهن را براى داود نرم كرد و به كوهها و پرندگان فرمود تا هنگامى كه داود به نيايش مىپردازد با او در نيايش پروردگار همزبان شوند. خدا آوازى به دلنشينى و گيرائى آواز داود به هيچكس نداد. او به اندازهاى خوش آواز بود كه وقتى زبور مىخواند. حيوانات نزديك او مىآمدند تا جائى كه داود به گردنشان دست مىانداخت و آنها فريفته شنيدن آواز او مىشدند. مردى سخت كوش و سخت پيكار بود. خدا را بسيار پرستش مىكرد و بسيار مىگريست. شبها بر مىخاست و به نيايش مىپرداخت و روزها روزه مىگرفت. هميشه نيمى از سال را به شب زنده دارى و روزه دارى مىگذراند. در بارگاه او پيوسته چهارهزار تن پاسدارى مىكردند. ولى او- با همهى شكوه پادشاهى- از دسترنج خويش نان مىخورد. در روزگار پادشاهى او مردم شهر ايله مسخ شدند و به گونه بوزينگان درآمدند. سبب آن رويداد اين بود كه هميشه روز شنبه بسيارى از ماهيان دريا به كرانههاى شهر روى مىآوردند ولى در روزهاى ديگر هيچ ماهى نزديك شهر نمىآمد. مردم ايله چون در روز شنبه كه روز آسايش بود، شكار ماهى را روا نمىدانستند و در روزهاى ديگر نيز دستشان به ماهى نمىرسيد، نيرنگى انديشيدند و بر كرانه دريا آبدانهائى بزرگ ساختند و در آنها آب انداختند. هميشه در پايان روز آدينه آنها را پر از آب مىكردند. بدين گونه ماهىها روز شنبه به آبدانها راه مىيافتند و ديگر نمى توانستند بيرون بروند. مردم اين ماهىها را در روز يكشنبه مىگرفتند. يكى از مردم شهر ايشان را از اين كار منع كرد ولى به سخنش گوش ندادند. خداوند نيز آنان را مسخ فرمود و به شكل بوزينه درآورد. سه روز بدان شكل ماندند و بعد نابود شدند.
سخن درباره فريفته شدن داود به زن اوريا يكى از رويدادهاى زندگى داود اين بود كه خداوند او را به وسيله همسر اوريا آزمود. سبب اين پيشآمد آن بود كه داود روزگار خود را به سه بخش تقسيم كرده بود: يك روز را به دادرسى و داورى در ميان مردم مىگذراند و يك روز براى پرستش خداوند خلوت مىكرد و يك روز ديگر را با زنان خود به شب مىرساند. او نود و نه زن داشت. داود به برترى ابراهيم و اسحاق و يعقوب رشك مىبرد. از اين رو به خداى خويش گفت: «پروردگارا! چه برترى و بزرگوارى نصيب نياكان من شد؟ همانند آنچه به ايشان بخشيدى مرا هم ببخش.» خداوند بدو وحى فرستاد و فرمود: «هر يك از نياكان تو را به آسيبى گرفتار ساختيم و آزمايش كرديم و ايشان در آن سختى پايدارى نشان دادند و شكيبائى ورزيدند. ابراهيم به قربان كردن فرزندش آزموده شد، اسحاق به از دست رفتن بينائىاش و يعقوب به داغ دورى يوسف.» داود عرض كرد: «بار خدايا، بدان گونه سختىها كه ايشان را آزمودى، مرا نيز بيازماى و همانند آنچه به ايشان بخشيدى مرا نيز ببخش.» خداوند بدو وحى فرستاد و فرمود: «اينك تو نيز آزموده مىشوى. آماده باش!» و نيز گفتهاند: سبب گرفتارى داود اين بود كه با خود انديشيد: آيا مىتواند روزى را به پايان رساند بىاين كه به هيچ كار بد نپردازد؟ در پى اين انديشه روزى را كه براى پرستش خداوند خلوت مىكرد بر آن شد كه در تمام ساعات روز، خود را از كردار يا رفتار ناشايسته نگاه دارد. اين بود كه در سراى خود را بست و به نيايش پروردگار روى آورد. چيزى نگذشت كبوتر زرين بالى كه همهى رنگهاى زيبا را داشت فرود آمد و در پيش روى او بر زمين نشست. داود در هوس افتاد كه آن را بگيرد. كبوتر پريد ولى دور نرفت. تنها تا جائى رفت كه داود از گرفتن آن نااميد نشود. بدين جهة او همچنان پرنده را دنبال كرد و پرنده نيز از دستش گريخت تا رسيد به زنى كه در آب سرگرم شست و شو بود. زيبائى او داود را به شگفتى انداخت. زن همينكه سايه او را بر روى زمين ديد با گيسوى خويش چهره و اندام خود را پوشاند و اين كار فريفتگى داود را بدو بيشتر ساخت. از اين رو درباره آن زن به پرسش پرداخت. بدو خبر دادند كه شوهرش اوريا نام دارد و در فلان شهر است. داود براى فرماندار آن شهر پيام فرستاد و دستور داد كه اوريا را پيشاپيش تابوت سكينه به جنگ بفرستد. هر كس كه پيشاپيش آن تابوت به پيكار مىرفت نمى توانست بگريزد. يا پيروزى مىيافت يا كشته مىشد. فرماندار آن شهر دستور داود را به كار بست و اوريا را به جنگ فرستاد و او نيز در جنگ جان خود را از دست داد. و نيز گفتهاند: داود همينكه چشم بر آن زن افكند، شيفته زيبائى وى شد و پرسيد: «شوهرش كيست؟» بدو گفتند كه شوهرش- اوريا- در لشكرى چنين و چنان، خدمت مىكند. داود به فرمانده آن لشكر نوشت كه اوريا را با گروه اندكى از سپاهيان به جنگ فلان دشمن بفرستد. او نيز چنين كرد. ولى خداوند اوريا را در جنگ پيروزى بخشيد. فرمانده لشكر، داود را از آنچه روى داده بود آگاه ساخت. داود بدو بار ديگر نامه نوشت و دستور داد تا اوريا را به جنگ دشمنى ديگر- كه از دشمن نخستين نيرومندتر بود- گسيل دارد. او اين دستور را نيز بكار بست و اوريا درين پيكار هم پيروز شد. داود فرمان داد كه او را به جنگ سومين دشمن بفرستد. همين كار را كردند و اوريا درين نبرد كشته شد. پس از كشته شدن اوريا، داود زن او را گرفت و اين زن- به گفته قتاده- مادر سليمان است. و نيز گفتهاند: لغزش داود اين بود كه وقتى وصف زيبائى زن اوريا را شنيد، آرزو كرد كه او زن حلال و شرعى وى باشد. تصادفا اوريا، شوهر آن زن، كه به پيكار رفته بود، كشته شد و داود در دل اندوهى را كه درباره كشتهشدگان ديگر حس مىكرد درباره او حس نكرد زيرا ديگر مىتوانست زن او را بگيرد. از اين رو داود در روز نيايش خود را بسته و سرگرم عبادت بود كه دو فرشته را خداوند بر او فرستاد. اين دو فرشته، از راهى بجز راه در، وارد خلوتسراى او شدند چنان كه داود از ديدنشان به هراس افتاد. قالُوا: لا تَخَفْ، خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ. 38: 22 ... إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً، وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ، فَقالَ: أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي في الْخِطابِ 38: 23 (فرشتگان گفتند: «نترس، ما دو دشمن هستيم كه يكى به ديگرى ستم كرده است. ميان ما دادگرانه داورى كن. اين برادر من نود و نه ميش دارد ولى من تنها يك ميش دارم و او با من به درشتى سختى سخن راند و گفت: اين يك ميش را هم به من واگذار كن.») و ميش مرا گرفت. داود از ديگرى پرسيد: «درين باره چه مىگوئى؟» جواب داد: «او راست مىگويد. من مىخواستم ميشهاى خود را كامل كنم و شماره آنها را درست به صد برسانم. اين بود كه ميش او را هم گرفتم.» داود گفت: «درين صورت، ما نمىگذاريم كه تو آن را بربائى.» فرشته گفت: «تو توانائى چنين كارى را ندارى.» داود به پيشانى و بينى او اشاره كرد و گفت: «اگر مال او را به او برنگردانى، اين جا و اين جاى تو را خواهم زد!» درين هنگام فرشته گفت: «اى داود، تو خود شايستهترى كه چنين كيفرى ببينى چون تو نود و نه زن داشتى و اوريا جز يك زن نداشت. با اين وصف آنقدر او را به جنگ فرستادى كه سرانجام كشته شد و همسر او را نيز گرفتى.» پس از اين سخن، آن دو فرشته ناپديد شدند. داود دانست كه خداوند چگونه او را آزموده. و او در چه دامى افتاده است. از اين رو، به سجده افتاد و چهل روز سر از زمين بر نمىداشت مگر براى نيازهائى كه از بر آوردن آنها چارهاى نداشت. در آن حال مىگريست و گريه خويش را چندان ادامه داد كه بر اثر اشكهاى او از زمين سبزه روئيد و سر او را پوشاند. آنگاه به درگاه خدا ناليد و گفت: «پروردگارا، پيشانى زخمى شد و چشم خشكيد. با اين حال هنوز گناه داود بخشوده نشده است.» بدو ندا رسيد: «آيا گرسنهاى كه سير شوى، يا بيمارى كه درمان يابى، يا ستمرسيدهاى كه يارى داده شوى؟» داود چنان شيون و زارى كرد كه با بيتابى او آنچه روئيده بود به لرزه و ناله درآمد. درين هنگام خداوند توبه او را پذيرفت و بدو وحى فرستاد و فرمود: «سر خويش را از زمين بردار كه ترا بخشودم.» داود گفت: «پروردگارا! چگونه بدانم كه از گناه من درگذشتهاى؟ تو داورى دادگر هستى و اگر اوريا در روز رستاخيز سر خويش را به دست گيرد و در حالى كه از رگهاى آن خون مىچكد در برابر عرش تو بايستد و بگويد: «خدايا، از اين مرد بپرس كه چرا مرا كشته است؟» بىگمان در داورى خود، ناروا روا نخواهى داشت.» خداوند در پاسخ بدو وحى فرستاد كه: «اگر چنين شود، او را فرا مىخوانم و از او مىخواهم كه تو را به من ببخشد. همينكه تو را به من بخشيد، من نيز در برابر بخشش او بهشت را بدو مىبخشم.» داود كه اين شنيد گفت: «پروردگارا، اكنون يقين دارم كه از گناه من درگذشتهاى.» گفتهاند: داود، پس از اين پيشامد، از شرم پروردگار خويش نمى توانست چشم به آسمان افكند تا هنگامى كه درگذشت. همچنين، لغزش خويش را بر كف دست خود نگاشت و هر گاه كه آن را مىديد، دستش به لرزه مىافتاد. در جامى براى او آشاميدنى مىآوردند. نيم يا دو سوم آن را كه مىنوشيد به ياد لغزش خويش مىافتاد و چنان بيتاب مىشد و شيون مىكرد كه نزديك بود بند از بندش بگسلد. آنگاه جام او از اشك پر مىشد. گفته مىشد كه: هر قطره اشك داود با اشكهاى تمام آفريدگان برابرى مىكند. او روز رستاخيز با دستى كه لغزش وى بر آن نوشته شده، مىآيد و مىگويد: «پروردگارا! گناه، گناه من است رسيدگى به گناه مرا از همه پيشتر بينداز.» او را پيش مىاندازند. ولى آسوده نيست. سپس مىگويد: «پروردگارا، داورى درباره مرا از همه عقبتر ببر.» عقبتر مىبرند ولى باز هم آرام نمىگيرد. آن لغزش، فرزندان اسرائيل را نيز از فرمانبردارى داود بازداشت و ديگر دستور او را به چيزى نمىگرفتند. تا جائى كه يكى از پسران وى كه ايشى ناميده شد و مادرش دختر طالوت بود، بر او شوريد و مردم را به پيروى از خويش فرا خواند. كجروان بنى اسرائيل بدو گرويدند و پيروان او بسيار شدند. ولى همينكه خداوند توبه داود را پذيرفت، گروهى از مردم در اطرافش گرد آمدند و با پسرش پيكار كردند تا او را شكست دادند و گريزاندند. داود يكى از سرداران خويش را در پى او فرستاد و بدو دستور داد كه درين كار نرمى و مهربانى پيش گيرد شايد بتواند كه وى را اسير كند و نكشد. آن سردار به تندى سر در پى او نهاد و او را چنان سرآسيمه ساخت كه در راه به درختى خورد و كشته شد. داود از داغ او به اندوهى سخت دچار گرديد و بر آن سردار كه باعث مرگ فرزندش شده بود، خشم گرفت.
سخن درباره ساختن بيت المقدس و درگذشت داود عليه السلام گفته شده است: مردم در روزگار پادشاهى داود به طاعون نابود كنندهاى گرفتار شدند. داود ناچار مردم را به محلى كه شهر بيت المقدس در آن واقع شده هدايت كرد. او فرشتگانى را مىديد كه از سرزمين بيت المقدس به آسمان مىروند. از اين رو بدان جا رفت تا براى قوم خود دعا كند. هنگامى كه در محلى صخره صماء ايستاد، به درگاه خداى بزرگ دعا كرد كه گزند طاعون را از مردم دور كند. خداوند درخواست او را پذيرفت و پيروان او را از آن آسيب رهائى بخشيد. مردم، جائى را كه داود ايستاده و دعا كرده بود براى ساختن مسجد برگزيدند. ساختمان اين مسجد هنگامى آغاز شد كه يازده سال از فرمانروائى داود مىگذشت. داود پيش از آن كه ساختمان مسجد را به پايان برساند، از جهان رخت بربست و هنگام مرگ به فرزند و جانشين خود، سليمان، سپرد كه ساختمان مسجد را به پايان برساند و آن سردار را هم كه باعث كشته شدن ايشى- فرزند داود و برادر سليمان- شده بود، بكشد. همينكه داود درگذشت، سليمان او را به خاك سپرد و بر آن شد كه دستورهاى پدر خويش را به كار بندد. از اين رو، آن سردار را كشت. همچنين ساختن مسجد را پيگيرى كرد. اين مسجد را با سنگ مرمر ساخت و با طلا آراست و جواهر نشان كرد و همهى اين كارها را با نيروى پريان و اهريمنان، كه رام وى شده بودند، انجام داد. روزى را كه اين پرستشگاه به پايان رسيد عيد گرفت و جشنى باشكوه ترتيب داد و قربانى بزرگى كرد و خداوند نيز آن را ازو پذيرفت. آغاز كار سليمان، نخست ساختن آن شهر و بعد پيگيرى ساختمان مسجد بود. مردم درباره اين بنا سخن بسيار گفته و حرفهائى زدهاند كه دور از حقيقت است و نيازى به ذكر آنها نيست. و نيز گفته شده است: ساختن مسجد را بىگمان سليمان آغاز كرده است- نه داود. حضرت داود خواست مسجدى بسازد ولى خداوند بدو وحى فرستاد كه: «چون اين خانهاى مقدس است و دست تو به خون رنگين شده، بنابر اين تو بانى آن نخواهى بود. ولى پسرت، سليمان، چون از خونريزى بركنار مانده، مسجد را خواهد ساخت.» از اين رو، سليمان همينكه به پادشاهى رسيد، آن را ساخت داود كنيزكى داشت كه هر شب درهاى خانه او را مىبست و كليدهايش را پيش او مىآورد. و او سپس به نيايش پروردگار برمىخاست. هنگامى كه مرگ وى نزديك شده بود، شبى، كه مانند همهى شبها كنيزك درها را بسته بود، ناگهان مردى را در خانه خود ديد. از او پرسيد: «چه كسى تو را درين خانه راه داده است؟» مرد در پاسخ گفت: «من كسى هستم كه در كاخ پادشاهان، بدون اجازه ايشان داخل مىشوم.» داود كه اين سخن ازو شنيد، پرسيد: «آيا تو ملک الموت هستى؟» جواب داد: «آرى!» پرسيد: «پس چرا پيش ازين به من پيام نفرستادى و آمدن خود خبر ندادى تا براى مرگ آماده شوم؟» ملک الموت در پاسخ گفت: «من پيش از اين پيك و پيام بسيارى براى تو فرستادم.» پرسيد: «پيكهاى تو چه كسانى بودهاند؟» جواب داد: «پدر تو، برادر تو، همسايه تو و آشنايان تو اكنون در كجا هستند؟» گفت: «همه مردهاند.» گفت: «بنابر اين همگى پيكهاى من بودند و پيام مرا به تو مىرساندند زيرا تو نيز مىميرى همچنان كه آنان مردند.» ملک الموت اين را گفت و جان داود را گرفت. پس از درگذشت داود، پسرش سليمان پادشاهى و دانش و پيامبرى او را به ارث برد. داود نوزده فرزند داشت و از ايشان، تنها سليمان بود كه وارث و جانشين وى گرديد. داود يكصد سال درين جهان زندگى كرد. درستى اين خبر از سوى پيغمبر اكرم، صلى الله عليه و سلم، تأييد شده است. مدت فرمانروائى داود نيز چهل سال بود.
متن عربی:
ذكر ملك داود هو داود بن إيشي بن عويد بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمّي نوذب بن رام بن حصرون بن فارض بن يهوذا بن يعقوب بن اسحاق، وكان قصيراً أزرق قليل الشعر، فلما قتل طالوت أتى بنو إسرائيل داود فأعطوه خزائن طالوت وملّكوه عليهم، وقيل: إن داود ملك قبل أن يُقتل جالوت؛ وسبب ملكه حينئذٍ أن الله أوصى الى اشمويل ليأمر طالوت بغزو مدين وقتل من بها، فسار إليها وقتل من بها رلا ملكهم، فإنه أخذه أسيراً، فأوحى الله إلى اشمويل: قل لطالوت آمرك بأمر فتركته لأنزعن الملك منك ومن بنيك ثمّ لا يعود فيكم إلى يوم القيامة، وأمر اشمويل بتمليك داود، فملّكه وسار إلى جالوت فقتله، والله أعلم. فلما ملك بني اسرائيل جعله الله نبيّاً وملكاً وأنزل عليه الزبور وعلمه صنعة الدروع، وهو أول من عملها، وألان له الحديد، وأمر الجبال والطير يسبحون معه إذا سبح، ولم يعط الله أحداً مثل صوته، كان إذا قرأ الزبور تدنو الوحوش حتى يأخذ بأعناقها وإنها لمصيخة تسمع صوته. وكان شديد الاجتهاد كثير العبادة والبكاء، وكان يقوم الليل ويصوم نصف الدهر، وكان يحرسه كل يوم وليلة أربعة آلاف، وكان يزكل من كسب يده. وفي ملكه مسخ أهل أيلة قردة؛ وسبب ذلك أنهم كانوا تزتيهم يوم السبت حيتان البحر كثيراً، فإذا كان غير يوم السبت لا يجيء إليهم منها شيء، فعملوا على جانب البحر حياضاً كبيرة وأجروا إليها الماء، فإذا كان آخر نهار يوم الجمعة فتحوا الماء إلى الحياض فتدخلها الحيتان ولا تقدر على الخروج عنها، فيأخذونها يوم الأحد، فنهاهم بعض أهلها فلم ينتهوا، فمسخهم الله قردة وبقوا ثلاثة أيام وهلكوا.
ذكر فتنته بزوجة أوريا ثم إن الله ابتلاه بزوجة أوريا، وكان سبب ذلك أنه قد قسم زمانه ثلاثة أيام، يوماً يقضي فيه بين الناس، ويوماً يخلوا فيه للعبادة، ويوماً يخلو فيه مع نسائه، وكان له تسع وتسعون امرأة، وكان يحسد فضل إبراهيم وإسحاق ويعقوب: أي ربيّ أرى الخير قد ذهب به آبائي فأعطني مثل ما أعطيتهم فأوحى الله إليه: إن آباءك ابتلوا ببلاء فصبروا، ابتلي ابراهيم بذبح ابنه، وابتلي اسحاق بذهاب بصره، وابتلي يعقوب بحزنه على يوسف، فقال: ربّ ابتلني بمثل ما ابتليتهم وأعطني مثل ما أعطيتهم، فأوحى الله إليه: إنك مبتلىً فاحترس. وقيل: كان سبب البليّة أنه حدّث نفسه أنه يطيق أن يقطع يوماً بغير مقارفة سوء، فلما كان اليوم الذي يخلو فيه للعبادة عزم على أن يقطع ذلك اليوم بغير سوء وأغلق بابه وأقبل على العبادة، فإذا هو بحمامة من ذهب فيها كل لون حسن قد وقعت بين يديه، فأهوى ليأخذها، فطارت غير بعيد من غير أن ييأس من أخذها، فما زال يتبعها وهي تفرّ منه حتى أشرف على امرأة تغتسل فأعجبه حسنها، فلما رأت ظلّه في الأرض جلّلت نفسها بشعرها فاستترت به، فزاده ذلك رغبةً، فسأل عنها فأخبر أن زوجها بثغر كذا، فبعث الى صاحب الثغر بأن يقدّم أوريا بين يدي التابوت في الحرب، وكان كل من يتقدّم بين يدي التابوت لا ينهزم، إمّا أن يظفر أو يقتل، ففعل ذلك به فقُتل. وقيل: إنّ داود لما نظر إلى المرأة فزعجبته فسأل عن زوجها، فقيل: إنّه في جيش كذا، فكتب إلى صاحب الجيش أن يبعثه في سريّة إلى عدوّ كذا ففعل ذلك، ففتح الله عليه، فكتب إلى داود فأمر داود أن يرسل أيضاً إلى عدوّ كذا أشدّ منه، ففعل، فظفر، فأمر داود أن يرسل إلى عدوّ ثالث، ففعل، فقتل أوريا في المرّة الثالثة، فلمّا قتل تزوج داود امرأته، وهي أم سليمان في قول قتادة. وقيل: إن خطيئة داود كانت أنه لما بلغه حسن امرأة أوريا تمنّى أن تكون له حلالاً، فاتفق أن أوريا سار إلى الجهاد فقتل فلم يجد له من الهم ما وجده لغيره، فبينما داود في المحراب يوم عبادته وقد أغلق الباب إذ دخل عليه ملكان أرسلهما الله إليه من غير الباب، فراعه ذلك فقالا: (لا تخف، خصمان بغى بعضنا على بعض فاحكم بيننا بالحق، إن هذا أخي له تسع وتسعون نعجة ولي نعجة واحدة، فقال: أكفلنيها وعزَّني في الخطاب) ص:22 : 32، أي قهرني، وأخذ نعجتي، فقال للآخر: ما تقول؟ قال: صدق، إني أردت أن أُكمل نعاجي مائة فزخذت نعجته، فقال داود: إذاً لا ندعك وذاك، فقال الملك: ما أنت بقادر عليه، قال داود: فإن لم تردّ عليه ماله ضربنا منك هذا وهذا، وأومأ إلى أنفه وجبهته، قال: يا داود أنت أحقّ أن يُضرب منك هذا وهذا حيث لك تسع وتسعون امرأة ولم يكن لأوريا إلاّ امرأة واحدة فلم تزل به حتى قتل وتزوجت امرأته، ثمّ غابا عنه. فعرف ما ابتلي به وما وقع فيه، فخرّ ساجداً أربعين يوماً لا يرفع رأسه إلا لحاجة لا بدَّ منها، وأدام البكاء حتى نبت من دموعه عشب غطى رأسه، ثمّ نادى: ياربّ قرح الجبين وجمدت العين وداود لم يرجع إليه في خطيئته بشيء، فودي: أجائع فتطعم أم مريض فتشفى أم مظلوم فتنصر؟ قال: فنحب نحبةً هاج ما كان نبت، فعند ذلك قبل الله توبته وأوحى إليه: ارفع رأسك فقد غفرتُ لك، قال: يا ربّ كيف أعلم أنك قد غفرت لي؟ وأنت حكم عدل لا تحيف في القضاء إذا جاء أوريا يوم القيامة آخذاً رأسه بيمينه تشخب أوداجه دماً قبل عرشك يقول: يا ربّ سلْ هذا فيم قتلني، فأوحى الله إليه: إذا كان ذلك دعوته وأستوهبك منه فيهبك لي فأهبه بذلك الجنة، قال: يا ربّ الآن علمت أنك قد غفرت لي. قال: فما استطاع داود بعدها أن يملأ عينه من السماء حياء من ربه حتى قبض، ونقش خطيئته في يده، فكان إذا رأها اضطربت يده، وكان يؤتى بالشراب في الإناء ليشربه فكان يشرب نصفه أو ثلثيه فيذكر خطيئته فينتحب حتى تكاد مفاصله يزول بعضها من بعض ثمّ يملأ الإناء من دموعه، وكان يقال: إنّ دمعة داود تعدل دموع الخلائق، وهو يجيء يوم القيامة وخطيئته مكتوبة بكفّه فيقول: يا ربّ ذنبي ذنبي قدِّمني، فيقدَّم، فلا يأمن فيقول: يا ربّ أخرني، فلا يأمن. وأزالت الخطيئة طاعة داود عن بني إسرائيل واستخفّوا بأمره، ووثب عليه ابن له يقال له إيشي وأمّه ابنة طالوت فدعا إلى نفسه، فكثر أتباعه من أهل الزيغ من بني إسرائيل، فلمّا تاب الله على داود اجتمع إليه طائفة من الناس فحارب ابنه حتى هزمه ووجّه إليه بعض قوّاده وأمره بالرفق به والتلطف لعله يأسره ولا يقتله، وطلبه القائد وهو منهزم فاضطره إلى شجرة فقتله، فحزن عليه داود حزناً شديداً وتنكّر لذلك القائد.
ذكر بناء بيت المقدس ووفاة داود عليه السلام قيل: أصاب النّاس في زمان داود طاعون جارف، فخرج بهم الى موضع بيت المقدس، وكان يرى الملائكة تعرج منه إلى السماء، فلهذا قصده ليدعو فيه، فلمّا وقف موضع الصخرة دعا الله تعالى في كشف الطاعون عنهم، فاستجاب له ورفع الطاعون، فاتخذوا ذلك الموضع مسجداً، وكان الشروع في بنائه لإحدى عشرة سنة مضت من ملكه، وتوفي قبل أن يستتمّ بناءه، وأوصى إلى سليمان بإتمامه وقتل القائد الذي قتل أخاه إيشي بن داود. فلّما توفي داود ودفنه سليمان تقدّم بإنفاذ أمره فقتل القائد واستتم بناء المسجد، بناه بالرخام وزخرفه بالذهب ورصعه بالجواهر، وقوي على ذلك جميعه بالجنّ والشياطين، فلمّا فرغ اتخذ ذلك اليوم عيداً عظيماً وقرّب قرباناً، فتقبّله الله منه، وكان ابتداؤه أوّلاً ببناء المدينة، فلمّا فرغ منها ابتدأ بعمارة المسجد، وقد أكثر الناس في صفة البناء مما يستبعد ولا حاجة إلى ذكره. وقيل: إنّ سليمان هو الذي ابتدأ بعمارة المسجد، وكان داود أراد أن يبنيه فأوحى الله إليه: إن هذا بيت مقدّس وإنك قد صبغت يدك في الدماء فلست ببانيه، ولكن ابنك سليمان يبنيه لسلامته من الدماء، فلمّا ملك سليمان بناه. ثمّ إنّ داود توفي وكان له جارية تغلق الأبواب كل ليلة وتأتيه بالمفاتيح فيقوم إلى عبادته، فأغلقتها ليلة فرأت في الدار رجلاً فقالت: من أدخلك الدار؟ فقال: أنا الذي أدخل على الملوك بغير إذن، فسمع داود قوله فقال: أنت ملك الموت؟ قال: نعم، قال: فهلاّ أرسلت إليّ لأستعدّ للموت؟ قال: قد أرسلتُ إليك كثيراً، قال: من كان رسولك؟ قال: أين أبوك وأخوك وجارك ومعارفك؟ قال: ماتوا، قال: فهم كانوا رسلي إليك لأنك تموت كما ماتوا ثمّ قبضه، فلمّا مات ورث سليمان ملكه وعلمه ونبوّته. وكان له تسعة عشر ولداً، فورثه سليمان دونهم، وكان عمر داود لما توفي مائة سنة، صحّ ذلك عن النبي، صلى الله عليه وسلم، وكانت مدّة ملكه أربعين سنة.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|