|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>الیاس علیه السلام
شماره مقاله : 10253 تعداد مشاهده : 325 تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390
|
سخن درباره الياس عليه السلام پس از درگذشت حزقيل، پيشآمدهاى بسيارى در ميان بنى اسرائيل روى داد. آنان رفته رفته پيمان خدا را كنار نهادند و به پرستش بتها پرداختند. از اين رو خداوند الياس بن ياسين بن فنحاص بن عيزار بن هارون بن عمران را به پيغمبرى و رهبرى بنى اسرائيل برانگيخت. پس از موسى بن عمران، پيغمبرانى كه ميان فرزندان اسرائيل برمىخاستند، به تازه كردن آنچه از تورات فراموش شده بود مىپرداختند. الياس با يكى از پادشاهان بنى اسرائيل بود كه اخاب خوانده مىشد و سخنان الياس را مىشنود و باور مىكرد. الياس نيز- كارهاى او را انجام مىداد. فرزندان اسرائيل بتى را براى پرستش برگزيده بودند كه بعل نام داشت. الياس ايشان را به پرستش خداى يگانه فرا مىخواند ولى ايشان جز از آن پادشاه از كس ديگر هيچ سخنى نمىشنودند. پادشاهان بنى اسرائيل پراكنده بودند و هر پادشاهى ناحيهاى را گرفته و بر آن دست يافته بود. آن پادشاه- كه الياس با وى بود- به الياس گفت: «به ديده من خدائى كه تو مردم را به پرستش آن مىخوانى جز باطل چيز ديگرى نيست.» بعد برخى از پادشاهان بنى اسرائيل را نام برد و گفت: «من مىبينم فلان پادشاه و فلان پادشاه بتپرستى كردند و از اين كار هيچ زيانى به ايشان نرسيد. مىخورند و مىآشامند و از زندگانى بهره مىبرند و اين روش هم از جهان ايشان چيزى نكاسته است. ما نيز نمىبينيم كه هيچ برترى بر آنان داشته باشيم.» الياس كه چنين ديد، از اخاب كناره گرفت در صورتى كه او باز الياس را پيش خود فرا مىخواند. اين پادشاه نيز بت مىپرستيد و همسايه نيكوكار خداپرستى داشت كه خداپرستى خويش را پنهان مىكرد. بوستانى در پهلوى كاخ پادشاه داشت و پادشاه از همسايگى او خوشش مىآمد. زن پادشاه كه بسيار بد نهاد و خدا ناشناس بود مىخواست بدان بوستان دست يابد و به پادشاه مىگفت كه باغ را از آن مرد بگيرد. ولى او به سخن وى گوش نمىداد. پادشاه هر گاه كه از شهر خويش بيرون مىرفت، همسر خود را جانشين خود مىساخت و آن زن در ميان مردم آشكار مىشد و به فرمان روائى مىپرداخت. يك بار كه پادشاه در شهر نبود، همسرش كسى را برانگيخت تا گواهى دهد كه دارنده آن بستان به پادشاه دشنام داده است. بعد، بدين تهمت او را كشت و بوستانش را گرفت. همينكه شاه بازگشت و از آنچه روى داده بود آگاه شد، به هم برآمد و خشمگين گرديد ولى زنش گفت: «كار او ديگر از كار گذشته است.» ولى خداوند به الياس وحى فرستاد و فرمود تا بدان پادشاه و همسرش بگويد كه آن بوستان را به وارثان صاحبش برگردانند. اگر چنين نكنند، خداوند به آن دو خشم خواهد گرفت و در آن بوستان نابودشان خواهد كرد و جز مدتى كوتاه از آن بهره نخواهند برد. الياس اين مطلب را به پادشاه و همسرش خبر داد ولى آن دو تن از دادن حق وارثان خوددارى كردند. سرانجام الياس كه ديد بنى اسرائيل جز از خداناشناسى و بيدادگرى از هيچ كار ديگر دريغ نمىورزند، درباره ايشان نفرين كرد. در پى اين نفرين خداوند سه سال باران را از ايشان بريد و از بىآبى چارپايان و پرندگان و خزندگان و حشرات و درختان نابود شدند و مردم سخت به تكاپو و رنج و سختى افتادند. الياس از بيم بنى اسرائيل پنهان مىزيست. و روزى او مىرسيد. شبى او به خانه زنى از بنى اسرائيل رفت كه پسرى به نام اليسع بن اخطوب داشت. اليسع در مصيبتى سخت به سر مىبرد. الياس درباره وى دعا كرد و خدا او را از آن بدبختى رهائى بخشيد. اليسع كه چنين كرامتى از الياس ديد، بدو گرويد و پيرو او شد. هميشه همراه و همدم او بود و سخنانش را باور مىكرد. به الياس، كه به سالخوردگى رسيده بود، خداوند وحى فرستاد و فرمود: «تو بسيارى از ددان و چارپايان و پرندگان و ساير موجودات را نابود كردى در صورتى كه جز بنى اسرائيل آفريدگان ديگر به گردنكشى نپرداخته و از فرمان من سر نپيچيده بودند.» الياس عرض كرد: «پروردگارا، بگذار من كسى باشم كه درباره آنان دعا كنم و گشايشى بخواهم شايد از بتپرستى دست بردارند و به خداپرستى برگردند.» بعد به نزد بنى اسرائيل رفت و به ايشان گفت: «تا كنون گروهى از شما نابود شده و براى گناهى كه شما مىكنيد چارپايان شما نيز از ميان رفتهاند. اگر دوست داريد كه بدانيد خداوند از رفتار شما به خشم آمده و بر شما سخت گرفته و من هم كه شما را به پرستش او مىخوانم، راست مىگويم و خدا بر حق است، بتهاى خود را بياوريد و از آنها يارى جوئيد. چنانچه نياز شما را برآوردند، پس معلوم مىشود همچنان كه شما مىگوئيد، بر حق هستند و بتپرستى شما بجاست. ولى اگر نتوانستند نياز شما را برآورند، بدانيد كه به راه باطل مىرويد. از اين راه خطا برگرديد. من هم به دست دعا از خدا مىخواهم تا آسيبى را كه گريبانگير شما شده، از شما دور سازد.» گفتند: «درست مىگوئى.» آنگاه بتهاى خود را آوردند و از آنها درخواست كردند تا آن آسيب را از ايشان دور گردانند. بتها پاسخى ندادند و آن گزند را از سرشان دور نكردند. از اين رو بنى اسرائيل به الياس گفتند: «ديگر جان به لب ما رسيده است. از خداى خود بخواه تا به فرياد ما رسد.» الياس نيز درباره ايشان دعا كرد تا در كارشان گشايشى فراهم آيد و از آسمان باران ببارد و زمين تشنه ايشان را سيراب سازد. هنوز دعاى خود را به پايان نرسانده بود كه پاره ابرى بر آسمان پديدار گرديد و بزرگ شد تا سراسر آسمان را فرا گرفت در حاليكه بنى اسرائيل آن را مىنگريستند. از اين ابر خداوند بارانى فرستاد كه شهرهاى ايشان را آباد و حاصلخيز كرد و به يارى پروردگار آسيبى كه از خشكسالى به ايشان رسيده بود، پايان رفت. ولى آنان باز از بتپرستى دست برنداشتند و به راه حق برنگشتند. الياس كه چنين ديد از خداوند درخواست كرد كه او را از اين دنیا برد و از دست آنان آسوده سازد. خداوند نيز پيكرش را از پر پوشاند و تنش را نورانى ساخت چنان كه فرشتهوش و آدمى صفت و آسمانى و زمينى گرديد. خدا، همچنين، بر پادشاه و كسانش دشمنى را چيره كرد كه ايشان را شكست داد و پادشاه و همسرش را در آن بوستان كشت و پيكرشان را در آنجا انداخت تا گوشتشان گنديد.
متن عربی: ذكر الياس عليه السلام لما توفي حزقيل كثرت الأحداث في بني إسرائيل، وتركوا عهد الله وعبدوا الأوثان فبعث اللهم اليهم الياس بن ياسين بن فنحاص بن العزار بن هرون بن عمران نبياً، وكان الأنبياء في بني إسرائيل بعر موسى بن عمران يبعثون بتجديد ما نسوا من التوراة، وكان الياس مع ملك من ملوكهم يقال له أخاب وكان يسمع منه ويصدقه وكان الياس يقيم له أمره، وكان بنو إسرائيل قد اتخذوا صنماً يعبدونه يقال له: بعل، فجعل الياس يدعوهم إلى الله وهم لا يسمعون إلا من ذلك الملك، وكان ملوك بني إسرائيل متفرقة كل ملك قد تغلب على ناحية يأكلها، فقال ذلك الملك الؤي كان الياس معه والله ما أرى الذي تدعو إليه إلا باطلاً لأني فلانا وفلانا يعد ملوك بني إسرائيل قد عبدوا الأوثان، فلم يضرهم ذلك شيئاً يأكلون ويشربون ويتمتعون ما ينقص ذلك من ديارهم وما نري لنا عليهم من فضل؟ ففارقه الياس وهو يسترجع، فعبد ذلك الملك الأوثان أيضاً. وكان للملك جار صالح مؤمن يكتم إيمانه، وله بستان إلى جانب دار الملك، والملك يحسن جواره، وللمك زوجة عظيمة الشر والكفر، فقالت له ليأخذ بستان الرجل فلم يفعل، فكانت تخلف زوجها عئيمة الشر والكفر، فقالت له ليأخذ بستان الرجل فلم يفعل، فكانت تخلف زوجها إذا سار عن بلده وتظهر للناس، فغاب مرة فوضعت إمرأته على صاحب البستان من شهد عليه أنه سب الملك، فقتلته، وأخذت بستانه، فلما عاد الملك غضب من ذلك واستعظمه وأنكره، فقالت: فات أمره فأوحى الله إلى الياس يأمره أن يقول للملك وامرأته أن يرد البستان على ورثة صاحبه فإن لم يفعلا غضب عليهما وأهلكهما في البستان ولم يتمتعا به إلا قليلا، فأخبرهما الياس بذلك فلم يراجعا الحق. فلما رأى الياس أن بني إسرائيل قد أبوا إلا الكفر والظلم دعا عليهم، فأمسك الله عنهم المطر ثلاث سنين، فهلكت الماشية والطيور والهوامّ والشجر وجهد الناس جهداً شديداً واستخفى الياس خوفاً من بني إسرائيل، فكان يأتيه رزقه، ثم أنه أوى ليلة إلى أمرأة من بني إسرائيل لها ابن يقال له اليسع بن أخطوب - به ضر شديد فدعا له فعوفى من الضر الذي كان به واتبع الياس، وكان معه وصحبه وصدقه، وكان الياس قد كبر، فأوحى الله إليه إنك قد أهلكت كثيراً من الخلق من البهائم والدواب والطير وغيرها، ولم يعص سوى بني إسرائيل، فقال الياس: أي رب: دعني أكن أنا الذي أدعو لهم وأبتهج بالفرج لعلهم يرجعون، فجاء الياس إليهم، وقال لهم: انكم قد هلكتم وهلكت الدواب بخطاياكم، فإن أحببتم أن تعلموا أن الله ساخط عليكم بفعلكم، وأن الذي أدعوكم إليه هو الحق، فاخرجوا باصنامكم وادعوها، فان استجابت لكم فذلك الحق كما تقولون، وان هي لم تفعل علمتم أنكم على باطل فنزعتم ودعوت الله ففرّج عنكم، قالوا أنصفت فخرجوا بأصنامهم فدعوها فلم يستجب لهم ولم يفرح عنهم، فقالوا: لالياس انا قد هلكنا فادع الله لنا فدعا لهم بالفرج وان يسقوا، فخرجت سحابة مثل الترس وعظمت وهم ينظرون، ثم أرسل الله منها المطر فحييت بلادهم، وفرج الله عنهم ما كانوا فيه من البلاء فلم ينزعوا ولم يراجعوا الحق، فلما رأى ذلك الياس سأل الله أن يقبضه فيريحه منهم، فكساه الله الريش وألبسه النور وقطع عنه لذة المعطعم والمشرب، فصار ملكياً إنسياً سماوياً أرضياً، وسلط الله على الملك وقومه عدواً فظفر بهم وقتل الملك وزوجته بذلك البستان وألقاهما فيه حتى بليت لحومهما. از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|