|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>موسی علیه السلام
شماره مقاله : 10243 تعداد مشاهده : 363 تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390
|
داستان موسى عليه السلام و دودمان او و رويدادهاى روزگار او
گفته شده است: او موسى بن عمران بن يصهر بن قاهث بن لاوى بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم است. يعقوب هشتاد و نه ساله بود كه لاوى را خدا بدو داد. لاوى نيز چهل و شش سال از عمرش مىگذشت كه قاهث را آورد. قاهث داراى فرزندى به نام يصهر شد. يصهر شصت ساله بود كه عمران را آورد. و عمر او بر روى هم يكصد و سى سال بود. مادر موسى، يوخابد نام داشت. همسر او نيز صفورا، دختر شعيب پيغمبر، بود. فرعون مصر در روزگار موسى، قابوس بن مصعب بن معاويه بود كه دومين سرور و ولىنعمت حضرت يوسف عليه السلام به شمار مىرفت. همسر فرعون نيز آسيه، دختر مزاحم بن عبيد، پسر ريان بن وليد بود. اين ريان بن وليد پيش از قابوس بر مصر فرمانروائى مىكرد و نخستين فرعون شمرده مىشد كه يوسف خزانهدارى و ساير امور كشور او را بر عهده گرفت. و نيز گفته شده است: اين آسيه از بنى اسرائيل بود. و هنگامى كه به موسى ندا رسيد تا رهبرى مردم را بر عهده گيرد، آگاهى داشت كه قابوس فرعون مصر درگذشته و برادرش، وليد بن مصعب، به جايش نشسته است. وليد عمرى دراز كرد و بيدادگرتر و سبك مغزتر و تبهكارتر از قابوس بود. در روزگار اين فرعون به حضرت موسى عليه السلام فرمان داده شد كه با يارى برادر خود هارون، به پيغمبرى برخيزد. وليد پس از مرگ برادر خويش، قابوس، با آسيه كه همسر او بود، زناشوئى كرد. حضرت موسى عليه السلام با برادر خود، هارون، به نزد فرعون، يعنى وليد، براى پيغمبرى رفت. از روز ولادت حضرت موسى تا هنگامى كه فرزندان اسرائيل را از مصر بيرون برد، هشتاد سال مىگذشت. پس از بيرون رفتن از مصر و گذشتن از رود نيل، با پيروان خويش به صحراى سينا رفت. موسى و پيروانش مدت چهل سال در آن جا ماندند تا با يوشع بن نون از آن جا بيرون رفتند. بنابر اين زندگانى حضرت موسى عليه السلام از روز تولد تا هنگام وفات يكصد و بيست سال بود. ابن عباس و ديگران، كه گفته برخى از ايشان در گفته برخى ديگر داخل شده، برآنند كه: هنگامى كه خداى بزرگ، يوسف را از جهان برد و پادشاهى كه با او بود به ديار نيستى شتافت و فرعونها اورنگ فرمانروائى مصر را به ارث بردند و شماره فرزندان اسرائيل را خداوند فزونى بخشيد، اين مردم، يعنى همين فرزندان اسرائيل، همچنان در زير دست فراعنه مىزيستند. ولى هنوز كيش ايشان آئين يكتاپرستى بود كه يوسف و يعقوب و اسحاق و ابراهيم، آن را در ميانشان رواج داده بودند. چنين بود تا روزگار فرمانروائى فرعونى كه در عهد موسى بر اورنگ نشست. او از همهى فرعونها گردنكشتر و نسبت به خدا نافرمانتر بود، از همهى آنها بدزبانتر بود و درازتر عمر كرد. نام او- چنان كه گفتهاند- وليد بن مصعب بود. او بر فرزندان اسرائيل به بدترين گونهاى فرمان مىراند. ايشان را آزار مىكرد و به بردگى مىكشاند و سختترين شكنجه را در حقشان روا مىداشت. هنگامى كه خداوند خواست تا فرزندان اسرائيل را رهائى بخشد، موسى توانائى و نيرو يافت و به پيغمبرى برانگيخته شد. پيش از زاده شدن موسى فرعون شبى در خواب ديد كه آتشى از بيت المقدس برخاسته و شعلهور گرديده و پيش آمده تا همهى خانههاى مصر را فرا گرفته و ويران ساخته و قبطىها را سوزانده ولى بنى اسرائيل را بر جاى نهاده است. بامداد، جادوگران و پيشگويان و كاهنان را فرا خواند تعبير خوابى را كه ديده بود از آنان پرسيد. در پاسخ گفتند: از آن شهر، يعنى از بيت المقدس، كه نخستين جايگاه فرزندان اسرائيل است، مردى برمىخيزد كه نابودى مصر به دست او خواهد بود. فرعون به شنيدن اين سخن فرمان داد تا: «در ميان بنى اسرائيل هر فرزندى كه به جهان مىآيد، اگر پسر است كشته شود و اگر دختر است، زنده بماند. و نيز گفته شده است: هنگامى كه زمان موسى فرا رسيد ستاره شناسان و پيشگويان فرعون، به دربار او رفتند و گفتند: «بدان كه ما به نيروى دانش خود دريافتهايم كه نوزادى از فرزندان اسرائيل در زمانى به جهان مىآيد كه برابر با زمان فرمانروائى تست. او پادشاهى تو را از تو مىگيرد و بر تو، با همهى توانائى كه دادى، چيره مىشود و كيش تو را دگرگون مىسازد.» فرعون نيز به شنيدن اين خبر دستور داد تا هر نوزادى كه در ميان بنى اسرائيل به جهان مىآيد، بكشند. برخى گفتهاند: چنين نيست. بلكه فرعون و يارانش گفت و گو مىكردند درباره اين كه خداى عز و جل به ابراهيم وعده داده تا گروهى از بازماندگان و فرزندان وى را پيغمبر و پادشاه سازد. برخى از آنان گفتند: «فرزندان اسرائيل منتظرند تا وعدهاى كه پروردگارشان داده به تحقق پيوندد.» و گمان مىبردند كه اين پيامبرى و پيشوائى از يوسف بن يعقوب آغاز خواهد شد. ولى همينكه عمر يوسف به سر رسيد، گفتند: «اين آن كسى نبود كه خداى ابراهيم بدو وعده داده بود.» فرعون پرسيد: «پس به نظر شما چه بايد كرد؟» در اين باره به كنكاش پرداختند و سرانجام با همديگر هماهنگ شدند در اين كه مردانى را بگمارند تا هر نوزادى را كه در خانوادههاى بنى اسرائيل به جهان مىآيد، بكشند. فرعون، همچنين، به قبطيان گفت: بردگانى را كه در بيرون شهر داريد و براى شما كار مىكنند به درون بياوريد و كار آنان را به بنى اسرائيل بسپاريد. بدين گونه، بنى اسرائيل را به جاى بردگان به كار گماشت. و اين هنگامى است كه خداى عز و جل مىفرمايد: إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا في الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ. 28: 4 (همانا فرعون در سرزمين مصر بلندپروازى و گردنكشى آغاز كرد و ميان مردم آن كشور پراكندگى و چند دستگى افكند. گروهى از ايشان را سخت ناتوان و خوار ساخت و پسرانشان را مىكشت.) بنابر اين فرعون ترتيبى داد كه هيچ فرزندى در ميان بنى اسرائيل به جهان نمىآمد مگر اين كه كشته مىشد. فرعون دستور مىداد كه زنان آبستن را شكنجه كنند تا بچه اندازند. به پيروى از اين دستور، نى را از درازا مىشكافتند و به دو نيمه مىكردند و آنها طورى پهلوى هم مىچيدند كه لبههاى تيزشان طرف بالا واقع شود. آنگاه زن آبستن را وادار مىكردند كه پا برهنه بر روى نىها بايستد. لبه تيز نىها چنان كف پاى او را مىبريد و عذابش مىداد كه از درد زودتر بچه مىانداخت و بچه خود را زير پاى خود مىگذاشت تا از درد شديدى كه نىها به پاهاى او وارد مىآورد كاسته شود. بدين گونه، با دست خود، نوزاد خويش را لگدمال مىكرد و مىكشت. از سوى ديگر، خدا در ميان سالمندان بنى اسرائيل مرگ و مير افكند. بدين جهت سران قبطىها پيش فرعون رفتند و گفتند: «در ميان بنى اسرائيل مرگ و مير افتاده و چيزى نمانده كه بار ديگر كار آنها به گردن غلامان ما افتد زيرا نوزادان بنى اسرائيل كشته مىشوند و سالمندانشان هم از ميان مىروند. چه مىشد اگر فرمانى مىنوشتى كه ديگر فرزندان اين قوم را نكشند و زنده بگذارند.» فرعون، در پى اين درخواست فرمان داد كه يك سال نوزادان بنى اسرائيل را بكشند و سال ديگر آنها را زنده بگذارند. در آن سال كه نوزادان را زنده مىگذاشتند، هارون به جهان آمد، و سال بعد، كه نوزادان را مىكشتند، موسى تولد يافت. هنگامى كه مادر موسى مىخواست او را بزايد، بر جان نوزاد خويش بيمناك گرديد و اندوهگين شد. ولى خداوند بدو وحى فرستاد، يعنى بدو الهام فرمود كه: أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ في الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ من الْمُرْسَلِينَ. 28: 7 (به مادر موسى وحى كرديم كه: نوزادت را شيرده و هر گاه بر او بيمناك شدى، او را در دريا- يعنى در رود نيل درافكن و هرگز مترس و اندوهگين مباش زيرا ما او را بتو بر مىگردانيم و او را از پيغمبران قرار مىدهيم.) مادر موسى نيز، پس از زادن موسى او را شير داد. آنگاه نجارى را فراخواند كه براى او جعبهاى ساخت و كليد جعبه را نيز در داخل قفل آن گذاشت. مادر موسى جگر گوشه خويش را در جعبه نهاد و آن را به دريا- يعنى رود نيل- افكند. همينكه نوزاد را از خود دور كرد، شيطان در نهادش راه يافت و به فريب دادن او پرداخت. از اين رو با خود گفت: «اين چه كارى بود كه من كردم! اگر اين بچه در پيش من كشته مىشد و او را كفن مىكردم و به خاك مىسپردم بهتر از اين بود كه او را به دست خود در كام ماهيان و ساير حيوانات دريائى اندازم.» همينكه موسى را در آب افكند، به خواهر موسى كه مريم نام داشت، گفت: «دنبال آن برو و ببين كه آب آن را به كجا مىبرد. شايد كه باز آن را پيدا كنيم.» فَبَصُرَتْ به عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ. 28: 11 (خواهر موسى او را از دور ديد و دنبال كرد در حاليكه قوم فرعون به راز او پى نبردند.) و نفهميدند كه او در آن جا چه مىكند. موج آب، جعبهاى را كه حامل موسى بود، گاهى بالا و گاهى پائين مىبرد تا آن را در پاى درختانى جاى داد كه نزديك خانههاى فرعون بودند. چيزى نگذشت كه كنيزكان آسيه، زن فرعون، بيرون آمدند و در آب به شست و شو پرداختند. ناگهان جعبه را يافتند و به گمان اين كه در ميان آن پولى نهاده شده، آن را پيش آسيه همسر فرعون بردند. آسيه، همينكه در جعبه را گشود و به چهره نوزاد نگاه انداخت، بر سر مهر آمد و احساس كرد كه او را دوست دارد. از اين رو هنگامى كه خبر پيدا كردن او را به فرعون داد و او را پيش فرعون برد، گفت: قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ 28: 9 (اين نور چشم من و تست، او را نكشيد.) فرعون گفت: «اين از آن تو باشد. من بدان نيازى ندارم.» پيغمبر، صلى الله عليه و سلم، فرمود: «به خدائى كه بدو سوگند ياد مىكنند، اگر فرعون پذيرفته بود كه موسى نور ديده او باشد، خدا وى را به راه راست هدايت مىكرد، همچنان كه همسر او، آسيه، را هدايت فرمود.» فرعون حتى مىخواست موسى را بكشد ولى آسيه به اندازهاى در نگه داشتن طفل اصرار ورزيد و با شوهر خود گفت و گو كرد كه سرانجام فرعون بچه را بدو واگذاشت و گفت: «من مىترسم كه اين بچه از بنى اسرائيل باشد و همان كسى باشد كه نابودى ما به دست او خواهد بود.» از اين روست كه خداى عز و جل مىفرمايد: فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً 28: 8 (كسان فرعون، موسى را برگرفتند تا براى آنان مايه دشمنى و اندوهى باشد.) خواستند براى پرورش موسى دايگانى بگيرند ولى او پستان هيچيك از زنان شيرده را در دهان نگرفت. از اين روست فرموده خداى بزرگ كه: وَ حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ من قَبْلُ فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ؟ 28: 12 (ما شير هر دايهاى را بر موسى از پيش حرام كرديم. از اين رو خواهر وى گفت: آيا مىخواهيد من خانوادهاى را به شما نشان دهم كه براى شما از او سرپرستى كنند و رهنما و نيكخواه او باشند؟) به شنيدن اين سخن بدگمان شدند و او را به بازجوئى گرفتند و پرسيدند: «چه مىدانى كه آنان چگونه رهنما و نيكخواه او مىشوند؟ آيا آنان او را مىشناسند؟» خواهر موسى همينكه ديد سخن او مايه بدگمانى ايشان شده، گفت: «نيكخواهى آنان درباره اين نوزاد، مهربانى با او و علاقه ايشان به برآوردن نياز پادشاه و اميد به سود بردن از اوست.» آنگاه پيش مادر موسى رفت و اين خبر را بدو داد. مادر موسى آمد و همينكه پستان در دهان فرزند خود گذاشت، طفل پستان را گرفت. درين هنگام نزديك بود مادر موسى بيتاب شود و بگويد: «اين پسر من است كه خدا او را حفظ كرده است.» او را از آن رو موسى ناميدند كه در ميان آب و درخت پيدا شد زيرا در زبان قبطى «مو» به معنى «آب» و «سا» به معنى «درخت» است. اين گفته خداى بزرگ است كه فرمود: فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ. 28: 13 (ما موسى را به مادرش برگردانديم تا ديدهاش به روى او روشن شود و از دورى او اندوهگين نباشد.) مادر موسى، پس از سه روز دورى از فرزند خويش، او را در آغوش گرفت و به خانه خود برد. فرعون مصر نيز بعدها موسى را به فرزندى خود پذيرفت و او را «ابن فرعون» خواند. هنگامى كه كودك به راه افتاد، مادرش او را پيش آسيه برد. آسيه، موسى را گرفت و رقصاند و با او بازى كرد. بعد، او را به نزد فرعون برد. همينكه فرعون موسى را در آغوش گرفت، موسى دست انداخت و ريش فرعون را كند. فرعون به خشم آمد و گفت: «بايد به دژخيمان فرمان دهم كه اين بچه را بكشند.» آسيه، همسر او، گفت: لا تَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً 28: 9 (او را نكشيد، شايد به ما سود رساند يا ما او را به فرزندى بپذيريم.) آسيه به سخن خود ادامه داد و براى اثبات بىگناهى موسى گفت: «او كودكى خردسال است كه عقلش نمىرسد و هر كارى كه مىكند از روى نادانى است. تو مىدانى كه در سراسر مصر هيچ زنى بيش از من زر و زيور ندارد. من اكنون زيورى از ياقوت و مقدارى آتش پيش اين بچه مىگذارم. اگر ياقوت را برداشت، پس معلوم مىشود كه عقلش مىرسد. و من او را مىكشم. ولى اگر پارهاى از آتش را برگرفت پيداست كه كودك نادانى است. براى اين آزمايش، ياقوتى از زيورهاى خود با تشتى از آتش پاره پيش طفل گذاشت. درين هنگام جبرائيل فرود آمد و دست موسى را به سوى آتشپارهها برد. كودك آتشپارهاى را برداشت و به دهان خويش برد كه زبانش سوخت و لكنت پيدا كرد. بدين مناسبت است كه خداى بزرگ مىفرمايد: وَ احْلُلْ عُقْدَةً من لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي. 20: 27- 28 (گره از زبانم بگشاى تا مردم سخنم را دريابند و بپذيرند.) بدين تدبير، كودك از كشته شدن رهائى يافت. موسى، كه فرعون وى را به فرزندى برگزيده بود، بزرگ شد و به سن رشد رسيد در حاليكه اسب فرعون را سوار مىشد و همانند فرعون جامه مىپوشيد. او را «موسى پسر فرعون» مىخواندند و فرزندان اسرائيل در سايه حمايت او خود را حفظ مىكردند زيرا از بيم موسى هيچ قبطى نمىتوانست به بنى اسرائيل ستم روا دارد. يك روز فرعون سوار بر اسب شد و از شهر بيرون رفت در حاليكه موسى همراهش نبود. هنگامى كه موسى به دربار رفت بدو گفتند: «فرعون، هم اكنون سوار شد و بيرون رفت.» موسى سوار شد و در پى او شتافت تا او را در سرزمينى كه منف خوانده مىشد سرگرم استراحت يافت. اين منف (به فتح ميم و سكون نون) مصر قديمى، يعنى مصرى بود كه يوسف صديق در آن به سر مىبرد. منف اكنون قريه بزرگى است. موسى در نيمروز وارد منف گرديد كه پيشهوران، بازارها را بسته و براى خواب بعد از ظهر رفته بودند. وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلى حِينِ غَفْلَةٍ من أَهْلِها، فَوَجَدَ فِيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا من شِيعَتِهِ وَ هذا من عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي من شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي من عَدُوِّهِ. 28: 15 (موسى در هنگام خواب و آسايش مردم وارد آن شهر شد و دو مرد را يافت كه با يك ديگر زد و خورد مىكردند. يكى از آن دو، جزو كسان و پيروان موسى و ديگرى از دشمنان وى بود. آن كه از پيروان موسى بود از دست كسى كه دشمنش بود به موسى پناه آورد.) مىگويند: آن كه از كسان موسى بود اسرائيلى، و به قولى سامرى، و آن كه دشمنش شمرده مىشد، از قبطيان بود. مردى كه به موسى پناه آورده و دست به دامن وى زده بود، موسى را مىشناخت و از مقام وى در ميان بنى اسرائيل و جانبدارى و حمايت وى از ايشان، آگاهى داشت زيرا موسى تا آن زمان بنى اسرائيل را از گزند قبطيان حفظ كرده بود. فرزندان اسرائيل نمىدانستند كه موسى از ايشان است و گمان مىبردند كه طرفدارى موسى از ايشان، تنها به علت شيرخوارگى و پرورش او در دامن يك زن اسرائيلى است. بارى، موسى به هوادارى آن مرد برخاست و چنان به خشم آمد كه مشتى سخت بر دشمن وى نواخت و او را از پاى درآورد و كشت. بعد، از اين كار خود پشيمان شد و گفت: هذا من عَمَلِ الشَّيْطانِ، إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ، قال: رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي! فَغَفَرَ لَهُ، إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. 28: 16 (اين از كارهاى فريب دهنده شيطان بود كه دشمن گمراه كننده آشكارى است. آنگاه گفت: پروردگارا، من به خود ستم كردم. از گناه من درگذر و مرا ببخش. خداوند نيز او را بخشود زيرا خدا بخشاينده و مهربان است.) خداى بزرگ به حضرت موسى عليه السلام، وحى فرستاد و فرمود: «به عزتم سوگند، اگر آن مردى كه كشتى، تنها يك ساعت از عمر خود، پيش من اعتراف كرده بود كه من آفريدگار روزى رسان هستم، من تو را- براى كشتن او- به كيفر مىرساندم و عذاب خويش را به تو مىچشاندم.» موسى عرض كرد: رَبِّ، بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ. 28: 17 (پروردگارا، به شكرانه آنچه مرا بخشيدهاى، من نيز هرگز گناهكاران را پشتيبان نخواهم بود. فَأَصْبَحَ في الْمَدِينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قال لَهُ مُوسى: إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ 28: 18 (پس از كشتن آن مرد- موسى روز بعد را در آن شهر با ترس و بيم آغاز كرد و هراسان هر لحظه انتظار بازداشت خود را مىكشيد كه ناگاه همان كس كه روز گذشته از او فرياد رسى خواسته بود، باز از او يارى خواست. موسى بدو گفت: پيداست كه بسيار سرگشته و بدبخت هستى چون هر روز يك نفر تو را مىزند!) سپس پيش رفت تا او را، كه باز مورد ستم قبطى ديگرى واقع شده بود، يارى دهد. آن قبطى كه با اين اسرائيلى در افتاده بود، همينكه ديد موسى براى يارى همنژاد خود، خشمگين به سويش مىآيد تا سزايش را بدهد ترسيد از اين كه او را بكشد زيرا با او درشت سخن گفته بود. از اين رو سرآسيمه شد و پيش از اين كه موسى آسيبى به وى برساند، گفت: أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ؟ إِنْ تُرِيدُ إِلَّا أَنْ تَكُونَ جَبَّاراً في الْأَرْضِ وَ ما تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ من الْمُصْلِحِينَ. 28: 19 (آيا مىخواهى همچنان كه ديروز يكى را كشتى، امروز هم مرا بكشى؟ پيداست كه مىخواهى در روى زمين جز يك گردنكش تندخوى نباشى و نمىخواهى كه از آشتىجويان و نيكوكاران باشى.) موسى كه اين سخن شنيد، از آن قبطى دست برداشت و او را رها كرد. قبطى، پس از رهائى خود، رفت و به همه گفت كه اين موسى همان كسى است كه ديروز مردى را كشته است. فرعون همينكه دانست موسى دستش به خون آلوده شده، به جست و جوى او پرداخت و گفت: «او را بگيريد. زيرا او همان كسى است كه به ما برترى و سرورى خواهد يافت.» پس از صدور فرمان فرعون، مردى از كسان و ياران موسى، رفت و موسى را خبر كرد و گفت: إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ، فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ من النَّاصِحِينَ 28: 20 (بزرگان دربار فرعون درباره تو كنكاش مىكنند كه تو را بكشند. بنابر اين حرف مرا بشنو و زود از شهر بيرون برو زيرا من از نيكخواهان تو هستم.) گفته شده است: خربيل، يا حزقيل كه در ميان آل فرعون از مؤمنان بود، بازمانده كسانى به شمار مىرفت كه دين حضرت ابراهيم خليل عليه السلام را داشتند. او نخستين كسى بود كه به موسى ايمان آورد. حضرت موسى عليه السلام، بوسيله اين مرد از خطرى كه در راهش بود آگاهى يافت. فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قال: رَبِّ نَجِّنِي من الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ. 28: 21 (موسى از شهر بيرون رفت در حاليكه هراسان و نگران بود و مىگفت: پروردگارا مرا از چنگ اين گروه بيدادگر رهائى ده.) آنگاه كوره راهى را در پيش گرفت تا كسى او را نبيند. ولى در راه فرشتهاى بدو رسيد كه سوار بر اسبى بود و نوعى نيزه بسيار كوچك نيز در دست داشت. موسى، همينكه او را ديد، از ترس در برابر وى به خاك افتاد. سوار بدو گفت: «مرا سجده مكن، بلكه مرا پيروى كن» و او را به سوى شهر مدين رهبرى كرد. موسى در حاليكه روانه بدان سوى بود، گفت: عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ. 28: 22 (اميد است كه پروردگار من، مرا به راه راست راهنمائى فرمايد.) آن فرشته او را برد تا به شهر مدين رساند. موسى راه بسيار پيموده بود در حاليكه خوراك نيز با خود نداشت و در راه از برگ درختان مىخورد. ديگر توانائى راه رفتن برايش نمانده بود. بدين جهت هنوز به شهر مدين نرسيده، از پاى در آمد. وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً من النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ من دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ. 28: 23 (و چون به چشمه آبى نزديك شهر مدين رسيد، در آن جا گروهى را ديد كه- چارپايان خود را- آب مىدادند. دور از ايشان نيز دو زن را يافت كه گوسفندان خود را در آغل نگه داشته بودند.) اين دو تن، دختران شعيب پيغمبر بودند. برخى نيز گفتهاند: دختران يثرون بودند كه برادرزاده شعيب بود. موسى همينكه آن دو دختر را ديد، پرسيد: ما خَطْبُكُما؟ قالَتا: لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ 28: 23 (كار شما در اين جا چيست؟ در پاسخ گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمىدهيم تا وقتى كه چوپانان- گوسفندان خود را سيراب كنند و- باز گردند. پدر ما پيرى سالخورده است.) كه چون توانائى كار كردن ندارد، ما اين زحمت را مىكشيم. موسى به حالشان رحمت آورد و بر سر چاه آمد و سنگى را از چاه برداشت كه گروهى در اطرافش گرد آمده بودند و مىكوشيدند تا آن را بردارند. بعد براى آن دو دختر، گوسفندانشان را آب داد. آن دو كه هميشه مدتى معطل مىشدند و گوسفندان خود را هم از پس مانده آب ساير گوسپندان سير آب مىكردند- از مهربانى موسى كه زود كارشان را انجام داد شاد شدند و شتابان بازگشتند. موسى، كه بسيار گرسنه بود، سپس به سوى درختى روى آورد تا در سايهاش بيارامد. و گفت: رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ من خَيْرٍ فَقِيرٌ. 28: 24 (پروردگارا، من به خير و بركتى كه تو برايم فرو فرستى، نيازمندم.) ا0 بن عباس گفته است: موسى اين سخن را از آن رو گفت كه اگر آدميزاد مىتوانست به سبزى رودههاى خود از شدت گرسنگى، بنگرد، همان كار را مىكرد و هيچ چيز ديگر از خدا نمىخواست. هنگامى كه آن دو دختر زودتر از هميشه به پيش پدر خود بازگشتند، پدرشان سبب زود آمدنشان را پرسيد. آنان برخوردشان با موسى را بدو خبر دادند. او به شنيدن اين خبر، يكى از دو دختر را در پى موسى فرستاد تا او را به خانه وى دعوت كند. دختر پيش موسى رفت و به او گفت: إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا 28: 25 (پدرم تو را به نزد خود فرا مىخواند تا به خاطر گوسپندانى كه براى ما آب دادى به تو پاداش دهد.) موسى برخاست و با او به راه افتاد. دختر پيشاپيش او مىرفت و در راه ناگهان بادى وزيد و از پشت، دامن جامه وى را بالا زد و سرين او پيدا شد. موسى بدو گفت: «بهتر است كه از عقب من بيائى و مرا راهنمائى كنى. چون ما كه اهل خاندان رسالت هستيم به پشت زنان نگاه نمىكنيم.» فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قال: لا تَخَفْ نَجَوْتَ من الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ 28: 25.» (همينكه موسى به شعيب رسيد و آنچه را كه پيش آمده بود برايش شرح داد، شعيب گفت: نترس و نگران مباش چون از چنگ آن گروه ستمكار رهائى يافتهاى.) قالَتْ إِحْداهُما: يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ، إِنَّ خَيْرَ من اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ. 28: 26 (يكى از آن دو دختر- كه صفورا نام داشت و موسى را به نزد پدر خود آورده بود- گفت: اى پدر، او را اجير كن. زيرا بهترين كسى كه مىتوانى استخدام كنى اين مرد نيرومند و امين است.) پدرش گفت: «نيرومندى او را من هم اكنون ديدم ولى به امانت او تو چگونه پى بردى؟» دختر آنچه را كه در راه از پاك چشمى موسى ديده بود، و دستور موسى به وى كه از عقب او بيايد، همه را شرح داد. پدر آن دو دختر از شنيدن اين سخنان شاد شد. قال: إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ. 28: 27 (شعيب، پدر آن دو دختر، به موسى گفت: من مىخواهم يكى از دو دخترم را به نكاح تو درآورم بر اين مهر كه هشت سال براى من كار كنى. و اختيار دارى كه آن را به ده سال برسانى.) قال ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ، وَ الله عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ. 28: 28 (موسى گفت: اين قرار ميان من و تو باشد. انجام كار در هر يك ازين دو مدت براى من سخت نيست. و خدا بر آنچه ما مىگوئيم گواه و وكيل است.) موسى آن روز را در پيش شعيب ماند و همينكه شب فرا رسيد، شعيب دستور تهيه شام داد. موسى از خوردن خوددارى كرد. شعيب پرسيد: «براى چه غذا نمىخورى؟» پاسخ داد: «براى اين كه ما اهل خاندان پيامبرى، اندك كارى را كه براى آن جهان خود مىكنيم، به نعمت اين جهان و گرفتارى آن نمىفروشيم.» شعيب گفت: «مهمانى و پذيرائى من از تو براى خدمتى نيست كه انجام دادهاى. اين پذيرائى، شيوه من و شيوه پدران و نياكان من است.» موسى كه اين سخن شنيد به خوردن پرداخت. شعيب از موسى خوشش آمد و رغبتى كه بدو پيدا كرده بود، افزايش يافت و صفورا، همان دخترى را كه در پى موسى فرستاده بود، به عقد او درآورد. آنگاه به صفورا گفت كه عصاى وى را بياورد. اين عصا را فرشتهاى كه به صورت مردى در آمده بود، پيش شعيب به امانت نهاده بود. صفورا آن را آورد و به شعيب داد. پدرش كه اين عصا را ديد بدو دستور داد كه آن را ببرد و عصاى ديگرى را بياورد. دختر، آن را انداخت ولى وقتى كه خواست عصاى ديگرى بردارد، باز همان عصا بدستش آمد. شعيب باز آن عصا را برگرداند. ولى صفورا هر بار كه مىخواست عصاى ديگرى برگيرد، باز هيچ عصائى به دستش نمىآمد، جز همان عصا كه اول برداشته بود. سرانجام موسى همان عصا را برداشت تا با آن چوپانى كند و گوسپندهاى شعيب را بچراند. بعد شعيب از دادن آن عصا به موسى پشيمان شد و رفت تا آن را از او باز گيرد، زيرا آن عصا به وى به امانت سپرده شده بود. موسى وقتى ديد شعيب مىخواهد عصا را بگيرد، از پس دادن آن خوددارى كرد. آخر قرار شد نخستين مردى را كه از راه برسد به داورى برگزينند و به هر چه او حكم كرد، تن در دهند. چيزى نگذشت كه فرشتهاى به گونه آدميزاد فرا رسيد و چنين حكم كرد كه موسى عصا را به زمين بگذارد. بعد، هر يك از آن دو تن كه توانست عصا را بردارد، عصا از آن او باشد. موسى عصا را به زمين انداخت. شعيب هر چه كوشيد كه آنرا بردارد نتوانست چون بيش از اندازه توانائى او سنگينى يافته بود. بعد، موسى دست برد و آن را به آسانى برداشت. از اين رو، شعيب عصا را به موسى واگذاشت. اين عصا از چوب عوسج بود. دو شاخه داشت و سر آن خميده شده بود. و نيز گفتهاند: اين عصا از آس، يعنى درخت موردى بود كه در بهشت روئيده بود و حضرت آدم ابو البشر عليه السلام آن را با خود از بهشت بيرون برد. درباره رسيدن آن عصا به دست موسى، جز اينها نيز گفته شده است. بارى، موسى در نزد شعيب مدت ده سال ماند و درين مدت به چوپانى و نگهدارى گوسپندهاى او پرداخت. فصل زمستان و سرما بود كه با خانواده خود از پيش شعيب رفت. شبى كه خداى عز و جل مىخواست بزرگوارى و مهربانى خود را به موسى نشان دهد و او را به پيامبرى برانگيزد تا كار نبوت و موعظه را آغاز كند، موسى را دچار لغزش ساخت چنان كه او راه خود را گم كرد و به جائى رسيد كه ديگر نمىدانست به كدام سو روى آورد. زنش آبستن بود و در شبى سرد كه باران مىباريد و رعد مىغريد و برق مىدرخشيد، دچار درد زايمان شد. موسى سنگ چخماق خود را درآورد تا آتشى براى خانواده خود روشن كند كه گرم شوند و شب را به روز رسانند و بامداد راه خود را بيابند. ولى آنقدر سنگ چخماق را زد كه خسته شد و آخر نتوانست كه آتشى برافروزد. در اين هنگام آتشى در پيش روى او برخاست. موسى همينكه آن را ديد گمان كرد آتش است ولى در حقيقت فروغى خدائى بود. قال لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ من النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ 28: 29 (موسى به خانواده خود گفت: آتشى به چشمم خورده است. در اين جا بمانيد. تا من از آن آتش خبرى يا شعلهاى بياورم. شايد با آن خود را گرم كنيد.) ولى وقتى كه به سوى آتش رفت، روشنائى و فروغى ديد كه از آسمان تا درخت بزرگى كه عوسج- يا به قولى: عناب- بود، امتداد داشت. موسى به شگفتى افتاد و هراسان شد چون آتش بزرگى ديد كه بدون دود از درخت سرسبز و خرمى زبانه مىكشيد و هر چه بسيارى و بزرگى آتش افزايش مىيافت، سرسبزى و خرمى درخت نيز افزون مىشد. از اين رو، همينكه تا اندازهاى بدان نزديك شد، خود را عقب كشيد و به بيم و هراس افتاد و برگشت. ولى از سوى آن درخت بدو ندا رسيد و موسى همينكه آن بانگ را شنيد، از بيم و هراسش كاسته شد و بازگشت. فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ من شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ في الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ من الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا الله رَبُّ الْعالَمِينَ. 28: 30 (چون موسى به درخت رسيد، از كنار وادى ايمن، در آن بارگاه مبارك، از درخت ندائى شنيد كه: اى موسى! منم خدائى كه پروردگار جهانيان است.) موسى به شنيدن آن صدا و ديدن آن بزرگى و شكوه دانست كه او خداى بزرگ است. از اين رو دلش به تپش افتاد و زبانش بند آمد و توانائى او به ناتوانى بدل شد و در حاليكه زنده بود به گونه مردهاى درآمد. چيزى كه بود هنوز جان در تن او وجود داشت. ولى خداوند فرشتهاى را فرستاد كه قلب او را قوت بخشيد و عقل و هوش او را به سرش باز گرداند. آنگاه بدو ندا رسيد: إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً. 20: 12 (من پروردگار تو هستم، پس كفش خود از پاى بدر آور، كه اكنون در وادى مقدس طوى گام نهادهاى.) تنها از اين رو بدو فرمان داده شد تا كفش خود را بدر آورد كه كفشهاى او از پوست خر مردهاى بود. و نيز گفته شده است: اين فرمان از آن رو بدو داده شد كه به سرزمين مباركى گام مىنهاد. بعد خداوند براى دلدارى و از ميان بردن هراس موسى بدو خطاب كرد: وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسى؟ قال: هِيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِي وَ لِيَ فِيها مَآرِبُ أُخْرى. 20: 17- 18 (خداوند فرمود: اى موسى اين چيست كه در دست راست دارى؟ در پاسخ عرض كرد: اين عصاى من است كه بدو تكيه مىدهم و گوسفندانم را مىرانم و نيازهاى ديگر خود را برمىآورم.) درباره نيازهاى ديگرى كه با آن عصا برمىآورد، گفتهاند كه با آن به درخت مىزد و برگ براى گوسپندان خود فرو مىريخت. همچنين سفره غذا و مشك آب خود را بر آن مىآويخت و حمل مىكرد. اين عصا، همچنين، در شب تاريك نور مىافكند و اطراف موسى را روشن مىساخت. و هر گاه كه آب او تمام مىشد آن را در چاه فرو مىبرد و با سر آن كه مانند دلو مىشد از چاه آب بر مىداشت. و هنگامى كه دلش ميوهاى مىخواست، عصا را مانند درخت در زمين مىكاشت و همان دم بر آن شاخ و برگ مىروئيد و همان ميوهاى را كه مىخواست به بار مىآورد. خداوند بدو فرمود: «اى موسى، عصاى خود را بيفكن» موسى آن را افكند. عصا همينكه بر زمين افتاد، اژدهائى شد كه پيكرى بزرگ و حركتى آهسته داشت. و به تكاپو افتاد. وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ. يا مُوسى، لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ 27: 10 (موسى همينكه آن را ديد روى برتافت برنگشت. در اين هنگام خداوند فرمود: (اى موسى، نترس، كه پيغمبران در پيش من نترسند.) پيش بيا و نگران مباش. ما بزودى نخستين ويژگى اين عصا را بدان باز خواهيم گرداند. خداوند به موسى، تنها از آن رو فرمود كه عصاى خود را بر زمين افكند تا هنگامى كه آن را در برابر فرعون نيز به زمين مىاندازد، از آن نترسد. بارى، همينكه موسى برگشت، خداوند فرمود: «عصا را بردار. نترس و دست خود را در دهان اژدها كن و آنرا برگير.» موسى جامهاى پشمين پوشيده و دست خود را در آستين آن پيچيده بود و از عصا- كه اژدها شده بود- مىترسيد. از اين رو بدو ندا رسيد: «دست خود را از آستين بدر آور و آن را برگير.» موسى دست خود را در ميان دو فك اژدها كرد. همينكه دست در دهانش برد، باز به حال اول برگشت و عصا شد چنان كه گفتى هيچ دگرگونى غير عادى از آن ديده نشده بود. بعد، خداوند بدو فرمود: أَدْخِلْ يَدَكَ في جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ من غَيْرِ سُوءٍ. 27: 12 (دست در گريبان خويش كن تا هنگامى كه بيرون مىآورى سپيد باشد، نه در اثر پيشامد بد- يعنى بيمارى برص- بلكه از بسيارى نور و روشنائى.) موسى دست در گريبان برد و بيرون آورد و ديد دستش بىآنكه گزندى بدان رسيده باشد، مانند برف سپيد شده و فروغ و روشنائى دارد. باز دست در گريبان برد و دستش بار ديگر برگشت به همان گونهاى كه بود. درين هنگام بدو گفته شد: فَذانِكَ بُرْهانانِ من رَبِّكَ إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ. قال: رَبِّ، إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ، وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي، إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ. قال: سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا أَنْتُما وَ من اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ. 28: 32- 35 (اين دو- يعنى اژدها شدن عصا و سپيدى و روشنائى دست، دو نشانه از سوى پروردگار تو به سوى فرعون و بزرگان دربار اوست كه گروهى نابكارند. موسى گفت: پروردگارا، من يكى از ايشان را كشتهام و مىترسم كه مرا بكشند. برادرم، هارون، هم از من در سخنگوئى شيواتر و زبان آورتر است. او را نيز همراه من بفرست كه درين پيامبرى پشتيبان من باشد تا پيام ما را راست انگارند و گر نه مىترسم كه آنچه مىگويم دروغ پندارند. خداوند فرمود: درخواست تو را مىپذيريم و با يارى برادرت، بازويت را نيرومند مىسازيم و شما دو تن را توانائى و پيشوائى مىبخشيم چنان كه- بدخواهان شما- هرگز به شما دست نيابند. اكنون با نشانههائى كه از ما داريد، به نزد فرعون برويد و بدانيد كه شما و پيروانتان پيروز خواهيد شد.) موسى پيش خانواده خويش رفت و با آنان به راه مصر روانه شد. شبانگاه در راه به خانه مادرش رسيد و در آن جا مهمان شد در حاليكه نه او اهل آن خانه را مىشناخت و نه آنان موسى را مىشناختند. شب هارون از در درآمد و از مادرش پرسيد: «اين مرد كيست؟» جواب داد: «مهمان است.» هارون او را به صرف شام فرا خواند و با او غذا خورد. آنگاه از او پرسيد: «تو كه هستى؟» جواب داد: «من موسى هستم.» درين هنگام يك ديگر را شناختند و به سر و روى هم بوسه دادند. گفته شده است: خداوند مدت يك هفته موسى را به حال خود گذاشت بعد، بدو فرمود: «اى موسى، پروردگار خود را درباره آنچه با تو گفته، پاسخ ده.» قال: رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي، وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي، وَ احْلُلْ عُقْدَةً من لِسانِي، يَفْقَهُوا قَوْلِي، وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً من أَهْلِي، هارُونَ أَخِي، اشْدُدْ به أَزْرِي، وَ أَشْرِكْهُ في أَمْرِي، كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً، وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً، إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً، قال: قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى. 20: 25- 36 (موسى گفت: پروردگارا، سينه مرا فراخ گردان. يعنى: حوصله و شكيبائى مرا بيفزاى تا در انجام اين پيغمبرى پايدارى كنم و در برابر هر آسيبى بيتاب نشوم. و كار مرا آسان فرماى، و گره از زبان من بگشاى تا سخن مرا دريابند. برادرم هارون را كه يكى از افراد خاندان من است، دستيار من كن، پشت مرا بدو نيرومند ساز و او را در كار پيامبرى با من شريك كن تا بسيار تو را سپاس گوئيم و تو را ياد كنيم. زيرا تو بكار ما بينائى. خداوند فرمود: اى موسى، آنچه از ما خواسته بودى به تو داده شد.) آنگاه خداوند به موسى فرمود كه به ديدن فرعون برود و پيام خدا را برساند. پس از رفتن موسى، خانواده او همچنان به جاى خود بودند و نمىدانستند كه موسى چه مىكند. تا هنگامى كه چوپانى از مردم مدين بدان جا گذشت و آنان را شناخت و با خود به زمين برد. آنان در نزد شعيب ماندند تا پس از شكافته شدن دريا، يعنى رود نيل، كه خبر موسى به ايشان رسيد و پيش او رفتند. به روايت ديگر: هنگامى كه حضرت موسى عليه السلام به سوى مصر روانه شد، خداوند به هارون، برادر موسى، وحى فرستاد و او را از بازگشت موسى به مصر آگاه ساخت و بدو فرمان داد كه خود را به موسى برساند. او نيز از مصر بيرون رفت تا با موسى روبرو شد. موسى بدو گفت: «اى هارون، خداى بزرگ، ما را به سوى فرعون به پيامبرى فرستاده است. بنابر اين با من بيا.» هارون گفت: «بسيار خوب، به چشم!» هنگامى كه موسى به خانه هارون رفت و آشكار ساخت كه دو برادر روانه به سوى دربار فرعون هستند، دختر هارون سخن او را شنيد و فرياد زد و مادر آن دو را آگاه ساخت. مادر بر جان دو فرزند خود بيمناك شد و گفت: خدا شما را به فكر اندازد كه از رفتن به نزد فرعون منصرف شويد چون او هر دوى شما را خواهد كشت. آن دو نيز ظاهرا از رفتن خوددارى كردند. ولى شبانه به راه افتادند تا به سراى فرعون رسيدند و در سراى او را كوفتند. فرعون به دربان خود گفت: «كيست كه در اين ساعت در سراى مرا مىكوبد؟» دربان به پيش آن دو تن رفت و با ايشان سخن گفت: موسى گفت: «ما دو تن از سوى پروردگار جهانيان در اين جا براى پيامبرى آمدهايم.» دربان، فرعون را از آنچه شنيده بود آگاه ساخت و فرعون دستور داد كه آن دو را وارد كنند. و نيز گفته شده است: موسى و هارون دو سال درنگ كردند و درين مدت هر روز به در سراى فرعون مىرفتند و برمىگشتند و خواهش مىكردند كه فرعون را ببينند ولى هيچ كس جرئت نمىكرد كه فرعون را از آمدن آن دو و كارى كه داشتند آگاه سازد. تا يكى از دلقكهاى دربار فرعون كه با سخن خود او را مىخنداند، فرعون را از وجود موسى و هارون خبر داد و فرعون فرمود تا آن دو را بار دهند. همينكه دو برادر به حضور فرعون رسيدند، موسى گفت: «من از سوى پروردگار جهانيان درين جا به پيامبرى آمدهام.» فرعون او را شناخت. قال: أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينا وَلِيداً وَ لَبِثْتَ فِينا من عُمُرِكَ سِنِينَ وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ من الْكافِرِينَ؟ قال: فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا من الضَّالِّينَ، فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً وَ جَعَلَنِي من الْمُرْسَلِينَ. 26: 18- 21 (فرعون به موسى گفت: آيا همان كودكى نبودى كه ما تو را پرورديم و سالهائى از عمر خود را در پيش ما گذراندى. و كردى آن كارى را كه كردى، يعنى: آدميزادهاى را كشتى. و تو از ناسپاسانى. موسى گفت: آن كار- يعنى قتل نفس- را هنگامى كردم كه از گمراهان بودم يعنى از لغزشكاران بودم و خطائى از من سر زد و مردى را به خطا كشتم چون نمىخواستم او را بكشم. بعد كه ديدم براى كارى كه سهوا از من سرزده، مرا خواهيد كشت از دست شما گريختم چون از شما مىترسيدم تا اين كه خداى من مرا دانش و حكمت بخشيد و از پيغمبران قرار داد.) قال: إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِها إِنْ كُنْتَ من الصَّادِقِينَ فَأَلْقى عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ. 7: 106- 107 (فرعون بدو گفت: اگر معجزهاى دارى، و راست مىگوئى، آن را نشان ده. موسى نيز عصاى خود را افكند كه ناگهان اژدهائى پديدار گرديد.) اژدها، دهان خود را گشود و فك پائين را بر زمين و فك بالا را برابر كاخ فرعون نهاد و به سوى فرعون روى آورد تا او را بگيرد. فرعون سرآسيمه شد و هراسان از جاى جست و چنان ترسيد كه جامه خود را آلوده ساخت. پس از آن بيست روز و اندى گرفتار شكم روش بود به شدتى كه چيزى نمانده بود بميرد. از اين رو سرانجام ناچار حضرت موسى عليه السلام را به پروردگارش سوگند داد كه آن اژدها را ازو دور كند. موسى نيز آن را از زمين برگرفت كه به گونه نخستين بازگشت و همان عصا شد. بعد، موسى دست خويش در گريبان برد و بيرون آورد در حاليكه مانند برف سپيد بود و پرتوى از آن مىدرخشيد. سپس دست را باز به سوى گريبان خود برد و دستش دوباره به حال اول برگشت و همان رنگ طبيعى را كه داشت، باز يافت. بار دوم كه دست را از گريبان بيرون آورد فروغى از آن تابيد كه آسمان را روشن ساخت و اين روشنائى به اندازهاى بود كه چشمها را آزار مىداد. به همه سوى پرتو افكند و خانهها را چنان روشن كرد كه روشنائى آن از روزنهها و پشت پردهها ديده مىشد. فرعون نتوانست بدين نور نگاه كند. موسى بار ديگر دست خود را به گريبان برد و هنگامى كه بيرون آورد باز به رنگ طبيعى خويش بود. خداى بزرگ به موسى و هارون وحى فرستاد كه: فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى 20: 44 (با او به نرمى سخن گوئيد، شايد خداى را بياد آورد يا از خدا بترسد.) از اين رو موسى به فرعون گفت: «آيا مىخواهى من جوانى تو را به تو بدهم تا ديگر پير نشوى و فرمانروائى تو از تو گرفته نشود و كارى كنم كه از هماغوشى با زنان شرعى و پرداختن به روشها و سرگرمىهائى كه دارى، لذت ببرى و پس از مرگ به بهشت راه يابى؟ آيا مىخواهى براى رسيدن بدين خوشبختى به من ايمان بياورى؟» فرعون پاسخ داد: «تا وقتى كه هامان نيامده، نه!» هنگامى كه هامان آمد و فرعون او را از پيشنهاد موسى آگاه ساخت، هامان رأى او را زد و گفت: «پس از عمرى خدائى، اكنون مىخواهى بندگى كنى و خدائى را بپرستى كه ديدنى نيست!» آنگاه گفت: «من خود، جوانى تو را به تو برمىگردانم.» بعد براى فرعون وسمهاى ساخت و او را با آن خضاب كرد. موسى وقتى او را بدان گونه ديد، هراسان شد. از اين رو خداوند بدو وحى فرستاد كه: «آنچه مىبينى نبايد تو را بترساند. زيرا اين وضع جز اندك مدتى باقى نخواهد ماند.» فرعون كه اين صدا- يعنى صداى وحى- را شنيد، بيرون رفت و به قوم خود گفت: «اين مرد جادوگرى داناست.» و مىخواست موسى را بكشد. ولى مردم مؤمنى از آل فرعون كه خربيل، يا حزقيل، نام داشت، گفت: أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ الله وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ؟ 40: 28 (آيا مردى را براى اين كه مىگويد: «پروردگار من خداست.» مىكشيد در صورتى كه معجزهاى هم براى شما آورده است؟» قالُوا: أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ ابْعَثْ في الْمَدائِنِ حاشِرِينَ. يَأْتُوكَ بِكُلِّ سَحَّارٍ عَلِيمٍ. 26: 36- 37 (درباريان فرعون بدو گفتند: از موسى و برادرش مهلت خواه و كسانى را به شهرها بفرست تا همه جادوگران دانا را گرد- آورند.) فرعون اين سخن را به كار بست و جادوگران را گرد آورد كه هفتاد تن بودند. و نيز گفته شده است كه هفتاد و دو تن بودند. برخى تعداد آنان را پانزده هزار و برخى ديگر سى هزار دانستهاند. فرعون به اين جادوگران وعدههائى داد و آنان نيز در روزى كه فرعون عيد گرفته بود، آماده شدند و به حضور او آمدند. فرعون جادوگران را صفآرايى كرد و مردم براى تماشا از هر سو گرد آمدند. موسى نيز در حاليكه عصاى خود را به دست داشت، با برادر خويش، هارون، فراز آمد تا بدان جمع رسيد كه در مجلس فرعون با بزرگان قوم او بودند. موسى همينكه وارد شد به آن جادوگران گفت: وَيْلَكُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَى الله كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ. 20: 61 (واى بر شما، زنهار به خدا دروغ مبنديد كه گرفتار عذاب خواهيد شد.) برخى از جادوگران كه اين سخن شنيدند به برخى ديگر گفتند: «اين سخن به سخن يك جادوگر چه مىماند!» بعد به فرعون گفتند: «ما چنان جادوگرى مىكنيم كه همانندش را هرگز نديده باشى.» وَ قالُوا: بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ. 26: 44 (جادوگران گفتند: به عزت فرعون سوگند كه ما درين جا پيروز خواهيم شد.) سپس از موسى پرسيدند: إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ 7: 115 «يا تو نخست عصاى خود را بيفكن يا ما بيفكنيم.» جواب داد: «نخست شما آنچه داريد بيفكنيد.» فَأَلْقَوْا حِبالَهُمْ وَ عِصِيَّهُمْ. 26: 44 (جادوگران ريسمانها و چوبهاى خويش را افكندند.) اين ريسمانها و چوبها همينكه بر زمين افتادند مانند ماران كوه پيكرى به چشم آمدند كه سراسر دشت را پر كردند و برخى از آنها روى برخى ديگر سوار مىشدند. موسى از ديدن آنها احساس وحشت كرد. ولى خدا بدو وحى فرستاد و فرمود: أَلْقِ ما في يَمِينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا 20: 69 (عصائى را كه در دست راست دارى بيفكن تا آنچه را كه جادوگران ساختهاند، فرو برد.) موسى عصاى خويش را از دست خود افكند كه اژدهاى بزرگى شد و به ريسمانها و چوبهائى كه جادوگران افكنده بودند و در چشم مردم مانند مارهائى جلوه مىكردند، حملهور گرديد. آنها را فرو مىبرد و فرو مىخورد تا اينكه ديگر هيچيك از آنها را بر جاى نگذاشت. موسى، سپس آن را از زمين برداشت و در دست او باز همان عصائى شد كه نخست بود. رئيس آن جادوگران مردى نابينا بود. كسان او به وى گفتند: «عصاى موسى اژدهاى بزرگى شد كه تمام ريسمانها و چوبهاى ما را فرا گرفت و فرو خورد.» مرد نابينا از ايشان پرسيد: «نه از آنها نشانهاى بر جا گذاشت و نه آنها را به حال اول برگرداند؟» جواب دادند: «نه.» گفت: «پس اين جادوگرى نيست.» و به سجده افتاد و جادوگران ديگر نيز همه از او پيروى كردند. قالُوا: آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِينَ، رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ. 26: 47- 48 (گفتند: ما به پروردگار جهانيان، كه پروردگار موسى و هارون است، ايمان آورديم.) قال آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ! إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ من خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ في جُذُوعِ النَّخْلِ. 20: 71 (فرعون گفت: پيش از آن كه من به شما اجازه دهم، به موسى ايمان مىآوريد. بىگمان او سرور شماست كه جادوگرى به شما آموخته است. من دست و پاى شما را مىبرم و بر درختان خرما شما را به دار مىزنم). آنگاه به بريدن دست و پا و كشتن ايشان پرداخت و آنان درين حال مىگفتند: رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ تَوَفَّنا مُسْلِمِينَ 7: 126 (پروردگارا، ما را شكيبائى ده و خداپرست از جهان ببر.) بدين گونه آنان در آغاز روز كافر بودند و در پايان روز، خداپرست و شهيد از جهان رفتند. خربيل، مردى خداپرست از آل فرعون بود ولى ايمان خويش را پنهان مىكرد. برخى گفتهاند از بنى اسرائيل و برخى هم گفتهاند از قبطيان بود. و نيز گفته شده است: او نجارى مىكرد و جعبهاى ساخت كه موسى را در آن گذاشتند و به رود نيل افكندند. او همينكه پيروزى حضرت موسى عليه السلام به جادوگران را ديد، ايمان خود را آشكار ساخت. برخى نيز گفتهاند: او پيش از اين رويداد، ايمان خود را آشكار كرد آنهم هنگامى بود كه فرعون مىخواست موسى را بكشد و او گفت: «آيا شما مردى را به اين جرم كه مىگويد: پروردگار من خداست، نه فرعون، مىكشيد با اين كه از سوى پروردگارتان براى شما معجزه و دليل و برهان آورده است؟» بارى، او نيز كه خداپرستى و ايمانش آشكار گرديده بود، با آن جادوگران به قتل رسيد و به دار آويخته شد. همسر او نيز زنى خداپرست بود كه ايمان خود را پنهان مىكرد. اين زن، آرايشگر دختر فرعون بود و هنگامى كه سرگرم آرايش او بود شانه از دستش افتاد. وقتى مىخواست آن را بردارد، گفت: «بسم الله» دختر فرعون پرسيد: «منظورت پدر من است؟» جواب داد: «نه، منظورم خدائى است كه پروردگار من و تو و پدر تست.» دختر فرعون آنچه را كه از آن زن شنيده بود، به پدر خود خبر داد. فرعون زن آرايشگر را با فرزندانش فرا خواند و از او پرسيد: «پروردگار تو كيست؟» جواب داد: «پروردگار من و پروردگار تو، خداست.» فرعون دستور داد تنور مسينى را، براى شكنجه او و فرزندانش، داغ كنند. زن آرايشگر به فرعون گفت: «من به تو نيازى دارم.» فرعون پرسيد: «نياز تو چيست؟» جواب داد: «نياز من اين است كه استخوانهاى من و فرزندانم را جمع كنى و به خاك سپارى». گفت: «اين نياز تو برآورده خواهد شد.» آنگاه به دستور فرعون در پيش چشم آن زن، فرزندانش را يكايك در تنور انداختند. آخرين فرزندش كودك خردسالى بود كه رو به مادر كرد و گفت: «مادرجان، پايدارى كن، زيرا حق با تست.» سرانجام، مادر را نيز در پى فرزندانش به تنور افكندند. آسيه، همسر فرعون، از بنى اسرائيل بود، برخى نيز گفتهاند از قومى ديگر بود. او نيز زنى خداپرست بود ولى ايمان خود را پوشيده مىداشت. هنگامى كه زن آرايشگر كشته شد، آسيه فرشتگان را ديد كه روح آن زن را به آسمانها مىبرند. در اين جا خداوند چشم بينش آسيه را باز كرد چون او شكنجه زن آرايشگر را مىديد و رنج مىبرد. هنگامى كه چشمش بدان فرشتگان افتاد، ايمانش نيرو گرفت و يقينش افزايش يافت و سخنان موسى را كه راست مىپنداشت، بيش از پيش باور كرد. در اين وقت بود كه فرعون بدو رسيد و خبر كشته شدن زن آرايشگر را بدو داد. آسيه گفت: «واى بر تو! به چه جرأتى با خدا درافتادى!» فرعون كه چنين انتظارى از زن خود نداشت، گفت: «شايد تو هم به همان ديوانگى دچار شدهاى كه آن زن دچار شده بود؟» آسيه جواب داد: «من ديوانه نيستم، بلكه به خداى بزرگى ايمان آوردهام كه پروردگار من و تو و پروردگار تمام جهانيان است.» فرعون مادر زن خود را فرا خواند و بدو گفت: «دخترت هم به همان جنونى دچار شده كه آن زن آرايشگر گرفتار شده بود. سوگند ياد مىكنم كه يا بايد خداى موسى را انكار كند يا مزه مرگ را بچشد.» مادر آسيه با دختر خود خلوت كرد و از او خواست كه با فرعون موافقت كند. ولى آسيه نپذيرفت و گفت: «من خدا را منكر شوم؟ به خدا كه هرگز اين كار را نخواهم كرد!» به فرمان فرعون، او را به چهار ميخ كشيدند و شكنجه كردند تا جان سپرد. هنگامى كه مرگ را به چشم خويش مىديد، گفت: رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً في الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِي من فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِي من الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ. 66: 11 (پروردگارا، براى من در نزد خود، خانهاى در بهشت بساز و مرا از دست فرعون و كار او، و اين گروه ستمكار كه يار او هستند، رهائى ده.) در دم مرگ، خدا بار ديگر چشم بينش او را باز كرد. از اين رو، باز همان فرشتگان را ديد با وعدهاى كه از بزرگوارى و مهربانى خداوند درباره او، بدو مىدادند. به ديدن آن منظره شاد شد و خنديد. فرعون گفت: «ديوانگى اين زن را ببينيد كه شكنجه مىبيند و مىخندد.» آسيه، سپس درگذشت. فرعون، وقتى ديد كه مردمش از كار موسى هراسان شدهاند ترسيد كه به موسى ايمان بياورند و ديگر او را نپرستند. اين بود كه پيش خود تدبيرى انديشيد و به وزير خويش گفت: يا هامانُ ابْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبابَ، أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلى إِلهِ مُوسى وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ كاذِباً. 40: 36- 37 (اى هامان، براى من كاخى بلند بساز تا بدين وسيله بر آسمانها برسم و از خداى موسى آگاهى يابم زيرا گمان مىبرم كه او دروغگوست.) هامان دستور داد كه آجر بسازند. و او نخستين كسى بود كه آجر ساخت. آنگاه بنايان و صنعتگران را گرد آورد و هفت سال صرف ساختن آن كاخ كرد و آن را به اندازهاى بلند ساخت كه هيچ كاخ ديگرى به بلندى آن نمىرسيد. ديدن آن بنا براى موسى سخت بود و او را رنج مىداد. از اين رو خداوند بدو وحى فرستاد و فرمود: «بگذار هر چه مىخواهد بكند. من با او مدارا مىكنم ولى در ظرف يك ساعت هر چه را كه ساخته از بين مىبرم!» وقتى ساختمان كاخ او به پايان رسيد، خداوند جبرائيل را مأمور ويران كردن آن ساخت. جبرائيل نيز تمام آن بناى بلند را فرو ريخت و هر كس را كه در آن بنا كار كرده و هر چه را كه در آن به كار رفته بود، همه را نابود ساخت. فرعون كه از كارهاى خداوند چنين چيزى را ديد، به ياران خويش فرمان داد تا با موسى و بنى اسرائيل سختگيرى كنند. آنان نيز چنين كردند و كار را به جائى رساندند كه بر بنى اسرائيل انجام كارهاى طاقت فرسائى را تحميل مىنمودند. از اين رو، زنان و مردان بنى اسرائيل دچار سختى و خوارى شدند. تا پيش از اين زمان هر گاه بنى اسرائيل را به كار وا مىداشتند، آنان را خوراك مىدادند ولى از آن ببعد، هيچ خوراكى هم به آنان نمىدادند. در نتيجه، بنى اسرائيل رفته رفته به بدترين وضع بر مىگشتند و به زحمتى نان بخور و نمير خود را فراهم مىآوردند. سرانجام از اين وضع به حضرت موسى عليه السلام شكايت بردند. موسى به ايشان اندرز داد و گفت: «از خداوند يارى جوئيد و شكيبائى پيشه كنيد زيرا فرجام پيروزمندانه نصيب پرهيزگاران است.» عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ في الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ. 7: 129 (چه بسا كه پروردگار شما، دشمن شما را نابود فرمايد و شما را در روى زمين جانشين او سازد تا بنگرد كه چگونه كار مىكنيد.) چون فرعون و يارانش در كفر پايدار ماندند و از گردنكشى خوددارى نكردند، خداوند پى در پى نشانههاى خشم خويش را در ديده ايشان آشكار ساخت. نخست بر آنان طوفانى فرستاد كه همراه با بارانى پياپى و سنگين بود، چنان كه هر چه داشتند، غرق كرد. از اين رو دست به دامان حضرت موسى (ع) زدند و گفتند: «اى موسى، از پروردگار خود بخواه كه اين آسيب را از ما دور سازد تا ما به تو ايمان بياوريم و فرزندان اسرائيل را رها كنيم و همراه تو بفرستيم كه آنان را به هر كجا كه خواهى ببرى.» به دعاى موسى، خداوند آن آسيب را برطرف ساخت. ولى از بارانى كه باريده بود كشتههاى ايشان روئيد و به ثمر رسيد. بعد گفتند: «چقدر خوشوقت مىشديم اگر باران نمىآمد.» خداوند- به جاى باران- ملخها را فرستاد كه به- كشتزارهاى ايشان حمله بردند و هر چه كاشته بودند همه را خوردند. باز از موسى خواستند تا اين بلا را از سرشان رفع كند تا بدو ايمان بياورند. موسى باز دعا كرد و آن بلا را از ايشان دور ساخت. ولى اين بار هم ايمان نياوردند و گفتند: «از آنچه كاشتهايم، هنوز مقدارى بر جاى مانده است.» خداوند سن را فرستاد كه آفت محصولاتشان شد و كشتزارها و درختان ايشان همه را نابود كرد. خوراكشان را مىخورد و نمىتوانستند چنين آفتى را چاره كنند. از اين رو، بار ديگر از موسى خواستند كه آن آفت را از محصولاتشان دور سازد. موسى نيز چنين كرد ولى باز ايمان نياوردند. اين دفعه خداوند غوكان را فرو فرستاد كه در ديگهاى ايشان و خوراكهاى ايشان افتادند و همهى خانهها را پر كردند. باز به موسى پناهنده شدند و درخواست كردند كه گزند قورباغهها را از سرشان دور گرداند تا بدو ايمان آورند. موسى از اين بلا نيز نجاتشان داد ولى باز از ايمان آوردن بدو خوددارى كردند. آنگاه خداوند بر آنان خون فرستاد، چنان كه آبهاى فرعونيان، همه تبديل به خون شد. فرعونى و اسرائيلى هر دو از يك آب مىنوشيدند. ولى وقتى كه اسرائيلى آب برمىداشت همان آب بود و هنگامى كه فرعونى برمىداشت خون بود. اسرائيلى آب را در دهن خود مىگرفت و به دهان فرعونى پرتاب مىكرد و همينكه بدو مىرسيد، خون مىشد. اين وضع هفت روز طول كشيد. باز فرعونيان به تنگ آمدند و از موسى خواستند كه ايشان را از آن آسيب رهائى بخشد تا بدو ايمان آورند. موسى باز هم درخواست ايشان را پذيرفت و آن آسيب را رفع كرد. ولى اين بار هم ايمان نياوردند. موسى و هارون سرانجام از ايمان آوردن فرعون و كسانش نااميد شدند. از اين رو، موسى دست به دعا برداشت در حاليكه هارون آمين مىگفت. وَ قال مُوسى: رَبَّنا، إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِينَةً وَ أَمْوالًا في الْحَياةِ الدُّنْيا رَبَّنا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلى أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ. فَلا يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ. 10: 88 (موسى گفت: پروردگارا، تو در زندگى اين جهان به فرعون و يارانش زر و زيور و دارائى بخشيدى كه بندگان تو را گمراه كنند. خدايا، دارائى و خواسته ايشان همه را سنگ گردان و دلهاى ايشان را سخت بر بند كه ايمان نياورند مگر هنگامى كه شكنجهاى دردناك بينند.) خدا دعاى موسى و هارون را اجابت فرمود و بجز چارپايان و جواهر و زر و زيورشان، ساير چيزهائى كه داشتند، مانند درختان و كشتزارها و خوراكىها و غلات و غيره، همه را تبديل به سنگ ساخت. اين هم يكى از نشانههاى خشم خداوند و پيامبرى موسى بود كه حضرت موسى عليه السلام براى فرعون و فرعونيان آورد. چون كار پيغمبرى حضرت موسى عليه السلام در مصر به درازا كشيد- و كوشش او براى هدايت فرعون سودى نبخشيد- خداوند بدو وحى فرستاد و فرمان داد كه بنى اسرائيل را از مصر ببرد و تابوت يوسف بن يعقوب را نيز با خويش حمل كند و در بيت المقدس به خاك سپارد. موسى درباره تابوتى كه پيكر حضرت يوسف عليه السلام را در برداشت، به جست و جو پرداخت. هيچ كس درين باره چيزى نمىدانست جز پيرزالى كه جاى آن را در رود نيل بدو نشان داد. جسد حضرت يوسف در يك صندوق مرمرين بود كه موسى آن را از نيل بيرون آورد و برگرفت و با خويش برد. هنگام بيرون رفتن از مصر به بنى اسرائيل گفت كه از زيور آلات قبطيان تا آنجا كه مىتوانند وام گيرند. آنان نيز چنين كردند و گوهرهاى گرانبهاى بسيارى از قبطيان گرفتند. آنگاه حضرت موسى به كسان خويش دستور حركت داد و بنى اسرائيل را شبانه از مصر بيرون برد بدين جهت قبطيان از رفتنشان آگاهى نداشتند. هارون در پيشاپيش بنى اسرائيل و موسى در پشت سرشان حركت مىكرد. شماره فرزندان اسرائيل هنگامى كه از مصر بيرون مىرفتند، ششصد و بيست هزار بود. فرعون، همينكه از رفتن ايشان آگاه شد، با لشكريان خويش به دنبالشان شتافت. هامان نيز پيشرو لشكر او بود. فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعانِ قال أَصْحابُ مُوسى: إِنَّا لَمُدْرَكُونَ. 26: 61 (هنگامى كه دو گروه- يعنى: بنى اسرائيل و قبطيان- به هم رسيدند، ياران موسى گفتند: بىگمان ما را به چنگ مىآورند.) اى موسى! هم پيش از آمدن تو به نزد ما، و هم پس از رفتن تو، ما آزار و ستم ديدهايم. پيش از آمدن تو، پسران ما را- به خاطر تو- مىكشتند و زنان ما را زنده مىگذاشتند. اكنون نيز فرعون ما را مىگيرد و مىكشد.» قال: كَلَّا إِنَّ مَعِي رَبِّي سَيَهْدِينِ 26: 62 (موسى گفت: نه، هرگز چنين نيست. من پروردگارى دارم كه مرا- براى نجات شما- راهنمائى خواهد كرد.) فرزندان اسرائيل به دريا، يعنى: رود نيل، رسيدند. اينك آب در پيش روى و فرعون در پشت سرشان بود. از اين روى، دل بر هلاك نهادند و يقين كردند كه نابود خواهند شد. ولى موسى پيش آمد و با عصاى خويش به رود نيل زد. ناگهان آب شكافته شد و هر بخش از آب همچون ديوار بلندى شد كه همانند كوه بزرگى بود. ميان آب دوازده راه باز شد كه هر راه براى گذشتن يك گروه از بنى اسرائيل بود. هنگام عبور، هر گروه مىگفت: «بىگمان ياران ما در آب نابود شدهاند.» از اين رو، ديوارهاى كلفت آب كه ميان راهها مانند كوههاى بزرگى قرار گرفته بودند، به فرمان خداوند به گونه پنجرههائى در آمدند. در نتيجه، هر گروه از بنى اسرائيل، هنگام عبور از نيل به چپ و راست خود مىنگريستند و ياران خويش را كه از راههائى موازى راه ايشان گام برمىداشتند، مىديدند، تا وقتى كه همه به كرانه ديگر رود نيل رسيدند و از آب گذشتند. بعد، فرعون و يارانش به كرانه نيل رسيدند. آب، به همان حال باقى مانده بود. از اين رو، فرعون وقتى ديد از يك كرانه به كرانه ديگر راههائى در ميان آب باز شده، به كسان خويش گفت: «نمىبينيد كه آب شكافته شده و براى من راه باز كرده تا بروم و دشمنانم را به چنگ بياورم؟» فرعون در برابر دهانه راهها ايستاده بود و مىخواست با ياران خود از آب بگذرد ولى همراهانش پيش نمىآمدند، زيرا اسبان آنها حركت نمىكردند. درين هنگام، جبرائيل، سوار بر ماديان در آنجا فرود آمد و بر آب زد. اسبهاى فرعونيان همينكه بوى ماديان را شنيدند در پى او شتافتند و پيش رفتند تا وقتى كه نخستين سوار به كرانه ديگر رود رسيده بود و مىخواست بيرون برود و آخرين سوار نيز تازه داخل رود شده بود. درين هنگام به آب فرمان داده شد كه آنان را فرا گيرد. آب نيز به طغيان درآمد و تلاطم كرد و همهى فرعونيان را غرق ساخت در حاليكه بنى اسرائيل بر كرانه رود، غرق شدن ايشان را تماشا مىكردند. جبرائيل، درين گير و دار، خود را به فرعون رساند و پارهاى از گل رود را برگرفت و به دهان فرعون زد. فرعون هنگامى كه داشت غرق مىشد، گفت: «من اينك ايمان مىآورم به اين كه نيست خدائى جز همان خدا كه فرزندان اسرائيل بدو ايمان آوردهاند.» اين را گفت و غرق شد. بعد، خداوند ميكائيل را فرستاد تا فرعون را سرزنش كند. ميكائيل به فرعون گفت: آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ من الْمُفْسِدِينَ. 10: 91 (اكنون- كه بيچاره شدهاى- ايمان مىآورى، در صورتى كه پيش از اين گردنكشى مىكردى و از تبهكاران بودى!) جبرائيل به پيغمبر اكرم- صلى الله عليه و سلم- گفت: «كاش مرا مىديدى هنگامى كه يك تكه گل از رودخانه برداشتم و در دهان فرعون چپاندم چون مىترسيدم حرفى بزند كه مورد رحمت خدا قرار گيرد و آمرزيده شود.» فرزندان اسرائيل، هنگامى كه رهائى يافتند، گفتند: «فرعون در آب غرق نشده است.» حضرت موسى عليه السلام چون ديد كه پيروانش غرق شدن فرعون را باور نمىكنند، دعا كرد و خدا مردهى فرعون را كه غرق شده بود از آب بيرون كشيد. بنى اسرائيل جسد را گرفتند كه مايه عبرت كنند و بدان مثال بزنند. بعد، راه خود را در پيش گرفتند و رفتند تا به گروهى رسيدند كه بتپرستى مىكردند. قالُوا: يا مُوسَى اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ. قال: إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ. 7: 138 (بنى اسرائيل گفتند: اى موسى، براى ما نيز خدائى قرار ده مانند خدائى كه اين بتپرستان دارند. موسى گفت: شما مردم نادانى هستيد.) سپس از آن جا گذشتند. آنگاه موسى دو لشكر بزرگ ترتيب داد كه هر لشكر شامل دوازده هزار تن بود. اين دو لشكر را به شهرهاى فرعون فرستاد كه درين زمان از مردم تهى بود زيرا سروران و بزرگانشان را خدا نابود كرده بود و جز زنان و كودكان و از كار افتادگان و بيماران و پيران و ناتوانان در آن شهرها ديده نمىشدند. آن دو لشكر كه يكى به فرماندهى يوشع بن نون و ديگرى به فرماندهى كالب بن يوفنا بود به مصر حمله بردند و داخل شهرها شدند و اموال و كالاهاى بسيارى به غنيمت گرفتند و آنچه را كه مىتوانستند بردند و آنچه را كه از حملش عاجز بودند، فروختند. هنگامى كه موسى در مصر به سر مىبرد، خداوند بدو وعده فرموده بود كه وقتى او با بنى اسرائيل از مصر بيرون رفت و دشمنانش نيز به يارى خدا نابود شدند، براى او كتابى بفرستد كه در آن آنچه بايد انجام دهند و آنچه بايد از انجامش پرهيز كنند درج شده باشد. همينكه خداوند فرعون را نابود ساخت و موسى و قومش را نجات داد، فرزندان اسرائيل گفتند: «اى موسى، كتابى را كه به ما وعده دادهاى، بياور.» حضرت موسى عليه السلام از پروردگار خويش آن را خواست. خداوند بدو فرمود كه سى روز روزه بگيرد و شست و شو كند و جامه خويش را پاكيزه سازد و به كوه طور سينا بيايد تا با او سخن گويد و آن كتاب را بدو ببخشد. موسى، سى روز را كه نخستين روز آن آغاز ماه ذى القعده بود، روزه گرفت و هارون، برادر خويش را به جانشينى خود، بر بنى اسرائيل گماشت و به سوى آن كوه روانه شد. هنگامى كه مىخواست به كوه برود، از بوى دهان خود بدش آمد. اين بود كه با چوب درخت خرنوب مسواك كرد. و نيز گفته شده است: «او با پوست درختى مسواك كرد.» در اين باره خداوند بدو وحى فرستاد و فرمود: «آيا نمىدانى كه بوى دهان روزهدار پيش من خوشتر از بوى مشك است؟» و بدو فرمود كه ده روز ديگر روزه بگيرد. موسى ده روز ديگر روزه گرفت كه آخرين روز آن دهم ذى الحجه بود. فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً. 7: 142 (بدين گونه وقت مقرر پروردگار او در چهل شب تكميل شد.) درين ده شب آخرى، فرزندان اسرائيل فتنهاى برپا كردند. زيرا سى روز كه به پايان رسيد و موسى برنگشت، سامرى كه از مردم با جرمى- يا به گفته برخى: از بنى اسرائيل- بود، به گمراه ساختن ايشان پرداخت. جريان از اين قرار بود كه هارون به فرزندان اسرائيل گفت: «غنائمى كه از مصر آوردهايد، همچنين زر و زيورهائى كه از قبطيان وام گرفتهايد، به شما حلال نيست. بنابر اين گودالى بكنيد و آنها را در آن بريزيد تا موسى برگردد و درباره نحوه مصرف آنها تصميمى بگيرد.» آنان نيز چنين كردند. بعد، سامرى با يك مشت خاك كه از جاى سم اسب جبرائيل برگرفته بود، آمد و خاك را در آن گودال ريخت و زر و زيورها تبديل به مجسمه گوسالهاى شدند كه مانند گوساله واقعى نعره بر مىآورد. و نيز گفته شده است: آن زر و زيورها در آتش ريخته شد و آب گرديد و سامرى اين خاك را بر آن پاشيد كه مجسمه گوسالهاى شد و صداى گوساله مىكرد. همچنين گفتهاند كه هم صداى گوساله مىكرد و هم راه مىرفت. برخى نيز برآنند كه آن گوساله، تنها يك بار نعره برآورد و صداى او ديگر تكرار نشد. و نيز گفته شده است: سامرى به فن زرگرى با آن زر و زيورها مجسمه گوساله را سه روزه ساخت. بعد آن خاك را بر او ريخت كه برخاست و نعره كشيد. همينكه فرزندان اسرائيل چشمشان بدان گوساله افتاد، سامرى به ايشان گفت: هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى، فَنَسِيَ. 20: 88 (اين خداى شما و خداى موسى است كه موسى آن را فراموش كرده.) و در جاى ديگرى به دنبال خدا رفته است! فرزندان اسرائيل بدان گوساله روى آوردند و اطرافش را گرفتند و به پرستش آن پرداختند. هارون كه چنين ديد، به ايشان گفت: يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ به وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي. 20: 90 (اى مردم، اين گوساله شما را فريفته و گمراه ساخته است. پروردگار بىگمان خداى مهربان است. بنابر اين از من پيروى و فرمانبرى كنيد.- نه از سامرى و گوساله او.) گروهى از او فرمانبردارى كردند و گروهى به نافرمانى پرداختند. هارون، ناچار در پيش كسانى كه پيرو او شده بودند، ماند و از جنگ و ستيز با مخالفان خود پرهيز كرد. از سوى ديگر، هنگامى كه حضرت موسى عليه السلام با خداوند سرگرم راز و نياز شد، خدا به او فرمود: وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسى؟ قال: هُمْ أُولاءِ عَلى أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى. قال: فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ من بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السَّامِرِيُّ. 20: 83- 85» (اى موسى، چه چيز، تو را با شتاب از پيش مردم خود به سوى ما فرستاد؟ موسى گفت: اكنون نيز آنان در پى من هستند و من، پروردگارا، از آن روى با شتاب پيش تو آمدهام كه تو خشنود باشى. خدا فرمود: پس ما بعد از تو، قوم تو را آزموديم و سامرى ايشان را گمراه ساخت.) موسى عرض كرد: «پروردگارا، اين سامرى به آنان فرمان داد تا گوساله را به خدائى بپذيرند. چه كسى در آن گوساله روح دميد؟» خداوند در پاسخ فرمود: «من» موسى گفت: «پس تو آنان را گمراه كردهاى!» بعد، موسى هنگامى كه با خداى بزرگ راز و نياز مىكرد، دوست داشت كه خدا را بنگرد. قال: رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ. قال: لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي. فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً. فَلَمَّا أَفاقَ قال: سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ. 7: 143 (موسى گفت: «پروردگارا، خود را به من نشان ده تا تو را بنگرم.» خدا فرمود: «هرگز مرا نخواهى ديد. و ليكن به كوه بنگر. اگر آن كوه- هنگام تجلى من- بر جاى خود ماند، تو نيز مرا خواهى ديد.» هنگامى كه فروغ خدائى بر كوه تافت، آن را با خاك يكسان ساخت. موسى كه چنين ديد، بيهوش شد. و هنگامى كه به هوش آمد، عرض كرد: «بار خدايا، تو پاكى- و برترى از آن كه چشمى تو را تواند ديد- توبه كردم كه ديگر چنين خواهشى نكنم و نخستين كسى هستم كه ايمان مىآورد.») آنگاه خداوند، به حضرت موسى عليه السلام الواح را بخشيد كه شامل اندرزهائى است و در آنها حلال و حرام از هم باز شناخته شده است. سپس موسى برگشت در حاليكه هيچ كس نمىتوانست بدو بنگرد و به خاطر حال غشى كه از ديدن آن نور به وى دست داده بود، مدت چهل روز مرهم حريره مىگذاشت و برمىداشت تا بهبود يافت. هنگامى كه به قوم خود رسيد و گوسالهپرستى ايشان را ديد، لوحها را انداخت و سر و ريش برادر خود را گرفت و به سوى خود كشيد. قال: يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي. 20: 94 (هارون گفت: اى برادر، سروريش مرا مگير. من ترسيدم كه براى باز داشتن ايشان از گوسالهپرستى مجبور شوم با آنان بجنگم و ميانشان تفرقه افتد تو بگويى: «در ميان بنى اسرائيل پراكندگى افكندى و سخن مرا در نظر نگرفتى.») موسى هارون را رها كرد و پيش سامرى رفت. قال: فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ؟ قال: بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا به، فَقَبَضْتُ قَبْضَةً من أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي. قال: فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ في الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ. 20: 95- 97 (موسى به سامرى گفت: «اى سامرى، اين چه آشوبى است كه بپا كردهاى؟» گفت: «من چيزى ديدم كه آنان نديده بودند. پس مشتى خاك از پى رسول برگرفتم و آنرا بر گوساله افكندم و اين هواى نفس من بود كه آن كار را در نظرم نيك جلوه داد.) موسى گفت: «پس برو كه در زندگى- به حال و روزى بيفتى كه- بگويى: پيرامون من مگرديد.») بعد، موسى آن گوساله را برداشت و با سوهان سائيد و تبديل به گرد كرد و سوزاند. سپس به سامرى دستور داد تا روى آن ادرار كند. آنگاه همه را به دريا پاشيد. هنگامى كه موسى لوحها را بر زمين افكند شش هفتم آنها از ميان رفت و تنها يك هفتم بر جاى ماند. فرزندان اسرائيل خواستند از گوسالهپرستى خود توبه كنند ولى خداوند توبه ايشان را نپذيرفت. قال مُوسى لِقَوْمِهِ: يا قَوْمِ! إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ. 2: 54 (موسى بنى اسرائيل را گفت: «اى مردم، شما به خود ستم كرديد كه به گوسالهپرستى پرداختيد. پس با ريختن خون خود توبه كنيد و به سوى آفريدگار خويش برگرديد.») از اين رو، كسانى كه گوساله را پرستيده بودند و كسانى كه نپرستيده بودند با هم جنگ كردند و از اين دو گروه، هر كس كشته شد، شهيد از جهان رفت. بدين گونه، از بنى اسرائيل هفتاد هزار تن كشته شدند. سرانجام موسى و هارون برخاستند و به درگاه خداوند دعا كردند كه از گناهشان درگذرد. خداوند نيز آنان را بخشيد و توبه آنان را پذيرفت. موسى مىخواست سامرى را بكشد ولى خداوند فرمود كه او را رها كند و گفت او بخشنده است. از اين رو، موسى، وى را تنها نفرين كرد. بعد، موسى از ميان فرزندان اسرائيل هفتاد مرد نيكوكار را برگزيد و به ايشان گفت: «با من به سوى خداوند بيائيد و از كارى كه كردهايد توبه كنيد و روزه بگيريد و خود را پاكيزه سازيد.» و در وقتى كه خداوند معين فرموده بود، ايشان را با خود به سوى طور سينا برد. به حضرت موسى گفتند: «از خداوند بخواه كه ما سخن پروردگار خويش را بشنويم. موسى جواب داد: «همين كار را مىكنم.» هنگامى كه موسى به كوه طور نزديك شد، ابرى انبوه در پيش روى او فرود آمد تا سراسر كوه را پوشاند. موسى به درون ابر رفت و به همراهان خويش گفت: «پيش بيائيد!» آنان نيز پيش رفتند تا داخل ابر شدند و به سجده افتادند. در آن حال گفتار پروردگار خود را شنيدند كه با موسى سخن مىگفت و او را امر و نهى مىفرمود. همينكه راز و نياز موسى با خداوند به پايان رسيد، ابر از ميان رفت و موسى به نزد ياران خويش آمد. آن هفتاد تن به موسى گفتند: لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى الله جَهْرَةً 2: 55 (ما، تا خدا را آشكار نبينيم، به تو ايمان نخواهيم آورد.) همينكه اين سخن گفتند، صاعقهاى آنان را گرفت و همه را كشت. موسى كه چنين ديد با خداى بزرگ به راز و نياز پرداخت و او را فرا خواند و گفت: «پروردگارا، من نيكوكاران بنى اسرائيل را برگزيدم و با خود بدين جاى آوردم و اكنون كه برمىگردم آنان با من نيستند. فرزندان اسرائيل از من درين باره باز خواست خواهند كرد و هر چه بگويم باور نخواهند نمود.» موسى همچنان به تضرع و زارى پرداخت تا خداوند، جانهائى را كه از آنان گرفته بود به تنهاى ايشان برگرداند. در نتيجه، يكايك زنده مىشدند و هر كه زنده مىشد به كسانى كه هنوز زنده نشده بودند، مىنگريست تا ببيند كه چگونه زنده مىشوند. بعد به موسى گفتند: «اى موسى، تو وقتى خدا را فرا مىخوانى، هر چه از او مىخواهى به تو مىبخشد. پس از او بخواه كه ما را پيغمبر خود كند.» موسى دعا كرد و خداوند آن هفتاد تن را نيز در شمار پيامبران خويش درآورد. و نيز گفته شده است: رفتن اين هفتاد تن به كوه پيش از آن بود كه خداوند توبه بنى اسرائيل را بپذيرد. اين گروه هنگامى كه به وعدهگاه (يعنى به كوه طور) رفتند و پوزش خواستند، خداوند توبه ايشان را پذيرفت و فرمود كه برخى از ايشان برخى ديگر را بكشند. خداوند حقيقت را بهتر مىداند. هنگامى كه موسى با توراة برگشت بنى اسرائيل به خاطر وظائف سنگين و سختى كه توراة براى ايشان پيش مىآورد از پذيرفتن و عمل كردن بدان خوددارى كردند. از اين رو، جبرائيل به فرمان خداوند، در فلسطين به اندازه لشكريان بنى اسرائيل، به مساحت يك فرسنگ در يك فرسنگ كوهى را از زمين بركند و اين كوه را به بلندى قامت يك مرد، مانند سايبان، در بالاى سر بنى اسرائيل گرفت، آتشى نيز در پيش روى آنان برانگيخت، دريائى هم در پشت سرشان پديد آورد. آنگاه موسى به ايشان گفت: «آنچه را كه ما براى شما آوردهايم، محكم بگيريد و گوش فرا دهيد. آن را بپذيريد و هر چه را كه فرمان داده شده به كار بنديد. وگرنه در زير اين كوه، كه بر سر شما فرود خواهد آمد، جان خواهيد سپرد و در اين آتش، كه پيش روى شماست خواهيد سوخت و در آن دريا كه پشت سر داريد غرق خواهيد شد.» فرزندان اسرائيل وقتى ديدند گريز گاهى ندارند، توراة را پذيرفتند و با نهادن نيمى از روى خود بر زمين به سجده پرداختند و در حالى كه بدان كوه مىنگريستند و سجده مىكردند، گفتند: «ما اندرز تو را به جان مىشنويم و فرمان مىبريم.» از آن ببعد، در ميان يهوديان اين سنتى شد كه هنگام سجود نيمى از روى خويش را بر زمين نهند. هنگامى كه موسى از راز و نياز با خدا، به پيش بنى اسرائيل بازگشت. همه او را مرده مىديدند. برخى نيز گفتهاند كه همه او را نابينا مىديدند. اين بود كه بر سر و روى خود روپوش مىنهاد تا چهرهاش ديده نشود. مردى از بنى اسرائيل كه تنها وارث پسر عم خود محسوب مىشد، براى دريافت ميراث وى، او را كشت و جسدش را برد و در جاى ديگرى انداخت. بامداد روز بعد گريبان برخى از فرزندان اسرائيل گرفت و پيش حضرت موسى برد و خون پسر عموى خود را خواست. آنان كشتن اين مرد را انكار كردند. موسى براى داورى در اين دعوى از پروردگار خويش چاره خواست. خداوند به ايشان فرمود كه گاوى را بكشند و موسى نيز فرمان خداوند را به ايشان رساند. قالُوا: أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً؟ قال: أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ من الْجاهِلِينَ. 2: 67 (به موسى گفتند: «آيا ما را ريشخند مىكنى؟- كشتن گاو به داورى درباره كشته شدن آدميزاد چه ربطى دارد؟» موسى گفت: «پناه مىبرم به خدا از اين كه نادان باشم- و شما را ريشخند كنم.») باز گفتند: «اين گاو، چگونه گاوى بايد باشد؟» آنان هر گاوى را كه مىكشتند، از ايشان پذيرفته مىشد. ولى درين باره سختگيرى كردند و خواستند تمام صفات گاوى را كه مىبايست كشته شود بدانند. در برابر تأكيد ايشان، خداوند نيز تأكيد فرمود و اين از آن رو بود كه مردى از ايشان مؤمن واقعى بود و داورى خداوند را مىپذيرفت و فرمانبردار او بود و گاوى داشت داراى همان ويژگىهائى كه مىبايست باشد. در نتيجه، پيروى او از فرمان خدا به سود او تمام شد. چون گاوى بدان صفات نيافتند جز گاوى كه او داشت. و آن را از او خريدند ببهاى اين كه به اندازه گنجايش پوستش بدو طلا بدهند. بنابر اين هنگامى كه از موسى پرسيدند: «اين گاو چگونه گاوى بايد باشد؟»، جواب داد: إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ 2: 68 (گاوى نه سالخورده و از كار افتاده، نه جوان كار نكرده)- نه بزرگ نه كوچك بلكه ميانسال. قالُوا: ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما لَوْنُها. قال: إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِينَ. قالُوا: ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا، وَ إِنَّا إِنْ شاءَ الله لَمُهْتَدُونَ. قال: إِنَّهُ يَقُولُ: إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيها. قالُوا: الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ ... 2: 69- 71 (به موسى گفتند: «به خاطر ما از پروردگار خود بخواه تا براى ما روشن كند كه اين گاو به چه رنگى باشد؟» گفت: «خداوند مىفرمايد: گاو زرد زرينى باشد كه رنگش بينندگان را شاد سازد.» باز گفتند: «از پروردگار خود بخواه تا براى ما روشن كند كه اين گاو چه ويژگى داشته باشد زيرا گاوها در نظر ما با يك ديگر همانند هستند- بنابر اين بهتر است درست چگونگى آن را بدانيم تا اگر خدا بخواهد بدان پى بريم.» گفت: «خداوند مىفرمايد: اين گاو آنقدر رام نباشد كه زمين را شيار كند و آب به كشتزار دهد. همچنين بىعيب و يك رنگ باشد. يعنى بدنش داراى لكههاى سپيد نباشد.» گفتند: «اكنون حقيقت را روشن ساختى- و ما دانستيم كه چگونه گاوى را بايد كشت.») آنگاه به جست و جو پرداختند و هيچ جا چنان گاوى نيافتند جز در پيش آن مرد كه از فرمان خدا و موسى پيروى مىكرد. هنگامى كه خواستند آن را از او بخرند، براى گاو خويش بهاى گزافى معين كرد. سرانجام آن را از او گرفتند بدين بها كه به اندازه پوست او به وى طلا بدهند. آنگاه گاو را سر بريدند و زبان، يا به گفته برخى: عضو ديگر حيوان را به مردى زدند كه كشته شده بود. در نتيجه، آن مرد زنده شد و برخاست و گفت: «مرا فلان كس كشته است.» بعد، مرد. سخن درباره سرگذشت فرزندان اسرائيل در بيابان و درگذشت هارون عليه السلام خداى بزرگ به حضرت موسى عليه السلام فرمود تا بنى اسرائيل را به اريحا ببرد كه شهر جباران بود و در سرزمين بيت المقدس قرار داشت. فرزندان اسرائيل بدان سو روانه شدند تا اين كه به نزديك جباران رسيدند. موسى دوازده تن از فرماندهان گروههاى بنى اسرائيل را به شهر اريحا فرستاد. اين دوازده تن به سوى اريحا رهسپار شدند تا خبرى از آن جباران و گردنكشان بياورند. يكى از جباران كه عوج بن عناق خوانده مىشد- و قدى بلند و هيكلى غول آسا داشت- به آنان رسيد و هر دوازده تن را گرفت و ايشان را پيش همسر خويش برد و گفت: «به اين مردم نگاه كن كه گمان دارند مىتوانند با ما بجنگند!» و مىخواست آنها را زير پاى خود لگدمال كند كه زنش او را از اين كار بازداشت و گفت: «آنها را رها كن تا برگردند و آنچه را كه ديدهاند به كسان خود خبر دهند.» عوج بن عنق نيز چنين كرد. آن دوازده تن همينكه رهائى يافتند و بيرون رفتند، به همديگر گفتند: «اگر بنى اسرائيل را از آنچه ديدهايد آگاه كنيد در صدد بىكار با اين مردم بر نخواهند آمد. بنابر اين بهتر است كه موضوع را از آنها پوشيده بداريد- و نگوئيد كه مردم اريحا داراى چه هيكل و چه نيروئى هستند.» درين باره با يك ديگر هم پيمان شدند و برگشتند. ولى ده تن از ايشان پيمان شكنى كردند و آنچه ديده بودند به بنى اسرائيل خبر دادند. تنها دو تن از ايشان آن خبر را پنهان نگه داشتند. اين دو تن يوشع بن نون كالب بن يوفنا، داماد موسى، بودند و به هيچ كس خبر ندادند جز به موسى و هارون. فرزندان اسرائيل همينكه خبر جباران را شنيدند از رفتن به سوى ايشان خوددارى كردند. موسى به آنان گفت: يا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ الله لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ. قالُوا: يا مُوسى، إِنَّ فِيها قَوْماً جَبَّارِينَ وَ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها حَتَّى يَخْرُجُوا مِنْها، فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنَّا داخِلُونَ. قال رَجُلانِ من الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْعَمَ الله عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبابَ فَإِذا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غالِبُونَ وَ عَلَى الله فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ. قالُوا: يا مُوسى، إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ. قال: رَبِّ، إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي، فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ. 5: 21- 25 (موسى گفت: «اى مردم، به سرزمين مقدسى كه خداوند در سرنوشت شما آورده، درآئيد و برنگرديد كه زيانكار خواهيد شد.» در پاسخ او گفتند: «اى موسى، در آن جا گروهى جبار و زورمند و بيدادگر هستند. تا اينها از آن شهر بيرون نروند، ما بدان جا نخواهيم رفت هر وقت اين گروه از آن شهر خارج شدند ما در آن جا داخل خواهيم شد.» درين هنگام دو مرد خدا ترس- يعنى: يوشع بن نون و كالب بن يوفنا- كه خدا آنان را نعمتى بخشيده و فراخ روزى ساخته بود، گفتند: «شما از آن دروازه كه خدا فرموده داخل شهر شويد. و وقتى كه داخل شديد بر آنها پيروز خواهيد شد اگر به خدا گرويدهايد به خدا نيز توكل كنيد- و باكى نداشته باشيد.» ولى فرزندان اسرائيل گوش ندادند و گفتند: «اى موسى، تا هنگامى كه آن زورمندان و گردنكشان در اريحا هستند ما بدان جا نخواهيم رفت. ما در اين جا مىنشينيم. تو و پروردگارت برويد و با آنها بجنگيد.» موسى نيز به خشم آمد و درباره ايشان نفرين كرد و گفت: «پروردگارا، من جز خودم و برادرم، اختيار هيچ كس ديگر را ندارم. ميان ما و اين مردم تبهكار جدائى انداز.») اين نفرين از شتابزدگى موسى بود. قال: فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ في الْأَرْضِ 5: 26 (خدا فرمود: «در اين صورت، آن سرزمين مدت چهل سال بر ايشان حرام خواهد بود و در اين مدت در بيابان سرگردان خواهند ماند.» در اين هنگام موسى از نفرينى كه كرده بود، پشيمان شد. فرزندان اسرائيل كه در بيابان سرگردان مانده بودند، به موسى گفتند: «خوراك ما چگونه خواهد بود؟» خداوند، «من» و «سلوى» را براى خوراك ايشان فرو فرستاد. درباره «من» گفتهاند كه چيزى مانند صمغ است كه بر درختان درمىآيد و مزهاى مانند مزه عسل دارد. و نيز گفتهاند كه ترنجبين است. همچنين گفتهاند كه نان نازك يا نان لواش است. برخى نيز گفتهاند عسل است كه براى هر يك از فرزندان اسرائيل يك پيمانه از آن فرستاده مىشد. اما «سلوى» پرندهاى است مانند بلدرچين (يا كبك) فرزندان اسرائيل از حضرت موسى عليه السلام پرسيدند: «آب از كجا به دست آوريم؟» خداوند به موسى فرمود كه عصاى خود را بر سنگى بزند. موسى عصاى خويش را بر آن سنگ زد و از آن دوازده چشمه آب روان شد تا هر چشمهاى مورد استفاده يك گروه از فرزندان اسرائيل قرار گيرد. بنى اسرائيل بعد گفتند: «سايه كجاست؟» در اين هنگام ابرى پديدار شد و بر سرشان سايه افكند. سپس پرسيدند: «جامه از كجا پيدا كنيم.» به خداست خداوند لباسشان بر تنشان دوام يافت و ديگر جامه هيچ كسى پاره و فرسوده نمىشد. سرانجام گفتند: يا مُوسى، لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ من بَقْلِها وَ قِثَّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها. قال: أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ؟ اهْبِطُوا مِصْراً فَإِنَّ لَكُمْ ما سَأَلْتُمْ. 2: 61 ( «اى موسى، ما با يك خوراك نمىتوانيم بسازيم. از پروردگار خود بخواه تا براى ما آنچه را كه از زمين مىرويد، مانند تره و خيار و سير و عدس و پياز، بفرستد.» موسى گفت: «آيا مىخواهيد چيزهاى بهترى را با چيزهاى پست معاوضه كنيد؟ در اين صورت به مصر برويد كه در آن جا هر چه مىخواهيد آماده است.» همينكه فرزندان اسرائيل از آن بيابان بيرون رفتند، مقررى «من و سلوى» از ايشان قطع شد. هنگامى كه حضرت موسى عليه السلام با عوج بن عناق روبرو گرديد و خواست با او پيكار كند، ده ذرع به هوا پريد، عصاى او نيز ده ذرع طول داشت. بلندى قامت او هم ده ذرع بود. با آن قد بلند و چنان پرش و چنين عصاى درازى، تنها توانست با عصاى خود ضربتى به قوزك پاى عوج بن عناق وارد آورد. ولى با همان يك ضربه، كار او را ساخت و او را كشت. گفته شده است كه عوج بن عناق سه هزار سال در اين جهان زندگى كرد. بعد، خداوند به حضرت موسى عليه السلام وحى فرستاد و فرمود: «من مىخواهم هارون را از جهان ببرم. بنابر اين او را با خود به كوهى كه چنين و چنان است ببر.» موسى و هارون به سوى آن كوه روانه شدند و در دامنه آن كوه درختى ديدند كه همانندش را نديده بودند. در آنجا، همچنين، خانهاى ساخته شده بود و تختى داشت كه بر آن فرشى گسترده شده بود و بوى خوشى مىداد. هارون از ديدن آن تخت دچار شگفتى شد و گفت: «اى موسى، من مىخواهم بر روى اين تخت بخوابم.» موسى بدو گفت: «بخواب.» گفت: «مىترسم صاحب اين خانه بيايد و بر من خشم گيرد.» گفت: «نترس، چون من با تو خواهم بود.» گفت: «پس تو هم با من بخواب.» هنگامى كه با هم خفتند، هارون را مرگ فرا گرفت و وقتى دريافت كه جان از تنش بيرون مىرود، گفت: «يا موسى، تو مرا فريب دادى!» بدين گونه هارون جان سپرد و با همان تخت به آسمان رفت. و موسى پيش فرزندان اسرائيل بازگشت. بنى اسرائيل بدو گفتند: «تو چون ديدى كه ما هارون را بسيار دوست داريم، او را كشتى.» موسى گفت: «واى بر شما! به من تهمت مىزنيد كه برادرم را كشتهام؟» وقتى كه فرزندان اسرائيل سخن خود را تكرار كردند و درين باره اصرار ورزيدند، موسى ناچار نماز خواند و به درگاه خداوند دعا كرد تا بىگناهى وى را به فرزندان اسرائيل نشان دهد. خداوند نيز براى اين كه گفته موسى را باور كنند، آن تخت را- با هارون كه بر رويش مرده بود- از آسمان فرو فرستاد تا جائى كه بنى اسرائيل در ميان زمين و آسمان بدان نگريستند. بدين گونه، خداوند ايشان را خبر داد كه هارون مرده و موسى او را نكشته است. به ديدن آن تخت، بنى اسرائيل گفته موسى را باور كردند. مرگ هارون در آن بيابان روى داد.
سخن درباره درگذشت موسى عليه السلام گفته شده است: حضرت موسى عليه السلام قدم مىزد و يوشع بن نون، وصى او، نيز به دنبالش بود كه ناگهان باد سياهى وزيدن گرفت. يوشع كه چنين ديد گمان برد كه رستاخيز فرا رسيده است. از اين رو خود را به موسى رساند و گفت: «تا هنگامى كه من در كنار پيغمبر خدا هستم رستاخيز فرا نمىرسد.» ولى در همان دم موسى از پيرهن خود لغزيد و بيرون شد و پيرهن در دست يوشع ماند. همينكه يوشع پيرهن موسى را پيش فرزندان اسرائيل برد، او را گرفتند و گفتند: «تو پيغمبر خدا را كشتهاى!» يوشع به دفاع از خويش پرداخت و گفت: «من او را نكشتم، بلكه او خود از درون اين پيرهن بيرون رفت و از چشم من ناپديد شد.» ولى آنان گفته او را باور نكردند. يوشع گفت: «اگر حرف مرا باور نمىكنيد، پس به من سه روز مهلت بدهيد.» آنان دست ازو برداشتند و كسانى را به پاسدارى او گماشتند. يوشع درين سه روز به درگاه خداوند دعا كرد و از پروردگار خويش خواست تا او را از آن تهمت مبرى فرمايد. در نتيجه، هر يك از مردانى كه نگهبان او بودند، خوابى ديدند و خداوند در خواب به ايشان خبر داد كه: «يوشع موسى را نكشته، بلكه ما او را پيش خود بردهايم.» آنان، كه چنان خوابى ديدند يوشع را رها كردند. و نيز گفته شده است: حضرت موسى عليه السلام از مرگ بيزار بود. خداوند خواست كارى كند كه او مرگ را دوست بدارد. از اين رو يوشع بن نون را به پيامبرى گماشت و يك روز هنگامى كه او با موسى قدم مىزد و راه مىسپرد، بدو وحى فرستاد. هر بار كه خداوند به يوشع وحى مىفرستاد، حضرت موسى ازو مىپرسيد: «خدا با تو چه گفت و چه رازى را برايت آشكار ساخت؟» آن روز، يوشع بن نون بدو پاسخ داد: «اى پيغمبر خدا، آيا من در سالهائى چنين و چنان با تو همدم و همراه نبودم؟ آيا هيچ از تو پرسيدم كه خداوند با تو چه گفته و چه رازى را برايت آشكار ساخته است؟» و از آنچه به وى وحى شده بود، با موسى هيچ حرفى نزد. موسى كه چنين ديد از زندگى بيزار و به مرگ راغب شد. و نيز گفته شده است: حضرت موسى عليه السلام، تنها به گروهى از فرشتگان گذشت كه گورى را مىكندند. فرشتگان را شناخت و ايستاد و نگريست. او هيچ آرامگاهى از آن بهتر و سرسبزتر و فرح آورتر هرگز نديده بود. از آنان پرسيد: «اى فرشتگان، اين گور را براى چه كسى مىكنيد؟» در پاسخ گفتند: «براى بندهاى كه در پيش پروردگار خود گرامى است.» موسى گفت: «براستى كه چنين بندهاى آرامگاهى گرامى دارد. چون من تا كنون خوابگاه و خانهاى بدين خوبى هرگز نديدهام.» فرشتگان پرسيدند: «آيا دوست دارى كه اين آرامگاه از آن تو باشد؟» پاسخ داد: «آرى. دوست دارم.» گفتند: «پس فرود آى و درين جا بيارام و رو به سوى پروردگار خود كن و دمى برآور كه آسانترين دمى خواهد بود كه در زندگى خويش برآوردهاى.» موسى در آن گور آرميد و روى به درگاه پروردگار خود نهاد و نفسى كشيد. خداوند جان او را گرفت. سپس فرشتگان آرامگاه او را هموار كردند. حضرت موسى، علیه السلام، از دنيا پرهيز مىكرد و به آنچه نزد خداوند بود مىگرويد از بس در برابر خداى بزرگ فروتن بود و خود را كوچك مىشمرد، تنها در سايه داربستى كه براى درختانى مانند تاك مىسازند، يا در كلبهاى چوبين يا نئين به سر مىبرد و در ظرفى كه از سنگ ساخته شده بود مىخورد و مىآشاميد. پيغمبر اكرم، صلى الله عليه و سلم، فرمود: خداوند عزرائيل را فرستاد تا جان حضرت موسى عليه السلام را بگيرد. موسى به روى او چنان به سختى سيلى نواخت كه يك چشم او كور شد. عزرائيل برگشت و به خدا گفت: «پروردگارا! مرا پيش بندهاى فرستادى كه مرگ را دوست ندارد.» خداوند بدو فرمود: «برگرد و به او بگو كه دست خود را بر پشت گاوى بگذارد. در برابر هر موئى كه زير دست او قرار گيرد يك سال بدو عمر داده خواهد شد. آنگاه بدو اختيار بده كه يا اين قرار را بپذيرد يا هم اكنون بميرد.» عزرائيل پيش موسى رفت و پيام خداوند را بدو رساند و بدو اختيار داد كه يكى از آن دو راه را برگزيند. موسى پرسيد: «اگر به آن اندازه موهاى گاو كه زير دستم مىآيد عمر كنم، بعد چه خواهد شد؟» جواب داد: «بعد از آن مرگ است.» موسى گفت: «درين صورت اگر اكنون بميرم بهتر است.» درين هنگام، عزرائيل جان او را گرفت. گفته بالا درست است زيرا به درستى از زبان پيامبر، صلى الله عليه و سلم، نقل شده است. مرگ موسى در تيه، يعنى در آن بيابان، بود. و نيز گفته شده است: چنين نيست، بلكه او كسى است كه از آن بيابان گذشت و شهر جباران را گشود چنان كه ما به ذكر آن خواهيم پرداخت.» سراسر زندگانى موسى يكصد و بيست سال بود. از اين مدت بيست سال در روزگار فرمانروائى فريدون و يكصد سال در عهد پادشاهى منوچهر گذشت. از آغاز كار او- يعنى هنگامى كه خداوند او را به پيغمبرى برانگيخت تا سرانجام كه از جهان رفت، عمرش همه در روزگار پادشاهى منوچهر سپرى شد. پس از او، خداوند يوشع بن نون را پيغمبرى بخشيد. از دوره پيغمبرى او نيز بيست سال در زمان منوچهر و هفت سال در زمان افراسياب گذشت.
متن عربی:
قصة موسى عليه السلام ونسبه وما كان في أيامه من الأحداث قيل: هو موسى بن عمران بن يصهر بن قاهث بن لاوي بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، وولد لاوي ليعقوب وهو ابن تسع وثمانين سنة، وولد قاهث للاوي وهو ابن ست وأربعين سنة، وولد لقاهث يصهر، وولد عمران ليصهر وله ستون سنة، وكان عمره جميعه مائة وسبعاً وأربعين سنة وولد موسى ولعمران سبعون سنة وكان عمر عمران جميعه مائة وسبعاً وثلاثين سنة، وأم موسى يوخابد، واسم امرأته صفوراً بنت شعيب النبيّ. وكان فرعون مصر في أيامه قابوس بن مصعب بن معاوية صاحب يوسف الثاني، وكانت امرأته آسية بنت مزاحم بن عبيد بن الريّان بن الوليد فرعون يوسف الأول، وقيل: كانت من بني اسرائيل، فلمّا نودي موسى أعلم أنّ قابوس فرغون مصر مات وقام أخوه الوليد بن مصعب مكانه، وكان عمره طويلاً، وكان أعتى من قابوس وأفجر، وأمر بأن يأتيه هو وهارون بالرسالة، ويقال: إنّ الوليد تزوج آسية بعد أخيه، ثم سار موسى إلى فرعون رسولاً مع هارون، فكان من مولد موسى إلى أن أخرج بني إسرائيل من مصر ثمانون سنة، ثم سار الى التيه بعد أن مضى عبر البحر، وكان مقامهم هنالك إلى أن خرجوا مع يوشع بن نون أربعين سنة، فكان ما بين مولد موسى الى وفاته مائة وعشرين سنة. قال ابن عبّاس وغيره، دخل حديث بعضهم في بعض: إنّ الله تعالى لما قبض يوسف وهلك الملك الذي كان معه وتوارثت الفراعنة ملك مصر ونشر الله بني اسرائيل لم يزل بنو اسرائيل تحت يد الفراعنة وهم على بقايا من دينهم مما كان يوسف ويعقوب واسحاق وابراهيم شرعوا فيهم من الاسلام حتى كان فرعون موسى، وكان زعتاهم علي الله وأعظمهم قولاً وأطولهم عمراً، واسمه فيما ذكر الويد بن مصعب، وكان سيء الملكة على بني اسرائيل يعذبهم ويجعلهم خولاً ويسومهم سوء العذاب. فلما أراد الله أن يستنفذهم بلغ موسى الأشدّ وأعطي الرسالة، وكان شأن فرعون قبل ولادة موسى أنه رأى في منامه كأن ناراً أقبلت من بيت المقدس حتى اشتملت علي بيوت مصر فأحرقت القبط وتركت بني اسرائيل وأخربت بيوت مصر، فدعا السحرة والحزاة والكهنة فسألهم عن رؤياه، فقالوا: يخرج من هذا البلد، يعنون بيت المقدس، الذي جاء بنو اسرائيل منه، رجل يكون على وجهه هلاك مصر، فأمر أن لا يولد لبني اسرائيل مولود إلا ذبح ويترك الجواري. وقيل: إنه لما تقارب زمان موسى أتى منجمو فرعون وحزاته إليه فقالوا: اعلم أنّا نجد في علمنا أن مولوداً من بني اسرائيل قد أظلّك زمانه الذي يولد فيه يسلبك ملكك ويغلبك على سلطانك ويبدل دينك، فأمر بقتل كلّ مولود يولد في بني اسرائيل. وقيل: بل تذاكر فرعون وجلساؤه معاً ما وعد الله عزّ وجل إبراهيم أن يجعل في ذريته أنبياء وملوكاً، فقال بعضهم: إ بني اسرائيل لينتظرون ذلك، وقد كانوا يظنونه يوسف بن يعقوب، فلما هلك قالوا: ليس هكذا وعد الله إبراهيم، فقال فرعون: كيف ترون؟ فأجمعوا على أن يبعث رجالاً يقتلون كل مولود في بني اسرائيل، وقال للقبط: انظروا مماليككم الذين يعملون خارجاً فأدخولهم واجعلوا بني اسرائيل يلون ذلك، فجعل بني اسرائيل في أعمال غلمانهم، فذلك حين يقول الله عز وجل: (إن فرعون علا في الأرض وجعل أهلها شيعاً يستضعف طائفة منهم يذبح أبناءهم) القصص: 82 : 4؛ فجعل لا يولد لبني اسرائيل مولود إلا ذبح، وكان يأمر بتعذيب الحبالى حتى يضعن، فكان يشقق القصب ويوقف المرأة عليه فيقطع أقدامهن، وكانت المرأة تضع فتتقي بولدها القصب، وقذف الله الموت في مشيخة بني اسرائيل، وفدخل رؤوس القبط على فرعون وكلموه وقالوا: إنّ هؤلاء القوم قد وقع فيهم الموت فيوشك أن يقع العمل على غلماننا، تذبح الصغار وتفني الكبار، فلو أنك كتبت تبقي من أولادهم، فأمرهم أن يذبحوا سنة ويتركوا سنة، فلما كان في تلك السنة التي تركوا فيها ولد هارون، وولد موسى في السنة التي يقتلون فيها، وهي السنة المقبلة، قلما أرادت أمه وضعه حزنت من شزنه ، فأوحى الله إليها، أي ألهمها: (أن أرضعيه فإذا خفت عليه فألقيه في اليم - وهو النيل - ولا تخافي ولا تحزني إنا رادّوه إليك وجاعلوه من المرسلين) القصص: 28 : 7. فلما وضعته أرضعته ثمّ دعت نجّاراً فجعل له تابوتاً وجعل مفتاح التابوت من داخل وجعلته فيه وألقته في اليم، فلما توارى عنها زتاها إبليس، فقالت في نفسها: ما الذي صنعت بنفسي لو ذبح عندي فواريته وكفنته كان أحبّ إليّ من أن ألقيه بيدي إلى حيتان البحر ودوابه، فلمّا ألقته (قالت لأخته) - واسمها مريم (قصيه) يعني قصّي أثره (فبصرت به عن جنب وهم لا يشعرون) القصص: 28 : 11 انها أخته، فأقبل الموج بالتابوت يرفعه مرة ويخفضه أخرى حتى ادخله بين أشجار عند دور فرعون، فخرج جواري آسية امرأة فرعون يغتسلن فوجدن التابوت فأدخلنه إلى آسية، وظنن أن فيه مالاً، فلما فتح ونظرت إليه آسية وقعت عليها رحمته وأحبته، فلما أخبرت به فرعون وأتته قالت: (قرّة عين لي ولك لا تقتلوه) القصص: 28 : 9، فقال فرعون: يكون لكِ، وأما أنا فلا حاجة لي فيه. قال النبي، صلى الله عليه وسلم، والذي يحلف به لو أقرّ فرعون أن يكون له قرة عين كما أقرت لهداه الله كما هداها. وأراد أن يذبحه فلم تزل اسية تكلّمه حتى تركه لها وقال: إني أخاف أن يكون هذا من بني اسرائيل وأن يكون هذا الذي على يديه هلاكنا، فذلك قوله عز وجل: (فالتقطه آل فرعون ليكون لهم عدواً وحزناً) القصص: 28 : 8، وأرادوا له المرضعات فلم يزخذ من أحد من النساد، فذلك قوله: (وحرمنا عليه المراضع من قبل فقالت - أخته مريم - هل أدلكم على أهل بيت يكفلونه لكم وهم له ناصحون؟) القصص: 28 : 12، فزخذوها وقالوا: ما يدريك ما نصحهم له؟ هل يعرفونه؟ حتى شكوا في ذلك فقالت: نصحهم له شفقتهم عليه ورغبتهم في قضاء حاجة الملك ورجاء منفعته، فانطلقت إلى أمّه فأخبرتها الخبر، فجاءت أمه، فلما أعطته ثديها أخذه منها، فكادت تقول: هذا ابني، فعصمها الله. وإنما سمي موسى لأنه وجد في ماء وشجر، والماء بالقبطيّة مو، والشجر سا، فذلك قوله تعالى: (فرددناه إلى أمه كي تقر عينها ولا تحزن) القصص: 28 : 13. وكان غيبته عنها ثلاثة أيام، وزخذته معها إلى بيتها، واتخذه فرعون ولداً فدعي ابن فرعون، فلما تحرك الغلام حملته أمه إلى آسية، فأخذته ترقصه وتلعب به وناولته فرعون، فلما أخذه إليه أخذ الغلام بلحيته فنتفها، قال فرعون: عليّ بالذبّاحين يذبحونه، هو هذا قالت آسية: (لا تقتلوه عسى أن ينفعنا أو نتخذه ولداً) القصص: 28 : 9، إنما هو صبيّ لا يعقل وإنما فعل هذا من جهل، وقد علمت أنه ليس في مصر امرأة أكثر حليّاً مني، أنا أضع له حليّاً من ياقوت وجمراً فإن أخذ الياقوت فهو يعقل فاذبحه وإن أخذ الجمرة فإنما هو صبيّ، فأخرجت له ياقوتها ووضعت له طشتاً من جمر فجاء جبرائيل فوضع يده في جمرة فأخذها فطرحها موسى في فمه، فأحرقت لسانه، فهو الذي يقول الله تعالى: (واحلل عقدةً من لساني يفقهوا قولي) طه: 27 : 28، فدرأت عن موسى بتلك القتل. وكبر موسى ، وكان يركب مركب فرعون ويلبس ما يلبس، وإنما يدعى موسى بن فرعون، وامتنع به بنو اسرائيل ولم يبق قبطيّ يظلم اسرائيلياً خوفاً منه. ثم إن فرعون ركب مركباً وليس عنده موسى، فلما جاء موسى قيل له: فرعون قد ركب، فركب موسى في أثره فأدركه المقيل بأرض يقال لها منف، وهذه منف (بفتح الميم وسكون النون) مصر القديمة التي هي مصر يوسف الصديق، وهي الآن قرية كبيرة، فدخل نصف النهار، وقد أغلقت أسواقها، (على حين غفلة من أهلها، فوجد فيها رجلين يقتتلان هذا من شيعته) القصص: 28 : 15 - 17 يقول هذا اسرائيلي قيل إنه السامريّ (وهذا من عدوّه)، فغضب موسى لأنه تناوله وهو يعلم منزلة موسى من بني اسرائيل وحفظه لهم، وكان قد حماهم من القبط، وكان الناس لايعلمون أنه منهم بل كانوا يظنون أن ذلك بسبب الرّضاع، فلما اشتدّ غضبه وكزه فقضى عليه، فقال: إن (هذا من عمل الشيطان إنه عدو مضل مبين؛ قال ربّ إني ظلمت نفسي فاغفر لي فغفر له، إنه هو الغفور الرحيم) القصص: 28 : 16؛ فأوحى الله تعالى إلى موسى: وعزّتي لو أن النفس التي قتلت أقرّت لي ساعة واحدة أني خالق رازق لأذقتك العذاب، (قال: رب بما أنعمت عليّ فلن أكون ظهيراً للمجرمين) القصص: 28 : 17، فأصبح في المدينة خائفاً يترقب أن يؤخذ، (فإذا الذي استنصره بالزمس يستصرخه - يقول يستعينه : قال له مسوى: إنك لغويّ مبين) القصص: 28 : 18، ثمّ أقبل لينصره، فلما نظر الي موسى وقد أقبل نحوه ليبطش بالرجل الذي يقاتل الاسرائيلي خاف أن يقتله من أجل أنه أغلظ له في الكلام قال: (أتريد أن تقتلني كما قتلت نفساً بالأمس؟ إن تريد إلا أن تكون جباراً في الأرض وما تريد أن تكون من المصلحين) القصص: 28 : 19، فترك القبطيّ، فذهب فأفشى عليه أنّ موسى هو الذي قتل الرجل، فطلبه فرعون وقال: خذوه فإنّه صاحبنا، فجاء رجل فأخبره وقال له: (إنّ الملأ يأتمرون بك ليقتلوك فاخرج) القصص: 28 : 20. قيل: كان خربيل مؤمن آل فرعون، كان على بقيّة من دين إبراهيم، عليه السلام، وكان أول من آمن بموسى، فلما أخبره خرج من بينهم (خائفاً يترقب، قال: رب نجني من القوم الظالمين) القصص: 28 : 21، وأخذ في ثنيات الطريق، فجاءه ملك علي فرس وفي يده عنزة، وهي الحربة الصغيرة، فلمّا رآه موسى سجد له من الفَرَق، فقال له: لا تسجد لي ولكن ابتعني؛ فهداه نحو مدين، وقال موسى وهو متوجه إليها: (عسى ربي أن يهديني سواء السبيل) القصص: 28 : 22، فانطلق به الملك حتي انتهى به إلي مدين، فكان قد سار وليس معه طعام، وكان يزكل ورق الشجر، ولم يكن له قوة على الشمي، فما بلغ مدين حتى سقط خف قدمه، (ولما ورد ماء مدين - قصد الماء - وجد عليه أمّةً من الناس يسقون، ووجد من دونهم امرأتين تذودان) القصص: 28 : 23، أي تحبسان غنمهما، وهما ابنتا شعيب النبي، وقيل: ابنتا يثرون، وهو ابن أخي شعيب، فلما رآهما موسى سألهما: (ما خطبكما؟ قالتا: لا نسقي حتى يصدر الرعاء وأبونا شيخ كبير) القصص: 28 : 23، فرحمهما موسى فأتى البئر فاقتلع صخرة عليها كان النفر من أهل مدين يجتمعون عليها حتى يرفعوها فسقى لهما غنمهما، فرجعتا سريعاً، وكانتا إنما تسقيان من فضول الحياض، وقصد موسى شجرة هناك ليستظل بها فقال: (رب إني لما أنزلت إليه من خير فقير) القصص: 28 : 24. قال ابن عباس: لقد قال موسى ذلك ولو شاء إنسان أن ينظر الى خضرة أمعائه من شدّة الجوع لفعل وما سأل إلا أكلة. فلما رجعت الجاريتان إلى أبيهما سريعاً سألهما فأخبرتاه، فأعاد إحداهما الى موسى تستدعيه، فأتته وقالت له: (إن أبي يدعوك ليجزيك أجر ما سقيت لنا) القصص: 25، فقام معها، فمشت بين يديه، فضربت الريح ثوبها فحكى عجيزتها، فقال لها: امشي خلفي ودلّيني على الطريق فإنّا أهل بيت لا ننظر في أعقاب النساء. فلما أتاه (وقص عليه القصص قال: لا تخف نجوت من القوم الظالمين)، قالت إحداهما، وهي التي أحضرته: (يا أبت استأجره، إن خير من استأجرت القوي الأمين) القصص: 26، قال لها أبوها: القوة قد رأيتها فما يدريك بأمانته؟ فذكرت له ما أمرها به من المشي خلفه، فقال له أبوها: (إني زريد أن أنكحك إحدى ابنتي هاتين على أن تأجرني - نفسك - ثماني حجج، فإن أتممت عشراً فمن عندك) القصص: 27، فقال له موسى: (ذلك بيني وبينك أيما الزجلين قضيت فلا عدوان عليّ، والله على ما نقول وكيل) القصص: 28، فأقام عنده يومه، فلمّا أمسى أحضر شعيب العشاد، فامتنع موسى من الأكل، فقال: ولم ذلك؟ قال: إنها من أهل بيت لا نأخذ على اليسير من عمل الآخرة الدنيا بأسرها، فقال شعيب: ليس لذلك أطعمتك إنما هذه عادتي وعادة آبائي، فأكل، وازدادت رغبة شعيب في موسى فزوّجه ابنته التي أحضرته، واسمها صفورا، وأمرها أن تأتيه بعصاً، فأتته بعصاً، وكانت تلك العصا قد استودعها إيّاه ملك في صورة رجل، فدفعتها إليه، فلمّا رآها أبوها أمرها بردّها والإتيان بغيرها، فألقتها وأرادت أن تأخذ غيرها، فلم تقع بيدها سواها، وجعل يرددّها، وكل ذلك لا يخرج في يدها غيرها، فزخذها موسى ليرعى بها فندم أبوها حيث أخذها وخرج إليه ليأخذها منه حيث هي وديعة، فلمّا رآه مسوى يريد أخذها منه مانعه، فحكّما أوّل رجل يلقاهما، فزتاهما ملك في صورة آدميّ فقضى بينهما أن يضعها موسى في الأرض، فمن حملها فهي له، فألقاها موسى فلم يطق أبوها حملها وأخذها موسى بيده فتركها له، وكانت من عوسج لها شعبتان وفي رأسها محجن، وقيل: كانت من آس الجنة، حملها آدم معه، وقيل في أخذها غير ذلك. وأقام موسى عند شعيب يرعى له غنمه عشر سنين، وسار بأهله في زمن شتاء وبرد، فلما كانت الليلة التي أراد الله عز وجل لموسى كرامته وابتداءه فيها بنبوّته وكلامه أخطأ فيها الطريق حتى لا يدري أين يتوجه، وكانت امرأته حاملاً، فأخذها الطلق في ليلة شاتية ذات مطر ورعد وبرق، فأخرج زنده ليقدح ناراً لأهله ليصطلوا ويبيتوا حتى يصبح ويعلم وجه طريقه، فأصلد زنده فقدح حتى أعيا، فرفعت له نار، فلمّا رآها ظنّ أنها نار، وكانت من نور الله، ف (قال لأهله: امكثوا إني آنست ناراً لعلي آتيكم منها بخبر) القصص: 29، فإن لم أجد خبراً (آتيكم بشهاب قبس لعلكم تصطلون) النمل: 7، فحين قصدها رآها نوراً ممتداً من السماء إلى شجرة عظيمة من العوسج، وقيل: من العناب، فتحيّر موسى وخاف حين رأى ناراً عظيمة بغير دخان، وهي تلتهب في شجرة خضراء لا تزداد النار إلا عظماً ولا تزداد الشجرة إلا خضرة، فلما دنا منها استأخرت عنه، ففزع ورجع، فنودي منها، فلما سمع الصوت استأنس فعاد، (فلما أتاها نودي من شاطئ الوادي الأيمن في البقعة المباركة من الشجرة) القصص: 30: أن بورك من في النار ومن حولها يا موسى، (إن أنا الله ربّ العالمين)، فلمّا سمع النداء ورأى تلك الهيبة علم أنه ربّه تعالى، فخفق قلبه وكلّ لسانه وضعفت قوته وصار حيّاً كميت إلاّ أن الروح يتردد فيه، فأرسل الله إليه ملكاً يشدّ قلبه، فلمّا ثاب إليه عقله نودي: (اخلع نعليك إنك بالوادي المقدس طوىً) طه: 12؛ وإنّما أمر بخلع نعله لأنهما كانتا من جلد حمار ميت، وقيل: لينال قدمه الأرض المباركة، ثمّ قال له تسكيناً لقلبه: (وما تلك بيمينك يا موسى؟ قال: هي عصاي أتوكأ عليها وأهش بها على غنمي) طه: 17 : 18؛ يقول: أضرب الشجر فيسقط ورقة للغنم؛ (ولي فيها مآرب أخرى) أحمل عليها المزود والسّقاء. وكانت تضيء لموسى في الليلة المظلمة، وكانت إذا أعوزه الماء أدلاها في البئر فينال الماء ويصير في رأسها شبه الدلو، وكان إذا اشتهى فاكهة غرسها في الأرض فنبتت لها أغصان تحمل الفاكهة لوقتها. قال له: ألقها يا موسى، فألقاها موسى، فإذا هي حيّة تسعى عظيمة الجثة في خفّة حركة الجانّ، فلمّا رآها موسى (وولى مدبراً ولم يعقب)، فنودي: (يا موسى لا تخف إني لا يخافُ لديّ المرسلون) النمل: 10، أقبل ولا تخف سنعيدها سيرتها الأولي عصاً؛ وإنما أمره الله بإلقاء العصا حتى إذا ألقاها عند فرعون لا يخاف منها، فلمّا أقبل قال: خذها ولا تخف وأدخل يدك في فيها، وكان على موسي جبّة صوف، فلّ يده بكمّه وهو لها هائب، فنودي: ألقِ كمّك عن يدك، فألقاه، وأدخل يده بين لحييها، فلمّا أدخل يده عادت عصاً كما كانت لا ينكر منها شيئاً. ثمّ قال له: (أدخل يدك في جيبك تخرج بيضاء من غير سوء) النمل: 12، يعني برصاً، فأدخلها وأخرجها بيضاء من غير سوء مثل الثلج لها نور، ثمّ ردّها فعادت كما كانت، فقيل له: (فذانك برهانان من ربك إلي فرعون وملإه إنهم كانوا قوماً فاسقين؛ قال: ربّ إني قتلت منهم نفساً فأخاف أن يتقلون؛ وأخي هارون هو أفصح مني لساناً فأرسله معي ردءاً: يصدقني) القصص: 32 - 34، أي يبين لهم عني ما زكلّمهم به، فإنه يفهم عني ما لا يفهمون، (قال: سنشد عضدك بأخيك ونجعل لكما سلطاناً فلا يصلون رليكما بآياتنا أنتما ومن اتبعكما الغالبون) القصص: 35. فأقبل موسى إلى أهله فسار بهم نحو مصر حتى أتاها ليلاً، فتضيّف على أمّه وهو لا يعرفهم ولا يعرفونه، فجاء هارون فسألها عنه، فأخبرته أنه ضيف، فدعاه فأكل معه، وسأله هارون: من أنت؟ قال: أنا موسى، فاعتنقا، وقيل: إنّ الله ترك موسى سبعة أيام ثم قال: أجب ربك فيما كلّمك، فقال: (رب اشرح لي صدري) طه: 25 الآيات، فزمره بالمسير الى فرعون، ولم يزل أهله مكانهم لا يدرون ما فعل حتى مرّ راعٍ من أهل مدين فعرفهم فاحتملهم إلى مدين، فكانوا عند شعيب حتى بلغهم خبر موسى بعدما فلق البحر، فساروا إليه. وأمّا مسوى فإنه سار الى مصر، وأوحى اللّه إلى هارون يعلمه بقفول موسى ويأمره بتلقّيه، فخرج من مصر فالتقى به، قال موسى: يا هارون إنه الله تعالى قد أرسلنا إلى فرعون فانطلق معي إليه، قال: سمعاً وطاعة، فلمّا جاء إلى بيت هارون وزظهر أنهما ينطلقان الى فرعون سمعت ذلك ابنة هارون فصاحت أمهما فقالت: أنشدكما الله أن لا تذهبا الى فرعون فيقتلكما جميعاً فأبيا فانطلقا إليه ليلاً، فضربا بابه، فقال فرعون لبوّابهك من هذا الذي يضرب بابي هذه الساعة؟ فأشرف عليهما البّواب فكلّمهما، فقال له موسى: إنّا رسولا ربّ العالمين، فأخبر فرعون، فأدخلا إليه. وقيل: إن موسى وهارون مكثا سنتين يغدوان الى باب فرعون ويروحان يلتمسان الدخول إليه فلم يجسر أحد يخبره بأمرهما، حتى أخبره مسخرة كان يضحكه بقوله، فأمر حينئذٍ فرعون بإدخالهما، فلمّا دخلا قال له موسى: إنّي رسول من ربّ العالمين، فعرفه فرعون فقال له: (ألم نربّك فينا وليداً ولبثت فينا من عمرك سنين؛ وفعلت فعلتك التي فعلت وأنت من الكافرين؟ قال: فعلتها إذاً وأنا من الضالين، ففررت منكم لما خفتكم فوهب لي ربي حكماً، يعني نبوّة، وجعلني من المرسلين) الشعراء: 18 - 21، فقال له فرعون: (إن كنت جئت بايةٍ فأت بها إن كنت من الصادقين، فألقي عصاه فإذا هي ثعبان مبين) الاعراف: 106 - 107 قد فتح فاه فوضع اللحي الأسفل في الأرض والأعلى على القصر وتوجّه نحو فرعون ليأخذه، فخافه فرعون ووثب فزعاً فزحدث في ثيابه، ثمّ بقي بضعة وعشرين يوماً يجيء بطنه حتى كاد يهلك، وناشده فرعون بربّه تعالي أن يردّ الثعبان، فزخذه موسى فعاد عصاً، ثمّ أدخل يده في جيبه وأخرجها بيضاء كالثلج لها نور يتلألأ ثمّ رّها فعادت إلى ما كانت عليه من لونها ثمّ زخرجها الثانية لها نور ساطع في السماء تكل منه الأبصار قد أضاءت ما حولها يدخل نورها البيوت ويرى من الكوى ومن وراءالحجب، فلم يستطع فرعون النظر إليها، ثم ردّها موسى في جيبه وأخرجها فإذا هي على لونها. وأوحى الله تعالى إلي موسى وهارون أن (قولا له قولاً ليّناً لعله يتذكر أو يخشى) طه: 44، فقال له موسى: هل لك في أن أعطيك شبابك فلا تهرم، وملكك فلا ينزع، وأردّ إليك لذّة المناكح والمشارب والركوب، فإذا مُتَّ دخلت الجنّة وتؤمن بي؟ فقال: لا حتى يأتي هامان، فلمّا حضر هامان عرض عليه قول موسى، فعجهزه وقال له: تصير تعبد بعد أن كنت تعبد ثم قال له: أنا أردّ عليك شبابك، فعمل له الوسمة فخصبه بها، فهو أول من خصب بالسواد، فلمّا رآه موسى هاله ذلك، فأوحى الله إليه: لا يهولنّك ما ترى فلن يلبث إلاّ قليلاً، فلمّا سمع فرعون ذلك خرج إلى قومه فقال: إن هذا لساحر عليم، وأراد قتله، فقال مؤمن آل فرعون، واسمه خربيل: (أتقتلون رجلاً أن يقول ربي الله وقد جاءكم بالبينات؟) غافر: 28 وقال الملأ من قوم فرعون: (أرجه وزخاه وابعث في المدائن حاشرين يأتوك بكل سحار عليم) الشعراء: 36 - 37، ففعل وجمع السحرة، فكانوا سبعين ساحراً، وقيل: اثنين وسبعين، وقيل: خمسة عشر ألفاً، وقيل ثلاثين ألفاً، فوعدهم فرعون واتعدوا يوم عيد كان لفرعون، فصفّهم فرعون وجمع النّاس، وجاء موسى ومعه أخوه هارون وبيده عصاه حتى زتى الجمع وفرعون في مجلسه مع أشراف قومه، فقال موسى للسحرة حين جاءهم: (ويلكم لا تفتروا على الله كذباً فيسحتكم بعذاب) طه: 61، فقال السحرة بعضهم لبعض: ما هذا بقول ساحر ثم قالوا: لنأتينك بسحر لم تر مثله (وقالوا: بعزّة فرعون إنّا لنحن الغالبون) الشعراء: 44، فقال له السحرة: يا (موسى إما أن تلقي وإما زن نكون نحن الملقين) الاعراف: 115، قال: بل ألقوا، (فألقوا حبالهم وعصيهم) فإذا هي في رأي العين حيّات أمثال الجبال قد ملأت الوادي يركب بعضها بعضاً، فأوجس موسى خوفاً، فأوحي الله إليه: أن (ألق ما في يمينك تلقف ما صنعوا) طه: 69، فألقى عصاه من يده فصارت ثعباناً عظيماً فاستعرضت ما زلقوا من حبالهم وعصيّهم، وهي كالحيّات في أعين الناس، فجعلت تلقفها وتلقفها وتبتلعها حتى لم تبق منها شيئاً، ثم أخذ موسى عصاه فإذا هي في يده كما كانت. وكان رئيس السحرة أعمى، فقال له أصحابه: إن عصا موسى صارت ثعباناً عظيماً وتلقف حبالنا وعصيّنا، فقال لهم: ولم يبقَ لها أثر ولا عادت إلى حالها الأول؟ فقالوا: لا، فقال: هذا ليس بسحر، فخرّ ساجداً وتبعه السحرة أجمعون و(قالوا: آمنا بربّ العالمين ربّ موسى وهارون) الشعراء: 47 - 48، قال فرعون: (آمنتم له قبل أن آذن لكم إنه لكبيركم الذي علمكم السحر فلأقطعن أيديكم وأرجلكم من خلاف ولأصلبنّكم في جذوع النخل) طه: 71، فقطعهم وقتلهم وهم يقولون: (ربنا أفرغ علينا صبراً وتوفّنا مسلمين) الأعراف: 126، فكانوا أول النهار كفّاراً وآخر النهار شهداء. وكان خربيل مؤمن آل فرعون يكتم إيمانه، قيل: كان من بني إسرائيل، وقيل: كان من القبط، وقيل: هو النّجّار الذي صنع التابوت الذي جُعل فيه موسى وألقي في النيل، فلما رأى غلبة موسى السحرة أظهر إيمانه، وقيل: أظهر إيمانه قبل فقتل وصلب مع السحرة، وكان له امرأة مؤمنة تكتم إيمانها أيضاً، وكانت ماشطة ابنة فرعون، فبينما هي تمشطها إذ وقع المشط من يدها، فقالت: بسم الله، فقالت ابنة فرعون: أبي؟ قالت: لا بل ربيّ وربّك وربّ أبيك، فأخبرت أباها بذلك، فدعا بها وبولدها وقال لها: من ربّك؟ قالت: ربي وربّك الله، فزمر بتنّور نحاس فأحمي ليعذّبها وأولادها، فقالت: لي إليك حاجة، قال: وما هي؟ قالت: تجمع عظامي وعظام ولدي فتدفنها، قال: ذلك لكِ، فأمر بأولادها فألقوا في التنور واحداً واحداً، وكان آخر أولادها صبياً صغيراً، فقال: اصبري يا أمّاه فإنّك على حق، فألقيت في التنور مع ولدها. وكانت آسية امرأة فرعون من بني اسرائيل، وقيل: كانت من غيرهم، وكانت مؤمنة تكتم إيمانها، فلمّا قتلت الماشطة رأت آسية الملائكة تعرج بروحها، كشف الله عن بصيرتها، وكانت تنظر إليها وهي تعذب، فلمّا رأت الملائكة قوي إيمانها وازدادت يقيناً وتصديقاً لموسى، فبينما هي كذلك إذ دخل عليها فرعون فأخبرها خبر الماشطة، قالت له آسية: الويل لك ما أجرأك على الله فقال لها: لعلّك اعتراك الجنون الذي اعترى الماشطة؟ فقالت: ما بي جنون ولكنّي آمنت بالله تعالى ربي وربّك وربّ العالمين. فدعا فرعون أمّها وقال لها: إنّ ابنتك قد أصابها ما أصاب الماشطة فأقسم لتذوقنّ الموت أو لتكفرنّ بإله موسى، فخت بها أمّها وأرادتها على موافقة فرعون، فأبت وقالت: أمّا أنزكفر بالله فلا والله فأمر فرعون حتى مدّت بين يديه أربعة أوتاد وعذّبت حتى ماتت، فلما عاينت الموت قالت: (ربّ ابن لي عندك بيتاً في الجنة ونجني من فرعون وعمله ونجني من القوم الظالمين) التحريم: 11، فكشف الله عن بصيرتها فرأت الملائكة وما أعدّ لها من الكرامة، فضحكت، فقال فرعون: انظروا الى الجنون الذي بها تضحك وهي في العذاب ثم ماتت. ولما رأى فرعون قومه قد دخلهم الرعب من موسى خاف أن يؤمنوا به ويتركوا عبادته فاحتال لنفسه وقال لوزيره: يا هامان ابن لي صرحاً لعلّي (أطلع إلى إله موسى وإني لأظنّه كاذباً) غافر: 37، فأمر هامان بعمل الآجرّ، وهو أوّل من عمله، وجمع الصّناع وعمله في سبع سنين، وارتفع البنيان ارتفاعاً لم يبلغه بنيان آخر، فشقّ ذلك على موسى واستعظمه، فأوحى الله إليه: أن دعه وما يريد فإنّي مستدرجه ومبطل ما عمله في ساعة واحدة، فلما تمّ بناؤه أمر الله جبرائيل فخرّبه وأهلك كلّ من عمل فيه من صانع ومستعمل، فلمّا رأى فرعون ذلك من صنع الله أمر أصحابه بالشدّة على بني اسرائيل وعلى موسى، ففعلوا ذلك، وصاروا يكلّفون بني إسرائيل من العمل ما لا يطيقونه، وكان الرجال ولانساء في شدّة، وكانوا قبل ذلك يطعمون بني اسرائيل إذا استعملوهم، فصاروا لا يسعمونهم شيئاً، فيعودون بأسوأ حال يريدون يكسبون ما يقوتهم، فشكوا ذلك إلى موسى، فقال لهم: استعينوا بالله واصبروا، إن العاقبة للمتقين، (عسى ربّكم أن يهلك عدوّكم ويستخلفكم في الأرض فينظر كيف تعملون) الأعراف: 129. فلمّا أبى فرعون وقومه إلا الثبات على الكفر، تابع الله عليه الآيات، فأرسل عليهم الطوفان، وهو المطر المتتابع، فغرق كلّ شيء لهم، فقالوا: يا موسى ادعُ ربّك يكشف عنّا هذا ونحن نؤمن بك ونرسل معك بني إسرائيل، فكشفه الله عنهم ونبتت زروعهم، فقالوا: ما يسرّنا أنّا لم نمطر، فبعث الله عليهم الجراد فأكل زروعهم، فسألوا موسى أن يكشف ما بهم ويؤمنوا به، فدعا الله فكشفه، فلم يؤمنوا وقالوا: قد بقي من زروعنا بقيّة، فأرسل الله عليهم الدبّا، وهو القمل، فأهلك الزروع والنبات أجمع، وكان يهلك أطعمتهم، ولم يقدروا أن يحترزوا منه، فسألوا موسى أن يكشفه عنهم؛ ففعل، فلم يؤمنوا، فأرسل الله عليهم الضفادع، وكانت تسقط في قدورهم وأطعمتهم وملأت البيوت عليهم، فسألوا موسى أن يكشفه عنهم ليؤمنوا به، ففعل، فلم يؤمنوا، فأرسل الله عليهم الدّم، فصارت مياه الفرعونيين دماً، وكان الفرعونيّ والاسرائيلي يستقيان من ماء واحد، فيأخذ الاسرائيلي ماء ويأخذ الفرعوني دماً، وكان الاسرائيلي يأخذ الماء في فمه فيمجّه في فم الفرعوني فيصير دماً، فبقي ذلك سبعة أيام، فسألوا موسى أن يكشفه عنهم ليؤمنوا، ففعل، فلم يؤمنوا. فلمّا يئس من إيمانهم ومن إيمان فرعون دعا موسى وأمّن هارون فقال: (ربنا إنك آتيت فرعون وملأه زينةً وأموالاً في الحياة الدنيا، ربّنا ليضلّوا عن سبيلك، ربّنا اطمس على أموالهم واشدد على قلوبهم فلا يؤمنوا حتى يروا العذاب الأليم) يونس: 88، فاستجاب الله لهما، فمسخ الله أموالهم، ما عدا خيلهم وجواهرهم وزينتهم، حجارةً، والنخل والأطعمة والدقيق وغير ذلك، فكانت إحدى الآيات التي جاء بها موسى. فلما طال الأمر على موسى أوحى الله إليه يأمره بالمسير ببني اسرائيل وأن يحمل معه تابوت يوسف بن يعقوب ويدفنه بالأرض المقدّسة، فسأل موسى عنه فلم يعرفه إلا امرزة عجوز فأرته مكانه في النيل، فاستخرجه موسى، وهو في صندوق مرمر، فزخذه معه فسار، وأمر بني اسرائيل أن يستعيروا من حلي القبط ما أمكنهم، ففعلوا ذلك وأخذوا شيئاً كثيراً، وخرج موسى ببني اسرائيل ليلاً والقبط لا يعلمون، وكان موسى على ساقة بني اسرائيل، وهارون على مقدّمتهم، وكان بنو اسرائيل لما ساروا من مصر ستمائة ألف وعشرين ألفاً وعشرين ألفاً، وتبعهم فرعون وعلى مقدمتهم هامان، (فلمّا تراءى الجمعان قال أصحاب موسى: إنا لمدركون) الشعراء: 61 يا موسى أوذينا من قبل أن تأتينا ومن بعد ما جئتنا، أمّا الأول فكانوا يذبحون أبناءنا ويستحيون نساءنا، وأمّا الآن فيدركنا فرعون فيقتلنا، قال موسى: (كلا إنّ معي ربي سيهدين). وبلغ بنو اسرائيل إلى البحر وبقي بين أيديهم وفرعون من ورائهم، فأيقنوا بالهلاك، فتقدّم موسى فضرب البحر بعصاه فانفلق، فكان كلّ فرق كالطود العظيم، وصار فيه اثنا عشر طريقاً لكلّ سبط طريق، فقال كل سبط: قد هلك أصحابنا، فأمر الله الماء فصار كالشباك، فكان كل سبط يرى من عن يمينه وعن شماله حتى خرجوا، ودنا فرعون وأصابه من البحر فرأى الماء علي هيئته والطرق فيه، فقال لأصحابه: ألا ترون البحر قد فرق مني وانفتح لي حتى أدرك أعدائي؟ فلمّا وقف فرعون على أفواه الطرق لم تقتحمه خيله، فنزل جبرائيل على فرس أنثى وديق، فشمّت الحصن ريحها فاقتحمت في أثرها حتى إذا همّ أولهم أن يخرج ودخل آخرهم أمر البحر أن يأخذهم فالتطم عليهم فأغرقهم، وبنو اسرائيل ينظرون إليهم، وانفرد جبرائيل بفرعون يأخذ من حمأة البحر فيجعلها في فيه، وقال حين أدركه الغرق: آمنت أنّه لا إله إلاّ الذي آمنت به بنو إسرائيل، وغرق، فبعث الله إليه ميكائيل يعيره، فقال له: (الآن وقد عصيت قبل وكنت من المفسدين) يونس: 91، وقال جبرائيل للنبي، صلى الله عليه وسلم: لو رزيتني وأنا أدسّ من حمأة البحر في فم فرعون مخافة أن يقول كلمة يرحمه الله بها). فلما نجا بنو اسرائيل قالوا: إنّ فرعون لم يغرق، فدعا موسى فأخرج الله فرعون غريقاً، فأخذه بنو اسرائيل يتمثلون به، ثمّ ساروا فزتوا علي قوم يعبدون الأصنام فقالوا: (يا موسى اجعل لنا إلهاً كما لهم آلهة، قال: إنكم قوم تجهلون) الأعراف: 138، فتركوا ذلك، ثم بعث موسى جندين عظيمين كلّ جند اثنا عشر ألفاً إلى مدائن فرعون، وهي يومئذٍ خالية من زهلها قد زهلك الله عظماءهم ورؤساءهم ولم يبق غير النساء والصبيان والزمنى والمرضى والمشايخ والعاجزين، فدخلوا البلاد وغنموا الأموال وحملوا ما أطاقوا وباعوا ما عجزوا عن حمله من غيرهم، وكان على الجندين يوشع بن نون وكالب بن يوفنّا. وكان موسى قد وعده الله وهو بمصر أنّه إذا خرج مع بني اسرائيل منها وأهلك الله عدوّهم أن يأتيهم بكتاب فيه ما يأتون وما يذرون، فلمّا أهلك الله فرعون وأنجى بني إسرائيل قالوا: يا موسى ائتنا بالكتاب الذي وعدتنا، فسأل موسى ربّه ذلك، فأمره أن يصوم ثلاثين يوماً ويتطهّر ويطهّر ثيابه ويأتي إلى الجبل جبل طور سينا ليكلّمه ويعطيه الكتاب، فصام ثلاثين يوماً أوّلها أوّل ذي القعدة، وسار الى الجبل واستخلف أخاه هارون على بني اسرائيل، فلمّا قصد الجبل أنكر ريح فمه فتسوّك بعود خرنوب، وقيل: تسوّك بلحاء شجرة، فأوحى الله رليه: أما علمت أنّ خلوف فم الصائم أطيب عندي من ريح المسك؟ وأمره أن يصوم عشرة أيام أخرى، فصامها، وهي عشر ذي الحجة، (فتمّ ميقات ربّه أربعين ليلة) الاعراف: 142. ففي تلك الليالي العشر افتتن بنو إسرائيل لأنّ الثلاثين انقضت ولم يرجع إليهم موسى، وكان السامريّ من زهل باجرمى، وقيل: من بني اسرائيل، فقال هارون: يا بني اسرائيل إن الغنائم لا تحل لكم والحلي الذي استعمرتموه من القبط غنيمة فاحفروا حفيرة وألقوه فيها حتى يرجع موسى فيرى فيه رأيه، ففعلوا ذلك، وجاء السامري بقبضة من التراب الذي أخذه من أثر حافر فرس جبرائيل فألقاه فيه، فصار الحلي عجلاً جسداً له خوار، وقيل: إنّ الحلي أُلقي في النار فذاب فألقي السامري ذلك التراب فصار الحلي عجلاً جسداً له خوار، وقيل: كان يخور ويمشي، وقيل: ما خار رلاّ مرة واحدة ولم يعد، وقيل: إنّ الاسمريّ صاغ العجل من ذلك الحلي في ثلاثة أيام ثم قذف فيه التراب فقام له خوار. فلما رأوه قال لهم السامري: (هذا إلهكم وإله موسى، فنسي) طه: 88 موسى وتركه ههنا وذهب يطلبه، فعكفوا عليه يعبدونه فقال لهم هارون: (يا قوم إنما فتنتم به وإن ربّكم الرحمن فاتبعوني وأطيعوا أمري) طه: 90، فأطاعه بعضهم وعصاه بعضهم، فأقام بمن معه ولم يقاتلهم، ولما ناجى الله تعالى موسى قال له: (وما أعجلك عن قومك يا موسى؟ قال: هم أولاء على أثري وعجلت إليك رب لترضى، قال: فإنا قد فتنّا قومك من بعدك - يا موسى - وأضلهم السامري) طه: 83 - 85، فقال موسى: يا ربّي هذا السامريّ قد أمرهم، أن يتخذوا العجل، من نفخ فيه الروح؟ قال: أنا، قال: فأنت إذاً أضللتهم. ثم إنّ موسي لما كلمه الله تعالي زحبّ أن ينظر إليه قال: (ربّ أرني أنظر إليك، قال: لن تراني ولكن انظر إلى الجبل فإن استقرّ مكانه فسوف تراني، فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دكّاً، وخرّ موسى صعقاً، فلمّا أفاق قال: سبحانك تبت إليك وأنا أول المؤمنين) الأعراف: 143، وأعطاه الألواح فيها الحلال والحرام والمواعظ، وعاد موسى ولا يقدر أحد أن ينظر إليه، وكان يجعل عليه حريرة نحو أربعين يوماً، ثمّ يكشفها لما تغشّاه من النور، فلمّا وصل إلى قومه ورأى عبادتهم العجل ألقى الألواح وأخذ برأس أخيه ولحيته يجرّه إليه، (قال: يا ابن أمّ لا تأخذ بلحيتي ولا برأسي إني خشيت أن تقول فرقت بين بني اسرائيل ولم ترقب قولي) طه: 94 - 97، فترك هارون وأقبل علي السامريّ وقال: (ما خطبك يا سامري؟ قال: بصرت بما لم يبصروا به، فقبضت قبضةً من أثر الرسول فنبذتها وكذلك سوّلت لي نفسي، قال: فاذهب فإن لك في الحياة أن تقول لا مِسَاسَ)، ثم أخذ العجل وبرده بالمبارد وأحرقه وأمر السامريّ فبال عليه وذراه في البحر. فلمّا ألقى موسي الألواح ذهب ستّة أسباعها وبقي سبع، وطلب بنو اسرائيل التوبة فأبى الله أن يقبل توبتهم وقال لهم موسى: (يا قوم إنكم ظلمتم أنفسكم باتخاذكم العجل فتوبوا إلي بارئكم فاقتلوا أنفسكم) البقرة: 54، فاقتتل الذين عبدوه والذين لم يعبدوه، فكان من قتل من الفريقين شهيداً، فقتل منهم سبعون ألفاً، وقام موسى وهارون يدعوان الله، فعفا عنهم وأمرهم بالكفّ عن القتال وتاب عليهم، وأراد موسى قتل السامري فأمره الله بتركه وقال: إنه سخيٌّ، فلعنه موسى. ثمّ إنّ موسى اختار من قومه سبعين رجلاً من زخيارهم وقال لهم: انطلقوا معي إلى الله فتوبوا مما صنعتم وصوموا وتطهروا، وخرج بم الى طور سينا للميقات الذي وقّته الله له، فقالوا: اطلب أن نسمع كلام ربّنا، فقال: أفعل، فلمّا دنا موسى من الجبل وقع عليه الغمام حتي تغشَّى الجبل كلّه ودخل فيه موسى وقال للقوم: ادنوا، فدنوا حتى دخلوا في الغمام، فوقعوا سجوداً، فسمعوه وهو يكلّم موسى يأمره وينهاه، فلمّا فرغ انكشف من موسى الغمام فأقبل إليهم، فقالوا لموسى: (لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرةً) البقرة: 55 فأخذتهم الصّاعقة فماتوا جميعاً، فقام موسى يناشد الله تعالى ويدعوه ويقول: يا ربّ اخترت أخيار بني اسرائيل وأعود إليهم وليسوا معي فلا يصدّقونني، ولم يزل يتضرّع حتى ردّ الله إليهم أرواحهم فعاشوا رجلاً رجلاً ينظر بعضهم إلى بعض كيف يحيون، فقالوا: ياموسى أنت تدعو الله فلا تسأله شيئاً إلا أعطاكه، فادعه يجعلنا أنبياء، فدعا الله فجعلهم أنبياء. وقيل: أمرُ السبعين كان قبل أن يتوب الله على بني اسرائيل، فلمّا مضوا للميقات واعتذروا قَبِل توبتهم وأمرهم أن يقتل بعضهم بعضاً، والله أعلم. ولما رجع موسى إلى بني اسرائيل ومعه التوراة أبوا أن يقبولها وبعملوا بما فيها للأثقال والشدّة التي جاء بها، وأمر الله جبرائيل فقلع جبلاً من فلسطين على قدر عسكرهم، وكان فرسخاً في فرسخ، ورفعه فوق رؤوسهم مقدار قامة الرجل مثل الظّلّة وبعث ناراً من قبل وجوههم وأتاهم البحر من خلفهم، فقال لهم موسى: خذوا ما آتيناكم بقوّة واسمعوا فإن قبلتموه وفعلتم ما أمرتم به وإلا رضختم بهذا الجبل وغرقتم في هذا البحر وأحرقتكم بهذه النار، فلمّا رأوا أن لا مهرب لهم قبلوا ذلك وسجدوا على شقّ وجوههم وجعلوا يلاحظون الجبل وهم سجود، فصارت سنّة في اليهود يسجدون على جانب وجوههم وقالوا: سمعنا وأطعنا. ولما رجع موسى من المناجاة بقي أربعين يوماً لا يراه أحد إلاّ مات، وقيل: ما رآه إلاّ عمي، فجعل على وجهه ورأسه برنساً لئلا يُرى وجهه. ثم إنّ رجلاً من بني اسرائيل قتل ابن عمّ له ولم يكن له وارث غيره ليرث ماله وحمله وألقاه بموضع آخر، ثمّ أصبح يطلب دمه عند موسى من بعض بني اسرائيل، فجحدوا، فسأل موسى ربّه، فأمرهم أن يذبحوا بقرة، فقالوا: (أتتخذنا هزواً؟ قال: أعوذ بالله أن أكون من الجاهلين) البقرة: 67 المستهزئين، فقالوا له: ما هي؟ ولو ذبحوا بقرة ما لأجزأت عنهم، ولكنهم شدّدوا فشدّد الله عليهم، وإنما كان تشديدهم لأنّ رجلاً منهم كان براً بأمّه وكان له بقرة على النعت المذكور فنفعه برّه بأمّه، فلم يجدوا على الصفة المذكورة إلاّ بقرته، فباعها منهم بملء جلدها ذهباً، فلمّا سألوا موسى عنها قال: (إنها بقرة لا فارض ولا بكر) البقر: 68، يقول: لا كبيرة ولا صغيرة نصف بين السنين، (قالوا: ادع لنا ربك يبين لنا ما لونها، قال: إنه يقول إنهابقرة صفراء فاقع لونها تسرّ الناظرين، قالوا: ادع لنا ربك يبين لناما هي، إن البقر تشابه علينا - قال: إنه يقول إنها بقرة لا ذلول تثير الأرض ولا تسقي الحرث مسلمة لا شية فيها) يعني لا عيب فيها، وقيل لا بياض فيها - قالوا: الآن جئت بالحق) البقرة: 69 - 71، وطلبوها فلم يجدوا إلا بقرة ذلك الرجل البارّ بأمّه، فاشتروها، فغالى بها حتى أخذ ملء جلدها ذهباً، فذبحوها وضربوا القتيل بلسانها، وقيل: بغيره، فحيي وقام وقال: قتلني فلان، ثم مات. ذكر أمر بني إسرائيل في التيه ووفاة هارون عليه السلام ثم إنّ الله تعالى أمر موسى، عليه السلام، أن يسير ببني اسرائيل إلى أريحا بلد الجبّارين، وهي أرض بيت المقدس، فساروا حتى كانوا قريباً منهم، فبعث موسى اثني عشر نقيباً من سائر أسباط بني اسرائيل، فساروا ليأتوا بخبر الجبّارين، فلقيهم رجل من الجبّارين يقال له: (عوج بن عناق) فأخذ الاثني عشر فحملهم وانطلق بهم الى امرأته فقال: انظري الى هؤلاءالقوم الذين يزعمون أنّهم يريدون أن يقاتلونا، وأراد أن يطأهم برجله؛ فمنعته امرأته وقالت: أطلقهم ليرجعوا ويخبروا قومهم بما رأوا، ففعل ذلك، فلمّا خرجوا قال بعضهم لبعض: إنّكم إن أخبرتم بني اسرائيل بخبر هؤلاء لا يقدموا عليهم، فاكتموا الأمر عنهم؛ وتعاهدوا على ذلك ورجعوا، فنكث عشرة منهم العهد وأخبروا بما رأوا، وكتم رجلان منهم، وهما: يوشع بن نون وكالب بن يوفنّا ختن موسى، ولم يخبروا إلاّ موسى وهارون، فلمّا سمع بنو اسرائيل الخبر عن الجبّارين امتنعوا عن المسير إليهم، فقال لهم موسى: (يا قوم ادخلوا الأرض المقدسة التي كتب الله لكم ولا ترتدوا على أدباركم فتنقلبوا خاسرين، قالوا: ياموسي إنّ فيها قوماً جبارين وإنا لن ندخلها حتى يخرجوا منها، فإن يخرجوا منها فإنا داخلون، قال رجلان) وهما يوشع وكالب (من الذين يخافون أنعم الله عليهما: ادخلوا عليهم الباب فإذا دخلتموه فإنكم غالبون) المائدة: 21 - 23، (قالوا: يا موسى إنا لن ندخلها أبداً ما داموا فيها، فاذهب أنت وربك فقاتلا، إنا ها هنا قاعدون) المائدة: 24. فغضب موسي فدعا عليهم فقال: (رب إني لا أملك إلا نفسي وأخي، فافرق بيننا وبين القوم الفاسقين) المائدة: 25، وكانت علجة من موسى، فقال الله تعالى: (فإنها محرمة عليهم أربعين سنةً يتيهون في الأرض) المائدة: 26، فندم موسي حينئذ، فقالوا له: فكيف لنا بالطعام؟ فأنزل الله المنّ والسلوى، فزمّا المنّ فقيل هو كالصمغ وطعمه كلاشهد يقع على الأشجار، وقيل: هو الترنجبين، وقيل: هو الخبز الرقاق، وقيل: هو عسل كان ينزل لكل إنسان صاع، وأمّا السلوى فهو طاذر يشبه السّماني، فقالوا: أين الشراب؟ فزمر موسي فضرب بعصاه الحجر (فانفجرت منه اثنتا عشرة عيناً) البقرة: 60، لكلّ سبط عين، فقالوا: أين الظلّ؟ فظلّل عليهم الغمام، فقالوا: أين اللبّاس؟ فكانت ثيابهم تطول معهم ولا يتمزّق لهم ثوب، ثمّ قالوا: (يا موسى لن نصبر على طعام واحد فادع لنا ربّك يخرج لنا مما تنبت الأرض من بقلها وقثائها وففومها وعدسها وبصلها، قال: أتستبدولن الذي هو أدنى بالذي هو خير؟ اهبطوا مصراً فإن لكم ما سألتم) البقرة: 61، فلما خرجوا من التيه رفع عنهم المنّ والسلوى. ثم إن موسي التقي هو وعوج بن عناق، فوثب موسي عشرة أذرع، وكانت عصاه عشرة أذرع، وكان طوله عشرة أذرع، فأصاب كعب عوج فقتله، وقيل: عاش عوج ثلاثة آلاف سنة. ثمّ إنّ الله أوحى إلى موسى: إني متوفٍّ هارون فأت به جبل كذا وكذا، فانطلقا نحوه فإذا هم فيه بشجرة لم يروا مثلها وفيه بيت مبني وسرير عليه فرش وريح طيّبة، فلما رآه هارون أعجبه، قال: يا موسى إني أريد أن أنام على هذا السرير، فقال له موسى: نم، قال: إني أخاف ربّ هذا البيت أن يأتي فيغضب عليّ، قال موسى: لا تخف أنا أكفيك ، قال: فنم معي، فلمّا ناما أخذ هارون الموت، فلمّا وجد حسّه قال: يا موسى خدعتني فتوفّي ورفع على السرير إلى السماء، ورجع موسى إلى بني اسرائيل، فقال له بنو اسرائيل: إنك قتلت هارون لحبّنا إيّاه، فقال: ويحكم أفترون أني أقتل أخي فلمّا أكثروا عليه صلى ودعا الله، فنزل بالسرير حتى نظروا إليه ما بين السماء والأرض، فأخبرهم أنه مات وأن موسى لم يقتله، فصدّقوه، وكان موته في التيه.
ذكر وفاة موسى عليه السلام قيل: بينما موسى، عليه السلام، يمشي ومعه يوشع بن نون فتاه إذ أقبلت ريح سوداء، فلمّا نظر إليها يوشع ظنّ أنها الساعة، فالتزم موسى وقال: لاتقوم الساعة وأنا ملتزم نبيّ الله، فاستلّ موسي من تحت القميص وبقي القميص في يدي يوشع، فلمّا جاء يوشع بالقميص أخذه بنو اسرائيل وقالوا: قتلت نبيّ الله فقال: ما قتلته ولكنه استلّ مني، فلم يصدّقوه، قال: فإذا لم تصدّقوني فأخروني ثلاثة أيام، فوكّلوا به من يحفظه، فدعا الله، فأتي كلّ رجل كان يحرسه في المنام فأُخبر أنّ يوشع لم يقتل موسى، وأنّا قد رفعناه إلينا، فتركوه. وقيل: إنّ موسى كره الموت فأراد الله أن يحبّب إليه الموت، فأوحى الله إلى يوشع بن نون، وكان يغدو عليه ويروح، ويقول له موسى: يا نبيّ الله ما أحدث الله إليك؟ فقال له يوشع بن نون: يا نبيّ الله ألم أصحبك كذا وكذا سنة فهل كنت أسألك عن شيء مما أحدث الله لك؟ ولا يذكر له شيئاً، فلمّا رأى موسى ذلك كره الحياة وأحبّ الموت، وقيل: إنه مرّ منفرداً برهط من المالذكة يحفرون قبراً، فعرفهم فوقف عليهم، فلم يرَ أحسن منه ولم يَر مثل ما فيه من الخضرة والبهجة، فقال لهم: يا ملائكة الله لمن تحفرون هذا القبر؟ فقالوا: نحفره لعبد كريم على ربّه، فقال: إنّ هذا العبد له منزلٌ كريم ما رأيتُ مضجعاً ولا مدخلاً مثله، فقالوا: أتحبّ أن يكون لك؟ قال: وددت، قالوا: فانزل واضطجع فيه وتوجّه إلى ربك وتنفّس أسهل تنفس تتنفسّه، فنزل فيه وتوجّه إلى ربه ثم تنفس، فقبض الله روحه ثمّ سوت الملائكة عليه التراب. وكان، صلى الله عليه وسلم، زاهداً في الدنيا راغباً فيما عند الله، إنما كان يستظل في عريش ويأكل ويشرب من نقير من حجر تواضعاً إلى الله تعالى. وقال النبي، صلى الله عليه وسلم: إنّ الله أرسل ملك الموت ليقبض روحه فلطمه ففقأ عينه، فعاد وقال: يا ربّ أرسلتني إلى عبد لا يحبّ الموت، قال الله: رجع له وقل له يضع يده على ظهر ثور وله بكلّ شعرة تحت يده سنة، وخيّره بين ذلك وبين أن يموت الآن، فأتاه ملك الموت وخيّره، فقال له: فما بعد ذلك؟ قال: الموت، قال: فالآن إذن، فقبض روحه، وهذا القول صحيح قد صحّ النقل به عن النبيّ، صلى الله عليه وسلم، فكان موته في التيه أيضاً. وقيل: بل هو الذي فتح مدينة الجبّارين على ما نذكره. وكان جميع عمر موسى مائة وعشرين سنة، من ذلك في ملك أفريدون عشرون، وفي ملك منوجهر مائة سنة، وكان ابتداء أمره منذ بعثه الله إلي أن قبضه في ملك منوجهر. ثمّ نبّئ بعده يوشع بن نون فكان في زمن منوجهر عشرين سنة، وفي زمن أفراسياب سبع سنين.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|