|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>اشخاص>منوچهر > سخن در باره منوچهر و رویدادهای روزگار او
شماره مقاله : 10242 تعداد مشاهده : 310 تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390
|
سخن درباره منوچهر و رويدادهاى روزگار او
پس از افريدون بن اثغيان بن گاو، منوچهر به پادشاهى رسيد. منوچهر از نوادگان ايرج، پسر فريدون، بود كه در دماوند، و برخى نيز گفتهاند: در رى، به جهان آمد. ولى از بيم تور و سلم ولادت او را پنهان داشتند. منوچهر وقتى بزرگ شد، پيش نياى بزرگ خويش، فريدون رفت. فريدون آينده خوبى براى او پيش بينى كرد و از كشور دارى، آنچه را كه به نياى او بخشيده بود به او نيز بخشيد و افسر پادشاهى را بر سرش نهاد. برخى از مورخان برآنند كه اين پادشاهى به منوچهر بن شجر (يا: منسحر) بن افريقش بن اسحاق بن ابراهيم رسيده است و درين باره شعر جرير بن عطيه را گواه مىآورند كه چنين است: و ابناء اسحاق الليوث اذا ارتدوا حمائل موت لابسين السنورا اذا انتسبوا عدوا الصبهبد منهم و كسرى و عدوا الهرمزان و قيصرا و كان كتاب فيهم و نبوة و كانوا باصطخر الملوك و تسترا فيجمعنا و الغر ابناء فارس اب لا نبالى بعده من تأخرا ابونا خليل الله و الله ربنا . رضينا بما اعطى الإله و قدرا (پسران اسحاق، شيرانى هستند كه وقتى حمايل مرگ مىپوشند به جامه گربه در مىآيند و هنگامى كه از خويشاوندى آنان سخن مىرود، سپهبد و خسرو و هرمزان و قيصر از دودمان ايشان شمرده مىشوند. كتاب آسمانى و پيغمبرى در ميانشان بوده و در استخر و شوشتر پادشاهى كردهاند. گروه ما و بزرگان ما را كه پسران شهسوارى هستيم پدرمان گرد هم آورده و باكى نداريم از اين كه پس از او چه كسانى پديدار آمدهاند. پدر ما خليل الله و خداى ما سرور ماست و به آنچه خدا به ما بخشيده و براى ما خواسته، خرسند هستيم.) اما ايرانيان اين دودمان را باور ندارند و در ايران پادشاهى- به نام منوچهر- نمىشناسند جز از فرزندان فريدون، و جز فرمانروائى دودمان فريدون فرمانروائى ديگران را نمىپذيرند. من (يعنى: ابن اثير) مىگويم: راست آن است كه ايرانيان مىگويند. زيرا نامهاى پادشاهان ايشان، بيش از اسكندر، بلند آوازه است، همچنين پس از روزگار او كه ملوك الطوائف بودهاند. اگر منوچهر در روزگار حضرت موسى به پادشاهى نشسته باشد، بايد به ياد آورد كه ميان موسى و اسحق، پنج پدر مشهور بوده و هر پنج تن پيوسته در مصر به سر بردهاند. فرزندان ايشان در چه زمانى بسيار شده و در جهان پراكنده گرديده و در شهرهاى ايران به فرمانروائى رسيدهاند؟ و جرير بن عطيه از كجا چنين دانشى يافته كه گفتارش مدرك قرار گيرد، به ويژه ازين جهت كه همه آن پادشاهان را پسران اسحق به شمار آورده است! هشام بن كلبى گفته است: تور و سلم پس از برادر خود، ايرج، سيصد سال پادشاهى كردند. بعد، منوچهر يكصد و بيست سال فرمانروائى كرد. درين ميان پسر تور- كه ترك و اهل توران زمين بود- درست در هشتادمين سال پادشاهى منوچهر، بر او تاخت و او را از شهرهاى ايران بيرون كرد. منوچهر پس از دوازده سال دورى از ايران، سرانجام بر دشمن خود دست يافت و او را از شهرهاى خويش راند و اورنگ فرمانروائى را باز يافت و پس از آن، بيست و هشت سال ديگر پادشاهى كرد. منوچهر به دادگسترى و نيكوكارى موصوف و ستوده بود و نخستين كسى شمرده مىشد كه خندق كند و جنگ افزار گرد آورد. همچنين نخستين پادشاهى بود كه دهقانى را پايه نهاد و در هر قريهاى دهقانى گماشت و به مردم آن قريه فرمان داد كه ازو پيروى كنند. گفته مىشود كه حضرت موسى عليه السلام در شصتمين سال پادشاهى منوچهر ظهور كرد. مورخ ديگرى، غير از هشام بن كلبى گفته است: منوچهر همينكه به پادشاهى رسيد، به خونخواهى نياى خود، ايرج پسر فريدون، برخاست و به سوى شهرهاى تركستان يا توران زمين لشكر كشيد و تور پسر فريدون، و همچنين سلم برادر تور را كشت. پس از كشته شدن تور به دست منوچهر، افراسياب بن پشنگ بن رستم بن ترك، يعنى همان كسى كه تركان دودمان تور پسر فريدون بدو نسب مىرسانند، با منوچهر به جنگ پرداخت و شصت سال اين نبرد را پيگيرى كرد و او را در طبرستان محاصره نمود. بعد بدين قرار صلح كردند كه مردى از ياران منوچهر به نام ايرشى (آرش) كه تيراندازى سخت افكن بود، تيرى بيندازد و هر جا كه آن تير افتاد مرز ميان ايران و توران باشد. آرش كمانگير تيرى از طبرستان انداخت كه در رود بلخ (جيحون) فرود آمد و آن رود مرز ميان تركان فرزند تور (يا: توران زمين) و قلمرو فرمانروائى منوچهر (يا: ايران) گرديد. من (ابن اثير) مىگويم: «اين از شگفتانگيزترين دروغهاى ايرانيان است كه پرتاب تيرى آن همه راه طى كند.» گفتهاند كه منوچهر از رودهاى فرات و دجله و نهر بلخ (يعنى رود جيحون) نهرها يا كانالهائى منشعب ساخت و به آبادانى زمين پرداخت. همچنين گفته شده است: در سى و پنجمين سال پادشاهى منوچهر، تركان به سرزمين او تاختند و از هر سو به نابود ساختن ايرانيان پرداختند. منوچهر ياران خود را سرزنش كرد و به ايشان گفت: «شما تنها مردمى نيستيد كه به جهان آمدهايد، مردم شايسته و راستين كسانى هستند كه درباره زندگانى خود انديشه و خرد را به كار مىبرند و دشمن را از خويش مىرانند. اين كه تركان از هر سو به شما تاختهاند نيست جز براى آن كه شما از پيكار با دشمن خود كناره مىگيريد. خداوند اين فرمانروائى را به ما بخشيده كه ما را بيازمايد تا آشكار شود كه ما اين برترى را سپاس مىگوئيم يا كفران نعمت مىكنيم، و درين صورت، ما را كيفر دهد.» ياران و نزديكان منوچهر كه اين سخنان را شنيدند، روز بعد مردم را به دربار پادشاه فرا خواندند. همينكه همه مردم و لشكريان و بزرگان گرد آمدند، منوچهر به پا برخاست. حاضران نيز برخاستند. منوچهر گفت: «شما بنشينيد. من از آن جهت برخاستم كه سخنم به گوش شما برسد.» همه نشستند. آنگاه منوچهر به سخنرانى پرداخت و گفت: «اى مردم! آدميان همه بنده پروردگارند و بايد سپاسگزار او باشند كه نعمت مىبخشد و خود را بدو بسپارند كه از همه تواناتر است و از پذيرش آنچه بودنى است چارهاى نيست. هيچ كس ناتوانتر از مخلوق نيست خواه طالب باشد و خواه مطلوب. (زيرا اگر طالب چيزى باشد، بىخواست خداوند آنرا به دست نياورد و اگر مطلوب خداوند باشد، از آنچه خدا برايش مقدر فرموده، رهائى ندارد.) و هيچ كس تواناتر و نيرومندتر از خالق نيست كه هر چه بخواهد در دست اوست و هيچ كس زبونتر از كسى نيست كه در دست طالب خود گرفتار است (يعنى بنده است در دست پروردگار خويش و از آنچه او برايش خواسته، نجات نيابد.) انديشيدن مانند روشنائى، و غفلت مانند تاريكى، و گمراهى زاده بىخردى است. نخست، اول مىآيد و بعد آخر، و هر آخرى چاره ندارد از اين كه به اول بپيوندد (يعنى سرگذشت آيندگان بستگى به سرنوشت گذشتگان دارد و ما بايد از پيشينيان خود عبرت گيريم.) خداوند، اين فرمانروائى را به ما ارزانى داشته و بايد سپاس او گوئيم و از او بخواهيم كه الهام بخش ما در راه رشد و راستى و يقين باشد. ناچار هر پادشاهى بر مردم كشور خويش حقى دارد و مردم كشورش نيز به گردان او حقى دارند. حق پادشاه و آنچه او از مردمش مىخواهد اين است كه از او فرمانبردارى كنند و راههاى نيك را بدو نشان دهند و با دشمنان او بجنگند. آنچه مردم نيز از پادشاه مىخواهند اين است كه روزى ايشان را در همه حال فراهم آورد زيرا زندگى آنان به رزق آنان بستگى دارد. و پادشاه خزانهدار و انباردار مردم است. از حقوق ديگر مردم بر پادشاه اين است كه پادشاه ايشان را ناچيز نشمرد و خوار ننگرد و با آنان مهربان باشد و بارى سنگينتر از اندازه توانائى ايشان بر دوششان نگذارد. اگر آسيبى به محصول بوستانشان رسيد كه از ميوههاى ايشان كاست، به اندازه آن كاهش، از ميزان ماليات بكاهد و اگر پيشامد سختترى روى داد كه ويرانى به بار آمد، در صدد جبران آن برآيد و به مردم چيزى دهد كه بتوانند به آبادانى پردازند و ويرانى را از ميان ببرند. سپس آنچه را كه به مردم داده، به گونهاى كه بر آنان ستم روا نشود، در يك يا دو سال بگيرد. آگاه باشيد كه پادشاه بايد داراى سه خوى پسنديده باشد: راست بگويد و دروغ نگويد، بخشنده و جوانمرد باشد و تنگ چشمى نكند، و هنگام خشم خويشتن دار باشد و بر خود چيرگى يابد. پادشاه را سزد كه گشاده دست باشد و از مالياتى كه بدو مىرسد نياز لشكر و مردم را برآورد و از آنچه بايد صرف تهيه مايحتاج ايشان كند چيزى نكاهد و به خود تخصيص ندهد. چشم پوشى و بخشايش بسيار داشته باشد زيرا هيچ پادشاهى نيرومند و پايدارتر از پادشاه بخشاينده و پوزشپذير نيست. و پادشاه اگر در بخشيدن كسى خطا كند بهتر از آن است كه در كيفر دادن او. آگاه باشيد كه تركان چشم به كشور شما دوختند و ما را به زانو درآوردند. اگر چه ظاهرا آنان ما را شكست دادهاند ولى در حقيقت اين شما هستيد كه مايه شكست خود شدهايد. اكنون به شما فرمان مىدهم كه جنگ افزار برگيريد و ساز و برگ پيكار فراهم آوريد و آماده نبرد شويد. من نيز با شما در هر چه صلاح بدانيد شريك و هماهنگ خواهم بود. اينك، از اين پادشاهى براى من تنها نامى بر جاى مانده، با پيروى و اطاعتى كه شما از من مىكنيد. ولى بدانيد كه پادشاه، پادشاهى است كه دستورش را به كار بندند. و اگر بدو گوش ندهند و با او مخالفت ورزند، ديگر پادشاه نيست و بندهاى از بندگان است. آگاه باشيد كه وقتى آسيبى مىرسد، بهترين چاره كار شكيبائى پيش گرفتن و پايدارى كردن و يقين داشتن به پيروزى است. پس هر كس كه در پيكار با دشمن كشته شود، اميدوارم كه خرسندى خداى خويش را فراهم آورد و به رستگارى و پيروزى جاودانى برسد. اين جهان تنها گذرگاهى است براى رفتن به جهان ديگر، و جهانيان بارى كه دارند از دوش نمىافكنند مگر در جهان ديگر.» اين سخنرانى، بسيار دراز است . منوچهر، همينكه سخنرانى خويش را به پايان رساند، دستور داد كه مهمانى كنند و به پذيرائى از مردم پردازند. مردم خوردند و آشاميدند و در حالى از بارگاه او بيرون رفتند كه سپاسگزار و فرمانبردار او بودند. منوچهر يكصد و بيست سال پادشاهى كرد. ابن الكلبى بر آن است كه رايش- كه نامش حرث بن قيس بن صيفى بن سبا بن يعرب بن قحطان است و پس از يعرب بن قحطان پادشاه يمن شد، در روزگار فرمانروائى منوچهر، به پادشاهى رسيد. و چون غنائمى به دست آورد و آنها را به يمن برد، «رايش» ناميده شد. زيرا رايش (بر وزن فاعل) به معنى ميانجى است در بين كسى كه چيزى را مىدهد و كسى كه آن را مىگيرد. بعد به هندوستان لشكر كشيد و گروهى را كشت و اسير كرد و غنائمى گرفت و به يمن بازگشت. سپس به كوه طى رفت. آنگاه به شهر انبار حمله برد. پس از آن به موصل تاخت و هنگامى كه ازين لشكر كشى بازگشت، يكى از ياران خويش را كه شمر بن عطاف نام داشت با سپاه خود روانه آذربايجان ساخت. او در سرزمين آذربايجان به كشتار تركان پرداخت و خانوادههاى ايشان را اسير كرد و در راه خود بر دو سنگ مطالبى نوشت. اين دو سنگ نبشته، در آذربايجان معروف است. پس از رايش، پسرش ابرهه به فرمانروائى رسيد كه لقبش ذو المنار بود. و اين لقب تنها از آن رو بدو داده شد كه شتابان از راه دريا و خشكى به شهرهاى كشور مغرب تاخت و چون مىترسيد كه سپاهيانش هنگام بازگشت راه خود را گم كنند، منارى ساخت تا بدان وسيله راه خود را باز يابند. مردم يمن برآنند كه او پسر خويش، عبد بن ابرهه، را در جنگهاى خود به ناحيهاى از نواحى دور دست كشور مغرب فرستاد كه غنائمى به چنگ آورد و گروهى را اسير كرد و مردم از قهر او دچار «ذعر» يعنى بيم و هراس بسيار شدند. از اين رو، او را «ذو الاذعار» ناميدند. به هر صورت، ابرهه نيز يكى از پادشاهان يمن است كه به شهرها تاخته و پيكار كرده است. من آنچه از پادشاهان يمن در اين جا شرح دادم به سبب گفته كسانى بود كه عقيده دارند رايش در روزگار منوچهر مىزيسته و پادشاهان يمن كارگزاران فرمانروايان ايران بودهاند.
متن عربی:
ذكر الخبر عن منوجهر والحوادث في أيامه ثمّ ملك بعد أفريدون بن اثغيان بن كاو منوجهر، وهو من ولد إيرج بن أفريدون، وكان مولده بدُنباوند، وقيل الريّ، فلما ولد منوجهر أخفى أمره خوفاً من طوج وسلم عليه، ولما كبر منوجهر سار الى جدّه أفريدون فتوسّم فيه الخير وجعل له ما كان جعله لجدّه إريج من المملكة وتوجه بتاجه. وقد زعم بعضهم أنّ منوجهر بن شجر بن افريقش بن اسحاق بن ابراهيم انتقل إليه الملك، واستشهد بقول جرير بن عطية: وأبناء إسحاق الليوث إذا ارتدوا ... حمائل موتٍ لابسين السنورا إذا انتسبوا عدّوا الصّبهبذ منهم ... وكسرى وعدّوا الهرمزان وقيصرا وكان كتاب فيهم ونبوّة ... وكانوا باصطخر الملوك وتسترا فيجمعنا والغرّ أبناء فارس ... أب لا نبالي بعده من تأخرا أبونا خليل الله والله ربنا ... رضينا بما أعطى الإله وقدّرا وأما الفرس فتنكر هذا النسب ولا تعرف لها ملكاً إلا في أولاد أفريدون ولا تقرّ بالملك لغيرهم. قلت: والحقّ ما قاله الفرس، فإن أسماء ملوكهم قبل الإسكندر معروفة وبعد أيامه ملوك الطوائف، وإذا كان منوجهر أيّام موسى وكل ما بين موسى واسحاق خمسة آباء معروفون ولم يزالوا بمصر ففي أيّ زمان كثروا وانتشروا وملكوا بلاد الفرس؟ ومن أين لجرير هذا العلم حتى يكون قوله حجّة لا سيّما وقد جعل الجميع أبناء إسحاق قال هشام بن الكلبي: ملك طوج وسلم الأرض بعد أخيهما إيرج ثلاثمائة سنة، ثمّ ملك منوجهر مائة وعشرين سنة، ثمّ وثب به ابن لطوج التركيّ على رأس ثمانين سنة فنفاه عن بلاد العراق اثنتي عشرة سنة، ثمّ أديل منه منوجهر، فنفاه عن بلاده وعاد إلى ملكه، وملك بعد ذلك ثمانياً وعشرين سنة. وكان منوجهر يوصف بالعدل والإحسان، وهو أول من خندق الخنادق وجمع آلة الحرب، وأول من وضع الدهقنة فجعل لكلّ قرية دهقاناً وأمر أهلها بطاعته، ويقال: إنّ موسى ظهر في سنة ستين من ملكه. وقال غير هشام؛ إنه لما ملك سار نحو بلاد الترك طالباً بدم جدّه إيرج بن أفريدون، فقتل طوج بن أفريدون وأخاه سلماً، ثم إنّ افراسياب بن فشنج بن رستم بن ترك، الذي ينسب إليه الأتراك من ولد طوج بن أفريدون، حرب منوجهر بعد قتله طوج بستين سنة وحاصره بطبرستان، ثمّ اصطلحا أن يجعلا حدّ ما بين ملكيهما منتى رمية سهم رجل من أصحاب منوجهر اسمه إيرشى، وكان رايماً شديد النزع، فرمى سهماً من طبرستان فوقع بنهر بلخ، وصار النهر حدّ ما بين الترك ولد طوج وعمل منوجهر. قلت: وهذا من أعجب ما يتداوله الفرس في أكاذيبهم، أن رمية سهم تبلغ هذا كله. وقد ذكر أن منوجهر اشتق من الفرات ودجلة ونهر بلخ أنهاراً عظاماً وأمر بعمارة الأرض، وقيل: إن الترك تناولت من أطراف رعيته بعد خمس وثلاثين سنة من ملكه، فوبّخ قومه وقال لهم: أيها الناس إنكم لم تلدوا الناس كلهم وإنما الناس ناس ما عقلوا من أنفسهم ودفعوا العدوّ عنهم، وقد نالت الترك من أطرافكم وليس ذلك إلا بترككم جهاد عدوّكم ، وإن الله أعطانا هذا الملك ليبلونا أنشكر أم نكفر فيعاقبنا، فإذا كان غد فاحضروا. فحضر الناس والأشراف، فقام على قدميه، فقام له الناس، فقال: اقعدوا، إنما قمت لأسمعكم، فجلسوا، فقال: أيها الناس إنما الخلق للخالق والشكر للمنعم والتسليم للقادر، ولا بدّ مما هو كائن، وإنه لا أضعف من مخلوق طالباً كان أو مطلوباً، ولا أقوى من خالق ولا أقدر ممن طلبته في يده ولا أعجز ممن هو في يد طالبه، وإن التفكّر نور والغفلة ظلمة، فالضلالة جهالة، وقد ورد الأوّل ولا بدّ للآخر من اللحاق بالزوّل، إن الله أعطانا هذا الملك فله الحمد ونسأله إلهام الرشد والصدق واليقين، وإنه لا بدّ أن يكون للملك على أهل مملكته حقّ ولأهل مملكته عليه حقّ، فحقّ الملك عليهم أن يطيعوه ويناصحوه ويقاتلوا عدوّه، وحقّهم على الملك أن يعطيهم أرزاقهم في زوقاتها إذ لا معوّل لهم إلا عليها، وإنه خازنهم، وحق الرعية علي الملك أن ينظر إليهم ويرفق بهم ولا يحملهم على ما لا يطيقون، وإن أصابتهم مصيبة تنقص من ثمارهم أن يسقط عنهم خراج ما نقص، وإن اجتاحتهم مصيبة أن يعوضهم ما يقوّيهم على عمارتهم، ثمّ يأخذ منهم بعد ذلك قدر ما لا يجحف بهم في سنة أو سنتين، ألا وإن الملك ينبغي أن يكون فيه ثلاث خصال: أن ذلك قدر ما لا يجحف بهم في سنة أو سنتين، ألا وإن الملك ينبغي أن يكون فيه ثلاث خصال: أن يكون صدوقاً لا يكذب، وأن يكون سخيّاً لا يبخل، وأن يملك نفسه عند الغضب فإنه مسلط ويده مبسوطة، والخراج يأتيه، فلا يستأثر عن جنده ورعيّته بما هم أهل له، وأن يكثر العفو فإنه لا ملك أقوى ولا أبقى من ملك فيه العفو، فإن الملك إن يخطئ في العفو خير من أن يخطئ في العقوبة. ألا وإنّ الترك قد طمعت فيكم فاكفونا فإنّما تكفون أنفسكم، وقد أمرت لكم بالسلاح والعدّة وأنا شريككم في الرأي، وإنّما لي من هذا الملك اسمه مع الطاعة منكم، ألا وإنما الملك ملك إذا أطيع، فإن خولف فهو مملوك وليس بملك، ألا وإن أكمل الأداة عند المصيبات الزخذ بالصبر والراحة إلي اليقين، فمن قُتل في مجاهدة العدوّ ورجوت له بفوز رضوان الله، وإنما هذه الدنيا سفر لأهلها لا يحلّون عقد الرحال إلاّ في غيرها، وهي خطبة طويلة. ثم أمر بالطعام فزكلوا وشربوا وخرجوا وهم له شاكرون مطيعون. وكان ملكه مائة وعشرين سنة. وزعم ابن الكلبيّ أنّ الرايش، واسمه الحرث بن قيس بن صيفي بن سبأ بن يعرب بن قحطان، وكان قد ملك اليمن بعد يعرب بن قحطان، كان ملكه باليمن أيّام ملك منوجهر، وإنما سمّي الرايش لغنيمة غنمها فأدخلها اليمن فسمّي الرايش، ثمّ غزا الهند فتل بها وأسر وغنم ورجع الى اليمن، ثمّ سار على جبلي طيّء، ثمّ على الأنبار، ثم على الموصل ووجه منها خيله وعليها رجل من أصحابه يقال له شمر بن العطّاف، فدخل على الترك بزرض أذربيجان فقتل المقاتلة وسبهى الذرّية وكتب ما كان من مسيره على حجرين، وهما معروفان بأذربيجان. ثمّ ملك بعده ابنه أبرهة، ولقبه ذو المنار، وإنما لقّب بذلك لأنه غزا بلاد المغرب وأوغل فيها برّاً وبحراً، وخاف على جيشه الضلال عند قفوله فبنى المنار ليهتدوا بها، وقد زعم أهل اليمن أنه وجه ابنه العبد بن أبرهة في غزواته الى ناحية من أقاصي المغرب فغنم وقدم بسبي له وحشة منكرة، فذعر الناس منهم، فسمّي ذو الأذعار؛ فأبرهة أحد ملوكهم الذين توغّلوا في البلاد. وإنما ذكرت من ذكرت من ملوك اليمن ها هنا لقول من زعم أن الرايش كان أيام منوجهر وأن ملوك اليمن كانوا عمالاً لملوك فارس.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|