Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند: "ما تركت بعدي في أمتي فتنة أضر على الرجال من النساء" (متفق عليه)، يعنى: "پس از خودم در امتم چيزى خطرناكتر از فتته زنان براى مردان ترك نكردم".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>قصص قرآن>ثمود

شماره مقاله : 10229              تعداد مشاهده : 644             تاریخ افزودن مقاله : 30/3/1390

ثمود
قوم ثمود فرزندان جاثر بن ارم بن سام بودند. و در حجر، ميان شام و حجاز، خانه داشتند.
جمعيت ايشان، پس از قوم عاد، فزونى يافته و كار كفر و تباهى ايشان بالا گرفته بود.
از اين رو خداوند، صالح بن عبيد بن اسف بن ماشج بن عبيد بن جادر بن ثمود را به پيامبرى و رهبرى ايشان برانگيخت.
(همچنين گفته شده است: اسف بن كماشج بن اروم بن ثمود) خداوند صالح را به سوى قوم ثمود فرستاد تا ايشان را به پرستش خداى بزرگ فرا خواند و از آنان بخواهد كه تنها خداى‏ يگانه را بندگى كنند.
«قالُوا: يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينا مَرْجُوًّا قَبْلَ هذا، أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا وَ إِنَّنا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ مُرِيبٍ. 11: 62» (قوم ثمود به او گفتند: اى صالح، تو پيش از آن كه دعوى نبوت كنى در ميان ما، مايه اميدوارى ما بودى. اكنون مى‏خواهى ما را از پرستش خدايان پدران ما منع كنى؟ ما به دعوى تو سخت بدگمان و بى‏عقيده خواهيم بود.) 
خداوند به قوم ثمود عمرى دراز بخشيده بود چنان كه اگر يكى از ايشان خانه‏اى از خشت و گل مى‏ساخت، آن خانه ويران مى‏شد و او هنوز زنده بود.
چون چنين ديدند در كوه‏هاى سنگى خانه‏هاى خوشنمائى تراشيدند.
قوم ثمود، همچنين، در زندگانى خويش از گشايش و فراوانى بسيار برخوردار بودند.
با اين حال، صالح همچنان ايشان را به پرستش خداى يگانه فرا مى‏خواند و از او پيروى نمى‏كردند مگر گروهى اندك كه پى در پى از تعدادشان كاسته مى‏شد.
اين قوم عيدى داشتند كه براى برگزارى آن با بت‏هاى خويش از شهر بيرون مى‏رفتند.
وقتى صالح در فرا خواندن به خداپرستى و بر حذر داشتن و ترساندن ايشان از گناه اصرار ورزيد به كنجكاوى درباره او پرداختند و گفتند:
«اى صالح، با ما از شهر بيرون بيا و در جشن ما شركت‏ كن. در اين جشن خداى خود را فرا خوان و نشانه‏اى از راستگوئى خود به ما بنما. ما هم خداى خود را فرا مى‏خوانيم. اگر خداى تو آنچه را كه تو خواستى به تو ارزانى داشت ما پيرو تو خواهيم شد. و اگر خدايان ما درخواست‏هاى ما را برآوردند، تو از ما پيروى كن.» 
صالح گفت: «بسيار خوب.» 
بر اين قرار، همه با بت‏هاى خود از شهر بيرون شدند در حاليكه صالح نيز همراهشان بود.
آنان از بت‏هاى خود درخواست كردند كه نگذارند صالح به آنچه مى‏خواهد، برسد.
آنگاه بزرگ خاندان ثمود، صخره بزرگى را نشان داد و به صالح گفت:
«اى صالح از ميان اين سنگ، شتر ده ماهه آبستنى را براى ما بيرون بياور. اگر چنين كارى كردى، ما تو را راستگو خواهيم دانست.» 
صالح در اين باره از ايشان پيمان گرفت و به نزديك صخره رفت و به درگاه پروردگار عز و جل نماز گزارد و ازو حاجت خود را خواست.
در اين هنگام تخته سنگ بزرگ مانند آبستنى كه دچار درد زايمان شده باشد، به پيچ و تاب افتاد. آنگاه شكافته شد و از ميان آن شتر ماده‏اى، همچنان كه از صالح خواسته بودند بيرون آمد در حاليكه همه به اين رويداد مى‏نگريستند.
اين شتر، بعد كره‏اى زاد كه درست به اندازه خود او بود.
بزرگ خاندان ثمود، كه نامش جندع بن عمرو بود، و چند تن ديگر از سران آن قوم به صالح ايمان آوردند.
همينكه آن شتر ماده از سنگ بيرون آمد، صالح به آنان‏ گفت:
«هذِهِ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ. 26: 155» (يك روز اين شتر ماده از آب مى‏نوشد، يك روز شما.) اگر اين شتر را پى ببريد خداوند شما را نابود خواهد ساخت.
از آن پس يك روز شتر و يك روز قوم ثمود آب مى‏نوشيدند.
هر روزى كه نوبت آب نوشيدن شتر بود، راه او را تا نهر آب باز مى‏گذاشتند. همچنين شير او را مى‏گرفتند و تمام ظرف‏هاى خود را از شير او پر مى‏كردند.
هر روز هم كه نوبت آب برداشتن قوم ثمود بود، شتر را از آب دور نگه مى‏داشتند و آن حيوان هم هيچ از آب نمى‏نوشيد.
آنگاه از آب به اندازه مصرف روز بعد خود نيز ذخيره مى‏كردند.
بعد خداوند به صالح وحى فرستاد كه: «قوم تو به زودى شتر تو را پى خواهند بريد.» 
صالح اين موضوع را با آن مردم در ميان گذاشت.
آنان گفتند: «ما نمى‏خواستيم چنين كارى بكنيم.» 
صالح گفت:
«اگر شما هم شتر مرا پى نبريد و نكشيد عنقريب در ميان شما فرزندى زاده خواهد شد كه پى يا عصب پشت پاى او را خواهد بريد تا ديگر نتواند راه برود.»
پرسيدند: «نشانه اين طفل چيست؟ به خدا سوگند كه ما همينكه بر او دست يافتيم او را خواهيم كشت.» 
جواب داد: «اين پسرى است سرخ و سپيد كه موى بور و چشم كبود دارد.» 
در آن شهر دو مرد بزرگ و گرامى و بلند پايه مى‏زيستند. يكى از اين دو تن، پسرى داشت كه هر دخترى خواهان زناشوئى با وى بود. ديگرى نيز داراى دخترى بود كه در زيبائى همانند نداشت. از اين رو يكى از آن دو مرد، دختر خود را به پسر ديگرى داد. از پيوندى كه ميان اين پسر و دختر صورت گرفت، آن فرزند به جهان آمد.
وقتى صالح به آن قوم گفت كه: «نوزادى در ميان شما شتر مرا پى خواهد بريد.»، آنان قابله‏هائى از آن قريه را برگزيدند و پاسبانانى را نيز همراه ايشان كردند كه در قريه گردش كنند و هر گاه زنى را يافتند كه در حال زايمان است ببينند كه چگونه فرزندى مى‏آورد.
زنان قابله همينكه اين نوزاد را ديدند، فرياد برآوردند و گفتند:
اين همان نوزاد است كه صالح، پيامبر خدا، فرموده است.
وقتى پاسبانان خواستند نوزاد را بگيرند، دو پدر بزرگ او، يعنى پدر بزرگ پدرى و پدر بزرگ مادرى او، ميان پاسبانان و نوزاد حائل شدند و گفتند:
«اگر صالح بخواهد اين نوزاد را از ما بگيرد، بى‏گمان‏ او را خواهيم كشت.» 
او بدترين بچه بود و در يك روز به اندازه كسى كه به گونه‏اى طبيعى رشد كرده و جوان شده، بزرگ مى‏شد.
از سوى ديگر، نه تن از مردانى كه در روى زمين فساد مى‏كردند و از اصلاح روى گردان بودند، گرد هم آمدند و با صالح به كين‏توزى برخاستند.
آنان نوزادان خود را، از بيم اين كه مبادا شتر صالح را ببرند، در حين تولد كشته بودند.
همينكه نوزاد مورد نظر پيدا شد، از كرده‏هاى خود پشيمان شدند و سوگند ياد كردند كه صالح و خانواده او را بكشند.
با هم قرار گذاشتند و گفتند:
«ما از شهر بيرون مى‏رويم و مردمى كه ما را مى‏بينند گمان خواهند برد كه عازم سفر هستيم. آنگاه به غارى مى‏رويم كه در راه صالح واقع شده و در آن جا مى‏مانيم. همينكه شب فرا رسيد و صالح از خانه خويش روانه مسجد گرديد، او را مى‏كشيم و به غار باز مى‏گرديم.
بعد به خانه‏هاى خود مى‏رويم و مى‏گوئيم: «ما نديديم كه چه كسى او را كشت.» ياران صالح نيز سخنان ما را باور خواهند كرد. 
صالح شب را در پيش خويشان و كسان خود نمى‏خوابيد بلكه به مسجدى كه داشت، و آن را مسجد صالح مى‏خواندند، مى‏رفت و شب را در آن جا به روز مى‏رساند.
همينكه دشمنان او داخل آن غار شدند تخته سنگ بزرگى بر سرشان فرود آمد و آنان را كشت.
چند تن از مردانى كه اين موضوع را مى‏دانستند به سوى غار رفتند و آنان را كشته يافتند. برگشتند و فرياد زدند:
«صالح نخست به آنان دستور داد كه فرزندان خود را بكشند. بعد هم خودشان را كشت!» همچنين گفته‏اند:
اين نه تن كسانى بودند كه شتر صالح را پى بريدند.
و وقتى صالح آنان را از عذاب خدا ترساند، با يك ديگر هم پيمان شدند و سوگند خوردند كه خون صالح را بريزند.
گفتند:
«بيائيد تا صالح را بكشيم. اگر تهديد او درباره ما راست باشد كه در كشتنش شتاب ورزيده‏ايم و اگر دروغ باشد او را نيز به شترش ملحق ساخته‏ايم.» 
بر اين پيمان، شبانه به سوى خانواده او روانه شدند تا بر او دست يابند. ولى فرشتگان ايشان را سنگباران كردند و كشتند.
يارانشان رسيدند و چون آنان را كشته يافتند، به صالح گفتند: «تو آنها را كشته‏اى.» و مى‏خواستند صالح را بكشند كه خانواده و خويشانش مانع شدند و گفتند:
«او هم اكنون شما را از عذاب خداوند ترسانيده است. اگر آنچه گفته راست باشد، بهتر است كه شما با كشتن او به خشم پروردگار خود نيفزائيد. و اگر دروغ باشد ما او را به شما خواهيم سپرد.» 
آنان به شنيدن اين سخن از صالح دست برداشتند و بازگشتند.
بدين ترتيب، بنابر روايت نخستين، آن نه نفرى كه براى كشتن صالح سوگند ياد كرده بودند بجز اين نه تنى هستند كه ناقه او را پى بريدند.
روايت دومى صحيح‏تر است. خدا بهتر مى‏داند.
اما درباره سبب كشتن آن شتر گفته شده است:
قدار بن سالف با گروهى به ميگسارى نشسته بود. آنان نمى‏توانستند آبى بدست آورند و با شرابى كه مى‏نوشيدند بياميزند، زيرا اين روز نوبت آب نوشيدن شتر صالح بود.
چون اين وضع را نتوانستند تحمل كنند عده‏اى از ايشان عده‏اى ديگر را به كشتن شتر برانگيختند.
همچنين گفته‏اند:
در ميان قوم ثمود دو زن بودند كه به يكى از آن دو قطام و به ديگرى قبال گفته مى‏شد.
قدار، قطام را دوست داشت و مصدع، قبال را. هر يك نيز با معشوقه خود هماغوشى و عشق‏بازى مى‏كرد.
در يكى از شب‏ها آن دو زن به عاشقان خود- قدار و مصدع- گفتند:
«تا شتر صالح را نكشيد ديگر حق نداريد پيش ما بيائيد!»
آن دو مرد گفتند: «بسيار خوب.» و از خانه بيرون رفتند و ياران خود را گرد آوردند و به راه افتادند تا شتر را كه بر كنار آبدان خود بود بكشند.
مردى بيدادگر به يكى از آنان گفت:
«برو جلو و شتر را پى ببر!» او به نزديك حيوان رفت ولى اين كار به نظرش بزرگ جلوه كرد و ترسيد و از انجام آن سر باز زد.
او ديگرى را فرستاد.
ولى او نيز توانائى انجام اين كار را نيافت.
كار به جائى رسيد كه هر كه را مأمور كشتن شتر مى‏كرد، نمى‏توانست از عهده برآيد.
سرانجام خود پيش رفت و به شتر حمله برد و عصب پشت پاى او را بريد.
حيوان از دويدن باز ماند و بيفتاد.
روزى كه شتر صالح كشته شد، روز چهارشنبه بود و كسى كه حيوان را كشت جبار نام داشت.
هلاك كسانى كه شتر را كشتند در روز يكشنبه اتفاق افتاد.
اين در نزد آنان نخستين نابودى شمرده شد.
پس از پى بريدن و كشتن شتر يكى از آنان پيش صالح رفت و به او گفت:
«من شتر تو را پى بريده و كشته يافتم.» صالح به سراغ شتر خويش آمد. مردم نيز به سوى او شتافتند و از او پوزش خواستند و گفتند:
«اى پيامبر خدا، ما گناهى نداريم. اين شتر را فلانى‏ پى بريده است.» صالح گفت: «ببينيد آيا كره او را پيدا مى‏كنيد؟ .. اگر او را پيدا كنيد شايد خداوند عذاب را از شما باز دارد.» آنان به جست و جوى كره شتر پرداختند.
اما كره شتر، همينكه مادر خود را كشته ديد، بيتاب شد و گريخت و از كوه كوچكى كه آن را تپه كوتاه مى‏خواندند، بالا رفت.
مردم در پى او شتافتند.
در اين هنگام، خداوند به كوه وحى فرستاد و كوه بلند شد و به آسمان سر كشيد تا جائى كه پرندگان نيز به قله آن نمى‏رسيدند.
صالح داخل آن قريه شد و كره شتر همينكه او را ديد گريست به اندازه‏اى كه اشك بر رويش روان گرديد.
آنگاه پيش صالح رفت و سه بار خروشيد و دهان او كف برآورد.
صالح گفت:
«براى هر خروشى يك روز عذاب نازل خواهد شد.» «تَمَتَّعُوا في دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ، ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ 11: 65» (تا سه روز در خانه‏هاى خود از زندگى بهره بريد- كه سپس نابود خواهيد شد- و اين وعده البته دروغ نيست.) و نشانه عذاب اين است كه چهره‏هاى شما در روز نخست‏ زرد، و در روز دوم سرخ، و در روز سوم سياه خواهد شد.
همچنان شد كه صالح گفته بود.
مردم، در نخستين روز، بامداد كه از خواب برخاستند، همه از بزرگ و كوچك و زن و مرد، رويشان چنان زرد شده بود كه گفتى زعفران بدان ماليده‏اند.
روز دوم چهره‏هاى خود را سرخ يافتند.
روز سوم روى آنها چنان سياه مى‏نمود كه گوئى قيراندود شده بود.
از اين رو به تكفين و موميائى كردن اجساد پرداختند.
موميائى كردن آنها به وسيله صبر زرد و حنظل و كفن‏هاى آنان نيز از چرم بود.
آنگاه خود را به خاك انداختند و از هر سوى به آسمان و زمين چشم مى‏دوختند و نمى‏دانستند كه از كدامين سوى عذاب بر آنان فرود خواهد آمد.
همينكه روز چهارم فرا رسيد، نعره‏اى از آسمان شنيدند كه بانگى به بلندى بانگ رعد داشت.
اين بانگ دلهاى ايشان را در سينه‏ها به تپش انداخت و از جاى كند.
«... فَأَصْبَحُوا في دِيارِهِمْ جاثِمِينَ 11: 67» (بامداد در ديارشان بى‏حس و خاموش ابدى بودند.) 
خداوند همه آن مردم را، در ميان باختر و خاور، نابود كرد جز مردى را كه در حرم كعبه بود و حرم، او را از نابودى بر كنار داشت.
پرسيدند: «او كه بود؟» گفته شد: «او ابو رغال بود.» همچنين، به قولى، او ابو ثقيف بود.
هنگامى كه پيامبر اكرم، صلى الله عليه و سلم، به تبوك رفت، وقتى به قريه ثمود رسيد، به ياران خود فرمود:
«هيچيك از شما نبايد داخل اين قريه شود و از آب آن بنوشد.» آنگاه در كوه محلى را كه كره شتر صالح از آن بالا رفته بود، همچنين راه باريكى را كه شتر صالح از آن مى‏گذشت و آب مى‏نوشيد به ايشان نشان داد.
اما صالح، عليه السلام، روانه شام شد و به فلسطين فرود آمد.
بعد به مكه كوچ كرد و در آن جا ماند و به پرستش خدا پرداخت تا سن پنجاه و هشت سالگى كه درگذشت.
او در ميان قوم خود بيست سال مانده و آنان را به خداپرستى فرا خوانده بود.
اهل توراة برآنند كه در توراة از عاد و هود و ثمود و صالح ياد نشده است.
در صورتى كه سرگذشت آنان در نزد عرب دوره جاهليت و اسلام، مانند شهرت ابراهيم خليل عليه السلام، روشن است.
من (ابن اثير) مى‏گويم:
اين كه يهوديان سرگذشت عاد و ثمود را منكر مى‏شوند، انكارشان شگفت انگيزتر از انكار نبوت و رسالت ابراهيم خليل و همچنين انكار مسيح عليه السلام نيست.

متن عربی: 
وأما ثمود: فهم ولد ثمود بن جاثر بن إرم بن سام، وكانت مساكن ثمود بالحجر بين الحجاز والشام، وكانوا بعد عاد قد كثروا وكفروا وعتوا، فبعث الله إليهم صالح بن عبيد بن أسف بن ماشج بن عبيد بن جادر بن ثمود، وقيل أسف بن كماشج بن اروم بن ثمود يدعوهم إلى توحيد الله تعالى وإفراده بالعبادة (فقالوا: يا صلاح قد كنت فينا مرجوّاً قبل هذا) هود: 11 : 62 الآية؛ وكان الله قد أطال أعمارهم حتى إن كان أحدهم يبني البيت من المدر فينهدم وهو حيّ، فلمّا رأوا ذلك اتخذوا من الجبال بويتاً فارهين فنحتوها، وكانوا في سعة من معايشهم، ولم يزل صالح يدعوهم فلم يتبعه منهم إلا قليل مستضعفون، فلما ألح عليهم بالدّعاء والتحذير والتخويف سألوه فقالوا: يا صالح اخرج معنا إلى عيدنا، وكان لهم عيد يخرجون إليه بأصنامهم، فأرنا آية فتدعو إلهك وندعو آلهتنا فإن استجيب لك اتبعناك وإن استجيب لنا اتبعتنا، فقال: نعم، فخرجوا بأصنامهم وصالح معهم، فدعوا أصنامهم أن لا يستجاب لصالح ما يدعو به، وقال له سيّد قومه: يا صالح أخرج لنا من هذه الصخرة - لصخرة منفردة - ناقة جوفاء عشراء، فإن فعلت ذلك صدّقناك.
فأخذ عليهم المواثيق بذلك وأتى الصخرة وصلّى ودعا ربّه عز وجل فإذا هي تتمخض كما تتمخض الحامل ثم انفجرت وخرجت من وسطها الناقة كما طلبوا وهم ينظرون ثمّ نتجت سقباً مثلها في العظم، فآمن به سيد قومه، واسمه جندع بن عمرو، ورهط من قومه، فلما خرجت الناقة قال لهم صالح: (هذه ناقة لها شرب ولكم شرب يوم معلوم) الشعراء: 26 : 155، ومتى عقرتموها أهلككم الله، فكان شربها يوماً وشربهم يوماً معلوماً، فإذا كان يوم شربها خلّوا بينها وبين الماء وحلبوا لبنها وملأوا كلّ وعاء وإناء، وإذا كان يوم شربهم صرفوها عن الماء فلم تشرب منه شيئاً وتزوّدوا من الماء للغد.
فأوحى الله الى صالح أن قومك سيعقرون الناقة، فقال لهم ذلك، فقالوا: ما كنّا لنفعل، قال: إلاّ تعقروها أنتم يوشك أن يولد فيكم مولود يعقرها، قالوا: وما علامته؟ فوالله لا نجده إلا قتلناه قال: فإنه غلام أشقر أزرق أصهب أحمر، قال: فكان في المدينة شيخان عزيزان منيعان لأحدهما ابن رغب له عن المناكح وللآخر ابنة لا يجد لها كفؤاً فزوّج أحدهما ابنه بابنة الآخر فولد بينهما المولود، فلمّا قال لهم صالح إنما يعقرها مولود فيكم اختاروا قوابل من القرية وجعلوا معهنّ شرطاً يطوفون في القرية فإذا وجدوا امرأة تلد نظروا ولدها ما هو، فلّما وجدوا ذلك المولد صرخ النسوة وقلن: هذا الذي يريد نبيّ الله صالح، فأراد الشرط أن يأخذوه فحال جدّاه بينهم وبينه وقالا: لو أراد صالح هذا لقتلناه، فكان شرّ مولود وكان يشبّ في اليوم شباب غيره في الجمعة، فاجتمع تسعة رهط منهم يفسدون في الأرض ولا يصلحون، كانوا قتلوا أبناءهم حين ولدوا خوفاً أن يكون عاقر الناقة منهم، ثمّ ندموا فأقسموا ليقتلنَّ صالحاً وأهله وقالوا: نخرج فترى الناس أننا نريد السفر فنأتي الغار الذي على طريق صالح فنكون فيه، فإذا جاء الليل وخرج صالح الى مسجده قتلناه ثمّ رجعنا الى الغار ثم انصرفنا الى رحالنا وقلنا ما شهدنا قتله فيصدّقنا قومه، وكان صالح لا يبيت معهم، كان يخرج إلى مسجد له يعرف بمسجد صالح فيبيت فيه، فلمّا دخلوا الغار سقطت عليهم صخرة فقتلتهم، فانطلق رجال ممن عرف الحال إلى الغار فرأوهم هلكى، فعادوا يصيحون: إنّ صالحاً أمرهم بقتل أولادهم ثمّ قتلهم.
وقيل: إنما كان تقاسم التسعة على قتل صالح بعد عقر الناقة وإنذار صالح إيّاهم بالعذاب، وذلك أنّ التسعة الذين عقروا الناقة قالوا: تعالوا فلنقتل صالحاً فإن كان صادقاً عجّلنا قتله، وإن كان كاذباً ألحقناه بالناقة، فأتوه ليلاً في أهله فدمغتهم الملائكة بالحجارة فهلكوا، فأتى أصحابهم فرأوهم هلكى فقالوا لصالح: أنت قتلتهم، وأرادوا قتله، فمنعهم عشيرته وقالوا: إنه قد أنذركم العذاب، فإن كان صادقاً فلا تزيدوا ربّكم غضباً وإن كان كاذباً فنحن نسلّمه إليكم، فعادوا عنه؛ فعلى القول الأوّل يكون التسعة الذين تقاسموا غير الذين عقروا الناقة، والثاني أصح، والله أعلم.
وأما سبب قتل الناقة فقيل: إن قدار بن سالف جلس مع نفر يشربون الخمر فلم يقدروا على ماء يمزجون به خمرهم لأنه كان يوم شرب الناقة، فحرّض بعضهم بعضاً على قتلها، وقيل: إنّ ثموداً كان فيهم امرأتان يقال لإحداهما قطام وللأخرى قبال، وكان قدار يهوى قطام ومصدع يهوى قبال ويجتمعان بهما، ففي بعض الليالي قالتا لقدار ومصدع: لا سبيل لكما إلينا حتى تقتلا الناقة، فقالا: نعم، وخرجا وجمعا أصحابهما وقصدا الناقة وهي على حوضها، فقال الشقيّ لأحدهم: اذهب فاعقرها، فأتاها، فتعاظمه ذلك، فأضرب عنه، وبعث آخر فأعظم ذلك وجعل لا يبعث أحداً إلاّ تعاظمه قتلها حتى مشى هو إليها فتطاول فضرب عرقوبها فوقعت تركض، وكان قتلها يوم الأربعاء، واسمه بلغتهم جبّار، وكان هلاكهم يوم الأحد، وهو عندهم أوّل، فلمّا قتلت أتى رجل منهم صالحاً فقال: أدرك الناقة فقد عقروها، فأقبل وخرجوا يتلقّونه يعتذرون إليه: يا نبيّ الله إنما عقرها فلان إنّه لا ذنب لنا قال: انظروا هل تدركون فصيلها؟ فإن أدركتموه فعسى الله أن يرفع عنكم العذاب، فخرجوا يطلبونه، ولما رأى الفصيل أمّه تضطرب قصد جبلاً يقال له القارة قصيراً فصعده، وذهبوا يطلبونه، فأوحى الله الى الجبل فطال في السماء حتى ما يناله الطير، ودخل صالح القرية، فلما رآه الفصيل بكى حتى سالت دموعه ثمّ استقبل صالحاً فرغاً ثلاثاً، فقال صالح: لكلّ رغوة أجل يوم (تمتعوا في داركم ثلاثة أيام، ذلك وعد غير مكذوب) هود: 11 : 65، وآية العذاب أن وجوهكم تصبح في اليوم الأول مصفرة وتصبح في اليوم الثاني محمرّة وتصبح في اليوم الثالث مسودّة، فلما أصبحوا إذا وجوههم كأنما طليت بالخلوق صغيرهم وكبيرهم وأنثاهم، فلمّا أصبحوا في اليوم الثاني إذا وجوههم محمرّة، فلما أصبحوا في اليوم الثالث إذا وجوههم مسودّة كأنما طليت بالقار، فتكفّنوا وتحنّطوا، وكان حنوطهم الصبر والمر، وكانت أكفانهم الأنطاع، ثمّ ألقوا أنفسهم الى الأرض فجعلوا يقلبّون أبصارهم الى السماء والأرض لا يدرون من أين يأتيهم العذاب، فلمّا أصبحوا في اليوم الرابع أتتهم صيحة من السماء فيها صوت كالصاعقة، فتقطّعت قلوبهم في صدورهم (فأصبحوا في ديارهم جاثمين) هود: 11 : 67، وأهلك الله من كان بين المشارق والمغارب منهم إلا رجلاً كان في الحرم فمنعه الحرم، قيل: ومن هو؟ قيل: هو أبو رغال، وهو أبو ثقيف في قول.
ولا سار النبيّ، صلى الله عليه وسلم، إلى تبوك أتى على قرية ثمود فقال لأصحابه: لا يدخلنّ أحد منكم القرية ولا تشربوا من مائها، وأراهم مرتقى الفصيل في الجبل وأراهم الفجّ الذي كانت الناقة ترد منه الماء.
وأمّا صالح، عليه السلام، فإنّه سار الى الشام فنزل فلسطين ثمّ انتقل الى مكة فأقام بها يعبد الله حتى مات وهو ابن ثمان وخمسين سنة، وكان قد أقام في قومه يدعوهم عشرين سنة.
وأما أهل التوراة فإنهم يزعمون أنه لا ذكر لعاد وهود وثمود وصالح في التوراة، قال: وأمرهم عند العرب في الجاهلية والإسلام كشهرة إبراهيم الخليل، عليه السلام.
قلت: وليس إنكارهم ذلك بأعجب من إنكارهم نبوّة إبراهيم الخليل ورسالته، وكذلك إنكارهم حال المسيح، عليه السلام.

از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

از محمّد بن عقيل بن ابي طالب روايت است: علي رضی الله عنه براي ما سخنراني كرد و گفت: اي مردم! شجاع‌ترين مردم كيست؟ گفتيم: شما، اي امير مؤمنان! گفت: ابوبكر صديق رضی الله عنه شجاع‌ترين مردم است، در روز جنگ بدر ما براي رسول الله صلی الله علیه و سلم سايه‌باني درست كرده بوديم، گفتيم: چه كسي در كنار پيامبر صلی الله علیه و سلم از ايشان نگهباني مي‌کند تا كسي از مشركان به او نزديك نشود؟ كسي جز ابوبكر براي نگهباني نايستاد، او بود كه با شمشير از غلاف كشيده كنار سر مبارك او ايستاده بود، هرگاه كسي مي‌خواست به رسول الله صلی الله علیه و سلم نزديك شود ابوبكر با شمشيرش جلوي او را مي‌گرفت و من خودم (علي) ديدم كه مشركان گلوي رسول الله صلی الله علیه و سلم را گرفته‌اند و تكان مي‌دهند و مي‌گويند: تو همان كسي هستي كه معبودان را‌ يكي دانسته‌اي، سوگند به خدا كسي جز ابوبكر رضی الله عنه به ‌او نزديك نشد، در آن زمان ابوبكر دو گيسوي بلند داشت، در حالي كه با سرعت مي‌آمد گيسوانش را كنار مي‌زد، آمد و گفت: واي بر شما! آيا مردي را مي‌كشيد كه مي‌گويد: پروردگارم الله ‌است و برايتان از جانب پروردگارش آيات و نشانه‌هاي واضح و و روشن آورده‌است! در آن روز ‌يكي از دو گيسوي ابوبكر كنده شد. راوي می‌گويد: علي مخاطبان را سوگند داد كه ‌آيا نزد شما مؤمن آل فرعون بهتر بوده ‌يا ابوبكر؟ مردم چيزي نگفتند، علي گفت: سوگند به خدا ابوبكر از مؤمن آل فرعون بهتر است، آن مرد که ايمانش را پوشيد، خداوند او را ستود. امّا ابوبكر جان و خون و مالش را در راه خدا فدا كرد(المستدرک(3/67)صحیح است برشرط مسلم و ذهبی موافق آن است).

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 2081
دیروز : 5614
بازدید کل: 8792240

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010