|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>عمرو بن جموح رضی الله عنه > قصه اسلام آوردن وی
شماره مقاله : 10050 تعداد مشاهده : 371 تاریخ افزودن مقاله : 12/3/1390
|
قصة إسلام عمرو بن الجموح وما فعل إبنه ومعاذ بن جبل لإِسلامه أخرج أبو نعيم في الدلائل (ص 109) عن ابن إسحاق قال: لمّا قدم الأنصار المدينة بعدما بايعوا رسول الله صلى الله عليه وسلم ظهر الإِسلام بها، وفي قومهم بقايا عل دينهم من أهل الشرك منهم عمرو بن الجَموح، وكان إبنه معاذ قد شهد العَقَبة وبايع رسول الله صلى الله عليه وسلم بها. وكان عمرو بن الجموح سيداً من سادات بني سَلِمة وشريفاً من أشرافهم، وكان قد اتخذ في داره صنماً من خشب يقال له «مَنَاة» كما كانت الأشراف يصنعون، يتخذه إلهاً ويطهِّره. فلما أسلم فتيان بني سَلِمة؛ معاذ بن جبل، وابنه معاذ بن عمرو بن الجموح، في فتيان منهم ممّن أسلم وشهد العقبة ــــ كانوا يُدلجون بالليل على صنم عمرو ذلك فيحملونه فيطرحونه في بعض حُفَر بني سَلِمة وفيها عِذَرُ الناس منكَّساً على رأسه. فإذا أصبح عمرو قال: ويلكم من عَدَا على إلهنا في هذه الليلة؟ قال: ثم يغدو يلتمسه حتى إذا وجده غسله وطهَّره وطيَّبه، ثم قال: وايْمُ لله، لو أني أعلم من صنع بك هذا لأخزيَّنه. فإذا أمسى عمرو ونام عَدَوا عليه ففعلوا به مثل ذلك. فلما أكثروا عليه إستخرجه من حيث ألقَوه يوماً، فغسله وطهَّره وطيَّبه، ثم جاء بسيفه فعلَّقه عليه ثم قال: إنِّي والله ما أعلم من يفعل بك ما ترى فإن كان فيك خير فامتنع فهذا السيف معك. فلما أمسى ونام عدَوا عليه فأخذوا السيف من عنقه، ثم أخذوا كلباً ميتاً فقرنوه معه بحبل، ثم ألقَوه في بئر من أبيار بني سَلِمة فيها عَذِرَة من عِذَر الناس. وغدا عمرو بن الجموح فلم يجده مكانه الذي كان فيه، فخرج في طلبه حتى وجده في تلك البئر منكَّساً مقروناً بكلب ميت. فلما رآه وأبصر شأنه وكلَّمه مَنْ أسلم من قومه، أسلم ــــ يرحمه الله ــــ وحسن إسلامه. وزاد منجاب عن زياد في حديثه عن ابن إسحاق قال: وحدثني إِسحاق بن يَسَار عن رجل من بني سَلِمة قال: لما أسلم فتيان بني سَلِمة أسلمت إمرأة عمرو بن الجموح وولده، قال لامرأته: لا تدَعي أحداً من عيالك في أهلك حتى ننظر ما يصنع هؤلاء، قالت: أفعل، ولكن هل لك أن تسمع من إبنك فلان ما روى عنه؟ قال: فلعله صبأ. قالت: لا، ولكن كان مع القوم فأرسل إليه فقال: أخبرني ما سمعت من كلام هذا الرجل فقرأ عليه: «الحمد لله رب العالمين ــــ إلى قوله تعالى ــــ الصراط المستقيم». فقال: ما أحسن هذا وأجمله، كل كلامه مثل هذا؟ فقال: يا أبتاه، وأحسن من هذا. قال: فهل لك أن تبايعه؟ قد صنع ذلك عامة قومك قال: لست فعلاً حتى أوامر مَنَاة، فأنظر ما يقول. قال: وكانوا إِذا أرادوا كلام مَنَاة جاءت عجوز فقامت خلفه فأجابت عنه. قال: فأتاه وغُيِّبت العجوز وأقام عنده فتشكَّر له. وقال: يا مناة، تشعر أنه قد سئل بك وأنت غافل جاء رجل ينهانا عن عبادتك ويأمرنا بتعطيلك، فكرهت أن أبايعه حتى أوامرك. وخاطبه طويلاً فلم يردّ عليه. فقال: أظنك قد غضبت ولم أصنع بعد شيئاً، فقام إليه فكسره. وزاد إبراهيم بن سلمة في حديثه عن ابن إسحاق: قال عمرو بن الجموح حين أسلم وعرف من الله ما عرف، وهو يذكر صنمه وما أبصر من أمره، ويتشكَّر الله الذي أنقذه مما كان فيه من العمى والضلالة: أتوبُ إِلى الله ممَّا مضى وأستنقذ الله من ناره وأُثني عليه بنعمائه إلهِ الحرام وأستاره فسبحانه عدد الخاطئين وقطر السماء ومدراره هداني وقد كنت في ظلمة حليفَ مَنَاة وأحجاره وأنقذني بعد شيب القَذَالمن شين ذاك ومن عاره فقد كدت أهلِك في ظلمة تدارك ذاك بمقداره فحمداً وشكراً له ما بقيت إله الأنام وجبَّاره أريد بذلك إذ قلته مجاورة الله في داره وقال أيضاً يذم صنمه: تالله لو كنت إلهاً لم تكن أنت وكَلْبٌ وسْطَ بئر في قَرَن أفَ لملقاك إلهاً مُستدن الآن فتَّشناك عن سوء الغبن الحمد لله العليّ ذي المنن الواهب الرزّاق ديّان الدِّيَن هو الذي أنقذني من قبل أن أكون في ظلمة قبر مرتهن
قصه اسلام آوردن عمروبن جموح، و عملكردهاى پسرش و معاذ بن جبل به خاطر اسلام آوردن وى ابونعیم در الدلائل (ص109) از ابن اسحاق روایت نموده، كه گفت: هنگامى كه انصار پس از بیعت با پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم به مدینه برگشتند، اسلام در آنجا ظهور یافت، با این همه در میان آنها، كسانى یافت مىشدند كه بر همان دین قبلى خود و مشرك باقى بودند. از جمله آنها عمروبن جموح بود كه پسرش معاذ در بیعت عقبه حاضر شده، و با پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم بیعت نموده بود. عمرو بن جموح یكى از بزرگان بنى سلمه و شریفى از اشراف آنها بود، وى در خانه خود بتى را از چوب، چنان كه اشراف و بزرگان این كار را مىنمودند، براى خود گرفته بود، و به آن «مناه» گفته مىشد. وى آن را اله و معبود خود گرفته و پاكش مىنمود. هنگامى كه جوانان بنى سلمه معاذ بن جبل و پسرش معاذبن عمرو بن جموح با عده دیگرى اسلام آوردند، و عدهاى از آنها قبلاً اسلام آورده و در عقبه نیز حضور داشتند، در تاریكى شب بر بت عمرو وارد شده و آن رابرداشته و بر فرق سر آن در بعضى از خاكروبههاى بنى سلمه انداختند كه در آن كثافات مردم بود. عمرو چون صبح شد گفت: واى بر شما، چه كسى امشب بر معبود ما تجاوز نمود؟ مىگوید: بعد از آن مىرفت و آن را جستجو مىنمود، تا این كه آن را مىیافت، آن را شسته و پاك و خوشبو كرده باز مىآوردش. بعد از آن مىگفت: به خدا سوگند، اگر من بدانم كه كى این كار را به تو كرده، حتماً رسوایش مىسازم. و چون شب فرا مىرسید و عمرو به خواب مىرفت، بر بت وى هجوم آورده و با آن همان كار را انجام مىدادند. چون این كار را مرتباً انجام دادند، وى آن بت را از همانجایى كه انداخته بودند روزى بیرون كشیده، شسته و پاكش نمود، پس از آن شمشیر خود را آورده و بر آن آویزان كرده گفت: به خدا سوگند، من نمىدانم چه كسى این كار را در حق تو مىكند، اگر در تو خیرى هست از خودت دفاع كن، و این شمشیر نیز با توست. وقتى كه بیگاه شد و او به خواب رفت بر وى تجاوز نموده و شمشیر را از گردنش گرفتند، بعد از آن سگ مردهاى را آورده و آن بت را با ریسمانى به آن بستند و در چاهى از چاهاى بنى سلمه كه در آن كثافتهاى مردم بود فرو انداختند. فردا عمرو بن جموح خارج شد، آن را در همان مكانش نیافت، آنگاه در طلب آن بیرون آمد تا این كه آن را واژگون و بسته شده با سگ مرده در همان چاه یافت. هنگامى كه آن را و حالتش را دید، و كسانى كه از قومش اسلام آورده بودند وى را سرزنش نمودند، اسلام آورد - خدا رحمتش نماید - و اسلامش نیكو و ثابت شد. و منجاب از زیاد در حدیث خود از ابن اسحاق افزوده، كه گفت: اسحاق بن یسار از مردى از بنى سلمه براى من تعریف كرد: چون جوانان بنى سلمه اسلام آوردند، همسر عمروبن جموح و پسرش نیز با آنان ایمان آوردند. عمرو به همسرش گفت: هیچ كسى از عیالت را نگذارى تا به جاى اقربایت بروند، تا ببینیم كه اینها چه مىكنند. همسرش پاسخ داد: این كار را مىكنم، ولى آیا مىخواهى از پسرت فلان، چیزى را كه از وى (مصعب) روایت مىكند، بشنوى؟ گفت: شاید وى بى دین شده باشد. همسرش گفت: نه، ولى او نیز همراه قوم بود، عمرو كسى را دنبال وى فرستاده گفت: آنچه را از كلام این مرد شنیدهاى به من خبر بده، او این آیات را برایش تلاوت نمود: (الحمدللَّه رب العالمین (تا به این قول خداوند - الصراط المستقیم) عمرو گفت: چقدر كلام زیبا و مقبولى است، آیا همه سخنان وى همین طور است؟ پاسخ داد: اى پدر: از این بهتر است. و ادامه داد: آیا مىخواهى كه با وى بیعت نمایى؟ چون عموم افراد قومت این كار را نمودهاند، جواب داد، تا این كه با (مناه) مشورت نكنم، این كار را نخواهم نمود، تا ببینم وى چه مىگوید: راوى مىگوید: چون آنها كلام مناه را مىخواستند، پیره زنى آمده در عقب آن مىایستاد و از طرف وى جواب مىداد. راوى مىگوید: عمرو نزد مناه آمد، ولى پیره زن ناپدید گردید، و نزد آن ایستاده و تعظیم او را به جاى آورده گفت: اى مناه آیا مىدانى بر تو چه مىگذرد و تو از آن غافل هستى!! مردى آمده و ما را از عبادت تو منع مىكند، و به تعطیل تو دستور مىدهد. من نخواستم بدون مشورت تو با وى بیعت نمایم، عمرو به مدت طولانى به وى خطاب نمود، اما هیچ جوابى به او نداد، عمرو گفت: گمان مىكنم خشمگین شدهاى، در حالى كه من هیچ كارى ننمودهام. پس ایستاد و آن را درهم شكست!![1] ابراهیم بن سلمه در حدیث خود از ابن اسحاق افزوده است كه: عمرو بن جموح هنگامى كه اسلام آورد، و حقانیت دین خداوند را دانست، بتش را و آنچه از وى دیده بود به یاد آورده، با سپاسگزارى خداوند كه او را از آن حالت كورى و گمراهى نجات بخشیده بود این شعر را سرود: اَتُوْبُ اِلَىاللَّهِ مِمَّامَضَى وَاستَنْقَذُاللَّهَ مِنْ نَارِهِ وَ اُثْنِىْ عَلَیهِ بِنَعْمَاءِهِ اِلهِ الحَرَامِ وَ أسْتَارِهِ فَسُبْحَانَه عَدَدَ الخاطِبِینَ وَ قَطْرِالسَّمَاءِ وَمِدْرَارِهِ هَدَانِىْ وَ قَدْ كُنْتُ فِىْ ظُلْمَه حَلِیفَ مَنَاه وَ أَحْجَارِهِ وَ أَنْقَذَنِى بَعْدَ شَیبِ القَذَالِ مِنْ شَینِ ذَاكَ وَ مِنْ عَارِهِ فَقَدْ كِدْتُ أَهْلِكُ فِىً ظُلْمَه تَدَارَك ذَاكَ بِمِقْدَارِهِ فَحَمْداً وَ شُكْراً لَهُ مَاَبِقِیت اِلَهِ الاَنَامِ و جَبَّارِهِ اُرِیدُ بِذَلِكَ اِذْ قُلْتُهُ مُجَاوَرَه اللَّهِ فِىْ دَارِهِ ترجمه: «از آنچه گذشت براى خداوند توبه مىكنم، و از خداوند مىخواهم مرا از آتش خود نجات دهد، و به خاطر نعمت هایش او را ستایش مىكنم، او خداى بیت الحرام و پردههاى آن است، و خداوند را به اندازه دعاكنندگان و قطرات پیهم باران تقدیس مىكنم. وى مرا در حالى هدایت نمود، كه در تاریكى قرار داشتم، و سروكارم با مناه و سنگهایش بود. او مرا پس از پیرى كه موى هایم سفید شده بود، نجات داد، و آن عار و ننگى را كه بر من بود، از من دور ساخت. نزدیك بود در آن تاریكى هلاك گردم، ولى او به تقدیر خود به فریادم رسید. به این خاطر تا زنده هستم او را، كه خداى مردم و جبّار آنهاست، ستایش میكنم، و شكرش را به جاى مىآورم، و هدف ازین گفتههایم این است تا در جنتش در جوار او باشم». و همچنان درذم بت خود مىگوید: تَاللَّهِ لَوْ كُنْتَ اِلهاً لَمْ تَكُنْ اَنْتَ وَكَلْبٌ وَسْطَ بِئْرٍ فِى قَرَنْ أُفٍّ لِمَلْقَاكَ اِلهاً مُسْتَدَنْ اَلآنَ فَتَّشْنَاكَ عَنْ سُوءِالْغَبَنْ اَلحَمُدُللَّهِ العَلِىِّ ذِى المِنَنْ الوَاهِبِ الَرزَّاقِ دَیانِ الدِّینْ هُوَالَّذِى أَنْقَذَنِى مِنْ قَبْلِ أَن أَكُوْنَ فِىْ ظُلْمَه قَبْرٍ مُرْتَهَنْ ترجمه: «به خدا سوگند ،اگر تو خدا مىبودى، هرگز همراه سگ مرده در میان چاه در یك ریسمان نمىبودى. لعنت به دیدن تو، اى خداى پست حالا من دانستم كه خدا نیستى. سپاس خداى بزرگ، منت نهنده، بخشنده، رزق دهنده و پاداش دهنده راست. او بود كه مرا قبل از این كه اسیر تاریكى قبر باشم، نجاتم داد».
[1] ضعیف منقطع. ابونعیم در «الدلائل» صفحه 109 از ابن اسحاق بدون سند.
از کتاب: حیات صحابه، مؤلّف علّامه شیخ محمّد یوسف كاندهلوى، مترجم: مجیب الرّحمن (رحیمى)، جلد اول، به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط:محمد احمد عیسی (به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علامه آلبانی) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|