Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

باری رسول خدا صلی الله علیه و سلم لباس سفیدی بر تن عمر رضی الله عنه دید؛ پرسید: آیا لباست نو است یا آن ‌را شسته‌ای؛ عمر رضی الله عنه گفت: شسته‌ام. رسول خدا صلی الله علیه و سلم فرمود:
(البس جديداً، وعش حميداً، ومُت شهيدا).
«لباس نو بپوش؛ و خوب زندگی کن و شهید بمیر». 
  سلسلة الصحيحة: ألباني 352 ، الصحيح الجامع 1234 .

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

الهیات و ادیان>فرقه ها و مذاهب>شیعه > در ذكر احوال اسلاف شيعه

شماره مقاله : 998              تعداد مشاهده : 975             تاریخ افزودن مقاله : 17/7/1388

در ذكر احوال اسلاف شيعه


نوشته‌ي: شاه ولي الله دهلوي


هر چند اين مبحث در باب اول كه ابتداء حدوث مذهب شيعه و انشعاب فرقه هاي ايشان دران مبين شده بالاجمال گذشته است اما درين باب به تفصيل از احوال و خوبيها و بزرگيهای آنها ياد كرده می شود و قصدا نظر و بحث متوجه باين مطلب می شود كه نظر قصدي از نظر ضمني رجحان بسيار دارد و بحث تفصيلي از بحث اجمالي تفاوت بي شمار.

بايد دانست كه اسلاف شيعه چند طبقه بوده اند:

طبقه اولي كساني كه اين مذهب را بلا واسطه از رئيس المضلين ابليس لعين استفاده نمودند و اين طبقه منافقين اند كه در باطن عداوت اهل اسلام مضمر داشتند و بظاهر بكلمه اسلام متكلم شدند تا راه در آمد در زمره اهل اسلام و اغواي ايشان و ايقاع مخالفت و بغض و عناد فيما بينهم گشاده كرد و مقتداي ايشان عبدالله بن سبا يهودي صنعانيست كه ابتداي حال او از تاريخ طبري در باب اول منقول شده و او اول بتفضيل حضرت امير و ثانيا به تكفير صحابه و خلفا و حكم به ارتداد ايشان و ثالثا به الوهيت حضرت امير مردم را دعوت نمود و برحسب استعداد هر يك را از اتباع خود در حباله اغوا و اضلال درآورد پس او قدوه علي الاطلاق جميع فرق رافضه است كه اين آئين خباثت آگين از سينه ابليس لعين در قلوب اهل زمين آورده اوست اگر چه اكثري از ايشان كفران نعمت او نمايند و او را به بدي ياد كنند بنابر آن كه به الوهيت حضرت امير قايل شده بود و لهذا او را مقتداء غلاه دانند و بس لكن در حقيقت هر همه شاگردان او مستفيضان شمه از فيض اويند و ازين است كه در جميع فرق ايشان معني يهوديت مشاهد و محسوس است و اخلاق يهوديان مخفي و مدسوس از كذب و افترا و بهتان و سب بزرگان و لعن ياران رسول خود و حمل كلام الله و كلام الرسول بر غير محمل او و اضمار عداوت اهل حق در دل و اظهار چاپلوسي و تملق از راه خوف و طمع و نفاق پيشه گرفتن و تقيه را از اركان دين شمردن و رقعات مزوره و مكاتبات جعلي ساختن و آنها را به پيغمبر و ائمه نسبت نمودن و ابطال حق و احقاق باطل براي اغراض فاسده دنيوي خود كردن و اينقدر كه مذكور شد اندكي است از بسياري و نمونه ايست از خرواري و اگر كسي را اطلاع تفصيلي منظور افتد بايد كه از سوره بقره گرفته تا سوره انفال به غور و فكر مطالعه نمايد و آنچه در ذكر يهوديان از صفات و اعمال و اخلاق موجود است در ذهن خود محفوظ دارد باز صفات و اعمال و اخلاق اين فرقه را با آن محفوظ خود مطابقه دهد يقين است كه صدق اين مقال در دل او در آيد و طابق النعل بالنعل از زبان او برآيد.

طبقه دوم: جماعتي از ضعيف الايمانان و منافقان و قاتلان حضرت عثمان و تابعان عبدالله بن سبا كه بد گويان صحابه كبار و چون مصدر خباثت عظيمه در اسلام شده بودند و روي آن نداشتند كه در بلاد اسلام بي توسل به عالي جنابي توانند گذرانيد چار و ناچار در لشكر حضرت امير مي خزيدند و خود را از شيعه آن جناب مي شمردند و مخلصين و صادقين مي گويانيدند و برخي از ايشان بطمع خدمات و مناصب از صوبه داريها و فوجداريها و ديگر اعمال و اشغال بيت المال دامن مبارك حضرت امير را از دست نمي دادند و با اين همه خباثت باطني آنها عند الوقت از پرده كمون بر منصه ظهور جلوه مي نمود و نافرماني جناب امير مي ورزيدند و هرگز كلام ارشاد نظام آن جناب را بسمع اصغا گوش نمي كردند و دعوت او را اجابت نمي نمودند و خلاف او امر و نواهي امام بحق بعمل مي آوردند و هرگاه بر خدمات معين و منصوب مي شدند دست ظلم و خيانت بر بندگان خدا و مال الله دراز مي ساختند و در حق صحابه كبار براي گرم بازاري خود زبان طعن مي كشادند و اين جماعه اند پيشوايان روافض و اسلاف ايشان و مسلم الثبوت نزد آنها كه بناي دين و ايمان خود در آن طبقه بر روايات و منقولات اين فساق و منافقين نهاده اند و اكثر روايات اينفرقه از جناب امير بوساطت همين اشخاص است و سبب درامد اين فساق و منافقين درين باب از روي تواريخ چنان به وضوح پيوسته كه قبل از واقعه تحكيم بسبب كثرت و غلبه شيعه اولي از مهاجرين و انصار در لشكر حضرت امير اينها مغلوب و معطل مانده بودند چون واقعه تحكيم رو داد و از انتظام امور خلاف يأس حاصل شد و مدت موعوده خلافت نيز قريب به انقضاء رسيد و دوره ملك عضوض نزديك آمد شيعه اولي از دومه الجندل كه محل تحكيم بود ازين نوع نصرت دين مأيوس شده به اوطان خود كه مدينه منوره و مكه معظمه و ديگر قصبات و قري حجاز شريف بود معاودت نمودند و در رنگ ديگر نصرت دين شروع نمودند از ترويج احكام شريعت و ارشاد آداب طريقت و روايت احاديث و بيان تفسير قرآن مجيد چنانچه حضرت امير نيز بكوفه داخل شد و بهمين امور اشتغال فرمود و از جهاد اصغر بجهاد اكبر رجوع نمود و در آنوقت از شيعه اولي همراه آنجناب در كوفه غير از جماعه قليل كه اكثر آنها در كوفه خانه دار بودند نماند اين گروه ميدان را خالي ديدند و داد نافرمانيها و تحكمات و بي ادبيها نسبت بجناب امير و بدگوئيها و طعن و تشنيع در حق ياران او از احياء و اموات دادند و بجهت مفاسدي كه مصدر آن شده بودند روي جدائي از حضرت امير هم نداشتند و هنوز طمع مناصب و خدمات هم في الجمله باقي بود كه عراق و خراسان و فارس و ديگر بلدان اين طرف در تصرف حضرت امير بود و نيز ميدانستند كه حضرت امير هم بجهت غلبه اعدا و قلت اعوان و انصار از ما دست بردار نخواهد شد و تحكمات ما را تحمل خواهد فرمود بالجمله اگر در آنوقت حالتي كه بر جناب امير بود از صحبت ناجنسان كذائي و جدايي ياران وفادار و تسلط اعدا بر شام و مصر و ديگر بلاد عرب كسي در تواريخ مطالعه نمايد باليقين بمضمون حديث خاتم المرسلين صلي الله عليه و سلم تصديق نمايد كه «اشد البلاء علي الانبياء ثم الامثل فالامثل» و معاملات حضرت امير با اين گروه و معاملات اين گروه با آنجناب بعينها معاملات يهوديان با حضرت موسي و معاملات منافقين با جناب رسالت مآب است حذوا بحذو كه نه از لشكر جدا مي شدند و نه اطاعت و انقياد داشتند بلكه هميشه باعث رنج و كدورت خاطر و ملال دل كه سوهان روح است مي بودند و چون روايات اهل سنت را درين باب بسبب تهمت عداوتي كه با شيعه دارند اعتبار نيست ناچار بنقل كلمات حضرت امير از كتب معتبره شيعه مي پردازد و بيشتر مصنفين و ارباب تأليف در زيديه و اماميه گذشته اند از هر دو نقل مي آرد بگوش تامل و انصاف بايد شنيد امام مويد بالله يحيي بن حمزه زيدي در آخر كتاب خود كه «اطواق الحمامه في مباحث الامامه» است روايت نموده عن سويد بن غفله أنه قال مررت بقوم ينتقصون ابابكر و عمر فاخبرت عليا و قلت لولا انهم يرون انك تضمر ما اعلنوا ما اجترؤا علي ذلك منهم عبدالله بن سبا وكان اول من اظهر ذلك فقال علي اعوذ بالله رحمهما الله ثم نهض و اخذ بيدي و ادخلني المسجد فصعد المنبر ثم قبض علي لحيته و هي بيضاء فجعلت دموعه تتحادر علي لحيته و جعل ينظر للبقاع حتي اجتمع الناس ثم خطب فقال «ما بال اقوام يذكرون اخوي رسول الله صلي الله عليه و سلم و وزيريه و صاحبيه و سيدي قريش و ابوي المسلمين و انا بري ممايذكرون و عليه معاقب صحبا رسول الله صلي الله عليه و سلم بالحب و الوفاء و الجد في أمر الله يأمران و ينهيان و يقضيان و يعاقبان لا يري رسول الله صلي الله عليه و سلم كرأيهما رأيا و لايحب كحبهما حبا كما يري من عزمهما في أمر الله فقبض و هو عنهما راض و المسلمون راضون فما تجاوزا في أمرهما و سيرتهما رأي رسول الله صلي الله عليه و سلم و امره في حياته و بعد موته فقبضا علي ذلك رحمهما الله فو الذي فلق الحبه و بري النسمه لا يحبهما الا مومن فاضل و لا يبغضهما الا شقي مارق و حبهما قربه و بغضهما مروق» الي آخر الحديث. و في روايه «لعن الله من اضمر لهما الا الحسن الجميل» و ستري ذلك ان شاء الله تعالي ثم ارسل الي ابن سبا فسيره الي المداين و قال «لا تساكني في بلده ابد» و چون خبر قتل محمد بن ابي بكر در مصر بحضرت امير رسيد بسوي عبدالله بن عباس كه صوبه دار بصره بود از جانب حضرت امير نامه نوشت و دفتر شكايت اين گروه شقاوت پژوه دران درج فرمود و حالا آن نامه كرامت شمامه را بعينها از «كتاب نهج البلاغه» كه اصح الكتب بعد كتاب الله نزد شيعه و متواتر است نقل كنم تا خوبي و بزرگي اسلاف اين فرقه بشهادت امام معصوم اوضح من الشمس و ابين من الامس گردد عبارت نامه اينست «اما بعد فان مصر قد فتحت و محمد بن ابي بكر فقد استشهد فعند الله نحتسبه ولدا ناصحا و عاملا كادحا و سيفا قاطعا و ركنا دافعا و كنت قد حثثت الناس علي لحاقه و امرتهم بغياثه قبل الوقعه و دعوتهم سرا و جهرا و عودا و بدءا فمنهم الاتي كارها و منهم المعتل كاذبا و منهم القاعد خاذلا اسأل الله تعالي ان يجعل لي منهم فرجا عاجلا فو الله لو لا طمعي عند لقاء العدو في الشهاده و توطئه نفسي علي المنيه لا حببت ان لا القي مع هؤلاء يوما واحد و لا التقي بهم ابد» و نيز وقتي كه خبر رسيد كه سفيان بن عوف كه از قبيله بني غامد و از امراء معاويه بود سواران او به شهر انبار رسيده اند و رعيت آنجا را بقتل رسانيدند حضرت امير خطبه فرمود و در ان خطبه اين عبارت ارشاد اشارت مندرج است «و الله يميت القلب و يجلب الهم ما تري من اجتماع هؤلاء علي باطلهم و تفرقكم عن حقكم فقبحا لكم و ترحا حين صرتم غرضا يرمي يغار عليكم و لا تغيرون و تغزون و لا تغزون و يعصي الله و ترضون فاذا امرتكم بالسير اليهم في ايام الحر قلتم هذه جماره القيظ أمهلنا حتي ينسلخ عنا الحر و اذا امرتكم بالسير اليهم شتاء قلتم هذه صباره القر امهلنا حتي ينسلخ عنا البرد و كل هذا فرارا من الحر و القر فاذا كنتم من الحر و القر تفرون فانتم و الله من السيف افرا يا اشباه الرجال و لا رجال لكم حلوم الاطفال و عقول ربات الحجال لوددت اني لم اركم و لم اعرفكم معرفه» و نيز در همين خطبه ميفرمايد «قاتلكم الله لقد ملاتم قلبي قيحا و شحنتم صدري غيظا و جرعتموني نغب التهمام انفاسا فافسدتم علي رأيي بالخذلان و العصيان حتي قالت قريش ان ابي طالب رجل شجاع و لكن لا علم له بالحرب لله ابوهم و هل احد اشد لها مراسا و اقدام فيها مقاما مني حتي لقد خضت فيها و ما بلغت العشرين و ها انا ذرفت علي الستين و لكن لا رأي لمن لا يطاع» و در خطبه ديگر ميفرمايد «ايها الناس المجتمعه ابدانهم، المختلفه اهواءهم، كلامكم يوهي الصم الصلاب و فعلكم يطمع فيكم الاعداء، تقولون في المجالس كيت و كيت فاذا حصر القتال فانتم حيدي حياد، ما عزت دعوه من دعاكم، و لا استراح قلب من قاساكم، اعاليل بأضاليل وداع ذي الدين المطول» و در خطبه ديگر فرمايد «المغرور و الله من غررتموه و من فاز بكم فاز بالسهم الباخس و من رمي بكم فقد رمي ما فوق ناضل اصبحت و الله لا اصدق قولكم و لا اطمع في نصركم و لا اوعد العدو بكم» و نيز در خطبه ديگر وقتيكه استنفار مردم بسوي اهل شام ميكرد فرمود «اف لكم لقد سئمت عتابكم، «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَرَضِيتُمْ بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآَخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآَخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ «38»«التوبه» عوضا، و بالذل من العز خلقا؟ اذا دعوتكم الي جهاد اعدائكم دارت اعينكم كانكم من الموت في غمره و من الزهوق في سكره يرتج عليكم حواري فتعمهون و كان قلوبكم مألوسه فانتم لا تعقلون ما انتم في منعه ليستخشن الليالي و ما انتم بركن يمال بكم و لا ذو وفر و عز يفتقر اليكم ما انتم الا كابل ضل رعاتها فكلما جمعت من جانب انتشرت من جانب آخر و بئس لعمر الله مسعر نار الحرب انتم تكادون و لاتكيدون و تنقص اطرافكم و لاتمتعضون و لاينام عنكم و انتم في غفله ساهون» و نيز در خطبه ديگر ميفرمايد «منيت بمن لايطيع اذا امرت و لايجيب اذا دعوت لاابا لكم ماتنتظرون بنصركم ربكم؟ اما دين يجمعكم و لاحميه تحميكم اقوم فيكم مستصرخا و اناديكم متغوثا فلاتسمعون لي قولا و لاتطيعون لي امرا حتي يكشف الامور عن عواقب المساءه فما يدرك بكم ثار و لايبلغ منكم مرام دعوتكم الي نصر اخوانكم فجرجرتم جرجرت الجمل الاشر و تثاقلتم تثاقل النضو الادبر ثم خرج الي منكم جند متذايب ضعيف «يُجَادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَمَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ يَنْظُرُونَ «6»«الانفال» و نيز در ذم و طعن ياران كذائي فرمايد «كم اداري كما يداري البكاء العنيده و الثياب المتداعيه كلما خيطت من جانب تهتكت من جانب آخر و كلما اظل عليكم منسر من مناسر الشام اغلق كل رجل منكم بابه و انجحر انجحار الضبه في حجرها و الضبع في وجارها و نيز در خطبه ديگر فرمايد «من رمي بكم فقد رمي بافوق ناصل انكم و الله لكثير في الباحات قليل تحت الرايات» و اين خطب را بتمامها رضي در «نهج البلاغه» ذكر كرده و سواي او ديگر اماميه نيز در كتب خود روايت كرده اند و علي بن موسي بن طاوس سبط محمد بن الحسن طوسي شيخ الطايفه گفته است كه آن اميرالمؤمنين كان يدعو الناس علي منبر الكوفه الي قتال البغاه فما اجابه الا رجلان فتنفس الصعداء وقال ابن يقعان باز ابن طاوس ميگويد كه هؤلاء خذلوه مع اعتقادهم و اظهارهم لفرض طاعه و انه صاحب الحق و ان الذين ينازعونه علي الباطل و كان عليه السلام يداريهم و لكن لا تجديه المداراه نفعا و قد سمع قوما من هؤلاء ينالون منه في مسجد الكوفه و يستخفون به فاخذ بعضادتي الباب و انشد متمثلا.

بيت:

هنيئا مريئا غير داء مخامر * لعزه من اعراضنا ما استحلت

فيئس منهم كلهم و دعا عليهم. و از مجموع اين خطبه‌ها و روايت ابن طاوس ثابت شد كه حضرت امير در حق اين فرقه كه مدعيان شيعيت آنجناب بودند كلمه قاتلكم الله و قبحا لكم و ترحا ارشاد فرموده و نيز قسم ياد فرموده بر آنكه هرگز گفته ايشان را تصديق نخواهد فرمود و جابجا بعصيان اوامر خود و نشنيدن كلام خود وصف نمود و از ديدن ايشان و شناختن ايشان بيزار بود و اينها غير از خذلان آنجناب و تجريع همو دل آنجناب را پر از غصه و غضب كردن بلكه پس پشت در مسجد نشسته بد گفتن و استخفاف نمودن آنجناب شيوه نداشته اند و نيز معلوم شد كه جميع شيعه آن وقت درين عمل شريك و درين نكوهش و نفرين داخل بودند سواي دو كس پس چون حال صدر اول و قرن افضل كه نير روي نرگس و گل سرسبز اين فرقه اند چنين باشد واي بر حال ديگران.

طبقه سوم: از اسلاف شيعه جماعه بودند كه سيد مجتبي سبط مصطفي فلذه كبد زهراء امام حسن عليه السلام را بعد از شهادت حضرت امير عليه السلام باعث شدند و چهل هزار كس بر موت بيعت كردند و بر قتال معاويه ترغيب نموده بيرون كوفه بر آوردند و نيت فاسده ايشان تصميم يافته بود كه آنجناب را در ورطه هلاك اندازند چنانچه در اثناي راه به سبب تنخواه آنجناب را آزرده خاطر ساختند و به قول و فعل با او بي ادبيها بعمل آوردند تا آنكه مختار ثقفي كه خود را از شيعه خاص قرار ميداد مصلي نماز را از زير قدم مباركش ربود و لعيني ديگر كلند بر پاي مباركش زد و چون نوبت بمقابله و مقاتله رسيد بدنياي معاويه راغب شده ترك نصرت آن امام بحق نموده خسران دنيا و آخرت براي خود اندوختند حال انكه خود از مخصوصان شيعه آنجناب و شيعه والد عالي مقدارش ميگفتند و مذهب تشيع احداث كرده و بنياد نهاده آنهاست احوال اين جماعه را سبد مرتضي در كتاب «تنزيه الانبيا و الائمه» بهمين تفصيل ذكر كرده در مقام عذر از جانب حضرت امام حسن در مصالحه كه با معاويه نمودند و بخلع خلافت تن در داد و نيز در «كتاب الفصول» اماميه مسطور است كه رؤساء اينها پنهان با معاويه مكاتبات و مراسلات داشتند و او را بر حركت بر ميغلانيدند و مي نوشتند كه هان زود شو تا امام را بتو سپاريم و روسياهي دنيا و آخرت بچند خرمهره ناپاك بستانيم بلكه بعضي از اينها اراده فتك و دغا با امام نيز در خاطر داشتند و نزد امام اين همه فسادات و ارادات ايشان بثبوت رسيده و بحد يقين انجاميده بود بنابران تن بمصالحه در داد و ناچار بخلع خلافت راضي شده اينست ترجمه خلص عبارت فصول كه از كتب معتبره اماميه است.

طبقه چهارم: از اسلاف شيعه اكثر كوفيان اند كه با حضرت سبط شهيد قره عين رسول فلذه كبد البتول حسين مقتول بالحاح تمام عرايض و اخلاص نامها فرستاده نرد دغا باختند و اول آنجناب را بجد تمام باعث شدند كه از حرام آمن مكه بجانب كوفه حركت فرمايد چون آنجناب نزديك رسيد و نوبت بمقابله و مقاتله اعدا و امتحان صدق و اخلاص انجاميد هر همه راه خذلان پيمودند و با وجود كثرت عدد و عدد از امداد و نصرت آن مظلوم تقاعد نمودند بلكه برخي ازيشان با دشمنان آنجناب خوفا و طمعا رفيق شده باعث شهادت آنجناب و رفقاء او گشتند تا آنكه اطفال شير خواره اهل بيت بفرياد العطش جان دادند و مخدرات و مستورات اهل بيت عريان و برهنه شهره عالم شدند و اين همه به علت بي‌وفائي و دغا بازي اين گروه واقع شد.

طبقه پنجم: از اسلاف شيعه كساني بوده اند كه در وقت تسلط مختار بر عراق و ديگر بلاد آن ضلعه از حضرت امام زين العابدين برگشته بجهت موافقت مختار كلمه محمد بن الحنيفه مي خواندند و او را امام خود مي دانستند حال آنكه او از نسل رسول صلي الله عليه و سلم نبود و امامت او وجهي ندارد و احوال اين فرقه سابق به تفصيل مذكور شد كه آخرها از دايره دين خروج كرده به نبوت مختار و آمدن وحي بسوي او قايل شده بودند.

طبقه ششم: از اسلاف شيعه كساني گذشته اند كه اول حضرت زيد شهيد را باعث شدند بر خروج و با وي رفاقت كردند چون نوبت بمقابله رسيد انكار امامت او نمودند و به بهانه آنكه او از خلفاء ثلاثه تبري نميكند او را گذاشته بكوفه خزيدند و آن امام زاده مظلوم را در دست دشمنان او گذاشتند تا آنكه شهيد شد و واقعه امام حسين از سر تازه گشت آري بالفرض اگر او امام نبود امام زاده خو بود و اگر او از خلفاء ثلاثه تبرا نميكرد چه قصور داشت سابق در كلام فاضل كاشي از ائمه عظام روايات صحيحه گذشته است كه بد گفتن خلفا در نجات و دخول جنت ضرور نيست و اگر او اقرار به امامت امام محمد نداشت نيز از دايره ايمان بيرون نبود چنانچه از همان روايات مفهوم ميشود و با اينهمه آخر مظلوم بود در دست نواصب كه اعداء‌ جميع اهل بيت اند و اعانت مظلوم اگر چه كافر باشد خاصه چون در دست كافران گرفتار شود و با وصف قدرت فرض قطعي است.

طبقه هفتم: از اسلاف شيعه كساني بوده اند كه صحبت ائمه و تلمذ ايشان را ادعا مي نمودند و ائمه آنها را تكفير و تكذيب ميفرمودند و اگر اين جماعه را نام بنام بتحرير آريم و فرمودهاي ائمه را در حق ايشان از كتب اماميه برنگاريم دفتري بايد طويل و كتابي بايد دراز ليكن بحكم «ما لايدرك كله لايترك كله» بتحرير بیاریم لکن نبذي از فضايل و مناقب اين بزرگان و برخي از عقايد ايشان ضرور و واجب دانسته خدمت شما تقدیم نموده که بايد دانست كه مدار تشيع خصوصا مذهب اماميه بر جماعه ايست كه حق تعالي را جسم ذي الابعاد ثلاثه اعتقاد ميكردند مثل هشامين و شيطان الطاق و ميثمي و اين عقيده ايشان در «كافي» كليني مذكور است هيچ كس را جاي انكار نيست و طايفه ازيشان صورت هم براي حق تعالي ثابت ميكردند مثل هشام بن الحكم و شيطان الطاق و طايفه تا ناف اجوف و كاواك و پائين ناف صمد و كنده اعتقاد مي كردند مثل هشام بن سالم و ميثمي و بعضي ازيشان حق تعالي را در ازل جاهل ميدانستند مثل زراره بن اعين و بكير بن اعين و سليمان جعفري و محمد بن مسلم و غيرهم و اكثر ايشان مكان و جهت نيز ثابت كنند بعضي از پيشوايان ايشان ديك الجن شاعر و غيره بي دين محض بوده‌اند كه اصلا اعتقاد بصانع و انبيا و بعث و معاد نداشته اند و بعضي نصراني بوده اند كه اصلا تغير زي و لباس و ترك معاشرت اقوام خود نكردند و با آنها محشور بودند مثل زكريا بن ابراهيم نصراني كه شيخ الطايفه ابوجعفر طوسي در «تهذيب» ازو روايت دارد و جماعه از اسلاف ايشان گذشته اند كه حضرت صادق در حق ايشان فرموده كه يروي عنا الا كاذيب و يفتري علينا اهل البيت مثل بنان كه كنيت او ابو احمد است و جماعه گذاشته اند كه از عقايد ايشان حضرات ائمه مردم را تحذير فرمودند و رواه اخبار و نقله آثار از حضرات نزد اماميه همين جماعت اند روي الكليني عن ابراهيم بن محمد بن الخزار و محمد بن الحسين قالا دخلنا علي ابي الحسن الرضي عليه السلام فقلنا ان هشام بن سالم و الميثمي و صاحب الطاق يقولون ان الله تعالي اجوف من الرأس الي السره و الباقي صمد فخرلله ساجدا ثم قال سبحانك ما عرفوك و لا وحدوك فمن اجل ذلك و صفوك و در حق همين جماعه مذكورين و زراره بن اعين نيز حضرت صادق دعاء بد فرموده است و گفته است اخزاهم الله چنانچه در مقام خود بيايد ان شاءالله تعالي و ايضا روي الكليني عن علي بن حمزه قال قلت لابي عبدالله عليه السلام سمعت هشام بن الحكم يروي عنكم ان الله جسم صمدي نوري معرفته ضروري يمن بها علي من يشاء من عباده فقال سبحان من لايعلم احد كيف هو الا هو «فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا وَمِنَ الْأَنْعَامِ أَزْوَاجًا يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ «11»«الشوری» لا يحد و لا يحس و لا يحيط به شيء و لا جسم و لا صوره و لا تخطيط ولا تحديد و جماعه از اسلاف ايشان ناؤسيه اند كه منكر موت حضرت جعفر صادق اند و ايشان را مهدي موعود اعتقاد كنند و امامت ائمه باقيه را انكار نمايند و اكثر رواه ايشان واقفيه اند و جابجا در اسماء الرجال ايشان ديده ميشود كه كان فلان من الواقفيه و اين هردو فرقه عدد ائمه و تعين اشخاص آنها را منكرند چنانچه در باب اول گذشت و منكر امامت نزد شيعه مثل منكر نبوت است و اينها بي محابا ازين هر دو فرقه روايات بسيار در صحاح خود وارد كنند حال آنكه هر دو فرقه مذهب خود را نيز از حضرات روايت كرده اند پس كذب آنها صريح ثابت شده و جماعه از اسلاف ايشان امام وقت را ندانسته اند و تمام عمر در تردد و تحير گذرانيده در وعيد «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه» داخل گرديده مثل حسن بن سماعه و بني فضال و عمر بن سعيد و غيرهم من رواه الاخبار و از جاروديه نيز در كتب صحيحه ايشان روايات موجود است حال آنكه مذهب جاروديه معلوم است و جماعه از اسلاف ايشان اختراع كذب نموده و اصرار بران داشته اند مثل ابي عمير و ابن المعره و النطيري و بعضي ازيشان را حضرت صادق از مجلس خود رانده و هرگز پروانگي آمدن نزد خود نداده مثل ابن مكان و بعضي ازيشان به دروغ خود اقرار كرده اند مثل ابوبصير و بعضي ازيشان بدائيه غاليه اند كه نزد جمهور شيعه آن نوع بد اباطل است مثل دارم بن الحكم و ريان ابن الصلت و ابن هلال جهمي و زراره و ابن سالم و بعضي رواه ايشان بعضي را تكذيب نموده اند در روايات مثل هشامين و صاحب طاق و ميثمي كه با هم تكاذيب داشته اند و نيز از رواه اخبار و آثار ايشان ابن عياش است كه او را در رجال خود كذاب مي نويسند و از ائمه روايت مي كنند كه او را تكذيب فرمودند و ابن بابويه صاحب رقعه مزوره از متقدمين و شريف مرتضي از متأخرين نيز يادگار مسيلمه كذاب اند و اين دعاوي كه مذكور شد دلايل آنها در باب آينده از كتب معتبره اينها منقول خواهد شد و مع هذا علماء ايشان كه بر كتب اسماء الرجال خود و احوال اسلاف خود اطلاع دارند ممكن نيست كه انكار اين دعاوي نمايند و اگر جاهلي يا ناواقفي تردد كند ازو شكايت نيست كه در باب آينده تردد او زايل خواهد شد ان شاء الله تعالي درينجا نكته ايست بس عمده كه آن را بكمال غور بايد شنيد.

بايد دانست كه جميع فرقه هاي شيعه دعواي اخذ علوم خود از اهل بيت مي نمايند و هر يك ازينها به امامي يا امام زاده خود را نسبت مي كند و از وي اصول و فروع مذهب خود را روايت مي نمايند و بعضي فرقه ها بعضي ديگر را تكذيب و تضليل و تكفير مي كنند و در اصول عقايد خصوصا در امامت با هم تناقض صريح دارند پس اين اختلاف و تناقض ايشان عاقل را دليل دروغگوئي همه فرقه ها بس است زيرا كه از يك خانه اين همه توطيهاء مختلف و روايتهاي متناقض نمي تواند برآمد و الا بعضي اهل آن خانه كذاب و دروغگو و گمراه كننده خلق الله باشند و اين را نص قرآني باطل مي كند قوله تعالي «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا «33»«الاحزاب» و نيز احوال بزرگان اهل بيت خصوصا ائمه از روايات تواريخ باليقين معلوم است كه از بهترين بندگان خدا و حق پرست و تابع دين و آئين جد خود بوده اند دروغ گفتن و براي رياست خود مردم را فريب دادن از ايشان امكان ندارد پس معلوم شد كه اهل بيت ازين همه روايات و حكايات بري و بيخبراند و اين فرقه هاء مختلف روايات مذهب خود بالا بالا ساخته اند كه اصلي ندارند قوله تعالي «أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآَنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًا كَثِيرًا «82»«النساء» و اختلافي كه در اهل سنت است اول اختلاف اجتهادي است كه ايشان از قرن صحابه گرفته تا وقت فقهاء اربعه همه را مجتهد دانند و مجتهد براي خود عمل ميكند و اختلاف آرا جبلي نوع انسان است اختلاف روايت نيست كه شاهد دروغ و افترا تواند شد دوم آنكه اختلاف اهل سنت همه در فروع فقه است نه در اصول عقايد و اختلاف فروعي بنا بر اجتهاد دليل بطلان مذهب نمي تواند شد مانند اختلاف مجتهدين اماميه در مسائل فقهيه مثل پاكي و ناپاكي شراب و تجويز و عدم تجويز وضو بگلاب.

حالا مأخذ علوم شيعه از اهل بيت بايد شنيد هر چند در باب اول اين مبحث به طريق اجمال گذاشته است اما تفصيل رنگ ديگر دارد غلاه كه سر گروه همه فرقه‌ها اند همه در اصل شاگردان عبدالله بن سبا اند و او خود را تلميذ خاص و محروم با اختصاص حضرت امير ميدانست و مختاريه و كيسانيه از حضرت امير و حسنين و محمد بن علي و ابو هاشم بن محمد بن علي مذهب خود را روايت كنند و زيديه از حضرت امير و حسنين و امام زين العابدين و زيد بن علي بن الحسين و يحيي بن زيد و باقريه از پنج كس يعني از حضرت امير تا امام باقر و ناؤسيه از شش كس ازين پنج و حضرت امام صادق و مباركيه از هفت كس اين شش و اسماعيل بن جعفر و قرامطه از هشت كس اين هفت و محمد بن اسماعيل و شمطيه از دوازده كس اين هشت و محمد بن جعفر و موسي بن جعفر و عبدالله بن جعفر و اسحق بن جعفر و مهدويه ازبيست و دوكس كه نام آنها در باب اول مذكور شد و ايشان جميع پادشاهان مصر و مغرب را كه از نسل محمد مهدي گذشته اند امام دانند و اعتقاد عصمت و علم ممحيط در آنها نمايند چنانچه ابو محمد نجم الدين عماره بن علي بن زيد المذحجي شاعر مشهور در قصيده ميميه خود كه در مدح فايز بن ظافر و وزير او كه صالح بن زريك بود ميگويد

بيت :

اقسمت بالفائز المعصوم معتقدا * فوز النجاه و اجر البر في القسم

و پادشاهان مذكورين نيز خود را معصوم و عالم بعلم غيب و علوم غريبه از كيميا و سيميا ميگفتند چنانچه تواريخ مصر و مغرب بر آن شاهدند و نزاريه از هژده كس كه اول ايشان اميرالمؤمنين و آخر ايشان مستنصر است و اماميه اثنا عشريه از دوازده كس كه اول ايشان اميرالمؤمنين و آخر ايشان امام محمد مهدي است پس اگر مثلا معتقدات اماميه را اصلي مي بود حضرت زيد بن علي چرا علي رؤس الاشهاد باين شدت و غضب بر احوال انكار مي نمود و او را از مجلس خود ميراند و علي هذا القياس معتقدات ديگر فرق را نيز بايد فهميد و مويد دروغ اين فرقه ها آنست كه هر چند جميع اينها براي خود كتابها ساخته اند و دفترها پرداخته و در همه اينها علماء و فضلا صاحبان تقرير و تحرير گذشته اند اما درين ملك كتابهای اماميه ديده ميشوند وكتابهای ديگران كمياب و نادر الوجود است و حال علماء انها از حال علماء اماميه توان دريافت و حال علماء اماميه و رواه اخبار ايشان سابق مذكور شد كه بعضي ازيشان مرتكب كبيره اند مثل كسانيكه حضرت امير ازيشان حكايت مي فرمود و بعضي فاسد المذهب والديانه و مجسمه و مشبهه و بعضي مجاهيل و ضعفا و بعضي كذابين و وضاعين و بعضي آنانكه خود ايشان در جرح و تعديل شان مختلف اند واحد الطرفين مرجح نه شده و بعضي راوي از خطوط و رقعات كه اصلا محل اعتماد نيست زيرا كه خط خود را مشابهه بخط ديگر كردن نزد ماهران اين صنعت سهل كاريست علي الخصوص خط امام غايب كه تا حال آن را كسي نديده و نشناخته و بعضي از رواه ايشان مسئله در رقعه مي نوشت و شب هنگام در سوراخ درختي ميگذاشت و صباح آن رقعه را نزد شيعه مي آورد كه در اثناء سطور آن رقعه جواب آن مسئله مرقوم مي بود و مي گفت كه اين خط امام است و همه اماميه از وي باور ميداشتند.

آمديم بر ذكر علما و كتابهای هر فرقه كه درين رساله از اهم مهمات است تا در وقت نقل از كتابي يا عالمي سامع را اشتباه نيفتد كه اين كتاب يا عالم از كدام فرقه است و نزد شيعه چه رتبه دارد مقوله او يا روايت او شايان اعتبار هست يا نيست. اما غلاه پس عالم اول ايشان عبدالله بن سبااست بعد از ان ابو كامل بنان و مغيره عجلي و اين هر دو را حضرت صادق نفرين فرموده و تكذيب نموده و گفته انهما يفتريان علينا اهل البيت و يرويان عنا الاكاذيب و نصير و اسحق و علباء و زرام و مفضل صيرفي و سريع و يزيغ و محمد بن يعفور و غيرهم و مقالات ايشان همه خرافات است قابل گفتن و شنيدن نيست و اما كيسانيه پس اعلم علماء ايشان كيسان است كه خود را تلميذ محمد بن علي ميگفت بعد از ان ابوكريب ضرير و اسحق بن عمر و عبدالله بن حرب و غيرهم و اما زيديه پس اعلم علماء ايشان يحيي بن زيد است و ديگر ياران زيد بن علي و ايشان را روايات بسيار است از اميرالمؤمنين و سبطين و سجاد و زيد شهيد و يكي از ائمه ايشان ناصر است كه مذهب او مشهور است كه رجلين را غسل و مسح هر دو بايد كرد و از اجله علماء ايشان هادي است كه بعد سنه دويست و هشتاد ترويج اين مذهب نمود و پسر او مرتضي نيز عالم بزرگ اينهاست و اين هر دو از سادات حسنيه بودند و خود را زيديه خالص گويند و زيديه غير خالص جماعه ديگرند كه خود را زيديه گويند و در مذهب تفاوت دارند علماء ايشان جارود بن احمد بن محمد بن سعيد سبيعي همداني است و ابن عقده و سليمان و بترتومي و خلف بن عبدالصمد و نعيم بن اليمان و يعقوب و حسين ابن صالح و اخطب خوارزمي صاحب مناقب اميرالمؤمنين نيز از زيديه است و همچنين صاحب عقايد الاكياس و اكثر زيديه غير از زيديه خالص در اصول تابع معتزله اند مگر در مسائل معدوده مثل امامت و صاحب الكبيره كافر نعمه فاسق و در فروع تابع ابوحنيفه اند و برخي تابع شافعي مگر در بعضي مسايل مثلا انكار مسح خفين و اما اسماعيليه پس علماء ايشان مبارك و عبدالله بن ميمون قداح و غياث صاحب كتاب البيان و محمد بن علي برقعي و مقنع و مهدويه را كه شعبه ايست از اسماعيليه در اول امر عالمان و كتابها نبودند زيرا كه رئيس ايشان را محمد بن عبدالله الملقب بمهدي اكثر اهل عراق و حجاز از اجلاف و شورپشتان سپاهي پيشه نميگرويدند حتي كه عزيز كه از اولاد او بخلافت رسيده بود روز جمعه بر سر منبر آمده تا خطبه بخواند در آنجا رقعه يافت كه در وي اين ابيات مرقوم بود.

شعر:

انا سمعنا نسبا منكرا * يتلي علي المنبر في الجامع

ان كنت فيما تدعي صادقا * فاذكر ابا بعد الاب الرابع

و ان ترد تحقيق ما قلته * فانسب لنا نفسك كالطائع

اولا دع الانساب مستوره * و ادخل بنا في النسب الواسع

فان انساب بني هشم * يقصر عنها طمع الطامع

و ذكر طايع بالله خليفه عباسي درين ابيات براي آنست كه اين قصه در ايام خلافت او بود در بغداد و ديگر بلاد اسلام و نسب او در اشتهار كالشمس في رابعه النهار است و در پدر چهارم او كه بحث كرده و گفته فاذكر ابا بعد الاب الرابع از آنست كه پدر چهارم او پدر مهديست عبيدالله بن عبدالله و به همين نسبت اينها را عبيديين گويند و چون مهدي را دعواي مهدويه در سر گرفت و اين دعوي بي موافقت نام پدر خود با نام پدر شريف آن حضرت صلي الله عليه و سلم صورت نمي بست ناچار پدر را جد و جد را پدر گردانيد و باين نسق نسب خود را بيان ميكرد كه هو محمد بن عبدالله بن عبيدالله بن القاسم بن احمد بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق و بعد از انكه تسلط ايشان در ديار مغرب و مصر مستحكم شد و دير كشيد و مردم بسيار بطمع مال و مناسب در مذهب ايشان در آمدند علما و فضلا و ادبا نيز در اينها پيدا شدند از سرامد علماء ايشان ابو الحسن علي بن النعمان و ابو عبدالله محمد بن النعمان در ايام معز و عزيز گشته اند و ابوالقاسم عبدالعزيز در زمان حاكم و عامر بن عبدالله رواحي و علي بن حمد بن علي صليحي در زمان مستنصره و از جمله كساني كه بطمع مال و جاه در مذهب ايشان در آمد فقيه عماره يمني است كه در دولت عبيديين مثل او پيدا نشد و در غايت علم و فضل بود و بسبب در آمدن او درين مذهب جمعي كثير از اتباع و تلامذه او گمراه شدند و مثل مشهور صادق آمد كه

شعر:

ان الفقيه اذا غوي و اطاعه * قوم غوو معه فضاع و ضيعا

مثل السفينه اذ هوت في لجه * غرقت و يغرق ما هنالك اجمعا

و از اولاد مهدي مذكور نيز بعضي علما بوده اند مثل عزيز بالله كه مرد اديب و فاضل و شاعر بود و معز وحاكم بن المعز و اكثر اينها ادعاء علم غيب ميكردند خصوصا حاكم كه ميگفت در طور با من مناجاه و مكالمه ميشود چنانچه با حضرت موسي شده بود و بار بار بطور ميرفت و علم كيميا را نيز ميدانست و تعويذ الحاكم در فن كيميا مشهور است و كتاب الهياكل او نيز از مشاهير كتب است بالجمله اخبار ايشان در همه داني و غيب شناسي بر السنه مورخين مذكور و در كتب تواريخ مسطور است نوشته اند كه روزي عزيز بر سر منبر آمد درين جا كاغذي ديد كه در وي اين قطعه مرقوم بود

شعر:

بالظلم و الجور قد رضينا * و ليس بالكفر و الحماقه

ان كنت اعطيت علم غيب * فقل لنا كاتب البطاقه

و حاكم از جمله اينها خيلي غلو رفض داشت چند كس را بخفيه فرستاده بود كه اجساد شيخين را از جوار سيدالمرسلين صلي الله عليه و سلم بر آرند پس چون بمدينه منوره رسيدند يكي را از علويان كه در قرب مسجد و روضه مطهره خانه داشت فريب داده در خانه او جا گرفتند شب هنگام بنقب زدن و كافتن مشغول مي شدند تا آنكه نقب بقرب جسد مبارك رسيد ناگاه در مدينه تاريكي عظيم پيدا شد و غباري شديد برخاست و لمعان بروق خواطف و هبوب رياح عواصف شروع شد تا آنكه مردم بهلاك خود يقين نمودند و از نجات و خلاص مأيوس شدند ناچار آن علوي و عشاير او امير مدينه را بكار پردازي آن مردم اطلاع داد پس امير آنها را گرفته بقتل رسانيد و في الفور تاريكي و صواعق تسكين پذيرفت كذا ذكره القاضي الفاضل ابوعبدالله منصور السمناني في كتاب الاستنصار و اما نزاريه پس اعلم علماء ايشان حسن بن صباح حميري بود بعد از آن ابوالحسن سليمان بن محمد كه ملقب به راشد الدين است صاحب قلاع اسماعيليه و او مرد فاضل اديب شاعر بود و رسايل بديعه دارد در فن انشاء از آنجمله است نامه او براي سلطان نورالدين محمود بن سلطان علاء الدين شهيد زنگي پادشاه شام و حلب وقتي كه صلاح الدين ابن ايوب از طرف او فتح مصر نمود و از دست مهدويه انتزاع كرد و سلطان نورالدين براي راشد الدين مذكور كه خود را از بقاياي عبيديان ميگفت نيز نامه تهديد آميز نوشت در جواب نامه سلطان مي نويسد.

نظم:

يا للرجال لامر هال منقطعه * ما ترقط علي سمعي توقعه

يا ذا الذي بقراع السيف هددنا * لاقام قائم جنبي حين تصرعه

قام الحمام الي البازي يهدده * و شمرت لقراع الاسد اضبعه

اضحي يسد فم الافعي باصبعه * يكفيه ما ذا يلاقي منه اصبعه

وقفنا علي تفاصيله و جمله و علمنا ما هددنا به من قوله و فعله فيا لله العجب من ذبابه تطن بأذن قيل و بعوضه تعد في التماثيل و قد قالها قبلك قوم آخرون فدمرناهم و ما كان لهم ناصرون ام للحق تدحضون و للباطل تنصرون «إِلَّا الَّذِينَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيرًا وَانْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ «227»«الشعراء» اما ما صدرت به قولك من قطع راسي و قلعك لقلاعي في الجبال الرواسي فتلك اماني كاذبه و خيالات غير صائبه فان الجواهر لا تزول بالاعراض كما ان الارواح لا تضمحل بالامراض كم بين قوي و ضعيف و دني و شريف و ان عدنا الي و المحسوسات و عدلنا عن البواطن و المعقولات قلنا اسوه برسول الله صلي الله عليه و سلم في قوله «ما اوذي نبي مثل ما اوذيت» و قد علمتم ماجري في عترته و اهل بيته و شيعته و الحال ما حال و الامر ما زال و لله الحمد في الآخره و الاولي اذ نحن مظلومون لاظالمون و مغصوبون لاغاصبون «وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا «81»«الاسراء» و قد علمتم ظاهر حالنا و كيف قتال رجالنا و ما يتمنون من الفوت و يتقربون الي حياض الموت «قُلْ إِنْ كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآَخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خَالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ «94» وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ «95»«البقره» و في الامثال السائره او للباطل تهددون بالشط فهي للبلاء جلبابا و تدرع للرزايا اثوابا و لا تكونن كالباحث عن حتفه بظلفه و الجادع مارن انفه بكفه و اذا وقفت علي كتابنا فكن من امرنا بالمرصاد و من حيلتك علي اقتصاد ثم اقرا اول النحل و آخره الصاد.

شعر:

بنا نلت هذا الملك حتي تأثلت * بيوتك فيه و اشمخر عمودها

فاصبحت ترمينا بنبل قد استوي * مغرسها فينا و فينا جريدها

اما اماميه خصوصا اثناعشريه پس علماء اينها در كثرت حدي ندارند و مشاهير قدماء ايشان قيس بن سليم بن قيس هلاليست و ابان و هشام ابن الحكم و هشام ابن سالم و صاحب الطاق و ابولاحوص و علي بن منصور و علي بن جعفر و بنان بن سمعان كه كنيت او ابو احمد است مشهور بجزريست و ابن ابي عمير و عبدالله بن مغيرع و نطيري و ابو بصير و محمد بن الحكم و محمد بن الفرج الرجخي و ابراهيم خزار و محمد بن الحسين و سليمان جعفري و محمد بن مسلم و بكير بن اعين و زراره بن اعين و پسران اين دو و سماعه ابن مهران و علي بن ابي حمزه و عيسي و عثمان و علي هرسه بني فضال و احمد بن محمد بن عبدالله ابونضره البرنطي و يونس بن عبدالله القمي و ايوب بن نوح و حسن بن عياش بن الحريش و علي بن مظاهر واسطي و احمد بن اسحاق و جابر جعفي و محمد بن جمهور قمي و حسين بن سعيد و عبدالله و عبيدالله و محمد و عمران و عبدالاعلي كلهم بنو علي ابن ابي الشيعه و اولاد ايشان و جد ايشان و مصنفين اثناعشريه صاحب معالم الاصول فخر المحققين و محمد بن علي الطرازي و محمد بن علي الجياعي و ابوالفتح كراجكي و الكفعمي و جلال الدين حسن ابن احمد شيخ شيخ مقتول و محمد ابن حسن الصفار و ابان بن بشر البغال و عبيد بن عبدالرحمن خثعمي و فضل بن شادان قمي و محمد بن يعقوب الكليني الرازي و علي بن بابويه قمي و حسين بن علي بن بابويه قمي و محمد بن علي بن بابويه قمي و اين قمي غير آن قمي است كه بخاري به وي استشهاد كرده است در روايت حديث «الشفاء في ثلاث شرطه محجم و شربه عسل و كيه بنار» در كتاب الطب از صحيح خود گفته است و رواه القمي عن ليث عن مجاهد زيرا كه ابن بابويه قمي از اهل قرن رابع است و ليث از اهل قرني ثاني امكان نيست كه ليث را ديده باشد و از وي روايت كرده و اگر رواه عن ليث را بر ارسال و روايت بالواسطه حمل كنيم حالانكه خلاف متعارف بخاري است در امثال اين مقامات نيز درست نميشود زيرا كه وفات بخاري در وسط مائه ثالثه است پس ابن بابويه از وي متأخر است بزمان بسيار بوي چه قسم استشهاد تواند كرد و لنعم ما قيل في ميلاد البخاري و وفاته و سني عمره ولد في صدق «194» و عاش حميدا «62» و مات في نور «256» و درين مقام بعضي از بزرگان متأخر را در فهم عبارت سمعاني غلط افتاده چنان گمان برده اند كه اين قمي همان قمي است كه بخاري بوي استشهاد نموده درينجا نقل عبارت سمعاني كرده شود و منشاء غلط بيان كرده آيد قال في المنسوبين الي قم و ابوجعفر محمد بن علي بن الحسين بابويه القمي نزل بغداد و حدث بها عن ابيه و كان من شيوخ الشيعه و مشهور في الرافضه روي عنه محمد بن طلحه النعمالي و يعقوب بن عبدالله بن سعد القمي استشهد به البخاري في صحيحه في كتاب الطب فقال في حديث «الشفاء في ثلاثه شرطة محجم و شربة عسل و كيه بنار» رواه القمي عن ليث عن مجاهد عن ابن عباس و الاستاذ العميد ابوطاهر سعد بن علي بن عيني القمي صار وزيرا لسطان سنجر بن ملك شاه الي آخر ما قال هذه عباره الانساب و صرح شراح البخاري بان القمي الذي استشهد به البخاري هو يعقوب بن عبدالله بن سعد القمي لابن بابويه و الظابطه في كتاب الانساب ان يعطف احد المنسوبين بنسبه واحد علي آخر بواو عطف مكتوبه بالحمره فلعل ناسخ نسخه ذلك البعض شبها فكتب تلك الواو بالسواد حتي ظن من رواه ابن بابويه و ان ما بعده و هو قوله استشهد به البخاري مما يتعلق بحال ابن بابويه والواقع ليس كذلك بل تمت ترجمه ابن بابويه الي قوله روي عنه محمد بن طلحه النعالي و ابتدأ بقوله و يعقوب بن عبدالله بن سعد القمي استشهد به البخاري في ترجمه اخري و كل هذا انشاء من غلط الناسخ و تصرف النساخ اشد تغليطا من هذا القدر و الله العاصم من كل زلل آمديم بر اصل سخن كه از ديگر علماء اثناعشريه و مصنفين ايشان عبيدالله بن علي حلبي است و علي بن مهريار اهوازي و سالار علي بن ابراهيم قمي و ابن براح و ابن زهره و ابن ادريس كه ابيات افتراء او بر شافعي رحمه الله عليه در باب دوم گذشته و مشاركت كنيت او را برين افترا دلير ساخته و بزعم خود از كذب صريح اجتناب نموده و نيز از علماء و مصنفين ايشان حسن كيدري است و معين الدين مصري و ابن جنيد و حمزه و ابو الصلاح و ابن المشرعه الوسطي و ابن عقيل و عضايري و كشي و نجاشي و ملا حيدر آملي و برقي و محمد بن جرير طبري آملي و ابن هشام ديلمي و رجب بن رجب بن محمد البرسي الحلي و ابن شهر اشوب سروي مازندراني و منتخب الدين ابوالحسن علي بن عبدالله كه به پنج واسطه نبيره علي بن حسن بن بابويه قمي است و طبرسي و محمد بن احمد بن يحيي بن عمران اشعري صاحب نوادر الحكمه و شيخ مقتول ايشان محمد بن مكي و سعد بن عبدالله صاحب «كتاب الرحمه» و محمد بن الحسن بن الوليد شيخ ابن بابويه و احمد بن فهد و ميثم بن ميثم البحراني و عبدالواحد بن صيفي نعماني و ابوعيسي الوزان و ابن الراوندي ومسيحي و ابوعبدالله محمد بن النعمان ملقب به شيخ مفيد و عبد بابا ابن المعلم و سيد مرتضي و سيد رضي و ابو جعفر محمد بن الحسن طوسي ملقب بشيخ الطايفه و سبط او علي بن موسي ابن طاؤس و احمد بن طاؤس و جمال الدين ابوعلي بن حسن ابن يوسف بن مطهر الحلي مشتهر بعلامه حلي و پسر او فخر الدين كه ملقب بمحقق حلي است و نصير الدين بن محمد طوسي مشهور بخواجه نصير و ابوالقاسم نجم الدين بن سعيد صاحب شرايع ملقب بمحقق و تقي الدين بن داود و سديد الدين محمود حمصي و رضي الدين بن طاؤس و جمال الدين بن طاؤس و پسر او غياث الدين و مقداد و علي بن عبدالعال و داماد او ميرباقر و زين الدين مقتول و تلمذ او بهاء الدين محمد عاملي و خليل قزويني شارح عده و نقي مجلسي شارح من لا يحضره الفقيه و پسر او باقر مجلسي صاحب بحارالانوار و او خاتم مؤلفين اين فرقه است و معتمد عليه اين طائفه كه آنچه از روايات سابق او بر محك امتحان زده و كامل العيار ساخته نزد ايشان حكم وحي منزل من السماء دارد بلكه بالفعل اگر مذهب ايشان را مذهب باقر مجلسي گفته شود راست تر باشد از آنكه بقدما و سابقين نسبت كرده آيد و وراء اين مذكورين علماء ديگرند كه در علوم ديني چندان تكلم نه كرده اند مثل صدر الدين شيرازي و اقان حسين خوانساري و حبيب الله مشهدي و ابوالقاسم فندرسكي استاد ملا محمود چونبوري صاحب شمس بازغه مگر بعضي از ايشان در مذهب و كلام گفت و شنيدي دارند و نزد عوام اينفرقه اعتباري پيدا كرده اند مثل قاضي نورالله شوشتري و ملا عبدالله مشهدي صاحب اظهار الحق و ملا رفيع واعظ صاحب ابواب الجنان چون از تعداد اسامي علماء ايشان فارغ شديم لازم آمد كه كتابهاء معتمده و مشهوره ايشان را نيز بر شماريم كه علم اين علما در همان كتب است و نقل و اخذ از ايشان بدون مراجعت كتب ايشان متصور نيست پس اول كسي كه ازين فرقه در اخبار تصنيف كرده است سليم بن قيس هلالي است و كتاب او معتمد عليه جميع طوايف شيعه است و او را علق نفيس دانند و بكمال خواهش بثمن غالي خريداري كنند و سبائيه را كتابي نيست مگر آنچه بعضي از سفهاء ايشان در مدح اميرالمؤمنين و بيان علامات الوهيت او از خوارق عادات و آنكه او شهيد نشده و بر آسمان زنده تشريف برده و نزول خواهد فرمود جمع كرده اند و حلوليه في الجمله تصنيف دارند و خلاصه تقرير ايشان در تصانيف خود اينست كه حق تعالي در آسمان روحي بود پس اول در قالب آدم حلول كرد «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ «72»«ص» را حمل برين معني نمايند بعد از آن قرنا بعد قرن و بطنا بعد بطن در اجساد انبيا و اوصيا حلول ميفرمايد تا آنكه نوبت بحضرت امير و ذريه طاهره او رسد و كيسانيه نيز كتابي ندارند مگر دروغي چند از حال محمد بن الحنيفه و خوارق و كرامات او و مجاهدات او با ديوان و پريان و تسخير او جنيان را بطور قصه امير حمزه كه زبان زد افسانه گويان و قصه خوانان است جمع كرده اند و درين ضمن نصوص حضرت امير بر خلافت او و نصوص او بر خلافت اولاد او نيز مذكور كنند و زيديه را در اول امر كتابي نبود در اصول خوشه چين معتزله بودند و در فروع ذله بردار حنيفه و روايات سينه بسينه از ائمه خود در چند مسئله مي آوردند كه مخالف اين هر دو مذهب بود در اصول و فروع اما بغايت قليل بعد ازان بعضي از علماء ايشان اجتهاد در مسائل فقهيه شروع نمودند و در مسائل بسيار خلاف حنفيه كرده مجتهدات خود را جمع كردند ازان باز تصنيف كتب در ايشان هم رايج شد و رفته رفته در اصول و فروع تصانيف بسيار پرداختند از جمله كتب فروع ايشان كتاب الاحكام است كه در بلاد يمن و حجاز نزد شرفاء آنجا يافته ميشود و از جمله كتب اصول ايشان عقيده الالياس است كه خيلي مدلل و مبوب و مفصل نوشته است و شيخ ابراهيم كردي مدني بروي بطريق جرح شرحي دارد مبسوط كه نام او نبراس است و كتب حديث و اخبار نيز بهم رسانيده اند.

و اسماعيليه را قبل از دولت عبيديين كتابي نبود مگر كتاب البيان باطنيه كه در باب اول حال او مذكور شد و بعد از خروج مهدي و قيام دولت او و تسلط اولاد او بر مصر و مغرب كتابهاء بسيار تصنيف شدند و عمده مصنفين آنها نعمان بن محمد بن منصور قاضي است از آنجمله است كتاب اصول المذاهب و كتاب الاخبار في الفقه و كتاب الرد علي المخالفين كه دران بر چهار فقيه رد كرده ابوحنيفه و شافعي و مالك و ابن شريح و كتاب اختلاف الفقها و دران كتاب بزعم خود نصرت مذهب اهل بيت نموده و كتاب الانتصار في الفقه دران نيز همين مضمون منظور دارد و كتاب المناقب و المثالب و كتاب ابتداء الدعوه العبيديه و بعد از آنكه دولت ايشان منقرض شد و تسلط ايشان رفت اين همه كتابها ضايع شدند و حال نشاني از آنها يافته نميشود مگر در بلاد عدن و بعضي نواحي يمن كه اهل اين مذهب در آنجا هستند و علماء اهل سنت بعضي مسائل مذهب ايشان را در اصول و فروع از كتب معتبره ايشان در تصانيف خود نقل كرده اند برخي ازان مسائل درينجا ثبت كرده مي آيد تا نمونه باشد كه قماش سخن آنها ازان توان دريافت گويند يجب ان يكون الامام معصوما عن المعاصي عند الولايه لا قبلها و قال بعضهم قبلها ايضا و نيز گويند كه ان نص الامام علي شئ ثم علي نقيضه فالثاني ناسخ للاول عند المهدويه و القدماء و قالت النزاريه يعمل بالاول و يلغي الثاني و نيز گويند كه چون امام حكمي فرمايد هر مؤمن و هر مؤمنه را اتباع او لازم شود گو خلاف مرضي باشد پس اگر زني را بمردي به زني دهد اين عقد بر هر دو لازم گردد و فسخ نتوانند نمود و علي هذا القياس جميع معاملات ازبيع و اجاره و غير ذلك فقيه عماره يمني كه شاعر مشهور است گفته است كه سيده بنت احمد بن جعفر بن احمد صليحيه بكمال حسن و جمال و قابليت و آداب و نزاكت و ظرافت مشهور و معروف بود بحديكه او را اهل يمن بلقيس الاسلام ميگفتند و شوهر او مكرم صليحي پادشاه يمن بود و دار العزه در شهر ذي حبله بناء اوست اتفاقا سبا بن احمد بن مظفر صليحي بعد از وفات او بر ملك يمن مسلط شد و خواست تا سيده را بزني گيرد كه استقلال پادشاهت او و كمال تسلط او درين بود و او امتناع و ابا ميكرد تا آنكه منجر بتهيه قتال و جدال گشت و از طرفين اسباب جنگ آماده شد مصاحبان سبا او را مشوره دادند كه در جنگ خطر است تدبير سهل اين كار آنست كه درين باب عريضه به مستنصر عبيدي كه صاحب مصر بود و اهل يمن دران زمان بدعوت او قايم بودند بفريستي سبا همچنان كرد و دو كس را از معتمدان خود با پيشكش لايق نزد مستنصر روانه كرد و تمام قصه را باو باز نمود مستنصر يكي از خواجه سرايان معتمد خود را همراه آن دو رسول فرستاد آن خواجه سرا جميع سرداران و امراي يمن را همراه خود گرفته نزد سيده مذكور رفت و هر همه را بر در سراي او استاده كرده و سيده را گفت كه امير المؤمنين مستنصر ترا بزني داده است به امير الامراء ابوحمير سبا ابن احمد بن مظفر بر آنچه حاضر آورده است و آن صد هزار دينار نقد و بقيمت پنجاه هزار دينار جنس بود از پوشاك و زيورآلات و تحف و هدايا و نيز فرموده است كه «وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُبِينًا «36» «الاحزاب» سيده مذكور چار و ناچار بنا بر پاس مذهب خود قبول اين عقد نمود ليكن با هم موافقت نشد و كدورتها در ميان ماند چنانچه در تواريخ مذكور است و نيز گويند كه امام را بايد كه هم كلام شود با جناب باري تعالي مثل حضرت موسي و حاكم عبيدي درين امر براي خود دعاوي بلند ميكرد و اكثر بكوه طور ميرفت و نيز گويند كه امام را علم غيب لازم است چنانچه اثناعشريه گويند و از مسائل فروع ايشان اينست كه لفظ علي برآل در صلوه داخل كرده حرام است روايت كنند كه «من فصل بيني و بين آلي بعلي لم ينل شفاعتي» و اين روايت سراسر افترا و بهتان است و نكاح هژده زن به یک مرد را جايز شمارند و تمسك باين آيت نمايند «وَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتَامَى فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ ذَلِكَ أَدْنَى أَلَّا تَعُولُوا «3»«النساء‌» ‌و گويند معني مثني اثنين اثنين است و معني ثلث ثلاثه ثلاثه و معني رباع اربعه اربعه و مجموع اين اعداد هژده مي شوند شخصي از اهل سنت در جواب گفته است كه در نكاح يك زن خو شبهه نيست پس در كلام تقرير است و اصل كلام اينست «فانكحوا ما طاب لكم من النساء» آحاد و مثني پس مي بايد كه بيست زن باشد نه هژده و انصاف آنست كه اين معني فهميدن ازين آيه بي پرده تحريف كلام الله كردن است و كتاب الله را بازيچه طفلان ساختن زيرا كه اين معني هم مخالف عرف و هم مخالف لغت و هم مخالف شرع و هم مخالف عقل است اما عرف پس از ان جهت كه اگر شخصي خدمتکار خود را خواند و پر از نان حواله كند و گويد اين نانها را به فقرا بده دوگان دوگان و سه گان سه گان و چهارگان چهارگان و اين خدمتكار بيرون بر آمده هژده نان بيك فقير و هژده نان به فقير ديگر عطا نمايد البته آن شخص بر خدمتکار مذكور عتاب كند و گويد كه خلاف امر من چرا كردي و ساير عقلا و اهل فهم او را درين عتاب تخطيه نكنند بلكه مصيب دانند و اما لغت پس از ان جهت كه لفظ مثني معدول از اثنين اثنين است بدون حرف عطف نه از اثنين و اثنين با حرف عطف پس بار دوم تكرير اول است بعينه و غرض از تكرير در ينجا دفع توهم تشريك جمع است درين عدد و حرف عطف كه فيما بين «مثني و ثلث» ‌واقع است براي تشريك معطوف و معطوف عليه است در حل نكاح پس معني كلام آنست كه اين عدد هم حلال است و اين عدد هم حلال است چنانچه در جميع معطوفات همين معني فهميده ميشود نه جمع و تلفيق كه آن معني لفظ مع است نه واو و ديگر حروف عاطفه و اگر اينجا معني مع فهميده شود اگر چه خلاف قاعده عربيت است نيز مدعا حاصل نمي‌شود زيرا كه در صورت تداخل مجموعين اقل از اكثر ساقط ميگردد چنانچه در رايت بني هاشم مع قريش مع كنانه مع مضرا اگر كسي گويد جايز است كه در اثنين اثنين حرف عطف منظور باشد و در لفظ حذف كرده باشند و حذف حروف عطف جايز است چنانچه شاعر اثناعشري گفته است.

شعر: ‌

ايها السائل عن مذهبي * مذهبي السنه لا كعكعه

قال فمن بعد مضي النبي * سيدنا بالحجج المقمعه

قلت من قرت به عينه * في بيته ابنته المرضعه

قال فما عده اعلامهم * هات لي القول لكي اسمعه

قلت له عده اعلامهم * اربعه اربعه اربعه

و اراد اثنا عشر فحذف حرف العطف گويم فهم اهل لغت مكذب اين اراده است و گفته شاعر اثناعشري را براي اثبات مذهب اسماعيليه آوردن صريح خطا چه سگ زرد برادر شغال است و مع هذا گفته او اعتبار را نشايد كه از شعراء مولدين است و در عربيه غير از مقولات جاهلين و مخضرمين سند نمي‌شود چنانچه در مقام خود مقرر است و مع هذا در ضرورت شعرا چيزهای را ارتكاب كنند كه در سعه كلام جايز نيست و نيز اين اثناعشري درين اشعار بناي كلام بر تقيه گذاشته چنانچه مذهبي السنه و في بيته ابنته بران دلالت صريح دارد پس اين كلام را هم بر وجهي آورده كه مدلول لغويش مذهب اهل سنت باشد يعني قول بخلافت خلفاء اربعه پس تكرير اربعه براي تأكيد است در كلام او نيز و اما شرع پس از ان جهت كه اگر اين معني منظور باشد لازم آيد كه كمتر ازين عدد نكاح جايز نباشد زيرا كه لفظ مثني با معطوفات او حال واقع شده اند و حال به اجماع اهل عربيه قيد عامل مي‌شود چنانچه در اضرب زيدا راكبا در حاله غير ركوب زدن او جايز نيست وچون واو بمعني جمع و تلفيق معطوفات باشد نه تشريك آنها در حكم پس حل نكاح مقيد باشد بجمع و تلفيق اين اعداد و هو باطل بالاجماع و نيز ميبايد كه هيچ فرشته كم از هژده پر نداشته باشد لقوله تعالي «الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ جَاعِلِ الْمَلَائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ «1»«فاطر» والملائكه جمع محلي باللام است و الجمع المحلي باللام يفيد الاستغراق و اما عقل پس از آنجهت كه لفظ ظاهر درين معني آن بود كه ميفرمودند «وَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتَامَى فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ ذَلِكَ أَدْنَى أَلَّا تَعُولُوا «3» «النساء» ثمانيه عشر اين لفظ ظاهر مختصر را گذاشتن و غير ظاهر و دراز را آوردن حركتي است كه صبيان مكتب هم بدان استهزا نمايند و شبيه است بآنكه اسماعيلي را از بيني او پرسيدند كه كجاست دست خود را پس پشت برده بمشقت و رنج بسيار از طرف ديگر بر آورده بر بيني نهاد و گفت كه اينست و اين حركت شنيعه را نسبت بجناب پاك باري تعالي نمودن كه در كلام منزل خود كه براي هدايت انام نازل فرموده بعمل آورده است در چه مرتبه از حماقت است و اگر در مجلس عوام از شخصي پرسند كه عمر تو چند است و او هژده ساله باشد و بگويد كه دو دو سه سه چار چار يقين است كه ضحكه تمام مجلس خواهد شد و بعضي از اسماعيليه گويند كه نكاح تا نه زن جايز است و اينها اينقدر فهميدند كه در مدلول مثني و ثلث و رباع معني حرف عطف ملحوظ نيست ليكن در ميان حرف عطف و حرف جمع تفرقه نه كرده اند .

و اما باطنيه از اسماعيليه پس كتب ايشان بسيار است از انجمله است كتاب البيان تصنيف غياث كه حال او سابق مذكور شد و كتاب تأويل الاخبار و كتاب التأويلات منسوب بناصر خسرو و نزاريه را نيز كتابها بسيار است و مصنف آنها ابن صباح است و نصر الدين طوسي صاحب تجريد با وجودي كه از اثنا عشريه است بفرموده بعضي سلاطين نزاريه كتابي در مذهب ايشان تصنيف كرده است و از بس كه سلطان جلال الدين بر مذهب آباء خود نبود و خزانه الكتب آباء خود را احراق فرمود كتب ايشان ضايع شد و در فتنه چنگيز اكثر اين فرق و كتابهای اينها نيست و نابود گرديده مگر اماميه كه ايشان در سر كار چنگيزيان درآمد خوب داشتند و لهذا در دوره آنها ايشان را نشو و نما حاصل شد و مذهب ايشان رواج گرفت و ضعف اسلام موجب قوت اينها گرديد .

آمديم بر ذكر كتابهاي اماميه كه در فنون متنوعه از كلام و تفسير و حديث و اصول فقه و فروع فقه تصانيف بسيار و كتب بيشمار دارند اما كتب مذهب و كلام ايشان پس از انجمله است مصنفان هشام بن الحكم و تصانيف او اول كتب كلاميه ايشان است و مؤلفات هشام بن سالم و مؤلفات محمد بن النعمان صيرفي صاحب الطاق و مصنفان ابن جهم هلالي و مصنفات ابوالاحوص علي بن منصور و مؤلفات حسين بن سعيد و كتابهای فضل بن شادان قمي و كتاب القايم از جمله كتب او مزيد شهرت و اعتبار دارد وكتب ابو عيسي الوزان و كتب ابن راوندي و مسيحي و كتاب الياقوت وكتب محمد ابن الحسن الصفار مانند بصائر الدرجات و غيره و كتاب علي بن مطاهر واسطي و كتاب التوحيد علي بن بابويه و كتاب التوحيد محمد بن علي بن بابويه و اعتقادات او كه با اعتقادات صدق شهرت دارد و كتاب التوحيد حسين بن علي بن بابويه و كتاب الشافي للمرتضي في الامامه و كتاب محمد بن حرير الطبري في الامامه مسمي بايضاح المسترشد و كتاب تجريد العقائد للطوسي و شرحه لابن المطهر الحلي و كتاب الالفين له و نهج الحق و منهج الكرامه و الباب الحادي عشر كلها له و شرح الباب الحادي عشر للمقداد و القواعد و نظم البراهين و شرحه و نهج البراهين و شرحه و نهج المسترشدين و شرحه و واجب الاعتقاد و شرحه و كتاب ميثم بن ميثم البحراني و التقويم و غيرها و اما تفاسير پس ازان جمله است تفسيري كه منسوب ميكنند بحضرت امام حسن عسكري عليه السلام رواه عنه ابن بابويه باسناده و رواه عنه غيره ايضا باسناده مع زياده ونقصان و اهل سنت نيز از حضرت امام موصوف و ديگر ائمه در تفسير روايات دارند چنانچه در در منثور مبسوط اند و در تفسير شاهي مجموع و مضبوط اما آنچه شيعه از جناب ائمه روايت ميكنند هرگز با آن مطابق نمي‌شود و از انجمله است تفسير علي بن ابراهيم و تفسير مجمع البيان للطبري و تفسير البيان لمحمد بن الحسن الطوسي و تفسير النعمان و تفسير العياشي و المحيط الاعظم في تفسيرالقرآن المكرم لحيدر الاملي و تفسير كنز العرفان في احكام القرآن للمقداد و تفسير الاحكام لغيره و اما كتب اخبار يعني احاديث پيغمبر و ائمه پس چنين ميگويند و العهده في الروايه عليهم كه چهار صد نسخه بود از چهار صد مصنف كه آنها را اصول ميگفتند و رفته رفته آن همه نسخه ها ضايع شد و جماعه تلخيص آن نسخه ها نموده چند نسخه پرداخته اند پس از آنجمله است كافي لمحمد بن يعقوب الكليني و التهذيب لابي جعفر محمد بن الحسن الطوسي و الاستبصار في ما اختلف فيه من الاخبار له ايضا و كتاب من لا يحضره الفقيه لمحمد بن علي بن بابويه القمي المعروف عندهم بالصدوق و المعتبر و السرائر و ارشاد القلوب للديلمي و قرب الاسناد و كتاب المسائل لعلي بن جعفر و نوادر للحسين القمي و الجامع للبرنطي و كتاب المحاسن للبرقي و كتاب المسائل و كتاب العلل لابن بابويه و دعاء الاسلام و كشفه و المقنع و المكارم و الملهوف و كتاب العياشي و فلاح السائل و كتاب المناقب لابن شهر اشوب السردي المازندراني و معاني الاخبار و المجالس لابن المعلم و الارشاد له و كتاب الروضه و كتاب المجالس لابي علي بن ابي جعفر الطوسي و عده الداعي لابن فهد و كتاب الطرف لابن طاوس و كتاب المجالس لابن بابويه و الفقيه و المجالس له و الاستنصار لابن المطهر الحلي و كتاب «انا انزلناه في ليله القدر» لابن عياش و كتاب الخصال للبرقي و كتاب البصائر لسعد بن عبدالله و اعلام الدين للديلمي و مجمع البيان و البصائر للصفار و الجامع و كتاب النوادر لابن الرواندي و مجمع البيان و منتقي الجمان و كتاب الجرائح و الحوائج لابن الراوندي ايضا و كتاب المحاسن لابي جعفر الطوسي و معاني الاخبار له و نوادر الحكمه و كتاب الرحمه و ثواب الاعمال و الخصال لابن بابويه و كتاب المعراج له و عيون اخبار الرضي له و جامع الاخبار و الخلاف للطوسي و المصباح له و اكمال الدين و العيون و عقاب الامال و الاماني و الهدايه و علل الشرائع و الاحكام و الاحتجاج و مشارق انوار اليقين في كشف اسرار امير المؤمنين و كتاب اللباب لابن شريفه الواسطي درينجا بايد دانست كه در اصول حديث اين فرقه را كتابي نبود و نه قواعد اين فن را اعمال ميكردند و نه روايات را بر محك امتحان ميزدند و تساهل عظيم درين باب داشتند و متقدمين ايشان آنچه در دفاتر سابقين نوشته مي يافتند بي تفحص و تفتيش آن را قبول ميكردند و ظن ايشان آن بود كه رواه اخبار ما را وهم و كذب و خطا و نسیان و اشتباه از محالات است چون متأخرين ايشان بر تناقض و تهافت روايات خود مطلع شدند از اهل سنت علم اصول حديث را گرفته بزياده و نقصان بعضي قواعد كه وضع و آئين خود از دست نرود كتابها درين فن براي خود پرداختند از انجمله است بدايه في علم الدرايه و شرح آن و تحفه القاصدين في معرفه اصطلاح المحدثين و همچنين متقدمين ايشان را در جرح وتعديل هم كتابي نبود اول تواليف اين فن كتاب كشي است و به غايت مختصر است بعد از آن كتاب عضا بري و نجاشي و ابوجعفر طوسي و جمال الدين بن طاؤس و كتاب خلاصه علامه حلي و ايضاح علامه حلي و كتاب تقي الدين حسن بن داود درين فن مبسوط واقع شده اند و مشهور كتب اصول الفقه معتمد و عده اند و شروح اين هر دو و مبادي علامه حلي و شرح آن و قواعد شيخ مقتول و شرح آن از مقداد و زبده الاصول و شروح آن و افضل شروح آن در عراق و خراسان شرح مازندراني است و در هندوستان شرح مولوي احمد الله سنديلي كه براي توسل و تقرب صفدر جنگ ابوالمنصور خان نوشته و اما كتب فقهيه ايشان پس اول همه فقه الرضا است عليه السلام و ديگر قرب المسائل و مبسوط و اسناد و منتهي الطلب و تحرير و تذكره الفقهاء كلها لابن المطهر الحلي و مقنعه لابن بابويه و مقنعه لابن المعلم و كتاب الاشراف له و مقنع و معتبر و مكارم الاخلاق و كتاب العلل لمحمد بن علي ابن ابراهيم و كنز الفوائد للكراجكي و كتاب الافعال و مدينه العلم لابن بابويه و المجلس له و فلاح السائل و جنه الامان الكفعمي و اللمعه و شرحها و الايضاح و الخلاف و التحرير و الارشاد و النافع و شرحه و النهايه و القواعد و المصباح و مختصر ابن جنيد و فتاواي محقق و مهذب ابن فهد و ايضاح القواعد و المنتهي و شرايع و شروح آن مدارك و مسالك و غير آن و خلاصه و مختلف و معالم و مجالس لابن بابويه و دروس و ذكري و بيان للشيخ المقتول و بحار الانوار للباقر المجلسي و كتابهاء كه ابن بابويه در حال شيوخ خود و نجاشي در بيان رجال خود ذكر كرده اند از آنها اثري پيدا نيست اما اين كتاب كه اسامي آنها مذكور شد در بلاد ايران رايج و مستعمل اند و اكثر نسخ دراينجا هم يافته شده اند و مي شوند فايده بايد دانست كه جميع فنون ايشان از كلام و عقايد و تفسير مستمد است از اخبار و مدار ايشان بر اخباريين است و بالفعل از فن اخبار به اجماع اثناعشريه اصح الكتب چهار نسخه است كه آنها را اصول اربعه گويند كافي كه مشهور بكليني است و من لايحضره الفقيه و تهذيب و استبصار و تصريح كرده اند كه عمل بآنچه درين چهار كتاب است واجب است و همچنين تصريح كرده اند كه عمل بروايت امامي بشرطي كه دون او اصحاب الاخبار باشند نيز واجب است چنانچه ابوجعفر طوسي و شريف مرتضي و فخرالدين ملقب بمحقق حلي برين معني نص نموده اين هر دو قاعده را در ذهن خود محفوظ بايد داشت كه بسيار بكار خواهند آمد و در تفضيل كتب اربعه فيما بينها علماء اثناعشريه مختلف اند بعضي كافي را اصح دانند و طايفه من لا يحضره الفقيه را و بعضي متأخرين ايشان كه در نقد كلام متقدمين يد طولي دارند محاكمه كرده گفته اند كه احسن ما جمع من الاصول كتاب الكافي للكليني و التهذيب و الاستبصار و كتاب من لايحضره الفقيه حسن پس بالجمله مدار تمام مذهب ايشان برين چهار كتاب است مسايل فقهيه و اصول عقايد و مباحث امامت از همين كتب ميگيرند و بهمين كتب رجوع مي نمايند حالا در اسناد اخبار اين كتب نظر بايد كرد بي شبهه درين كتب روايت مجسمه مصرحه مثل هشامين و صاحب الطاق و روايت كساني كه حق تعالي را در ازل جاهل دانند مثل زراره بن اعين و بكير بن اعين و احولين و سليمان جعفري و محمد بن مسلم و غيرهم و روايت بعضي رجال فاسد المذهب كه معتقد هيچ امام نبودند و يا منكر امامت امام وقت خود بوده اند مثل بني فضال و ابن مهران و ابن بكير و غيرهم و روايت بعضي وضاعين كه خود ايشان آنها را وضاع دانند مثل جعفر فراوي و ابن عياش و بعضي كذابين نزد خود ايشان مثل محمد بن عيسي و بعضي ضعفا و مجاهيل مثل ابن عمار و ابن مسكان و ابن سكر و زيد يمامي و بعضي مستور الحال مثل تفلسي و قاسم خزار و ابن فرقد و غير هم موجود است و آخر سند ايشان منتهي مي‌شود بكساني كه مرتكب كبيره و مغضوب امام وقت خود بودند مثل لشكريان حضرت امير عليه السلام و لشكريان حضرت سبط مجتبي عليه السلام و خاذلان حضرت سبط شهيد عليه السلام و كتاب كليني مملو است از روايت ابن عياش كه باجماع فرقه وضاع و كذاب است و ابوجعفر طوسي روايت ميكند از كسي كه ادعاء صحبت امام و روايت ازان عالي مقام دارد و ديگر ياران امام او را تكذيب كرده اند و گفته اند كه هيچ گاه با امام ملاقات نه كرده مثل ابن مسكان كه دعوای روايت از حضرت صادق دارد و ديگر ياران حضرت صادق او را تكذيب ميكنند و نيز ابوجعفر طوسي از ابن المعلم روايت ميكند و او از ابن بابويه صاحب الرقعه المزوره و عجب است از شريف مرتضي كه با اين همه دانش و عقل ادعا كرده است كه اخبار فرقه ما بحد تواتر رسيده حالانكه علماء اين فرقه در جميع كتب خود تصريح كرده اند كه سواي «من كذب علي متعمدا فليتبوا مقعده من النار» خبري متواتره نشده نص عليه الشيخ المقتول في البدايه و اگر كسي تصفح كتب ايشان نمايد بر وي ظاهر شود كه هيچ خبري از اخبار ايشان بحد شهرت نرسيده و از آحاد تجاوز نكرده و اگر احيانا خبري از ايشان بروايت جمعي وارد شد به يك لفظ يا الفاظ متقاربه نيست اختلاف الفاظ و اضطراب آن بنهجي مي آيد كه جمع و تطبيق دشوار مي افتد و تعدد رواه چون باين رنگ باشد كه هر يكي در قصه واحد خبري روايت كند كه مخالف ديگر باشد قادح صحه خبر ميشود نه مفيد شهرت و با اينهمه اختلاف و اضطراب آخر سندهای مختلف منتهي مي شوند به رجال معدودين كه خود ايشان آنها را بجرح و تهمه كذب طعن كرده اند و عجايب ديگر آنست كه جمعي از ثقات ايشان خبري روايت كرده اند و حكم بصحت آن نموده و ديگر ثقات كه همدرجه اولين اند آن را موضوع و مفتري گفته و همه آن اخبار در صحاح ايشان ثابت است مثل آنكه ابن بابويه حكم كرده است بوضع آنچه در تحريف قرآن و اسقاط آيات او روايت كنند حالانكه آن روايات در كافي كليني به اسانيد صحيحه بزعم ايشان موجود است و ابن مطهر حلي نيز حكم كرده است بوضع خبر ليله التعريس و خبر ذي اليدين كه در كافي كليني موجوداند و شريف مرتضي مبالغه مي نمايد بوضع آنچه شيخ شيخ او ابن بابويه و محمد ابن حسن الصفار روايت كرده اند از خبر ميثاق حالانكه اسناد هر يكي بزعم ايشان صحيح است و چون نوبت بحال روايات ايشان و اخبار ايشان كه در حقيقت مدار مذهب و عماد مشرب ايشان همان است و الزاماتي را كه بايشان عايد مي شوند بحواله بر اخبار دفع مي سازند و از اين است كه اخباريين ايشان ابتهاج و تفاخر زائد بر علماء ديگر مي نمايند رسيد لازم آمد كه باب عليحده براي حال اخبار ايشان و رواه ايشان گردانيده آيد كه كلام ضمني و اجمالي درين قسم مقامات تسكين خاطر سامع نميكند تا به استقلال و تفضيل نه انجامد و بالله الاستعانه و منه التوفيق .





بايد دانست كه مذهب شيعه از ابتداى حدوث ظهورات رنگارنگ نموده و كسوتهاى گوناگون پوشيده و در هر وقت به رنگ ديگر ظاهر شده تا آنكه سلاطين صفويه در عراق و خراسان در ترويج اين مذهب و ضبط اصول و حفظ قوانين او كوشيدند و علماء وقت سعى وافر به تقديم رسانيده تمهيد اصول و تفريع فروع به جا آورده در كتب و رسايل مدون ساخته‌اند از آن باز تبديل و تحول اين مذهب موقوف شد و بر يك روش قرار گرفت و اين تلون و تبدل خاصه همين مذهب است و بس به خلاف مذاهب ديگر كه با وصف اختلاف اهل آن مذاهب در فروع مذهب اصول را هيچگاه تبديل نكرده‌اند و نقل و تحويل در اركان مذهب خود جايز نداشته‌اند و با تيان مبانى مذهب تشيع مناسب هر وقت مذهبى تراشيده‌اند و بر يك اسلوب قرار نگرفته و تبديل اصول و تحويل اركان بسيار در اين مذهب واقع شده است.

تفصيل اين اجمال آنكه چون در زمان خلفاء ثلاثه رضي الله عنهم فتح بلاد كفار از يهود و نصارى و مجوس و بت پرستان به عنايت ايزدى بدست صحابه كرام و تابعان عظام واقع شد و قتل و اسر و نهب در كفار نگون‌سار اتفاق افتاد و كمال ذلت و عار بآنها لاحق گرديد بحدي كه زنان دوشيزه آنها فراش دانى اهل اسلام شدند و اطفال آنها كنيزك و غلام اجلاف عرب گرديدند و اخذ جزيه بكمال هوان و مذلت از بقيه آنها مرسوم و معمول گشت. در عهد خليفتين اولين به جهت غلبه حميت و شدت عصبيت دست و پا زدند و به قتال و جدال برخاستند. چون نصرت الهي پى در پى مددگار طايفه اسلام بود غير از خيبه و خسران و كبت و خذلان بدست نياوردند، ناچار در عهد خليفه ثالث حيله ديگر انگيختند و به حبل متين مكر آويختند پس جماعه كثير از آنها به كلمه اسلام گويا شده خود را در شمار مسلمين داخل كردند و در پى اطفاء نور اسلام و ايقاع فتنه و فساد و بغض و عناد در فرقه مسلمين شدند و تدبير و حيله براى اينكار جستند. ناگاه به تقدير ربانى چون انقضاء ايام خلافت نزديك شد، جماعه‌اي از مردم مصر بر خليفه ثالث بغى ورزيدند و خلعت خروج پوشيدند. آن جماعه از همه پيشتر و بيشتر در افروختن اين آتش ساعى گشتند و اين فرصت را غنيمت شمردند و از اطراف و جوانب خصوصاً كوفه و نواحى عراق خود را به مدينه منوره على افضل ساكنيها التحية و السلام رسانيدند و تقرير فتنه‌انگيز كه از سالها مهيا كرده بودند و به جهت ترس از صولت اهل اسلام بر زبان نمى‌آوردند بر ملا آغاز نهادند و هر گاه شهادت آن خليفه بر حق و خلافت حقه خاتم الخلفاء اميرالمؤمنين [علي]رضي الله عنه صورت گرفت خود را عداد محبين و مخلصين آن جناب وا نمودند و خويشتن را به شيعه على ملقب ساختند و به اين درآمد كمال فرحت و شادى نصيب ايشان شد و خواستند كه مكونات ضماير خبث ذخاير خود را بى‌دغدغه در پايه اظهار و ابراز آرند و اين فتنه را كه قريب الاطفاء و الانتفاء بود، دراز و پهنا درآورند.

كلانتر اين گروه عبدالله بن سبأ يهودى يمنى صنعانى بود كه سالها در يهوديت علم تلبيس و اضلال افراخته و نرد دغا و دغل باخته سرد و گرم فتنه‌انگيزى چشيده و نشيب و فراز اين صحرا را ديده خيلى پركار برآمده بود. هر كسى را از اهل فتنه به طورى فريب دادن آغاز نهاد و فراخور استعداد هر يك تخم ضلالت كاشتن بنياد كرد. اولاً اظهار بنياد كمال محبت و اخلاص به خاندان نبوى و دودمان مصطفوى و تحريض بر محبت اهل بيت و استحكام در اين امر شروع كرد و التزام جانب خليفه بر حق و ايثار او بر ديگران و ميل نكردن به مخالفان او بيان نمود و اين معنى مقبول خاص و عام و مرغوب كافه اهل اسلام گرديد و باعث اعتقاد بر نصيحت و خيرخواهى او گشت و چون جماعه را بدين دام گرفتار كرد اولاً القا نمود كه جناب مرتضوى بعد از پيغمبر افضل مردم و اقرب ايشان است به سوى پيغمبر و وصى او و برادر او و داماد اوست و آيات وارده در فضائل آن جناب و احاديث مرويه در مناقب آن عالى قباب باضم موضوعات و مخترعات خود منتشر ساخت. هرگاه ديد كه تلامذه او به تفضيل جناب مرتضوى بر جميع اصحاب قائل شدند و اين معنى در اذهان ايشان رسوخ و استحكام پذيرفت جماعه را از خلص اخوان و برگزيده ياران خود سر ديگر تعليم كرد كه جناب مرتضوى وصى پيغمبر بود و پيغمبر او را بنص صريح خليفه ساخته و خلافت او در قرآن مجيد از آية «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آَمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ «المائده: 55» مستنبط مي‌شود ليكن صحابه بغلبه و مكر وصيت پيغمبر را ضايع ساختند و اطاعت خدا و رسول نه كردند و حق مرتضى را تلف نمودند و همه براى طمع دنيا از دين برگشتند و مناقشه كه فيما بين سيدة النساء و خليفه اول در باب فدك رفته بود و آخرها بصلح و صفا انجاميده دست آويز و متمسك ساخت و هر يك را بكتمان اين سر وصيت بالغه نمود و گفت اگر با مردم شما را ازين جنس مقاوله و محاوره در ميان آيد نام من نگيريد و از من تبرا و بيزارى اظهار نمائيد كه مرا غرض ازين وصيت و نصيحت محض بيان حق و اظهار واقع است نه نام و نشان و نه صيت و جاه بجهت اين وسوسه او گفت و شنود اين مقدمات و سب و طعن خلفا در لشكريان حضرت امير جارى شد و مناظرات و مجادلات شدت گرفت تا آنكه حضرت امير رضي الله عنه بر سر منبر بر ملأ خطبه‌ها فرمود و ازين جماعه بيزارى و تبرا ظاهر نمود و برخى را بوعيد و ضرب حد تهديد كرد. ابن سبأ چون ديد كه اين تير او هم بر هدف نشست و فتنه و فساد در عقيده اهل اسلام مداخلت كرد با هم به گفت و گو مي‌آويزند و آبروى يكديگر مي‌ريزند جماعه‌اي را از اخص الخواص شاگردان خود بر چيده در خلوت خالى از اغيار بعد از گرفتن عهد و ميثاق و پيمان و قسم سر ديگر باريكتر و نازكتر در ميان نهاد كه از جناب مرتضوى چيزها صادر ميشوند كه مقدور بشر نيست از خوارق عادات و قلب اعيان و اخبار از غيب و احياء اموات و بيان حقايق الهيه و كونيه و محاسبات دقيقه و جوابات حاضره و بلاغت عبارت و فصاحت الفاظ و زهد و تقوى و شجاعت مفرطه و قوتى كه چشم و گوش جهان و جهانيان مانند آن نديده و نشنيده هيچ مي‌دانيد كه اين همه از كجاست و سر اين امر چيست؟! همه تن به عجز در دادند و زمام تسليم و انقياد به دست او نهادند بعد از تشويق بسيار و تاكيد بيشمار در حفظ اسرار وا نمود كه اين همه خواص الوهيت است كه ظهور مى‌‌نمايند و در كسوت ناسوت لاهوت جلوه مى‌‌فرمايد فاعلموا ان عليا هو الا له و لا اله الا هو و بعض كلمات مرتضوى را كه در حالت سكر و غلبه حال كه اولياء الله ميباشد مثل انا حي لا يموت انا باعث من في القبور انا مقيم القيامه از آنجناب سر بر زده بود مؤيد مقاله و شاهد دلالت خود گردانيد و رفته رفته بحكمِ «كل سر جاوز الا ثنين شاع» اين مقاله قبيحه فاش شد و به جناب مرتضوى رسيد و آن جناب آن جماعه را مع ابن سبأ تهديد به احراق نار فرمود و توبه داد بعد از آن اجلا فرمود به مداين. چون در مداين رفت باز همان مقاله قبيحه خود را اظهار كرد و تلامذه خود را به آذربيجان و عراق منتشر ساخت و جناب مرتضوى به سبب اشتغال به حرب بغاة شام و مهمات خلافت به حال او و اتباع او نپرداخت تا آنكه مذهب او رواج گرفت و شيوع پيدا كرد پس لشكريان حضرت امير به سبب رد و قبول وسوسه اين شيطان لعين چهار فرقه شدند:

اول: فرقه شيعه اولى و شيعه مخلصين كه پيشوايان اهل سنت و جماعت‌اند بر روش جناب مرتضوى در معرفت حقوق اصحاب كبار و ازواج مطهرات و پاسدارى ظاهر و باطن با وصف وقوع مشاجرات و مقاتلات و صفاى سينه و برائت از غل و نفاق گذرانيدند و اينها را «شيعه اولى» و «شيعه مخلصين» نامند و اين گروه من جميع الوجوه بحكم «ان عبادي ليس لك عليهم سلطان...» الآيه «الحجر: 42» از شر آن ابليس پر تلبيس محفوظ و مصون ماندند و لوثى به دامن پاك آنها از نجاست آن خبيث نرسيد و جناب مرتضوى در خطب خود مدح اينها فرمود و روش اينها را پسنديد.

دوم: فرقه شيعه تفضيليه كه جناب مرتضوى را بر جميع صحابه تفضيل ميدادند و اين فرقه از ادناى تلامذه آن لعين شدند و شمه‌اي از وسوسه او قبول كردند و جناب مرتضوى در حق اينها تهديد فرمود كه: «اگر كسى را خواهيم شنيد كه مرا بر شيخين تفضيل مي‌دهد او را حد افترا كه هشتاد چابك است خواهم زد».

سوم: فرقه شيعه سبيه كه آنها را «تبرائيه» نيز گويند جميع صحابه را ظالم و غاصب بلكه كافر و منافق ميدانستند و اين گروه از اوسط تلامذه آن خبيث گشتند و مشاجرات ام الؤمنين و طلحه و زبير مؤيد مذهب ايشان و محرك دغدغه ايشان شد و چون اين همه مشاجرات بنا بر خون خليفه ثالث بود ناچار اينها در حق خليفه ثالث نيز زبان طعن و لعن گشادند و چون خلافت خليفة ثالث مبتنى بر خلافت شيخين بود و بانى مبانى آن عبدالرحمن بن عوف و امثال او بودند همه را هدف سهام طعن خود ساختند و هرگاه مقالات شنيعه اين گروه به سمع مبارك مرتضوى به واسطه مخلصين مي‌رسيد خطبه‌ها مي‌فرمود و نكوهش‌ها مى‌‌نمود و برائت خود ازين مردم ظاهر مي‌كرد.

دوم: فرقه شيعه تفضيليه كه جناب مرتضوى را بر جميع صحابه تفضيل ميدادند

سوم: فرقه شيعه سبيه كه آنها را «تبرائيه» نيز گويند

چهارم: «فرقه شيعه غلاة»كه ارشد تلامذه و اخص الخواص ياران آن خبيث بودند قائل به الوهيت آن جناب شدند و چون مخلصين آنها را الزامات شنيعه دادند كه در جناب مرتضوى آثار منافيه الوهيت و مقتضيات بشريت موجود است بعضى از آنها از صريح الوهيت برگشته و قائل به حلول روح لاهوتى در بدن ناسوتى مرتضوى گشتند و آنچه نصارى بعد از توجيه مذهب خود در حق حضرت مسيح على نبينا و عليه الصلوة والسلام بشبهه «وَمَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرَانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِنْ رُوحِنَا وَصَدَّقَتْ بِكَلِمَاتِ رَبِّهَا وَكُتُبِهِ وَكَانَتْ مِنَ الْقَانِتِينَ «التحريم: 12» قرار مى‌دهند و تقرير مي‌كنند، ايشان در حق حضرت امير جارى كردند و بعضى از كلمات جناب مرتضوى را موافق عقيده فاسده خود به تأويلات ركيكه عايد ساختند اين است اصل طريق حدوث مذهب تشيع.

و از اينجا معلوم شد كه اصول ارباب تشيع سه فرقه‌اند و اينها همه در يك وقت پيدا شده‌اند و بانى مبانى اين هر سه طريق همان يك يهودى خبيث الباطن نفاق پيشه بود كه هر يك را به رنگ ديگر فريفت و در دام ديگر كشيد.

و وجه قلت غلات و كثرت سبيه آن است كه بعد از تفرق و اختلاف امورى كه محرك عقيده سبيه تواند شد بسيار بهم رسيدند: اول آنكه حرب جمل با ام المؤمنين و طلحه و زبير اتفاق افتاد و اين همه از منتسبان خليفه اول و مدعى قصاص خليفه ثالث بودند در مقابله آنها اين گروه را بغض و عناد با هر دو خليفه مذكور پيدا شد و شيعيّت مرتضى را در بغض آنها منحصر ساختند و اقوال مرتضوى را كه در مدح و ثناى آن هر دو صادر مي‌شد و تهديدات و تشديدات آن جناب را كه در حق بدگويان آن هر دو وقوع مى ‌گرفت حمل بر مراعات مصلحت تأليف قلوب و ظاهر دارى كه سرداران دنيا طلب را ضرور مي‌باشد مى ‌نمودند و چون در حق خليفه اول بغض بهم رسيد ناچار منجر به بغض خليفه ثانى شد كه خلافت خليفه ثانى فرع خلافت اول بود و هر دو يك روش و يك اسلوب داشتند به حدى كه اقتدا و اتباع در سيره و طريقه در ميان آنها از ملتزمات بود و خليفه ثانى در عهد خليفه اول حكم وزير و مشير داشت و در منع فدك از سيدة النساء و ديگر مشاجرات رفيق و شريك او بود و بناء عليه اين جهات انتسابى كه خليفه ثانى را با جناب مرتضوى بود از دامادى و خويشى و كثرت مشاورت و مراجعت در امور مهمه دين و خلافت همه را ممول بر تقيه و ناتوانى جناب مرتضوى و بيچارگى ايشان ساختند و اكثر مهاجرين و انصار را كه در اتباع هر دو خليفه به روش اتباع جناب آن سرور سرگرمى داشتند و معاونت و معاضدت و تمشيت اوامر و نواهى آنها را لازم و فرض مى‌شمردند نيز مورد طعن و لعن نمودند.

دوم: آنكه جناب مرتضوى را و بعد از آن جناب حسنين را و ذريات ايشان مثل زيد بن زين العابدين «توفي شهيداً سنه 122 هـ 739 م» شهيد و ديگر سادات حسنيه را هميشه با نواصب شام كه مروانيه بودند و نواصب عراق كه عباسيه بودند مناقشات و محاربه و كينه دارى ها در ميان ماند و بعضى از نواصب در اقصاى مراتب ضلالت متمكن شده روى خود را سياه مي‌كردند و در جناب اين حضرت اظهار بى ادبى ‌ها مي‌نمودند و شيخين و حضرت عثمان را به نيكى ياد مى ‌كردند بلكه مروانيه خود جانبدارى حضرت عثمان را تقريب اين شرارت و وسيله اين ضلالت ساخته بودند اينها نيز در مقابله نواصب مذكورين با اسلاف آنها درافتادند و داد بى حيايى از طرفين دادند.

سوم: آنكه جناب مرتضوى و ساير ائمه اطهار در حق نواصب اشقياء به ملاحظه شرارت و بدذاتى و خباثت و بد طينتى آنها و نظر به غلبه ظاهرى آنها كرده كلمات لعن آميز در ضمن اوصاف عامه مثل غصب و ظلم و بغض اهل بيت و تغير سنت رسول و احداث بدعات و اختراع احكام مخالفه شريعت و امثال اين صفات مي‌فرمودند و واقفان حقيقت كار مى ‌فهميدند اين گروه بي‌انديشه عجلت پيشه آن همه كلمات را در حق صحابه كرام و ازواج مطهرات خير الانام فرود آوردند و آن اوصاف را مطابق عقيده فاسده خود منطبق بر آنها يافتند و عذر آنكه چرا به تصريح نام آن گروه نمى ‌گيرند مصلحت وقت و تقيه قرار دادند و رفته و رفته در ذهن متاخرين شان آن كلمات نصوص صريحه شدند در حق لعن و طعن صحابه كرام و ازواج مطهرات خير الانام بالجمله اين اسباب و مانند آنها شيعه و سبيه از همه فرق بيشتر و قوى تر گشتند زيرا كه ممدات عقيده آنها پى در پى مي‌رسيد و غلاه و تفضيليه كمتر و ذليل تر ماندند اما غلاه پس به جهت ظهور، بطلان معتقد ايشان و شناعت كلمات وحشت انگيز ايشان هذيانات آنها را كسى گوش نمى ‌كرد و اگر احياناً به مزخرفات ايشان كسى فريفته مى‌شد زود به مراجعت عقل خود يا به نصيحت اقارب و عشاير و معاريف خود باز مى ‌گشت و اما تفضيليه پس به آن جهت كه از هر دو طرف رانده در وسط مانده بودند سبيه و تبرائيه ايشان را از خود نمى شمردند و در عداد شيعه على رضي الله عنه نمي‌آوردند كه داد محبت اهل بيت منحصر در تبراء صحابه و ازواج است نمى دهند و جماعت مخلصين آنهارا بر غير روش جناب مرتضوى دانسته و مورد وعيد آن جناب انگاشته تحقير و تذليل مى ‌كردند لا في العير و لا في النفير در حق ايشان راست آمد و عجب آن است كه تا به حال نزد شيعه سبيه فرقه نواصب از فرقه اهل سنت كه شيعه خاص جناب مرتضوى و به دل و جان فداى خاندان نبوى ‌اند و هميشه با نواصب شام و مغرب و عراق مجاهدات سيفى و سنانى و مناظرات علمى و لسانى نموده‌اند و نصرت شعائر شريعت و ازاله بدعات مروانيه كرده آمده‌اند و نواصب را بدترين كلمه گويان و همه كلاب و خنازير مى‌دانند متميز نمى‌شود و فيما بينمها تفرقه نمى ‌كنند بلكه علماى ايشان كه خود را خيلى به اخبار سلف و مقالات اهل علم دانا مي‌انگارند نيز لفظ نواصب را بر شيعه اولى اطلاق مى ‌كنند و لنعم ما قيل:

لكل داء دواء يستطبّ به * الا الحماقه اعيت من يداويها

بلكه عند التفتيش چنان ظاهر مي‌شود كه لفظ نواصب در عرف شيعه قاطبه مستعمل براى كسى است كه مخالف عقيده ايشان باشد پس غلاة سبيه را نواصب دانند و سبيه تفضيليه را و تفضيليه شيعه اولى را و خوشا حال شيعه اولى كه مورد طعن و ملامت جميع فرق ضالّه از شيعه و نواصب گرديده‌اند و با هر همه آنها مخالفت گزيده گويا ايشان را به وراثت جناب مرتضوى مجاهده كبرى و غربت عظمى نصيب شده «و إنّ الدين بداً غريباً و سيعود غريباً فطوبى للغرباء» مصداق حال ايشان و كشف مآل ايشان آمده و الحمد لله و ان شاءالله تعالى دراين رساله مكشوف خواهد شد كه.

شيعه اولى عبارت اند از جميع مهاجرين و انصار كه اكثرآنها در ركاب سعادت مآب جناب مرتضوى به حروب بغاه قيام ورزيده‌اند و بر تأويل قرآن جنگ كرده‌اند چنانچه همراه رسول صلى الله عليه و سلم و خلفاى ثلاثه بر تنزيل قرآن جنگ كرده بودند و برخى از آنها به جهت كمال تورع و احتياط از قتال اهل كلمه و شركاى قبله تقاعد كردند و عذرها بيان نمودند و همه آن‌ها اعذار مقبول جناب مرتضوى گرديد و با اين تقاعد در نشر فضايل مرتضوى و بث مناقب علوى و تحريض مردم بر محبت آن جناب و تعظيم آن عالى قباب دقيقه نامرعى نگذاشتند و مصداق آيه «لَيْسَ عَلَى الضُّعَفَاءِ وَلَا عَلَى الْمَرْضَى وَلَا عَلَى الَّذِينَ لَا يَجِدُونَ مَا يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا لِلَّهِ وَرَسُولِهِ مَا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «91» التوبه:» آمدند و نيز معلوم خواهد شد كه از حاضران بيعت الرضوان جماعت كثير قريب هشتصد نفر در مقابله صفين جان نثار دادند و موازى سيصد نفر به درجه شهادت رسيدند و از ديگر صحابه و تابعين ايشان به احسان چه گويد و چه نويسد و چه نويسد كه چها كردند اما چون ايام خلافت منقضى شده بود و عمر خاتم الخلفاء به آخر رسيده اين همه سعى ايشان كارگر نشد غير از ثواب آخرت و درجات عاليات جنت كه احدى الحسنيين است بهره بدست نياورند بعد از حدوث تشيع در زمان امير المؤمنين و افتراق شيعه به چهار فرقه كه يك فرقه از آنها ملقب به اهل سنت و جماعت‌اند و هم الشيعه الاولى والمخلصون من الصحابه والتابعين لهم باحسان تشيع را حدوثهاى ديگر هم هست و سبب افتراق فرق شيعه همين است كه در هر انقلاب تشيع به رنگ ديگر ظهور مي‌كرد و مذهبى ديگر به وجود مى ‌آمد واكثر اين انقلابات نزد شهادت ائمه واقع شده‌اند.

تفصيل اين اجمال آنكه چون اشقياى شام و عراق به گفته يزيد پليد و به تحريض رئيس اهل عناد ابن زياد امام همام را در كربلا شهيد ساختند كيسان نام شخصى كه از چيله‌هاى سبط اكبر حسن مجتبى بود و بعد از وفات آنجناب صحبت برادر ايشان محمد بن على كه مشهور به محمد بن الحنيفه است اختيار نموده و غرائب علوم از آن بزرگ حاصل كرده به كين خواهى امام شهيد برخاست و مردم را بر اين مهم ترغيب داد جماعت از شيعه اولى مثل سليمان بن صراد خزاعى و رفاعه و برخى از شيعه سبيه متابعت و مطاوعت او نموده يك دو بار با ابن زياد و عمال او درآويختند كوشش ايشان به جز شهادت ثمره نبخشيد ناچار شخصى را از شيعه سبيه كه نامش «مختار ابن ابي عبيده ثقفي» بود و فن رياست و حكومت و صنعت جنگ و جدال و حرب و قتال را نيك ورزيده به رياست برپا كردند و «ابراهيم بن مالك اشتر» را امير الامراء او قرار دادند پس مختار در جنگ‌هاى بسيار ابن زياد نگونسار را شكست داده آخر به جهنم رسانيد و متمذهب به مذهب كيسان شد و اين كيسان در اوايل منكر امامت حسنين بود و محمد بن الحنيفه را بلا واسطه بعد از امير المؤمنين امام اعتقاد مى ‌كرد به جهت صلحى كه امام اكبر با معاويه و اهل شام كرده بود نزد كيسان از لياقت امامت برافتاده بود و امام اصغر را نيز به جهت متابعت و مطاوعت امام اكبر در اين صلح اگر چه به كراهت بود از لياقت امامت دور مى‌دانست ناچار محمد بن على را خازن سر مرتضوى و حامل لواء امامت قرار داده بود و خوارق عجيبه و علوم غريبه به وراثت مظهر العجائب والغرائب از او روايت مي‌كرد مختار چون در مذهب او درآمد و نفس او خواهان رياست و سلطنت گشت براى استمالت جماهير شيعه كوفه كه نسبت به جناب امامين كمال انقياد و اطاعات داشتند مناسب نديد كه انكار امامت امامين نمايد و گفت كه بعد از امام شهيد خاتم آل العبا امر امامت تعلق به محمد بن على دارد و او ما را تحريض بر قتال نواصب و كين خواهى امام شهيد نموده خطوط و سجلات مخترعه به مهر محمد بن على نزد مردم اظهار نمود و بودن كيسان را موافق خود شاهد اين دعوى ساخت و با اين تدبير و حيله مردم بسيارى را در ربقه اطاعت خود داخل كرد و بر بلاد عراق و ديار بكر و اهواز و آذربايجان مستولى شد تا آنكه مصيب بن الزبير برادر عبدالله بن الزبير كه داماد حضرت امام شهيد بود و حضرت سكينه دختر امام شهيد در حباله نكاح بود به جهت قبايحى كه از مختار به ظهور آمد بر سر او فوج كشيد و او را به دار البوار فرستاد و اين مختار طايفه هم مذهب خود را به «مختاريه» ملقب گردانيد و سابق آنها را «كيسانيه» مي‌گفتند و چون شنايع مختار زبانزد عالم گشت و او را از هر جانب نفرين و نكوهش شد طايفه او اين لقب را گذاشته باز به لقب قديم خود كه كيسانيه بود رجوع كردند و فى الواقع مختار مذكور در امور اديان به غايت خبيث العقايد بود آخرها دعواى نبوت مى ‌كردومي‌گفت كه جبرئيل پيش من مي‌آيد و مرا بر احوال لشكريان خود و امرا و صوبه داران مطلع مي‌كند و محمد بن الحنيفه در مدينه منوره به صد هزار زبان اظهار تبرا از عقايد خبيثه مختار و اوضاع قبيحه مى ‌فرمود و اول كسى كه در اسلام رسم ماتم عاشورا و نوحه و شيون برآورده مختار است و اين همه محض براى اغراى شيعه كوفه بر قتال نواصب شام تا به اين تقريب ملك و سلطنت بدست آورد مى ‌نمود و الا او را با امام حسين چه كار مانده بود چون خود خيال پيغمبرى داشت و اتباع او بر ملا سب و تبراء اصحاب مى‌نمودند هر گاه محمد بن الحنيفه وفات يافت كيسانيه را در تعيين امام و انتقال امامت اختلاف افتاد و ابو كريب كه از رؤساى آن گروه بود گفت كه محمد بن على خاتم الائمه است و به جهت خوف اعداء چند روز مختفى شده است و بعد از مدتى ظهور خواهد كرد غرضش آنكه مردم به ديگرى گرويده نشوند و بامن باسلوب سابق در مقام اطاعت و انقياد باشند و اسحاق كه رئيس ديگر از آن گروه بود به رسل و رسايل ربط خود را به ابو هاشم بن محمد بن الحنيفه اظهار نمود و گفت كه حالا امام اوست و مرا نائب خود و بعد ابو هاشم اسحاقيه قائل به امامت اولاد او شدند و ابن حرب كندى كه يكى از رؤساى اسحاقيه بود براى خود ادعاى امامت نمود و جمعي از چيله‌ها و چيله زادهاي عبدالله بن جعفر كه شريك اسحاقيه بودند بعد از ابو هاشم امامت را به عبد الله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر تعلق دادند و جمعى كثير از شيعه كوفيه اتباع شان نمودند و يك جماعت از كيسانيه با آن رفتند كه بعد از ابو هاشم امامت از اولاد ابوطالب انتقال كرد و به اولاد عباس تعلق گرفت و على بن عبدالله بن عباس را امام دانستند باز در اولاد او سلسله امامت جارى ساختند تا نوبت به منصور دوانيقى عباسى رسيد و آن موهوم واقع شد و خيال صورت گرفت و طرفه آنكه اين همه اشخاص كه به زعم خود آنها را ائمه قرار مى‌دادند و به نام آنها دعوت مي‌كردند تبراء تام از اين دعوى مي‌نمودند و خود را از اين امور دور مي‌كشيدند و اين گروه آن همه انكار و تحاشى را محمول بر تقيه و خوف اعدا مى ‌ساختند كه هنوز مدينه در دست مروانيه بود و «اصل تقيه» در مذهب تشيع از همين جا شيوع يافته و در اين زمان تشيع منحصر در كيسانيت و مختاريت شده بود و جماهير شيعه كوفه متمذهب به اين مذهب بودند و غلاه و تفضيليه بسيار ذليل و قليل گشته بودند آرى اين كيسانيه را با هم افتراق و اختلاف فاحش بود و گروهها شده بودند «انقلاب ثالث در تشيع» آن شد كه چون حضرت امام زين العابدين از اين عالم فانى به عالم جاودانى خراميدند زيد بن على بن الحسين كه ملقب به زيد شهيد است بر هشام بن عبدالملك بن مروان كه پادشاه وقت بود خروج فرمود و چون در نواح كوفه و عراق رسيد جماعت از شيعه مخلصين با او همراهى كردند زيرا كه اولاد مروان به جهت ظلم عمال ايشان قابل رياست ظاهر هم نمانده بودند و دوازده هزار كس يا سى هزار كس از شيعه سبيه كه اكثر آنها كيسانيه و مختاريه بودند و برخى قايل به امامت حضرت زين العابدين نيز همراه او شدند و براى قتال يوسف بن عمر ثقفى كه از طرف هشام امير العراق بود متوجه شدند حضرت زيد شهيد چون سب و تبراء از اينها شنيدند بارها زجر و توبيخ فرمود و رئيسان آنها را تقيد شديد نمود كه اتباع خود را از اين امر شنيع ممانعت نمايند چون قتال نزديك شد و نوبت از سب و تبرا گذشته به سيف و سنان انجاميد و وقت امتحان تشيع و اهل بيت رسيد به بهانه آنكه ما را از سب و تبرّا صحابه منع مي‌فرمايد به ترك رفاقت او راضى شده و او را در دست دشمنان خونخوار او سپرده به دستور قصه حضرت امام حسين به خانه‌هاى خود خزيدند تا آنكه او شهيد شد و در اين ماجرا طرفه انقلابى در تشيع راه يافت جماعتى كه با زيد شهيد ماندند خود را به شيعه خالص ملقب كردند و قايل شدند كه امام بر حق بعد از حضرت امام حسين زيد شهيد است و شهادت كه ميراث آباى اوست نصيب او شد و جان خود را در راه امامت باخت و امام را همين مي‌بايد كه از كسى به جز خدا نترسد و به شمشير برآيد و پرواى رفاقت و ترك رفاقت كسى نكند و جماعت را كه از صحبت او جدا شده به كوفه برگشتند «روافض» لقب نهادند بلكه خود زيد شهيد در حق آن بى وفايان دروغ زن فرمود كه رفضونا فهم الروافض و اين جماعه را نيز بعد از رجوع به خانه‌هاى خود كنكاش تعين امام براى خود در ميان افتاد و خود را به«اماميه» ملقب كردند پس برخى قايل شدند به امامت حسن مثنى كه فرزند حسن مجتبى بود عليهما السلام و اكثرى قايل شدند بامامت امام محمد باقر عليه السلام كه افضل اهل بيت در آن زمان و اعلم و اورع و اعبد ايشان بود و جميع شيعه كيسانيه و مختاريه را به اين مذهب دعوت آغاز نهادند و دعاة اين مذهب كه رؤساى اين گروهند هشام بن الحكم احول و هشام بن سالم جواليقى و شيطان الطاق و ميثمى و زرارة بن اعين كوفى است بعد از وفات حضرت باقر عليه السلام اين جماعت را باز اختلاف پيدا شد بعضى گفتند او حي لا يموت است و جمعى به موت او قايل شدند و آنكه امام بعد از وى ذكريا است و او را حي لايموت اعتقاد كردند و برخيبه امامت حضرت جعفر صادق عليه السلام قائل شدند و اين گروه بسيار شد و جمعى كثير اتباع ايشان نمودند و لقب اماميه را براى خود خاص كردند و اتباع زيد شهيد را «زيديه» ناميدند باز «اماميه» را به سبب تعدد رؤسات خود اختلافات در مذهب به هم رسيد و هر يكى از رؤساى مذكور موافق خواهش خود مذهبى براى اتباع خود تراشيد و حزب عليحده قرار داد هشاميه، سالميه، شيطانيه و ميثميه و زراريه فرق ايشان بود و بعد از وفات حضرت صادق انقلابى بس عظيم روى داد و اختلافى هايل در پيش آمد و اين «انقلاب رابع است در تشيع» از انقلابات عظمى پس برخى قايل شدند كه حضرت صادق حي لايموت است و او را اختفاء واقع شده و مراجعت خواهد نمود و طايفه‌اى هم به موت آن جناب قايل شدند و بعد از وى پسر وى حضرت كاظم موسى بن جعفر را امام دانستند و جماعه اسماعيل بن جعفر را باز اسماعيليه را با هم اختلاف افتاد بعضي هم گفتند كه اسماعيل خاتم الائمه است لا امام بعده و او حي لايموت است و بعضى به موت او و به امامت پسر او كه محمد بن اسماعيل بود قايل شدند باز اين فرقه هم با هم مختلف شد و سبب اختلاف ايشان آن است كه چون اسماعيل بن جعفر به حضور حضرت جعفر وفات يافت پسرى گذاشت كه او را محمد مى ‌گفتند واو همراه حضرت صادق كه جد او مى‌شدند به بغداد آمد و وفات يافت و در مقابر قريش مدفون گشت و او را غلامى بود مبارك نام مشهور به خوشنويسى و نقش و نگار و دست كارى عبدلله بن ميمون قداح اهوازى با او ملاقات كرد بعد از وفات حضرت صادق اظهار نمود كه من از شيعه محمدم كه مولاى تو بود و بعد از ملازمت و مصاحبت بسيار در خلوت بااو گفت كه نزد من بعضى اسرار مكتومه است از جانب مولاى تو كه هرگز بر ديگرى ظاهر نفرموده پس بيان مقطعات قرآنى موافق كلام فلاسفه آغاز نهاد و بعضى از فنون شعبده و سحر و طلسمات و نيز او را تلقين كرد چنانچه محمد بن زكرياى رازى در كتاب «المخاريق» نبذى از آن ذكر كرده و اين عبدالله بن ميمون قداح شخصى بود ملحد و زنديق و دشمن دين اسلام مي‌خواست به نهجى در اين دين فساد نمايد قاپو نمى ‌يافت واين وقت او را نان در روغن افتاد به دستور عبدالله بن سبأ كه اصل و منشأ تشيع است خلاصه كلام آنكه بعد از طول صحبت و ملازمت اين هر دو با هم عهد و ميثاق نموده جدا شدند مبارك به كوفه رسيد و شيعه كوفه را «به مذهب اسماعيليه» دعوت آغاز نهاد و فرقه خود را به «مباركيه» و «قرمطيه» ملقب ساخت زيرا كه قرمط لقب مبارك بود و عبدالله بن ميمون به كوهستان عراق رفت و كوهيان و حوش سيرت را به زور طلسمات و نيرنگات در دام خود كشيد و هر يكى را از اتباع خود وصيت كرد كه مذهب خود رااز ديگرى پنهان دارد كه «استر ذهبك و ذهابك و مذهبك» و گروه خود را به ميمونيه ملقب كرد چون از كوهستانيان خاطر خود را جمع كرد و زور بازو حاصل نمود شخصى را خلف نام نائب خود كرد و به خراسان و قم و كاشان رخصت نمود و امر به دعوت كرد و خود به بصره متوجه شد و در پى اضلال و اغواى آنها گرديد و خلف اول به طبرستان رفت و شيعه آنجا را به مذهب ميمونيه دعوت گرفت و گفت كه مذهب اهل بيت همين است و «اهل البيت ادرى بما فيه» و جماهير فرق مسلمين از خود مذهبها تراشيده در ضيق تكاليفات و تشريعات گرفتار شده‌اند و از لذائذ و طيبات محروم مانده باز به سمت نيشاپور متوجه شد و شيعه آنجا را در همين خارستان كشيد و در بعضى از روستاهاى نيشاپور نيز اقامت گزيد چون اين خبر به رؤساى اهل سنت رسيد در پى تنبيه او شدند خود را پنهان برآورده به سمت رى متوجه شد و مردم آنجا را اغوا شروع كرده و تا بود كار او همين بود و چون نايبان ملك الموت كار او را تمام كردند بعد از او احمد نام پسر او قائم مقام پدر شد و شخصى را كه غياث نام داشت نايب خود كرد و به ملك عراق فرستاد و اين غياث مردى بود اديب و شاعر و مكار و غدّار و اول مصنفين باطنيه اوست او را كتاب است مسمى به «بيان در اصول مذهب باطنيه» و آن كتاب را مرصع كرده است به امثال عرب و اشعار دلكش ايشان و در ضمن استدلال اخبار و آيات بسيار مى‌آورد و معنى وضوء و صلاة و صوم و حج و زكات و ديگر احكام بر طريق باطنيه بيان كرده به شواهد نعت آن را به اثبات رسانيده مي‌گويد كه مراد شارع همين است و آنچه عوام فهميده‌اند محض خطا و غلط است و در زمان غياث مذكور مذهب باطنيه را رونقى عظيم پيدا شد و مردم را روش جديد و سهل كه كمال بى ‌‌باكى و اباحت در آن يافتند به غايت پسند خاطر و دلچسب افتاد هزاران هزار جاهل و فاسق در ربقه اطاعت او درآمدند و از بلاد دور دست به سمت او دويدند و اين حادثه در سنه دو صد و دو اتفاق افتاد كه در حديث صحيح ظهور الآيات بعد المائتين اشاره به آن فرموده بودند و اينجا تشيع با الحاد و فلسفيه انضمام يافته و بول با براز و خون حيض آميخته طرفه معجونى به هم رسيد كه دجال هم به صد رشك آن مى ‌برد در همين اثنا كه غياث به اوج ضلالت رسيده در اغوا سحر كاريها مى ‌نمود شخصى نزد او آمد و گفت كه اى در چه خيالى رؤساى اهل سنت و جماعت ميى خواهند تو را بكشند خبردار شو و راه خود بگير غياث به مجرد استماع اين خبر وحشت اثر افتان و خيزان و سراسيمه و حيران به مروشاه جهان گريخت و مدتى به اختفاء گذرانيد ليكن در عين اختفاء كار خود مى ‌كرد و هر كه با او در ميى خورد او را از راه مى ‌برد بعد از مدتى باز قصد رى كرد باز هم او را واهمه از طرف اهل سنت پيدا شد باز گريخت در اثناى راه جان به قابض الارواح سپرد و عبدالله بن ميمون قداح به شنيدن خبر فوت او خيلى در تب و تاب او شد و آخر به كمال اندوه جان داد و در بصره مدفون شد و پسر خود را كه نيز احمد نام داشت خليفه خود ساخت آن پسر زياده بر پدر داد شرارت و اضلال دادى اول از بصره به شام رفت و در آنجا به جهت بقاياى نواصب مروانيه و تعصب ايشان كارى پيش نبرد بعد از آن به مغرب زمين روى نهاد و در آنجا جمعى را از راه برد باز به شام آمد و از آنجا به بصره مراجعت نمود و به پدر ملحق شد بعد از او پسر او محمد نام به مقام پدر نشست اولاً به مغرب زمين روى آورد و در آنجا جاه و عزت و قدر او افزود و دعوا كرد كه من مهدى موعودم. مردم بسيار با اين فريب او از جا رفته و متابعت او گزيدند و بر افريقيه و ديگر بلاد مغرب مسلط گرديد و اتباع خود را به مهدويه ملقب كرد باز مهدويه را با هم مدتى اختلاف و افتراق افتاد دو فرقه شدند سببش آنكه مستنصر كه از اولاد محمد مهدى مذكور سلطان مصر و مغرب بود اولاً بر امامت برادر خود كه نزار نام داشت بعد از خود نص نمود و ثانياً بر امامت پسر خود كه مستعلى بود نيز نص ديگر نمود و جمعى بمقتضاى نص اول رفتند و نزار را امام دانستند و گفتند كه نص ثانى لغو است زيرا كه نص اول كار خود كرده بود و جمعى ديگر نص ثانى را ناسخ نص اول قرار دادند و مستعلى را امام به حق قرار دادند باز از فرقه اسماعيليه شخصی كه محمد بن على برقعى گفته مي‌‌شد در اهواز خروج كرد در سنه دوصد و پنجاه و پنج و خود را به علويه منسوب ساخته و دعواى امامت آغاز نهاد و حال آنكه وى از علويان نبود مگر آنكه بعضى از علويان مادر او را نكاح كرده بود و او همراه مادر در خانه آن علوى پرورش يافته بود و خود را به آن علوى منسوب كرد و بر خوزستان بصره و اهواز مستولى شد و خلقی بسيار را گمراه كرد و فرقه خود را برقعيه ملقب كرد معتضد عباسى لشكرى بر سر او فرستاد او را شكست داد باز شورش كرد باز شكست خورد در همين زد و خورد پانزده سال گذرانيد آخر در سنه دو صد و هفتاد لشكرى گران بر سر او آمد و او و اتباع او بعد از جد تمام در قتال و جدال هزيمت فاحش يافتند و برقعى اسير شده و به بغداد رفت معتضد او را بكشت و بر دار كشيد باز در سنه دوصد و هفتاد و هشت يكى ديگر از اسماعيليه پيدا شد نام او حكم بن هاشم كه او را به مقنع لقب كرده بودند مردى فيلسوف و ماهر در هر صنعت خصوصاً در فن بلاغت و علم شعبده و حيل و طلسمات و سحر و نير نجات و اكثر علوم فلاسفه را نيك می ‌دانست و غرايب بسيار از او ظاهر مي‌شد تا آنكه چاهى در شهر نسف ساخته بود و از آن چاه وقت مغرب ماهى برمى آمد كه به شعاع پنج فرسنگ روشن مد شد و قبل از طلوع فجر غايب مي‌‌گشت و او خود را چهارم آلهه اربعه مي‌گفت و شيعه او تصديقش مي‌‌نمودند و جمعيت او بسيار شد به حدى كه ملوك ماوراء النهر از دست او عاجز آمدند آخر خليفه بغداد و امراى خراسان و ملوك ماوراء النهر لشكرهاى گران بر سر او فرستادند و او پاى ثبات افشرده داد مقاتله داد چون هزيمت از هر طرف بر او احاطه كرد با ياران از لشكر خود در قلعه حصينه كه برای اين روز سياه بر قله كوهی ساخته و پرداخته بود متحصن شد مسلمين او را در آن قلعه محاصره كردند و علف و دانه را مسدود ساختند اول اتباع خود را فرمود كه آتش عظيم برافروختند باز همه آنها را شراب زهرآلود خورانيده هلاك كرد و جثه آنها را در آتش سوخت و خاكسترها را در هوا پرانيد بعد از آن خود در خمی كه در آن تيزاب فاروق ساخته بود و خاصيتش آن بود كه هر چه در او اندازند آب شود درآمد و فانی شد و هنوز مردم حصار را گمان آنكه او در قلعه قائم است زنی نوجوانی در گوشه‌ای از گوش‌هاي قلعه مريض و بيهوش افتاده بود بعد دو روز كه به هوش آمد قلعه را خالی از يار و اغيار می بيند به جهت وحشت تنهايی بر دروازه قلعه آمده فرياد می كند كه در قلعه جز من كسی نيست مردم بالای برج درآمدند هر چند تفحص كردند اثری از جثه محصوران نيافتند بعضد از اتباع او كه در اول هزيمت متفرق شده در ديهات مختفی شده بودند اين واقعه را شاهد صادق بر الوهيت دانسته كمال فرحت و شادی نمودند كه او بلاشبه اله بود با ياران خود بر آسمان رفت اي كاش ما نيز همراه او می رفتيم و به اين ترقي فائز مي‌گشتيم آخرها از زبان آن زن مريضه كه در غلبه مرض بيهوش بود و گاه گاه بر احوال درونيان به صدا و آواز مطلع می شد قصه واقعی ظاهر گشت و حيله سازی آن خبيث در عين وقت موت برای گمراه كردن پس ماندگان ظاهر گشت و نيز در عهد معتضد مردی از همين فرقه اسماعيليه برآمد كه او را ابوسعيد بن الحسن بن بهرام جنابی می گفتند اول خروج او در بحرين بود بعد از آن رفته رفته بر هجر و لحسا و قطيف و ساير بلاد بحرين دست ياب شد و مردم را به مذهب باطنيه خواندن آغاز نهاد و تابعان خود را به جنابيه ملقب ساخت و آئين اين گروه عين آئين سكهان كرو بود و معاش و مكسب ايشان غارت كردن ديهات و حی كردن مواشی مردم و تاختن قوافل و قتل مسلمين بود آخرها يكی از خدمتگاران او را در حمام كشت و اين واقعه در سنه سيصد و يك واقع شد پس از وی پسر وی كه ابوطاهر بود قائم مقام او شد و قوت و مكنت بسيار پيدا كرد و بر سر حاجيان كعبه در سنه سيصد و هفده تاخت آورد و مذهب باطنيه را رواج داد چون صولت او فی الجمله به مدافعت ملوك و خلفاء شكسته شد شخصی ديگر از قرامطه برآمد كه نامش حمدان بود به امامت محمد بن اسماعيل مذكور الصدر مردم را داعی گشت و گفت كه انه حي لم يمت و لا يموت و اوست مهدی موعود كه دنيا را پر از عدل و داد خواهد ساخت و خواهد برآمد و اتباع خود را به قرامطه ملقب كرد و اين لقب بر اتباع او به حدی غالب آمد كه بعد از وی كسی مباركيه را قرامطه نمی گفت محض اتباع او را به اين لقب ياد می ‌كردند و الا در اصل قرامطه لقب ساير مباركيه است چنانچه در محل خود مذكور شود ان شاءالله تعالی و بعد از حمدان ابن ابی الشمط برخاست و مخالفت حمدان نمود و گفت بعد از اسماعيل امامت به برادر كه او محمد بود رسيد و بعد از او به برادر او كه موسي الكاظم بود و بعد از او به برادر او كه عبدالله افطح پسر جعفر صادق است و بعد از او به برادر او كه اسحاق بن جعفر است و انكار امامت محمد بن اسماعيل هم بالكليه نمی نمود بلكه منكر حيات و رجعت او بود و ياران خود را به شمطيه ملقب كرد پس فرقه ميمونه و خلفيه و برقعيه و مقنعيه و جنابيه و قرمطيه همه شاخه‌های باطنيه‌اند و در اصول عقايد با هم اختلافی ندارند مگر در بعضي فروع.

واصل «اعتقاد كليه باطنيه»آنست كه عمل ببواطن نصوص فرض است نه به ظواهر آن و لهذا ملقب بباطنيه شده اند مگر آنكه از جمله آنها مقنعيه خلاف كلی كرده اند كه قايل بالوهيت مقنع شده اند و اهل تاريخ چنين گويند كه در ميان برقعی و مقنع و قرمطی رسل و رسايل پنهان می شد و با هم موافق بودند در غرض و مقصد زيرا كه مقصد همه ايشان قتل مسلمين و بر هم زدن شرايع و استيصال اهل اسلام و بر گردانيدن مردم از روش دين بود بهر رنگی كه ممكن شود و بهر دعوی كه ميسر آمد اول كسی كه احداث مذاهب باطنيه نمود قداح اهوازي است و اول كسی كه تقيه را ترك كرده مجاهره بر ملا اظهار اين مذهب نمود برقعی است بعد از آن مقنع و جنابی باز حسن از نزاريه و اولاد او و مهدويه كه ابتداء تكون آنها سابق مذكور شد هرچند در اصل عقيده از اسماعيليه بودند ليكن ولايت مصر و مغرب كه در دست ايشان افتاد بنابر تأليف قلوب مردم ان ديار كه در ظواهر شريعت تقيد بسيار دارند در اجراء احكام شريعت مبالغه تمام می نمودند و شيعه خلص خود را در خلوت بطريق باطنيه نيز دلالت ميكردند.

ازين حكايات كه مذكور شد سامعان فهيم و ارباب ذهن مستقيم را چند فايده حاصل مي‌شود :

اول آنكه باعث حدوث تشيع در ابتدا نفاق و دشمنی اسلام بود كه عبدالله بن سبا و اخوان اورا حميت جاهليت و لحوق مذلت و عار برآن آورد ثانيا طلب ملك و رياست كه مختار و كيسان را در پيش آمد و ثالثا مخالفت با امام زاده زيد شهيد كه هشامين و اقرآن آنها را اتفاق افتاد و رابعا الحاد وزندقه و رفع تكاليف شرعيه كه عبدالله بن ميمون قداح انديشيد.

دوم آنكه اصول مذاهب تشيع از پنج بيش نيستند: شيعه اولی، و غلاة و كيسانيه و زيديه و اماميه شيعه اولی را دو فرقه اعتبار ميكنند فرقه اول مخلصين كه اهل سنت وجماعت اند از صحابه و تابعين كه ملازم صحبت حضرت مرتضی و ناصران خلافت او بودند از اخيار مهاجران و انصار و غيرهم مذهب ايشان آنكه حضرت مرتضی امام حق است بعد از شهادت حضرت عثمان و طاعت او بر كافه انام فرض است و او افضل زمان خود بود و هر كه با او خلافت نمود در امر خلافت مخطي و باغي بود و هر كه اورا لايق خلافت ندانست مبطل و ضال و أم المؤمنين و طلحه و زبير با او در امر خلافت مناقشه نكرده اند در تقديم قصاص قتله عثمان و تأخير آن نزاع داشتند و قريب بود كه بصلح انجامد همين عبدالله بن سبأ و امثال او بيمرضی رؤسای طرفين جنگ و قتال آغاز كردند و شد آنچه شد و لهذا همه بزرگواران عدم لياقت مرتضی مر خلافت را اصلا معتقد نبودند بلكه بهترين اهل عصر خود می دانستند و مدايح و مناقب آنجناب را بر ملا روايت می نمودند و مذهب اين فرقه آنست كه كلمات طيبات مرتضی را محمول بر ظواهر آن بايد داشت نه بر تقيه و خلافت نمائی چنانچه كلام الله و كلام الرسول را نيز بر ظواهر آن حمل بايد كرد چه امام بحق نايب پيغمبر است و نصوص پيغمبر همه محمول بر ظاهر است پس آنچه مرتضی از تفضيل بعض اصحاب بر خود و مدايح و مناقب سائر اصحاب كه مخالفان و مقاتلان او باشند بيان فرمايد بی شبهه و بيشك يقين بايد كرد و مأخذ اعتقاد و عمل سنت مصطفويه را كه بروايت جميع صحابه ثابت شده است بايد دانست كه مرتضی همه را تصويب فرموده و جميع صحابه كرام را پايه بپايه ستوده كما سيجئ تفصيله ان شاءالله تعالی و لهذا آنفرقه ملقب به اهل سنت و جماعت شد و لهذا اين طايفه در حق صحابه موافق ظواهر كلمات مرتضی ميروند و هر همه را مرتبه به مرتبه معتقدند.

«فرقه دوم» تفضيليه هر چند اين فرقه داخل شيعه اولی نيست ليكن چون در جميع مسائل موافق با اهل سنت و جماعت اند و مآخذ اعتقاد و عمل ايشان نيز سنت مرويه از جماعه صحابه است مگر مسئله تفضيل فقط اينها را داخل شيعه اولی نمی نمايد تقليلاً للاكثار و ضبطاً للانتشار مذهب ايشان اينست كه جناب مرتضی و اولاد او احق بالخلافه‌اند تا وقتيكه ايشان بديگران تفويض نمايند چنانچه شيخين و ذي النورين را اتفاق افتاد خلافت ايشان درست باشد و هرگاه خود متصدی اين كار شوند ديگری را نمی رسد كه درين كار مداخلت نمايد و مرتضی افضل الناس بعد الرسول است و صحابه كرام را بخير ياد ميكنند و نسبت بظلم و غصب و ضلال نمی نمايند و در هيچ مسئله مخالف فرقه اول نمی شوند مگر در تفضيل فقط و اسماعيليه را هر چند مذهب ديگر دارند در اماميه داخل كرده اند بجهت تقليل انتشار.

و نيز بايد دانست كه شيعه اولی كه فرقه سنيه و تفضيليه اند در زمان سابق بشيعه ملقب بودند و چون غلاة و روافض و زيديان و اسماعيليه باين لقب خود را ملقب كردند و مصدر قبايح و شرور اعتقادی و عملی گرديدند خوفاً عن التباس الحق بالباطل فرقه سنيه و تفضيليه اين لقب را بر خود نپسنديدند و خود را به «اهل سنت و جماعت» ملقب كردند حالا واضح شد كه آنچه در كتب تاريخ قديمه واقع ميشود كه فلان من الشيعه او من شيعه علی حال آنكه او از رؤسای اهل سنت و جماعت است راست است و في «تاريخ الواقدی» و «الاستيعاب» شئ كثير من هذا الجنس فليتنبه له و نيز معلوم شد كه تكفير و حكم بارتداد شيعه بلا اختلاف منطبق است بر حال غلاة و كيسانيه و اسماعيليه اما زيديه و روافض كه خود را اماميه مي گويند در تكفير آنها اختلاف است و الحق التفصيل و سيجيء ان شاءالله تعالی و غلاة و كيسانيه و زيديه و روافض يعنی اماميه نيز متفرقه اند بفرق بسيار كه تعداد اسامی و مذاهب آنها در «ملل و نحل» و ديگر كتب مبسوطه يافته ميشود و خالی از فضول نيست زيرا كه معرفت حال اصول مغني است از معرفت حال فروع و فساد اصل مستلزم فساد فرع است اما بجهت تنشيط اذهان و انبساط سامعان بطريق اجمال نبذی از تفصيل سر كنم و منصف را خالی از فايده نيست.

اما «غلاة» پس بيست و چهار فرقه‌اند:

اول آنها «سبّائيه» اصحاب عبدالله بن سبأ قالوا ان عليا هو الا له حقا و ميگويند حضرت مرتضی شهيد نشده است بلكه ابن ملجم شيطانی را كشت كه متصور بصورت آنجناب شده بود معاذالله كه شيطان لعين بصورت مطهره او متمثل تواند شد و ميگويند كه آنجناب در ابر مختفی مي ماند و آواز رعد آواز اوست و برق چابك اوست و هر گاه آواز رعد می شنوند در جواب ميگويند الصلوة والسلام عليك يا اميرالمؤمنين و ميگويند كه آنجناب بعد از مدتی نزول خواهند فرمود و دشمنان خود را زير و زبر خواهد كرد و درين كلمات ايشان تناقض صريح و تهافت ظاهر است زيرا كه با آواز تند رعد و ابقای برق عالمی را تواند كشت در حق اعداء چرا صرفه ميفرمايد و چه انتظار ميكشد.

فرقه دوم از غلاة «مفضليه» اند اصحاب مفضل صيرفي كه بسبب لزوم شنايع بر مذهب سبائيه طور ديگر گرفتند و گفتند كه نسبت جناب مرتضوی با حق تعالی نسبت مسيح است با او تعالی موافق قول نصاری باين معنی كه لاهوت با ناسوت متحد گشته يك چيز شد و مذهب ايشان آنست كه نبوت و رسالت منقطع نمی ‌شود هر كه را اتحاد با لاهوت حاصل شد نبی است و اگر ارشاد عالم و هدايت ضالين پيشه گرفت رسول است و لهذا در ميان ايشان مدعيان نبوت و رسالت بسيار گذشته‌اند.

فرقه سوم از غلاة «سريغيه» اند اصحاب سريغ بفتح سين و كسر راء مهمله آخره غين معجمه مذاهب ايشان مثل مذهب مفضليه است مگر آنكه حلول لاهوت در ناسوت در حق پنج شخص اعتقاد ميكنند بتعين پيغمبر و عباس و علی و جعفر و عقيل.

فرقه چهارم از غلاة « بزيغيه» اند اصحاب بزيغ بن يونس كه بالوهيت جعفر صادق قائل اند و ميگويند كه در حقيقت جعفر صادق بنظر نمی آمد و بصورتی كه مردم او را جعفر صادق ميگفتند متشبح شده بود و گفته اند كه ائمه ديگر الوهيت ندارند ليكن وحی بسوی ايشان مي‌شود و معراج و صعود به ملكوت جميع ائمه را حاصل بود.

فرقه پنجم از غلاة «كامليه)‌اند اصحاب كامل ميگويند كه ارواح متناسخ مي شوند يعنی انتقال ميكنند از بدنی به بدنی و روح الهي اول در بدن آدم پس از آن در شيث در آمد و هلّم جراً در سائر انبياء و أئمه نقل نمود و ارواح بنی آدم نيز در ميان خودها تناسخ ميكنند و اين گروه جميع صحابه را تكفير ميكنند بترك تبعيت علی و علی را نيز تكفير ميكنند بترك طلب حق، از اينجا معلوم شد كه حلول روح الهی در بدن شخص و امامت او مشروط بايمان نيست نزد ايشان و الا تكفير جناب علی كرم الله وجهه چه امكان داشت.

فرقه ششم از غلاة «مغيريه» اند اصحاب مغيره بن سعيد عجلی ميگويند كه حق تعالی بر صورت مردی است نورانی و بر سر او تاجی است از نور و دل او چشمه حكمت‌هاست.

فرقه هفتم از غلاة «جناحيه» اند كه بتناسخ ارواح قائل اند و روح الهی را در بدن آدم و شيث و جميع انبياء منتقل ميدانند و بعد از پيغمبر آخر زمان آن روح را در بدن مرتضی و حسنين و محمد بن الحنيفه و بعد از آن در بدن عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر حال می انگارند و امامت را نيز به همين ترتيب اعتقاد ميكنند بلكه معنی نبوت و امامت نزد ايشان حلول روح الهی در بدن شخص است و معاد را انكار ميكنند و محرمات را حلال ميدانند.

فرقه هشتم از غلاة «بيانيه» اند اصحاب بيان بن سمعان بهذي خدای تعالی را بصورت و شكل موصوف ميدانند و قائل اند بحلول حق تعالی در بدن محمد باز در بدن علی باز در بدن محمد بن الحنيفه باز در بدن ابوهاشم بن محمد بن الحنيفه باز در بدن بيان بن سمعان و گويند كه لاهوت متحد شد با ناسوت او به وضعی كه در رگ و پوست او در آمد چون آتشی در انگشت و چون گلاب در گل.

فرقه نهم از غلاة «منصوريه» اند اصحاب ابو منصور عجلی گويند كه رسالت منقطع نمی شود و عالم قديم است و احكام شريعت همه مخترعات ملايانست و بهشت و دوزخ هيچ نيست و بعد از امام محمد باقر قائل به امامت ابومنصور شوند.

فرقه دهم از غلاة «غماميه» اند و اينها را ربيعه نيز گويند اعتقاد دارند كه پروردگار عالم در موسم بهار در پرده ابر بسوی زمين نزول ميفرمايد و در دنيا طواف ميكند و باز صعود می نمايد به آسمان و اثر بهار از شگوفه و گل و ريحان و ميوه و غله و سبزه ازآن است.

فرقه يازدهم «امويه» اند گويند كه مرتضی شريك پيغمبر بود در نبوت و رسالت.

فرقه دوازدهم از غلاة «تفويضيه» اند گويند حق تعالي بعد از پيدايش دنيا امور دنيا را تفويض فرمود به پيغمبر و هر چه در دنياست برای او مباح ساخت و طايفه ازايشان قائل اند كه بمرتضی تفويض فرمود و بعضی بهر دو.

فرقه سيزدهم از غلاة «خطابيه» اند اصحاب ابوالخطاب محمد بن ربيب الاخدع الاسدی گويند كه جميع امامان پسران خدايند و مرتضی اله است و جعفر صادق نيز اله است مرتضی را اله اكبر جعفر صادق را اله اصغر دانند و ابوالخطاب را پيغمبر انگارند و گويند كه جميع انبياء ماضين نبوت خود را تفويض به ابوالخطاب نموده اند و طاعت او را بر كافه انام فرض نموده و اين ابوالخطاب ياران خود را وصيت می نمود كه برای موافق مذهب خود شهادت دروغ بدهند لهذا در كتب فقه می نويسند كه لا يجوز شهاده الخطابيه.

فرقه چهاردهم از غلاة «معمريه» اند منسوب بمعمر قائل اند به نبوت امام جعفر صادق بعد از آن ابوالخطاب را نبی دانند بعد از آن معمر را و احكام شرع را مفوض به معمر دانند و گويند كه معمر كه آخر انبياء بود احكام را ساقط كرد و رفع تكاليف نمود و اينها گروهی از خطابيه اند.

فرقه پانزدهم «غرابيه» اند گويند كه جبرئيل را حق تعالی به وحی برای علی فرستاده بود در تبليغ آن غلطی كرد و به محمد رسانيد گويند كه علی را در صورت با محمد مشابهت تمام بود ازغراب بغراب هم زياده تر مشتبه بودند جبرئيل را امتياز ممكن نشد شاعر ايشان بعربی گويد:

بيت:

غلط الأمين فجازها عن حيدره * تا الله ما كان الأمين أمينا

و به فارسي گويد

بيت:

جبرائيل كه آمد زبر خالق بيچون * در پيش محمد شد و مقصود علی بود

و اين قدر كلام مصنفان ايشان است و جاهلان خود صريح لعنت جبرئيل نمايند با اين لفظ كه لعنةالله علی صاحب الريش.

فرقه شانزدهم «ذبابيه» اند و ايشان محمد را نبی انگارند و علی را اله گويند و نيز گويند كه در ميان هر دو خدا و نبی مشابهت تمام بود و كان محمد اشبه بعلی من الذباب بالذباب و اينها طايفه از غرابيه‌اند كه از عقيده سابقه باين عقيده رجوع نموده اند.

فرقه هفدهم «ذميه» اند گويند كه علی اله است و محمد را برای دعوت مردم بسوی خود فرستاده بود پس محمد مردم را بسوی خود دعوت نمود نه بعلی و به اين جهت محمد را مذمت كنند و لهذا بذميه ملقب شده‌اند.

و فرقه هجدهم «اثنينيه» اند گويند محمد و علی هر دو اله اند و با هم دو گروه شده اند بعضی خدائی محمد را تقديم و ترجيح دهند و فرقه دیگر خدائی علی را غالب و قوی دانند و اينها طايفه از ذميه اند كه از مذمت محمد رجوع كرده بشركت محمد و علی در الوهيت قائل شده اند.

فرقه نوزدهم «خمسيه» اند همه پنج تن را اله گويند و از الحاق تاء تانيث در لفظ فاطمه احتراز كنند و گويند كه اين پنج تن در حقيقت شخص واحدند كه يك روح در ايشان حلول كرده و يكی را بر ديگری ترجيح ندهند.

فرقه بيستم «نصيريه» اند بحلول اله در حضرت علی و اولاد ايشان قائل اند اما خاص ميكنند به ائمه و گاهی لفظ اله نيز بر حضرت علی اطلاق كنند مجازاً بطريق اطلاق اسم حال بر محل.

فرقه بيست و يكم «اسحاقيه» اند گويند زمين گاهی خالی از پيغمبر نمی ماند و بحلول باری تعالی در حضرت علی و ائمه قائل اند و با هم در اين اختلاف دارند كه بعد از حضرت علی در كدام كس حلول نمود.

فرقه بيست و دوم «غلبائيه» اند اصحاب غلباء بن اروع اسدی و قيل اوسی مذهب ايشان الوهيت حضرت علی است و گويند علی افضل است از محمد و محمد با او بيعت كرده و متابعت او لازم گرفته است.

فرقه بيست و سوم «زراميه)‌اند اينها سلسله امامت رااز علی مرتضی به محمد بن الحنفيه و بعد از او به ابوهاشم پسر او و بعد از او به علی بن عبدالله بن عباس به وصيت ابوهاشم برای او بعد از او به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس و هلم جرا تا منصور دوانيقی رسانند و در ابو مسلم مروزی كه صاحب دعوت عباسيه بود حلول باری تعالی را اعتقاد كنند و لهذا در غلاة معدود شدند و اينها ترك فرايض كنند و استحلال محرمات نمايند.

فرقه بيست و چهارم «مقنعيه» اند بعد از امام حسين مقنع را اله دانند و گويند الآلهه اربعه و ذكر حال مقنع سابق گذشت و او در اصل اسماعيلی بود چون دعوای الوهيت كرد در غلاة معدود شد و بر لبيب پوشيده نيست كه در حقيقت مذهب غلاة مبتنی بر اعتقاد الوهيت يا حلول اله است در نبی و امام و در تعين امام همان مذاهب ثلاثه يعنی كيسانيه و زيديه و اماميه مدنظرند پس بعضی غلاه كيسانيه اند و برخی غلاة اماميه و غلاة زيديه تا به حال شنيده نشده لهذا در اين فرقه هاي بيست و چهار فرقه مذكور نيست كه قايل به حلول يا الوهيت زيد شهيد و اولاد او شده باشد.

اما «فرق كيسانيه» پس اول بايد دانست كه در تحقيق كيسان اختلاف بسياراست صاحب صحاح اللغه يعنی جوهری گفته است كه كيسان نام مختار است و اكثر لغويان مثل صاحب قاموس و غيره به تبعيت جوهری به همين رفته اند ليكن نزد ثقات و معتمدان ارباب تاريخ صحيح آنست كه او چيله حضرت حسن مجتبی بود و تلميذ محمد بن الحنفيه از وي علوم غريبه اخذ كرده بود و مجموع كيسانيه شش فرقه اند: كريبيه اصحاب ابوكريب ضرير بعد از حضرت مرتضی بامامت محمد بن الحنفيه كه ابوالقاسم كنيت اوست قايل اند و تمسك كنند كه حضرت مرتضی نشان لشكر در بصره به او تفويض نمود و اين را نص بر امامت دانند و گويند كه محمد بن الحنفيه حي لايموت است و در دره‌ای از دره‌های كوه رضوی مختفی است و صاحب الزمان اوست با چهل كس از ياران خود در آن كوه آمده و مقيم شده و نزد او دو چشمه از قدرت الهی جوشيده كه شهد و آب از آنها می چكد كثير عزه كه شاعر مشهور است نيز ازين فرقه بود چنانچه اين ابيات او دلالت برين دارد.

شعر:

و سبط لا يذوق الموت حتی * يقود الخيل يقدمها اللواء

يغيب فلا يري فيهم زمانا * برضوي عنده عسل و ماء

و اين ابوكريب اول كسی است از شيعه كه قائل به اختفاء صاحب الزمان شده و گفته كه امام به جهت خوف اعداء پنهان می شود و باز بعد از مدتی ظهور می كند و جميع فرق شيعه اين تسلی خاطر خود را در باب امام مفقود از همين ابوكريب آموخته اند و جابجا قائل به اختفاء شده اند. اسحاقيه اصحاب اسحاق بن عمر، ايشان امامت را از محمد بن الحنفيه به ابوهاشم منتقل ميدانند و محمد بن الحنفيه را ميت اعتقاد كنند و بعد از ابوهاشم به اولاد او ميرسانند به وصيت الآباء للابناء. حربيه و اينها را كنديه نيز گويند اصحاب عبدالله بن حرب كندی بعد از ابوهاشم عبدالله بن حرب را امام دانند بوصيت ابوهاشم عباسيه علی بن عبدالله بن عباس را بوصيت ابوهاشم امام دانند و بعد از علي انتقال امامت در اولاد او تا منصور عباسي اعتقاد كنند. طياريه گويند كه بعد از ابو هاشم عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب بوصيت او امام شد. مختاريه با كيسانيه در امامت حسنين خلاف دارند و گويند كه بعد از مرتضی حسنين امامت يافتند و بعد از آن محمد بن الحنفيه و سبب اين خلاف و اختلاف سابق مذكور شد.

اما «زيديه» پس خود را به زيد بن علی بن الحسين بن علی ابن ابی طالب رضي الله تعالی عنهم نسبت كنند و باهم افتراق نموده نه فرقه شدند . اول: زيديه صرف كه اصحاب زيد بن علی بودند و با وی بيعت كردند در خروج بر اولاد عبدالملك بن مروان و اصول مذهب از وی آموختند بلكه بعضی از فروع نيز از وی روايت كنند و تبرا از صحابه كبار جايز ندارند و نصوص متواتره از زيد برين مدعا نقل نمايند و همه را به نيكی ياد كنند و گويند كه امامت حق مرتضی بود و او خود برای شيخين و ذي النورين گذاشت و نيز گويند كه بيعت خلفاء ثلاثه خطا نبود زيرا كه مرتضی به آن راضی بود و معصوم به خطا و باطل راضی نشود و مذهب ايشان موافق مذهب اهل سنت بود در جميع مسائل امامت الا در همين قدر كه ايشان فاطمی بودن امام را شرط دانند و بتفويض او ديگری را امام قرار دهند و گويا اصل زيديه فرقه ثانيه است از شيعه اولی ليكن متأخرين ايشان بسبب اختلاط با معتزله و شيعه ديگر تحريف مذهب خود كردند و نهايت دور افتادند گويند كه امام اعظم ابوحنيفه كوفی رحمةالله عليه نيز بصحت امامت زيد بن علی قايل بود و او را در اين خروج تصويب مي نمود و مردم را به رفاقت او تحريض ميكرد و لهذا اكثر زيديه در فروع موافق مذهب حنفيه اند و در اصول مطابق اعتقاد معتزله اند. دوم: جاروديه ياران ابوالجارود زياد بن ابو زياد گويند كه امام بعد از پيغمبر مرتضی بود بنص وصفی نه به تعين نام، و صحابه را تكفير كنند بترك اقتداء مرتضی و بعد از مرتضی حسنين را نيز بترتيب امام دانند و بعد الحسنين امامت را شوری در ذريه حسنين اعتقاد كنند پس هر كه از ايشان به شمشير خروج كند و عالم و شجاع باشد امام زمان خود است پس زيد بن علی را امام دانند و يحيی بن زيد را نيز امام دانند و در منتظر اختلاف دارند بعضی گويند محمد بن عبدالله بن الحسين بن الحسن است كه در ايام منصور مدعی امامت شده مقتول گشت گويند كه او زنده است مقتول نشده و بعضی گويند كه محمد بن القاسم بن الحسن صاحب طالقان است كه در ايام معتصم بعد از خروج و قتال اسير شده در حبس ماند و هم در حبس درگذشت موت او را انكار كنند و جماعتی از اين ها گويند كه يحيی بن عمر است از احفاد زيد بن علی بن حسين و او را صاحب الكوفه گويند در ايام مستعين خروج كرد و بقتل رسيد قتل او را انكار كنند. سوم: جريريه و اينها را سليمانيه نيز گويند اتباع سليمان بن جرير گويند امامت شوری است فيما بين الخلق و انعقاد امامت به رضامندی دو كس ميشود از صلحاء مسلمين و ابوبكر و عمر را امام دانند و مردم را در بيعت با آنها با وجود مرتضی تخطيه كنند و عثمان و طلحه و زبير و عايشه را تكفير كنند. چهارم: تبريه و توميه نيز لقب آنها است ياران مغيره بن سعد كه ملقب باتبر بود گويند بيعت ابوبكر و عمر بر خطا نبود زيرا كه مرتضی بران سكوت كرد و ما سكت عليه المعصوم فهو حق و در عثمان توقف نمايند زيرا كه رضا و سكوت مرتضی خاطر خواه ايشان بران ثابت نشده و مرتضی را از وقت بيعت امام دانند. پنجم: ياران نعيم بن اليمان مذهب ايشان مثل مذهب تبريه است مگر آنكه عثمان را تكفير كنند و از وی تبری نمايند و ديگر صحابه را بخير ياد كنند. ششم: دكنيه ياران فضل بن دكين مذهب ايشان مانند مذهب جاروديه است مگر آنكه طلحه و زبير و عايشه را تكفير كنند و بقيه صحابه را بخير ياد كنند. هفتم: خشبيه اصحاب خلف بن عبدالصمد گويند امامت شوری است در اولاد فاطمه عليهاالسلام اگر جامه خلافت را ديگری بپوشد خروج بروی واجب است و اينها را خشبيه از آن گويند كه بر سلطان وقت بلااسباب خروج كردند و سلاحی نداشتند مگر چوب و عصا، و خشب در لغت عرب چوب را گويند. هشتم: يعقوبيه ياران يعقوب برجعت قايل اند و امامت ابوبكر و عمر را انكار كنند بلكه بعضی از ايشان تبرا نمايند. نهم: صالحيه اصحاب حسين بن صالح امامت را شوری در اولاد فاطمه عليهاالسلام اعتقاد كنند هركه از فاطميين بصفت علم و شجاعت و سخاوت متصف باشد و خروج نمايد امام است و تعدد ائمه در يك زمان بلكه در يك ملك نيز نزد اكثر زيديه جايز است.

و اما «اماميه» پس مدار مذهب ايشان و قدر مشترك در عقايد جميع فرق ايشان آنست كه زمان تكليف خالی نمی باشد از امام فاطم و مجموع اينها سی و نه فرقه اند اول: حسنيه امامت را بعد از مرتضی بحسن مجتبی متعلق دانند و بعد از آن بحسن مثنی بوصيت پدر برای او واو را رضا من آل محمد گويند بعد از آن پسر او را كه عبدالله بود امام دانند و مناقشه امام جعفر صادق با اورا رد کنند و تدلی كه فيما بينهما واقع شد در كتب اثنا عشريه نيز موجود است و بتقريبی ملا محمد رفيع واعظ ايشان در ابواب الجنان از كلينی نقل نموده است، و بعد از او پسر او را محمد كه لقب بنفس زكيه است بعد از او برادر او را كه ابراهيم بن عبدالله بود اين هر دو برادر در ايام منصور دوانقی خروج كردند و مردم را بسوی خود دعوت كردند و خلايق بسيار گرد ايشان جمع شدند و بعد از جنگ و قتال از دست امراء منصور شربت شهادت چشيدند. دوم: نفسيه و اينها طايفه از حسنيه اند گويند نفس زكيه كشته نشده بلكه غايب و مختفی است و بعد چندی ظاهر خواهد شد. سوم: حكيمه‌اند و ايشان را هشاميه نيز گويند اصحاب هشام بن الحكم گويند كه بعد از امام حسن امامت تعلق به امام حسين و اولاد ايشان گرفت و تا امام جعفر صادق بر ترتيب معتقد امامت اند ليكن در حق باری تعالی قايل به تجسم صريح می ‌شوند و گويند معبود ايشان بصورت جسمی است طويل و عريض و عميق و ابعاد ثلاثه او با هم متساوی اند و صورتی از صور متعارفه اجسام ندارد. چهارم: سالميه اند و اينها را جوالقيه نيز گويند اصحاب هشام بن سالم جواليقی در امامت و تجسيم موافق با حكميه اند مگر آنكه معبود خود را بصورت انسان اعتقاد كنند. پنجم: شيطانيه اند و ايشان را نعمانيه نيز گويند اصحاب محمد بن نعمان صيرفی كه ملقب بشيطان الطاق است امامت تا به امام موسی كاظم اعتقاد نمايند و خدای تعالی را جسم انگارند و او را اعضاء ثابت كنند. ششم: زراريه اند اصحاب زراره بن اعين كوفي تا امام جعفر صادق امامت را معتقدند و گويند كه صفات الهی حادث اند و باری تعالی در ازل نه حيات داشت نه علم نه قدرت نه سمع نه بصر. هفتم: يونسيه اند اصحاب يونس بن عبدالرحمن قمی گويند كه باری تعالی بر عرش است و او را ملائكه برميدارند. هشتم: بدائيه بدارا برخدا تجويز نمايند و گويند كه باری تعالی بعض اشيا را اراده ميكند و نادم ميشود كه خلاف مصلحت بود و خلافت خلفاء ثلاثه و آيات مدح و منقبت ايشان را برهمين حمل می نمايند. نهم: مفوضه گويند باری تعالی خلقت دنيا را به محمد تفويض نمود پس دنيا بما فيها پيدا كرده ای محمد است و طايفه‌اي از اينها گويند كه به علی تفويض نمود و طايفه ديگری گويند به هر دو و اين هفت فرقه كه مذكورشد غلاة اماميه اند و همه اينها باتفاق كفارند و قدر مشترك در مذاهب ايشان اتفاق است بر امامت ائمه سته.دهم: باقريه گويند امام باقر نمرده است و هو حي لايموت و هو المنتظر. يازدهم: حاصريه گويند بعد از باقر پسر او زكريا امام شد و او مختفی است در كوه حاصر تا وقتيكه اذن خروج از جانب غيب به او برسد. دوازدهم: ناؤسيه اصحاب عبدالله بن ناؤس بصری اند گويند كه امام جعفر صادق زنده است و او را غيبت حاصل شده و هو المهدي الموعود و القائم المنتظر و طايفه‌ای از اينها منكر غيبت كليه‌اند كه اولياء او در بعضی اوقات در خلوت او را می بينند. سيزدهم: عماريه اند اصحاب عمار گويند كه جعفر صادق مرد و بعد از او پسر او محمد امام است.

و هشت فرقه اماميه اند كه آنها را «اسماعيليه» گويند قدر مشترك فيما بينهم آنست كه بعد از جعفر صادق كلانترين فرزندان او اسماعيل امام است بموجب نص امام جعفر صادق كه إن هذا الامر في الاكبر مالم يكن به عاهه و نيز او انجب اولاد جعفر است زيرا كه مادر او فاطمه بنت الحسن بن الحسن بن علي است فرقه اولی مباركيه اند اصحاب مبارك كه شمه از حال او سابق مذكور شد بعد از اسماعيل محمد بن اسماعيل را امام دانند و او را خاتم الائمه انگارند و گويند هو القائم المنتظر و المهدي الموعود. دوم: باطنيه اند كه بعد از اسماعيل در اولاد او بنص سابق حق امامت را جاری دارند و گويند كه عمل به باطن كتاب واجب است نه بظاهر آن. سوم: قرمطيه و در تحقيق اين نسبت اهل لغت را اختلاف است بعضی گويند قرمط نام مبارك است چنانچه گذشت و بعضی گويند نام مردی ديگر است از سواد كوفه كه بانی اين مذهب شد و بعضی گويند نام او حمدان بن قرمط است و بعضی گويند قرمط نام ديهی است از ديهات واسط كه حمدان ساكن آن ديه بود پس او قرمطی است و اتباع او قرامطه علی اي حال مذهب ايشان آن است كه اسماعيل بن جعفر خاتم الائمه است و او حي لايموت است قايل اند به اباحه محرمات. چهارم: شمطيه اصحاب يحيي بن ابي الشمط گويند بعد از جعفر صادق امامت به هر پنج پسر او رسيد باين ترتيب اسماعيل و محمد و موسی كاظم و عبدالله افطح و اسحاق. پنجم: ميمونيه اصحاب عبدالله بن ميمون قداح اهوازی گويند كه عمل به ظواهر كتاب و سنت حرام است و انكار معاد نمايند. ششم: خلفيه گويند آنچه در كتاب و احاديث وارد شده است از صلاة و صوم و زكات و حج و امثال آن همه محمول بر معانی لغوی است و معنی ديگر ندارد و قيامت و بهشت و دوزخ را انكار كنند. هفتم: برقعيه اند اصحاب محمد بن علی برقعی معاد و احكام شرايع را انكار كنند و نصوص را تأويل نمايند و نبوت بعضی انبياء را منكر شوند و لعن ايشان واجب دانند. هشتم: جنابيه اتباع ابوطاهر جنابی ايشان را در اين مذهب غلو زايد است منكر معاد و احكام اند و هر كه عمل به احكام نمايد قتل او را واجب دانند و لهذا حاجيان را قتل كردند و حجر اسود را بركنده بردند تا مردم بد اعتقاد شوند و ديگر قصد اين خانه و طواف آن ننمايند و اين پنج فرقه يعني شمطيه و ميمونيه و خلفيه و برقعيه و جنابيه در عداد قرامطه داخل اند و در ايشان شمرده ميشوند و باين حساب فرقه های اسماعيليه را هشت گفته اند و الا زياده ميشوند. فرقه نهم: از اصول اسماعيليه سبعيه اند گويند كه انبياء ناطقين به شرايع كه رسل اند هفت اند آدم و نوح و ابراهيم و موسی و عيسی و محمد و مهدي و ما بين دو رسول هفت كس ديگری می باشند كه شريعت سابق را تا حدوث لاحق قايم دارند و اسماعيل بن جعفر از جمله اين هفت بود كه فيمابين محمد و مهدي اقامت شريعت نمودند و نيز گويند در هر عصر لابد است از هفت كس كه قابل اقتدا و مأخذ اهتدا توانند بود، و فرقه دهم: از اصول اسماعيليه مهدويه است كه طول و عرض بسيار پيدا كرد و ارباب تصانيف و تواليف در آن فرقه بهم رسيده اند و ملكوت و سلاطين مغرب زمين در همين فرقه گذشته‌اند و غلبه و تسلط واقعی نصيب ايشان شد ايشان امامت را بعد از اسماعيل به محمد وصي پسر او و بعد از آن با حمدونی كه پسر اوست و بعد از آن به محمد تقی كه پسر اوست بعد از آن به عبيدالله رضي كه پسر اوست بعد از آن به ابوالقاسم عبدالله كه پسر اوست بعد از آن به محمد پسر او كه خود را محمد مهدي لقب كرد بعد از آن به پسر او احمد قايم بامر الله باز به اسماعيل بن احمد منصور بقوه الله بعد از آن به معد بن اسماعيل معز لدين الله بعد از آن به ابي منصور نزار بن معد عزيز بالله بعد از آن به ابوعلي منصور بن نزار حاكم بامر الله باز به ابوالحسن علي بن منصور ظاهر لدين الله باز بمعد بن علي منصور مستنصر بالله بنص آباء بر ابناء ثابت ميكنند و چون نوبت به امامت مهدی رسيد امر خود را در مغرب زمين رواج داد و طلب پادشاهی كرد و خلايق بسيار با وی جمع شدند پس اول بر بلاد افريقيه مستولی شد و آهسته آهسته بر بلاد مصر نيز دست يافت و در دست اولاد او ملك مصر و مغرب ماند بلكه بعضی از اولاد او بر ديار شام نيز متصرف شدند و اهل يمن نيز تلبيه دعوت ايشان نمودند و بمذهب ايشان متمذهب شدند بعد از مستنصر اينها را در تعيين امام اختلاف است و سببش آنكه مستنصر اول بر امامت نزار برادر خود نص كرد و ثانياً بر امامت پسر خود ابوالقاسم احمد مستعلی بالله پس بعضی نص اول را به نص ثانی منسوخ دانستند و به امامت مستعلی قايل شدند و اينها را مستعلويه گويند و بعد از مستعلی پسر او منصور بن احمد آمر به احكام الله را و بعد از او برادر ديگرش را كه عبدالحميد ابوميمون بن احمد حافظ لدين الله بود و بعد از او پسرش را كه ابو منصور محمد بن عبدالحميد ظافر بامرالله بود و بعد از او پسرش را كه ابوالقاسم علي بن محمد فائز به نصرالله بود و بعد از او پسرش را كه محمد بن علي عاضد لدين الله بود امام دانند و چون نوبت امامت به عاضد رسيد امرا و ملوك شام بر وی خروج كردند و او را گرفته حبس نمودند و در سجن در گذشت و از اولاد مهدی كسی نماند كه دعوت امامت ميكرد. و طايفه ديگر نزار را امام دانستند و نص ثاني را الغا و اسقاط نمودند كه بعد از نص اول صدور يافته بود و بعد از نزار پسر او را كه هادی بود بعد از او پسر او را كه حسن نام داشت امام دانند ليكن اين همه اكاذيب ايشان است مورخين خلاف اين نوشته اند و تحقيق نموده اند كه احمد مستعلی چون پادشاه شد نزار را با دو پسر صغير او در محبس انداخت و هر سه كس در محبس جان دادند نسلی از او باقی نماند و نزاريه را صباحيه و خميريه نيز گويند و عن قريب وجه اين تسميه معلوم شود و نيز نزاريه را مسقطيه و سقطيه نيز گويند زيرا كه مذهب ايشان آنست كه امام مكلف بفروع نيست و او را ميرسد كه بعض تكاليف يا جميع تكاليف را از مردم ساقط كند و از خرافات ايشان آنست كه حسن بن صباح خميری در مصر آمد و با بعضی از زنان نزار كه در دست برادرزاده خود محبوس بود ملاقی شد و يك طفل صغير را از نزد آن زن بدست آورد و گفت كه اين طفل پسر نزار است او را گرفته به شهر ری رسانيد و او را هادی نام كردند و بنام او دعوت آغاز نهاد و مردم گرد او فراهم آمدند و انبوه بسيار شد و بر قلعة الموت و ديگر قلاع طبرستان مستولی شد و اهل و عيال و اموال خود را در قلعة الموت همراه هادي نگاه ميداشت تا آنكه مرگ او را در رسيد و هنوز هادی طفل بود كيا نام شخصی را خليفه خود ساخت و او را بترتيب هادی و اكرام و توقير او وصيت بالغه نمود چون كيا را دم واپسين شد پسر خود را كه محمد بن كيا نام داشت نايب خود ساخت و او را به دستور حسن صباح به خدمت و توقير هادی اهتمام تمام كرد روزی اين هادی را شوق و نعوظ غلبه كرده بود زوجه ابن كيا را طلبيده و طی كرد زيرا كه بزعم آنها جميع محرمات برای امام حلال اند و او را ميرسد كه هر چه خواهد بكند «لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ «23» الأنبياء» شان اوست اتفاقاً زوجه ابن كيا از آن وطي باردار شد و پسری آورد كه او را حسن نام كردند و هادی در اين اثنا در گذشته بود اين همه اظهار زوجه ابن كياست اكثر اتباع هادی اين را قبول داشتند و طايفه شك نمودند و گفتند كه موطوئه هادی زن ديگر بود و زوجه ابن كيا نيز مقارن اين حال از شوهر خود باردار شده بود اتفاق ولادت هر دو زن در يك ساعت شد زوجه ابن كيا پسر آن زن را كه نطفه هادی بود به پسر خود بدل كرد و او را حسن نام نهاد و علی اي حال بعد از مردن ابن كيا حسن خود را از اولاد نزار وانمود و پسر هادی قرار داد و دعوای امامت آغاز نهاد و خيلی مرد عاقل و بليغ و حاضر جواب و خوش محاوره بود خطب بسيار ميگفت و در آن خطب همين مضمون را به تأكيد و تقرير بيان ميكرد كه امام را ميرسد كه هرچه خواهد بكند و اسقاط تكاليف شرعيه نمايد و مرا امر الهي چنين از غيب ميرسد كه از شما جميع تكاليف شرعيه ساقط كنم و جميع محرمات را مباح سازم هرچه خواهيد كرده باشيد بشرطی كه با هم تقاتل و تنازع نكنيد و از اطاعت امام خود بيرون نرويد بعد از وی پسر او محمد بن حسن و بعد از او نبيره او اعلاء الدين محمد بن جلال الدين حسن محمد بن الحسن بر همين روش بودند اما جلال الدين حسن كه پسر صلبی محمد بن حسن بود منكر مذهب آباء خود گشت و مسلمان پاك شد و حسن اسلام او در تواريخ مشهور و معروف است تا آنكه كتابخانه آباء خود را كه مملوء و مشحون بود به اكاذيب و زندقه و الحاد احراق نمود و در طعن اسلاف خود مبالغه مي نمود و اساس مذهب باطنيه را بركند و اتباع و رعايای خود را امر بمعروف و نهي از منكر شروع كرد و مساجد عاليه در قلاع و حصون خود آبادان ساخت و خليفه و اهل بغداد را بر حسن اسلام خود آگاه كرد و مادر خود را برای حج خانه كعبه با تحف و هدايا روان فرمود اما علاء الدين پسر او برخلاف روش پدرش موافق اسلاف خود ملحد شد و پسر علاء الدين كه ركن الدين لقب داشت نيز بر روش ملاحده بود و در وقت او تركان تتار يعنی چنگيزيه مملكت او را خراب و قدر او را بی آب ساختند چندی در قلعة الموت تحصن گزيد و آخر حلقه اطاعت ايشان در گوش كشيد و همراه ايشان شد او را همراه گرفته به اوطان خود رجوع كردند در اثناء راه مرد و بعد مردن او پسر او كه در قلعة الموت مانده بود خروج كرد و خود را جديد الدوله ملقب ساخت چون رؤساء تتار از حال او خبردار شدند لشكرها بر سر او فرستادند و او را تباه كردند و جمعيت او متفرق گشت و در قری طبرستان بحال اختفا مرد و بعد از وی كسی مدعی امامت نماند از فرق اسماعيليه باطنيه و قرامطه و سبعيه و حميريه ملاحده اند و مهدويه بظاهر احكام شريعت معتقد بوده اند و اكفر اينها حميريه اند و از اين تفصيل معلوم شد كه اسماعيليه ده فرقه اند و سيزده فرقه از اماميه وراء اسماعيليه سابق شمرده شد بيست و سه فرقه از اماميه مذكور شدند فرقه بيست و چهارم افطحيه اند كه آنها را عمائيه نيز گويند زيرا كه اصحاب عبدالله بن عماء اند قائل به امامت عبدالله بن جعفر صادق اند كه ملقب به افطح بود لانه كان افطح الرجلين و برادر حقيقی اسماعيل بن جعفر بود و معتقد موت و رجعت اويند زيرا كه او خلفی نه گذاشت تا سلسله امامت در نسل او جاری ميشد فرقه بيست و پنجم اسحاقيه اند بامامت اسحاق بن جعفر اعتقاد دارند و اسحاق بن جعفر في الواقع در علم و تقوی و ورع و زهد شبيه به پدر بزرگوار عالی مقدار خود بود سفيان بن عيينه و جمعی ديگر از ثقات محدثين اهل سنت از وی روايات دارند فرقه بيست و ششم قطعيه اند اصحاب مفضل بن عمرو و لهذا اينها را مفضليه نيز گويند قايل به امامت موسی كاظم اند و قطع ميكنند به موت او و فرقه بيست و هفتم موسويه اند كه در موت و حيات امام موسی كاظم تردد دارند و باين سبب توقف می كنند بر امامت موسی كاظم و بعد از وی سلسله امامت را جاری ننمايند فرقه بيست و هشتم ممطوريه اند قايل به حيات موسی كاظم و گويند او حي لايموت است و اوست مهدی موعود منتظر و تمسك كنند بحديث مرتضوی كه «سابعهم قائمهم سمي صاحب التوريه» و اينها را ممطوريه از آن گويند كه نوبتی با قطعيه مناظره كردند رئيس قطعيه يونس بن عبدالرحمن اينها را گفت كه انتم اهون عندنا من الكتاب الممطوره از آن باز اين لقب بر ايشان ماند فرقه بيست و نهم رجعيه اند قايل اند بموت موسی كاظم ليكن رجعت او را منتظراند و اين هر سه فرقه را واقفيه نيز گويند زيرا كه امامت را بر موسی كاظم موقوف ميدارند فرقه سی ام احمديه اند قايل به امامت احمد بن موسی الكاظم بعد از موت موسی كاظم فرقه سی و يكم از اماميه كه گويا فرد كامل آنها است و عند الاطلاق از لفظ اماميه متبادر می شوند «اثناعشريه»اند قايل اند به امامت علی بن موسی الرضا بعد از او به امامت پسر او محمد تقي معروف بجواد و بعد از او به امامت پسر او علی نقي معروف بهادی بعد از او به امامت پسر او حسن عسكری بعد از او به امامت پسر او محمد مهدی و او را قايم منتظر ميدانند و متوقع خروج او باشند و با هم در وقت غيبت او و سن و سال او اختلاف كرده چند فرقه شده اند بلكه بعضي بموت و رجعت او نيز قايل‌اند باين حساب عدد فرقه‌های اماميه تا سی و نه ميرسد فرقه سی و دوم جعفريه اند بعد از حسن عسكری به امامت جعفر بن علی كه برادر او بود قايل اند گويند كه حسن عسكری اولاد نگذاشت و منكر تولد مهدی اند.

فائده چند در تتميم و تذييل اين باب واجب التحريرند گوش را متوجه آن فوايد ضروريه بايد داشت فائده اول: كسی كه به شيعه ملقب شد جماعه از مهاجرين و انصار و تابعين ايشان باحسان اند كه مشايعت و متابعت حضرت مرتضی نمودند و در وقتيكه جناب ايشان خليفه شدند و ملازمت صحبت ايشان اختيار كردند و با محاربين ايشان جنگ نمودند و مطيع اوامر و نواهی ايشان ماندند و اينها را شيعه مخلصين گويند و ابتداء اين لقب در سنه سی و هفت بود از هجرت باز بعد از دو سه سال شيعه تفضليه ظاهر شدند و از جمله آنها ابوالاسود دئلي است واضع نحو و او تلميذ امير المؤمنين بود و به امر و تعليم او اشتغال به تأليف قواعد نحو نمود و از جمله آنها ابو سعيد يحيی بن يعمر عدوانی است و او تابعی بود و با عبدالله بن سويد عدوانی ملاقات داشت و عالم بود به قرائت و تفسير و نحو و لغت عرب يكی از قراء بصره است و در نحو شاگرد ابولاسود مذكور است. قاضی شمس الدين احمد بن خلكان در «وفيات الاعيان» گويد كان يحيی بن يعمر شيعيا من الشيعه الاولی القائلين بتفضيل اهل البيت من غير تنقيص لذا افضل من غيرهم و از جمله آنها سالم بن ابی حفصه است كه راوی حديث است از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام و از جمله آنها عبدالرزاق است صاحب مصنف كه محدث مشهور است در اهل سنت و جماعت و از جمله آنها ابو يوسف يعقوب ابن اسحاق است معروف به ابن سكيت صاحب كتاب «اصلاح المنطق» بعد از آن ظاهر شد شيعه سبيه كه اعاظم صحابه و امهات المؤمنين را سب و طعن ميكردند و اينها متفرق شدند بفرق كثيره چنانچه گذشت و اين ترتيب بنابر ظهور مذهب است و الا حدوث اينها همه در عهد امير المؤمنين بود به اغواء عبدالله بن سبا و كيسانيه در سنه شصت و چهار «64» ظاهر شدند و مختاريه در سنه شصت و شش«66» و هشاميه در سنه يكصدو نه «109» و زيديه در سنه يكصد و دوازده «112» و جواليقيه و شيطانيه در سنه يكصد و سيزده «113» و زراريه و مفوضه و بدائيه و ناؤسيه و عمائيه در سنه يكصد و چهل و پنج «145» و اسماعيليه در سنه يكصد و پنجاه و پنج «155» و مباركيه از اينها در سنه يكصد و پنجاه و نه «159» و واقفيه از اماميه در سنه يكصد و هشتاد و سه «183» و حسنيه در سنه يكصد و نود و پنج «195» و اثنا عشريه از اماميه در سنه دويست و پنجاه و پنج «255» و مهدويه از فرق اسماعيليله كه قايل اند به امامت محمد بن عبدالله بن عبيدالله كه ملقب است نزد ايشان به مهدی در سنه دويست و نود و نه «299» و اين مهدی خود را از اولاد اسماعيل بن جعفر ميگرفت و دعوای امامت می نمود در سنه مذكور در نواحی مغرب خروج كرد و بر افريقيه در سنه سه صد مستولی شد و نسبت خود را به اين طريق ميرسانيد كه هو محمد بن عبدالله بن عبيدالله بن قاسم بن احمد بن محمد بن اسماعيل بن جعفر و علماء نسب او را در اين دعوی تكذيب نمودند و گفتند كه اسماعيل بن جعفر قبل از پدر خود وفات يافت و سوای محمد اولاد نگذاشت و اين محمد در بغداد بلا ولد مرد چنانچه سابق گذشت و ساير شيعه نيز منكر نسب اويند و علماء نسب را در حقيقت كار وی اختلاف است نسابه مغرب گويند كه از اولاد عبدالله بن سالم بصری است و پدر او در بصره نانوا بود و نسابه عراق گويند كه او از نسل عبدالله بن ميمون قداح اهوازی است چنانچه سابق مذكور شد بهر حال اعتقاد مهدويه آن بود كه محمد بن عبدالله مذكور مهدی موعود است و از احاديث پيغمبر روايت كنند كه «علی رأس ثلث مائه تطلع الشمس من مغربه» و مراد از شمس مهدی است و از مغرب ملك مغرب واصل حديث هم از مفتريات ايشان است و تاويل مذكور از مخترعات ايشان بوده و اگر نيك تأمل كنيم اصل عقيده اسماعيليه انكار شرايع و بر هم زدن دين است و حاكم كه يكی از سلاطين و ائمه مهدويه بود در مصر حكم كرده بود كه هرگاه نام او در مجلسی مذكور شود مردم سجده نمايند و دعوی ميكرد كه حق تعالی با من كلام مي كند و مرا علم غيب حاصل است و افاعيل منكره او را در تواريخ بايد ديد و قدماء مهدويه در باطن الحاد و زندقه داشتند و بظاهر مبالغه در زهد و كثرت طاعت و اجراء احكام شريعت مي نمودند كه قلوب مردم را استمالت نمايند و تكثير سواد جيوش خود كنند و بهمين اسلوب خميريه نيز بعمل مي آورند، اظهار زندقه و الحاد اول قرامطه احداث نمودند و بر مقتدر عباسی خروج كردند و بعضی ديهات و بلدان را متصرف شدند و در رسم حج بمكه معظمه بانبوه بسيار آمدند و از حاجيان خانه خدا سه هزار كس را به تيغ بيدريغ شهيد ساختند و اين واقعه در سنه سه صد و نوزده «319» بود و رئيس ايشان ابوسعيد جنابی قرمطی بود و بعد از او پسر او ابوطاهر قرمطی نيز به دستور پدر در موسم حج به مكه معظمه با خلايق بسيار آمد و در مسجد الحرام بر اسب سوار داخل شد و پياله شراب در دست داشت و می ‌آشاميد و در قتل حاجيان مبالغه تمام ميكرد اسب خود را صغير كرد تا در عين مسجد و لشكريان خود را فرمود تا حجراسود را از مقام خود بر كندند و او را در كوفه بر كناسه و مزبله انداختند باز بر داشته نزد خود داشت تا بيست سال نزد آن لعين بود تا آنكه در سنه سه صد و سي و نه «339» خليفه عباسی مطيع لامرالله ابوالقاسم فضل بن المقتدر بسی هزار دينار از ايشان خريد و ابوطاهر ابن ابو سعيد حجر را گرفته در مسجد كوفه در آمد و او را در ستونی از ستونهای مسجد آويخت و اعيان شهر را حاضر كرد و بحضور آنها حجر را بوكيل خليفه سپرد درآن صحبت اين حكيم محدث حاضر بود حديثی روايت كرد كه بعضی از علامات حجر دران مذكور است و هو قوله يحشر هذا الحجر يوم القيامه و له عينان يبصر بهما و لسان يتكلم به يشهد لمن استلمه بحق و انه حجر يطفو علي الماء و لا يحترق بالنار ابو طاهر چون اين مضمون شنيد بطريق استهزا خنده كرد و آتش طلبيد و او را در آتش انداخت محترق نشد باز آب طلبيد و در آب انداخت در آب ننشست و بر روی آب ماند بعد از امتحان متحير شد و بزبان گفت كه حالا دين اسلام نزد من ثابت شد و معلوم كرد كه انهدام اساس اين دين ممكن نيست ليكن مذهب خود نگذاشت و ظهور حميريه از مهدويه كه اينها را الموتيه نيز گويند و سابق تفصيل حال ايشان مرقوم شد در سنه چهار صدو هشتادو سه «483» بود و مسقطيه از اينها هم پس تر ظاهر شده اند بعد از شروع فتنه تتار پس مسقطيه اخر رافضه اند از روي ظهور.

فائده دوم: بايد دانست كه بعد از افتراق شيعه در هر شهر و در هر اقليم دعاة ايشان ميگشتند و برای طلب ملك و رياست و تكثر تابعين سعيها و كنكاش‌ ها ميكردند و در هيچ مذهب و هيچ فرقه اين قدر كوشش در ترويج مذهب و دعوت مردم بسوی خود واقع نشده كه اينها ميكردند سببش آنكه اصل مذهب ايشان مبتنی ميشد بر امامت بعضی اشخاص و امامت چون صيغه رياست است بلكه رياست اعلی است ناچار ترويج حال آن امام و مردم را معتقد او ساختن و بسوی او راغب كردن ضرور می افتاد تا صورت رياستی بهم رسد بخلاف مذاهب ديگر كه اصل مذهب شان چيزی كه متعلق به رياست باشد نيست پس بعضی را از اين فرقه ها تقدير موافق تدبير افتاد و ثروتی و جاهی حاصل كردند و بعضی خايب و خاسر جان دادند باز بعد از حصول ثروت و جاه بعضی را استمرار دولت در دو سه پشت مقدر شد و بعضی را چندی باطل جلوه داد باز مضمحل گشت به اين جهت امتداد ايام هر فرقه مختلف افتاد، اهل تاريخ گويند كه ناؤوسيه در بغداد بكثرت تمام بودند خصوصاً در سنه خمسمائه و اكثر فرق شيعه در مصر و شام و عراق و اذربيجان و فارس و خراسان منتشر بودند تا آنكه فتنه تتار بوقوع آمد و اينها از بلاد خود فرار كرده به اطراف و جوانب دور دست افتادند و در بلدان ديگر اين بليه شايع شد و مردم به اغوای اينها از جا رفتند ليكن در فتنه تتار اكثر فرق شيعه مفقود گشتند و نابود شدند بعد از آن كسی از شيعه نماند الا قليلي از غلاة و باطنيه و اكثری از زيديه و اماميه اثنا عشريه و مهدويه.

اما غلاة پس اعظم ايشان سبائيه اند كه قائل به الوهيت جناب علوی اند و در اردبيل و ديگر شهرهای آذربايجان في الجمله موجوداند و هيچ عبادت ندارند مگر آنكه در سالی سه روز روزه ميگيرند و ميگويند كه در شهر بغرا از بلاد ترك نيز آنجماعه هستند و پادشاهی آنجا دعوی ميكنند كه از نسل يحيی بن زيد بن علی بن الحسين ام است، واز غرايب آنكه مردم آن شهر همه امرد و كوسه نقش مي باشند و در هيچ كس ريش نمی براید مگر پادشاه ايشان ريش دراز دارد و در بعض ديهات زابلستان نيز پاره‌ای از اين جماعه را نشان ميدهند و ديگر فرقه از غلاة كه قايل بحلول باری تعالی در بدن علوی اند مفضليه و نصيريه اند «مفضليه» را امتداد زمانی بسيار شد تا اين وقت در بلاد كنجه موجوداند و «نصيريه» را نيز عمر طويل شد در كوهستان خراسان هستند و جسته جسته در شهرهای خراسان نيز يافته ميشوند و بعضی از آنها در هندوستان نيز در عهد سلطنت محمد شاه پادشاه دلهی آمده بودند و در خانه امير خان فرو كش كرده چند كس از مردم معتبر با او ملاقات نمودند او خبرداد كه در كوهستان خراسان ايحيان نام ديهی است كه سكنه آنجا همه غلاة و نصيريه اند و در آن ديه امامی است كه خود را از علويان ميگيرد و در هر شهر از شهرهای خراسان نايبی می فرستد و واقعه نويسی معين ميكند و در اصطلاح آنها لفظ اله بر امام رسول بر نايب او و لفظ جبرئيل بر واقعه نويس اطلاق ميكنند اصلا با شريعت كار ندارند و هيچ عبادت ندانند مگر ادای خمس بسوی امام مذكور ميكنند و ديهات ديگر در قرب و جوار ايحيان نيز بهمين مذهب متمذهب اند و از خرافات ايشان آنست كه گاهی اله از بود و باش زمين بستوه می آيد پس حكم ميكند ابر را كه بسان زينه پايه گردد و بالای او می برآيد و سير آسمان ميفرمايد و باز به زمين نزول ميكند. و از عقايد ايشان آنست كه محمد فرستاده علی است و منكر معادند و قايل به تناسخ ارواح در ابدان‌اند و گويند كه ارواح هميشه از بدنی به بدنی انتقال می نمايند و جنت عبارت از بدن انسانی است كه صاحب ثروت و نعمت باشد و دوزخ كنايت از بدن انسانی كه صاحب فقر و مسكنت باشد و زيديه در بلاد عرب منتشر بودند تا آنكه بعضی از شرفاء حسنيه كه در مذهب زيدی بود بر بلاد يمن تسلط يافت پس اكثر زيديه را در يمن جمع نمود و تا حال در آن بلاد زيديه جمع اند نصف ملك يمن كه نجد يمن است يعنی جانب بلند و كوهستان است زيدي مذهب و نصف ديگر كه جانب نشيب است و بر سواحل درياست شافعی مذهب است و باطنيه از اسماعيليه نيز در بعض بلاد خراسان و كوهستان بدخشان و بر سواحل دريای شور ودر گجرات هند موجودند و در اصطلاح اهل خراسان آنها را ميمن گويند و چيچك ميمنان كه اسب خوب از انجا آرند شهر معمور ايشان است و مهدويه از اسماعيله مدت ايشان خيلی دراز شد و مكنت و قوت ايشان بكمال رسيد چنانچه سابق در احوال محمد بن عبدالله كه خود را مهدی لقب كرده بود و بر بلاد مغرب در سنه دوصد و نود و شش خروج كرده با امراء مقتدر عباسی كه صوبه دار آن نواحی بودند جنگ نموده غالب آمده افريقيه را متصرف شد گذشت و مصر و مغرب در دست اولاد او تا مدتها ماند و رفته رفته مذهب آنها را اهل يمن نيز قبول كردند و تا مدت دوصد و شصت سال از ابتداء سلطنت آنها تا انقراض دوره آنها گذشت و بر يك طريقه بودند تا آنكه حسن صباح حميری بوسيله نسبت پسر نزار كه ادعا نمود از كوهستان طبرستان و جبل خروج كرد و در حصن الموت قرار گرفت و اين قصه در حدود سنه چهار صد و هشتاد و سه بوقوع آمد بعد از تسلط بيرون حصن الموت صومعه ساخت و در آن به رياضات شاقه مشغول شد و كمال زهد و ورع به مردم وا نمود تا اكثر مردم قزوين و طبريه و كوهستان فريب خورده معتقد او شدند بعد از آن مذهب نزاريه را آشكارا ساخت و در پي ايذاء مسلمين اهل سنت و جماعت افتاد و اعظم مكر او اين بود كه از اتباع خود فتاكان را به شهرهای اسلام ميفرستاد و آنها را می گفت كه علماء و امراء و اعيان اهل سنت را بحيله و مكر بكشند پس بعضی از ايشان بصورت طلبه علم نزد عالمی متلمذ ميشدند و در خلوت و جلوت با وی مصاحب بوده انتهاز فرصت كرده او را بقتل می ‌رسانيدند و بعضی در شكل خدمتگاران نزد اميری نوكر ميشدند و وقت قاپو كار خود ميكردند و به اين حيله جماعت كثيره را از علماء و امراء و صلحاء اهل سنت را قتل كردند، و چون قوت بسيار بهم رسانيد با پادشاهان و امراء محاربات كرد و غالب آمد و سابق گذشت كه چون حسن صباح را اجل در رسيد برين كار كيا را خليفه خود ساخت و او در وقت مرگ خود پسر خود را كه محمد بن كيا بود نايب گذاشت و او پسر خود را كه حسن بود و ادعاء نسب خود به هادی بن نزار ميكرد خليفه كرد و اين حسن در نهايت مرتبه الحاد و زنديقيت بود و آنچه اسلاف او می پوشيدند بر ملأ اظهار ميكرد و پادشاهی اين گروه يكصد و هفتاد و يك سال درازی كشيد و در فتنه تتار قسمی هلاك شدند كه نام و نشانی از آنها نماند گويا فتنه تتار برای استيصال اينها مقتدر شده بود اما مستعلويه پس از پادشاهی ايشان قريب به پانصد و شصت سال ماند و حالا از اين فرق هيچ يك نمانده مگر از مهدويه مستعلويه طايفه قليله را در اقاصی يمن و كناره دريای سند نشان ميدهند و الله اعلم.

و نيز بايد دانست كه در ملك هند جماعه ديگری اند كه خود را «مهدويه» نام كرده اند و شعار ايشان اينست كه مهدی آمد و گذشت و در بلاد دكهن وراجپوتانه بسيارند اين مهدويه را با آن مهدويه مشتبه نسازيد كه اينها فرقه جدا اند در بحث امامت دخلی ندارند و در بعض مسائل ديگر با اهل سنت خلاف ميكنند مثل رفع يدين در دعا و تقسيم ميراث و غيره و اينها اتباع سيد محمد جونپوری اند كه خود را مهدی موعود خيال كرده بود و ملا علی القاری در رد اين خيال او رساله ملتقط از احاديث صحيحه نوشته است و علامات مهدی موعود را بتفصيل بيان نموده است.

و اما «اثنا عشريه» پس در ابتداء جماعات متفرقه بودند در نواحی عراق و اكثر خود را در اعداد اهل سنت می شمردند و در تقيه و اختفاء دورا دور ميرفتند تا آنكه ديالمه آل بويه مستولی شدند بر بلاد عراق و اول آنها عماد الدوله بود كه بر پادشاه ضلعه خود غلبه كرد و نزع ملك او نمود و در خلافت مقتدر عباسی محاربات عظيمه با ملوك نواحی نموده غالب آمده و در اصل او و پدر و برادران او از فرقه صيادان بودند كه جانوران پرنده و ماهی و غيره شكار ميكردند و ميفروختند و قوت ميساختند در همين حال از كوهستان ديلم به عراق عجم متوجه شدند و در شهری از شهرهای آنجا جامهای شسته در بر كرده ترتيب لباس درست ساخته نزد اميری رفتند او را قوت اجسام و حلاوت كلام اينها فريفت، نزد پادشاه وقت برد و در لشكريان نوكر شدند رفته رفته به ترددات نمايان ترقی منصب حاصل كردند تا بمرتبه امارت عظمی رسيدند و بعد از فوت پادشاه عمادالدوله كه از روی عقل و تدبير سرامد خانه خود بود پادشاه شد و پادشاهت ايشان در بلاد فارس و عراق و عجم و ديلم استقرار و استحكام پذيرفت و كان ذلك سنه احدی و عشرين و ثلثمائه «321» و پادشاهت ايشان تا يكصد و بيست و هفت «127» سال امتداد يافت و اين خاندان همه از غلاة اثنا عشريه بودند بهمين سبب درين بلاد كه مذكور شد اثنا عشريه فراهم آمدند و آذربايجان و خراسان و جرجان و مازندران و چيلان و جبال ديلم كه آخرها در قلمرو ديالمه آمده بود غلبه اين مذهب شد و علماء اين مذهب بسيار شدند و به تصانيف و تواليف كثيره پرداختند ليكن باوصف اين قدرت و غلبه تقيه را از دست نمی دادند و اكثر اين فرقه در زی معتزله مستتر می بودند حتی وزير اعظم ديالمه كه صاحب بن عباد بود خود را معتزلی وا می نمود با آنكه در باطن رافضی شديد العناد بود چون دولت ديالمه از پا افتاد و نيست و نابود شدند اكثر اثنا عشريه روبه تستر و اختفاء نهادند و خود را در معتزله و اهل سنت بشدت تمام اخفا كردند تا آنكه فتنه تتار برخاست و تر و خشك را بسوخت علقمی وزير خليفه عباسی كه ازين فرقه بود خفيه با تتار ساختگی داشت اولا جلوه نمود و آخراً تباه شد ليكن از دلهای ايشان خوف اهل سنت زابل گشت و ضعف اسلام موجب قوت اينفرقه شدو درين بلاد اظهار مذهب خود آغاز نهادند تا آنكه سلطان غازان بن ارغون بن ابغا بن هلاكو بن توليخان بن چنگيزخان به شرف اسلام مشرف شد و اين واقعه عجيبه در سنه ششصد و نود و چهار «694» اتفاق افتاد و به دعوت او هزاران هزار از اهل و اتباع و جنود او به شرف اسلام مشرف شدند و او خود را سلطان محمود نام نهاد و او بر روش اهل سنت بكمال خوبی گذرانيد و بعد از وی برادر او سلطان الجايتو خدابنده قايم مقام او شد و در امر عمارت و تماشا مصروف و به لعب و ملاهی مشغوف بود ناگاه باوی شخصی از رافضه اثنا عشريه ملاقات كرد كه او را تاج الدين می گفتند و سلطان را درين مذهب ترغيب نمود و سلطان به اغوای او دين خود را در باخت و تاج الدين مذكور در دعوت به اين مذهب مبالغه تمام داشت و علماء اينفرقه را نزد سلطان جمع آورد خصوصاً ابن مطهر حلی را كمال رونق داد و آهسته آهسته نزد سلطان ثابت كرد كه در فرق اسلام فرقه ناجيه غير از اثناعشريه نيست چون سلطان نو مسلم بود و از حقيقت دين آگاه نبود و بتواريخ اسلام اطلاع نداشت حيله او پيش رفت و سلطان را با جميع اهل و اتباع او درين مذهب آورد و تصانيف ابن مطهر حلی كه «نهج الحق» و «منهج الكرامه» و امثال آنها است برای دعوت سلطان مذكور و امراء و اتباع اوست و درين زمان غلو اثنا عشريه از حد زياده شد و ابن مطهر الفين و شرح تجريد و استبصار و نهايه و خلاصه و مبادی در اصول برای اين فرقه پرداخت و بعد از وفات سلطان مذكور پسر او در سنه هفتصد و ده از رفض توبه كرد و به ارشاد اعلام اهل سنت ازين عقيده برگشت و رافضه را اخراج نمود حلی به حله باز گشت و سائر علماء ايشان رو به اختفا آوردند تا آنكه دولت تراكمه كه در اصل از فرقه اثنا عشريه بودند در ديار بكر و كرد و پيش آن نواحی بهم رسيد و ذلك في سنه ستين و ثمان مائه «860» باز علماء و مكاران اين فرقه دران ديار فراهم آمدند قريب پنجاه سال در دولت تراكمه داد غلو و سب و تبرا دادند بعد ا آن دولت تراكمه انحطاط پذيرفت و رواج اين مذهب كمی گرفت تا آنكه سلاطين حيدريه كه خود را «صفويه» ملقب كردند بسبب قرابت و مصاهرت تراكمه بر ملك دست يافتند و ذلك في سنه عشر و تسعمائه «910» و بر عراق عجم و كرمان مازندران و آذربيجان و خراسان و تبريز بلا منازع متغلب شدند و علماء اينفرقه بكمال ظهور و غلبه مجتمع گشتند يكی از علماء اين گروه بعضی از پادشاهان اينفرقه را نايب صاحب الزمان قرار داد و رسم سجده بجا آورد باين خوشامد كمال تقرب يافت و پادشاه را ترغيب كرد كه مردم را برين مذهب اكراه نمايد و هركه سرباز تابد او را بقتل آرد و مردم را از جمعه و جماعت منع نمايد و قبله را بسمت چپ منحرف سازد و خطبا را امر نمايد كه بر سر منابر سب عايشه و حفصه و كبرای صحابه و در كوچه بازار شايع نمايند و در وجوب لعن و تبرا رسايل نوشت و پادشاه به همه اقوال او فرمان پذير شد و جماعه كثير از علماء سنت بقتل رسیدند و مساجد خراب شدند و قبور جمعی كثير از صالحين منبوش گرديد و استخوانهاي آنها را سوختند مثل عين القضاة همدانی و قاضی ناصرالدين بيضاوی و غير هما و جمعی كثير از مقبورين اهل سنت محض بحمايت ايزدی ازين فتنه محفوظ ماندند مثل شيخ الاسلام احمد جامی و شيخ ابوالحسن خرقانی و ابويزيد بسطامی و شيخ الاسلام عبدالله انصاری بلكه ساير مشايخ هرات و در امتداد اين فتنه ملجأ و ملاذ اهل سنت غير از بلاد ماوراء النهر چیگر جایی نبود هركه از دست شان رهائی می يافت به توران زمين خود را ميزد و اين معنی نزد ملوك ماوراء النهر پی در پی معروض می شد تا آنكه بعضی از ملازاده های هرات بهمين بلا گرفتار شده و اذيت بسيار كشيده نزد خاقان اعظم عبيدالله خان رفتند و عرق حميت او را بجوش آوردند او في الفور متوجه خراسان شد و انتقام واجبی گرفت و بلاد خراسان را متصرف شد و بعد از فوت عبيدالله خان باز سلاطين حيدريه يعنی صفويه بر خراسان دست يافتند ليكن ملوك بخارا و بلخ با ايشان منازعت ها داشتند و هر سال ازبكان و تركان غزوات پی در پی می نمودند و ملوك و امراء خوارزم نيز بهمين و تيره مشغول جهاد و غزای اين فرقه شدند و در اسر و بند و قتل و نهب اينها فرو گذاشت نكردند و قياصره روم نيز از طرف تبريز و اردبيل ميخ كوبی در ادبار اينها ميكردند تا آنكه بعد از دو صد سال كه زمان پادشاهی اينها بود ليكن بخرابی و بی نسقی بدست اقل رعايا و اذل برايا يعنی افاغنه قندهار پايمال شدند و در اصفهان پادشاه وقت را محصور كردند و بعد از مشقت حصار و طول جوع انقياد و تسليم نمود رئيس افاغنه در شهر داخل شد و پادشاه و اهل او را در بند انداخت و خود بر مملكت متصرف گشت در آن وقت فوج فوج از مردم آن ديار كه متمذهب باين مذهب بودند ملجأ و مفر خود نواح هند و سند را يافته هجوم آوردند و بهر وسيله خود را نزد امراء و ملوك و تجار سرخرو كردند و رفته رفته مذهب ايشان در هند و سند رواج تمام پيدا كرد و آخرها وزارت و امارت و صوبه داری های هند و هندوستان تسلیم اين گروه شد و بسبب رياست ايشان مداهنت ملوك تيموريه در اكثر بلاد هند و سند رسوخ ايشان در رنگ عراق و خراسان رو داد.

فائده سوم: هر فرقه را از فرق شيعه داعيان بوده اند كه بمذهب آن فرقه مردم را دعوت ميكردند و آنها در اصطلاح شان دعاة گويند و طريق دعوت نزد ايشان يا علم است يا مال يا زبان يا سيف اما علم پس ترويج شبهات و تقرير آن بنهجی كه خاطر نشين خواص و عوام تواند شد و سخن را موافق استعداد و الف و عادت مدعو گفتن و بر هم زدن دلايل اهل سنت و مدح مذهب خود و ذم مذهب غير و اما مال پس دادن عطايا و انعامات و كسی را که درين مذهب در آيد و جديد الايمان باشد تعظيم وافر نمودن و او را بمزيد اكرام و انعام نواختن و خدمات و مناصب را با اهل مذهب دادن و مخالفان مذهب را معزول و مهان و محقر ساختن و در حكم و فيصل خصومات جانب داری هم مذهب نمودن و مخالف را شكست دادن و اما زبان پس مواعيد حسنه نمودن بشرط دخول در مذهب و الفاظ شفقت آميز و كلمات مهر انگيز گفتن با كسی كه ميلان به مذهب او دارد، و عنف و خشونت نمودن با كسی كه مخالف مذهب اوست و اما سيف پس قتل و اتلاف مخالفان مذهب و اكراه نمودن مردم را تا قبول کنند مذهب او را و قتال و جدال نمودن با رؤساء مخالفين تا شوكت انها مضمحل گردد پس طايفه‌ای از دعاة باشند كه هر چهار امر را جامع باشند و او اكمل دعاة است بسيار نادر الوجود و برخی بر دو وجه دعوت كنند و برخی بر سه وجه و باعث بر دعوت نيز چند چيز می باشد اول تضليل اهل ملت و تفريق كلمه ايشان و ايقاع خلاف در ميان آنها تا از نكابت آنها خود و اهل مذهب خود را محفوظ مانند چنانچه عبدالله بن سبأ رااخوان بود. دوم تكثير سواد لشكر خود تا بتوفير جمعيت كاری از پيش برند چنانچه كيسان را بود. سوم حب جاه و رياست و بدست آوردن ملك و مال چنانچه مختار را بود و جمعی كثير ازين فرقه براب حب جاه و مال مدعی سفارت شده اند ميان ائمه و اماميه خصوصاً در زمان غيبت صاحب الزمان و در زمان عباسيه كه اكثر ائمه نظربند بودند در سر من رآی و بغداد و مكاتبات جعلی و رقعات مزوره ظاهر ميساختند و اماميه را نشان ميدادند و تسلی خاطر آن ها ميكردند و روايات دروغ از ائمه می آوردند تا جميع شيعه آنها را قدوه خود انگارند و خمس اموال خود بدست آنها سپارند و امهات اولاد خود را و جواری ابكارخود را برای اينها حلال سازند و ضيافتها و نذور تقديم نمایند و اين جماعه را وكلاء و سفرا خوانند و اكثر فروع شيعه خراب كرده شده آنهاست. چهارم خوشامد صاحب ثروت يا مالك دولتی كه دوستدار اين مذهب و اهل اين مذهب باشد. پنجم توقع داشتن ثوابی از خدا و كم كسی از اين طايفه باين باعث دعوت نموده است. ششم موافق نمودن اقارب و دوستان خود با خود در مذهب تا صحبت درست ماند و اختلاف در خانه پيدا نشود مثل زوج و زوجه و اولاد و عشاير و اخوان و بنی اعمام. هفتم خلاص دادن برادران نوعی خود از دوزخ، بعضی سادگان و صاف لوحان از اين طايفه باين نيت هم دعوت كرده اند نقل كنند كه خواجه از اهل مشهد در اصفهان در صحن سرای خود باغی عجيب ترتيب كرده بود و در ايام بهار برای عام می داد تا خاص و عام نظاره آن باغ نمايند و از ميوه او بچينند و هر گاه كسی از اهل سنت در آن باغ می در آمد آن خواجه های های ميگريست، مردم پرسيدند: گفت باعث گريه من شفقت است بر بنی نوع خود كه در دوزخ خواهند سوخت. هشتم القاء عداوت و بغض در ميان اهل سنت و تحريك سلسله گفتگو و لعن فيما بين اهل يكخانه از خانه آنها تا معاش آنها خراب و زندگی آنها تلخ شود.

و از تحرير سابق معلوم شد كه اول دعاة هر فرقه مبتدع مذهب آن فرقه است و اول دعاة علی الاطلاق عبدالله بن سبأ است و حامل بر دعوت مر او را ايقاع رخنه در اسلام و القاء خلاف فيما بين المسلمين بود چنانچه قصه دعوت او بتمامها در «ترجمه تاريخ طبری» كه مترجم آن شيعی است مرقوم است می گويد: پس سال سی و پنجم از هجرت در امد ودرين سال مذهب رجعت پديد آمد و فتنه ها برخاست بر عثمان، عبدالله بن سبا اول مذهب رجعت آورد و او مردی بود جهود از زمين يمن، و كتابهاي پيشين بسيار خوانده بود بيامد و گفت من بردست عثمان مسلمان شوم و چنان طمع داشت كه چون مسلمان شود عثمان او را نيكو دارد و چون مسلمان شد عثمان او را هرگز التفات نكرد او هر كجا که مینشست عيب عثمان می گفت و خبر به عثمان رسید، و گفت: اين جهود بری كيست و بفرمود تا او را از شهر بيرون كردند به مصر رفت و خلقی بسيار بر وی جمع شدند وی را بزرگ داشتند از بهر علم چون دانست كه سخن او ميشنوند اين مذهب نهاد و گفت عیسائیان همی گويند كه عيسی با اين جهان آيد مسلمانان احقتراند كه گويند محمد [صلي الله عليه وسلم] باز آيد چنانكه خدای تعالی می فرمايد «إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآَنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدَى وَمَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ «85»القصص:» از مردمان گروهی اين پذيرفتند و چون اين محكم شد گفت خدای را بر زمين صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بود و هر پيغمبری را وزيری بود و وزير پيغمبر ما علی بود و حق خلافت او راست و عثمان آن را به جور و ستم گرفته است چون عمر وقتی كار به شوری افگند همه اتفاق كردند برعلی و عبدالرحمن بن عوف دست علی را گرفت كه باوی بيعت كند كه عمروابن العاص او را بفريفت تا بيعت را به عثمان گردانيد و عثمان اين كار را بناحق گرفت. و برين خلقی او را متابع شدند پس چون اين دو كار در دل مردمان شيرين كرد آنگاه گفت امر به معروف كردن فريضه است همچو نماز و روزه و خدای تعالی در قرآن اندر ياد كرده است فرموده: «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَوْ آَمَنَ أَهْلُ الْكِتَابِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَكْثَرُهُمُ الْفَاسِقُونَ «110»آل عمران» و ما اكنون به عثمان هيچ نتوانیم انجام بدهیم مگر باید كه فرمان برداری وی و كار وی را نكنم و جور ايشان از خويشتن باز داريم و اين عبدالله بن سبأ از بيان اين و آن خواست كه مردمان را بر عثمان دلير گرداند و مردمان را اين مذهب خوش آمد و به رجعت پيغمبر مقر آمدند و عثمان را كافر خواندند و اين مقالت پنهان همی داشتند و به ظاهر امر معروف همی كردند و بكار داران همه خلق متفق شدند عثمان را خلع كنند و يكی ديگری را بخلافت بنشانند و وعده بنهادند كه فلان روز در مدينه گرد آئيم و خبر به عثمان رسید كه مردمان به شهرها گرد آمده اند و همی آيند كه تو را خلع كنند الی آخر ما قال بالجمله كار ابن سبأ و اصحاب او درين حيص بيص آن بود كه هر گاه مقدمه به اصلاح می آمد به كلمات وحشت انگيز و احتمالات خباثت آميز كرده را ناكرده ميساخت تا نائره فتنه را اشتعال تمام بخشيد و نقش او بر مراد نشست و اوباش های مصر خليفه را شهيد ساختند و چون بيعت مرتضی واقع شد بترسيد كه باز كار اسلام بر قرار شود و جهاد نافذ گردد خود را در زمره شيعه مرتضی داخل كرد و در اضلال سفهاء قوم داد ابليسی داد و شيطنت را از سر نو بنياد نهاد.

و بعد از وداعی اين فرقه «كيسان» و «مختار»اند و قصه دعوت ايشان آنست كه چون حضرت امام حسين سيدالشهيدا از دست اشقياء شام و عراق منصب شهادت يافت كيسان كه سابق حال او مذكور شد ادعا نمود كه در اصل بعد از مرتضی امام محمد بن الحنفيه است و حسنين امام نبودند زيرا كه با معاويه و اهل شام مداهنه و زمانه سازی كردند و مردم را بسوی محمد بن الحنفيه دعوت نمود و مختار از جمله اتباع او شد و چون مختار را ولايت كوفه و نواح آن دست داد مردم را بسوی مذهب خود خواند و برای تأليف جماهير شيعه كوفه قايل به امامت سبطين شده و بعد سبطين محمد بن الحنفيه را امام گفت باين جهت تمام شيعه كوفه متابعت او نمودند و اظهار نمود كه مرا محمد بن الحنفيه خليفه كرده است برای گرفتن كين از قاتلان امام حسين و نواصب مروانيه و امارت بلاد مفتوحه بمن داده است و به رؤساء شيعه نامه سر بمهر حواله نمود كه آن را علی رؤس الاشهاد بخوانند در وی مرقوم بود: از محمد بن علی به شيعه كوفه و رؤساء آنها فلان بن فلان و فلان بن فلان اعلام باد كه من مختار بن عبيدة الثقفي را خليفه خود كرده ام پس اطاعت امر او بجا آرند و در ركاب وی جهاد اعداد نمايند بمال و جان و تابعان و پيروان خود را بر مقاتله اعداد و اطاعت مختار مذكور تقيد نمايند و چون اين نامه خواندند همه در رقبه اطاعت او در آمدند اول در كوفه قاتلان امام را تفحص نموده به قتل رساندند و امير كوفه گريخته رفت و بجای او مختار امير شد بعد از ان ابراهيم بن مالك اشتر را برای جهاد كسانی كه در عراق بودند از اتباع مروانيه و ناصرين آنها نامزد كرد پس ابراهيم از كوفه كوچ كرد و هر كی را که از آنها يافت كشت و بلاد عراق و اهواز را در تصرف آورد و ديار بكر و آذربايجان را نيز بخود متعلق ساخت باز قصد شام و دمشق نمود چون اين خبر به عبدالملك بن مروان رسيد عبيدالله بن زياد را با صد بار صد هزار سوار رخصت نمود و ابراهيم بن مالك اشتر با دوازده هزار سوار بمقابله او شتافت مقاتله سخت در پيش آمد و به بركت نام امام حسين رضي الله عنه ابراهيم غلبه يافت و ابن زياد لعين مقتول شد باين جهت قدر مختار در ذهن شيعيان خيلی بلند شد و زبان به ستايش و ثناء او كشادند حتی كه شيعه مخلصين كه اهل سنت و جماعت بودند نيز بر انهزام جيوش مروانيه و مقتول شدن ابن زياد لعين حمد الهي بجا آوردند و فعل مختار را كه به نيت طلب ملك و رياست كرده بود پسنديدند و از هر جانب شيعه متوجه به مختار شدند و اقبال نمودند، چنانچه در تواريخ مرقوم است بعد از ان دعاوی بلند شد مثل آمدن جبرئيل نزد خود و حصول علم غيب خود را بر ملا گفتن گرفت تا آنكه اكثر شيعه كوفه از وی متنفر شدند و با هم مشاجرات و مناظرات واقع شدن گرفت ناچار به عبدالله بن الزبير التجا آوردند و همه اين ماجرا بيان نمودند عبدالله بن الزبير مصعب بن الزبير كه زوج سكينه بنت الحسين و داماد امام شهيد بود برای دفع مختار نامزد كردند تا شيعه كوفه او را احق برياست دانسته جانب مختار را اهمال نمايند مصعب بن الزبير اول در بصره رفت و مردم آنجا را با خود گرويده ساخت و شيعه كوفه را نيز برسل و رسائل از مختار شكسته و با خود پيوسته نمود و ابراهيم بن مالك اشتر را كه شمشير بران مختار بود به ولايت موصل و ديار بكر تطميع كرده با مختار قتال فرمود و او را قتل نمود و اتباع او را متفرق ساخت و شيعه مخلصين را كه اهل سنت بودند بجای مختاريه و كيسانيه سرفراز فرمود و اكثر كيسانيه از مذهب کیسانیه رجوع نمودند و برخی كه ماندند مختفی و خايف بودند و كلمه ايشان در تعين امام مختلف افتاد چنانچه سابق نوشته شد تا آنكه هشام احول و هشام بن سالم و شيطان الطاق برخاستند و دعاة فرقه اماميه شدند و خود را منسوب به امام زين العابدين و اولاد او كردند و از محمد بن الحنيفه و اولاد او تبرا آغاز نهادند و جمعی از تفضليه و بقايای مختاريه در مذهب ايشان درآمدند از اينجا صورت مذهب اماميه بهم رسيد و همين جماعه اند دعاة مذهب اماميه و اسلاف و پيشوايان ايشان و راويان اخبار ايشان كه دين و ايمان خود را از ايشان فرا گرفته اند و بر قول و فعل اينها اعتماد كلی دارند. و عنقريب حال ايشان در اين رساله مبين خواهد شد كه ايشان مجسمه مصرحه اند كه معبود موهوم خود را در ذهن تراشيده هزاران قبايح بدامن او می بندند و أئمه كه خود را به آنها نسب می دهند از اينها تبرا و بيزاری می نمودند و لعن می فرمودند و حكم به ضلالت و شقاوت ايشان ميكردند.

و هم درين اثناء مذهب زيديه حادث شد و دعاة آن مذهب بر روی كار آمدند و سببش آنكه زيد بن علي بن حسين بر مروانيه خروج فرمود و شيعه مخلصين و تفضليه و سائر اهل كوفه را دعوت بخود نمود و جمعی كثير با وی رفيق شدند و از شيعه مخلصين «امام ابوحنيفه كوفي» رحمةالله عليه نيز تصويب راي زيد می نمود و مردم كوفه را تحريض بر متابعت زيد ميكرد و ميگفت اگر نزد من ودايع و امانات مردم نمی بود كه هنوز به مالكان نرسانيده ام و بر ديگری از اخلاف خود اعتماد ندارم كه به تحقيق حق هر يكي را به او رساند، همراه زيد جهاد اعدا می نمودم. القصه زيد را با فوج مروانيه مقابله رو داد سی هزار كس از شيعه كوفه كه سب و تبرای اصحاب كبار ميكردند و زيد آنها را زجر و توبيخ می فرمود به بهانه عدم موافقت زيد در مذهب او را در دست نواصب گذاشته گريخته به كوفه در آمدند و زيد به شهادت نایل شد، بقايای زيديه كه همراه آن امام زاده ماندند خود را به آن امامزاده منسوب كرده مذهبی جدا برپا كردند و از عمده دعاة ايشان يحيی بن زيد بن علی بن الحسين است و يحيی بن الحسين بن هاشم حسنی است كه از نسل حسن بن حسن بن علی بود و خود را ملقب بهادی كرده در سنه دوصد و هشت خروج نمود و بر بلاد يمن و باز بر بلاد حجاز نيز استيلا يافت و در فقه زيديه كتابی يادگار گذاشته است كه نام او «احكام» است و پسر او مرتضی نيز از دعاة اينهاست و نبيره‌های او حسن بن احمد بن يحيی و يحيی بن احمد بن يحيی نيز از دعاة زيديه اند و بعضی از زيديه مذهب را تحريف كرده چيزهای ديگر از اماميه و اسماعيليه گرفته درآن مذهب افزوده خود را در دعاة زيديه داخل نموده صاحب فرقه شدند چنانچه ابوالجارود و سليمان بن حرير و نبترتومی و حسين بن صالح و نعيم ابن اليمان و يعقوب، و حالا همه آنها در زيديه شمرده می شوند كما تقدم و دعاة اماميه در اصل هشامين و شيطان الطاق و اقران اينهايند و كيد ايشان در دعوت و اغوا مخجل ابليس و محير دجال است به اين جهت فرقه اماميه بيشتر از سائر فرق شيعه اند و چون اماميه را با هم افتراق شد هر فرقه را دعاة جدا بهم رسيد و بعد از فوت هر امام افتراق می نمودند و پاره به حيات او قايل ميشدند و جمعی بعد از فوت او پسری را از پسران او نامزد امامت ميكردند و جمعی پسر ديگر را و جمعی برادر او را به همين اسلوب تا آخر ائمه اختلاف بر اختلاف افزود و مصداق آيت «إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعًا لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ إِنَّمَا أَمْرُهُمْ إِلَى اللَّهِ ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ «159» الانعام» در ايشان چهره می گشود تا آنكه نوبت به امام عسكری رسيد و بعد از وفات ايشان مختلف شدند جمعی گفتند كه او خلفی نگذاشت و امام بعد از جعفر بن علی برادر اوست و برخی گفتند او ولدی گذاشت كه محمد مهدی موعود است و خاتم الائمه است و ليكن مختفی شد بسبب خوف ازاعداء و آراء ايشان متفق شد بر انحصار دوازده امام و لهذا ملقب به اثناعشريه شدند و درين وقت باب دعاة مفتوح شد و هر كل و كور مدعی شد كه من سفارت ميكنم در ميان امام غايب و اماميه و كان ذلك في سنه ست و ستين و مائتين. و بعد از هر موت خليفه ميساختند و عهده سفارت را باو تفويض ميكردند تا آنكه نوبت سفارت در سنه سيصد و شانزده به علی بن محمد رسيد و او خاتم السفرا شد گويند كه وفات علی بن محمد در سنه سيصد و بيست و هشت است و از ان به بعد از طرف امام سفيری نيامد و غيبت كبری حاصل گشت و بعضی از دعاة ايشان اصحاب كتابت اند چنانچه سابقين اصحاب سفارت بودند دعوای مكاتبه با امام می نمايند و نزد شيعه رقعات مزور آوردند كه اينها به خط امام است كه در جواب عرايض ما نوشته است و دعاة ايشان علماءايشان اند كه بتصنيف كتب در مذهب پرداخته اند و برای تعليم فقه و كلام متصدر شده اند و حال ايشان به تفضيل هر چه تمامتر درين رساله نوشته خواهد شد ان شاءالله تعالی و همچنین دعاة ايشان راويان اخبارند از ائمه و از اصحاب ائمه بواسطه و بغير واسطه در اصول و فروع و فضايل اعمال و حال ايشان نيز بقلم آيد ان شاء الله تعالی واز دعاة ايشان پادشاهان ايشانند كه مردم را به خوف سيف و سنان و ترغيب در انعام و احسان، درين مذهب آورده اند و علم تاريخ به بيان احوال ايشان كافل است. ناؤسيه و اسماعيليه كه منكر امامت امام موسی كاظم اند، باهم مختلف اند. ناؤسيه گويند كه امام جعفر مختفی شد و نه مرد و او را رجعت است بعد چندی ظاهر خواهد شد داعی ايشان عبدالله بن ناؤس است.

«و اسماعيليه» گويند كه امام جعفر مرد و امام بعد از او اسماعيل بن جعفر است حال آنكه به اجماع مؤرخين و اهل اخبار اسماعيل در حضور امام جعفر در مدينه وفات يافت و در بقيع الغرقد مدفون شد لکن باز اسماعيل را طايفه زنده انگارند و او را منتظر و موعود شمارند داعی ايشان مبارك است باز خلفاء او درين منصب قايم مقام او شدند و جمهور اسماعيليه بعد از امام جعفر، محمد بن اسماعيل بن جعفر را امام دانند و نص امام صادق در حق او روايت كنند و داعی ايشان حمدان بن قرمط است و بعضی گويند كه اسماعيل بعد از امام جعفر وفات يافت و امامت در وی و اولاد وی است به نص سابق علی اللاحق وداعی ايشان عبدالله بن ميمون قداح اهوازی است و «مهدويه» كه حال ايشان سابق مفصل مذكور شد امامت را تا محمد بن عبدالله بن عبيدالله كه ملقب به مهدی است كشيده می آرند که در مغرب زمين او و اولاد او تسلط يافتند و دعاة خود را بمصر و شام و ديگر بلاد اسلام منتشر ساختند و اكثر دعاتشان امراء ذی شوكت بودند تا آنكه مصر در دست ايشان آمد و علماء سوء بطمع مال مصاحبت ايشان اختيار نمودند و بمذهب ايشان مايل شدند و دعاة علماء در خاندان ايشان نيز بهم رسيدند منهم نعمان بن محمد بن منصور و علی بن نعمان و محمد بن نعمان و عبدالعزيز و محمد بن المسيب و المقلد بن المسيب العصيلی و ابوالفتوح رجوان و محمد بن عمار الكتانی و اكثر اهل يمن به مذهب مهدويه متمذهب شدند و در سنه چهارصد و هفتاد و سه قصد حج نمود و با دو هزار سوار كه يكصد و شصت سوار از آن جمله از اقارب و اهل او بودند روان شد چون به ديهی رسيد كه او را بئرام معبد گويند پسران نجاح صاحب تهامه كه او را به زهر كشته بود سعيد نام و برادرش در شهر زبيد مختفی بودند ناگاه بر سر وقت او رسيدند و او بيخبر بود مردم قليل آن وقت نزد او بودند و اكثر فوج او متفرق شده بحوايج خود رفته بودند در اين حال او را كشتند و سراو را بريده بردند و برادر او را مع بقيه صالحين نيز همراه او كشتند و فتنه او بالكليه منقلع شد و از اعاظم دعاة مهدويه صالح بن زريك ارمنی است كه وزير فائز بن ظافر عبيدی بود، هزاران را بزور مال و طمع مناصب در مذهب تشيع داخل نمود و از جمله دعاة ايشان فقيه عماره يمنی بود صاحب تاريخ يمن و شاعر مشهور خوشگو است و در اصل شافعی مذهب بود و به طمع مال مذهب ايشان را قبول كرده داعی شده بود با وصف اينهمه تا آخر دم در باطن شافعی بود و عجب آنست كه اين فقيه عماره در وقتی كه سلطان صلاح الدين ايوبی دولت عبيديه را بر هم زد و بر مصر متصرف شد و بقايای ايشان را قلع وقمع می نمود بنابر احسانی كه «فقیه عماره» از وزراء و خلفای دولت عبيديه يافته بود و نمك پرور آنها بود با آنكه در باطنيت از مذهب ايشان بيزاری داشت به تعصب برخاست و سعی ها و تلاش نمود كه باز دولت عبيديه از سر قايم شود چنانچه او و هفت كس ديگر را از اعيان آن دولت متفق الكلمه شده به فرنگيان سواحل مكاتبات و مراسلات نمودند و جهاز های ايشان را با اسباب جنگ طلبيدند كه پسر عاضد را بر تخت بنشانند تا انكه سلطان صلاح الدين برين حال اطلاع يافت و همه را بر دار كشيد از بعد مذهب مهدويه بالكليه منهدم و منقطع شد و از اهل آن مذهب هيچ كس در مصر و آن نواحی نماند زيرا كه سلاطين ايوبيه در قلع و قمع آنها افتادند و نام و نشاني از آنها نگذاشتند مگر آنكه جمعی از ايشان در سفن و مراكب نشسته به قصد بلاد هند و يمن و جزاير افتادند و چون از احوال دعاة قرامطه و نزاريه در كلام سابق بتفصيل فارغ شده ايم در اينجا اعاده آن رايگان داشته موقوف نموديم و آنچه درين باب گذشته است اگر چه بظاهر افسانه محض و قصه خواني صرف مينمايد ليكن عاقل را بايد كه آن را لاطايل نشمارد و هر همه را در حافظه خود نگاه دارد كه در هر لفظ او نكته ايست بكار و در هر قصه او حكمتی است آشكار كه در ابواب آينده بران تنبيه كرده خواهد شد.

***
به نقل از کتاب ارزشمند:
نصيحة المؤمنين و فضيحة الشياطين معروف به تحفه اثنا عشریه
نوشته‌ي:  شاه ولى الله دهلوى هندى رحمه الله
سال تأليف: سنه 1366 هجری



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

عن ابن عباس رضي الله تعالى عنه، قال: «قال لي معاوية رضي الله تعالى عنه: أنت على ملة علي؟ قلت: ولا على ملة عثمان، أنا على ملة رسول الله صلى الله عليه وسلم». عبدالله بن عباس رضی الله عنه فرمود: «معاویه رضی الله عنه به من گفت: آیا تو بر راه و روش علی هستی؟ گفتم: خیر من نه بر راه علی هستم و نه بر راه و سنت عثمان، بلکه من بر راه و سنت رسول خدا صلی الله علیه وسلم هستم». الحلية الأولیاء؛ أبي نعيم اصفهانی

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 13577
دیروز : 3293
بازدید کل: 8248922

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010