Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند: "أکمل المؤمنين إيمانا أحسنهم خلقا، و خيارکم خيارکم لنسائهم " (صحيح – ترمذى 928)، يعنى: "کاملترين مؤمنان از لحاظ ايمان، خوش اخلاقترين آنان‌اند و بهترين شما کساني هستند که براي همسرانشان بهترند"

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>قصص قرآن>عزیر علیه السلام > عزیر علیه السلام و حیات بعد از مرگ

شماره مقاله : 3154              تعداد مشاهده : 357             تاریخ افزودن مقاله : 9/6/1389

عُزیر علیه السلام و حیات بعد از مرگ
 
خدای تبارک و تعالی در قرآن کریم می‌فرماید:
{ أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَى قَرْيَةٍ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّى يُحْيِي هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِكَ وَلِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (٢٥٩) } ([1]).
«یا (آیا آگاهی از) همچون کسی که از کنار دهکده‌ای گذر کرد، در حالی که سقف خانه‌ها واژون شده بود و دیوارهای آن‌ها بر روی سقف‌ها فرو ریخته بود، گفت: چگونه خداوند (این اجساد مردمان فرسوده‌ی اینجا) را پس از مرگ آنان زنده می‌کند؟ پس خدا او را صد سال می‌راند و سپس زنده‌اش گرداند و (به او) گفت: چه مدت خوابیده‌ای؟ گفت: (نمی‌دانم) شاید یک روز یا قسمتی از یک روز. فرمود: (خیر) بلکه یکصد سال خوابیده‌ای. و به خوردنی و نوشیدنی خود (که همراه داشتی) نگاه کن، (و ببین با گذشت این زمان طولانی به اراده‌ی خدا) تغییر نیافته است. و بنگر به الاغ خود (که چگونه از هم متلاشی شده است. ما چنین کردیم) تا تو را نشانه‌ای (گویا از رستاخیز) برای مردمان قرار دهیم (اکنون) به استخوان‌ها بنگر، که چگونه آن‌ها را برمی‌داریم و به هم پیوند می‌دهیم و سپس بر آن‌ها گوشت می‌پوشانیم. هنگامی که (این حقایق) برای او آشکار شد، گفت: می‌دانم که خداوند بر هر چیزی تواناست».
 
در واقع سخن ما از معجزه‌ی عزیر علیه السلام نیازمند تعریفی کوتاه و مختصر از سرگذشت او می‌باشد تا بتوانیم برای اولی پایانی قرار دهیم و از سویی، معجزات را با سرنوشت‌ها ارتباط دهیم.
عزیر علیه السلام جوانی از نسل پیامبر خدا «هارون علیه السلام » بود در وقت وقوع معجزه‌اش همراه با قومش – بنی اسرائیل – در بابل اقامت داشت، بابلی که بنی اسرائیل بعد از آن که «بختنصر» آن‌ها را بیرون کرد و بیشتر اسیران را به بابل انتقال داد، آن را سرشار از جمعیت و زاد و ولد خود کردند. در واقع بختنصر اولین کسی بود که در دیار بنی اسرائیل به کاوش و جستجوی آن‌ها پرداخت، بعد از آن که آن‌ها به فساد در زمین پرداختند، به همین خاطر خداوند سبحان در باره‌ی آن‌ها می‌فرماید:
{ وَقَضَيْنَا إِلَى بَنِي إسْرائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الأرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا (٤)فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجَاسُوا خِلالَ الدِّيَارِ وَكَانَ وَعْدًا مَفْعُولا (٥) } ([2]).
«در کتاب (تورات) به بنی اسرائیل اعلام کردیم دو بار در سرزمین (فلسطین و اطراف آن) تباهی و خرابکاری می‌ورزید و برتری جویی بزرگی انجام می‌دهید (و طغیان و ظلم و ستم را به نهایت می‌رسانید) هنگامی که وعده‌ی نخستین آن دو فرا رسید، بندگان پیکار جو و توانای خود را بر شما برانگیزبم (که شما را سخت درهم می‌کوبند و برای به دست‌آوردنتان) خانه‌ها را تفتیش و جاها را جستجو می‌کنند. این وعده‌ی (حتمی خداوند) انجام پذیرفتنی است».
عزیر علیه السلام تورات را می‌خواند و بدان عمل می‌کرد و مردم را ارشاد می‌نمود، و بنی اسرائیل و بابلی‌ها به خاطر اخلاق و پایداری و حسن سیرت و اخلاق و کردار و درستی نصایح و توجیهات و مواعظ وی به طور یکسان او را دوست می‌داشتند. و عزیر علیه السلام مستجاب الدعا بود و هر دعای خیری را که برای کسی می‌کرد، خداوند آن دعای مبارک را استجابت می‌فرمود.
عزیر علیه السلام ازدواج کرد و دارای دو پسر شد، و هنگامی که به سن چهل سالگی رسید، خداوند به او وحی کرد که او به زودی از سرزمین بابل که بختنصر او را در آن اسیر کرده خارج خواهد شد و این که بنی اسرائیل هم به زودی خارج خواهند شد و دوباره به عمران و آبادانی بلاد خود خواهند پرداخت.
و چون عزیر علیه السلام انسانی عاقل، آرام و دانا بود، راز آنچه را که به او وحی شده بود، برای کسی – نه برای بنی اسرائیل و نه برای دیگران – افشا نکرد. وی بدین جهت آن را فاش نکرد: تا مبادا خدای ناکرده از سویی برای بنی اسرائیل اسباب در درد سر و ناراحتی و اذیت فراهم بشود.
روزها گذشت در حالی که عزیر علیه السلام در درون خود انگیزه‌ای را احساس می‌کرد که او را به خروج از سرزمین بابل – سرزمینی پستی و حقارت انسان‌ها – به سوی سرزمین مقدس که خداوند به او وعده داده بود، تشویق و تحریک می‌کرد.
روز به روز بر تعداد این قبیل انگیزه‌ها در درون عزیر علیه السلام افزوده می‌شد، بالاخره یک ماه گذشت در حالی که دلتنگی عزیر علیه السلام بیشتر و بیشتر می‌شود، تا جایی که دیگر طاقت ماندن در بابل را ندارد و در دلش مقرر کرده که چاره‌ای جز خروج از بابل را برای او نیست.
عزیر علیه السلام اندکی به پیامدهای خروج از بابل و مشکلاتی که بر سر راه پدید خواهد آمد، فکر کرد همسر و پسران و خدمتکارش را که بارها وفاداری و امانت‌داری خود را به او ثابت کرده و در طی چندسالگی که گذشته همیشه مطیع و گوش به فرمانش بوده اند، چه کار کند؟!
و از خود پرسید: چطور می‌توانم همه‌ی آن‌ها را با خود ببرم، در حالی که نگهبانان، شدیداً مراقب اوضاع هستند؟! و آیا این نگهبانان غافل می‌شوند، همان کسانی که پادشاه آن‌ها را در تمامی نواحی شهر بابل قرار داده است؟!
این مشکل همان مشکلی بود که عزیر علیه السلام را رنج می‌داد و به همین خاطر احساس کرد که خروجش، از بابل با تأخیر و احیاناً با ناکامی رو به رو خواهد شد.
اما وی با دلتنگی در این مسأله اندیشی کرد و در شبی از شب‌ها و در حالی که تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و مردم خوابیده بودند، همسر و پسر و خدمتکار امینش را در جایی قابل اطمینان جمع کرد و به آن‌ها گفت: من تصمیم گرفته‌ام که از بابل کوچ کنم.
همسرش گفت: به کجا می‌روی؟
عزیر علیه السلام گفت: به سوی سرزمین مقدس.
همسرش گفت: این کار خیلی دشوار است و ما از هرطرف تحت نظارت نگهبانان بختنصر هستیم.
اما عزیری که به او وحی شده بود اصرار داشت: که خارج بشود هرچند که دشوار باشد؛ چرا که وی با خروج از بابل فرمان خدای خود را عملی می‌کرد.
هنگامی که عزیر علیه السلام آن راز را افشا کرد و گفت: که خروجش بنا به امر الهی است و وحی الهی هم مژده‌ی آبادسازی سرزمین مقدس را توسط بنی اسرائیل و زوال ذلت و حقارتی را که بختنصر بر آن‌ها تحمیل می‌کرد داده، همسر و پسران و خدمتکارش شادمان شدند و دانستند: که عزیر علیه السلام به پیامبری از پیامبران بنی اسرائیل مبدل شده است.
عزیر علیه السلام به آن‌ها گفت: مدت سه ماه می‌شود که بر من وحی شده، این همان تورات است که آن را در قلبم حفظ کرده‌ام، تورات کلام خداوند است، و به لطف خداوند راه را برای من روشن می‌گرداند.
در آن هنگام زن عزیر علیه السلام از او خواست، که بنی اسرائیل را از وحی خداوند آگاه نماید، تا بسا که شاد شوند و عزائم‌شان تقویت گردد و از ذلت و خواری‌ای که از زمان حمله‌ی لشکر بختنصر بدان عادت کرده اند، خلاصی یابند.
همسر و فرزندان گفتند: خروج تنهایی تو، هرگز نمی‌تواند زمین را آباد کند و علاوه بر این در آنجا کسی را نمی‌یابی که تو را بر این کار مهم مساعدت نماید و همچنین در آنجا کسی را نمی‌یابی که تورات را به او یاد دهی و گذشته از آن، ماندن تو در اینجا موجب منفعت ما خواهد شد چون ما تورات را از تو فرا خواهیم گرفت.
عزیر علیه السلام گفت: این فرمان از جانب خداوند است و من ذاتاً در راستای اطاعت از او گام برداشته و خواهم برداشت و هرگز نافرمانی وی نخواهم کرد، در واقع خداوند امری را فرمان داده که در آینده واقع خواهد شد و ما از آن چیزی نمی‌دانیم، اما مشیت الهی اجرا می‌شود و بعد از وقت کمی بنی اسرائیل و همگی شما به من ملحق خواهید شد. بنابراین، صبر گیرید و گریه و زاری نکنید که آن فرمان خداوند است و فرمانش بازگشتی ندارد، در سرزمین مقدس به هم خواهیم رسید و در فردایی نزدیک همگی گردهم خواهیم آمد.
سپس عزیر علیه السلام بر نهانی بودن خروجش تأکید کرد و به آن‌ها گفت: اگر شب را به صبح رساندید امر مرا کتمان سازید و اگر کسی از احوال من پرسید، به او بگویید: رفته و نمی‌دانیم چه وقت بازمی‌گردد!
و چون همسر و فرزندان توجیه وی را پذیرفتند، عزیر علیه السلام باز به آنان تأکید کرد و گفت: صبر کنید، به لطف خداوند به هم خواهیم رسید، زیرا خداوند اینگونه به من وحی کرده است. از گریه و غمگساری دست بردارید و صداهایتان را حبس کنید تا کسی رفتن و نبودن ما را احساس نکند. هم اکنون از شما خداحافظی می‌کنم و شما را به دست خداوند می‌سپارم.
همسرش پرسید: برای سوارشدن چه چیزی را آماده کرده‌ای؟!
گفت: چند روز قبل الاغی قوی و پرطاقت را برای این منظور خریده‌ام.
همسرش گفت: و آن کجاست؟
گفت: آن را نزد دوستم گذاشته‌ام و با او پیمان بسته‌ام که در خارج از دیواره‌های شهر، شب هنگام آن را به من تحویل دهد.
زنش گفت: آیا دوستت از کوچ تو اطلاع دارد؟
عزیر علیه السلام گفت: آری، از تمامی ماجرا خبر دارد، او اولین کسی بود که به پیامبری من ایمان آورد و انشاء الله تمامی اسرار من را کتمان خواهد کرد.
در واقع جدایی برای همسر و فرزند و آن خدمتکار بسیار سخت بود، بالاخره به آهستگی و به آرامی و به گرمی از هم خداحافظی کردند و عزیر علیه السلام از بابل خارج شد.
 
2- شروع معجزه
و بدین ترتیب عزیر علیه السلام – در حالی که نگهبانان در تمام نواحی شهر مستقر بودند و او در اثنای خروج از بابل دچار ترس و دلهره شده بود – سفری دور و دراز و پرمشقت را آغاز کرد.
و بعد از طی‌کردن مسیر طولانی و در عین حال طاقت‌فرسا، عزیر علیه السلام خود را در سرزمین مقدس یافت که بارها اشتیاق دیدن آن را کرده بود، هنگامی که وارد آن شد چیزی عجیب را مشاهده کرد، نه تنها آثار و نشانه‌ای از عمران و آبادانی را در آن نیافت، بلکه از سی سال گذشته تا به حال خرابی و ویرانی بر آن چیره شده ، کسانی که این ویرانی را به بار آوردند لشکریان بختنصر بودند. که پس از حمله به دمشق به سوی بیت المقدس حمله کردند و تمامیت آن را ویران ساختند، عزیر علیه السلام پادشاه بنی اسرائیل را به یاد آورد، که به سوی «بختنصر» رفت و تسلیمش شد و از او طلب صلح کرد، و اموال و جواهرات و اشیای گرانبهای زیادی را به وی عطا کرد، در آن روز بختنصر بعضی از اعیان و نجیب‌زادگان بنی اسرائیل را مطالبه کرد تا در نزد او به عنوان گروگان و دستاویزی جهت تداوم صلح و عدم سرکشی و شورش بنی اسرائیلیان باشند([3]). و به یاد آورد: که قومش بنی اسرائیل، هنگامی که بختنصر در بیت المقدس فرود آمد، ترسیدند و پراکنده شدند و درها را به روی خود بستند و چون پادشاه با او مصالحه کرد و گروگان‌ها را به او تحویل داد و لشکرش را از بلاد بیت المقدس بیرون راند، با عصبانیت از خانه‌های خود خارج شده و به سرزنش و نکوهش پادشاه خود به خاطر صلحی که کرده بود، پرداختند و اعلام کردند که آن‌ها توانایی جنگ و نبرد با دشمن و شکست دادن آن‌ها را دارند، و به همین خاطر بر پادشاه خود خشم گرفتند و او را کشتند، و معاهده‌ی صلح با بختنصر را نقض کردند.
و بدین‌سان با دیدن آثار تخریب شده بیت المقدس به یاد آورد که چون بختنصر از جریان فوق اطلاع یافت، بلافاصله به بیت المقدس بازگشت، به همین خاطر بنی اسرائیل در داخل بیت المقدس تحصین کردند، بختنصر به شدت آن‌ها را تحت محاصره‌ی خود قرار داد، سپس با توپ و خمپاره (آن زمان) دیوارهای آن را هدف قرار داد تا این که تمامی آن‌ها را تخریب ساخت و آنگاه لشکرش به تخریب شهر، خانه‌ها و زمین کشاورزی و روستاها و کشتن زنان و کودکان و اسیرکردن افراد پرداختند و بدین‌سان سرزمین بیت المقدس به کلی تخریب، و خون‌ریزی زیادی برپا شد، و اشیاء و اسباب به این سو و آن سو پراکنده شدند، هرکس که توانست فرار کرد و آنکه نتوانست دستگیر شد. افرادی که توانستند فرار کنند بیشتر به مصر و مکه و یثرب و نواحی دیگر رفتند، در آن سوی بختنصر به هدم و تخریب بقایای باقی‌مانده از معبدها و بازارها و سوزاندن هر نسخه توراتی که به دستش می‌رسید و کشتن جوانان اسیرشده که قادر به حمل سلاح بودند، مشغول شد و در این حال زنان و کودکان را به عنوان برده و غلام در نزد خود باقی نگهداشت و بعد از تخریب کلی بلاد بیت المقدس، به غارت و چپاول آن دست یازید.
آری، عزیر علیه السلام با دیدن آن منظره‌زننده، تمامی موارد فوق را به خاطر آورد و درختان میوه‌داری را دید که قد برافراشته اند، اما کسی نیست که به آن‌ها برسد، چند سالی می‌شود که میوه‌های‌شان چیده نشده و به همین خاطر سرشار از میوه‌های قدیم و جدید است و در آن سوی گیاهان را مشاهده کرد که بدون نظم اینجا و آنجا پراکنده شده اند، و زمین هم ظرافت خود را از دست داده و در جایی بلند و در جایی گودال مانند به نظر می‌رسد و عزیر علیه السلام از فاصله‌ی نسبتاً دوری صدای زوزه‌ی گرگ‌ها و حیوانات درنده را شنید، در جستجوی یافتن انسانی برآمد، اما کسی را پیدا نکرد، عزیر علیه السلام همچنان به راه خود ادامه داد: تا این که به شهر بیت المقدس رسید و در آنجا هم آثار کشتار و قتلگاه بختنصر را مشاهده کرد، مثلاً استخوان‌های کشته‌شدگان را دید که اینجا و آنجا افتاده بودند، و ده‌ها هزار جمجمه بر روی دیوارها که دال بر جنایت هولناکی بود که بختنصر آن را انجام داده بود.
و عزیر علیه السلام خانه‌ها و معابد و مساجدی را مشاهده نمود که بعضی به کلی تخریب شده و بعضی دیگر دیوارهایشان فرو تپیده و آکنده از خاک شده بودند.
عزیر علیه السلام با دیدن این مناظر دچار ترس و دلهره شد، زیرا این اتفاقات در زمانی رخ داده بود که بیشتر از ده سال نداشت و اخبار مربوط به جنگ‌ها و درگیری‌های فوق را از زبان پدران و قوم خود شنیده بود، لکن آنچه را که حال با چشم خود می‌دید، بسیار فجیع‌تر و هولناک‌تر بود از آن چیزی که آن‌ها برایش تعریف کرده بودند.
 عزیر علیه السلام در حالی که افکار مربوط به آن گذشته‌ی هولناک و غم‌انگیز، او را به خود مشغول کرده بود، در شهر اشباح به گردش پرداخت و سؤال‌های زیر را از خود می‌کرد:
- آیا این سرزمین متروکه و خالی از سکنه دوباره آباد می‌شود؟
- آیا در روزی از روزها می‌تواند مثل سابق بازارها و گردهمایی‌ها و مجالس مردمی را به خود ببیند و شایستگی زندگی‌کردن را بیابد و در یک کلام کودکان و زنان و خانه‌های آن را آباد و عمران نماید؟
و این بود که خدای سبحان به او وحی کرد که آن را به مانند سابق خواهد گردانید و روح حیات را در آن خواهد دمید و فعالیت مردمی اعم از تجارت و کشاورزی در آن رونق خواهد گرفت.
عزیر علیه السلام اندکی سکوت اختیار کرد، سپس با تعجب پرسید:
{ أَنَّى يُحْيِي هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا } ([4]).
«چگونه خداوند این (اجساد فرسوده و مردمان اینجا را) پس از مرگ آنان زنده می‌کند؟!».
عزیر علیه السلام از سکوتی که پیرامونش چمپاته زده بود – سکوت شهر، درختان و تمامی اشیای اطرافش – احساس تنهایی کشنده و وحشتی مرگ‌آسا کرد و با دیدن مناظر و جلوه‌های ویرانی – که غالب آن را استخوان‌های ریخته‌شده‌ای تشکیل می‌دادند که در خیابان‌ها و کوچه‌ها همچنان پراکنده شده بودند – بسیار غمناک و دلتنگ شد.
و در آن سوی، باقی‌مانده‌های حیات سرشار از نشاط و سرور بودند و عزیر علیه السلام در اطراف خود جز صدای بادی که گاهی به صورت تند و گاهی به صورت نسیمی آرام، گوشش را نوازش می‌داد، چیزی دیگری نمی‌شنید.
در میان این همه فضای ترسناک و وحشتناک، عزیر علیه السلام تصمیم گرفت: که در یکی از کوه‌های مشرف بر قدس غاری برای خود برگزیند تا در آن اقامت نماید، به همین خاطر الاغ خود را به حرکت‌کردن واداشت و در نزدیکی یکی از بستان‌ها عزیر علیه السلام توقف کرد و برای خود سبدی درست کرد و آن را پر از انگور و انجیر کرد و شیره‌ی مقداری از آن انگور را گرفت و آن را در یک ظرف پوستی ریخت تا از آن بیاشامد. در چاشتگاه همان روز عزیر علیه السلام به غار وسیعی وارد شد و الاغ خود را به آن بست و سبد و آشامیدنی خود را در کنار خود گذاشت و خود بر روی پشت دراز کشید، تا کمی خستگی درکند، این در حالی بود که فکرش پیوسته به موضوعی مشغول بود مبنی بر این که: چگونه روحی زندگانی برای بار دوم به این دهکده بازمی‌گردد؟!
عزیر علیه السلام در پرتو وحی الهی بدین نکته آگاه شده بود، که روح زندگانی برای بار دوم به آن دهکده بازگردانده خواهد شد، اما وی انسان است و علی‌رغم تمامی این‌ها همواره می‌گفت: « چگونه خداوند این (اجساد فرسوده و مردمان اینجا را) پس از مرگ آنان زنده می‌کند؟!» در گیرودار این سؤالات عجیب و کنجکاوی‌هایی که مورد علاقه انسان است، به فرمان خدای سبحان معجزه‌ای در ارتباط با آنچه که در فکر عزیر علیه السلام می‌گذرد، رخ می‌دهد.
عزیر علیه السلام به طور پیوسته می‌گفت: چگونه روح حیات به سایر دهکده‌های بنی اسرائیل بازمی‌گردد، در حالی که آن‌ها تماماً ساکت هستند؟!
عزیر علیه السلام همچنان بر آن حالت بود تا این که خستگی از یک طرف و سؤالات و میل به دانستن جواب آن‌ها از طرف دیگر او را به خواب عمیقی فرو بردند، خوابی مرگ‌آسا که چندین سال طول کشید، اما عزیر علیه السلام آن را احساس نکرد و این خواب عمیق و کوچک منتهی به خوابی بزرگ شد. خداوند روح وی را قبض کرد، عزیر علیه السلام دیگر از اشیای اطراف خود بی‌خبر شد و نمی‌توانست چیزی از آن‌ها را احساس نماید، در واقع او تحت نظارت و عنایت خداوند است. عنایتی که هرچه بخواهد انجام می‌دهد و هیچکس چه در زمین و چه در آسمان نمی‌تواند جلوی مشیت و اراده‌ی خداوندی را بگیرد و مانع اجرای آن شود.
 
3- بازگشت
سال‌ها به سرعت پشت سر هم سپری شدند، ده سال از خروج عزیر علیه السلام از بابل سپری شده بود، در حالی که در طی این مدت همسر و پسرانش منتظر مشیت خدای متعال بودند که زمینه و فرصت خروج از بابل را برای آن‌ها آماده کند تا در بیت المقدس به عزیر علیه السلام ملحق شوند، اما انتظارشان طول کشیده و اتفاقی نیفتاده بود، سال‌ها یکی پس از دیگری سپری شدند تا این که به چهل سال رسید و هنوز بنی اسرائیل از بابل خارج نشده و خبری هم از عزیر علیه السلام در دست نیست، تا این که مردم او را فراموش کرده و از بازگشت به سرزمین بیت المقدس مأیوس شدند.
چهل سال برای تغییر یافتن وضعیت‌های زیادی کافی به نظر می‌رسد، این بود که همه چیز عوض شده و نسل‌ها تغییر یافته و پراکنده شده بودند و در گیر و دار امنیت و آرامش در میان بنی اسرائیل، دختری بسیار زیبا روی و قشنگ به دنیا آمد که از هوش و ذکاوت سرشاری برخوردار بود، تا جایی که هم از نظر زیبایی و هم از لحاظ ذکاوت از تمام دختران هم عصر خود برتر بود، همین که پادشاه بابل او را دید، از او تقاضای ازدواج کرد، در نتیجه با او ازدواج کرد و شدیداً به او علاقمند شد، آن زن بنی اسرائیلی در نزد پادشاه مقامی بلندمرتبه یافت و بعد از مدتی خداوند پسری زیبا به آن‌ها بخشید که این امر موجب علاقه‌ی بیشتر پادشاه بابل به آن زن و نفوذ او در قلب پادشاه شد. آن زن در پادشاه تأثیر زیادی داشت، به همین خاطر پادشاه بنی اسرائیل به داخل قصر نفوذ نمودندو تورات را به پسرش آموختند، تمامیت خاندان مادرش آن پسر را دوست می‌داشتند و این امر باعث شد تا علما و زاهدان، ازدواج پادشاه با آن زن بنی اسرائیلی را خوش‌یمن و بابرکت بدانند، چه بعد از آن از احترام زیادی برخوردار شدند و در قصر هم نفوذ به سزایی کردند، در واقع آنان به منزله‌ی وزرای پادشاه و در میان خدم و حشم و مشاورانش به عنوان با نفوذترین و محترم‌ترین افراد تلقی می‌شدند.
سال‌ها گذشتند در حالی که روز به روز شرایط و احوال بنی اسرائیل بهتر و خوبتر می‌شد، بالاخره روز مرگ پادشاه فرا رسید و پسرش که علاقه‌ی زیادی به قوم مادرش بنی اسرائیل داشت و تورات را از آن‌ها فرا گرفته بود، جای او را گرفت.
و همچنین روزی آمد، که در آن مادر نشست و برای پسرش در باره‌ی سرزمین بنی اسرائیلی و این که همچنان ویران است و جهت عمران و آبادسازی آن نیاز به فرزندان بنی اسرائیلی است، صحبت کرد.
و در این روز مشهور و معروف برای بنی اسرائیل، که بعد از گذشت هفتاد سال از خروج عزیر علیه السلام از بابل فرا رسید، مأموران در خیابان‌های بابل بانگ زدند که: در میان بنی اسرائیلیان هرکس که دوست دارد به وطن خود بازگردد، می‌تواند چنین کند و در این راستا مانعی نیست.
آنگاه بنی اسرائیل به سوی بلاد خود مهاجرت کردند و در آنجا با دیدن آثار تخریب و ویرانی، وحشت‌زده شدند، اما کمر همت بستند و به آبادسازی آن پرداختند به طوری که اول از پاک‌سازی و نظافت شروع کرده و سپس به زراعت و کشت و کار و ساختن خانه مشغول شدند و در یک کلام آنچنان سر و سامانی به آن دیار بخشیدند که قابل توصیف نیست!
اکنون همگی آن‌ها آزاد بودند و تحت ذلت و حقارت هیچ احدی به سر نمی‌بردند. با گذشت مدت سی سال سرزمین بنی اسرائیل آباد شد و ثمرات و زراعت‌شان به بار نشست و آثار فجیع ویرانی به طور کلی از چهره‌ی آن دیار محو شد و دیگر یادی از آن هم نمی‌شد.
 
4- ظهور معجزه
همسر عزیر علیه السلام و آن خدمتکار کم سن و سالش هم پا به سن گذاشته و در همان ابتدا که بنی اسرائیل به سرزمین خود بازگشتند، به صورت جدی در جستجوی عزیر علیه السلام در تمامی شهر برآمدند، اما اثری از وی نیافتند، و افرادی را به شهرها و دهکده‌های دیگر به منظور یافتن عزیر فرستادند، اما این کار هم بی‌فایده بود.
در اثنای جستجوی عزیر، خداوند سبحان آن‌ها را از غاری که عزیر علیه السلام در آن سکونت داشته و مرده بود باز داشت و مشیت خدای بر آن شد که کسی به آن غار نزدیک نشود، آن هم به خاطر امری که در نظر الهی باید صورت می‌گرفت.
مدت یکصد سال از وفات عزیر علیه السلام گذشت، آنگاه آن جسدی که به خاک تبدیل شده بود، به حرکت افتاد و خداوند بعد از یکصد سال او را زنده کرد و روح حیات را به وی بازگرداند، استخوان‌های بدنش جمع شد و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد و آنگاه نشست و به اطراف خود نگاه کرد و در کنار خود ظرف عصاره‌ی گرفته شده و طعام خود را که تغییر نکرده بود مشاهده کرد، و آنگاه ندایی را شنید که می‌گفت:
{ كَمْ لَبِثْتَ }([5]) «چه مدت خوابیدی؟».
عزیر علیه السلام نگاهی به اطراف خود کرد و خورشید را دید: که از جانب مشرق شروع به طلوع‌کردن نموده بود، به همین خاطر فوراً در جواب گفت:
{ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ} ([6]) «یک روز یا کمتر از یک روز را خوابیده‌ام».
اما بازهم آن ندا را شنید که می‌گفت:
{ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ } ([7]) «بلکه تو یکصد سال خوابیده‌ای».
عزیر علیه السلام از آنچه که شنید متحیر و بیمناک شد و با سرگشتگی همواره تکرار می‌کرد: یک صد سال؟! و سپس به سبد میوه‌اش نگاه کرد، دید که انگورگویی تازه چیده شده است، انجیر هم تغییر نکرده بود، و بویی ناخوشایند و نامطبوع به مشام نمی‌رسید، نه بخار شده بود و نه منجمد و نه رنگش تغییر کرده بود و نه طعمش.
عزیر علیه السلام چیزی را به یاد آورد و به سرعت به اینجا و آنجا نگاه کرد و به پشت درختان نگریست، گویی دنبال چیزی می‌گردد. آری، او الاغش را به خاطر آورده بود، آن الاغ کجاست؟ لابد فرار کرده؟ ناگهان چشمش به استخوان‌های پوسیده افتاد: که در مکانی که الاغش را در آن بسته بود، افتاده بودند و بسا که در نفس خود این سؤال را مطرح کرد: چه اتفاقی برای الاغ افتاده؟ حتماً بعد از این که روزگار آن را از بین برده، به استخوان‌های پوسیده‌ای تبدیل شده است.
عزیر علیه السلام در بین میوه و طعامی که تغییر نکرده و بین الاغی که از بین رفته است و به استخوان‌های پوسیده‌ای مبدل شده است. سبحان الله، بی‌شک این مسأله نشانه‌ای از نشانه‌های خداوند بلندمرتبه و توانا است. از جهتی دیگر نعمتی از نعمت‌های عظیم وی است، سپس بیشتر در عمق این مسأله فرو رفت و گفت: این‌ها همگی جلوه‌ای از آیات خداوند هستند. به همین خاطر عزیر علیه السلام به تسبیح و عبادت خداوند مشغول شد، تا اینکه این گفته‌ی خداوند را شنید، که می‌گفت:
{ وَلِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ }  ([8]).
«تا تو را نشانه‌ای برای مردمان قرار دهیم».
نشانه نه تنها در آن طعام و آشامیدنی‌ای نبود که سالم مانده بود، بلکه در خود عزیر علیه السلام جلوه‌گر می‌شد و این همان چیزی بود که او را به تفکر وا داشت در ارتباط با این که بعد از آنچه خواهد شد، چه اتفاقی خواهد افتاد که به واسطه‌ی آن، عزیر علیه السلام به عنوان آیت و نشانه و معجزه‌ای معرفی خواهد شد که همگان را به دهشت و تعجب وامی‌دارد و زبانزد خاص و عام می‌گردد؟
این چه نشانه‌ای است؟ و چه معجزه‌ای خواهد بود؟
ناگهان عزیر علیه السلام صدای آهسته‌ای را شنید که رشته‌ی تفکرش را قطع نمود و او را از اندیشه‌ی فوق بازداشت، ندایی که می‌گفت:
{ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ } ([9]).
«به استخوان‌ها بنگر».
آنگاه عزیر علیه السلام به استخوان‌ها نگاه کرد، سپس آن ندا اینگونه کامل شد:
{ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا }  ([10]).
«چگونه آن‌ها را برمی‌داریم و به هم پیوند می‌دهیم و سپس بر آن‌ها گوشت می‌پوشانیم».
هنگامی که عزیر علیه السلام به استخوان‌ها نگاه کرد دید: که استخوان‌های الاغ به قدرت خداوند به حالت ایستاده حرکت کرده و هر عضو به جایگاه معلوم خود در بدن حرکت می‌کند تا این که پیکر آن الاغ بزرگ کامل شد، سپس خدای سبحان، با قدرت و مشیت خود پیکر آن استخوان‌ها را آغشته به گوشت کرد تا الاغ عزیر علیه السلام به مانند سابق برگردد.
تحیر سراسر وجود عزیر علیه السلام را فرا گرفت، اما وی تعادل خود را حفظ کرد، هنگامی که تمامی این‌ها را با چشم‌ خود، ملاحظه کرد، در برابر قدرت الهی سر تسلیم فرود آورد و به قدرت خداوند ایمان آورد و به درجه‌ی یقین رسید و آنگاه با خشوع گفت:
{ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ }([11]).
«می‌دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است».
و از آنجا که عزیر علیه السلام در زمان سابق مرده بود و زمان وی سرزمین بیت المقدس به کلی ویران شده بود، حال که می‌دید: آن سرزمین متروکه آباد شده، آن هم چنانکه اصلاً تصورش را نمی‌کرد، نسبت به قدرت خدای سبحان از این که چگونه حیات را به آن بلاد بازگردانده تعجب کرد و دانست که آن کار قدرت خدای سبحان است.
عزیر علیه السلام در حالی که به جاده‌ی عمومی دهکده نگاه می‌کرد خارج شد و مردمانی را دید: که داشتند از دور به جانب او می‌آمدند و باهم حرف می‌زنند، شهر را دید: که آباد شده و چراغ‌ها و فانوس‌های خاموشی را دید که با سرزدن تاریکی و غروب‌کردن خورشید روشن می‌شوند، این امر باعث خوشحالی و سرور عزیر علیه السلام شد و او را بر آن داشت، که شکر خدای کند به جهت نعمت‌هایی که به او بخشیده است و همچنان به مانند سابق بر این عقیده شد که خداوند سبحان بر همه چیز توانا است.
عزیر علیه السلام به سوی شهر به راه افتاد و در پی کسب اخبار مربوط به آن و این که بعد از یکصد سال چه بر سر آن آمده و مردم چه می‌کنند، آیا خوشحالند یا غمناک؟ و اصلاً چه اتفاقی برای خانواده‌اش افتاده؟ آیا کسی از آن‌ها زنده است یا نه؟ برآمد.
عزیر علیه السلام به شهر وارد شد در حالی که صدها سؤال در سرش می‌پروراند و می‌خواست جواب آن‌ها را بداند، ناگهان ساختمان‌های جدید را مشاهده کرد که با زمان او کاملاً فرق داشت، اصلاً خیابان‌ها و کوچه‌ها هم تغییر کرده بود و شباهتی با زمان وی نداشت، به اینجا و آنجا می‌نگریست و در این و آن می‌اندیشید و در کوچه و پس‌کوچه‌ها می‌گشت تا منزل قدیمی خود را که در حدود صد سال قبل آن را ترک کرده بیابد، هنگامی که خود را در جایگاه جدیدی بر روی آن، دید در حالی که کاملاً تغییر یافته بود و به مانند سابق به نظر نمی‌رسید، به فکرش رسید که برود و از عابران و رهگذران خیابان‌‌ها سؤال نماید.
عزیر علیه السلام به یکی از آن‌ها گفت: خانه‌ی عزیر علیه السلام کجاست؟ آن مرد جوابش داد که: ما نمی‌دانیم که خانه‌ی عزیر کجاست، اما در اینجا خانه‌های پسرانش پیدا می‌شود! به آن خانه‌ها نگاه کن آن‌ها خانه‌های پسران عزیر هستند.
عزیر علیه السلام رو به آن مکان به راه افتاد: تا این که به خانه‌ی پسرانش رسید، آنگاه دق الباب کرد، و سپس صدایی از داخل شنید که می‌گفت: چه کسی است که دارد در را می‌زند؟ بلافاصله جواب داد: منم عزیر!!!
آن جوانی که پاسخ را شنید، گفت: چه می‌گویی؟ عزیر! ای مرد! آیا ما را مسخره می‌کنی؟
آنگاه عزیر علیه السلام گفت: پسرم در را باز کن، آنگاه خواهی دانست که من به تو دروغ نمی‌گویم و تو را هم مسخره نمی‌کنم.
آن جوان در را باز کرد و با تعجب و تحیر به آن مرد نگریست، سپس گفت: از آنجا که من از پدرم شنیده‌ام، حدود یکصد سال می‌شود که عزیر را از دست داده‌ایم، در آن وقت وی چهل سال داشته است پس اگر حالا او زنده می‌بود می‌بایست سن وی صدوچهل سال باشد و من تو را در سن چهل سالگی می‌بینم، تو حتی از نوه‌های او هم کوچکتر هستی، حال چطور می‌توانم باور کنم که تو همان عزیر هستی؟!
مردم گفتگوی عزیر علیه السلام و نوه‌اش را شنیدند و پیرامونش حلقه زدند و او را به باد سؤال گرفتند، او هم با اطمینان و صداقت به آن‌ها پاسخ می‌داد و می‌گفت: در واقع خداوند سبحان به مدت یکصد سال من را میرانده است سپس زنده‌ام گردانید و شخصاً طعامم را دیدم که طعم و رنگش تغییر نکرده و نوشیدنیم هم بخار نشده و تغییر نیافته است و اما الاغم را دیدم که استخوان‌هایش حرکت می‌کرد و هریک به جای خود می‌رفت، تا این که اسکلت آن کامل شد و سپس خداوند آن را آغشته به گوشت کرد و آنگاه الاغ صدایش را بلند کرد و عرعر کرد، تمامی این‌ها بعد از یکصد سال صورت گرفت، در حالی که من فکر می‌کردم یا یک روز است یا کمتر از یک روز، اما خدای عزوجل به من اطلاع داد: که یکصد سال طول کشیده است و من بعد از آن مدت بنا به مشیت خداوند دوباره زنده شده‌ام، آیا خداوند بر همه چیز توانا نیست؟!
در این اثنا پیرزنی کور و فلج که به سختی به دیوار تکیه زده بود ظاهر شد و گفت: او را به داخل بیاورید، من نشانه‌ای در عزیر سراغ دارم که با آن عزیر را می‌شناسم. آنگاه عزیر علیه السلام بر او داخل شد و دید که او پیرزنی کور است که روزگار او را هلاک کرده است. پیرزن به او گفت: تو به ما می‌گویی که عزیر هستی؟
گفت: بله.
گفت: عزیر خدمتکاری داشت و او را در حالی ترک کرد که بیست سال داشت، آیا نامش را می‌دانی؟
گفت: بله، نامش «اشتر»([12]) بود و در حالی که بیست سال داشت او را ترک کردم و حال اگر در قید حیات باشد، سنش در حدود صدوبیست سال می‌باشد.
پیرزن گفت: آیا من را که همان «اشتر» خدمتکار عزیر  هستم، می‌شناسی؟
عزیر دارای علامتی بود، یعنی مستجاب الدعوة بود، هر دعایی که می‌کرد خداوند آن را استجابت می‌فرمود، اگر واقعاً تو عزیر هستی از خداوند بخواه که بیناییم را به من بازگرداند و پاهایم را که فلج شده اند و از شدت درد نمی‌توانم آن‌ها را حرکت بدهم شفا دهد.
در لحظات کوتاهی عزیر علیه السلام در مقام دعا برآمد و دستانش را بر روی چشمان آن پیرزن کشید و دستش را گرفت تا او را که فلج است به حرکت درآورد که ناگهان بر روی پاهای خود ایستاد و حرکت کرد و بینایی خود را باز یافت و آنگاه در چهره‌ی عزیر علیه السلام اندیشید و گفت: باید اعتراف کنم که تو همان عزیر هستی، تو مانند همان دفعه‌ای هستی که یکصد سال قبل تو را دیدم.
و آنگاه پیرزن دیگری آمد: که سن او به صدوچهل سال می‌رسید، گفت: و ای عزیر، آیا من را هم می‌شناسی؟ عزیر علیه السلام گفت: تو همسرم هستی و من هرگز تو را فراموش نمی‌کنم.
به هنگام خروج از بابل انگشتری را به او داده بود و گفت: شاید مرا با آن انگشتری به یاد بیاوری، و بدین‌سان آن زن هم انگشتری خود را به او داد: تا او را به خاطر بیاورد، آنگاه او گفت: آیا به یاد داری که شب خارج‌شدنت چه چیزی را به هم دادیم؟
عزیر علیه السلام گفت: انگشترهایمان را باهم عوض کردیم، تو انگشتر خود را به من دادی و به من گفتی: شاید با دیدن آن همواره من را به یاد بیاوری، من هم انگشتر خود را به تو دادم و همین جمله را گفتم...
آنگاه عزیر علیه السلام انگشتر را از انگشتش درآورد و به او تقدیم کرد.
آن پیرزن – همسر عزیر – شادکام شد و گفت: و این هم انگشتر تو ای عزیر که بارها با دیدن آن به یاد تو افتاده‌ام.
و مردم در مقابل این اتفاقات عجیب و غریب که رو به رویشان انجام شد، جمع شدنده اند، آن‌ها پراکنده شدند و دیگران آمدند تا این که خانه‌ی عزیر علیه السلام تنگ شد و در مقابل خانه‌اش ایستادند و از این امر عظیم، شگفت‌زده می‌شدند و این همان نشانه‌ی بزرگی بود که به مانند خوابی در مقابل آن‌ها قد علم کرد و هر وقت که می‌خواستند کلمه و سخنی از او را تکذیب کنند، با شاهد و دلیل و مدرک تصدیق آن می‌آمد، چرا که مشیت خداوند بر آن تعلق گرفته بود که عزیر علیه السلام نشانه‌ای برای مردم باشد و این همان مصداق سخن خداوند است که می‌فرماید:
{ وَلِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ } ([13]).
«تا تو را نشانه‌ای برای مردمان قرار دهیم».
در این اثنا خدمتکارش که بینایی و سلامتی خود را باز یافته بود، به سرعت به سوی جایگاهی روانه شد که می‌دانست ارتباط عمیقی با این نشانه دارد، همان نشانه‌ای که خداوند خواست عزیر علیه السلام قهرمان آن باشد، آن زن به سوی بنی اسرائیل خارج شد در حالی که آنان در مجالس خود بودند و خبر بازآمدن عزیر علیه السلام را به آن‌ها داد، در صدر مجلس شیخی باوقار و پا به سن گذاشته حضور داشت، او کسی نبود جز پسر عزیر علیه السلام ، که عمری را سپری کرده و به سن صدوهجده سالگی رسیده بود، و اکنون به عنوان رئیس و شیخ در مجلس بنی اسرائیل حضور می‌یافت و می‌نشست.
آن پیرزن آمد و فریاد زد و گفت: این عزیر است که به نزد شما آمده است.
پسر بزرگتر عزیر گفت: این جاریه‌ی کیست؟
گفت: من جاریه‌ی پدرت، عزیر هستم، من خدمتکار او «اشتر» هستم، پدرت بازگشته و برای من از خدای خود طلب شفا کرد، این بود که خداوند دعای وی را مستجاب فرمود، چنانکه صد سال قبل این را از وی دیده‌ایم. آیا تو می‌دانی که خداوند او را صد سال میرانده، سپس دوباره وی را زنده کرده است؟!
شیوخ و پیرمردان بنی اسرائیل تماماً ساکت شدند و برای چند لحظه سرگشتگی و سکوت، بر مجلس آنان حکم‌فرما شد، در حالی که کلامش را می‌شنیدند که به گمان‌شان باورنکردنی بود، اما این همان کنیزک عزیر علیه السلام است که در مقابل‌شان است و تمامی حقایق را برای آن‌ها تعریف کرده است، او «اشتر» است و عزیر علیه السلام مستجاب الدعاء بود، چنانکه می‌دانستند و از پدران و نیاکان آموخته بودند، در واقع آن‌ها حقایقی بودند که به هیچ عنوان قابل تکذیب نبودند و چنانکه آن زن می‌گفت: عزیر علیه السلام از زمان یکصد سال پیش از میان آن‌ها خارج شد، حال او آنان را برای دیدن وی، دعوت می‌کند. آن زن از تک تک آن‌ها خواست، که از مجلس بیرون بیایند تا با چشم خود آنچه را که گوش‌شان می‌شنود، ملاحظه نمایند که اگر او را نبینند در تمامی کارها شک می‌کنند. بنابراین، تا این که شخصاً به خانه‌ی عزیر علیه السلام نروند و او را نبینند حرف‌های آن خدمتکار را باور نخواهند کرد، به همین خاطر به سوی خانه‌ی وی به راه افتادند، در میان راه در هیچ جا توقف نکرده و هیچ کس با کسی حرف نزد. پسر عزیر علیه السلام از همه عقب افتاد در حالی که به عصایش تکیه داده و پیری، او را ناتوان ساخته و کهن‌سالی بیشتر از این به او اجازه نمی‌دهد که سریع‌تر گام بردارد، زیرا به صدوبیست سال رسیده بود، و از طرفی هم «اشتر» می‌گوید که پدرش در آنجا در سن جوانی قرار داشته و بیشتر از چهل سال ندارد، واقعاً این امر چقدر برای انسانی که هم از لحاظ تفکر و هم از لحاظ قدرت محدود است، مایه‌ی تعجب است!
در نزدیکی منزل عزیر، پسر عزیر علیه السلام به دقت اوضاع را بررسی کرد و چشم‌هایش را دست کشید تا گرد و غباری را که زمانه بر روی آن باقی گذاشته از آن‌ها بزداید، آنگاه جوانی چهل ساله را دید: که محکم استوار ایستاده و دارای اندامی تنومند است و نور ایمان و تقوای قلب چهره‌اش را نورانی ساخته است.
پسر عزیر علیه السلام با پدرش چند کلمه‌ای صحبت کرد، چهره‌اش را می‌بوسید و به آرامی و در حالی که سخنش را متوجه پدرش «عزیر» می‌ساخت، گفت: در پدر من یک نشانه وجود دارد.
عزیر علیه السلام گفت: آن چیست؟
گفت: نشانه‌ای سیاه مثل هلال‌ماه در بین شانه‌هایش.
پسر شیخ ساکت شد و سکوت برای لحظاتی آنجا را فرا گرفت، در حالی که همگی با چشم‌های خود به عزیر علیه السلام نگاه می‌کردند، ابتدا گمان کردند که این مسأله دروغ است، پدر جوان است و با قدرت و توانمندی یک جوان ایستاده، اما پسر پیر است و چیزی نمانده که پاهایش قدرت حمل او را از دست بدهند.
عزیر علیه السلام کمی ساکت شد و سپس دستانش را تکان داد و شانه‌هایش را به پسرش نشان داد. آنگاه پسرش هم به شانه‌های او نگاه کرد و آن نشانه‌ی سیاه بسان هلال‌ماه را بر روی آن‌ها ملاحظه نمود.
پسر عزیر علیه السلام از این امر خوشحال شد و پدرش را بوسید و به او خوش‌آمد گفت و فریاد برآورد: به راستی او پدر من است و من اقرار می‌کنم که او پدرم است. همراه با او تمامی بنی اسرائیل هم خوشحال شدند و از آمدن عزیر علیه السلام و حضور وی در میان شان، شادکام شدند. اما یکی از علماء و زاهدان این خوشامدگویی و استقبال را با دلیلی جدید که در خلال آن می‌خواست تأیید کند که این جوان همان عزیر واقعی است که یکصد سال مرده و حال به همان جوان چهل ساله مبدل گشته است، قطع کرد.
آن عالم گفت: ما قوم بنی اسرائیل در وجود عزیر علیه السلام نشانه‌ای را سراغ داریم، آن هم جدا از اقراری که پدر و پسر به هم کردند.
گفت: در میان ما کسی نبود که تورات را از حفظ بخواند، چنانکه عزیر آن را خوانده است.
آنگاه عزیر علیه السلام با سربلندی و عزت و اطمینان کامل به آن مردمان گفت: و من تورات را کاملاً حفظ دارم.
بعضی از شیوخ بنی اسرائیل از آنجا برخاسته و مجلس را ترک گفتند و یک نسخه‌ی قدیمی از تورات را که یکی از آن‌ها از ترس بختنصر آن را پنهان ساخته بود تا مبادا آن را بسوزاند، آوردند و به عزیر علیه السلام گفتند: تورات را بر ما بخوان، ما تلاوت تو را با نسخه‌ی موجود مقایسه می‌کنیم.
عزیر علیه السلام به عنوان جوانی، در میان قوم خود نشست و شروع به خواندن تورات از حفظ کرد، در حالی که آن‌ها محفوظات او را با نسخه‌ی موجود تورات تطبیق می‌دادند، بدین ترتیب عزیر علیه السلام تمامی تورات را از بر خواند، بدون آنکه در حرفی از حروف آن اشتباه کند، یا در یک آیه یا کلمه‌ای دوباره‌خوانی نماید. این امر مهم، موجب ازدیاد خشوع آن قوم گردید.
آنگاه همگی اعتراف کردند که او عزیر علیه السلام است، از آمدن او خوشحال شدند و بعضی از آن‌ها به آن مجلس نگاه کردند و نشانه‌ای بزرگ از نشانه‌های خداوند را ملاحظه کردند، در واقع عزیر علیه السلام در این مجلس که پسر و نوه‌هایش که موهایشان سپید گشته و فروغ پیری بر سر آن‌ها تافته و سالیان عمر، پشت آن‌ها را به شدت خم کرده است، در آن هستند، نشسته بود.
در حالی که عزیر علیه السلام جوانی چهل ساله و دارای موهای سیاه و اندامی تنومند و قامتی راست است، و این خود نشانه‌ای عظیم است که عزیر علیه السلام با آنچه که برایش اتفاق افتاد و همراه با او جلوه‌ها و مناظری پدید آمد که خداوند آن‌ها را فقط به او منحصر کرد، نشانه‌ای بیش نیست. هنگامی که خداوند به او گفت: (و ما تو را برای مردمان به عنوان نشانه قرار خواهیم داد).
حقا که در مرگش، در حالی که چهل سال داشته آیه و نشانه بوده است، و از سوی دیگر در زنده‌شدنش بعد از صد سال و دیدن مناظر احیای الاغش و حرکت‌کردن استخوان‌ها در مقابلش و آغشته‌شدن بدن الاغ با گوشت و طعام تغییر نکرده‌اش واین همه... نشانه‌ای است.
در واقع قصه‌ی عزیر علیه السلام در قرآن کریم ذکر شده است و حکایت از نشانه‌ای دارد که برای آن قرار داده شده است، این داستان مایه‌ی عبرت و اندرز است، تا بداند آن کس که نمی‌داند که خدا بر همه چیز قادر است و می‌تواند مرده را زنده نماید، چه او است که آن را خلق کرده و میرانده و بار دیگر به عرصه‌ی وجود آورده است، و او است خالق طعام و قادر بر ابقای آن در طول یکصد سال بی‌آن که تبخیر و یا منجمد شود و یا بویش تغییر نماید، چنانکه در طی چند روز قلیل در بین دستان انسان چنین می‌شود و او است قادر بر خلق دوباره‌ی الاغ عزیر علیه السلام بعد از یکصد سال که آن را میرانده است و او همان کسی است که در پیش چشمان بنده‌اش – عزیر – آن را کامل و تمام ساخت تا کسانی که در دل‌هایشان تردید و شک وجود دارد، ایمان بیاورند به این که خداوند بر همه چیز قادر است. بنابراین، آفرینش مخصوص وی است و گیتی هم گیتی او است، و پاک و منزه است، او هیچ چیز مانند او نیست، و یگانه و بی‌همتا و بی‌نیاز است.
قصه‌ی عزیر علیه السلام را در این آیه‌ی قرآن می‌خوانیم، خداوند می‌فرماید:
{ أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَى قَرْيَةٍ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّى يُحْيِي هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِكَ وَلِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (٢٥٩)} ([14]) و ([15]). «یا در ماجرای آن شخصی بیندیش که از روستای خالی و ویرانی گذشت که دیوارها و سقف­هایش افتاده بود. با خود گفت: الله چگونه این ویرانه را پس از اینهمه نابودی آباد و زنده می­کند؟ الله او را یکصد سال میراند و سپس زنده­اش کرد (و به واسطه­ی فرشته، از او پرسید:) چه مدت، (به این حال) مانده­ای؟ پاسخ داد: یک روز یا قسمتی از یک روز. گفت: بلکه صد سال در این حال بوده­ای؛ به غذا و نوشیدنی­ات نگاه کن که تغییر نکرده، و به اُلاغت بنگر و نگاهت به استخوان­هایش باشد که چگونه آنها را با هم پیوند می­دهیم و سپس با گوشت می­پوشانیم تا تو را نشانه­ای برای مردم قرار دهیم. گفت: می­دانم که الله بر هر کاری تواناست».


([1])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([2])- سورۀ اسراء، آیۀ 4 – 5.
([3])- به تاریخ طبری مراجعه شود.
([4])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([5])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([6])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([7])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([8])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([9])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([10])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([11])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([12])- قصص الأنبیاء ابن کثیر، ص 463، و تاریخ طبری ج 3.
([13])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([14])- سورۀ بقره، آیۀ 259.
([15])- مراجع اساسی:
1- تاریخ طبری. 2- قصص الأنبیاء: نجار. 3- عرائس المجالس: ثعلبی. 4- البدایة و النهایة: ابن کثیر. 5- تفسیر ابن کثیر. 6- تفسیر قرطبی. 7- فقه اللغۀ: ثعلبی. 8- انبیاء الله: احمد بهجت. 9- المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الکریم: محمد فؤاد عبدالباقی.





چشم‌اندازی به معجزات پیامبران علیهم السلام (از منظر قرآن و تاریخ) (با کمی اختصار)، تألیف: عبدالمنعم هاشمی، ترجمه: سید رضا اسعدی



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

حسن رضی الله عنه  فرزندانش را به کسب علم و دانش، تشویق می‌نمود؛ چنانچه پسر و برادرزاده‌اش را فرا خواند و فرمود: «ای پسرم و ای برادرزاده‌ام! شما، اینک کوچکان قوم و طایفه هستید و روزی بزرگان قوم خواهید شد؛ از این‌رو به فراگیری علم و دانش همت گمارید و هر کس از شما که نتوانست آن را روایت نماید یا به خاطر بسپارد، آن را به نگارش درآورد و در خانه‌اش بگذارد». الطبقات (1/292)؛ با سند حسن؛ به تحقيق: سلمي


تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 6463
دیروز : 3293
بازدید کل: 8241808

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010