Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 « صَلِّ قَائِمًا فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِعْ فَقَاعِدًا فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِعْ فَعَلَى جَنْبٍ»
(ایستاده نماز بخوان، اگر نتوانستی بنشین و اگرنتوانستی بر پهلو نماز بخوان)
بخاری (1117)

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>اشخاص>عمر بن خطاب رضی الله عنه > زندگي اجتماعي عمر رضی الله عنه

شماره مقاله : 2703              تعداد مشاهده : 313             تاریخ افزودن مقاله : 25/5/1389

زندگي اجتماعي عمر

زندگي اجتماعي عمر رضي الله عنه بازتاب عملي کتاب خدا و سنت پيامبر بود. و از خلال موضعگيري‌هاي متعدد ايشان مي‌توان اسلام را به صورت زنده در رفتار ايشان مشاهده نمود. و اکنون به گوشه‌اي از رفتارهاي اجتماعي وي اشاره مي‌کنيم:

1ـ عمر رضي الله عنه و رعايت حال زنان جامعه
عمر رضي الله عنه با اهتمام ويژه‌اي رعايت حال زنان مسلمان را مي‌کرد و حقوق آن‌ها را پرداخت
مي‌نمود و از ظلم بر آنان جلوگيري مي‌کرد. و به امور زناني که شوهرانشان را براي جهاد اعزام نموده بود، رسيدگي مي‌کرد و زنان بيوه را سرپرستي مي‌نمود تا جايي که فرمود: به خدا سوگند! اگر زنده بمانم کاري مي‌کنم که زنان بيوه اهل عراق بعد از من، به کسي نياز نداشته باشند.[1] و اينک به بخشي از خدمات وي در اين زمينه اشاره مي‌کنيم که در صفحات تاريخ مي‌درخشد:

ـ مادرت به عزايت بنشيند، آيا عمر رضي الله عنه را تعقيب مي‌کني؟
باري عمر رضي الله عنه در تاريکي شب از خانه بيرون شد. طلحه بن عبيدالله از سر کنجکاوي او را تعقيب نمود و ديد که وارد خانه‌ايي شد. سپس از آن‌جا بيرون شد و وارد خانه ديگري شد. صبح روز بعد طلحه به يکي از آن خانه‌ها رفت، ديد که پيرزني نابينا در آن‌جا نشسته است. از او پرسيد: اين مرد چرا به خانه‌ي تو مي‌آيد؟ پيرزن گفت: او مدتها است نزد من مي‌آيد و نيازهايم را برطرف نموده و خانه‌ايم را تميز مي‌کند. طلحه در حالي برگشت که خود را سرزنش مي‌نمود و مي‌گفت: مادرت به عزايت بنشيند آيا عمر رضي الله عنه را تعقيب مي‌کني؟[2]
آري کمک به مستمندان جامعه يکي از عوامل نصرت خدا و از اعمالي است که انسان را به خدا نزديک مي‌کند. بنابراين مي‌طلبد که رهبران حرکتهاي اسلامي و حکام مسلمان و ائمه‌ي مساجد و جوانان مسلمان به اين قضيه اهميت بدهند و آن‌را در جوامع خود احيا نمايند.

ـ زني که از فراز هفت آسمان، خدا به شکايت او پاسخ داد
عمر رضي الله عنه به اتفاق جارود عبدي از مسجد بيرون شد. در مسير راه با زني برخورد نمود. آن زن به عمر رضي الله عنه سلام کرد و گفت: اي عمر! من آن روز را به خاطر دارم که تو را «عمير» (تصغير عمر) صدا مي‌کردند و در بازار عکاظ بچه‌ها را مي‌زدي. سپس به ياد دارم که تو را عمر صدا مي‌کردند و اکنون نيز شاهد هستم که تو را اميرالمؤمنين صدا مي‌کنند. پس از خدا در مورد رعيت خود بترس و بدان که هر کس از عذابهاي الهي بترسد، دور را نزديک مي‌بيند و هر کس از مرگ بترسد فرصتها را غنيمت خواهد شمرد. جارود گفت: اي زن! بس کن، سخنانت در حضور اميرالمؤمنين به‌ درازا کشيد. عمر رضي الله عنه گفت: بگذار تا بگويد. مگر او را نمي‌شناسي؟ او خوله بنت ثعلبه است که خدا از فراز هفت آسمان، به شکايت او پاسخ داد. پس عمر رضي الله عنه چرا به سخنان او گوش فرا ندهد.[3]
و در روايتي آمده است که گفت: به خدا سوگند اگر او تا فرا رسيدن شب سخن مي‌گفت، من به سخنانش گوش فرا مي‌دادم و فقط براي نماز مي‌رفتم و دوباره نزد او بر مي‌گشتم.[4]
و در روايتي آمده است که گفت: او خوله است کسي که خدا در مورد او اين آيه را نازل کرد:
{ قَدْ سَمعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا وَتَشْتَكِي إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ يَسْمعُ تَحَاوُرَكُما إِنَّ اللَّهَ سَميعٌ بَصِيرٌ (1)}المجادلة: 1
« خداوند گفتار آن زني را مي‌پذيرد كه درباره شوهرش با تو بحث و مجادله مي‌كند و به خدا شكايت مي‌برد. خدا قطعاً گفتگوي شما دو نفر را مي‌شنود، چرا كه خدا شنوا و بينا است».‏

ـ آفرين به خويشاوند نزديک
زيد بن اسلم از پدرش نقل مي‌کند که روزي با عمربن خطاب در بازار قدم مي‌زد که ناگهان زني جوان خود را به عمر رسانيد و گفت: اي اميرالمؤمنين! شوهرم وفات نموده و فرزندان کوچکي بعد از خود گذاشته است که چيزي در بساط ندارم به آن‌ها بدهم و مي‌ترسم از گرسنگي تلف شوند. و افزود که من دختر خفاف بن ايما غفاري پيش امام و خطيب بني غفار هستم. پدرم از کساني است که در رکاب رسول خدا در حديبيه بوده است. عمر رضي الله عنه گفت: آفرين به خويشاوند نزديک. آن‌گاه برگشت و يک شتر فربه با دو کيسه بزرگ مواد غذايي و مقداري پوشاک برداشت و آمد و افسار شتر را به دست آن زن داد و گفت: اين‌ها را بردار و برو تا وقتي که خدا براي شما دروازه‌ي خيري بگشايد، کفاف خواهند کرد. مردي گفت: اي اميرالمؤمنين! به او زياد دادي. عمر رضي الله عنه گفت: مادرت به عزايت بنشيند به خدا سوگند پدر و برادر او را ديدم که در محاصره‌ي قلعه‌اي از قلعه‌هاي دشمن با ما مشارکت داشتند و سرانجام آن‌را فتح کرديم و مال غنيمت را از آن‌جا به دست آورديم.[5]
اين روايت بيانگر وفاي فاروق نسبت به کساني است که سابقه‌ي خدمت در دين اسلام دارند. و جا دارد که ما نيز درس وفاداري را از اين بزرگواران بياموزيم به ويژه در زماني که ذره‌اي از وفاداري در ميان بيشتر مردم نمانده است.[6]

ـ خواستگاري از ام کلثوم دختر ابوبکر
عمربن خطاب رضي الله عنه کسي را نزد عائشه فرستاد و از خواهر کوچکترش که ام کلثوم نام داشت خواستگاري نمود. عائشه با ام کلثوم در اين باره سخن گفت اما وي نپذيرفت. عائشه گفت: آيا پيام اميرالمؤمنين را رد مي‌نمايي؟ خواهرش گفت: او زندگي سختي مي‌گذراند و بر زنان سخت گير است. عائشه کسي را نزد عمرو بن عاص فرستاد و او را در جريان مسأله گذاشت. عمرو گفت: من در اين باره با عمر سخن مي‌گويم. عمرو نزد عمر رضي الله عنه رفت و گفت: به من خبري رسيده است که خدا نکند راست باشد. عمر رضي الله عنه گفت: چه خبري؟ عمرو گفت: شنيده‌ام که شما از ام کلثوم دختر ابوبکر خواستگاري کرده‌ايد؟ عمر گفت: مگر چه شده است؟ آيا کسي ديگر را بر من ترجيح مي‌دهد يا من کسي ديگر را بر او ترجيح دهم؟ عمرو گفت: هيچ يک از اين دو مسأله اتفاق نيفتاده است، اما به نظر من دختر جواني که در دامان عائشه با ناز و نعمت بزرگ شده است، براي شما مناسب نيست. و شما هم داراي اخلاق خشني هستيد. اگر در موردي از شما حرف شنوي نکند و او را تنبيه کنيد، آن‌گاه دختر ابوبکر را به ناحق تنبيه کرده‌اي. عمر رضي الله عنه گفت: من نزد عائشه پيام فرستاده‌ام. عمرو گفت: جواب عائشه با من است.[7] و در روايتي آمده است که عمر رضي الله عنه از رفتار عمرو، اصل ماجرا را فهميد. بنابراين به او گفت: آيا عائشه به تو چنين گفته است؟ عمرو گفت: بلي. آن‌گاه عمر رضي الله عنه از او صرف نظر کرد و سرانجام طلحه بن عبيدالله با ام کلثوم بنت ابي بکر ازدواج نمود.[8]
با اين که معمولا دختران جوان دوست دارند که با مردان بزرگ ازدواج نمايند، اما در اينجا ام کلثوم با آزادي کامل و بدون ترس و وحشت از ازدواج با خليفه وقت مسلمانان ابا مي‌ورزد و خليفه نيز بدون اين که عصباني شود يا او را تهديد نمايد، پيشنهاد خود را پس مي‌گيرد، چرا که او مي‌داند در اسلام زن آزاد است و نبايد در امر ازدواج مجبور گردد با کسي ازدواج نمايد که خودش تمايل ندارد.
همچنين به توان فوق العاده‌ي تبليغاتي و سياسي عمرو بن عاص پي مي‌بريم که بدون اين که هيچ يک از طرفين متوجه موضع‌گيري طرف مقابل باشد و احساس نگراني کند، مسأله را خنثي نمود. اما فراست و فرزانگي عمربن خطاب به قدري بود که متوجه اصل قضيه گرديد و از عمرو پرسيد: آيا عائشه به تو چنين دستور داده است؟ عمر رضي الله عنه نه تنها اعتراض نکرد، بلکه او همواره مدافع حقوق دختران و زنان جوان بود و به اولياي آن‌ها مي‌گفت: دخترانتان را مجبور به ازدواج با افرادي نکنيد که خودشان تمايل ندارند. زيرا آن‌ها نيز مانند شما مي‌دانند که دوست داشتن يعني چه؟[9]

ـ مردي در وسط بازار با زني گفتگو مي‌کند
روزي عمربن خطاب رضي الله عنه متوجه مردي شد که در وسط بازار با زني گفتگو مي‌کرد. عمر رضي الله عنه ضربه‌اي با شلاقش به آن مرد زد. مرد که متوجه قصد عمر شده بود گفت: اي اميرالمؤمنين! او همسر من است. عمر رضي الله عنه گفت: چرا با همسرت در وسط راه سرگوشي صحبت مي‌کني و مسلمانان را به بدگماني وادار مي‌سازي؟ مرد گفت: ما تازه وارد شهر شده‌ايم و با هم مشورت مي‌کنيم که کجا برويم. آن‌گاه عمر رضي الله عنه شلاق را به دست او داد و گفت: از من انتقام بگير. مرد گفت: من تو را بخشيدم. عمر رضي الله عنه تا سه بار از او خواست که انتقام بگيرد. اما او نپذيرفت و هر سه بار گفت: تو را به خاطر خدا بخشيدم. عمر گفت: خدا پاداش تو را دهد.[10]

ـ زني نزد عمر رضي الله عنه از شوهرش شکايت مي‌کند
زني نزد عمر رضي الله عنه آمد و گفت: اي اميرالمومنين! کار شوهرم به جايي رسيده که شرش از خيرش بيشتر شده است. عمر رضي الله عنه گفت: شوهرت کيست؟ زن گفت: ابوسلمه. عمر شوهر او را شناخت چرا که از اصحاب پيامبر بود. عمر رضي الله عنه گفت: ما از او جز نيکي چيزي نديده‌ايم. سپس خطاب به اطرافيان خود گفت: نظر شما چيست؟ آن‌ها گفتند: ما نيز غير از اين را از او سراغ نداريم. آن‌گاه عمر رضي الله عنه به آن زن گفت: پشت سر من بنشين و کسي را دنبال ابوسلمه فرستاد. وقتي ابوسلمه َآمد، عمر رضي الله عنه گفت: اين زن را مي‌شناسي؟ مرد گفت: او کيست؟ عمر رضي الله عنه گفت: همسر تو است. مرد گفت: چرا آمده است؟ عمر رضي الله عنه گفت: او مي‌گويد شرت زياد و خيرت کم شده است. مرد گفت: چه‌ سخن بدي را گفته‌ است. به خدا سوگند! او بيشتر از زنان ديگر لباس و آسايش دارد، اما شوهرش پير شده و توانايي همبستري را ندارد. عمر رضي الله عنه رو به زن کرد و گفت: راست مي‌گويد؟ زن سخنان شوهرش را تأييد کرد.
عمر رضي الله عنه تازيآن‌هاش را برداشت و شروع به زدن آن زن کرد و مي‌گفت: اي کسي که‌ با خود دشمني مي‌کني! در حالي که‌ جواني او را تباه ساخته‌اي و مال او را صرف نموده‌اي، باز مي‌خواهي راجع به‌ او چيزهايي را نسبت دهي که‌ واقعيت ندارند. زن سر و صدا راه انداخت و گفت: اين بار مرا ببخش دوباره از دست او شکايت نمي‌کنم. عمر رضي الله عنه دستور داد سه قواره لباس بياورند و آن‌ها رابه آن زن داد و گفت: از خدا بترس و احترام اين پيرمرد را به جاي آور و او را خدمت کن. و به پيرمرد گفت: او را به خاطر اين که اينجا آمده و از تو شکايت کرده است، سرزنش مکن. راوي مي‌گويد: گويا دارم آن صحنه را اکنون مي‌بينم که آن زن لباس‌ها را زير بغل گرفته و به سوي منزل خود مي‌رود.
سپس عمربن خطاب گفت: از رسول خدا شنيدم که فرمود:
(خير امتي القرن الذي انا فيه‌، ثم الذين يلونه‌، ثم الذين يلونه‌، ثم يجيئ قوم تسبق شهادتهم ايمانهم، يشهدون قبل ان يستشهد، لهم في اسواقهم لغط) [11].
«بهترين مردم، مردم قرني هستند که من در آن بسر مي‌برم سپس مردم دو قرن بعدي و بعد از آن‌ها قومي مي‌آيد که قبل از اين که از آن‌ها گواهي و سوگند خواسته شود، گواهي مي‌دهند و سوگند مي‌خورند و در بازارها سر و صدا راه مي‌اندازند».
همچنين باري مردي مي‌خواست زنش را طلاق بدهد. عمر رضي الله عنه به آن مرد گفت: چرا او را طلاق مي‌دهي؟ مرد گفت: دوستش ندارم. عمر رضي الله عنه گفت: مگر همه‌ي خانواده‌ها فقط بر اساس محبت پايدار مانده‌اند؟ پس مدارا و چشم پوشي کجا شد؟[12]

ـ حقوق فرزندان خنساء
پس از اين که چهار فرزند خنساء در جنگ قادسيه شهيد شدند، عمر رضي الله عنه دستور داد براي خنساء در مقابل چهار فرزند شهيدش حقوقي تعيين کنند چنان که تا زنده بود به او در مقابل هر فرزندش 200 درهم پرداخت مي‌شد.[13]

ـ هند دختر عتبه از بيت المال قرض مي‌گيرد و تجارت مي‌کند
او قبل از ابوسفيان با حفص بن مغيره (عموي خالد بن وليد) ازدواج کرده بود. هند يکي از زنان زيبا و نامدار قريش به حساب مي‌رفت. ابوسفيان در اواخر زندگي او را طلاق داد. بنابراين هند از بيت المال چهار هزار درهم قرض گرفت و به ديار کلب رفت و به تجارت روي آورد و بعد از آن نزد فرزندش (معاويه) که امير شام بود، رفت و گفت: فرزندم! عمر رضي الله عنه مرد خوبي است و براي خدا کار مي‌کند.[14]
زنان در دوران خلافت راشده از جايگاه رفيعي بهره‌مند بودند که اسلام به آنان بخشيده بود. و در ميادين مخلتف فکري، ادبي و تجاري مشارکت مي‌کردند. مثلا زناني مانند عائشه، ام سلمه، حبيبه، اروي بنت کريز و اسماء بنت سلمه در فقه، حديث، ادب و فتوا آوازه‌ي بلندي داشتند و خنساء و هند بنت عتبه[15] جزو شاعران برجسته بودند و اميرالمومنين عمر رضي الله عنه ، به جايگاه زنان ارج مي‌نهاد و مي‌دانست که آن‌ها نيز مانند مردان، اهل احساس و شعور و انديشه مي‌باشند. از اين جهت با آن‌ها مشورت مي‌کرد و گاهي به مشورت آن‌ها عمل مي‌نمود و رأي شفاء بنت عبدالله عدويه را ترجيح مي‌داد. آيا اين جايگاه کوچکي است براي زن که امير مسلمانان و خليفه‌ي وقت، از او در امور مملکت نظر خواهي کند و گاهي به مشورت او عمل نمايد؟[16]
آري! خليفه خود را پدر همه مي‌دانست و نزد آن دسته از زنان مي‌رفت که شوهرانشان در راه خدا رفته بودند و به آن‌ها مي‌گفت: آيا نياز به چيزي داريد؟ و اگر مي‌خواهيد چيزي از بازار خريد کنيد، کسي را بفرستيد تا من براي شما خريد بکنم، چون مي‌ترسم فريبتان دهند. و اگر نامه‌اي از پشت جبهه‌ها براي خانواده کسي مي‌َآمد، خود شخصا آن نامه را نزد آنان مي‌برد و اگر خواندن بلد نبودند، براي آن‌ها مي‌خواند و از قول آنان جواب نامه را مي‌نوشت و به جبهه مي‌فرستاد و همواره به آن‌ها مي‌گفت: نگران نباشيد، شوهرانتان در راه خدا هستند و شما نيز در شهر رسول خدا به سر مي‌بريد.[17]

2ـ رعايت حال کساني که سابقه‌ي نيک داشتند
عمر رضي الله عنه حال کساني را که سابقه‌ي نيک داشتند رعايت مي‌کرد و مردم را بر اساس موازين دقيقي ارزيابي مي‌نمود. همواره مي‌گفت: فريب شهرت کسي را نخوريد، مرد کسي است که امانتدار باشد و از ريختن آبروي مردم، پرهيز نمايد.[18]
همچنين مي‌گفت: به نماز مرد و روزه‌اش نگاه نکنيد، بلکه به عقل و راستي او نگاه کنيد. همچنين مي‌گفت: من از مؤمني که ايمانش و کافري که کفرش، آشکار است بيم ندارم، بلکه از منافقي هراس دارم که در پناه ايمان براي ديگران کار مي‌کند.
باري در مورد وضعيت مردي که نزد او گواهي داده بود، از کسي پرسيد. او گفت: من او را تأييد مي‌کنم. عمر رضي الله عنه گفت: آيا با او همسايه بوده‌اي و يا با او روزي زيسته‌اي و يا با او همسفر بوده‌اي؟ چرا که همسايگي، مسافرت و غربت باعث شناسايي و کشف مرد، مي‌شود؟ مرد گفت: خير. عمر رضي الله عنه گفت: شايد او را در مسجد ديده‌اي که نماز خوانده است؟ مرد گفت: بلي. عمر رضي الله عنه گفت: پس تو او را نمي‌شناسي.[19]
چنان که عده‌اي به خاطر کارهاي نيک و خدماتي که براي اسلام انجام داده بودند، مورد تجليل عمر رضي الله عنه قرار گرفتند و اکنون به نمونه‌هايي از آن اشاره خواهيم کرد:

ـ عدي بن حاتم
عدي بن حاتم مي‌گويد: با مرداني از طايفه‌ي خود نزد عمر رضي الله عنه رفتم. او به هر کدام از آن‌ها چيزي داد و به من توجهي نکرد. من بارها جلوي او نشستم تا توجه‌اش را جلب کنم. اما او همچنان بي توجهي مي‌نمود. ناچار به ايشان گفتم: مرا مي‌شناسي؟ عمر رضي الله عنه خنديد و گفت: آري تو را مي‌شناسم. تو کسي هستي که ايمان آوردي هنگامي که ديگران کفر ورزيدند و به مسلمانان پيوستي، هنگامي که ديگران روي برتافتند و وفا نمودي هنگامي که ديگران عهدشکني کردند و با صدقه‌ي هنگفتي که از «طيئ» آوردي چهره‌ي رسول خدا و يارانش را شاد گردانيدي[20]. سپس عذرخواهي کرد و گفت: من به مرداني از سران عشاير، که گرسنگي آن‌ها را در مضيقه قرار داده بود، چيزهايي دادم.[21]
در روايتي آمده‌ که‌ عدي گفت: حال آسوده‌ خاطر شدم و مبالاتي نمي‌داهم.[22]

ـ بوسيدن پيشاني عبدالله بن حذافه
رومي‌ها صحابي بزرگوار، عبدالله بن حذافه و يارانش را اسير کردند و پادشاه آن‌ها به عبدالله گفت: از دين خود برگرد و نصراني شو تا من تو را در حکومت خود شريک گردانم و دخترم را به ازدواج تو در آورم. عبدالله گفت: اگر تو همه‌ي حکومت خود را به من بدهي، از آيين محمد بر نمي‌گردم. پادشاه گفت: پس من تو را به قتل مي‌رسانم. عبدالله گفت: اشکالي ندارد. آن‌گاه به تيراندازان، دستور داد به سوي او شليک بکنند، ولي او را هدف قرار ندهند. و در همين حال او را به آيين مسيح دعوت مي‌دادند. عبدالله نمي‌پذيرفت. سپس پادشاه دستور داد تا اسيري از مسلمانان را بياورند و جلوي چشم حذافه داخل آب جوش بيندازند. آن‌ها مردي از مسلمانان را آوردند و داخل آب جوش انداختند، ديري نگذشت که جز استخوآن‌هايش چيزي باقي نماند. آن‌گاه دوباره آيين نصاري را به او پيشنهاد کردند، اما عبدالله نپذيرفت. سپس پادشاه دستور داد تا عبدالله را به داخل آب جوش بيندازند. وقتي آن‌ها او را از زمين بلند کردند، به گريه افتاد. پادشاه که فکر مي‌کرد ترسيده است، دستور داد تا دوباره او را برگردانند و گفت: چرا گريه مي‌کني؟ عبدالله گفت: به خاطر اين گريه مي‌کنم که فقط يک جان دارم، اي کاش به اندازه‌ي موهاي بدنم جان مي‌داشتم و همه را يکي بعد از ديگري در راه خدا از دست مي‌دادم. و در بعضي روايت آمده است که او را تا چند روز زندان کردند و آب و آذوقه ندادند، سپس پادشاه دستور داد تا براي او گوشت خوک و شراب ببرند. عبدالله از خوردن آن‌ها امتناع ورزيد. پادشاه او را احضار نمود و پرسيد: چرا غذا نخوردي؟ عبدالله گفت: در چنين حالتي خوردن آن‌ها برايم اشکالي نداشت، ولي چون مي‌دانستم که تو خوشحال مي‌شوي از آن نخوردم. پادشاه گفت: آيا حاضري پيشاني مرا ببوسي تا تو را آزاد کنم؟ عبدالله گفت: همراهانم را نيز آزاد مي‌کني؟ پادشاه قول داد که همراهان او را نيز آزاد مي‌کند. آن‌گاه عبدالله پذيرفت و پيشاني او را بوسه زد. پادشاه نيز به قولش وفا کرد و آن‌ها را آزاد نمود. هنگامي که عبدالله به مدينه رسيد و جريان را براي عمر رضي الله عنه تعريف کرد، عمر رضي الله عنه گفت: حق عبدالله بر همه‌ي ما است که پيشاني او را بوسه زنيم و قبل از همه من آن‌را بوسه خواهم زد و برخاست و پيشاني عبدالله را بوسه زد.[23]

ـ داستان اويس بن عامر
همواره عمربن خطاب به پيشواز گروه‌هاي يمني مي‌رفت و از آن‌ها در مورد اويس بن عامر جويا مي‌شد. تا اين که سرانجام اويس بن عامر را ديد. از او پرسيد: آيا تو اويس بن عامر هستي؟ گفت: بلي. پرسيد: از طايفه‌ي مراد و قرن مي‌باشي؟ اويس گفت: بلي. عمر رضي الله عنه پرسيد: آيا تو قبلا مبتلا به بيماري پيس بوده‌اي و از آن نجات يافته‌اي و فقط به اندازه يک درهم از آثار آن در وجود‌ت باقي است؟ اويس اين مطلب را نيز تأييد کرد. عمر رضي الله عنه پرسيد: آيا تو مادر پيري داري؟ اويس گفت: بلي. آن‌گاه عمر رضي الله عنه گفت: من از رسول خدا شنيدم که فرمود: مردي به نام اويس و از طايفه‌ي مراد و قرن از يمن مي‌آيد. او قبلا دچار بيماري پيسي بوده که اکنون شفا يافته به جز مقدار يک درهم در وجود او نمايان است و مادر پيري دارد و فرمانبردار او است. و اگر سوگندي بخورد خدا سوگندش را اجابت مي‌کند. اگر به او دست‌رسي، پيدا کردي بگو تا برايت طلب آمرزش بکند و اکنون از تو مي‌خواهم که براي من طلب آمرزش کني، اويس پذيرفت و براي عمر طلب آمرزش کرد. سپس اميرالمؤمنين از او پرسيد: قصد داري کجا بروي؟ گفت: مي‌خواهم به کوفه بروم. عمر رضي الله عنه گفت: چطور است اگر به استاندار آن سامان نامه‌اي بنويسم تا رعايت حال تو را بکند؟ اويس گفت: مي‌خواهم در ميان طبقه‌ي مستضعف زندگي بکنم. راوي مي‌گويد: يکسال بعد، مردي از آن ناحيه آمد. عمر رضي الله عنه احوال اويس را جويا شد. مرد گفت: او در بي سر و ساماني و مضيقه زندگي مي‌کند. عمر رضي الله عنه حديث فوق را براي آن مرد بازگو کرد. آن مرد وقتي به کوفه برگشت نزد اويس رفت و گفت: برايم طلب آمرزش کن. اويس گفت: آيا با عمر رضي الله عنه ملاقات کرده‌اي؟ مرد گفت: بلي. آن‌گاه اويس براي او طلب آمرزش نمود و بدين صورت مورد توجه مردم قرار گرفت. سرانجام به طور مخفيانه کوفه را ترک کرد و کسي ندانست به کجا رفت.[24]

ـ داستان مجاهدي که فرمانبردار مادرش بود
گروهي از مجاهدين و غازيان اسلام که از شام برگشته و عازم يمن بودند، نزد عمربن خطاب آمدند. ايشان غذايي تدارک ديد و آن‌ها را به صرف غذا دعوت کرد. يکي از آن‌ها با دست چپ غذا مي‌خورد. عمر رضي الله عنه گفت: با دست راستت غذا بخور. مرد گفت: دست راستم مشغول است. بعد از اين که غذا خوردند، عمر رضي الله عنه پرسيد: دست راست تو چطور مشغول بود؟ آن مرد آستين را بالا زد و دست خود را نشان داد. عمر رضي الله عنه ديد که دست او قطع شده است. گفت: چرا اين طور شده است؟ مرد پاسخ داد که دستم در جنگ يرموک قطع شده است. عمر رضي الله عنه پرسيد: پس چطور وضو مي‌گيري؟ گفت: به کمک خدا و با دست چپ. عمر رضي الله عنه گفت: اکنون کجا مي‌روي؟ مرد گفت: به يمن مي‌روم و در آن‌جا مادري دارم که چند سال است او را نديده‌ام. عمر رضي الله عنه گفت: با اين حال به فکر مادرت هم هستي؟ آن‌گاه در اختيار او خادمي قرار داد و پنج شتر را به او بخشيد.[25]

ـ مردي که چهره‌اش در راه خدا آسيب ديده بود
در حالي که مردم از عمربن خطاب عطايايي دريافت مي‌کردند مردي آمد که در چهره‌اش اثر شکاف ديده مي‌شد. عمر رضي الله عنه گفت: اين شکاف چطور پديد آمده است؟ مرد گفت: در يکي از غزوه‌ها. عمر رضي الله عنه دستور داد تا به او هزار درهم بدهند، سپس دوباره دستور داد تا به او همين مبلغ را بدهند و دوبار ديگر نيز چنين دستور داد. آن مرد سرانجام شرمنده شد و از آن‌جا بيرون رفت. عمر رضي الله عنه در مورد او جويا شد. گفتند: به قدري به او بخشيدي که شرمنده شده و بيرون رفت. عمر رضي الله عنه گفت: به خدا سوگند! اگر نمي‌رفت تا آخرين درهمي که وجود داشت به او مي‌بخشيدم و افزود که چهره‌ي مردي در راه خدا شکاف ديده است (چطور به او نبخشم).[26]

ـ آرزوي عمربن خطاب
روزي عمربن خطاب به اطرافيانش گفت: شما چه آرزويي داريد؟ يکي گفت: من آرزو مي‌کنم اي کاش به اندازه‌ي اين خانه طلا مي‌داشتم و همه را در راه خدا انفاق مي‌کردم و هر کدام آرزويي کرد. عمر رضي الله عنه گفت: آرزوي من اين است که اي کاش اين خانه از مردان مجاهدي مانند ابوعبيده جراح،و معاذ بن جبل، سالم (غلام حذيفه)و حذيفه بن يمان[27] پر بود تا من آن‌ها را در راه خدا مي‌فرستادم. [28]
اينها برادران ديني او بودند. چنان که در جايي ديگر در مورد اين گونه افراد، مي‌گويد: با برادران دوستي کن آن‌ها در روزهاي صلح و آرامش زينت تو و در جنگ سلاح و بازوي تو مي‌باشند و با برادرت به بهترين وجه برخورد کن تا او نيز با تو چنين باشد و از دشمن و دوستان غير امانتدار بپرهيز و امانتدار نمي‌شود مگر کسي که از خدا بترسد. و با دوست فاسق همراه مشو. که تو را به فسق وادار مي‌سازد و اسرارت را با او در ميان مگذار و در کارها از کسي مشورت بگير که از خدا مي‌ترسد.[29]
آري، عمر رضي الله عنه گاهي در دل شب به ياد برادران ديني خود مي‌افتاد و مشتاق ديدار آن‌ها مي‌شد و از طولاني شدن شب شکايت مي‌کرد و صبح هنگام، سراغ آن‌ها مي‌رفت و آنان را در آغوش مي‌گرفت[30] و همواره مي‌گفت: اگر لطف بيرون شدن در راه خدا نبود و اين که به خاطر خدا گاهي بر خاک مي‌غلطم و با مرداني مي‌نشينم که سخنان زيبا و نيکويي بر زبان مي‌آورم، دوست داشتم بميرم و به ملاقات خدا بروم.[31]

ـ معيار برتري مردم عملکرد خود آنان است
عمرفاروق رضي الله عنه عملکرد افراد را معيار شناخت و امتياز آن‌ها مي‌دانست. چنان که باري جمعي از سران قريش از جمله ابوسفيان بن حرب و سهيل بن عمرو و همچنين برخي از بردگان و فقراي مسلمين مانند بلال و صهيب اجازه‌ي ورود خواستند. صهيب و بلال را قبل از آن‌ها به حضور پذيرفت. ابوسفيان عصباني شد و گفت: من هيچ گاه با چنين برخوردي روبرو نشده‌ام که به بردگان اجازه داده شود و به سرداران اجازه داده نشود! سهيل گفت: اي قوم! به خدا سوگند! من نگراني شما را درک مي‌کنم، ولي به نظرم اگر قرار است خشم بگيريد بر خويشتن، خشم بگيريد، چرا که وقتي به اسلام فرا خوانده شديد، آن‌ها پذيرفتند و فورا به آغوش اسلام در آمدند در حالي که شما درنگ نموديد. پس بعيد نيست که روز قيامت نيز آن‌ها را قبل از شما فرا خوانند.[32]

ـ عمر براي جنازه‌اي گواهي مي‌دهد
ابو الاسود مي‌گويد: من به مدينه آمدم و از قضا آن روزها مردم در اثر بيماري‌اي که شايع شده بود مي‌مردند. روزي با عمر رضي الله عنه نشسته بوديم که جنازه‌اي آوردند. حاضرين لب به تعريف و تمجيد ميت گشودند. عمر رضي الله عنه گفت: بر او واجب گرديد. سپس جنازه‌ي ديگري آوردند و مردم از او به نيکي ياد کردند، عمر رضي الله عنه گفت: واجب گرديد. سپس جنازه‌ي ديگري آوردند و حاضرين از او به بدي ياد کردند، عمر رضي الله عنه گفت: واجب گرديد. ابوالاسود مي‌گويد: پرسيدم: اي اميرالمؤمنين! چه چيزي واجب گرديد؟ گفت: من همان چيزي را گفتم که رسول خدا فرمودند. آن‌گاه حديث پيامبرخدا را نقل کرد که مي‌فرمايد:
(ايما مسلم شهد له‌ اربعة بخير؛ ادخله‌ الله‌ الجنة).
«هر مسلماني که چهار نفر از او به نيکي ياد کند، وارد بهشت مي‌شود».
گفتيم: سه نفر چي؟ فرمود: سه نفر نيز. گفتيم: دو نفر چي؟ فرمود: دو نفر نيز. اما در مورد يک نفر از او سوال نکرديم.[33]

ـ داستان حکيم بن حزام
عروه بن زبير از حکيم بن حزام نقل مي‌کند که مي‌گويد: از رسول خدا چيزي خواستم، به من بخشيد. سپس دوباره و سه باره از او خواستم به من بخشيد. آن‌گاه فرمود:
(يا حکيم ! ان هذا المال خضر حلو، فمن اخذه‌ بسخاوة نفس؛ بورک له‌ فيه‌، و من اخذه‌ باشراف نفس؛ لم يبارک له‌ فيه‌، و کان کالذي يأکل ، و لا يشبع، و اليد العليا خير من اليد السفلي).
«اي حکيم! اين مال، شيرين و شاداب است، هر کس آن‌را با مناعت خاطر بگيرد، مبارکش باد. اما هر کس آن‌را با آزمندي و بخل بگيرد، نامبارکش باد. و مثال او مانند کسي است که غذا مي‌خورد و هيچگاه سير نمي‌شود و افزود که دست دهنده از دست گيرنده بهتر است».
حکيم مي‌گويد: گفتم: پس سوگند به خدايي که تو را به حق فرستاده است! که بعد از تو از کسي چيزي طلب ننمايم. چنان که وقتي ابوبکر مي‌خواست به او چيزي بدهد نمي‌پذيرفت؛ همچنين عمربن خطاب او را فراخواند تا به او چيزي بدهد، اما حکيم نپذيرفت. آن‌گاه عمر رضي الله عنه گفت: اي مسلمانان! شما گواه باشيد که مي‌خواهم حق حکيم را از اين مال بدهم اما او نمي‌پذيرد. بدين ترتيب حکيم به وعده‌ي خود، وفا نمود و بعد از رسول خدا هيچ گاه چيزي را از کسي قبول نکرد.[34]

ـ عمر رضي الله عنه پيشاني علي را مي‌بوسد
روزي مردي از دست علي رضي الله عنه به عمر رضي الله عنه شکايت کرد. وقتي آن‌ها در مجلس خليفه حاضر شدند، عمر رضي الله عنه خطاب به علي گفت: ابوالحسن با او مساوي بنشين. آثار نگراني در چهره‌ي علي آشکار شد. بعد از اين که قضاوت انجام گرفت، عمر رضي الله عنه به علي گفت: آيا از اين که تو را در کنار طرف مقابل نشاندم ناراحت شدي؟ علي رضي الله عنه گفت: خير. بلکه به خاطر اين که مرا با کنيه‌ام صدا کردي و گفتي: ابوالحسن! و او را با نامش صدا نمودي؟ عمر رضي الله عنه با شنيدن اين سخن، پيشاني علي را بوسيد و گفت: زنده نمانم اگر ابوالحسن زنده‌ نماند.[35]

ـ برده‌اي آزاد شده و پيشنهاد ازدواج با دختر قريشي
عمر رضي الله عنه مردم را تشويق به وصلت با قبايل مختلف مي‌کرد. چنان که مردي از بردگان آزاد شده که هم اهل صلاح و هم اهل مال بود، از مردي قريشي خواست که خواهرش را به ازدواج او در آورد. آن مرد قريشي نپذيرفت و درخواست او را رد کرد. وقتي اين خبر به گوش عمر رسيد، به قريشي گفت: چرا درخواست او را رد کردي در حالي که او خير دنيا و آخرت را همراه دارد؟ و افزود که اگر خواهرت رضايت دارد، او را به دامادي قبول کن. چنان که آن مرد پذيرفت و آن برده‌ي آزاد شده را داماد کرد.[36]

3ـ هيبت عمر رضي الله عنه و علاقه‌ي شديد او نسبت به رفع نيازهاي مردم
ـ هيبت عمر رضي الله عنه
عمر رضي الله عنه داراي هيبت خدادادي فوق العاده‌اي بود که به خاطر آن مردم شديدا از او مي‌ترسيدند و حرف شنوي داشتند. تا جايي که وقتي فرمانده‌ي معروف اسلام، خالد بن وليد که در اوج شهرت و قدرت قرار داشت و مشغول آمادگي با جنگ با روميان در يرموک بود، توسط عمر رضي الله عنه عزل گرديد و به جاي او ابوعبيده منصوب شد، چاره‌اي جز اين نداشت که تسليم فرمان اميرالمومنين بشود و دست از فرماندهي بکشد و به عنوان سربازي ساده، تحت فرمان ابوعبيده قرار گيرد. و هنگامي که مردي از زيردستانش گفت: مي‌ترسم اين جابجايي باعث فتنه و اختلاف شود. خالد گفت: تا هنگامي که عمرزنده است، فتنه‌اي رخ نخواهد داد.[37]
اين قضيه همان طور که حاکي از تواضع و ايثار و حرف شنوي فرمانده‌ي بزرگ اسلام، خالد بن وليد، دارد که نظير آن در تاريخ فرماندهي نظامي‌يافت نمي‌شود از طرفي هم به هيبت و سلطه‌ي عمر رضي الله عنه و کنترل اوضاع توسط او دلالت مي‌کند. چرا که او از هيبت و عظمت والايي برخوردار بود.
حسن بصري مي‌گويد: در مورد زني به عمر خبر رسيد که چنين و چنان است. عمر رضي الله عنه کسي را دنبال او فرستاد. وقتي به آن زن گفتند: عمر رضي الله عنه تو را احضار نموده است. فورا بر بستر افتاد و فرزندي را که در شکم داشت، به دنيا آورد و نوزاد پس از اين که به دنيا آمد فريادي کشيد و درگذشت. وقتي اين خبر به گوش عمر رضي الله عنه رسيد، سران مهاجرين و انصار را جمع کرد و گفت: چنين اتفاقي افتاده است، به نظر شما چه کار بايد کرد؟ مردي از ميان آنان گفت: اي اميرالمؤمنين! بر شما گناهي نيست، چرا که شما به خاطر تأديب، آن زن را احضار نموده‌ايد و خدا شما را نگهبان آن‌ها قرار داده است. آن‌گاه علي بن ابي طالب برخاست و گفت: به خدا آن‌ها خيرخواه تو نيستند، بلکه تو را در راه خلاف همکاري مي‌کنند و در اجتهاد خود راه خطا را مي‌پيمايند (هدف علي رضي الله عنه اين بود که اميرالمؤمنين بايد خونبهاي آن نوزاد را بپردازد) عمر رضي الله عنه گفت: پس من آن‌را در اختيار شما قرار مي‌دهم تا از طرف من بپردازي.[38]
روزي علي، عثمان، طلحه، زبير، سعد و عبدالرحمان بن عوف گرد آمدند و به عبدالرحمان که از همه در گفتگو با عمر رضي الله عنه شجاع‌تر بود، گفتند: با عمر رضي الله عنه در مورد اين که مردم به خاطر هيبت و خشونتش نمي‌توانند نيازهايشان را با او در ميان بگذارند سخن بگو. عبدالرحمان پذيرفت و نزد عمر رضي الله عنه رفت و با او در اين باره سخن گفت: عمر رضي الله عنه گفت: تو را به خدا سوگند! آيا علي، عثمان، طلحه، زبير و سعد با تو در اين مورد هم عقيده هستند؟ عبدالرحمان گفت بلي. عمر رضي الله عنه گفت: اي عبدالرحمان! به خدا من به قدري با مردم به نرمي ‌رفتار نمودم که ترسيدم از آن سوء استفاده کنند. سپس جانب خشونت را در پيش گرفتم تا جايي که ترسيدم خدا مرا به خاطر خشونتم مؤاخذه نمايد. شما بگو: چه کار کنم؟ عبدالرحمان در حالي که اشکهايش جاري بود برخاست و مي‌گفت: واي به حال مردم پس از تو، واي به حال مردم پس از تو.[39]
همچنين از عمر بن مره روايت است که مردي از قريش، نزد عمر رضي الله عنه آمد و گفت: با ما به نرمي ‌رفتار کن، چرا که قلبهاي ما مملو از ترس و وحشت از جانب شما است. عمر رضي الله عنه گفت: آيا در اين ستمي‌ است؟ گفت: خير. عمر رضي الله عنه گفت: پس از خدا مي‌خواهم بيش از اين در دلهاي شما ترس و وحشت ايجاد نمايد.[40]
عبدالله بن عباس مي‌گويد: باري مي‌خواستم از عمر رضي الله عنه در مورد آيه‌اي بپرسم، اما به خاطر هيبتي که داشت حدود يکسال نتوانستم با او در اين باره سخن بگويم.[41]
عمر رضي الله عنه وقتي متوجه ترس شديد مردم از خود مي‌شد، مي‌گفت: بار الها! تو مي‌داني که من بيش از اين از تو مي‌ترسم.[42]

ـ علاقه‌اش به رفع نيازهاي مردم
ابن عباسب مي‌گويد: بعد از اين که نماز تمام مي‌شد، همواره عمر رضي الله عنه در مسجد مي‌نشست و به نيازهاي مردم پاسخ مي‌داد. اما روزي پس از هر نماز بلافاصله بيرون مي‌شد و در مسجد نمي‌نشست. بنابراين من به درب خانه‌ايش رفتم و به خادمش (يرفا) گفتم: حال اميرالمومنين چطور است؟ آيا او بيمار شده است؟ ديري نگذشت که عثمان بن عفان آمد. يرفا داخل خانه رفت و پس از چند لحظه بيرون آمد و گفت: داخل شويد. ابن عباس رضي الله عنه مي‌گويد: ما وقتي وارد خانه شديم، ديديم که مقداري مال پيش روي خليفه انباشته شده است، آن‌گاه خطاب به ما گفت: من هر چه فکر کردم در مدينه کسي را نيافتم که بيش از شما فاميل داشته باشد. بنابراين، اين‌ها را برداريد و در ميان مردم تقسيم نماييد و اگر چيزي اضافه شد، برگردانيد. ابن عباس مي‌گويد: بر روي زانوهايم نشستم و گفتم: آيا اگر کم آمد به شما مراجعه کنيم؟ عمر رضي الله عنه گفت: اين خوي بني‌اخذم است که از دير با آن آشنا هستم. و افزود که به محمد صلي الله عليه و سلم و يارانش چنين مال هنگفتي نرسيد آن‌ها پوست خشکيده مي‌خوردند. ابن عباس رضي الله عنه مي‌گويد: گفتم: اگر در زمان ايشان چنين فتوحاتي نصيب ما مي‌شد، طوري ديگر رفتار مي‌کرد. عمر رضي الله عنه پرسيد: چگونه رفتار مي‌کرد؟ گفتم: هم خودش مي‌خورد و هم به ما مي‌داد. ابن عباس مي‌گويد: آن‌گاه بغض گلويش را گرفت و به خود پيچيد و گفت: من دوست دارم در حالي اين مسئوليت را از دوش خود بگذارم که نه از آن نفعي برده باشم نه ضرري.[43]
و از سعيد بن مسيب روايت است که شتري از بيت المال مجروح شد و ذبح گرديد. عمر رضي الله عنه مقداري از گوشت آن‌را براي همسران رسول خدا فرستاد و دستور داد بقيه را بپزند. آن‌گاه جمع بزرگي از مسلمانان را براي صرف غذا دعوت نمود که در ميان آن‌ها عباس بن عبدالمطلب نيز حضور داشت. عباس رضي الله عنه گفت: اي اميرالمؤمنين! اگر هر روز چنين سفره‌اي پهن مي‌شد و با هم ملاقات مي‌کرديم خيلي خوب بود. عمر رضي الله عنه گفت: اين آخرين بار خواهد بود و دوباره چنين سفره‌اي پهن نخواهد شد و افزود که دو رفيقم کاري انجام دادند و راهي در پيش گرفتند و رفتند و اگر من عملي غير از عمل آن‌ها انجام دهم، قطعا راهي غير از راه آن‌ها در پيش خواهم داشت.[44]
همچنين غلام آزاد شده‌ي عمر رضي الله عنه که اسلم نام دارد مي‌گويد: عمر رضي الله عنه مسئوليت چراگاه بيت المال را به يکي از غلامان آزاد شده خود سپرد و به او توصيه کرد که دستت را بر مسلمانان بلند مکن و از آه مظلوم بترس که دعايش مستجاب مي‌شود. و گله‌ي کوچک شتران و گله‌ي گوسفندان را براي چرا بگذار. و چارپايان ابن عوف و ابن عفان را مگذار. چرا که آن‌ها داراي زراعت و نخلستان هستند. اما ديگران چاره‌اي ندارند و اگر چارپايان آن‌ها نابود شوند، بايد در عوض به آن‌ها طلا و نقره بدهم و افزود که مردم گمان مي‌کنند من با اين کار بر آن‌ها ستم مي‌کنم. چون اين زمينها متعلق به آن‌ها است، به خاطر آن جنگيده‌اند و اگر چارپايان بيت المال نبود که در راه خدا مورد استفاده قرار مي‌گيرند، به خدا سوگند! من يک وجب از اين زمينها را چراگاه بيت المال قرار نمي‌دادم و همه را در اختيار آنان مي‌گذاشتم.[45]
همچنين موسي بن انس بن مالک مي‌گويد: پدر محمد بن سيرين که برده‌ي کسي بود از ارباب خود خواست تا او را در مقابل مبلغي آزاد کند اما اربابش نپذيرفت. سيرين نزد عمر رضي الله عنه رفت و ايشان را واسطه قرار داد. عمر رضي الله عنه نزد آن مرد رفت و گفت: بر مبلغي مال با او توافق کن و او را آزاد نما. مرد نپذيرفت. عمر رضي الله عنه شلاقش را به دست گرفت و در حالي که اين آيه را تلاوت مي‌کرد
{ فَكَاتِبُوهُم إِنْ عَلِمتُم فِيهِم خَيْرًا (33)}النور: 33
«كساني كه از بردگانتان خواستار (آزادي خود با) عقد قرارداد شدند، با ايشان عقد قرارداد ببنديد اگر خير (و صلاحيّت بر پاي خود ايستادن در زندگي آزاد و امانت در پرداخت اقساط بازخريد) در ايشان سراغ ديديد».
به جان آن مرد افتاد. تا اينکه او پذيرفت و سيرين را در مقابل مبلغي از مال آزاد نمود.[46]
در اين داستان ما برده‌اي را مي‌بينيم که دنبال آزادي خود مي‌باشد و اربابي را مي‌بينيم که حاضر نيست آن برده را آزاد نمايد و حاکم عادلي را مي‌بينيم که از برده حمايت مي‌کند و ارباب را مجبور به آزادي وي مي‌سازد. آيا نظير اين ماجرا را در فراز و نشيب تاريخ سراغ داريد؟![47]

4ـ عمر رضي الله عنه و تربيت کارگزاران دولت
عمر رضي الله عنه هرگز به مسئولين خود اجازه نمي‌داد تا به مردم زور بگويند يا احساس بزرگي نمايند و مردم را خوار بشمارند. و اکنون به بعضي از اينگونه موضع‌گيري‌ها اشاره مي‌کنيم:

ـ داستان ابوسفيان و بناي خانه در مکه
عمر رضي الله عنه به مکه آمده بود. مردم به ملاقاتش رفتند و عده‌اي گفتند: اي اميرالمؤمنين! ابوسفيان مشغول ساختن خانه‌ايي در مسير آب است و با اين کار خود باعث سرازير شدن آب به سوي خانه‌هاي ما مي‌شود. عمر رضي الله عنه شلاقش را برداشت و عازم خانه‌ي ابوسفيان شد و در آن‌جا ديد که او سنگهاي زير بناي خانه‌ايش را نصب کرده است. عمر رضي الله عنه به ابوسفيان گفت: اين سنگها را از اينجا بردار. ابوسفيان سنگها را يکي بعد از ديگري برداشت. سپس عمر رضي الله عنه رو به کعبه ايستاد و گفت: سپاس مر خدايي را که از عمرکسي ساخته که ابوسفيان را در درون مکه امر و نهي مي‌کند و او چاره‌اي جز پذيرفتن ندارد.[48]

ـ داستان عيينة بن حصن و مالک بن ابي زفر
عيينة بن حصن به ملاقات عمر رضي الله عنه آمد و قبل از او مالک بن ابي زفر که از مسلمانان مستضعف بود نزد عمر نشسته بود. عينيه به مالک نگريست و گفت: ضعيفان قوي و فرومايگان بلند مرتبه شده‌اند. مالک گفت: آيا او به استخوآن‌هاي پوسيده و ارواحي که اکنون در آتش به سر مي‌برند، بر من فخر مي‌فروشد؟ عمر رضي الله عنه که شاهد اين ماجرا بود بر عينيه خشم گرفت و خطاب به او گفت: در اسلام خود را کوچک بشمار و افزود: به خدا سوگند! تا از مالک معذرت خواهي نکني تو را نمي‌بخشم. عينيه ناچار از مالک معذرت خواهي کرد.[49]

ـ داستان جارود و ابي بن کعب
جارود نزد عمر رضي الله عنه آمد. مردي گفت: اين جارود سردار ربيعه است. عمر رضي الله عنه شلاقش را بر جارود بلند کرد و گفت: مي‌ترسم در دلت غرور به وجود بيايد. همچنين روزي با ابي بن کعب نيز چنين کرد. هنگامي که مردم در بيرون مسجد پيرامون او گرد آمده و از او سؤال مي‌کردند عمر رضي الله عنه گفت: اين کار براي تو باعث فتنه و براي آن‌ها باعث ذلت مي‌شود.[50]

5ـ جلوگيري از بعضي کارها در جامعه
زندگي عمرفاروق رضي الله عنه بنا بر شريعت الهي پيش مي‌رفت. بنابراين هيچ گونه رفتار منحرفي را نمي‌پسنديد. و به افراد اجازه نمي‌داد کارهايي انجام دهند که باعث فساد جامعه اسلامي‌گردد. و اکنون ما به پاره‌اي از عملکرد ايشان در اين باره اشاره مي‌کنيم:

ـ قصابي زبير بن عوام
گاهي عمر رضي الله عنه به قصابي سر مي‌زد كه متعلق به زبير بن عوام بود و اگر کسي را مي‌ديد که دو روز پشت سر هم گوشت مي‌خرد، شلاقش را بر او بلـــند مي‌کرد و مي‌گفـــت: نمي‌شود که روزي شکمت را به خاطر همسايه و يا پسر عمويت از گوشت محروم کني.[51]

ـ اکنون هر چه مي‌خواهي سؤال کن
عمر رضي الله عنه متوجه فردي شد که کوله‌باري مملو از انواع مواد غذايي داشت و در عين حال سؤال مي‌کرد. عمر رضي الله عنه آذوقه‌اش را گرفت و جلوي شتران ريخت و گفت: الآن سؤال کن.[52]

ـ داستان مردي که متکبرانه قدم مي‌زد
روزي عمر رضي الله عنه متوجه مردي شد که خرامان راه مي‌رفت. عمر رضي الله عنه گفت: اين نوع راه رفتن را ترک کن. مرد گفت: عادت کرده‌ام و نمي‌توانم آن‌را ترک کنم. عمر رضي الله عنه با شلاقش شروع به زدن آن مرد کرد. و گفت: اگر او را نزنم پس چه کسي را بزنم. سپس بعد از مدتي آن مرد نزد عمر رضي الله عنه آمد و گفت: خدا به تو پاداش نيک بدهد که مرا تنبيه نمودي. در واقع شيطان داخل پوست من رفته بود و مرا وادار به چنين رفتاري نموده بود. اکنون خداوند به وسيله شما مرا از آن عادت زشت نجات داد.[53]

ـ دينمان را تباه مگردان
روزي عمر رضي الله عنه با مردي برخورد که‌ خود را به‌ حالت مردگي زده‌ و اظهار عبادت مي‌نمايد، عمر تازيآن‌هاي به‌ او زد و گفت: خدا شما را نابود گرداند چرا مي‌خواهي دينمان را تباه گرداني و آن‌را به‌ مردگي نمايش دهي.[54]
روزي شفاء دختر عبدالله با دسته‌اي جوان برخورد که‌ آرام راه رفته‌ و شمرده‌ حرف مي‌زدند. پرسيد اينان چه‌ کساني هستند؟ گفتند: عبادتگر مي‌باشند. گفت: به‌ خدا سوگند عمربن خطاب را ديدم که‌ وقتي حرف مي‌زد، به‌ شنوانده‌ مي‌شنواند و هنگامي راه مي‌رفت، تند راه مي‌رفت و وقتي کسي را تنبيه‌ مي‌نمود او را آزار مي‌رساند، و براستي که‌ او عبادتگري واقعي بود. (نه‌ اينها).[55]

ـ اهميت دادن به بهداشت و سلامت جامعه
عمرفاروق حتي به بهداشت و سلامت افراد جامعه اسلامي نيز اهميت قايل بود. و همواره مردم را از چاقي و عواقب آن مي‌ترسانيد و آن‌ها را به ميانه‌روي در خوردن دعوت مي‌داد و مي‌گفت: اي مردم! شکمهاي خود را از غذا پر نکنيد. چرا که اين کار شما را وادار به کسالت در نماز مي‌کند و وجود شما را فاسد مي‌گرداند و بيماري مي‌آفريند و خداوند انسان چاق و فربه را نمي‌پسندد. بنابراين در خوردن غذا ميانه‌رو باشيد. اين کار به صلاح شما است و از اسراف جلوگيري کرده، براي عبادت خدا، تقويتتان مي‌کند. و هيچ گاه انسان نابود نمي‌شود مگر هنگامي که شهوت خود را بر دينش ترجيح دهد.[56]
همچنين ابن جوزي نقل مي‌کند که روزي عمر رضي الله عنه مرد شکم گنده‌اي را ديد. پرسيد: اين چيست؟ مرد گفت: حوضچه‌اي از جانب خدا است. عمر رضي الله عنه فرمود: خير بلکه عذابي از جانب خدا است.[57]
همچنين در مورد بهداشت عمومي و پيشگيري از بيماريهاي مسري دستوراتي صادر مي‌کرد و بيماران مبتلا به چنين بيماريهايي را توصيه به خانه‌نشيني مي‌نمود. چنان که هنگام طواف خانه کعبه چشمش به زني افتاد که مبتلا به بيماري جذام بود و طواف مي‌کرد. عمر رضي الله عنه به آن زن گفت: اي بنده خدا! بهتر است که تو در خانه‌ايت بنشيني و مزاحم مردم نشوي. آن زن نيز پذيرفت و خانه‌نشين شد. پس از مدتي فردي به او گفت: اکنون از خانه بيرون شو. زيرا کسي که تو را خانه‌نشين ساخته بود، مرده است. او گفت: من اين را نمي‌پسندم که وقتي او زنده بود از او حرف شنوي داشتم و اکنون که چشم از جهان فرو بسته او را نافرماني کنم.[58]
همچنين عمرفاروق رضي الله عنه مردم را به ورزش و اسب سواري تشويق مي‌کرد و به آن‌ها مي‌گفت: به فرزندانتان شنا و تيراندازي و پريدن بر اسب و اشعار خوب را آموزش دهيد.[59]

ـ نصيحت عمر رضي الله عنه براي شراب خواران
عمر رضي الله عنه احوال فردي از قهرمانان شام را جويا شد. گفتند: او به شراب نوشي عادت کرده است. عمر رضي الله عنه در نامه‌اي به او نوشت: از عمربن خطاب به فلاني! سلام بر تو. خدا را سپاس مي‌گويم که غير از او معبود به حقي وجود ندارد. به نام خداوند بخشنده و مهربان. سپس اين آيات را نوشت:
{ حم (1)تَنْزِيلُ الْكِتَابِ منَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيم (2)غَافِرِ الذَّنْبِ وَقَابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقَابِ ذِي الطَّوْلِ لا إِلَهَ إِلا هُوَ إِلَيْهِ الْمصِيرُ (3)}غافر: 1 - 3
«فرو فرستادن اين کتاب از سوي خداي چيره و آگاه انجام مي‌پذيرد خدايي که بخشنده ي گناه، پذيرنده توبه، داراي عذاب سخت و صاحب انعام و احسان است هيچ معبودي جز او وجود ندارد. بازگشت همه به سوي او است».
اين را نوشت و به نامه‌رسان گفت: نامه را درحالي که او مست و بد حال است به او نده، بلکه وقتي تندرست شد به او بده. و به اطرافيان خود گفت: براي او دعا کنيد تا توبه نصيبش گردد. و چون نامه به دست آن مرد رسيد و آن‌را خواند گفت: خداوند به من وعده آمرزش داده و سپس مرا از عذابش ترسانيده است. اين جمله را چند بار تکرار کرد و سرانجام به گريه افتاد و دست از شراب نوشي برداشت و توبه کرد و بر توبه‌اش ماندگار ماند. وقتي اين خبر به گوش عمربن خطاب رسيد، گفت: بدين صورت گنهکاران را راهنمايي و براي آن‌ها دعا کنيد. نه اين که بگونه‌اي رفتار نماييد که شيطان راه بيشتري جهت تسلط بر آنان پيدا کند.[60]
در اين عملکرد، به نبوغ تربيتي عمر رضي الله عنه و آشنايي او با طبايع افراد بر مي‌خوريم. و اين درس موفقيت آميز تربيتي، ما را به روش موفقيت آميز پرورشي او آشنا مي‌سازد. آري عمربن خطاب با همه‌ي مشاغل و مسئوليتهايي که داشت، سراغ فردي از افراد امت را مي‌گيرد و چون متوجه مي‌شود که او از مشکلي رنج مي‌برد به فکر حل و علاج مشکلش بر مي‌آيد. اگر اين عملکرد را با عملکرد کنوني مسلمانان مقايسه کنيم، خواهيم ديد که مدتهاي مديدي سپري مي‌شود، ولي آنان سراغ برادر تني خود را نمي‌گيرند و احوال او را جويا نمي‌شوند. و اگر چنانچه اطلاع يابند که برادرشان با مشکلي مواجه است، در صدد رفع آن مشکل بر نمي ايند. اين سهل انگاري زمينه‌ي نابودي اخوت اسلامي را فراهم نموده و مسلمانان را نسبت به يکديگر بيگانه ساخته است.[61]

ـ رأي عمر رضي الله عنه در مورد مجالس خصوصي
عمر رضي الله عنه دوست داشت که مردم مجالس عمومي تشکيل دهند تا طبقات مختلف مردم به راحتي بتوانند در آن شرکت نمايند. و تشکيل جلسات خصوصي را که عموم به آن دست‌رسي نداشته باشند، ممنوع اعلام کرده بود. چرا که معتقد بود اين کار منجر به حزب گرايي و تعدد احزاب مي‌شود.[62]
چنان که ابن عباس رضي الله عنه مي‌گويد: عمر رضي الله عنه به افرادي از قريش گفت: به من خبر رسيده که شما داراي مجالس خصوصي مختلفي هستيد. دوباره نشنوم که دو نفر با هم جدا از ديگران نشسته باشيد. تا مردم نگويند فلاني از همنشينان و ياران فلاني است. چيزي که من مي‌گويم براي دين و شرافت و خويشاوندي شما مفيدتر است. مي‌ترسم که بعد از شما افرادي بيايند و بگويند: رأي فلاني چنين بوده است و اسلام را تقسيم نمايند. بنابراين مجالس خود را عمومي قرار دهيد و با هم و در کنار هم بنشينيد. اين کار باعث محبت و هيبت شما مي‌شود.[63]
آري تشکيل دادن جلسات خصوصي توسط سران قوم باعث محروم شدن عموم مردم از دست‌رسي به مسئولين و پيشوايان خود مي‌شود. و فايده ديگري که از اين جلسات عمومي حاصل مي‌شود اين که سخنان و فتواهاي خواص بدون تحريف و کم و کاست منتقل مي‌شوند. و مجالس متفرق باعث اختلاف در فتوا و اقوال شده، سرانجام به جدايي و حزب گرايي مي‌انجامد. و اين چيزي بود که عمر رضي الله عنه از آن بيمناک بود.[64]


[1] صحيح التوثيق في سيره و حياه الفاروق عمربن الخطاب. ص 373
[2] اخبار عمرص 344، محض الصواب (1/356) روايتي معضل است.
[3] محض الصواب. 3/777
[4] الدارمي، الرد علي الجهميه. ص 45
[5] بخاري ش4161
[6] اصحاب الرسول: محمود المصري (1/177).
[7] الفاروق عمر: شرقاوي ص 210
[8] شهيد المحراب. ص 204
[9] عيون الاخبار (4/11) و فرائد الکلام. ص 141
[10] اخبار عمرص 190 به نقل از رياض النضره.
[11] مجمع الزوائد (10/91)
[12] البيان و التبيين : 2/101) ؛ فرائد الکلام ص 113
[13] الاداره العسکريه في الدوله الاسلاميه (سليمان آل کمال) 2/764
[14] تاريخ الاسلام: عهد الراشدين. ص 298،299
[15] تطور التاريخ العرب السياسي و الحضاري ، د فاطمه‌ شامي ص 175
[16] شهيد المحراب.ص 205
[17] اخبار عمر. ص 339 ؛ سراج الملوک و 109
[18] فقه الائتلاف : محمود محمد خزندار ص 164
[19] عمربن الخطاب : صالح بن عبدالرحمان بن عبدالله ص 66
[20] مسلم ش 2523
[21] مسند احمد ش316
[22] الخلافة الراشده‌ د. يحيي اليحيي ص 297، فتح الباري (7/706)
[23] تفسير ابن کثير. (2/610)
[24] مسلم، فضائل الصحابه ش2542
[25] الشيخان (بلاذري) ص174
[26] مناقب عمرt : ابن جوزي ص 74؛ محض الصواب ( 1/368).
[27] حاکم در مستدرک (3/766) و اصحاب االرسول ؛ 1/174 .
[28] تهذيب الکمال : مزي (5/505) حذيفة بن اليمان: ابراهيم محمد علي ص 62
[29] مختصر منهاج القاصدين ص 100 ؛ فرائد الکلام ص 139
[30] اخبار عمرص 321
[31] الشيخان به‌ روايت بلاذري ص 225
[32] مناقب عمرt ص 129 ؛ فن الحکم ص 367
[33] بخاري ش2643 ؛ مسند احمد ش 139. الموسوعة الحديثية
[34] بخاري ش 2974 و مسلم 1035
[35] عمربن الخطاب : صالح عبدالرحمن ص 79
[36] المرتضي : ندوي ص 106
[37] المرتضي : ندوي ص 107
[38] مناقب عمرص 135 ، مراسيل الحسن، محض الصواب (1/273
[39] الشيخان به‌ روايت بلاذري ص 220
[40] مناقب عمر: ابن جوزي. ص 135 ؛ محض الصواب 1/273
[41] مسلم ش 1479
[42] مناقب عمر، ابن جوزي. ص 134
[43] الشيخان به روايت بلاذري؛ ص 222
[44] الطبقات الکبرا (3/288) والشيخان (بلاذري) ص 222
[45] تاريخ الذهبي: عهد الخلفاء الراشدين. ص 272
[46] محض الصواب. ص 3/975
[47] شهيد المحراب. ص 222
[48] اخبار عمرص 321 ؛ مناقب اميرالمومنين (ابن جوزي) ص 128
[49] تاريخ المدينه المنوره (ابن شبه) 2/690 ؛ الدور السياسي : صفوه. ص 191
[50] همان
[51] الدور السياسي: صفوه ، ص 231 به نقل از مناقب امير المومنين: (ابن جوزي).
[52] مناقب اميرالمومنين (ابن جوزي)ص 101
[53] اخبار عمر. ص175
[54] همان : 175
[55] الشيخان به‌ روايت بلاذري ص 226 .
[56] الخليفه الفاروق ؛ د. عبدالرحمان العاني ص 124
[57] مناقب عمراميرالمومنين : ابن جوزي ص 200
[58] الخليفه الفاروق. ص 124 به‌ نقل از : الرياض النضرة
[59] همان 125
[60] تفسير قرطبي (15/256)
[61] شهيد المحراب.ص 208
[62] الخلفاء الراشدون. حسن ايوب. ص 115
[63] فرائد الکلام ص 116 ؛ تاريخ الطبري ( 3/218)
[64] الخلفاء الراشدون : حسن ايوب ص 115



از کتاب: ترجمه سيره عمربن خطاب رضي الله عنه، تأليف : دکتر علي محمد محمد صلابي



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

یحیی بن معاذ (رحمه الله) فرمود: « الدنيا خراب، وأخرب منها قلب من يعمرها، والآخرة دار عمران، وأعمر منها قلب من يطلبها». «دنیا ویرانه‌ای است و از این دنیا همان قلبی ویرانه‌تر است که در پی آبادی دنیا باشد. آخرت محل آبادی است و در قبال آخرت همان قلبی آبادتر است که در فکر آبادانی آخرت باشد». صفة الصفوة، أبو الفرج عبد الرحمن بن علي بن الجوزي .

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 7933
دیروز : 3293
بازدید کل: 8243278

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010