Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 در حديث‌ شريف‌ آمده‌ است: «خداوند حرام‌ كرده‌ است‌ از مسلمان‌ خون‌ وي‌ را، آبروي‌ وي‌ را و اين‌كه‌ به‌ وي‌ گمان‌ بد زده‌ شود».

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم > آمدن نمایندگان قبایل عرب به حضور رسول خدا صلی الله علیه و سلم

شماره مقاله : 10783              تعداد مشاهده : 609             تاریخ افزودن مقاله : 11/6/1390

خبر آمدن نمايندگان قبايل عرب به حضور رسول خدا صلى الله عليه وسلم

نمايندگان مزينة
محمد بن عمر واقدى از كثير بن عبد الله مزنى، از پدرش، از جدش نقل كرد كه مى‏گفته است نخستين نمايندگان قبايل كه به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، چهار صد نفر از طايفه مضر از قبيله مزينة بودند، و اين در ماه رجب سال هفتم بود. پيامبر صلى الله عليه وسلم محل هجرت ايشان را همان سرزمينهاى خودشان را قرار داد و فرمود: شما در هر جا كه باشيد مهاجر محسوب مى‏شويد و به سرزمين خود برگرديد، و ايشان برگشتند.
هشام بن محمد بن سائب كلبى از قول ابو مسكين و ابو عبد الرحمن عجلانى نقل مى‏كند كه هر دو مى‏گفتند تنى چند از مزينة به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند كه از جمله ايشان خزاعىّ بن عبد نهم بود كه از طرف قوم خود يعنى قبيله مزينه هم با پيامبر صلى الله عليه وسلم بيعت كرد، ده نفر ديگر هم با او آمده بودند كه از جمله ايشان بلال بن حارث و نعمان بن مقرن و ابو اسماء و اسامة و عبيد الله بن برده و عبد الله بن درّه و بشر بن محتفر بودند.
محمد بن سعد مى‏گويد: كس ديگرى غير از هشام برايم نقل كرد كه دكين بن سعيد و عمرو بن عوف هم همراه ايشان بودند. گويد، هشام ضمن مطالب خود مى‏گفت پس از اينكه خزاعى پيش قوم خود برگشت، ايشان را آن چنان كه پنداشته بود، نيافت ناچار همان جا ماند و از او خبرى نشد. پيامبر صلى الله عليه وسلم حسان بن ثابت را احضار كرد و فرمود بدون اينكه خزاعى را هجو كنى چيزى درباره‏اش بگو و حسان اين اشعار را سرود:
  الا ابلغ خزاعيّا رسولا... بانّ الذمّ يغسله الوفاء
  و انّك خير عثمان بن عمرو ... و اسناها اذا ذكر السناء
  و بايعت الرسول و كان خيرا ... الى خير و ادّاك الثّراء
  فما يعجزك او ما لا تطقه... من الاشياء لا تعجز عداء
پيامى به خزاعى برسان و بگو نكوهش را وفاى به پيمان مى‏شويد، تو بهترين فرد خاندان عثمان بن عمرو هستى و چون روشنى سنجيده شود از همه رخشنده‏ترى، تو با رسول خدا بيعت كردى و خير بر خير بود و ستايش تو افزونى يافت، بر فرض كه از انجام هر كار عاجز باشى از دعوت عداء كه ناتوان نيستى. گويد، عداء خاندان بزرگى است كه خزاعى از آن خاندان است. گويد، خزاعى برخاست و به قوم خود گفت: مى‏بينيد كه شاعر پيامبر از شما نام برده است. شما را به خدا سوگند مى‏دهم كوتاهى نكنيد، گفتند: ما در مورد خواسته تو كوتاهى نمى‏كنيم و همگى مسلمان شدند و به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند.
پيامبر صلى الله عليه وسلم روز فتح مكه پرچم مزينة را كه هزار نفر بودند، به خزاعى سپرد، خزاعى برادر مغفّل پدر عبد الله بن مغفل و برادر عبد الله ذو البجادين است.

نمايندگان اسد
واقدى از هشام بن سعد، از محمد بن كعب قرظى، و هشام بن محمد كلبى از قول پدرش نقل مى‏كردند در آغاز سال نهم هجرت ده گروه از قبيله بنى اسد بن خزيمه به حضور رسول خدا آمدند كه از جمله ايشان حضرمى بن عامر، ضرار بن ازور، وابصة بن معبد، قتادة بن قايف، سلمة بن جيش، طلحة بن خويلد و نقادة بن عبد الله بن حلف بودند.
حضرمى بن عامر به پيامبر عرض كرد: اى رسول خدا ما در خشكسالى در حالى كه شبهاى تاريك را تا صبح راه پيموده‏ايم به حضورت آمديم، در حالى كه شما كسى به سراغ ما نفرستادى و اين آيه در مورد ايشان نازل شد، «بر تو منت مى‏نهند كه مسلمان شده‏اند، بگو با اسلام آوردن خود بر من منت منهيد ....».
گروهى از بنى زيّنة كه همان بنى مالك بن مالك بن ثعلبة بن دودان بن اسدند، نيز همراه ايشان بودند و پيامبر صلى الله عليه وسلم به ايشان فرمود شما بنى رشدة- فرزندان رهنمون‏شدگان- هستيد و ايشان گفتند اميدواريم مانند بنى محوّله نباشيم و مقصودشان بنى عبد الله بن غطفان بود.
هشام بن محمد از قول ابو سفيان نخعى، از قول مردى، از خاندان بنى مالك بن مالك كه از قبيله بنى اسدند، نقل مى‏كرد پيامبر صلى الله عليه وسلم به نقادة بن عبد الله بن خلف بن عميرة بن مرىّ بن سعد بن مالك اسدى فرمود: اى نقاده براى من ماده شتر پر شيرى كه براى سوارى هم راهوار باشد پيدا كن به شرطى كه از كره‏اش جدايش نسازى. نقاده ميان شتران خود چنان شترى نيافت ولى پيش پسر عموى خود كه نامش سنان بن ظفير بود پيدا كرد و آن را فراهم كرد و به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آورد. رسول خدا به پستان حيوان دست كشيد و نقاده را احضار فرمود تا آن را بدوشد. نقاده ماده شتر را دوشيد و هنوز مقدارى شير در پستان حيوان باقى بود كه پيامبر فرمود: بس است بقيه را بگذار. آن گاه رسول خدا صلى الله عليه وسلم خود و اصحابش از شير آن ناقه نوشيدند و نقاده باقى مانده شيرى را كه پيامبر نوشيده بود نوشيد.
پيامبر فرمود: خدايا به اين ناقه و به كسى كه آن را بخشيده است بركت بده. نقاده مى‏گويد:
گفتم اى رسول خدا آيا درباره كسى كه آن را آورده است دعا نمى‏فرماييد؟ و پيامبر فرمود:
و به آن كس كه آورده است، بركت عنايت فرماى.

نمايندگان تميم‏
محمد بن عمر واقدى از قول محمد بن عبد الله، از زهرى و عبد الله بن يزيد، از سعيد بن عمرو نقل مى‏كردند پيامبر صلى الله عليه وسلم، بشر بن سفيان يا نحّام عدوىّ را براى جمع كردن زكات بنى كعب كه از قبيله خزاعة بودند گسيل فرمود، و او آن جا رفت. در آن هنگام بنى عمرو بن جندب بن عنبر بن عمرو بن تميم هم آن جا آمده بودند، چون بنى خزاعه دامهاى خود را براى پرداخت زكات جمع كردند، بنى تميمى‏ها مانع شدند و دست به كمانهاى خود بردند و شمشيرها را كشيدند. كارگزار زكات به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم برگشت و خبر داد. پيامبر فرمود:
چه كسى به مقابله ايشان مى‏رود؟ عيينة بن بدر فزارى داوطلب شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم او را همراه پنجاه سوار كه ميان ايشان هيچ كس از مهاجر و انصار نبود روانه فرمود. او بر آنها شبيخون زد و يازده مرد و يازده زن و سى كودك از ايشان گرفت و به مدينه آمد. گروهى از بزرگان بنى تميم براى استخلاص ايشان به مدينه آمدند كه از جمله ايشان عطارد بن حاجب و زبرقان بن بدر و قيس بن عاصم و قيس بن حارث و نعيم بن سعد و اقرع بن حابس و رياح بن حارث و عمرو بن اهتم بودند.
همچنين گفته شده است، شمارشان هشتاد يا نود مرده بوده است، آنان هنگامى كه وارد مسجد مدينه شدند، بلال اذان ظهر را گفته بود و مردم منتظر بيرون آمدن پيامبر بودند، آنها عجله كردند و فرياد كشيدند كه اى محمد صلى الله عليه وسلم زودتر بيرون بيا. چون رسول خدا بيرون آمد، بلال اقامه گفت و پيامبر صلى الله عليه وسلم نماز ظهر را گزارد. آن گاه آنها پيش پيامبر آمدند، اقرع گفت: اى محمد صلى الله عليه وسلم به من اجازه سخن گفتن بده كه ستايش من از كسى موجب آراستگى و نكوهش من مايه بدنامى است. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: دروغ مى‏گويى اين صفت مخصوص خداوند تبارك و تعالى است. سپس پيامبر صلى الله عليه وسلم از محراب بيرون آمد و نشست و خطيب ايشان كه عطارد بن حاجب بود خطابه‏يى ايراد كرد. پيامبر صلى الله عليه وسلم به ثابت بن قيس بن شمّاس فرمود: برخيز و خطبه‏اش را پاسخ گوى. و او چنان كرد. آن گاه گفتند: اى محمد صلى الله عليه وسلم اجازه بده تا شاعر ما شعر بخواند و چون اجازه فرمود زبرقان بن بدر برخاست و اشعارى خواند. پيامبر صلى الله عليه وسلم به حسان بن ثابت فرمود: برخيز و شعرش را پاسخ بده. و حسان چنان كرد. ايشان گفتند: به خدا سوگند كه خطيب او از خطيب ما سخنورتر و شاعرش از شاعر ما برتر و خودشان از ما خردمندترند. و درباره ايشان اين آيه نازل شد، «كسانى كه تو را از بيرون خانه‏ها فرياد مى‏زنند بيشترشان نابخردند» و رسول خدا صلى الله عليه وسلم در مورد قيس بن عاصم فرمود كه سالار صحرانشينان است، و اسيران و كودكان را به ايشان پس داد، و دستور فرمود همچنان كه به نمايندگان ديگر جايزه مى‏دهند به آنان هم جايزه بدهند.
محمد بن عمر واقدى از ربيعة بن عثمان، از قول پير مردى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏ است بانويى از بنى نجار برايم گفت من تماشا مى‏كردم كه آنان جوايز خود را كه معادل دوازده و نيم وقيه بود چگونه از بلال مى‏گرفتند و پسركى را ديدم كه از همه كوچكتر بود و بلال پنج وقيه به او پاداش داد. آن پسرك عمرو بن اهتم بوده است.
هشام بن محمد از قول مردى، از قبيله عبد القيس نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است محمد بن جناح كه از قبيله بنى كعب بن عمرو بن تميم بود مى‏گفت سفيان بن عذيل بن حارث بن مصاد بن مازن بن ذؤيب بن كعب بن عمرو بن تميم هم به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد و پسرش قيس مى‏گفت: پدر جان اجازه بده من هم همراه تو به حضور پيامبر بيايم، و او مى‏گفت: به زودى دوباره مى‏رويم.
همچنين محمد بن جناح از قول عاصم احول نقل مى‏كرد كه غنيم بن قيس بن سفيان مى‏گفته است سوارى آمد و ايستاد و خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه وسلم را كه رحمت و بركات خدا بر او باد اعلان كرد، ما سراسيمه از اطراف جمع شديم و مى‏گفتيم كاش پدر و مادرمان فداى رسول خدا مى‏شدند و من اين شعر را سرودم:
الالى الويل على محمّد صلى الله عليه وسلم ... قد كنت فى حياته بمقعد
  و فى امان من عدوّ معتدى‏

واى بر من از مرگ محمد صلى الله عليه وسلم، در زندگى او داراى منزلت بودم و از دشمن ستمگر در امان. گويد، قيس بن سفيان بن عذيل در زمان ابو بكر صديق در حالى كه همراه علاء بن حضرمى بود، در بحرين در گذشت و شاعر درباره او چنين سروده است:
فان يك قيس قد مضى لسبيله... فقد طاف زيد بالرّسول و سلما
اگر قيس به راه نهايى خود رفت به درستى كه گرد رسول خدا گشت و مسلمان شد و به او سلام داد. 

نمايندگان عبس‏
هشام بن محمد بن سائب كلبى از ابو الشغب عكرشة بن اربد عبسى و گروه ديگرى از بنى عبس نقل مى‏كند كه مى‏گفتند نه نفر از بنى عبس كه از نخستين هجرت كنندگان بودند و به حضور پيامبر آمدند، عبارتند از: ميسرة بن مسروق، حارث بن ربيع كه همان كامل است، قنان بن دارم، بشر بن حارث بن عبادة، هدم بن مسعدة، سباع بن زيد، ابو الحصن بن لقمان، عبد الله بن مالك و فروة بن حصين بن فضالة، و مسلمان شدند، پيامبر براى ايشان دعاى خير كرد و فرمود: مرد ديگرى هم بياوريد كه ده نفر بشويد و براى شما پرچمى ببندم. طلحة بن عبيد الله وارد شد و پيامبر براى ايشان پرچمى بست و شعارشان را يا عشرة (اى ده تن) معين فرمود.
محمد بن عمر واقدى از عمّار بن عبد الله بن عبس دئلى، از عروة بن اذينة ليثى نقل مى‏كند به پيامبر صلى الله عليه وسلم خبر رسيد كاروانى از قريش از شام برمى‏گردد، بنى عبس را گسيل فرمود و براى ايشان پرچمى بست. آنها گفتند: اگر غنيمتى به دست آورديم ما كه نه نفريم آن را چگونه تقسيم كنيم؟ فرمود: من نفر دهمى شمايم. فرماندهان پرچم بزرگ را براى كسانى كه جمعيت بيشترى بودند قرار مى‏دادند و از بنى عبس امام جماعت را تعيين مى‏كردند و پرچم نداشتند.
محمد بن عمر واقدى از على بن مسلم ليثى، از مقبرى، از ابو هريره نقل مى‏كند كه مى‏گفته است سه نفر از قبيله عبس به حضور رسول خدا صلى الله عليه وسلم آمدند و گفتند:
قرآن‏خوانان ما پيش ما آمدند و گفتند هر كس هجرت نكند مسلمان نيست، اگر چنين است ما مزارع و دامهايى داريم كه وسيله معاش ماست آنها را بفروشيم و هجرت كنيم.
پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: هر كجا باشيد هر چند در صمد و جازان مشروط بر آنكه پرهيزكار باشيد و از خدا بترسيد چيزى از عمل شما كاسته نمى‏شود. پيامبر از ايشان درباره خالد بن سنان سؤال كرد، گفتند: فرزندى از او باقى نمانده است. پيامبر فرمود: او پيامبرى بود كه قومش او را تباه ساختند و براى اصحاب خود شروع به گفتن داستان خالد بن سنان فرمود.
نمايندگان فزارة
واقدى از قول عبد الله بن محمد بن عمر جمحى، از ابو وجزة سعدى نقل مى‏كند چون‏ رسول خدا صلى الله عليه وسلم در سال نهم هجرت از جنگ تبوك مراجعت فرمود، نمايندگان فزاره كه ده و چند نفر بودند به حضورش رسيدند، از جمله كسانى كه همراه ايشان بودند، خارجة بن حصن است و حزّ بن قيس بن حصن كه از همه كوچكتر بود. ايشان سوار بر شتران بسيار لاغر بودند و همگى مسلمان شدند. پيامبر صلى الله عليه وسلم از چگونگى كشاورزى در سرزمينهاى ايشان پرسيد. از آن ميان يكى گفت: سرزمينهاى ما خشك شد و دامهاى ما تلف گرديد و مزارع ما خوشيد، و زن و فرزندمان گرسنه ماندند، لطفا براى ما دعا فرماى. پيامبر صلى الله عليه وسلم به منبر رفت و ضمن دعا كردن چنين عرض كرد: پروردگارا، سرزمينها و چهارپايان خود را سيراب فرماى و رحمت خود را گسترده كن، و سرزمين مرده‏ات را دو باره زنده فرماى. پروردگارا، بارانى و رحمت خود را گسترده كن، و سرزمين مرده‏ات را دوباره زنده فرماى. پروردگارا، بارانى سودمند و گوارا و سبز كننده و پيوسته و سريع و سود بخش بدون زيان بر ما فرو فرست.
خدايا، باران رحمت عنايت فرماى نه باران عذاب ويران‏گر غرق كننده از بين برنده. خدايا، بر ما باران فرو فرست و ما را بر دشمنان پيروز گردان. باران شروع شد و شش روز آسمان ديده نمى‏شد. آن گاه پيامبر صلى الله عليه وسلم دوباره به منبر رفت و دعا كرد و عرضه داشت: پروردگارا، اين باران بر اطراف ما، بيشه‏زارها و ارتفاعات و مسيلها و بن درختان فرو ريزد نه بر ما. گويد، آسمان مدينه صاف شد و پاكيزه همچون جامه كه شسته شود.

نمايندگان مرّة
محمد بن عمر واقدى از عبد الرحمن بن ابراهيم مزنى، از قول پير مردان ايشان نقل مى‏كرد كه مى‏گفتند نمايندگان بنى مره كه سيزده مرد به سرپرستى حارث بن عوف بودند در سال نهم هجرت پس از بازگشت رسول خدا از تبوك به حضور آن حضرت آمدند و گفتند: ما خويشان و وابستگان تو و از قبيله بنى لوى بن غالب هستيم، پيامبر صلى الله عليه وسلم لبخند زد و فرمود:
زن و فرزند خود را كجا گذاشته‏ايد؟ سخنگوى ايشان گفت: در سلاح و اطراف آن.
پيامبر صلى الله عليه وسلم پرسيد: سرزمينها چگونه است؟ گفت: به خدا سوگند نيازمنديم و گرفتار خشكسالى براى ما دعا فرماييد. پيامبر صلى الله عليه وسلم گفت: پروردگارا، سرزمينهاى ايشان را سيراب فرماى و به بلال دستور فرمود به ايشان پاداش دهد و او به هر يك از ايشان ده وقيه نقره داد و به حارث بن عوف دوازده وقيه پاداش داد و آنها به سرزمين خود برگشتند و فهميدند در همان روز كه رسول خدا براى ايشان دعا فرموده است باران آمده است.

نمايندگان ثعلبة
محمد بن عمر واقدى از موسى بن محمد ابراهيم، از قول مردى، از بنى ثعلبة و او از پدرش نقل مى‏كند كه مى‏گفته است در سال هشتم هجرت هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم به جعرانه آمدند ما كه چهار نفر بوديم به حضورش رسيديم و گفتيم ما فرستادگان قوم خود هستيم و ما و ايشان اقرار مى‏كنيم كه مسلمانيم. پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور داد از ما پذيرايى كنند. چند روزى توقف كرديم و براى وداع به حضورش آمديم، به بلال فرمود همچنان كه به ديگر نمايندگان پاداش مى‏دهى به ايشان هم پاداش بده و او نقره حاضر آورد و به هر يك از ما پنج وقيه نقره سره داد و گفت مسكوك درهم نداريم و ما به سرزمينهاى خود بازگشتيم.

نمايندگان محارب‏
محمد بن عمر واقدى از محمد بن صالح، از ابو وجزة سعدى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است نمايندگان قبيله محارب ده نفر بودند و به سال دهم هجرت در حجّة الوداع به حضور پيامبر آمدند، سواء بن حارث و پسرش خزيمة بن سواء هم همراه ايشان بودند، آنان را در خانه رملة دختر حارث منزل دادند و بلال براى آنان چاشت و شام خوراك مى‏آورد، ايشان همگى مسلمان شدند و گفتند بر عهده مى‏گيريم كه افراد ديگر قبيله خود را مسلمان كنيم. در آن سالها هيچ گروهى نسبت به رسول خدا خشن‏تر و شديدتر از ايشان نبود، ميان نمايندگان مردى بود كه پيامبر صلى الله عليه وسلم او را شناخت و او گفت: سپاس خداى را كه مرا آن قدر زنده نگه داشت تا تو را تصديق كردم. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: دلها به دست خدايند، و پيامبر صلى الله عليه وسلم به چهره خزيمة بن سواء دست كشيد كه محل دست آن حضرت و تمام چهره او سپيد درخشان شد و همچنان كه به ديگر نمايندگان جايزه پرداخت مى‏شد، به ايشان هم پرداخت شد و پيش اهل خود بازگشتند.

نمايندگان سعد بن بكر
محمد بن عمر واقدى از ابو بكر بن عبد الله بن ابى سبرة، از شريك بن عبد الله بن ابو نمر، از كريب، از ابن عباس نقل مى‏كند قبيله بنى سعد بن بكر در رجب سال پنجم هجرت ضمام بن ثعلبة را كه مردى چابك و داراى موهاى بلند و دو گيسو بود به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم گسيل داشتند او آمد و كنار پيامبر ايستاد و مسائلى پرسيد و در پرسيدن درشتى كرد و در مورد خداوند كه پيامبر را مبعوث فرموده و شرايع اسلام پرسشهايى كرد و رسول خدا همه را پاسخ گفت و او در حالى كه مسلمان شده و شريكهاى خيالى خداوند را از ذهن خود زدوده بود پيش قوم خود برگشت و ايشان را از آنچه پيامبر صلى الله عليه وسلم به آن فرمان داده و از آن باز داشته بود آگاه ساخت و آن روز به شب نرسيد كه همه مردان و زنان محل او مسلمان شدند و مساجد بر پا ساختند و بانگ اذان در دادند.

نمايندگان كلاب‏
محمد بن عمر واقدى از موسى بن شيبة بن عمرو بن عبد الله بن كعب بن مالك، از خارجة بن عبد الله بن كعب نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است نمايندگان بنى كلاب در سال نهم به حضور پيامبر آمدند، ايشان سيزده مرد بودند كه لبيد بن ربيعة و جبار بن سلمى هم همراهشان بودند، آنها را در خانه رمله دختر حارث منزل دادند. ميان جبار و كعب بن مالك دوستى بود و چون خبر ورود ايشان به كعب رسيد به ديدارشان شتافت و خير مقدم گفت و هديه‏يى به جبار داد و او را گرامى داشت. آنها همراه كعب بيرون شدند و به حضور رسول خدا آمدند و به طريق اسلامى سلام دادند و گفتند: ضحاك بن سفيان ميان ما طبق احكام قرآنى و سنتهايى كه شما فرمان داده‏اى رفتار مى‏كند و او ما را به پرستش خداوند فراخواند و ما براى خدا و رسولش پاسخ مثبت داديم و او زكات را از دولتمندان ما مى‏گيرد و ميان مستمندان ما تقسيم مى‏كند.

نمايندگان رؤاس بن كلاب (آمدن رؤاس بن كلاب)
هشام بن محمد بن سائب كلبى از وكيع رؤاسىّ، از پدرش، از ابو نفيع طارق بن علقمة رؤاسى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است مردى از ما به نام عمرو بن مالك بن قيس بن بجيد بن رواس بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و مسلمان شد و پيش قوم خود برگشت و ايشان را به اسلام دعوت كرد. قوم گفتند: بايد صبر كنى تا از بنى عقيل بن كعب انتقام بگيريم و همان طور كه ايشان كسانى را از ما كشته و غنيمت گرفته‏اند ما هم چنان كنيم. ايشان بيرون آمدند و آهنگ آن قبيله كردند. عمرو بن مالك هم همراه ايشان بيرون آمد، غنايمى به دست آوردند و در حالى كه شتران را پيش مى‏راندند و جلو انداخته بودند، بازگشتند، از قضا سوارى از بنى عقيل به نام ربيعة بن منتفق بن عامر بن عقيل در حالى كه آنها را تعقيب مى‏كرد و اين شعر را مى‏خواند به ايشان رسيد:
اقسمت لا اطعن الا فارسا ... اذا لكماة لبسوا القوانسا

سوگند مى‏خورم در آن هنگام كه دليران كلاهخود مى‏پوشند، من سواره نيزه بزنم. ابو نفيع مى‏گويد، من گفتم: اى گروه پيادگان تا روز است خود را نجات دهيد و بگريزيد. آن مرد به مردى از بنى عبيد بن رواس كه نامش محرس بن عبد الله بن عمرو بن عبيد بن رؤاس بود رسيد و نيزه بر بازوى او زد و او را سخت مجروح ساخت، محرس دست به گردن اسب خود در آورد و بانگ برداشت: اى آل رواس كمك. ربيعه به عنوان مسخره گفت: رواس اسم اسب است يا انسان؟ در اين هنگام عمرو بن مالك بن ربيعه حمله كرد و به او نيزه زد و او را كشت.
گويد، پس از آن همچنان شتران را جلو انداختيم و تاختيم، بنى عقيل هم به تعقيب ما آمدند ولى چون به منطقه تربة رسيدند، ما از رودخانه و مسيلى كه آن جا بود گذشتيم و آنان به ما نرسيدند و ما رفتيم.
عمرو بن مالك مى‏گويد: در اين هنگام به خود آمدم و بر دست و پاى بمردم و گفتم من پس از اينكه با رسول خدا بيعت كردم و مسلمان شدم، مردى را كشتم، ناچار دستهاى‏ خود را با غل و زنجير به گردن خود بستم و براى ديدار رسول خدا حركت كردم. چون اين خبر به اطلاع رسول خدا رسيده بود، گفته بود كه اگر پيش من بيايد دستش را از بالاتر از غل قطع خواهم كرد.
گويد، دست خود را گشودم و به حضور پيامبر آمدم و سلام دادم چهره از من برگرداند، از سوى راست او آمدم و سلام دادم باز چهره برگرداند، از سوى چپ آمدم باز چهره برگرداند، از مقابل آن حضرت آمدم و گفتم: اى رسول خدا، از خداوند مسألت مى‏كنند كه راضى شود و راضى مى‏شود اكنون تو از من خشنود شو كه خداى از تو خشنود بادا. فرمود: از تو راضى شدم.

نمايندگان عقيل بن كعب‏
هشام بن محمد بن سائب از قول مردى از بنى عقيل، از قول پير مردان قوم خود نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند از قبيله ما، ربيع بن معاوية بن خفاجة بن عمرو بن عقيل، و مطرف بن عبد الله بن اعلم بن عمرو بن ربيعة بن عقيل، و انس بن قيس بن منتفق بن عامر بن عقيل به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رفتند و نخست خود با پيامبر صلى الله عليه وسلم بيعت كردند و مسلمان شدند و سپس از سوى قوم خويش هم بيعت كردند و پيامبر صلى الله عليه وسلم سرزمين عقيق را كه داراى چند چشمه سار و نخلستان است و به عقيق بنى عقيل معروف است به ايشان واگذار فرمود و دستور داد در اين باره بر روى قطعه چرم سرخى اين فرمان نوشته شود:
به نام خداوند بخشنده مهربان، اين فرمانى است كه محمد صلى الله عليه وسلم رسول خدا براى ربيع و مطرف و انس صادر كرده است و تا هنگامى كه نماز را بر پا دارند و زكات را بپردازند و گوش به فرمان و فرمانبردار باشند عقيق را در اختيار ايشان مى‏گذارد.
حقى از هيچ يك از مسلمانان را به ايشان واگذار نفرمود، و اين فرمان در دست مطرف بود.
گويد، لقيط بن عامر بن منتفق بن عامر بن عقيل هم كه پدر رزين است به حضور پيامبر آمد و رسول خدا چشمه سارى را كه به نام نظيم بود در اختيار او گذاشت و او از طرف‏ تمام قوم خود هم بيعت كرد.
گويد، همچنين ابو حرب بن خويلد بن عامر بن عقيل هم به حضور پيامبر آمد، رسول خدا براى او قرآن خواند و اسلام را به او عرضه داشت. او گفت: به خدا سوگند گويى خدا را ديده‏اى يا با كسى ملاقات مى‏كنى كه خدا را ديده است و گفتار پسنديده‏يى مى‏گويى كه هرگز نمى‏توانيم گفتارى را در خوبى مثل آن بدانيم، من به زودى با اين چوبه‏هاى قمار خود قرعه مى‏كشم كه آيا به دين خود باقى بمانم يا به آيين و دين تو درآيم و قرعه كشيد و به نام كفر در آمد سه مرتبه قرعه كشى را تكرار كرد و هر سه بار به نام كفر در آمد، و به پيامبر گفت مى‏بينى كه فقط به اسم آيين خودم بيرون مى‏آيد.
ابو حرب پيش برادر خود عقال بن خويلد برگشت و گفت: كارهاى نيك و بخت تو اندك است، عقيده تو درباره محمد بن عبد الله صلى الله عليه وسلم كه به دين اسلام دعوت مى‏كند و قرآن مى‏خواند و اگر من مسلمان شوم تمام عقيق را در اختيارم مى‏گذارد چيست؟ عقال گفت: به خدا سوگند من بيشتر از آنچه محمد صلى الله عليه وسلم در اختيار تو مى‏گذارد به تو مى‏بخشم و بر اسب خود سوار شد و با نيزه خود منطقه پايين عقيق را خط كشى كرد و آن قسمت و چشمه‏سارهايى را كه در آن بود تصرف كرد.
سپس خود عقال هم به حضور پيامبر آمد، رسول خدا اسلام را بر او عرضه داشت و فرمود: آيا گواهى مى‏دهى كه محمد صلى الله عليه وسلم رسول خداست؟ و او مى‏گفت: گواهى مى‏دهم كه هبيرة بن نفاضة روز جنگ بهترين سواركار لبان است. پيامبر صلى الله عليه وسلم براى بار دوم پرسيد كه آيا گواهى مى‏دهى كه محمد صلى الله عليه وسلم رسول خداست؟ و او گفت: شهادت مى‏دهم كه شير صاف و خالص زير سر شير و كره قرار دارد، چون پيامبر صلى الله عليه وسلم براى بار سوم سؤال فرمود او گواهى داد و مسلمان شد.
گويد، نفاضة، معاوية بن عبادة بن عقيل است، و معاويه هم سوار كار معروفى است كه بر اسب خود موسوم به هرّار سوار مى‏شد و لبان نام جايى است.
گويند، حصين بن معلّى بن ربيعة بن عقيل و ذو الجوشن ضبابى هم به حضور پيامبر آمدند و مسلمان شدند.

نماينده جعدة
هشام بن محمد از قول مردى از بنى عقيل نقل مى‏كرد رقّاد بن عمرو بن ربيعة بن جعدة بن كعب هم به حضور پيامبر آمد و رسول خدا صلى الله عليه وسلم در فلج مزرعه‏يى در اختيارش گذاشتند و در اين مورد براى او فرمانى نوشته شد كه پيش ايشان بود.

نمايندگان قشير بن كعب‏
هشام بن محمد از قول مردى از بنى عقيل، و على بن محمد قرشى هر دو نقل كردند تنى چند از قشير پيش از حجة الوداع و بعد از جنگ حنين به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، از جمله ايشان ثور بن عروة بن عبد الله بن سلمة بن قشير بود كه مسلمان شد و رسول خدا قطعه زمينى به او بخشيد و نامه‏يى در آن مورد نوشته شد. ديگر از ايشان حيدة بن معاوية بن قشير بود، ديگر از ايشان قرّة بن هبيرة بن سلمة الخير بن قشير بود كه اسلام آورد و رسول خدا به او چيزى عطاء فرمود و بردى بر او پوشاند و دستور فرمود كه متصدى جمع آورى زكات قوم خود باشد، قرّه پس از اين تفقد پيامبر صلى الله عليه وسلم به هنگام بازگشت اين ابيات را سرود:
  حباها رسول الله اذ نزلت به... و امكنها من نائل غير منفد
  فاضحت بروض الخضر و هى حثيثة ... و قد انجحت حاجاتها من محمد
  عليها فتى لا يردف الذم رحله... تروك لامر العاجز المتردّد
چون به حضور رسول خدا رسيد سرزمينى به او بخشيد و او را با عطايى كه نابود نمى‏شود بى‏نياز فرمود، آن سرزمين كه خشك و باير بود سراپا سبزه و خرمى شد، آرى نيازهاى خود را از محمد صلى الله عليه وسلم گرفته بود، جوانمردى بر آن گماشته شد كه نكوهش همراه او نيست و كارهاى عاجزانه و دو پهلو را همواره ترك مى‏كند. 

نمايندگان بنى بكّاء
محمد بن عمر واقدى از عبد الله بن عامر، از قول عبد الله بن عامر بكّائى كه از قبيله بنى عامر بن صعصعة است و محرز بن جعفر از قول جعد بن عبد الله بن عامر بكائى، از قول پدرش كه او هم از همان قبيله است، برايم نقل كردند در سال نهم هجرت سه نفر از بنى بكاء به حضور پيامبر آمدند كه عبارتند از معاوية بن ثور بن عبادة بن بكاء كه در آن هنگام صد ساله بود و پسرش بشر و فجيع بن عبد الله بن جندح بن بكاء، عبد عمرو بكائى هم كه همان اصمّ است، همراهشان بود.
پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود آنان را در خانه‏يى منزل دهند و پذيرايى كنند، و به ايشان جايزه دهند و آنان نزد قوم خود برگشتند.
معاوية بن ثور به پيامبر گفت: من پيرى فرتوت شده‏ام و مى‏خواهم با دست كشيدن بر چهره‏ام مرا متبرك كنى، اين پسرم هم نسبت به من بسيار مهربان است لطفا به چهره او هم دست بكشيد. پيامبر صلى الله عليه وسلم به چهره بشر بن معاويه دست كشيد و چند بز سپيد به او عنايت كرد و دعا فرمود كه خداوند به آنها بركت دهد.
جعد مى‏گويد: چه بسا كه خشكسالى پيش مى‏آمد و مردم به سختى مى‏افتادند ولى خاندان بنى بكاء در نعمت و آسايش بودند، محمد بن بشر بن معاوية بن ثور بن عبادة بن بكاء در اين مورد چنين سروده است:
  و ابى الّذى مسح الرّسول برأسه و دعا له بالخير و البركات‏
  اعطاه احمد اذ اتاه اعنزا عفرا نواجل ليس باللّجبات‏
  يملأن وفد الحىّ كل عشيّة و يعود ذاك المل‏ء بالفدوات‏
پدرم فداى كسى كه رسول خدا بر سرش دست كشيد و براى او به خير و بركت دعا فرمود، احمد صلى الله عليه وسلم، هنگامى كه او به حضورش آمد چند بز سپيد از نژاد گزينه كه پر شير بودند به او بخشيد، هر شامگاه قدح بزرگ قبيله را پر شير مى‏كنند و در چاشتگاه هم اين كار تكرار مى‏شود، آرى فرخنده‏ترين بخشش و فرخنده‏تر بخشنده است و تا هنگامى كه زنده‏ام درودهاى من بر او باد. 
هشام بن محمد بن سائب كلبى مى‏گويد، پيامبر صلى الله عليه وسلم براى فجيع نامه‏يى به اين مضمون صادر فرمود:
از محمد نبى صلى الله عليه وسلم براى فجيع و پيروان او كه مسلمانند تا هنگامى كه نماز را بر پا دارند و زكات را بپردازند و حق خدا و رسولش را از غنيمتها پرداخت كنند و رسول خدا و يارانش را يارى و بر اسلام خود گواهى دهند و از مشركان دورى جويند آنان در امان خدا و محمد صلى الله عليه وسلم قرار دارند.
هشام مى‏گويد، پيامبر صلى الله عليه وسلم عبد عمرو را عبد الرحمن نامگذارى فرمود و آب ذو القصه را در اختيارش گذاشتند، و اين عبد الرحمن از اصحاب صفّة بود.

نمايندگان كنانة
على بن محمد قرشى از ابو معشر، از يزيد بن رومان و از محمد بن كعب و از ابو بكر هذلى از شعبى و از على بن مجاهد و از محمد بن اسحاق بن زهرى و عكرمة بن خالد بن عاصم بن عمرو بن قتاده و از يزيد بن عياض بن جعدبة، از عبد الله بن ابو بكر بن حزم و از مسلمة بن علقمه از خالد حذّاء، از ابو قلابة و از قول برخى ديگر از دانشمندان ضمن بيان نمايندگانى كه به حضور پيامبر آمده‏اند مى‏گويند واثلة بن اسقع ليثى به حضور پيامبر آمد و هنگامى به مدينه رسيد كه رسول خدا عازم حركت به تبوك بودند. واثله همراه پيامبر نماز صبح را گزارد و رسول خدا از او پرسيد: كيستى و چرا آمده‏اى و چه نيازى دارى؟ او نسب خود را براى پيامبر صلى الله عليه وسلم بيان كرد و گفت: آمده‏ام كه به خدا و رسولش ايمان بياورم. فرمود: به شرط آنكه بيعت كنى تا آنچه را دوست دارم رفتار كنى و آنچه را مكروه مى‏دارم ترك كنى، او به آن شرط بيعت كرد و پيش قوم خود برگشت و ايشان را آگاه ساخت. پدرش گفت: به خدا سوگند ديگر هرگز با تو يك كلمه هم صحبت نمى‏دارم، خواهرش كه سخنان او را شنيد، مسلمان شد و وسيله سفر واثله را فراهم ساخت، و واثله دوباره به مدينه برگشت و ديد پيامبر صلى الله عليه وسلم به تبوك رفته‏اند. واثله گفت: چه كسى حاضر است مرا پشت سر خود بر شترش سوار كند و به تبوك برساند و اگر غنيمتى سهم من شد از او باشد؟ كعب بن عجرة او را با خود برد و به رسول خدا رساند و واثله در جنگ تبوك شركت كرد و پيامبر صلى الله عليه وسلم او را همراه خالد بن وليد به سراغ اكيدر فرستاد و غنيمت سهم او شد كه آن را براى كعب بن عجره آورد ولى او نپذيرفت و به خودش مسترد داشت و گفت: من تو را براى خاطر خدا بردم.

نمايندگان بنى عبد بن عدىّ‏
گويند، نمايندگان قبيله بنى عبد بن عدىّ هم به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و حارث بن اهبان و عويمر بن احزم و حبيب و ربيعه دو پسر ملّة هم با ايشان بودند و تنى چند از خويشاوندانشان.
ايشان گفتند: اى محمد ما اهل حرم و ساكنان آن و گرامى‏ترين مردم آن منطقه‏ايم، ما نمى‏خواهيم با تو جنگ كنيم و اگر با گروه ديگرى غير از قريش جنگ كنى حاضريم همراه تو باشيم ولى حاضر نيستيم با قريش جنگ كنيم كه تو را و خاندانى را كه از ايشان هستى دوست مى‏داريم اگر كسى را از ما به خطا كشتند پرداخت خون‏بهاى او بر عهده شماست و اگر ما هم كسى از اصحاب تو را به خطا كشتيم پرداخت خون‏بهايش بر عهده ماست. فرمود:
آرى همچنين باشد. و ايشان مسلمان شدند.

نمايندگان اشجع‏
گويند، نمايندگان قبيله اشجع كه صد نفر بودند، به سرپرستى مسعود بن رخيلة در سال جنگ خندق به مدينه آمدند و در دره سلع منزل كردند. رسول خدا صلى الله عليه وسلم پيش ايشان رفت و دستور فرمود چند شتر خرما براى ايشان بردند. آنان گفتند: اى محمد هيچ كس از قوم خود را نمى‏شناسيم كه از لحاظ محل سكونت به شما نزديك‏تر از ما باشد، ضمنا شمار ما هم از همگان كمتر است و از جنگ تو با قوم خودت به ستوه آمده‏ايم، و اينك براى بستن پيمان به حضورت آمده‏ايم، و پيامبر صلى الله عليه وسلم با ايشان پيمان بست.
و گفته شده است، قبيله اشجع پس از آنكه رسول خدا از بنى قريظة آسوده شد به حضور آن حضرت آمدند و شمارشان هفتصد نفر بود و نخست با ايشان پيمان بست و آنان پس از آن مسلمان شدند.

نمايندگان باهلة
گويند، مطرّف بن كاهن باهلى پس از فتح مكه از طرف قوم خود به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و مسلمان شد و براى قوم خود امان گرفت و پيامبر صلى الله عليه وسلم ضمن نامه‏يى احكام زكات را برايش مرقوم فرمود. سپس نهشل بن مالك وائلى كه از قبيله باهله بود، به حضور رسول خدا صلى الله عليه وسلم آمد و آن حضرت دستور فرمود خطاب به او و كسانى از قومش كه مسلمان شده‏اند نامه‏يى متضمن شرايع اسلام بنويسند و نامه را عثمان نوشت.

نمايندگان سليم‏
گويند، مردى از بنى سليم به نام قيس بن نسيبة به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و سخن آن حضرت را شنيد و چيزهايى پرسيد و رسول خدا پاسخ داد و او به همه مطالب گوش فرا داد.
آن گاه پيامبر صلى الله عليه وسلم او را به اسلام فراخواند. او مسلمان شد و پيش قوم خود برگشت و گفت من سخنان پرهياهوى روميان و آواهاى پوشيده ايرانيان و اشعار عرب و سخن كاهنان و گفتار نام آوران حمير را شنيده‏ام و گفتار محمد صلى الله عليه وسلم شبيه سخنان ايشان نيست از من اطاعت كنيد و بهره و نصيب خود را از او بگيريد.
چون سال فتح مكه فرا رسيد بنى سليم كه نهصد تن و به روايتى هزار تن بودند بيرون آمدند و در محل قديد رسول خدا را ملاقات كردند، عباس بن مرداس، انس بن عياض بن رعل، راشد بن عبد ربّة هم همراه ايشان بودند، همگى مسلمان شدند و گفتند ما را در پيشاپيش لشكر قرار بده و رنگ پرچم ما سرخ باشد و شعار ما مقدم بر ديگر شعارها باشد.
رسول خدا چنان فرمود و ايشان همراه آن حضرت در فتح مكه و طائف و جنگ حنين شركت كردند.
پيامبر صلى الله عليه وسلم مزرعه رهاط را كه در آن چشمه‏يى به نام چشمه رسول وجود داشت به راشد بن عبد ربه بخشيد. راشد قبلا پرده‏دار بت بنى سليم بود، روزى دو روباه را ديد كه بر آن بت مى‏شاشند اين شعر را سرود:
  أ ربّ يبول الثعلبان برأسه ... لقد ذلّ من بالت عليه الثّعالب‏
آيا چيزى كه دو روباه بر سرش بشاشند خداست؟ كسى كه روباهان بر او بشاشند، سخت خوار و زبون است. برجست و آن بت را شكست و به حضور پيامبر آمد، رسول خدا پرسيد: نامت چيست؟ گفت: غاوى بن عبد العزّى، فرمود: تو راشد بن عبد ربّه هستى. او مسلمان شد و اسلامش پسنديده بود و در فتح مكه همراه پيامبر صلى الله عليه وسلم بود، پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: بهترين دژهاى عرب قلعه خيبر است و بهترين شخص بنى سليم راشد. و براى او پرچمى به عنوان فرماندهى بر قومش بست.
هشام بن محمد گويد، مردى از خاندان بنى شريد كه از قبيله بنى سليم‏اند، نقل كرد مردى از ما به نام قدر بن عمار در مدينه به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد و با رسول خدا پيمان بست كه هزار سوار كار از قوم خود را بياورم و اين دو بيت را سرود:
شددت يمينى اذ اتيت محمدا ... بخير يد شدت بحجزة مئزر
  و ذاك امرؤ قاسمته نصف دينه ... و اعطيته الف امرئ غير اعسر
چون به حضور محمد صلى الله عليه وسلم رسيدم، سوگند خوردم به بهترين دستى كه دامن همت به كمر زده است، او بزرگ مردى است كه در نيمى از دين با او شريكم و سهم دارم و برايش تعهد كرده‏ام كه هزار مرد بدون كم و كاست در اختيارش بگذارم. آن گاه پيش قوم خود برگشت و اين خبر را به ايشان داد. نهصد نفر همراه او بيرون آمدند و صد نفر را هم ميان قبيله باقى گذاشت و همراه آنان براى آمدن به حضور پيامبر حركت كرد در اين هنگام مرگش فرا رسيد، به سه نفر از قوم خود كه عباس بن مرداس و جبّار بن حكم و اخنس بن يزيد بودند وصيت كرد و هر يك را بر سيصد نفر فرمانده ساخت و گفت: به حضور اين مرد برويد و پيمانى را كه بر گردن من است انجام دهيد و درگذشت.
آنان به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند. فرمود: آن مرد خوش چهره زبان آور راست ايمان كجاست؟ گفتند: خداوند او را فرا خواند و دعوت خداى را پذيرفت و چگونگى مرگ او را به اطلاع رساندند. فرمود: بقيه هزار نفرى كه او با من پيمان بست كجايند؟ گفتند: صد نفر را در قبيله از ترس جنگ و درگيرى كه ميان ما و بنى كنانه بوده است، باقى گذاشته است. فرمود:
بفرستيد تا بيايند امسال ناخوشايندى به شما نخواهد رسيد. كسى فرستادند و آن صد نفر هم در حالى كه منقّع بن مالك بن امية بن عبد العزّى بر آنها فرماندهى داشت آمدند، و در منطقه هدّة به حضور پيامبر رسيدند، مردم همينكه صداى همهمه اسبان را شنيدند گفتند: اى رسول خدا دشمن به سراغ ما آمد. فرمود: نه اينان طرفداران شمايند نه دشمنان. افراد قبيله سليم بن منصورند كه آمدند. و ايشان همگى در فتح مكه و جنگ حنين همراه رسول خدا شركت كردند. عباس بن مرداس براى منقّع اين بيت را سرود:
القائد المائة الّتى وفّى بها ... يسع المئين فتمّ الف اقرع‏
فرمانده صد نفرى كه با ايشان نهصد نفر به هزار نفر كامل شدند.

نمايندگان هلال بن عامر
گويد، على بن محمد قرشى ضمن گفتار خود مى‏گفت تنى چند از بنى هلال كه عبد عوف بن اصرم بن عمرو بن شعيبة بن هزم از قبيله رؤيبة هم همراهشان بود به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند. رسول خدا نام او را پرسيد و چون گفت عبد عوف، پيامبر فرمود تو عبد اللهى و او اسلام آورد و يكى از نوادگان او اين بيت را سرود:
جدى الذى اختارت هوازن كلّها... الى النّبى عبد عوف وافدا
پدر بزرگ من كسى است كه تمام قبيله هوازن او را به عنوان نماينده خود به حضور پيامبر برگزيدند. ديگر از افراد آن گروه قبيصة بن مخارق بود، او به پيامبر گفت: من از طرف قوم خود پرداخت وامى را تعهد كرده‏ام، در پرداخت آن مرا يارى كنيد. فرمود: هنگامى كه در آمد صدقات و زكات رسيد به تو پرداخت خواهد شد.
هشام بن محمد از قول جعفر بن كلاب جعفرى، از قول پير مردان قبيله بنى عامر نقل مى‏كند كه مى‏گفتند زياد بن عبد الله بن مالك بن بجير بن هزم بن رؤيبة بن عبد الله بن هلال‏ بن عامر براى رسيدن به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد، چون وارد مدينه شد به خانه ميمونه دختر حارث كه همسر رسول خدا و خاله زياد بود رفت، مادر زياد غرّة دختر حارث بود، زياد در آن هنگام جوان بود، چون پيامبر صلى الله عليه وسلم پيش ميمونه رفت زياد آن جا بود. پيامبر صلى الله عليه وسلم نخست خشمگين شد و خواست برگردد، ميمونه گفت: اى رسول خدا اين خواهرزاده من است. پيامبر صلى الله عليه وسلم وارد خانه شد و چون از خانه براى رفتن به مسجد بيرون آمد زياد همراه آن حضرت به مسجد آمد، چون رسول خدا نماز ظهر را گزارد زياد را فرا خواند و برايش دعا فرمود و دست بر سرش نهاد و سپس بر چهره و بينى او دست كشيد.
بنى هلال مى‏گفتند: ما همواره در چهره زياد احساس بركت مى‏كرديم و شاعر براى على بن زياد چنين سروده است:
  يا بن الّذى مسح النّبى برأسه و دعا له بالخير عند المسجد
  اعنى زيادا لا اريد سواءه من غاير او متهم او منجد
  ما زال ذاك النور فى عرنينه حتى تبوّأ بيته فى الملحد
اى پسر كسى كه پيامبر بر سرش دست كشيد و برايش در مسجد دعاى خير فرمود، منظورم فقط زياد است و هيچ كس ديگر از مردم غور و تهامه و نجد را در نظر ندارم، آن پرتو همواره بر فراز بينى او مى‏درخشيد تا آن گاه كه در گور منزل كرد.

نمايندگان عامر بن صعصعة
محمد بن على قرشى ضمن حديث خود نقل مى‏كرد كه گفته‏اند عامر بن طفيل بن مالك بن جعفر بن كلاب، و اربد بن ربيعة بن مالك بن جعفر به حضور رسول خدا آمدند، عامر گفت: اى محمد صلى الله عليه وسلم اگر من مسلمان شوم چه امتيازى براى من خواهد بود؟ فرمود: آنچه براى همه مسلمانان است براى تو هم خواهد بود و هر وظيفه‏يى هم كه ايشان دارند تو هم خواهى داشت. گفت: آيا پس از خودت فرماندهى را براى من قرار مى‏دهى؟ فرمود: آن مسأله براى تو و قوم تو نخواهد بود. گفت: آيا فرماندهى باديه‏نشينها را به من مى‏دهى؟ و فرماندهى شهرنشينان با خودت باشد. فرمود: نه ولى تو را براى لگام‏دارى اسبان تعيين مى‏كنم كه مرد سوار كارى هستى. گفت: مگر هم اكنون اين كار در اختيار من نيست، مدينه را از سواران و پيادگانى كه عليه تو جنگ كنند انباشته خواهم ساخت. آن دو برگشتند.
پيامبر صلى الله عليه وسلم گفت: خدايا شر اين دو را كفايت فرماى و بنى عامر را هدايت و اسلام را از عامر بى نياز فرماى. خداوند متعال بيماريى بر گردن عامر انداخت و زبان او در دهانش چنان ورم كرد كه چون پستان پر شير گوسپند شد و به خانه زنى از بنى سلول پناه برد و گفت: واى بر من كه دچار طاعونى چون طاعون كره شتر شدم و مرگ در خانه زنى از بنى سلول. خداوند بر اربد هم صاعقه‏يى فرو فرستاد كه او را كشت و لبيد بن ربيعه بر او گريسته و او را مرثيه گفته است.
گويند، همراه آنان عبد الله شخّير پدر مطرّف هم بود و او گفت: اى رسول خدا تو سيد و سرور مايى و بر همه ما حق نعمت دارى. پيامبر فرمود: سيد و سرور فقط خداوند است، شيطان شما را گول نزند.
گويند، علقمة بن علاثة بن عوف بن احوص بن جعفر بن كلاب، و هوذة بن خالد بن ربيعه و پسرش نيز به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، عمر كنار پيامبر صلى الله عليه وسلم نشسته بود، به او فرمود: براى علقمه جا باز كن و عمر چنان كرد و علقمه كنار پيامبر نشست و آن حضرت شرايع اسلامى را براى او بيان فرمود و قرآن تلاوت كرد. علقمه گفت: اى محمد صلى الله عليه وسلم پروردگار تو سخت گرامى است و من به تو ايمان آوردم و همچنين از طرف عكرمة بن خصفة كه از قبيله قيس است بيعت مى‏كنم. هوذه و پسرش و برادرزاده‏اش هم مسلمان شدند و هوذه هم از طرف عكرمه بيعت كرد.
هشام بن محمد از ابراهيم بن اسحاق عبدى، از حجّاج بن ارطاة، از عون بن ابى جحيفة سوائى، از پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است من هم از نمايندگان و همراه گروهى بنى عامر بودم كه به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رفتيم، پيامبر صلى الله عليه وسلم در محله ابطح مكه داخل خيمه‏يى سرخرنگ بود بر او سلام داديم. پرسيد: شما كيستيد؟ گفتيم: بنى عامر بن صعصعة.
فرمود: خوش آمديد شما از من و من از شمايم. در اين هنگام وقت نماز فرارسيد، بلال شروع به اذان گفتن كرد و به هنگام اذان گفتن دور خود مى‏چرخيد و دور مى‏زد. و براى پيامبر صلى الله عليه وسلم ظرف آبى آوردند كه وضو ساخت و مقدارى آب از وضوى او باقى ماند و ما تلاش كرديم كه از آن وضو بسازيم، سپس بلال اقامه گفت و پيامبر صلى الله عليه وسلم همراه ما دو ركعت نماز گزارد و چون هنگام نماز عصر فرا رسيد، بلال اذان گفت و همچنان دور مى‏زد و رسول خدا صلى الله عليه وسلم دو ركعت هم نماز عصر با ما گزارد. 

نمايندگان ثقيف‏
محمد بن عمر اسلمى [واقدى‏] از عبد الله بن ابو يحيى اسلمى، از قول كسى كه براى او نقل كرده بود مى‏گفت عروة بن مسعود و غيلان بن سلمة به هنگام محاصره طائف در آن شهر نبودند و هر دو به جرش رفته بودند كه ساختن عراده و منجنيق و زره پوش را بياموزند، هنگامى كه آن دو به طايف برگشتند، رسول خدا صلى الله عليه وسلم از محاصره آن شهر صرف نظر كرده و برگشته بود، آن دو نخست منجنيق و عراده و زره پوش ساختند و نصب كردند و آماده براى جنگ شدند، سپس خداوند دل عروة بن مسعود را دگرگونه و محبت اسلام را در دل او انداخت و عروة به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و مسلمان شد و از آن حضرت اجازه گرفت تا پيش قوم خود برگردد و ايشان را به اسلام فرا خواند. پيامبر فرمود: آنها با تو جنگ خواهند كرد و مى‏كشندت. گفت: من در نظر ايشان از فرزندشان محبوب‏ترم. براى بار دوم و سوم هم اجازه گرفت و پيامبر فرمود: اگر مى‏خواهى برو. او پنج روزه به طائف رفت و به هنگام غروب وارد شد و به خانه خود رفت. قوم به ديدنش آمدند و به روش كافران سلام دادند و درود گفتند. گفت: بر شما باد كه با سلام اهل بهشت سلام دهيد و ايشان را به اسلام دعوت كرد آنان بيرون آمدند و درباره كشتن او با يك ديگر رأى زنى مى‏كردند.
چون سپيده زد عروه بر فراز بام رفت و شروع به اذان گفتن كرد و بنى ثقيف از هر سو بيرون آمدند و مردى از بنى مالك به نام اوس بن عوف تيرى به او زد كه به رگ بازويش خورد و خون‏ريزى بند نيامد. غيلان بن سلمة و كنانة بن عبد ياليل و حكم بن عمرو بن وهب و سران همپيمانان ايشان جامه جنگى پوشيدند و جمع شدند. عروة كه چنين ديد گفت: من‏ خون خود را به صاحب آن- خدا- مى‏بخشم تا به اين ترتيب ميان شما را اصلاح كنم، اين كرامتى بود كه خداوند به من ارزانى داشت و شهادت را بهره من فرمود، مرا در محلى كه شهيدان مسلمان در ركاب رسول خدا كشته شده را دفن كردند، به خاك بسپريد، و در گذشت و او را در گورستان شهدا دفن كردند و چون اين خبر به رسول خدا رسيد فرمود:
مثل او مثل صاحب سوره يس است كه قوم خود را به خدا دعوت مى‏كرد و كشتندنش.
ابو المليح بن عروة و قارب بن اسود بن مسعود هم به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و مسلمان شدند، رسول خدا از ايشان درباره مالك بن عوف پرسيد. گفتند: در طائف بود.
فرمود: به او خبر دهيد كه اگر مسلمان شود و پيش من آيد زن و فرزند و اموالش را آزاد مى‏كنم و صد شتر هم به او مى‏دهم. مالك بن عوف پيش پيامبر آمد و رسول خدا آنچه گفته بود عمل فرمود. مالك گفت: اى رسول خدا من شر ثقيف را كفايت مى‏كنم بر گله‏هاى ايشان غارت مى‏برم تا آنكه مجبور شوند با مسلمانى به حضورت آيند. پيامبر صلى الله عليه وسلم او را به فرماندهى مسلمانان ثقيف و قبايل ديگر گماشت و او علاوه بر آنكه به گله‏هاى ثقيف غارت مى‏برد با آنان به جنگ و ستيز هم پرداخت.
ثقيف كه چنين ديدند پيش عبد ياليل رفتند و رأى زنى كردند كه از ميان خود گروهى را به نمايندگى پيش رسول خدا بفرستند، عبد ياليل و دو پسرش كنانة و ربيعة و شرحبيل بن غيلان بن سلمة و حكم بن عمرو بن وهب بن معتّب و عثمان بن ابى العاص و اوس بن عوف و نمير بن خرشة بن ربيعة همراه هفتاد نفر حركت كردند و همان شش نفر سران ايشان بودند، برخى هم گفته‏اند كه آنها همگى ده و چند نفر بوده‏اند ولى گفتار اول درست است.
مغيرة بن شعبة گويد: من در منطقه ذو حرض همراه مسلمانان بودم كه ناگاه عثمان بن ابى العاص با من برخورد و شروع به پرسشهايى كرد و چون ايشان را ديدم با سرعت شروع به دويدن كردم تا مژده آمدن آنان را به رسول خدا بدهم، با ابو بكر صديق برخوردم و خبر آمدن ايشان را به او گفتم. گفت: سوگندت مى‏دهم كه بر من پيشى نگيرى و خبر ايشان را به پيامبر ندهى، و خود پيش رفت و اين خبر را به اطلاع رسول خدا رساند كه آن حضرت شاد شد.
افرادى كه از همپيمانان ثقيف بودند بر مغيرة بن شعبه وارد شدند كه ايشان را گرامى داشت و پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود براى كسانى كه از بنى مالك بودند، در مسجد خيمه زدند و معمولا همه شب بعد از نماز عشا پيش ايشان مى‏آمد و مى‏ايستاد و گفتگو مى‏فرمود و گاه بر روى اين پا و گاه روى ديگرى مى‏ايستاد- كنايه از استمرار در كارى است- و از قريش شكايت مى‏فرمود و از جنگى كه ميان آن حضرت و ايشان بود ياد مى‏كرد. آن گاه پيامبر صلى الله عليه وسلم در مورد پيش آمدها ثقيف را قاضى قرار داد و قرآن به ايشان آموخته شد و عثمان بن ابو العاص را به فرماندهى ايشان گماشت. ثقيف از اينكه بتخانه‏هاى لات و عزى را شخصا ويران كنند از رسول خدا استدعا كردند معافشان دارد كه پذيرفته شد. مغيرة مى‏گويد، من آنها را ويران كردم، و ايشان همگى مسلمان شدند. همچنين مغيرة مى‏گويد:
هيچ قومى از عرب را نمى‏دانم كه اسلامى به آن پسنديدگى و نسبت به احكام قرآن آن قدر خلوص داشته باشند.

نمايندگان ربيعه: عبد القيس‏
محمد بن عمر واقدى از قدامة بن موسى، از عبد العزيز بن رمّانة، از عروة بن زبير، و عبد الحميد بن جعفر از قول پدرش برايم نقل كردند رسول خدا صلى الله عليه وسلم براى مردم بحرين نوشت كه بيست مرد از ايشان به حضورش آيند. بيست مرد به سرپرستى عبد الله بن عوف اشج آمدند، جارود و منقذ بن حيان كه خواهرزاده اشجّ بود نيز همراهشان بودند و ايشان در سال فتح مكه آمدند و چون به رسول خدا گفته شد كه نمايندگان عبد القيس آمده‏اند، فرمود:
خوش آمدند، آفرين بر ايشان، مردم عبد القيس بسيار مردم خوبى هستند. گويد، سپيده‏دم روزى كه شبانگاه آن روز ايشان رسيدند، پيامبر صلى الله عليه وسلم به افق نگريست و فرمود: گروهى از مشركان خواهند آمد كه براى پذيرش اسلام مجبور نشده‏اند، شتران خود را در راه خسته و فرسوده و زاد و توشه‏شان را تمام كرده‏اند، سالارشان داراى علامت مشخصى است، خدايا قبيله عبد القيس را بيامرز كه پيش من آمده‏اند و چيزى نمى‏خواهند، ايشان بهترين مردم خاورانند.
گويد، آنان با جامه‏هاى مشخص خود هنگامى كه رسول خدا در مسجد بود آمدند و سلام دادند. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: كداميك از شما عبد الله اشج است؟ گفت: من. و او مردى‏ كوچك اندام بود. رسول خدا صلى الله عليه وسلم به او نگاه كرد و فرمود: براى مردان رنگ پوست اهميتى ندارد، مرد نيازمند به دو عضو كوچك خود يعنى قلب و زبان است، و رسول خدا به او گفت: در تو دو خصلت است كه خداوند آن را دوست مى‏دارد. عبد الله گفت: آن دو خصلت چيست؟ فرمود: خردمندى و بردبارى. گفت: آيا اين دو صفت اكتسابى است يا در من سرشته شده و فطرى است؟ فرمود: فطرى است.
جارود مسيحى بود پيامبر صلى الله عليه وسلم او را به اسلام دعوت فرمود، اسلام آورد و اسلامش نيكو و پسنديده بود. نمايندگان عبد القيس را در خانه رمله دختر حارث منزل دادند و از ايشان پذيرايى شده و ده روز ماندند و عبد الله اشجّ مسائلى از فقه و قرآن از رسول خدا صلى الله عليه وسلم مى‏پرسيد. پيامبر دستور فرمود به ايشان پاداش دهند و عبد الله اشجّ را بيشتر از ديگران و دوازده و نيم وقيه دادند و پيامبر صلى الله عليه وسلم به چهره منقذ بن حيّان دست كشيدند.

نمايندگان بكر بن وائل‏
محمد بن على قرشى با همان اسناد خود نقل مى‏كرد كه مى‏گفتند نمايندگان قبيله بكر بن وائل به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، يكى از ايشان به رسول خدا گفت: آيا قسّ بن ساعدة را مى‏شناسى؟ فرمود: آرى او از قبيله شما نيست، او مردى از قبيله اياد است كه در جاهليت به آيين حنيف عمل مى‏كرد و هنگامى كه مردم در بازار عكاظ جمع بودند آن جا آمد و براى ايشان مطالبى گفت كه حفظ كردند.
بشير بن خصاصيّة و عبد الله مرثد و حسان بن حوط هم همراه ايشان بودند و يكى از اعقاب حسان اين بيت را سروده است:
  انا ابن حسّان بن حوط و ابى... رسول بكر كلها الى النبىّ‏
من از فرزندان حسان بن حوط هستم و پدرم فرستاده تمام بنى بكر به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم است. گويند، عبد الله بن اسود بن شهاب بن عوف بن عمرو بن حارث بن سدوس هم همراه ايشان به حضور پيامبر آمد، او در منطقه يمامه ساكن بود و تمام اموال خود را كه در يمامه داشت فروخت و هجرت كرد و پيش رسول خدا آمد در حالى كه فقط يك جوال خرما داشت و پيامبر صلى الله عليه وسلم براى او دعا فرمود كه خداوند به مال او بركت دهد.

نمايندگان تغلب‏
محمد بن عمر واقدى از ابو بكر بن عبد الله بن ابى سبرة، از يعقوب بن زيد بن طلحة نقل مى‏كرد نمايندگان بنى تغلب كه شانزده مرد مسلمان و مسيحى بودند و مسيحيان بر خود صليب زرين آويخته بودند و به حضور پيامبر آمدند و در خانه رملة دختر حارث فرود آمدند، رسول خدا با مسيحيان آنان صلح فرمود كه بر آيين خود و اهل ذمه باشند مشروط بر اينكه فرزندان خود را به مسيحى بودن وادار نكنند و به مسلمانان ايشان پاداش داد.

نمايندگان حنيفة
محمد بن عمر واقدى از ضحّاك بن عثمان، از يزيد بن رومان، همچنين على بن محمد قرشى از قول كسى كه اسناد حديث او را نام مى‏برد، نقل مى‏كردند ده و چند نفر نمايندگان بنى حنيفة به حضور رسول خدا رسيدند كه رحّال بن عنفوة و سلمى بن حنظلة سحيمى و طلق بن على بن قيس و حمران بن جابر از خاندان بنى شمر و علّى بن سنان و اقعس بن مسلمة و زيد بن عمرو، و مسيلمة بن حبيب بودند و سرپرستى ايشان را سلمى بن حنظلة بر عهده داشت، آنان را در خانه رمله دختر حارث منزل دادند و پذيرايى كردند و براى آنها چاشت و شام مى‏آوردند گاه نان و گوشت، و گاه نان و شير، گاه نان و روغن و گاهى خرما ميان ايشان تقسيم مى‏كردند.
آنان پس از چند روز در مسجد به حضور رسول خدا آمدند و سلام دادند و شهادت حق بر زبان آوردند، و مسيلمة را كنار بارهاى خود گذاشتند و چند روزى نزد پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و شد مى‏كردند و رحّال بن عنفوة از ابىّ بن كعب قرآن مى‏آموخت و چون خواستند به سرزمين خود برگردند، پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود به هر يك از ايشان پنج وقيه پاداش دهند.
گفتند: اى رسول خدا يكى از همراهان خود را كنار بارها و مركبهاى خود گذاشته‏ايم كه آنها را نگه دارد. رسول خدا صلى الله عليه وسلم دستور فرمود به او هم همان اندازه پاداش دهند و فرمود:
منزلت او از شما كمتر نيست هر چند براى حفظ بار و مركبهايتان مانده باشد. چون اين خبر را به مسيلمه دادند، گفت: مثل اينكه خودش مى‏داند كه فرمانروايى پس از او از من است.
آنان به يمامة برگشتند و پيامبر صلى الله عليه وسلم ظرف آبى به آنها داد كه در آن مقدارى از آب باقى مانده از وضوى آن حضرت قرار داشت و فرمود: چون به سرزمين خود رسيديد معابد خود را ويران سازيد و به جاى آنها از اين آب بپاشيد و همان جا مسجد بسازيد و چنان كردند و آن ظرف در خاندان اقعس بن مسلمة باقى ماند. طلق بن على كه اذان مى‏گفت شروع به اذان گفتن كرد و چون راهب صومعه آن را شنيد گفت اين كلمه حق و دعوت حق است و گريخت و ديگر برنگشت.
بعد مسيلمه كه خدايش لعنت كناد مدعى پيامبرى شد و رحّال بن عنفوة هم گواهى داد كه رسول خدا صلى الله عليه وسلم او را در پيامبرى خود شريك ساخته است و مردم فريب خوردند و به او گرويدند.

نمايندگان شيبان‏
عفان بن مسلم از قول عبد الله بن حسّان كه از خاندان بلعنبر و از قبيله بنى كعب است، نقل مى‏كرد صفيّه و دحيبة دختران عليبة كه هر دو مادر بزرگ عبد الله بن حسان بوده‏اند درباره قيلة دختر مخرمه كه زن پدرشان بوده است و ضمنا مادر بزرگ مادرى پدر عبد الله بوده است، چنين مى‏گفته‏اند، كه مخرمة همسر حبيب بن ازهر از قبيله بنى جناب بوده و چند دختر براى او زاييده است و در آغاز ظهور اسلام حبيب درگذشته است و دختران او را عمويشان اثؤب بن ازهر از مخرمه گرفته و جدا كرده است. مخرمه به منظور رفتن به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم از ديار خود بيرون آمد، يكى از دختركان كه گوژپشت بود و بالا پوشى پشمى بر تن داشت و در عين حال هم مى‏لرزيد، گريه سر داد، مادر تصميم گرفت او را با خود ببرد، همچنان كه شتر نر خود را مى‏راندند، ناگاه خرگوشى از پيش ايشان گريخت، دخترك آن را به فال نيك گرفت و گفت مهره بخت تو از مهره بخت اثوب بالاتر است. در اين هنگام روباهى پيدا شد و دخترك باز هم فال نيك گرفت و براى روباه نام مستعارى گفت كه عبد الله بن حسان آن را فراموش كرده بود و همان طور كه به هنگام ديدن خرگوش گفته بود سخن خود را تكرار كرد. در همان حال كه شتر را مى‏راندند، ناگاه شتر به زانو در آمد و به لرزه افتاد، دخترك گفت: سوگند به امانت كه اين سحر و جادوى اثوب است، چه بايد كرد؟
گفت: لباس خود را وارونه بپوش به طورى كه قسمت پشت آن در جلو قرار گيرد و جل و پلاس شتر را هم وارونه گردان. چنان كرد. گويد، چون اين كار را كرديم شتر بر پا خاست و پاهايش را گشود و بول كرد، و آن وقت لباسهاى خود را به حال اول پوشيديم و به راه افتاديم ناگاه ديديم اثوب با شمشير كشيده در تعقيب ماست، به خيمه باقى مانده از مسافرانى كه وقتى شتر زانو زده بود آن را ديده بودم، پناه برديم. قيلة مى‏گويد: اثوب به من رسيد و زبانه شمشيرش به موهاى سرم گير كرد و گفت اى بخت برگشته درمانده دختر برادرم را پس بده و من دخترك را پيش او انداختم كه او را بر دوش خود گرفت و رفت.
قيلة مى‏گويد، من پيش خواهر خود رفتم كه در قبيله بنى شيبان عروس بود، و همچنان در جستجوى اشخاصى بودم كه همراه آنان به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم بروم، در آن هنگام شبى شوهر خواهرم از مجلسى شبانه برگشت و در حالى كه تصور مى‏كردند من خوابم به خواهرم گفت: به جان پدرت سوگند كه همسفر محترم و راستگويى برا قيلة پيدا كردم. خواهرم گفت: او كيست؟ گفت: حريث بن حسّان شيبانى كه مى‏خواهد فردا به عنوان نماينده بكر بن وائل به حضور رسول خدا برود. من كه آنچه گفته بودند شنيده بودم، صبح زود بار و بنه خود را بر شتر نهادم و به جستجوى حريث بن حسّان بر آمدم و او را كه محلش از ما دور نبود پيدا كردم و از او خواستم همراهش باشم، گفت: بسيار خوب. شتران آنها همان جا بسته و آماده بودند و من همراه او كه همسفرى بسيار نجيب بود حركت كردم و به مدينه آمدم.
در آن موقع پيامبر صلى الله عليه وسلم مى‏خواست با مردم نماز صبح بگزارد و هوا هنوز چندان روشن نشده بود و ستارگان در آسمان مى‏درخشيدند و به واسطه تاريكى مردم نمى‏توانستند درست چهره يك ديگر را ببينند. من كه هنوز پاى بند همان سنتهاى جاهلى بودم در صف مردان ايستادم، مردى كه كنار من ايستاده بود، گفت: تو زنى يا مردى؟ گفت: زن هستم. گفت:
نزديك بود حواس مرا پرت كنى، برو پشت سر مردان و همراه زنها نماز بگزار. من متوجه شدم كنار حجره‏ها صفى از زنها تشكيل شده است كه به هنگام ورود آن را نديده بودم و ميان ايشان ماندم تا آفتاب بر آمد و هر گاه مردى خوش منظر و خوش لباس را مى‏ديدم كه از ديگران داراى سر و وضع ظاهرى بهترى بود، به تصور اينكه او پيامبر است چشم به او مى‏دوختم، ولى چون آفتاب كاملا بر آمد، مردى وارد شد و خطاب به پيامبر صلى الله عليه وسلم گفت:
سلام بر تو باد اى رسول خدا. و پيامبر فرمود: سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد. و در آن هنگام متوجه رسول خدا شدم كه دو جامه ژنده كه با زعفران رنگ شده ولى رنگ آن پريده بود بر تن داشت و چوبدستى‏يى از چوب معمولى خرما كه پوست آن را كنده بودند و برگى هم نداشت، همراه آن حضرت بود و در حالى كه زانوهايش را در بغل گرفته بود، نشسته بود. من همينكه متوجه رسول خدا شدم كه چنان متواضعانه نشسته بود، از بيم به لرزه در آمدم. كسى كه با پيامبر صلى الله عليه وسلم نشسته بود گفت: اى رسول خدا اين زن بينوا مى‏لرزد.
پيامبر صلى الله عليه وسلم بدون اينكه به من كه پشت سرش نشسته بودم بنگرد، فرمود: اى زن بينوا آرام بگير و همينكه اين سخن را فرمود خداوند تمام ترسى را كه در دل من بود از ميان برد.
در اين هنگام همسفر و دوست من نخستين مردى بود كه از ميان نمايندگان پيش آمد و با پيامبر صلى الله عليه وسلم از طرف خود و قوم خود بيعت كرد و سپس گفت: اى رسول خدا براى ما در مورد زمينهاى دهنا فرمانى بنويس كه از بنى تميم غير از آنان كه همسايه‏اند يا مسافر و رهگذرند از آن استفاده و به آن تجاوز نكنند.
قيله مى‏گويد: همينكه ديدم پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود كه فرمان به نام او نوشته شود، نتوانستم صبر كنم كه آنجا وطن و خانه من هم بود و گفتم: اى رسول خدا منظور او تمام سرزمين دهنا نيست زيرا آن جا محل چراى شتران و گوسپندان مسلمانان است، وانگهى زنان و فرزندان بنى تميم هم آن جا و اطراف آن سكونت دارند. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: اى غلام از نوشتن دست بكش اين زن بينوا درست مى‏گويد، مسلمان برادر مسلمان است آب و درخت و چراگاه از آن همه ايشان است و بايد هر يك به ديگرى در مقابل فتنه‏انگيز كمك و يارى كند.
حريث همينكه ديد مانع نوشتن فرمان شدم دست بر دست كوفت و گفت: داستان من و تو داستان آن ضرب المثل است كه مى‏گويد بزى با سم خويش براى كشتن خود كارد پيدا مى‏كرد. من گفتم: به خدا سوگند تو در تاريكيها رهنمون و نسبت به همسفر خود بخشنده و نسبت به من عفيف و پارسا بودى تا آنكه به محضر رسول خدا آمدم اكنون هم مرا سرزنش مكن اگر مى‏خواهم بهره و سهم خود را از سرزمين دهنا بگيرم همان طور كه تو آن را براى‏ خودت مى‏خواهى. گفت: اى بدبخت تو چه بهره‏يى از دهنا دارى؟ گفتم: آن جا محل نگهدارى و چراگاه تنها شتر من هم هست، آيا تو مى‏خواهى آن را فقط براى شتر همسران خودت بگيرى؟ حريث گفت: اكنون كه در حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم مرا چنين ستودى من او را گواه مى‏گيرم كه تا هنگامى كه زنده هستم با تو برادر خواهم بود. من گفتم: اكنون كه تو اين كار را شروع كردى من هم حق برادرى تو را ضايع نخواهم كرد. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: اگر پسر اين زن بخواهد حق خود را از زمينى جدا كند و استمداد بخواهد و از پشت در حجره- يعنى با واسطه- يارى بطلبد آيا بايد او را سرزنش كرد؟ من گريستم و گفتم: به خدا سوگند اى رسول خدا او پسرى خردمند و دورانديش بود در روز جنگ ربذه همراه تو جنگ كرد و سپس رفت كه از خيبر براى من خواربار بياورد و دچار تب و نوبه آن سرزمين شد و درگذشت و زنهاى خود را براى من باقى گذاشت.
پيامبر فرمود: سوگند به كس كه جان محمد صلى الله عليه وسلم در دست اوست، اگر زن بينوايى نبودى خواسته‏ات را چنان كه مى‏خواهى بر مى‏آوردم و فرمان را به نام تو مى‏نوشتند. سپس فرمود: مگر ممكن است كسى از شما نسبت به دوست خود فقط تا هنگامى خوشرفتارى كند كه منافع او را رعايت مى‏كند و اگر در موردى نسبت به كسى كه شايسته‏تر است حقى را گفت بايد از خوشرفتارى برگشت؟ و فرمود: پروردگارا كارهاى گذشته مرا به عنايت بپذير و از خطايش درگذر و نسبت به آنچه باقى مانده است مرا يارى فرماى، و سوگند به كسى كه جان محمد صلى الله عليه وسلم در دست اوست بايد چنان باشد كه اگر كوچكترين شما و يكى از شما گريه كند دوستانش هم به گريه در آيند، اى بندگان خدا برادران خود را آزار ندهيد.
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه وسلم براى قيله بر روى قطعه چرمى اين فرمان را صادر فرمود:
براى قيله و زنانى كه دختران اويند، نبايد هيچ گونه ستمى بر ايشان بشود و نبايد آنها را مجبور به ازدواج كنند و بايد هر مسلمان مؤمن ايشان را يارى دهد و بر آنهاست كه همواره نيكوكار باشند و هرگز بدى نكنند.
محمد بن سعد عفان بن مسلم از عبد الله بن حسان، از حبان بن عامر نقل مى‏كرد در مورد حرملة بن عبد الله كه پدر مادرش از قبيله كعب بلعنبر بوده است، و همچنين از قول دو مادر بزرگ خود مادر پدر و مادر مادرش كه صفية و دحيبة دختران عليبة بوده‏اند و حرملة بن عبد الله پدر بزرگ آن دو بوده است نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند حرمله از سرزمين خود بيرون آمد و به حضور پيامبر رسيد و مدتى توقف كرد تا رسول خدا او را به آداب آشنا ساخت و سپس بازگشت، حرمله مى‏گفته است، خود را سرزنش كردم كه از پيامبر صلى الله عليه وسلم بايد بيش از اين مى‏آموختم و پيش آن حضرت رفتم و ايستادم و گفتم: اى رسول خدا به چه چيزى دستور مى‏فرمايى كه عمل كنم؟ فرمود: اى حرمله كارهاى پسنديده را انجام بده و از كارهاى ناپسند اجتناب و پرهيز كن. من برگشتم و چون كنار شتر خود رسيدم دوباره باز آمدم و ايستادم و گفتم: اى رسول خدا به چه چيزى دستور مى‏دهى كه عمل كنم؟ فرمود:
اى حرمله كار پسنديده را انجام بده و از ناپسند پرهيز كن، چون از مجلسى برخاستى آنچه را كه گوشت پسنديد و هر كارى را كه دوست مى‏دارى نسبت به تو انجام دهند انجام بده و آنچه را دوست نمى‏دارى كه براى تو بگويند چون برخاستى از آن پرهيز كن.

نمايندگان اهل يمن نمايندگان طيئ‏
محمد بن عمر واقدى از ابو بكر بن عبد الله بن سبرة، از ابو عمير طائى و يتيم زهرى از هشام بن محمد بن سائب كلبى، از عبادة طائى، از قول پيرمردان قبيله ايشان نقل مى‏كرد كه مى‏گفتند پانزده نفر از نمايندگان قبيله طى به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند كه سرپرست و سالارشان زيد الخير بود، و او زيد الخيل بن مهلهل و از خاندان نبهان است، و زرّ بن جابر بن سدوس بن اصمع نبهانى، و قبيصة بن اسود بن عامر از خاندان جرم طيئ، و مالك بن عبد الله بن خيبرى از بنى معن، و قعين بن خليف بن جديلة، و مردى از بنى بولان همراهشان بودند، ايشان هنگامى كه وارد مدينه شدند پيامبر صلى الله عليه وسلم در مسجد بود، آنان مركبهاى خود را كنار مسجد بستند و سپس وارد مسجد شدند و نزديك پيامبر آمدند، آن حضرت اسلام را به ايشان عرضه فرمود و همگى مسلمان شدند و به هر يك از ايشان پنج وقيه نقره جايزه داده شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم به زيد الخيل دوازده و نيم وقيه نقره عطا فرمود، و پيامبر صلى الله عليه وسلم گفت:
توصيف هر مردى از اعراب را كه براى من كردند او را كمتر از آنچه گفته‏اند ديدم غير از زيد الخيل كه درباره او كمتر از آنچه كه بود شنيده بودم، و حق مطلب را نگفته بودند. و پيامبر صلى الله عليه وسلم او را زيد الخير نامگذار فرمود و فيد و سرزمينهاى ديگرى را به او واگذار فرمود و براى او فرمانى نوشته شد و همراه قوم خود برگشت و چون به جايى به نام فردة رسيدند، زيد درگذشت، همسرش نامه‏يى را كه رسول خدا براى او نوشته بودند برداشت و پاره كرد.
پيامبر صلى الله عليه وسلم على بن ابى طالب عليه السلام را به فلس كه نام بت و بتخانه قبيله طى است گسيل داشت و دستور فرمود آن را ويران كند و به قبايل مشركان حمله كند و غارت برد. على (ع) همراه دويست سوار بيرون آمد و بر منطقه سكونت خاندان حاتم حمله كرد و دختر حاتم را هم به اسارت گرفت و او را به مدينه آوردند و با ديگر اسيران قبيله طى به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آورده شد.
در حديثى كه هشام بن محمد نقل مى‏كند آمده است كسى كه به خاندان حاتم حمله برده و دختر او را به اسيرى گرفته است خالد بن وليد بوده است.
محمد بن سعد با اسناد نخستين مى‏گويد كه عدىّ بن حاتم از مقابل سواران پيامبر صلى الله عليه وسلم گريخت و خود را به شام رساند و همچنان بر آيين مسيح (ع) بود و ميان مناطق سرزمينهاى قوم خود رفت و آمد مى‏كرد.
دختر حاتم در سايبانى كنار در مسجد مدينه سكونت داده شد و او زنى زيبا و زبان آور و گرانقدر بود، چون رسول خدا صلى الله عليه وسلم از آن جا عبور فرمود او به سوى آن حضرت رفت و گفت: پدرم مرده است و كسى كه عهده‏دار هزينه زندگى من بوده گريخته است، بر من منت گزار و آزادم ساز كه خداى بر تو منت گزارد. پيامبر فرمود: چه كسى عهده‏دار تو بوده است؟ گفت: عدىّ بن حاتم. فرمود: كسى كه از خداوند و رسولش گريخته است؟
دختر حاتم مى‏گويد، گروهى از قبيله قضاعة از شام آمدند، رسول خدا صلى الله عليه وسلم دستور فرمود به من جامه و هزينه دادند و مرا با ايشان روانه كردند و من با ايشان بيرون آمدم و به شام و پيش عدىّ رفتم و به او گفتم تو ستمگر و قطع كننده پيوند خويشاوندى هستى خود و زن و فرزندانت را از معركه بيرون بردى و بقيه را به حال خود رها كردى. چند روزى پيش او ماند و سپس به برادر گفت چنين مى‏بينم كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه وسلم بروى و عدى بيرون آمد و آهنگ رفتن به محضر رسول خدا صلى الله عليه وسلم كرد و چون به مدينه رسيد پيامبر صلى الله عليه وسلم در مسجد بود، عدى پيش آمد و سلام كرد. فرمود: تو كيستى؟ گفت: عدى بن‏ حاتم. پيامبر صلى الله عليه وسلم او را به خانه برد و براى او تشكى انباشته از ليف خرما گسترد و فرمود:
روى آن بنشين. رسول خدا صلى الله عليه وسلم خود روى زمين نشست و اسلام را بر او عرضه فرمود، عدى مسلمان شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم او را مأمور جمع آورى زكات قومش كرد.
هشام بن محمد سائب از جميل بن مرثد طائى، از گروهى از بنى معن، از قول پير مردان ايشان نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند عمرو بن مسبّح بن كعب بن عمرو بن عصر بن غنم بن حارثة بن ثوب بن معن طايى هم كه يكصد و پنجاه ساله بود به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و در مورد شكار سؤال كرد. فرمود: هر شكارى را كه تير تو از پا در آورد بخور و هر شكارى كه پس از تير خوردن گريخت و بعد مرد، رهايش كن و مخور. اين عمرو بن مسبّح همان كسى است كه از تيراندازان نام آور عرب بود و از امرؤ القيس بن حجر درباره‏اش گفته است: چه بسا تيراندازى از بنى ثعل كه دو دست خود را از زره بيرون مى‏آورد، در تيراندازى چابك و بى‏پرواست.

نمايندگان تجيب‏
محمد بن عمر واقدى از عبد الله بن عمرو بن زهير، از ابو الحويرث نقل مى‏كند نمايندگان تجيب در سال نهم هجرت به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، آنها سيزده مرد بودند و زكات اموال خود را هم كه بر ايشان واجب شده بود همراه آورده بودند، پيامبر صلى الله عليه وسلم از ديدارشان شاد شد و فرمود خوش آمديد و آنها را جاى خوبى فرود آوردند و به بلال دستور داد از ايشان نيكو پذيرايى شود و جوايز ايشان را بهتر بپردازد و بلال به آنها بيشتر از آنچه به نمايندگان ديگر جايزه داده مى‏شد، جايزه داد. پيامبر صلى الله عليه وسلم پرسيد: آيا كسى از شما باقى مانده است كه جايزه نگرفته باشد؟ گفتند: آرى نوجوانى كه از همه كوچكتر است و او را كنار بارهاى خود گذاشته‏ايم. فرمود: او را پيش ما بفرستيد. نوجوان پيش پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و گفت: من هم يكى از افراد همين گروه‏ام كه هم اكنون حضور شما بودند و حوايج ايشان را برآوردى، لطفا حاجت مرا هم برآور. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: حاجت تو چيست؟ گفت: از خداوند بخواه كه مرا بيامرزد و رحمت فرمايد و بى‏نيازى مرا در دلم قرار دهد. پيامبر عرض‏ كرد: پروردگارا او را بيامرز و رحمت فرماى و دلش را بى‏نياز گردان، و دستور فرمود جايزه او را هم به اندازه ديگران پرداختند. و ايشان همگى به سرزمين خود برگشتند، آنان در مراسم حج سال دهم هجرت در منى به حضور پيامبر آمدند و آن حضرت از ايشان درباره آن نوجوان سؤال فرمود گفتند: هيچ كس را چون او نديده‏ايم كه به هر چه خداوند روزيش دهد قانع و خشنود باشد. فرمود: اميدوارم همه ما در اين حالت بميريم.

نمايندگان خولان‏
محمد بن عمر واقدى از قول گروهى از دانشمندان نقل مى‏كرد ده نفر به نمايندگى از قبيله خولان در شعبان سال دهم به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و گفتند: اى رسول خدا ما به خدا و رسولش مؤمن و گواهيم و از طرف افراد ديگر قوم خود هم هستيم و براى رسيدن به حضور تو بر پهلوى شتران بسيار تازيانه زده‏ايم- كنايه از اينكه راهى بسيار پيموده‏ايم. پيامبر صلى الله عليه وسلم پرسيد: عمّ انس در چه حال است؟ و اين نام بت و بتخانه ايشان بود. گفتند: مانند بيماران گرفتار به جرب و گر در بدترين حال است، خداوند متعال به عوض آن احكام و دستورهايى را كه تو آورده‏اى به ما عنايت فرموده است و همينكه به آنجا برگرديم ويرانش خواهيم كرد. آن گاه درباره مسائلى از امور دينى خود پرسشهايى كردند كه پاسخ فرمود و دستور داد كسى مأمور باشد به آنان قرآن و احكام را بياموزد، و آنها را در خانه رملة دختر حارث فرود آوردند و دستور به پذيرايى از ايشان داده شد. پس از چند روزى براى خداحافظى و بدرود به حضور پيامبر آمدند، دستور داد به هر يك از ايشان دوازده و نيم وقيه پاداش دهند و پيش قوم خود برگشتند و پيش از آنكه بارهاى خود را بگشايند، عمّ انس را ويران كردند و آنچه را رسول خدا بر ايشان حرام فرموده بود، حرام مى‏دانستند و آنچه را حلال فرموده بود، حلال مى‏دانستند. 

نمايندگان جعفىّ‏
هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش و از ابو بكر بن قيس جعفىّ نقل مى‏كند كه هر دو مى‏گفته‏اند قبيله جعفىّ در دوره جاهلى خوردن قلب را حرام مى‏دانسته‏اند- دل گوسپند و ديگر دامهايى را كه مى‏كشته‏اند نمى‏خورده‏اند-، دو نفر از ايشان قيس بن سلمة بن شراحيل كه از بنى مرّان بن جعفى بود و سلمة بن يزيد بن مشجعة بن مجمّع به حضور پيامبر آمدند و مسلمان شدند، آن دو برادر مادرى بودند و مادرشان مليكة دختر حلو بن مالك و از خاندان بنى حريم بن جعفى بود.
پيامبر به آن دو گفت: شنيده‏ام كه شما قلب نمى‏خوريد؟ گفتند: آرى. فرمود: اسلام شما كامل نمى‏شود مگر به خوردن قلب و دستور فرمود براى آن دو دلى را بريان كردند و آوردند و آن را به دست سلمة بن يزيد داد، سلمة همينكه آن را به دست گرفت دستش لرزيد. پيامبر فرمود: آن را بخور و خورد و اين بيت را خواند: با توجه به اينكه آن را از روى اكراه مى‏خورم و همينكه سر انگشتان من به آن رسيد لرزيد. گويد، پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود نامه‏يى براى قيس بن سلمة نوشته شود كه چنين بود:
على انّى اكلت القلب كرها... و ترعد حين مسّته بنانى‏
«فرمانى از محمد صلى الله عليه وسلم رسول خدا براى قيس بن سلمة بن شراحيل، من تو را بر قبايل مران و حريم و كلاب و وابستگان آنان گماشتم، بر آنانى كه نماز بر پا دارند و زكات و صدقه بپردازند و مال خود را پاكيزه و حلال كنند».
گويد، قبيله كلاب از خاندانهاى بزرگ اود و زبيد و جزء بن سعد العشيره و زيد الله بن سعد و عائذ الله بن سعد و بنى صلاءة كه از بنى حارث بن كعب بودند تشكيل شده بود.
گويد، آن گاه آن دو نفر به رسول خدا گفتند: مادر ما مليكه دختر حلو بردگان را آزاد مى‏كرد و به بينوايان خوراك مى‏داد و بر درويشان مهربانى مى‏كرد ولى دختركى از فرزندان خود را زنده به گور كرد اينك كه مرده است حال او چگونه است؟ پيامبر فرمود: خودش و دخترك در آتشند. آن دو خشمگين شدند و برخاستند، پيامبر فرمود: پيش من بياييد و چون‏ آمدند فرمود مادر من هم با مادر شماست. آن دو رفتند و مى‏گفتند مردى كه به ما گوشت دل را خوراند و مى‏پندارد كه مادرمان در آتش است شايسته پيروى كردن نيست. ميان راه به مردى از اصحاب رسول خدا برخوردند كه شترى از شتران زكات همراهش بود، بر او حمله بردند و بستندش و شتر را براى خود گرفتند و بردند و چون اين خبر به رسول خدا رسيد آن دو را لعنت كرد و گفت خداوند قبايل رعل و ذكوان و عصيّة و لحيان و دو پسر مليكة و حريم و مران را از رحمت خود دور بداراد.
هشام بن محمد از وليد بن عبد الله جعفى، از پدرش، از قول پير مردان قبيله‏شان نقل مى‏كرد ابو سبرة كه يزيد بن مالك بن عبد الله بن ذؤيب بن سلمة بن عمرو بن ذهل بن مرّان بن جعفى است همراه دو پسرش سبرة و عزيز به حضور رسول خدا آمدند، پيامبر صلى الله عليه وسلم به عزيز فرمود: نام تو چيست؟ گفت: عزيز. فرمود هيچ كس غير از خدا عزيز نيست نام تو از اين پس عبد الرحمن است. ايشان مسلمان شدند. ابو سبرة گفت: اى رسول خدا پشت دست من زخمى و دملى است كه مانع از به دست گرفتن لگام شتر است. پيامبر صلى الله عليه وسلم چوبه‏يى خواستند و با آن روى زخم كشيدند و همان دم از ميان رفت و بهبود يافت. رسول خدا براى او و دو پسرش دعا فرمود، ابو سبرة درخواست كرد كه رودخانه و مسيلى كه در يمن و سرزمينهاى ايشان بود در اختيار او گذاشته شود و اين تقاضا پذيرفته شد و نام آن مسيل حردان بود، عبد الرحمن پدر خيثمه است.

نمايندگان صداء
واقدى از قول پير مردى از قبيله بلمصطلق از قول پدرش نقل مى‏كرد رسول خدا صلى الله عليه وسلم هنگامى كه از جعرانة در سال هشتم بازگشت، قيس بن سعد بن عبادة را به يمن گسيل فرمود و دستور داد تا در سرزمينهاى قبيله صداء پيشروى كند. قيس همراه چهار صد نفر در منطقه قناة اردو زد، مردى از صداء آمد و از مأموريت ايشان پرسيد و چون دانست شتابان به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و گفت من به نمايندگى از طرف قوم خود آمده‏ام، دستور فرماى اين لشكر برگردد و من بر عهده مى‏گيرم كه قوم خود را به حضور آورم و مسلمان شوند. پيامبر صلى الله عليه وسلم چنان كرد. اندكى بعد پانزده نفر از ايشان به حضور پيامبر آمدند و مسلمان شدند و از سوى خود و قوم خود بيعت كردند و به سرزمين خود برگشتند و اسلام ميان ايشان آشكار شد و صد نفر از ايشان در حجّة الوداع همراه پيامبر صلى الله عليه وسلم بودند.
واقدى از قول ثورى، از عبد الرحمن بن زياد بن انعم، از زياد بن نعيم، از زياد بن حارث صدائى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رفتم و گفتم: به من خبر رسيده است كه لشكرى به سوى قوم من گسيل فرموده‏اى، لشكر را برگردان و من متعهد مى‏شوم قوم خود را مسلمان كنم، و پيامبر صلى الله عليه وسلم آن لشكر را برگرداند، و قوم من به حضور آن حضرت آمدند و پيامبر فرمود: تو ميان قوم خود محترم هستى و گوش به فرمان تو هستند. گفتم: اين از الطاف الهى و رسول خداست.
گويد، زياد بن حارث صدائى همان كسى است كه در يكى از سفرها، پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود اذان بگويد و او اذان گفت، سپس بلال آمد كه اقامه بگويد. پيامبر فرمود: اين برادر صدائى اذان گفت و هر كس اذان بگويد خودش اقامه هم مى‏گويد.

نمايندگان مراد
محمد بن عمر واقدى از عبد الله بن عمرو بن زهير، از محمد بن عمارة بن خزيمة بن ثابت نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است فروة بن مسيك مرادى در حالى كه از دستگاه پادشاهان كندة خود را كنار كشيده و پيروى رسول خدا را برگزيده بود، به مدينه آمد و به حضور رسول خدا رسيد و در خانه سعد بن عبادة منزل كرد و به آموختن قرآن و احكام و شرايع اسلامى همت گماشت. پيامبر صلى الله عليه وسلم دوازده وقيه و نيم (پانصد درهم) جايزه به او عطا فرمود و شترى راهوار و حلّه‏يى بافت عمان به او بخشيد و او را بر قبايل مراد و زبيد و مذحج گماشت و خالد بن سعيد بن عاص را همراه او به عنوان كارگزار زكات و صدقات روانه فرمود و برايش فرمانى صادر كرد كه شامل احكام مربوط به زكات بود. خالد بن سعيد همچنان تا هنگام رحلت رسول خدا صلى الله عليه وسلم كارگزار صدقات بود.

نمايندگان زبيد
محمد بن عمر واقدى از عبد الله بن عمرو بن زهير، از محمد بن عمارة بن خزيمة بن ثابت نقل مى‏كرد عمرو بن معدى كرب زبيدى همراه ده نفر از قبيله زبيد به مدينه آمد و پرسيد:
از بنى عمرو بن عامر چه كسى در اين شهر سرور و سالار است؟ گفتند: سعد بن عبادة. عمرو بن معدى كرب شتر خود را حركت داد و بر در خانه سعد بن عباده فرود آمد، سعد بيرون آمد و خير مقدم گفت و بارهاى او را باز كردند و او را گرامى داشت، سپس او را به حضور رسول خدا برد. عمرو بن معدى كرب و همراهانش مسلمان شدند و چند روزى ماندند.
پيامبر صلى الله عليه وسلم به او جايزه داد و او به سرزمين خود برگشت و همراه قوم خود در حالى كه همه مسلمان بودند زندگى مى‏كرد. چون پيامبر صلى الله عليه وسلم رحلت فرمود او نخست مرتد شد و سپس به اسلام بازگشت و در جنگ قادسيه و ديگر جنگها شركت كرد و متحمل زحمات زيادى شد.

نمايندگان كندة
محمد بن عمر واقدى از محمد بن عبد الله، از زهرى نقل مى‏كرد اشعث بن قيس كندى همراه ده و چند نفر از قبيله كندة به مدينه آمدند و بر پيامبر صلى الله عليه وسلم وارد شدند و آن حضرت در مسجد بود، آنان زلف و كاكلهاى خود را بلند گذاشته و چشمها را سرمه كشيده بودند و جبه‏هاى حرير سياه حاشيه‏دار پوشيده و ديباهاى زربفت كه جقه‏هاى زرين داشت بر تن كرده بودند. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: مگر شما مسلمان نشده‏ايد؟ گفتند: چرا. فرمود: پس اينها چيست كه بر تن كرده‏ايد، اين جامه‏ها را بيرون آوريد و چنان كردند. چون خواستند به سرزمين خود برگردند و به هر يك از ايشان ده وقيه و به اشعث بن قيس دوازده وقيه جايزه عطا فرمود.

نمايندگان صدف‏
محمد بن عمر واقدى از عمر بن يحيى بن سهل بن ابو حثمة، از شرحبيل بن عبد العزيز صدفى، از قول پدرانش نقل مى‏كرد مى‏گفتند نمايندگان ما كه ده و چند نفر بودند در حالى كه ازار و رداء پوشيده و بر شتران جوان سوار بودند به مدينه آمدند و با رسول خدا صلى الله عليه وسلم در فاصله ميان خانه و منبر آن حضرت برخوردند، بدون اينكه سلام بدهند نشستند. پيامبر فرمود: آيا شما مسلمانيد؟ گفتند: آرى. فرمود: چرا سلام نكرديد؟ ايشان بپا خاستند و گفتند: السّلام عليك ايها النّبىّ و رحمة الله، فرمود: سلام بر شما باد، بنشينيد و ايشان نشستند و از پيامبر صلى الله عليه وسلم درباره وقت نمازها سؤالاتى كردند و رسول خدا پاسخ فرمود.

نمايندگان خشين‏
محمد بن عمر واقدى از عبد الرحمن بن صالح، از محجن بن وهب نقل مى‏كرد ابو ثعلبة خشنى به حضور رسول خدا آمد و آن حضرت عازم خيبر بود، ابو ثعلبه همراه پيامبر رفت و در جنگ خيبر شركت كرد، پس از آن هم هفت نفر از قبيله خشين آمدند و در خانه ابو ثعلبه منزل كردند و مسلمان شدند و بيعت كردند و پيش قوم خود بازگشتند.

نمايندگان سعد هذيم‏
محمد بن عمر واقدى از محمد بن عبد الله برادرزاده زهرى، از ابو عمير طائى، از ابو نعمان، از پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است من همراه تنى چند از قوم خود براى ديدار رسول خدا صلى الله عليه وسلم رفتيم و ناحيه‏يى از مدينه فرود آمديم و سپس براى رفتن به مسجد حركت كرديم، ديديم پيامبر صلى الله عليه وسلم مشغول نماز گزاردن بر جنازه‏يى است، چون نماز تمام شد، فرمود: شما كيستيد؟ گفتيم: از قبيله بنى سعد هذيم هستيم و اسلام آورديم و بيعت كرديم و كنار بار و مركوبهاى خود برگشتيم. دستور فرمود ما را در جايى فرود آوردند و پذيرايى كردند، سه روز مانديم و براى بدرود به حضورش رسيديم فرمود: يكى را بر خود امير كنيد، و به بلال دستور فرمود تا به هر يك از ما چند وقيه نقره پاداش داد و پيش قوم خود برگشتيم و خداوند اسلام را به ايشان روزى فرمود.

نمايندگان بلىّ‏
محمد بن عمر واقدى از ابو بكر بن عبد الله بن ابى سبرة، از موسى بن سعد كه از وابستگان بنى مخزوم است، از رويفع بن ثابت بلوىّ نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است نمايندگان قوم من در ماه ربيع الاول سال نهم آمدند و ايشان را در خانه‏ام كه در محله بنى جديله بود، منزل دادم و سپس با آنها براى رفتن به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم بيرون آمديم و آن حضرت پس از نماز صبح همراه ياران خود در مسجد نشسته بود، ابو ضبّاب كه سالخورده‏ترين ايشان بود، پيش رفت و مقابل پيامبر صلى الله عليه وسلم نشست و گفتگو كرد و همگى مسلمان شدند و از رسول خدا در مورد ضيافت و امور دينى پرسشهايى كردند كه پاسخ فرمود. من آنها را به خانه خود برگرداندم، ناگاه ديدم رسول خدا صلى الله عليه وسلم شخصا مقدارى خرما آورد و فرمود از اين خرما براى پذيرايى ايشان استفاده كن. گويد، آنها از آن خرما و خرماهاى ديگر مى‏خوردند و سه روز ماندند و سپس براى بدرود كردن با پيامبر صلى الله عليه وسلم به حضورش رفتند. مقرر فرمود به ايشان هم همان اندازه كه به نمايندگان قبايل ديگر پاداش داده شده است، پاداش داده شود و سپس به سرزمينهاى خود برگشتند.

نمايندگان بهراء
محمد بن عمر واقدى از موسى بن يعقوب زمعى، از عمه خود و او از مادرش كريمه دختر مقداد نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است از مادر خود ضباعة دختر زبير بن عبد المطّلب شنيدم كه مى‏گفت از قبيله بهراء يمن سيزده مرد به نمايندگى آمدند و شتران خود را تا در منزل مقداد بن عمرو در محله بنى جديله از پى مى‏كشيدند. مقداد از خانه بيرون آمد و به ايشان خوشامد گفت و آنان را در حجره‏يى از حجره‏هاى منزل جا داد و سپس به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و اسلام آوردند و احكام را آموختند و چند روزى ماندند، سپس براى توديع به حضور رسول خدا آمدند، دستور فرمود جوايزشان پرداخت شود و به سرزمين خود برگشتند.

نمايندگان عذرة
محمد بن عمرو واقدى از اسحاق بن عبد الله بن نسطاس، از ابو عمرو بن حريث عذرى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است ميان نوشته‏هاى پدران خود چنين خوانده‏ام كه گفته‏اند در ماه صفر سال نهم هجرت نمايندگان قبيله ما كه دوازده نفر بودند، به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، حمزة بن نعمان عذرى و سليم و سعد پسران مالك و مالك بن ابى رياح همراهشان بودند و در خانه رملة دختر حارث كه از بنى نجار است، منزل گرفتند. سپس به حضور پيامبر آمدند و به آيين جاهلى سلام دادند و گفتند: ما از لحاظ نسب برادران مادرى قصىّ بن كلاب هستيم و ما بوديم كه قبيله خزاعه و بنى بكر را از مكه بيرون رانديم و براى ما با شما خويشاوندى است. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: خوش آمديد شما را نمى‏شناختم ولى چه چيزى مانع از اين شد كه به روش مسلمانان سلام دهيد؟ گفتند: ما در طلب اسلام براى خود و قوم خود آمده‏ايم و پرسشهايى كردند كه مربوط به امور دينى بود و پيامبر پاسخ ايشان را داد، و همگى مسلمان شدند و پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود به ايشان هم همان طور كه به ديگر نمايندگان جايزه داده مى‏شد، جايزه دادند و به يكى از ايشان هم حله‏يى پوشاندند. چند روزى ماندند و سپس پيش خويشاوندان خود برگشتند.
هشام بن محمد بن سائب از شرقىّ بن قطامىّ، از مدلج بن مقداد بن زمل عذرى و ابو زفر كلبى برايم نقل كردند زمل بن عمرو عذرى به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و خبرى را كه از درون بت خود شنيده بود براى پيامبر نقل كرد. فرمود: آواى يكى از مؤمنان جن بوده است. زمل مسلمان شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم براى او پرچمى بست تا سالار قومش باشد، او بعدها در جنگ صفين همراه معاويه بود و در مرج هم شركت كرد و كشته شد.
زمل هنگامى كه به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد اين ابيات را سرود:
  اليك رسول الله اعملت نصّها ... اكلّفها حزنا و فوزا من الرّمل‏
  لا نصر خير الناس نصرا موزّرا ... و اعقد حبلا من حبالك فى حبلى‏
  و اشهد انّ الله لا شي‏ء غيره ... ادين له ما اثقلت قدمى نعلى
اى رسول خدا، ناقه خود را با سرعت تاختم و او را بر سرزمينهاى سخت و شن‏زارها و تپه‏هاى شنى راندم به اميد آنكه بهترين مردم را يارى استوارى دهم و ريسمانى از ريسمانهاى محبت تو بر عهد خود ببندم، گواهى مى‏دهم كه فقط خداى يگانه معبود است و چيزى جز او نيست و تا هنگامى كه پاى من ياراى كشيدن كفشم را داشته باشد براى او متدين خواهم بود.

نمايندگان سلامان‏
محمد بن عمر واقدى از محمد بن يحيى بن سهل بن ابو حمثة مى‏گويد در كتابهاى پدرم ديده‏ام كه حبيب بن عمرو سلامانى نقل مى‏كرده است كه ما هفت نفر بوديم و به نمايندگى از طرف سلامان به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمديم و آن حضرت را خارج از مسجد ديديم كه براى تشييع جنازه‏يى مى‏رفت، گفتيم: اى رسول خدا سلام بر تو باد. فرمود: سلام بر شما باد شما كيستيد؟ گفتيم: از قبيله سلامانيم و آمده‏ايم مسلمان شويم و از سوى خود و قوم خود بيعت كنيم. پيامبر صلى الله عليه وسلم به غلام خود ثوبان دستور داد كه ما را همان جا كه ديگر نمايندگان را منزل مى‏دادند، منزل دهد، و چون پيامبر صلى الله عليه وسلم نماز ظهر را گزارد ميان منبر و خانه خود نشست و ما پيش رفتيم و از ايشان در مورد نماز و شرايع اسلامى و برخى از تعويذها پرسيديم و مسلمان شديم و به هر يك از ما پنج وقيه پاداش داد و به سرزمين خود بازگشتيم و اين موضوع در شوال سال دهم بود.

نمايندگان جهينة
هشام بن محمد بن سائب كلبى از ابو عبد الرحمن مدنى نقل مى‏كرد چون پيامبر صلى الله عليه وسلم به مدينه آمد، عبد العزّى بن بدر بن زيد بن معاويه جهنى كه از خاندان بنى ربعة بن رشدان بن قيس بن جهينة است همراه برادر مادرى خود كه پسر عمويش بود و ابو روعة نام داشت به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند. رسول خدا صلى الله عليه وسلم به عبد العزّى فرمود از اين پس تو عبد الله هستى و به ابو روعة فرمود ان شاء الله دشمن را خواهى ترساند، سپس پرسيد: از كدام خانواده‏ايد؟ گفتند: فرزندان غيّان هستيم. فرمود: شما فرزندان رشدان هستيد. نام صحراى ايشان را هم كه غوى بود به رشد تغيير داد و درباره دو كوه منطقه كه به نام اشعر و اجرد بودند فرمود آن دو از كوههاى بهشتند كه فتنه‏يى در آنها صورت نمى‏گيرد، روز فتح مكه هم به عبد الله بن بدر پرچم را سپرد و مسجد ايشان را هم در مدينه مشخص فرمود و آن نخستين مسجدى بود كه در مدينه مشخص و پى‏ريزى شد.
هشام بن محمد از خالد بن سعيد، از قول مردى از خاندان بنى دهمان، از قول پدرش كه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه وسلم بود نقل مى‏كرد كه عمرو بن مرّة جهنى مى‏گفته است بتى داشتيم كه آن را سخت تعظيم مى‏كرديم و من پرده‏دارش بودم و همينكه شنيدم رسول خدا مبعوث شده و به مدينه آمده است آن را شكستم و بيرون آمدم و در مدينه به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رسيدم و مسلمان شدم و شهادت حق گفتم و به آنچه از حلال و حرام آورده بود ايمان آوردم و اين اشعار را سرودم:
شهدت بانّ الله حق و انّني... لآلهة الاحجار اول تارك‏
  و شمّرت عن ساقى الازار مهاجرا ... اليك اجوب الوعث بعد الدكادك‏
  لا صحب خير الناس نفسا و والدا... رسول مليك النّاس فوق الحبائك‏
گواهى مى‏دهم كه خداوند حق است و من نخستين كسى هستم كه خدايان سنگى را رها كردم، دامن همت بر كمر بستم و هجرت كردم و با پيمودن راههاى سخت و ريگزار به سوى تو آمدم، تا در صحبت بهترين مردم از لحاظ خود و پدرانش باشم كسى كه فرستاده خداوند مردم است و منزلت او از كهكشان هم فراتر است. 
گويد، سپس رسول خدا صلى الله عليه وسلم او را به سوى قومش فرستاد تا ايشان را به اسلام دعوت كند، همگى دعوت او را پذيرفتند جز يك تن كه دعوتش را نپذيرفت و پاسخى درشت داد و عمرو بن مره او را نفرين كرد دهانش كج شد و قادر به صحبت كردن نبود بعد هم كور و نيازمند شد.

نمايندگان كلب‏
هشام بن محمد بن سائب كلبى از حارث بن عمرو كلبى، از عمويش عمارة بن جزء، از مردى از خاندان بنى ماويّة كه از قبيله كلب است، و ابو ليلى بن عطيه كلبى از عمويش، هر دو برايم نقل كردند عبد عمرو بن جبلة بن وائل بن جلاح كلبى مى‏گفته است من و عاصم كه مردى از خاندان بنى رقّاش و از بنى عامر بود بيرون آمديم و به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رسيديم و اسلام را بر ما عرضه فرمود و مسلمان شديم. فرمود: من رسول امّى راستگوى پاك نهادم، واى و صد واى بر آن كس كه مرا تكذيب كند و از من روى گرداند و با من جنگ كند و خير و تمام خير براى كسى است كه مرا پناه و يارى دهد و به من ايمان آورد و گفتارم را تصديق كند و همراه من جهاد كند. گفتيم: ما به تو ايمان مى‏آوريم و گفتارت را تصديق مى‏كنيم، و ايمان آورديم. عبد عمرو در اين مورد اين اشعار را سرود:
  اجبت رسول الله اذ جاء بالهدى ... و اصبحت بعد الجحد بالله اوجرا
  و ودّعت لذّات القداح و قد ارى... بها سدكا عمرى و للهو أصورا
  و آمنت باللّه العلىّ مكانه... و اصبحت لللاوثان ما عشت منكرا
چون رسول خدا براى هدايت آمد دعوتش را پذيرا شدم، و پس از انكار وجود خدا، اكنون به او پناه مى‏برم، لذتهاى چوبه‏هاى قمار را بدرود گفتم و ديدم مايه تباهى عمر من و فرا خواندن به لهو و لعب است، اينك به خداى بلند مرتبه ايمان آوردم و تا هنگامى كه زنده باشم بتها را ناشايسته مى‏دانم. هشام بن محمد از ابن ابى صالح كه مردى از بنى كنانه است، از ربيعة بن ابراهيم دمشقى نقل مى‏كرد حارثة بن قطن بن زائر بن حصن بن كعب بن عليم كلبى، و حمل بن سعدانة بن حارثة بن مغفّل بن كعب بن عليم به حضور رسول خدا آمدند و مسلمان شدند.
پيامبر صلى الله عليه وسلم براى حمل پرچمى بست و بعدها با همين پرچم در جنگ صفين همراه معاويه شركت كرد، و براى حارثة بن قطن فرمانى صادر فرمود كه در آن چنين آمده بود:
اين پيمان‏نامه‏يى است از سوى محمد صلى الله عليه وسلم رسول خدا براى اهل دومة الجندل و ساكنان اطراف آن از قبايل كلب كه همراه حارثة بن قطن فرستاده مى‏شود، نخلستانهاى ديم كه نيازى به آبيارى ندارد از ماست و درختان كهن كه نيازمند به آبيارى و در محدوده شما قرار دارد از شماست، محصولى كه از آب ديم يا رودخانه سيراب مى‏شود يك دهمش بايد به عنوان زكات پرداخته شود و محصول آبى كه با آب كشيدن از چاه سيراب مى‏شود يك بيستم از آن زكات است، لازم نيست دامهاى شما به هنگام زكات در يك نقطه جمع شود و شتران زكات داده شما ضميمه آن نخواهد بود، نماز را اول وقت بپا داريد و زكات را به حق و به طور كامل بپردازيد، منعى براى شما نخواهد بود كه در هر جا بخواهيد كشاورزى كنيد و از كالاهاى شما يك دهم گرفته نخواهد شد، بر عهده شماست كه اين عهد و پيمان را رعايت كنيد و بر عهده ماست كه براى شما خير خواهى و وفاى به عهد كنيم و ذمه خدا و رسولش را مراعات كنيم، خداوند و مسلمانان حاضر گواه اين پيمانند.

نمايندگان جرم‏
هشام بن محمد بن سائب از سعد بن مرّة جرمى، از قول پدرش نقل مى‏كند كه مى‏گفته است دو مرد از قبيله ما كه نام يكى اصقع بن شريح بن صريم بن عمرو بن رياح بن عوف بن عميرة بن هون بن اعجب بن قدامة بن جرم بن ريّان بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة است و ديگرى هوذة بن عمرو بن يزيد بن عمرو بن رياح است، به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و مسلمان شدند و پيامبر صلى الله عليه وسلم براى ايشان عهدنامه‏يى صادر فرمود. گويد، كسى از جرمى‏ها شعرى را برايم خواند كه آن را عامر بن عصمة بن شريح كه همان اصقع باشد سروده است:
و كان ابو شريح الخير عمّى.. فتى الفتيان حمّال الغرامة
  عميد الحىّ من جرم اذا ما ... ذوو الآكال سامونا ظلامة
  و سابق قومه لمّا دعاهم ... الى الاسلام احمد من تهامة
  فلبّاه و كان له ظهيرا ... فرفّله على حبّى قدامة
ابو شريح نيكوكار كه جوانمرد جوانمردان و پرداخت كننده غرامتها بود عموى من است، هنگامى كه فرمانروايان با ما نبرد مى‏كردند او فرمانده و پناه قبيله جرم بود، و هنگامى كه احمد صلى الله عليه وسلم از تهامه ايشان را به اسلام فرا خواند او پيش از همگان آن را پذيرفت، به‏ پيامبر صلى الله عليه وسلم پاسخ مثبت داد و رسول هم پشتيبان او بود و او را بر هر دو قبيله قدامه مهتر و سالار قرار داد. يزيد بن هارون از مسعر بن حبيب، از عمرو بن سلمة بن قيس جرمى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است پدرش و تنى چند از قوم او هنگامى كه مردم مسلمان شدند به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رفتند و قرآن آموختند و حوايج خود را برآوردند و به پيامبر گفتند: چه كسى براى ما پيشنمازى كند و نماز بگزارد؟ فرمود: هر كس از شما كه بيشتر قرآن مى‏داند و بيشتر آن را حفظ دارد بر شما پيشنماز باشد. گويد، چون پيش قوم برگشتند هيچ كس را در جمع و حفظ قرآن چون من نديدند و من نوجوانى بودم كه عباى كوچكى بر دوش مى‏افكندم و مرا جلو مى‏انداختند و براى ايشان پيشنمازى مى‏كردم، از آن روز تاكنون در همه نمازهاى جماعت قبيله جرم من پيشنماز بوده و هستم. يزيد مى‏گويد، مسعر مى‏گفت: نمازهاى ميت را هم او مى‏گزارد و تا هنگام مرگ همچنان عهده‏دار اين كار بود.
عارف بن فضل از حماد بن زيد، از ايوب نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است عمرو بن سلمه جرمى برايم نقل كرد كه ما كنار آبى زندگى مى‏كرديم و محل عبور و مرور مردم بود و ما از مردم مى‏پرسيديم اين موضوع تازه چيست؟ مى‏گفتند: مردى ظهور كرده و مدعى است كه پيامبر است و خداوند او را فرستاده و چنين و چنان به او وحى كرده است. و آيات قرآن را براى ما مى‏خواندند و من آنچه از قرآن مى‏شنيدم حفظ مى‏كردم و سينه من آكنده از قرآن شد و مقدار زيادى از حفظ شدم، مردم هم منتظر بودند كه اگر مكه فتح شود، مسلمان شوند و مى‏گفتند منتظر بمانيد اگر بر قريش پيروز شود بدون ترديد پيامبر و راستگوست. و چون خبر فتح مكه قطعى شد همه اقوام به اسلام روى آوردند، پدر من هم براى اظهار اسلام قبيله ما به مدينه رفت و مدتى در محضر پيامبر صلى الله عليه وسلم بود و برگشت. چون نزديك رسيد به استقبالش رفتيم، و همينكه او را ديدم گفت: به خدا سوگند از پيش پيامبر خدا كه به حق و راستى فرستاده اوست مى‏آيم و او شما را به اين كارها فرمان مى‏دهد و از اين كارها نهى مى‏كند و بايد كه در چه وقتى نمازى بگزاريد، و چون وقت نماز فرا رسيد بايد يكى از شما اذان بگويد و آن كس كه از همه بيشتر قرآن مى‏داند امام جماعت شما باشد. گويد، مردم قبيله ما دقت كردند و هيچ كس را نيافتند كه بيشتر از من قرآن بداند كه من قرآن زيادى از مسافران شنيده و حفظ كرده بودم و مرا بر خود مقدم داشتند و در حالى كه شش ساله بودم برايشان نماز مى‏گزاردم و بر دوش من عباى كوچكى بود كه چون به سجده مى‏رفتم كنار مى‏افتاد و كشف عورتم مى‏شد. زنى گفته بود آيا نمى‏خواهيد عورت پيشنماز خود را از ما بپوشانيد؟ اين بود كه پيراهنى از پارچه‏هاى بحرين برايم تهيه كردند و من از هيچ چيز به اندازه آن پيراهن خوشحال نبودم.
احمد بن عبد الله بن يونس از ابو شهاب، از خالد حذّاء، از ابو قلابة، از عمرو بن سلمه جرمى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است من با مسافران برخورد مى‏كردم و آنها آيات قرآن را براى من مى‏خواندند و در روزگار رسول خدا صلى الله عليه وسلم پيشنماز بودم.
ابو الوليد هشام بن عبد الملك طيالسى از شعبة، از ايوب نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است عمرو بن سلمه مى‏گفت پدرم خبر مسلمان شدن قوم خود را براى پيامبر صلى الله عليه وسلم برد، از جمله دستورهايى كه داده بود اين بود كه آن كس كه از همه بيشتر قرآن مى‏داند، پيشنماز شما باشد من كه از همه كوچكتر بودم امام جماعت ايشان بودم. و زنى گفته بود عورت قارى قرآن خود را از ما بپوشانيد و براى من پيراهنى بريدند و دوختند و از هيچ چيز به اندازه آن پيراهن خوشحال نشدم.
يزيد بن هارون از عاصم از عمرو بن سلمة نقل مى‏كند كه مى‏گفته است چون نمايندگان قوم من از حضور رسول خدا برگشتند، گفتند فرموده است هر كس بيشتر قرآن مى‏داند امام جماعت شما باشد. گويد، مرا فرا خواندند و ركوع و سجود را به من آموختند و من بر آنها پيشنمازى مى‏كردم و بر دوش من بردى پاره بود و به پدرم مى‏گفتند نمى‏خواهى عورت پسرت را از ما بپوشانى؟ 

نمايندگان ازد
محمد بن عمر واقدى از عبد الله بن عمرو بن زهير كعبى، از منير بن عبد الله ازدى نقل مى‏كرد صرد بن عبد الله ازدى همراه ده و چند نفر از قوم خود به حضور رسول خدا رفتند. و در خانه فروة بن عمرو منزل كردند او به ايشان خير مقدم گفت و آنان را گرامى داشت و ده روز همان جا اقامت كردند. صرد از همه‏شان فاضل‏تر بود و رسول خدا او را بر مسلمانان قومش فرمانده ساخت و دستور فرمود به اتفاق مسلمانان با مشركان قبايل يمن جهاد كند. او بيرون آمد و كنار شهر جرش كه دژى استوار است و در آن قبايلى از يمن سكونت دارند، فرود آمد. مردم جرش متحصن شده بودند، صرد ايشان را به اسلام دعوت كرد كه نپذيرفتند. او يك ماه ايشان را محاصره كرد و بر گله‏هاى آنها غارت مى‏برد و غنيمت مى‏گرفت، آن گاه به كوهى كه در آن نقطه بود و شكر نام داشت، كوچيد. مردم جرش تصور كردند او گريخته است و در تعقيب او بيرون آمدند. او صفهاى خود را مرتب ساخت و به اتفاق ديگر مسلمانان بر آنها حمله آورد و چندان كه توانستند از ايشان كشتند و از اسبهاى ايشان بيست اسب به غنيمت گرفتند و تمام روز را با آنها جنگ كردند. مردم جرش دو نفر را به حضور پيامبر فرستاده و منتظر برگشت آنها بودند، پيامبر صلى الله عليه وسلم موضوع برخورد آنها و پيروزى صرد را به ايشان گفت و چون آن دو مرد برگشتند و اين موضوع را براى آنها گفتند، نمايندگان ايشان بيرون رفتند و به مدينه و حضور رسول خدا رسيدند و مسلمان شدند و پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: خوش آمديد، آفرين بر شما كه زيباترين و خوش برخوردترين و شيرين گفتارترين و امانت‏دارترين مردميد، شما از من هستيد و من از شمايم. و شعار ايشان را كلمه مبرور قرار داد، و بر گرد دهكده ايشان قرقگاهى كه مشخص باشد، تعيين فرمود.

نمايندگان غسّان‏
محمد بن عمر واقدى از يحيى بن عبد الله بن ابى قتادة، از محمد بن بكير غسّانى، از قول‏ خويشاوندان غسانى او نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند سه نفر در ماه رمضان سال دهم در مدينه به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رسيديم و در خانه رمله دختر حارث منزل كرديم. گويد، در آن هنگام بيشتر، بلكه تمام قبايل عرب به رسول خدا صلى الله عليه وسلم گرويده بودند و ما با خود گفتيم آيا بايد ما بدترين عرب باشيم، و ما به همين سبب به حضور رسول خدا رسيديم و مسلمان شديم و او را تصديق كرديم و گواهى داديم كه آنچه آورده است بر حق است و در عين حال نمى‏دانستيم كه آيا قوم ما از او پيروى خواهند كرد يا نه. رسول خدا صلى الله عليه وسلم به آنها جوايزى داد و ايشان به سرزمين خود برگشتند و چون پيش قوم خود آمدند، قوم پاسخ موافق ندادند و ايشان اسلام خود را پوشيده مى‏داشتند و دو نفر از ايشان در حالى كه مسلمان بودند در گذشتند و يكى از ايشان در سال جنگ يرموك پيش عمر بن خطاب آمد و ابو عبيده جراح را ديد و او را از اسلام خود آگاه ساخت و ابو عبيده او را گرامى مى‏داشت.

نمايندگان حارث بن كعب‏
محمد بن عمر واقدى از قول ابراهيم بن موسى مخزومى، از عبد الله بن عكرمة بن عبد الرحمن بن حارث، از پدرش نقل مى‏كرد پيامبر صلى الله عليه وسلم در ماه ربيع الاول سال دهم هجرت خالد وليد را همراه چهار صد نفر از مسلمانان به سوى قبيله بنى حارث بن كعب به يمن گسيل فرمود و دستور داد ايشان را به اسلام دعوت كند و پيش از شروع جنگ دعوت خود را سه مرتبه تكرار كند، خالد چنان كرد و از آن ميان افراد خاندان بلحارث بن كعب دعوت خالد را پذيرفتند و مسلمان شدند و خالد هم ميان ايشان فرود آمد و به آنها قرآن و شرايع و احكام و سنن پيامبر صلى الله عليه وسلم را آموزش داد و در اين باره نامه‏يى براى رسول خدا نوشت و همراه بلال بن حارث مزنى فرستاد و ضمن آن خبر داد كه از چه سرزمينهايى گذشته است و بنى حارث هم به اسلام گرويده‏اند. پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود براى خالد بنويسند كه ايشان را مژده و بيم بده و همراه نمايندگانشان بيا. خالد همراه نمايندگان ايشان آمد و از جمله قيس بن حصين ذو الغصّة و يزيد بن عبد المدان و عبد الله بن عبد المدان و يزيد بن محجّل و عبد الله بن قراد و شدّاد بن عبد الله قنانى و عمرو بن عبد الله بودند، خالد آنها را در منزل خود خانه داد و سپس با ايشان به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد. فرمود: اينها كيستند كه گويى چون مردان هندويند؟ گفته شد بنى حارث بن كعب هستند. آنان به رسول خدا سلام‏ دادند و گواهى به يگانگى خداوند و پيامبرى آن حضرت را به زبان آوردند و رسول خدا به هر يك از ايشان ده وقيه پاداش داد و به قيس بن حصين دوازده و نيم وقيه پرداخت و او را بر بنى حارث بن كعب فرمانده فرمود و آنها هنوز از ماه شوال چند روزى باقى مانده بود كه به سرزمينهاى خود برگشتند و چهار ماه پس از بازگشت آنان رسول خداى كه سلام و رحمت فراوان و جاودانه خداوند بر او باد رحلت فرمود.
على بن محمد قرشى از ابو بكر هذلى، از شعبى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است عبدة بن مسهر حارثى پيش پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و پرسشهايى از امور پوشيده مربوط به سفر خود و چيزهايى كه ديده بود كرد و رسول خدا پاسخ داد و فرمود: اى پسر مسهر اسلام بياور و دين خود را به دنيا مفروش، و او اسلام آورد.

نمايندگان همدان‏
هشام بن محمد مى‏گويد، حبّان بن هانئ بن مسلم بن قيس بن عمرو بن مالك بن لأى همدانى ارحبى از قول پير مردان قبيله خويش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند قيس بن مالك بن سعد بن لأى ارحبى در مكه و پيش از هجرت به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و گفت: اى رسول خدا براى ايمان آوردن به تو و ياريت آمده‏ام. پيامبر فرمود: خوش آمدى، آن گاه گفت: اى گروه همدان آيا با همه شرايطى كه در من هست مرا مى‏پذيريد؟ گفت: آرى پدر و مادرم فداى تو باد، پيامبر فرمود: اكنون پيش قوم خود برگرد و اگر همگى پذيرفتند باز آى تا همراهت بيايم.
قيس پيش قوم خود بازگشت، ايشان اسلام آوردند و در جوف المحوره غسل كردند و رو به قبله ايستادند، آن گاه قيس با خبر مسلمانى ايشان پيش رسول خدا برگشت و گفت: قوم من مسلمان شدند و به من دستور دادند شما را با خود ببرم. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود:
قيس بهترين نماينده قوم است، و به او گفت: به عهد خود وفا كردى خداوند تو را حمايت‏ فرمايد، و به موهاى جلو سرش دست كشيد و فرمانى براى او نوشته شد كه تمام قبيله همدان چه آنان كه حميرى هستند و چه ديگران و وابستگان ايشان همگى از او پيروى كنند و به سخن او گوش فرا دهند و تا هنگامى كه نماز را بر پا دارند و زكات را بپردازند در پناه و حمايت خدا و رسولش قرار خواهند داشت.
پيامبر صلى الله عليه وسلم براى قيس از محصول كشاورزى خيوان دويست فرق مقرر فرمود كه نيمى از آن كشمش و نيمى از آن ذرت باشد و صد فرق هم گندم از محصول عمران تعيين فرمود كه ساليانه به طور مستمر از بيت المال مسلمانان پرداخت شود.
هشام مى‏گويد، فرق واحد وزن يمن است و طوايف حميرى عبارتند از قدم، ذى مرّان، ذى لعوة و تمام قبايل همدان و ديگر طوايف عرب عبارتند از ارحب، نهم، شاكر، وادعة، يام، مرهبة، دالان، خارف، عذر و حجور.
هشام بن محمد از اسماعيل بن ابراهيم، از اسرائيل بن يونس، از ابو اسحاق، از پير مردان قوم خود نقل مى‏كند كه مى‏گفته‏اند در موسم حج رسول خدا به قبايلى كه به مكه مى‏آمدند مراجعه مى‏فرمود و از ايشان كمك و يارى مى‏خواست. مردى از طايفه ارحب را ديد و فرمود: آيا مى‏توان در قوم و قبيله تو پناهى جست؟ گفت: آرى. پيامبر صلى الله عليه وسلم اسلام را بر او عرضه فرمود و او مسلمان شد ولى چون مى‏ترسيد كه قوم پيشنهاد او را نپذيرند با پيامبر صلى الله عليه وسلم قرار گذاشت كه در موسم حج سال بعد به حضور ايشان برگردد، و به سوى قوم خود برگشت و مردى از بنى زبيد كه نامش ذباب بود او را كشت و جوانان ارحب هم او را كشتند.
على بن محمد بن ابى سيف قرشى از قول برخى از رجال حديث خود كه اهل علم بوده‏اند نقل مى‏كند كه مى‏گفته‏اند نمايندگان قبيله همدان در حالى كه جامه‏هاى گران ديبا بر تن داشتند، به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و حمزة بن مالك هم كه از بنى معشار است همراهشان بود. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: همدان نيكو قبيله‏يى است چه قدر براى يارى دادن شتابان و بر سختى پايدار و شكيبايند، گروهى از بندگان برگزيده و سران مسلمان از ايشانند.
همگى اسلام آوردند و پيامبر صلى الله عليه وسلم خطاب به ايشان و افراد طوايف خارف و يام و شاكر و مردم منطقه هضب و ساكنان تپه ماهورها كه همه از همدانى‏ها بودند و مسلمان شده بودند، فرمانى صادر فرمود. 

نماينده سعد العشيرة
هشام بن محمد از ابو كبران مرادى، از يحيى بن هانى بن عروة، از عبد الرحمن بن ابى سبرة جعفى نقل مى‏كرد چون قبيله سعد العشيرة ظهور پيامبر صلى الله عليه وسلم را شنيدند، مردى از ايشان به نام ذباب كه از خاندان بنى انس الله بن سعد العشيرة بود، برجست و بت قبيله را كه نامش فرّاض بود درهم شكست و به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و مسلمان شد و اين ابيات را سرود:
تبعت رسول الله اذ جاء بالهدى و خلّفت فرّاضا بدار هوان‏
  شددت عليه شدة فتركته كان لم يكن و الدّهر ذو حدثان‏
  فلمّا رايت الله اظهر دينه اجبت رسول الله حين دعانى‏
  فاصبحت للاسلام ما عشت ناصرا و القيت فيها كلكلى و جرانى‏
  فمن مبلغ سعد العشيرة اننى شريت الذى يبقى بآخر فان؟
چون رسول خدا براى راهنمايى آمد از او پيروى كردم و بت فرّاض را در خوارى و پستى فرو گذاشتم، حمله سختى بر آن بت كردم و رهايش ساختم، گويى هرگز نبوده است و روزگار حادثه آفرين است، چون ديدم خداوند دين خود را آشكار ساخت و رسول خدا مرا فرا خواند، پاسخ مثبت دادم، آرى تا هنگامى كه زنده باشم اسلام را يارى مى‏كنم و سراپاى وجودم را بر آن فرو مى‏افكنم، چه كسى از من به سعد العشيرة پيام مى‏برد كه من چيزى را كه پايدار است با چيزى كه فانى و نابود مى‏شود خريدم؟ 
هشام از پدرش، از مسلم بن عبد الله بن شريك نخعى، از پدرش نقل مى‏كند عبد الله بن ذباب انسى مردى ثروتمند و در جنگ صفين همراه و از اصحاب على (ع) بوده است.

نماينده عنس‏
هشام بن محمد بن سائب كلبى از قول ابو زفر كلبى، از قول مردى از طايفه عنس بن مالك كه از قبيله بزرگ مذحج هستند، نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است مردى از ما به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد، رسول خدا مشغول غذا خوردن بود، او را هم به غذا دعوت فرمود، و چون غذا تمام شد پيامبر صلى الله عليه وسلم رو بر او كرد و فرمود: آيا گواهى مى‏دهى كه پروردگارى غير از خدا نيست و محمد صلى الله عليه وسلم بنده و فرستاده اوست؟ گفت: آرى و شهادت بر زبان آورد.
پيامبر صلى الله عليه وسلم پرسيد: آيا به آرزو و طمع آمده‏اى يا از ترس؟ گفت: اما آرزو و طمع كه چندان مال و ثروتى در دست تو نيست و اما ترس هم من در سرزمينى زندگى مى‏كنم كه لشكريان تو آن جا نمى‏رسند، ولى از خدا ترسيدم و به من گفته شد به خدا ايمان بياور و ايمان آوردم. پيامبر صلى الله عليه وسلم به حاضران رو كرد و فرمود: بسيارى از خطيبان از عنس خواهند بود.
آن مرد مدتى در مدينه ماند و سپس براى بدرود به حضور رسول خدا آمد، پيامبر فرمود، برو و به او زاد و توشه سفر داد و گفت: اگر احساس ناراحتى كردى به نزديك‏ترين دهكده برو. او بيرون آمد و ميان راه احساس درد و ناراحتى كرد و به نزديك‏ترين آبادى پناه برد و همان جا درگذشت، خداى او را رحمت كناد نامش ربيعه بوده است.

نمايندگان دارى‏ها
محمد بن عمر واقدى از محمد بن عبد الله، از زهرى، از عبيد الله بن عبد الله بن عتبه، و هشام بن محمد كلبى از عبد الله بن يزيد بن روح بن زنباع جذامى، از پدرش برايم نقل كردند به هنگام بازگشت پيامبر صلى الله عليه وسلم از تبوك نمايندگان دارى‏ها كه ده نفر بودند به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، تميم و نعيم دو پسر اوس بن خارجة بن سواد بن جذيمة بن درّاع بن عدىّ بن دار بن هانى بن حبيب بن نمارة بن لخم، و يزيد بن قيس بن خارجة، و فاكه بن نعمان بن جبلة بن صفارة بن ربيعة بن درّاع بن عدىّ بن دار، و جبلة بن مالك بن صفارة، و ابو هند و طيب پسران ذرّ، كه همان عبد الله بن رزين بن عمّيت بن ربيعة بن درّاع است و هانى بن حبيب، و عزيز و مرّة پسران مالك بن سواد بن جذيمة بودند و همگى اسلام آوردند.
پيامبر صلى الله عليه وسلم طيب را عبد الله و عزيز را عبد الرحمن نامگذارى فرمود، هانى بن حبيب به رسول خدا يك مشك شراب و چند اسب و قبايى زربفت هديه داد كه پيامبر صلى الله عليه وسلم اسبها و قبا را پذيرفت، و قبا را به عباس بن عبد المطلب بخشيد، عباس گفت: اين را چه كنم؟ فرمود:
طلاهاى آن را جدا كن و براى مصرف زيور زنانت بده يا خرج كن و پارچه ديباى آن را بفروش و بهايش را بستان. و عباس آن را به مردى يهودى به هشت هزار درهم فروخت.
تميم گفت: ما همسايگان رومى داريم كه داراى دو دهكده به نام حبرى و بيت عينون هستند، اگر خداوند شام را براى شما گشود آن دو دهكده را در اختيار من بگذاريد، پيامبر فرمود: آن دو از تو باشد، و چون ابو بكر به خلافت رسيد آن دو دهكده را در اختيارش گذاشت و براى او فرمانى نوشت. نمايندگان دارى‏ها تا هنگام رحلت رسول خدا صلى الله عليه وسلم در مدينه بودند و پيامبر صلى الله عليه وسلم وصيت فرمود همه ساله صد شتروار از محصول كشاورزى به ايشان دهند. 

نمايندگان رهاوى‏ها كه از قبيله‏هاى مذحج است‏
محمد بن عمر واقدى از اسامة بن زيد، از زيد بن طلحة تيمى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است پانزده مرد از رهاوى‏ها كه از قبايل مذحج هستند در سال دهم به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و در خانه رملة دختر حارث فرود آمدند، رسول خدا صلى الله عليه وسلم هم به ديدن ايشان آمد و مدت نسبتا زيادى نزد ايشان توقف و گفتگو فرمود، آنان هدايايى به رسول خدا تقديم كردند از جمله اسبى كه نامش مرواح بود. دستور فرمود آن را به تاخت و تاز در آوردند و پسنديدش.
ايشان همگى مسلمان شدند و قرآن و فرايض دينى را آموختند و پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود به آنان نيز مانند ديگر نمايندگان جايزه داده شود. بيشترين آن دوازده و نيم وقيه بود و كمترين آن پنج وقيه، و به سرزمينهاى خود برگشتند.
سپس گروهى ديگر از ايشان به مدينه آمدند و همراه رسول خدا حج گزاردند و تا هنگام رحلت رسول خدا صلى الله عليه وسلم در مدينه بودند و پيامبر صلى الله عليه وسلم براى ايشان فرمانى صادر فرمود كه صد شتروار از محصول دهكده كتيبه خيبر به طور مستمر ساليانه به آنها پرداخت شود و آنها اين سهم خود را در زمان معاويه فروختند.
هشام بن محمد كلبى از عمرو بن هزّان بن سعيد رهاوى، از قول پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است مردى از ما به نام عمرو بن سبيع به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و مسلمان شد و رسول خدا صلى الله عليه وسلم براى او پرچمى بست و او روز جنگ صفين همراه آن پرچم در سپاه معاويه بود. گويد، اين شخص در مورد آمدن خود به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم اين اشعار را سروده است:
اليك رسول الله اعملت نصّها تجوب الفيافى سملقا بعد سملق‏
  على ذات الواح اكلّفها السّرى تخبّ برحلى مره ثم تعنق‏
  فمالك عندى راحة او تلجلجى بباب النبىّ الهاشمىّ الموفّق‏
  عتقت إذا من رحلة ثم رحلة و قطع دياميم و همّ مؤرّق
اى رسول خدا مركوب خود را به سوى تو تاختم و كويرها را يكى پس از ديگرى پيمود، مركوبى چون كشتى كه آن را بر صحراى آكنده از سنگ شبانه مى‏راندم، گاه بر روى دستها و گاه روى پاهايش برمى‏خاست، مى‏گفتم آسودگى نخواهى داشت تا هنگامى كه بر درگاه پيامبر هاشمى موفق مقيم شوم، فقط در آن صورت است كه از طى مسافات و راهپيماييهاى پيوسته آزاد و آسوده خواهى شد.

نمايندگان غامد
محمد بن عمر واقدى از قول گروهى از دانشمندان نقل مى‏كند كه گفته‏اند نمايندگان غامد كه ده نفر بودند در ماه رمضان به مدينه آمدند، نخست در بقيع غرقد فرود آمدند سپس بهترين جامه خود را پوشيدند و به حضور رسول خدا رفتند و سلام كردند و اقرار به مسلمانى خود نمودند، پيامبر صلى الله عليه وسلم براى ايشان فرمانى صادر فرمود كه متضمن احكام و شرايع اسلام بود و پيش ابىّ بن كعب رفتند و او قرآن به ايشان آموخت و همچنان كه به نمايندگان ديگر جايزه پرداخت مى‏شد به ايشان هم پرداخت شد و برگشتند.

نمايندگان نخع‏
هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش، از قول پير مردان نخع نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند قبيله نخع دو نفر را براى اينكه خبر اسلام ايشان را به اطلاع پيامبر صلى الله عليه وسلم برسانند روانه ساختند يكى از ايشان ارطاة بن شراحيل بن كعب از خاندان حارثة بن سعد بن مالك بن نخع بود و ديگرى جهيش كه نامش ارقم و از خاندان بنى بكر بن عوف بن نخع بود، آن دو بيرون آمدند و به حضور رسول خدا رسيدند پيامبر اسلام را به ايشان عرضه فرمود كه پذيرفتند و از سوى خود و قوم خود بيعت كردند. پيامبر صلى الله عليه وسلم را رفتار و وضع ظاهرى ايشان خوش آمد و پرسيد: آيا در منطقه شما افراد ديگرى هم چون شما هستند؟ گفتند: اى رسول خدا در سرزمين ما هفتاد نفر ديگر هستند كه هر يك از ايشان از ما برترند و همگى كاردان‏تر از مايند و امور را اداره مى‏كنند حتى اگر كار مهمى پيش آيد ما را در آن دخالت نمى‏دهند.
پيامبر صلى الله عليه وسلم براى آن دو و قوم ايشان دعا كرد و گفت: پروردگارا به نخع بركت بده، و براى ارطاة پرچمى بست كه روز فتح مكه همراه او بود و او همراه پرچم در جنگ قادسيه شركت كرد و در آن روز كشته شد و برادرش دريد آن را به دست گرفت او هم كشته شد.
خداى هر دو را رحمت كناد. آن گاه آن پرچم را سيف بن حارثه از بنى جذيمه گرفت و با آن وارد كوفه شد.
محمد بن عمر واقدى مى‏گويد آخرين نمايندگانى كه به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رسيدند نمايندگان نخع بودند و آنان كه در نيمه محرم سال يازدهم به مدينه آمدند دويست نفر بودند، در خانه رملة دختر حارث منزل كردند و سپس در حالى كه مقر به اسلام بودند به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، و قبلا در يمن با معاذ بن جبل به اسلام بيعت كرده بودند. زرارة بن عمرو هم همراهشان بود.
هشام بن محمد مى‏گفت، زرارة بن قيس بن حارث بن عداء كه مسيحى بود همراهشان بود.

نمايندگان بجيلة
محمد بن عمر اسلمى از عبد الحميد بن جعفر، از پدرش نقل مى‏كند كه مى‏گفته است جرير بن عبد الله بجلى در سال دهم هجرت همراه يكصد و پنجاه نفر از قوم خود به مدينه آمد.
پيش از آمدن او رسول خدا صلى الله عليه وسلم فرمود، از اين دره بهترين شخص يمن پيش شما خواهد آمد كه بر چهره‏اش نشان پادشاهى است. و در آن موقع جرير در حالى كه سوار بر شتر خود بود همراه قوم خويش آمد و همگى مسلمان شدند و بيعت كردند.
جرير مى‏گويد، رسول خدا صلى الله عليه وسلم دست فراز آورد و با من بيعت فرمود و گفت: با اين شرط كه گواهى دهى خدايى جز خداى يگانه نيست و من فرستاده اويم و نماز را برپا دارى و زكات را بپردازى و رمضان را روزه بگيرى و براى مسلمانان خير خواه باشى و از فرمانروا و حاكم اگر چه غلام حبشى باشد اطاعت كنى. گفتم: آرى و اطاعت كردم.
قيس بن عزرة احمسى هم همراه دويست نفر از قبيله احمس به حضور رسول خدا آمد. پيامبر صلى الله عليه وسلم پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: ما اهل و خويشان خداييم و اين لقب در دوره جاهلى به آنها اطلاق مى‏شد. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: امروز همه شما در راه و براى خداييد، و به بلال دستور فرمود به نمايندگان بجيله جايزه بپردازد و از احمسى‏ها شروع كند، و چنان كرد.
جرير بن عبد الله بجلى پيش فروة بن عمرو بياضى منزل كرد و پيامبر صلى الله عليه وسلم از او در مورد اخبار قوم خودش سؤال مى‏فرمود، و او مى‏گفت خداوند متعال اسلام را آشكار ساخته و در مسجدهاى ايشان اذان گفته مى‏شود و قبايل بتهايى را كه مى‏پرستيده‏اند شكسته و بتخانه‏ها را ويران كرده‏اند. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: بت ذو الخلصة در چه حال است؟ گفت:
همچنان به حال خود باقى است و خداوند متعال ما را از شر او هم راحت خواهد ساخت.
پيامبر صلى الله عليه وسلم او را براى ويران ساختن آن بت و بتخانه گسيل فرمود و برايش پرچمى بست.
جرير گفت: من روى اسب نمى‏توانم پايدارى كنم. پيامبر صلى الله عليه وسلم دست به سينه او زد و گفت:
خدايا او را راهنماى و رهنمون شده قرار بده و او همراه قوم خود كه حدود دويست نفر بودند بيرون رفت. غيبت او چندان طول نكشيد و باز آمد. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: ويرانش كردى؟ گفت: آرى، سوگند به كسى كه تو را به حق مبعوث كرده است، آنچه هم بر او بود گرفتم و در آتش سوزاندم و آن را به بدبختى همان جا انداختم همچنان كه هوادارانش بدبخت و درمانده‏اند، كسى هم از كار ما جلوگيرى نكرد. پيامبر صلى الله عليه وسلم در آن روز براى سواران و پيادگان احمس دعا فرمود.

نمايندگان خثعم‏
على بن محمد قرشى از ابو معشر، از يزيد بن رومان و محمد بن كعب و على بن مجاهد از محمد بن اسحاق، از زهرى و عكرمة بن خالد و عاصم بن عمر بن قتادة، همچنين يزيد بن عياض بن جعدبة از عبد الله بن ابو بكر بن حزم و نيز از قول ديگر دانشمندان نقل مى‏كردند عثعث بن زحر و انس بن مدرك همراه گروهى از مردان خثعم پس از اينكه جرير بن عبد الله بتخانه ذو الخلصة را ويران ساخت و برخى از خثعمى‏ها را كشت به حضور رسول خدا آمدند و گفتند: ما به خدا و رسولش و آنچه از جانب خداوند آورده است ايمان آورده‏ايم اكنون براى ما عهدنامه‏يى بنويس تا به دستورهايى كه در آن باشد عمل كنيم، و پيامبر صلى الله عليه وسلم براى ايشان عهدنامه‏يى صادر فرمود كه جرير بن عبد الله و ساير حاضران شهود آن عهدنامه بودند.

نمايندگان اشعرى‏ها
گويند، نمايندگان قبيله اشعرى‏ها كه پنجاه نفر بودند به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، ابو موسى اشعرى، و گروهى ديگر و دو نفر هم از قبيله عكّ همراهشان بودند، ايشان با كشتى و از راه دريا آمدند و در جده پياده شدند و چون نزديك مدينه رسيدند اين اشعار را سرودند:
فردا با دوستان ارجمندى كه محمد صلى الله عليه وسلم و ياران اويند ملاقات خواهيم كرد.
و چون به مدينه رسيدند، متوجه شدند پيامبر صلى الله عليه وسلم در سفر خيبر است. سپس رسول خدا صلى الله عليه وسلم را ملاقات و بيعت كردند و مسلمان شدند و پيامبر فرمود: اشعرى‏ها ميان مردم چون چنته‏يى هستند كه در آن مشك باشد.

نمايندگان حضرموت‏
گويند، نمايندگان حضرموت همراه نمايندگان كندة به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، و ايشان حمدة و مخوس و مشرح و ابضعة پسران وليعه از پادشاهان منطقه حضرموت بودند و مسلمان شدند. مخوس گفت: اى رسول خدا دعا فرماى تا خداوند لكنت زبان مرا بر طرف سازد. پيامبر چنان فرمود و مقدارى از درآمد زكات حضرموت را به او اختصاص داد.
همچنين وائل بن حجر حضرمى به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و گفت: با كمال ميل و رغبت براى مسلمان شدن و هجرت آمده‏ام. و پيامبر صلى الله عليه وسلم براى او دعا فرمود و دست بر سرش كشيد و به شادى آمدن او مردم را به حضور در مسجد فرا خواند، و به معاوية بن ابو سفيان دستور فرمود او را منزل دهد. معاويه پياده حركت كرد و وائل سوار بود. معاويه به وائل گفت: كفشهايت را بده من بپوشم. گفت: پس از اينكه تو آن را پوشيدى من ديگر نمى‏توانم بپوشم. معاويه گفت: مرا پشت سر خودت سوار كن. گفت: تو از آن طبقه نيستى كه پشت سر پادشاهان سوار شوى. گفت: گرما كف پاى مرا مى‏سوزاند. گفت: در سايه ناقه من راه بيا كه همين مقدار هم مايه شرف و فخر تو خواهد بود. و چون خواست به سرزمين خود برگردد پيامبر صلى الله عليه وسلم براى او اين فرمان را صادر فرمود:
اين فرمانى از محمد نبى صلى الله عليه وسلم براى وائل بن حجر مهتر حضرموت است، اكنون كه تو مسلمان شدى سرزمينها و حصارهايى كه در اختيار تو بوده است همچنان در اختيارت خواهد بود و يك دهم در آمد تو گرفته خواهد شد و دو نفر عادل آن را تقويم و بر پرداخت آن نظارت خواهند كرد، تا هنگامى كه دين پايدار است مقرر مى‏شود بر تو ستمى نشود و پيامبر و مؤمنان تو را يارى خواهند داد.
هشام بن محمد كه از وابستگان بنى هاشم است از ابن ابى عبيدة كه از فرزندزادگان‏ عمار ياسر است، نقل مى‏كرد مخوس بن معد يكرب بن وليعه با همراهان خود به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و چون برگشت، مخوس گرفتار كجى چهره و لرزش اندام شد. تنى چند از ايشان برگشتند و گفتند: اى رسول خدا، اين سالار عرب گرفتار كجى چهره و لرزيدن چانه شده است ما را به دارويى راهنمايى كن كه معالجه شود، فرمود: سوزنى را با آتش گرم كنيد و پلكهاى چشمش را برگردانيد و با آن داغ كنيد ان شاء الله بهبود خواهد يافت و خداى داناست كه پس از رفتن از پيش من چه گفته‏ايد. گويد چنان كردند و بهبود يافت.
هشام بن محمد از عمرو بن مهاجر كندى نقل مى‏كرد زنى به نام تهناة دختر كليب كه از خاندان تنعة و از قبايل حضرموت بود، لباسى براى پيامبر صلى الله عليه وسلم بافت و پسرش كليب بن اسد بن كليب را مأمور كرد تا آن لباس را براى پيامبر صلى الله عليه وسلم ببرد. پسر آن را به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آورد و مسلمان شد و رسول خدا براى او دعا فرمود. مردى از اعقاب او اين دو بيت را سروده و ضمن آن به گروهى از قوم خود تعريض زده است:
  لقد مسح الرسول ابا ابينا ... و لم يمسح وجوه بنى بحير
  شبابهم و شيبهم سواء ... فهم فى اللّوم اسنان الحمير

همانا رسول خدا صلى الله عليه وسلم بر چهره پدر پدر ما دست كشيد و به چهره هيچ يك از بنى بحير دست نكشيد، جوانان و پيران ايشان يكسانند و آنان در پستى همچون دندان خر هستند. و كليب هنگامى كه به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رسيد اين ابيات را سرود:
  من و شر برهوت تهوى بى عذافرة اليك يا خير من يحفى و ينتعل‏
  تجوب بى صفصفا غبرا مناهله تزداد عفوا اذا ما كلّت الابل‏
  شهرين اعملها نصاّ على وجل ارجو بذاك ثواب الله يا رجل‏
  انت النّبى الذى كنا نخبّره و بشّرتنا بك التّوراة و الرسل‏
همراه شترى راهوار از سرزمين كويرى كه شتران آن به من عشق مى‏ورزند براى ديدار تو اى بهترين پابرهنگان و كفش پوشان آمدم، او كويرى را كه همه جايش غبار آلود است پيمود و در جايى كه شتران ديگر از پا در مى‏آيند او سرعت بيشترى داشت، دو ماه تمام او را با ترس راندم و فقط در جستجوى ثواب خداوند بودم، تو پيامبرى هستى كه خود از تو خبر مى‏داديم و تورات و پيامبران مژده ظهورت را به ما دادند. 
هشام بن محمد از سعيد بن حجر پسران عبد الجبار بن وائل بن حجر خضرمى، از علقمة بن وائل نقل مى‏كند كه مى‏گفته است وائل بن حجر بن سعد خضرمى به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد، آن حضرت براى او دعا كرد و به چهره‏اش دست كشيد و او را امير قومش قرار داد و براى مردم سخنرانى فرمود و ضمن آن چنين بيان داشت كه اى مردم اين وائل بن حجر است كه از حضرموت پيش شما آمده است و با كمال ميل به اسلام گرويده است. اين جملات را پيامبر صلى الله عليه وسلم با صداى بلند اعلام كرد و سپس به معاويه فرمود او را با خود ببر و در منطقه حرّه در منزلى منزل بده. معاويه مى‏گويد، او را با خود بردم، پاهاى من از گرماى زمين مى‏سوخت، گفتم: مرا پشت سر خود سوار كن، گفت: تو از آن طبقه نيستى كه پشت سر پادشاهان سوار شوى. گفتم: كفشهايت را بده تا بپوشم، گفت: نبايد به اهل يمن خبر برسد كه مردم فرومايه پاى در كفش پادشاه كرده‏اند ولى اگر بخواهى ناقه خود را آهسته‏تر مى‏رانم و تو در سايه آن حركت كن.
معاويه مى‏گويد: به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم برگشتم و اين گفتار او را گزارش دادم. فرمود:
هنوز در او مايه‏يى از مايه‏هاى جاهلى وجود دارد. گويد، چون وائل خواست برگردد پيامبر صلى الله عليه وسلم براى او فرمانى صادر فرمود.

نمايندگان ازد عمان‏
على بن محمد قرشى گويد مردم عمان مسلمان شدند و پيامبر صلى الله عليه وسلم علاء بن حضرمى را پيش ايشان فرستاد تا شرايع اسلامى را به آنان بياموزد و زكات اموال ايشان را بگيرد، نمايندگان ايشان كه اسد بن يبرح طاحى هم همراهشان بود پيش پيامبر آمدند و پس از ديدار با آن حضرت تقاضا كردند مردى را همراهشان بفرستد كه امور دينى ايشان را مراقبت كند.
مدرك بن خوط كه معروف به مخربة عبدى است گفت: اى رسول خدا مرا همراه ايشان بفرست كه ايشان را بر من منتى است، در جنگ جنوب مرا اسير كردند و بدون دريافت‏ چيزى آزادم ساختند و پيامبر صلى الله عليه وسلم او را همراه آنان روانه فرمود. بعد از اين گروه سلمة بن عياذ ازدى همراه گروهى از قوم خود پيش پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و سؤالهايى در مورد خداوند و احكامى كه پيامبر به انجام آن دعوت مى‏كند كرد كه پاسخ او را فرمود. او گفت: اى رسول خدا دعا كن كه خداوند دلهاى ما را به يك ديگر مهربان و ما را همعقيده و متفق فرمايد و پيامبر دعا كرد. سلمه و همراهانش مسلمان شدند.

نمايندگان غافق‏
گويند، جليحة بن شجّار بن صحار غافقى همراه مردانى از قوم خود به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و گفتند: ما سران قوم خود هستيم و مسلمان شده‏ايم و سهم زكات خود را از اموالمان بيرون كرده‏ايم و در محل خود نگهدارى مى‏كنيم، پيامبر فرمود: آنچه براى ديگر مسلمانان و بر عهده ايشان است براى شما هم خواهد بود.
عوز بن سرير غافقى گفت: به خدا ايمان آورديم و از رسول پيروى مى‏كنيم.

نمايندگان بارق‏
گويند، نمايندگان بارق به حضور رسول خدا آمدند و آنان را به اسلام دعوت فرمود و همگى مسلمان شدند و بيعت كردند و پيامبر صلى الله عليه وسلم براى ايشان اين فرمان را صادر فرمود:
اين نامه‏يى از محمد صلى الله عليه وسلم رسول خدا براى بارق است، هنگام چراى بهارى و تابستانى كسى حق ندارد بدون اجازه ايشان ميوه‏ها را بچيند و يا دامهاى خود را به چرا ببرد، در جنگها و خشكساليها هر كس از مسلمانان از سرزمين ايشان بگذرد، سه روز از او پذيرايى شود، و چون ميوه‏هاى آنها رسيد، براى رهگذران فقير اين حق محفوظ است كه از ميوه‏هاى ريخته شده به اندازه‏يى كه سير شوند، استفاده كنند بدون اينكه از آن چيزى اندوخته كنند. ابو عبيدة بن جرّاح و حذيفة بن يمان گواه اين نامه‏اند و نامه را ابىّ بن كعب‏ نوشته است.

نمايندگان دوس‏
گويند، چون طفيل بن عمرو دوسى مسلمان شد قوم خود را به اسلام دعوت كرد كه مسلمان شدند و با او هفتاد يا هشتاد خانواده به مدينه آمدند كه ابو هريره و عبد الله بن ازيهر دوسى هم همراهشان بودند، در آن هنگام رسول خدا صلى الله عليه وسلم در خيبر بود، آنان هم به خيبر رفتند و آن جا با پيامبر صلى الله عليه وسلم ملاقات كردند. براى ما نقل كرده‏اند كه پيامبر صلى الله عليه وسلم از غنايم خيبر به آنها سهمى داده است، آن گاه همراه پيامبر صلى الله عليه وسلم به مدينه آمدند. طفيل بن عمرو گفت: اى رسول خدا ميان محل سكونت من و قوم فاصله‏يى نباشد و آنها را در محله حرّه الدجّاج منزل داد. ابو هريره درباره هجرت خود هنگام بيرون آمدن از سرزمين قوم خود چنين سروده است:
  يا طولها من ليلة و عناءها على انها من بلدة الكفر نجّت‏
چه شبى دراز و پر رنج بود و موجب رهايى از سرزمين كفر شد. عبد الله بن ازيهر گفت: اى رسول خدا مرا ميان قوم مكانت و منزلتى است مرا سالارشان كن. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: اى برادر دوسى اسلام با غربت شروع شد و به زودى باز هم به غربت خواهد افتاد، هر كس به خدا راست بگويد و با خدا باشد رستگار خواهد بود و هر كس به چيز ديگرى متوجه شود نابود خواهد شد، همانا بزرگترين شخص قوم تو از لحاظ پاداش راستگوترين ايشان است و به زودى حق بر باطل پيروز مى‏شود.

نمايندگان ثمالة و حدّان‏
گويند، عبد الله بن علس ثمالى و مسلية بن هزّان حدّانى پس از فتح مكه با گروهى از قوم‏ خود به حضور پيامبر خدا آمدند و مسلمان شدند و بيعت كردند و از سوى قوم خود هم تعهد نمودند. پيامبر صلى الله عليه وسلم دستور فرمود براى ايشان نامه‏يى كه متضمن نصاب اموال آنها براى زكات بود نوشتند. نامه را ثابت بن قيس بن شمّاس نوشت، سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم شاهد بودند.

نمايندگان اسلم‏
گويند، عميرة بن افصى همراه گروهى از قبيله اسلم به مدينه آمدند و به پيامبر صلى الله عليه وسلم گفتند: به خدا و رسولش ايمان آورديم و راه و روش تو را پيروى مى‏كنيم، براى ما در نزد خودت منزلتى قرار بده كه عرب فضيلت ما را بشناسد، ما برادران انصاريم و عهده‏دار مى‏شويم كه در همه حال تو را يارى دهيم. پيامبر فرمود: خداوند قبيله اسلم را به سلامت دارد و خداوند قبيله غفار را مورد غفران خود قرار دهد. و دستور فرمود براى قبيله اسلم و ديگر قبايلى كه مسلمان شده‏اند و در سواحل دريا يا دشتهاى اطراف سكونت دارند، نامه‏يى نوشته شود و احكام مربوط به نصاب دامها را بنويسند. نامه را ثابت بن قيس بن شماس نوشت و ابو عبيدة بن جرّاح و عمر بن خطاب شاهد بودند.

نمايندگان جذام‏
گويند، رفاعة بن زيد بن عمير بن معبد جذامى كه از خاندان بنى ضبيب بود، پيش از جنگ خيبر و در زمان صلح به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد، برده‏يى تقديم كرد و مسلمان شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم براى او فرمانى چنين صادر فرمود:
اين عهد نامه‏يى است از محمد صلى الله عليه وسلم رسول خدا به رفاعة بن زيد و قوم او و پيروان ايشان، رفاعة بايد ايشان را به اسلام دعوت كند، هر كس بپذيرد از حزب خدا خواهد بود و هر آن كس نپذيرد فقط دو ماه در امان خواهد بود. قوم رفاعه دعوت او را پذيرفتند و همگى مسلمان شدند.
هشام بن محمد از عبد الله بن يزيد بن روح بن زنباع، از پسر قيس بن ناتل جذامى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است مردى از خاندان بنى نفاثة از قبيله جذام به نام فروة بن عمرو بن نافرة كسى را پيش رسول خدا فرستاد و ضمن اعلام مسلمانى خود استرى سپيد هم براى آن حضرت تقديم كرد، فروة از طرف روميها استاندار سرزمينهاى عرب مجاور روم بود و محل حكومت او شهر معان و اطراف آن بود. چون خبر اسلام او به روميها رسيد، احضارش كردند و به زندان انداختند، و پس از مدتى بيرون آوردند تا گردنش را بزنند و او اين بيت را سرود:
  ابلغ سراه المؤمنين بانّنى ... سلم لربّى اعظمى و مقامى‏
به سران و بزرگان مؤمنان پيام مرا برسان كه سراپاى وجودم تسليم فرمان مشيت الهى است. گردنش را زدند و پيكرش را بر دار كشيدند.

نمايندگان مهرة
على بن محمد قرشى با اسناد خود گويد نمايندگان قبيله مهرة در حالى كه مهرى بن ابيض سرپرست ايشان بود به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و مسلمان شدند، پيامبر صلى الله عليه وسلم نسبت به ايشان محبت كرد و چنين فرمانى براى آنان صادر فرمود:
اين نامه از محمد رسول خدا صلى الله عليه وسلم براى مهرى بن ابيض و ديگر مسلمانان قبيله مهرة است. هيچ كس نبايد به ايشان حمله و غارت برد و نبايد در مراتع ايشان بدون اجازه دامها را بچرانند، و بر آنهاست كه احكام اسلام را بر پا دارند و هر كس از مسلمانى بگردد و تغيير آيين دهد همچون كسى است كه اعلان جنگ داده باشد، هر كس كه ايمان آورد در پناه خدا و رسولش خواهد بود، اموال گم شده بايد به صاحب آن مسترد گردد، و چهارپايان را نبايد از آشاميدن آب منع كرد، منظور از تفث هر گناهى است و مقصود از رفث هر كار زشت و تباهى است. اين نامه را محمد بن مسلمه انصارى نوشت.
هشام بن محمد از معمر بن عمران مهرى، از قول پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند مردى از قبيله مهرة به نام زهير بن قرضم بن عجيل بن قباث بن قمومى بن نقلان عبدى بن آمرى بن مهرى بن حيدان بن عمرو بن الحاف بن قضاعة از ناحيه شحر به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و رسول خدا با توجه به دورى راه او نسبت به او محبت فراوان كرد و چون خواست برگردد زاد و توشه راه و مركب به او بخشيد و برايش نامه‏يى نوشته شد كه آن نامه را امروز در دست ايشان است.

نمايندگان حمير
محمد بن عمر واقدى از عمر بن محمد بن صهبان، از زامل بن عمرو، از شهاب بن عبد الله خولانى، از قول مردى حميرى كه خود به حضور رسول خدا رسيده بوده است نقل مى‏كند كه مى‏گفته است مالك بن مرارة رهاوى فرستاده پادشاهان حميرى در ماه رمضان سال نهم هجرت به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و نامه‏يى آورد كه در آن خبر مسلمان شدن ايشان بود. رسول خدا به بلال دستور فرمود او را منزل دهد و گرامى بدارد و پذيرايى كند. و پيامبر صلى الله عليه وسلم نامه‏يى براى حارث بن عبد كلال و نعيم بن عبد كلال و نعمان كه سالار طوايف ذو رعين و معافر و همدان بودند فرستاد و آن نامه چنين است:
خدايى را كه جز او خدايى نيست مى‏ستايم، هنگام بازگشت ما از سرزمين روم فرستاده شما پيش ما آمد، و پيامهاى شما را رساند و امور مربوط به شما را خبر داد و موضوع مسلمان شدن شما و كشتن مشركان را به اطلاع رساند، خداوند متعال شما را به هدايت خود راهنمايى فرموده است، مشروط بر آنكه نيكوكار باشيد و از خدا و رسولش اطاعت كنيد و نماز را بر پا داريد و زكات را بپردازيد و از غنايم سهم خدا و سهم پيامبر و آنچه را او براى خود انتخاب كند پرداخت كنيد و زكات را كه بر مؤمنان واجب شده است بپردازيد.

نمايندگان نجران‏
على بن محمد قرشى با اسناد خود نقل مى‏كند رسول خدا صلى الله عليه وسلم براى مردم نجران نامه‏يى نوشت و نمايندگان ايشان كه چهارده نفر از بزرگان مسيحيان بودند به سوى مدينه حركت كردند، عبد المسيح كه معروف به عاقب و از قبيله كنده است و ابو الحارث بن علقمة كه از قبيله ربيعه است، و برادرش كرز، و سيّد و اوس پسران حارث، و زيد بن قيس و شيبة و خويلد و خالد و عمرو و عبيد الله از آن چهارده نفر بودند، و سه نفر از ايشان عهده‏دار كارهاى مهم مسيحيان بودند. عاقب (عبد المسيح) كه در واقع فرمانده و صاحب رأس ايشان بود و هيچ گاه خلاف رأى او رفتار نمى‏كردند، ابو الحارث كه اسقف و پيشواى مذهبى و دانشمندشان بود و مدارس آنها را سرپرستى مى‏كرد، و سيد كه سرپرست امور مسافرتها و كوچهاى ايشان بود. كرز كه برادر ابو الحارث بود، پيش از ديگران حركت كرد و اين ابيات را مى‏خواند:
  اليك تعد و قلقا و ضينها ... معترضا فى بطنها جنينها
  مخالفها دين النصارى دينها
در حالى كه از لاغرى كمربندش مى‏جنبيد به سوى تو مى‏دود، گويى جنين در شكمش اعتراض مى‏كند، و دين او مخالف دين مسيحيان است. او زودتر به حضور پيامبر رسيد و ديگران پس از او رسيدند، و در حالى كه جامه‏هاى نقش‏دار گران قيمت و حرير يمنى پوشيده بودند، وارد مسجد شدند و به سوى مشرق نماز گزاردند. پيامبر صلى الله عليه وسلم به مسلمانان فرمود آزادشان بگذاريد. آنها به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و آن حضرت روى خود را از ايشان برگرداند و صحبت نفرمود، عثمان به ايشان گفت: اين برخورد پيامبر صلى الله عليه وسلم به واسطه لباسهاى شماست. آن روز برگشتند و فردا صبح در جامه رهبانان آمدند و سلام دادند. پيامبر صلى الله عليه وسلم پاسخ داد و ايشان را به اسلام دعوت فرمود، آنها نپذيرفتند. گفتگو و بحث زيادى شد و رسول خدا صلى الله عليه وسلم براى ايشان قرآن خواند و فرمود: در صورتى كه مطالب مرا نمى‏پذيريد بياييد مباهله كنيم. ايشان با اين قرار برگشتند و فرداى آن روز عبد المسيح و دو نفر ديگر از خردمندان ايشان نزد پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و گفتند: ما از مباهله كردن با تو پشيمان شده‏ايم و با هر شرطى كه مى‏خواهى با ما صلح كن.
پيامبر با ايشان قرار داد صلح نوشت مشروط بر اينكه در هر سال دو هزار حلّه بدهند. هزار حله در ماه رجب و هزار حله در ماه صفر هر سال، يا معادل آن شمش طلا و نقره بپردازند و در صورتى كه در ناحيه يمن جنگى درگيرد سى زره و سى نيزه و سى شتر و سى اسب به مسلمانان به صورت عاريه بدهند و در اين صورت مسيحيان نجران و وابستگان ايشان در پناه خدا و رسولش و اهل ذمه خواهند بود و جان و آيين و اموال و زمينهاى ايشان محفوظ خواهد بود و كليساهاى آنان پابرجا خواهد ماند و هيچ يك از اسقفها و راهبان و خدمتگزاران كليسا تغيير نخواهند كرد. گروهى از مسلمانان گواه بر اين عهدنامه بودند از جمله ابو سفيان بن حرب و اقرع بن حابس و مغيرة بن شعبه. مسيحيان به سرزمين خود برگشتند پس از اندكى سيد و عاقب به مدينه برگشتند و مسلمان شدند و پيامبر صلى الله عليه وسلم آن دو را در خانه ابو ايوب انصارى منزل داد.
مردم نجران به انجام عهدنامه‏يى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم براى آنها صادر فرموده بود پاى بند و متعهد بودند و پس از رحلت آن حضرت در روزگار خلافت ابو بكر هم به آن عمل مى‏كردند و ابو بكر هم هنگام مرگ خود سفارش نامه‏يى در مورد ايشان نوشت. مسيحيان در روزگار عمر بن خطاب مرتكب رباخوارى شدند و او آنها را از سرزمينهاى خودشان بيرون كرد و در مورد آنها اين فرمان را صادر كرد:
اين عهدنامه‏يى است كه امير المؤمنين عمر براى مسيحيان نجران نوشته است، هر كس از ايشان از سرزمين خود كوچ كند در امان خداست و به احترام فرمان رسول خدا صلى الله عليه وسلم و ابو بكر هيچ كس نبايد زيانى به ايشان برساند، ايشان در منطقه حكومت هر يك از فرمانداران شام و عراق كه بروند و آنجا ساكن شوند يك جريب زمين در عوض زمين نجران در اختيارشان بگذارند و محصول آن زمين از خودشان خواهد بود و هيچ كس را بر ايشان سلطه‏يى نيست و نبايد غرامتى از ايشان گرفت و لازم است به هر مسلمانى پناهنده شوند ياريشان دهد كه ايشان اهل ذمّه‏اند، ضمنا پس از استقرار در هر جا تا بيست و چهار ماه از پرداخت جزيه معاف خواهند بود و نبايد غير از محصول زمين در مورد ديگرى تكليف دشوارى بر ايشان متوجه سازند و نبايد به ايشان ستمى شود يا آنها را به كارى مجبور كرد، عثمان بن عفان و معيقب بن ابو فاطمه گواه اين عهد نامه‏اند.
گويد، گروهى از ايشان به عراق آمدند و در نجرانيه كه كنار كوفه است ساكن شدند.

نمايندگان جيشان‏
محمد بن عمر واقدى از عمرو بن شعيب نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است ابو وهب جيشانى همراه تنى چند از قوم خود به حضور رسول خدا صلى الله عليه وسلم آمد و از آن حضرت در مورد شرابهاى يمن و شرابى كه از عسل ساخته مى‏شود و شرابى كه از جو مى‏گيرند پرسيدند كه چگونه است؟ پيامبر صلى الله عليه وسلم پرسيد: آيا پس از نوشيدن آن مست مى‏شويد؟ گفتند: اگر زياد بنوشيم مست مى‏شويم. فرمود: آنچه كه زيادش موجب مستى گردد، اندك آن هم حرام است. همچنين پرسيدند: اگر مردى شراب سازد و به كارگران خود بياشامند چگونه است؟
فرمود: هر مست كننده‏يى حرام است.

نماينده درندگان‏
محمد بن عمر واقدى از قول شعيب بن عباده، از مطّلب بن عبد الله بن حنطب نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است روزى پيامبر با اصحاب خود در مدينه نشسته بود، گرگى آمد برابر آن حضرت ايستاد و زوزه كشيد. پيامبر فرمود: اين نماينده درندگان است كه پيش شما آمده است اگر مى‏خواهيد چيزى براى او معين كنيد و او از آن تجاوز نخواهد كرد و اگر مى‏خواهيد به حال خودش بگذاريد ولى آنچه شكار كند روزيش خواهد بود. اصحاب گفتند راضى نمى‏شويم كه جيره مشخصى برايش تعيين كنيم. پيامبر صلى الله عليه وسلم با انگشتان خود به آن اشاره كرد و گرگ با شتاب گريخت و رفت.
*
متن عربی:

ذكر وفادات العرب على رسول الله، صلى الله عليه وسلم

وفد مزينة
قال: أخبرنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي قال: حدثني كثير بن عبد الله المزني عن أبيه عن جده قال: كان أول من وفد على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من مضر أربعمائة من مزينة، وذلك في رجب سنة خمس، فجعل لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الهجرة في دارهم وقال: أنتم مهاجرون حيث كنتم فارجعوا إلى أموالكم، فرجعوا إلى بلادهم.
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي، أخبرنا أبو مسكين وأبو عبد الرحمن العجلاني قالا: قدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، نفر من مزينة منهم خزاعي بن عبد نهم فبايعه على قومه مزينة، وقدم معه عشرة منهم فيهم بلال بن الحارث، والنعمان بن مقرن، وأبو أسماء، وأسامة، وعبيد الله بن بردة، وعبد الله بن درة، وبشر بن المحتفر.
قال محمد بن سعد وقال غير هشام: وكان فيهم دكين بن سعيد، وعمرو ابن عوف، قال وقال هشام في حديثه: ثم ان خزاعياً خرج إلى قومه فلم يجدهم كما ظن فأقام، فدعا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حسان ابن ثابت فقال: أذكر خزاعياً ولا تهجه، فقال حسان بن ثابت:
ألا أبلغ خزاعياً رسولاً ... بأن الذم يغسله الوفاء
وأنك خير عثمان بن عمرٍو ... وأسناها إذا ذكر السناء
وبايعت الرسول وكان خيراً ... إلى خيرٍ وأداك الثراء
فما يعجزك أو ما لا تطقه ... من الأشياء لا تعجز عداء قال: وعداء بطنه الذي هو منه، قال: فقام خزاعي فقال: يا قوم قد خصكم شاعر الرجل فأنشدكم الله، قالوا: فإنا لا ننبو عليك، قال: وأسلموا ووافدوا على النبي، صلى الله عليه وسلم، فدفع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لواء مزينة يوم الفتح إلى خزاعي، وكانوا يومئذ ألف رجل، وهو أخو المغفل أبي عبد الله بن المغفل وأخو عبد الله ذي البجادين.
وفد أسد
قال: أخبرنا محمد بن عمر، حدثنا هشام بن سعد عن محمد بن كعب القرظي قال: وأخبرنا هشام بن محمد الكلبي عن أبيه قالا: قدم عشرة رهط من بني أسد بن خزيمة على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في أول سنة تسع، فيهم حضرمي بن عامر، وضرار بن الأزور، ووابصة بن معبد، وقتادة بن القايف، وسلمة بن حبيش، وطلحة بن خويلد، ونقادة بن عبد الله بن خلف، فقال حضرمي بن عامر: أتيناك نتدرع الليل البهيم، في سنة شهباء، ولم تبعث إلينا بعثاً، فنزلت فيهم: يمنون عليك أن أسلموا.
وكان معهم قوم من بني الزنية، وهم بنو مالك بن مالك بن ثعلبة بن دودان بن أسد، فقال لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أنتم بنو الرشدة، فقالوا: لا نكون مثل بني محولة، يعنون بني عبد الله بن غطفان.
قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: حدثني أبو سفيان النخعي عن رجل من بني أسد ثم من بني مالك بن مالك قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لنقادة بن عبد الله بن خلف بن عميرة بن مري بن سعد بن مالك الأسدي: يا نقادة ابغ لي ناقةً حلبانة ركبانة ولا تولهها على ولدٍ، فطلبها في نعمه، فلم يقدر عليها، فوجدها عند ابن عم له يقال له سنان بن ظفير فأطلبه إياها، فساقها نقادة إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فمسح ضرعها ودعا نقادة، فحلبها حتى إذا بقى فيها بقية من لبنها قال: أي نقادة أترك دواعي اللبن، فشرب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وسقى أصحابه من لبن تلك الناقة وسقى نقادة سؤره وقال: اللهم بارك فيها من ناقةٍ وفيمن منحها، قال نقادة قلت: وفيمن جاء بها يا نبي الله؟ قال: وفيمن جاء بها.
وفد تميم
قال: أخبرنا محمد بن عمر أخبرنا محمد بن عبد الله عن الزهري قال: وحدثنا عبد الله بن يزيد عن سعيد بن عمرو قالا: بعث رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بشر بن سفيان، ويقال النحام العدوي، على صدقات بني كعب من خزاعة فجاء وقد حل بنواحيهم بنو عمرو بن جندب بن العنبر بن عمرو بن تميم، فجمعت خزاعة مواشيها للصدقة، فاستنكر ذلك بنو تميم وأبوا وأبتدروا القسي وشهروا السيوف، فقدم المصدق على النبي، صلى الله عليه وسلم، فأخبره، فقال: من لهؤلاء القوم؟ فانتدب لهم عيينة ابن بدر الفزاري، فبعثه النبي، صلى الله عليه وسلم، في خمسين فارساً من العرب ليس فيهم مهاجري ولا أنصاري، فأغار عليهم منهم فأخذ أحد
عشر رجلاً وإحدى عشرة امرأة وثلاثين صبياً فجلبهم إلى المدينة فقدم فيهم عدة من رؤساء بني تميم، عطارد بن حاجب، والزبرقان بن بدر، وقيس بن عاصم، وقيس بن الحارث، ونعيم بن سعد، والأقرع بن حابس، ورياح بن الحارث، وعمرو بن الأهتم.
ويقال: كانوا تسعين أو ثمانين رجلاً، فدخلوا المسجد وقد أذن بلال بالظهر، والناس ينتظرون خروج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فعجلوا واستبطؤوه فنادوه: يا محمد اخرج إلينا، فخرج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأقام بلال، فصلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الظهر ثم أتوه، فقال الأقرع: يا محمد إئذن لي فوالله إن جهدي لزين وإن ذمي لشين، فقال له رسول الله، صلى الله عليه وسلم: كذبت ذلك الله تبارك وتعالى، ثم خرج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فجلس، وخطب خطيبهم وهو عطارد بن حاجب، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لثابت بن قيس بن شماس: أجبه، فأجابه، ثم قالوا: يا محمد إئذن لشاعرنا، فأذن له، فقام الزبرقان بن بدر فأنشد، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لحسان بن ثابت: أجبه، فأجابه بمثل شعره، فقالوا: والله لخطيبه أبلغ من خطيبنا، ولشاعره أشعر من شاعرنا، ولهم أحلم منا، ونزل فيهم: إن الذين ينادونك من وراء الحجرات أكثرهم لا يعقلون؛ وقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في قيس ابن عاصم: هذا سيد أهل الوبر، ورد عليهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الأسرى والسبي، وأمر لهم بالجوائز كما كان يجيز الوفد.
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني ربيعة بن عثمان عن شيخ أخبره أن امرأة من بني النجار قالت: أنا أنظر إلى الوفد يومئذ يأخذون جوائزهم عند بلال اثنتي عشرة أوقية ونشاً، قالت: وقد رأيت غلاماً أعطاه يومئذ وهو أصغرهم خمس أواق، يعني عمرو بن الأهتم.
قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: حدثني رجل من عبد القيس قال: حدثني محمد بن جناح أخو بني كعب بن عمرو بن تميم قال: وفد سفيان ابن العذيل بن الحارث بن مصاد بن مازن بن ذؤيب بن كعب بن عمرو بن تميم على النبي، صلى الله عليه وسلم، فأسلم، فقال له ابنه قيس: يا أبت دعني آتي النبي، صلى الله عليه وسلم، معك، قال سنعود.
قال: فحدثني محمد بن جناح عن عاصم الأحول قال: قال غنيم بن قيس بن سفيان: أشرف علينا راكب فنعى لنا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ورحمته وبركاته، فنهضنا من الأحوية فقلنا: بأبينا وأمنا رسول الله، صلى الله عليه وسلم! وقلت:
ألا لي الويل على محمد ... قد كنت في حياته بمقعد وفي أمان من عدو معتدي ... قال: ومات قيس بن سفيان بن العذيل زمن أبي بكر الصديق مع العلاء ابن الحضرمي بالبحرين، فقال الشاعر:
فإن يك قيس قد مضى لسبيله ... فقد طاف قيس بالرسول وسلما
وفد عبس
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي قال: حدثني أبو الشغب عكرشة بن أربد العبسي وعدة من بني عبس قالوا: وفد على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، تسعة رهط من بني عبس، فكانوا من المهاجرين الأولين، منهم: ميسرة بن مسروق، والحارث بن الربيع وهو الكامل، وقنان بن دارم، وبشر بن الحارث بن عبادة، وهدم بن مسعدة، وسباع
ابن زيد، وأبو الحصن بن لقمان، وعبد الله بن مالك، وفروة بن الحصين ابن فضالة، فأسلموا، فدعا لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بخير وقال: أبغوني رجلاً يعشركم أعقد لكم لواء، فدخل طلحة ابن عبيد الله، فعقد لهم لواء وجعل شعارهم يا عشرة.
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني عمار بن عبد الله بن عبس الدئلي عن عروة بن أذينة الليثي قال: بلغ رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أن عيراً لقريش أقبلت من الشأم، فبعث بني عبس في سرية وعقد لهم لواء، فقالوا: يا رسول الله كيف نقسم غنيمة إن أصبناها ونحن تسعة؟ قال: أنا عاشركم، وجعلت الولاة اللواء الأعظم لواء الجماعة، والإمام لبني عبس ليست لهم راية.
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني علي بن مسلم الليثي عن المقبري عن أبي هريرة قال: قدم ثلاثة نفر من بني عبس على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقالوا: إنه قدم علينا قراؤنا فأخبرونا أنه لا إسلام لمن لا هجرة له، ولنا أموال ومواشٍ هي معاشنا، فإن كان لا إسلام لمن لا هجرة له بعناها وهاجرنا، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: اتقوا الله حيث كنتم فلن يلتكم من أعمالكم شيئاً ولو كنتم بصمدٍ وجازان؛ وسألهم عن خالد بن سنان، فقالوا: لا عقب له، فقال: نبي ضيعه قومه؛ ثم أنشأ يحدث أصحابه حديث خالد ابن سنان.
وفد فزارة
قال: أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا عبد الله بن محمد بن عمر الجمحي عن أبي وجزة السعدي قال: لما رجع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من تبوك، وكانت سنة تسع، قدم عليه وفد بني فزارة بضعة عشر رجلاً، فيهم خارجة بن حصن، والحر بن قيس بن حصن، وهو أصغرهم، على ركاب عجاف، فجاؤوا مقرين بالإسلام، وسألهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن بلادهم، فقال أحدهم: يا رسول الله أسنتت بلادنا، وهلكت مواشينا، وأجدب جنابنا، وغرث عيالنا، فادع لنا ربك، فصعد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، المنبر ودعا فقال: اللهم أسق بلادك وبهائمك وانشر رحمتك وأحي بلدك الميت، اللهم اسقنا غيثاً مغيثاً مريئاً مريعاً مطبقاً واسعاً عاجلاً غير آجلٍ نافعاً غير ضارٍ، اللهم اسقنا سقياً رحمةٍ لا سقيا عذابٍ ولا هدم ولا غرق ولا محق، اللهم اسقنا الغيث وانصرنا على الأعداء! فمطرت فما رأوا السماء ستاً، فصعد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، المنبر فدعا فقال: اللهم حوالينا ولا علينا، على الآكام والظراب وبطون الأودية ومنابت الشجر، قال: فانجابت السماء عن المدينة انجياب الثوب.
وفد مرة
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني عبد الرحمن بن إبراهيم المزني عن أشياخهم قالوا: قدم وفد بني مرة على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مرجعه من تبوك في سنة تسع، وهم ثلاثة عشر رجلاً، رأسهم
الحارث بن عوف، فقالوا: يا رسول الله، إنا قومك وعشيرتك، ونحن قوم من بني لؤي بن غالب، فتبسم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ثم قال: أين تركت أهلك؟ قال: بسلاح وما والاها، قال: وكيف البلاد؟ قال: والله إنا لمسنتون، فادع الله لنا، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: اللهم اسقهم الغيث، وأمر بلالاً أن يجيزهم، فأجازهم بعشر أواقٍ، عشر أواقٍ فضة، وفضل الحارث بن عوف أعطاه اثنتي عشرة أوقية، ورجعوا إلى بلادهم فوجدوها قد مطرت في اليوم الذي دعا لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم.
وفد ثعلبة
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني موسى بن محمد بن إبراهيم عن رجل من بني ثعلبة عن أبيه قال: لما قدم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من الجعرانة سنة ثمان قدمنا عليه أربعة نفر وقلنا: نحن رسل من خلفنا من قومنا، ونحن وهم مقرون بالإسلام، فأمر لنا بضيافة وأقمنا أياماً ثم جئناه لنودعه، فقال لبلال: أجزهم كما تجيز الوفد، فجاء بنقر من فضة وأعطى كل رجلٍ منا خمس أواقٍ، قال ليس عندنا دراهم، فانصرفنا إلى بلادنا.
وفد محارب
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني محمد بن صالح عن أبي وجزة السعدي قال: قدم وفد محارب سنة عشر في حجة الوداع وهم عشرة نفر، منهم: سواء بن الحارث، وابنه خزيمة بن سواء، فأنزلوا دار رملة بنت الحارث، وكان بلال يأتيهم بغداء وعشاء، فأسلموا وقالوا: نحن على من وراءنا، ولم يكن أحد في تلك المواسم أفظ ولا أغلظ على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، منهم، وكان في الوفد رجل منهم فعرفه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: الحمد لله الذي أبقاني حتى صدقت بك! فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إن هذه القلوب بيد الله ومسح وجه خزيمة بن سواء فصارت له غرة بيضاء، وأجازهم كما يجيز الوفد، وانصرفوا إلى أهلهم.
وفد سعد بن بكر
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني أبو بكر بن عبد الله بن أبي سبرة عن شريك بن عبد الله بن أبي نمر عن كريب عن ابن عباس قال: بعثت بنو سعد بن بكر في رجب سنة خمس ضمام بن ثعلبة، وكان جلداً أشعر ذا غديرتين، وافداً إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأقبل حتى وقف على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فسأله فأغلظ في المسألة، سأله عمن أرسله وبما أرسله، وسأله عن شرائع الإسلام، فأجابه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في ذلك كله، فرجع إلى قومه مسلماً قد خلع الأنداد وأخبرهم بما أمرهم به ونهاهم عنه، فما أمسى في ذلك اليوم في حاضره رجل ولا مرأة إلا مسلماً، وبنوا المساجد وأذنوا بالصلوات.
وفد كلاب
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني موسى بن شيبة بن عمرو ابن عبد الله بن كعب بن مالك عن خارجة بن عبد الله بن كعب قال: قدم وفد بني كلاب في سنة تسع على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهم ثلاثة عشر رجلاً فيهم لبيد بن ربيعة، وجبار بن سلمى، فأنزلهم دار رملة بنت الحارث، وكان بين جبار وكعب بن مالك خلة، فبلغ كعباً قدومهم فرحب بهم وأهدى لجبار وأكرمه، وخرجوا مع كعب فدخلوا على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فسلموا عليه بسلام الإسلام وقالوا: إن الضحاك بن سفيان سار فينا بكتاب الله وبسنتك التي أمرته، وانه دعانا إلى الله فاستجبنا لله ولرسوله، وإنه أخذ الصدقة من أغنيائنا فردها على فقرائنا.
وفد رؤاس بن كلاب
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي، أخبرنا وكيع الرؤاسي عن أبيه عن أبي نفيع طارق بن علقمة الرؤاسي قال: قدم رجل منا يقال له عمرو بن مالك بن قيس بن بجيد بن رؤاس بن كلاب بن ربيعة بن عامر ابن صعصعة على النبي، صلى الله عليه وسلم، فأسلم ثم أتى قومه فدعاهم إلى الإسلام، فقالوا: حتى نصيب من بني عقيل بن كعب مثل ما أصابوا منا، فخرجوا يريدونهم، وخرج معهم عمرو بن مالك فأصابوا فيهم، ثم خرجوا يسوقون النعم، فأدركهم فارس من بني عقيل يقال له ربيعة ابن المنتفق بن عامر بن عقيل وهو يقول:
أقسمت لا أطعن إلا فارسا ... إذا الكماة لبسوا القوانسا قال أبو نفيع: فقلت نجوتم يا معشر الرجالة سائر اليوم، فأدرك العقيلي رجلاً من بني عبيد بن رؤاس، يقال له المحرس بن عبد الله بن عمرو ابن عبيد بن رؤاس، فطعنه في عضده فاختلها، فاعتنق المحرس فرسه وقال: يا آل رؤاس! فقال ربيعة: رؤاس خيل أو أناس! فعطف على ربيعة عمرو ابن مالك فطعنه فقتله، قال: ثم خرجنا نسوق النعم، وأقبل بنو عقيل في طلبنا حتى انتهينا إلى تربة، فقطع ما بيننا وبينهم وادي تربة، فجعلت بنو عقيل ينظرون إلينا ولا يصلون إلى شيء، فمضينا، قال عمرو بن مالك: فأسقط في يدي وقلت قتلت رجلاً وقد أسلمت وبايعت النبي، صلى الله عليه وسلم، فشددت يدي في غل إلى عنقي ثم خرجت أريد النبي، صلى الله عليه وسلم، وقد بلغه ذلك، فقال: لئن أتاني لأضربن ما فوق الغل من يده، قال: فأطلقت يدي ثم أتيته فسلمت عليه فأعرض عني، فأتيته عن يمينه فأعرض عني، فأتيته عن يساره فأعرض عني، فأتيته من قبل وجهه فقلت: يا رسول الله إن الرب ليترضى فيرضى فارض عني، رضي الله عنك، قال قد رضيت عنك.
وفد عقيل بن كعب
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب، أخبرنا رجل من بني عقيل عن أشياخ قومه قالوا: وفد منا من بني عقيل على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ربيع بن معاوية بن خفاجة بن عمرو بن عقيل، ومطرف بن عبد الله بن الأعلم بن عمرو بن ربيعة بن عقيل، وأنس بن قيس بن المنتفق
ابن عامر بن عقيل، فبايعوا وأسلموا وبايعوه على من وراءهم من قومهم فأعطاهم النبي، صلى الله عليه وسلم، العقيق عقيق بني عقيل، وهي أرض فيها عيون ونخل، وكتب لهم بذلك كتاباً في أديم أحمر: بسم الله الرحمن الرحيم. هذا ما أعطى محمد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ربيعاً ومطرفاً وأنساً، أعطاهم العقيق ما أقاموا الصلاة وآتوا الزكاة وسمعوا وأطاعوا، ولم يعطهم حقاً لمسلم، فكان الكتاب في يد مطرف، قال: ووفد عليه أيضاً لقيط بن عامر بن المنتفق بن عامر بن عقيل وهو أبو رزين، فأعطاه ماءً يقال له النظيم وبايعه على قومه، قال: وقدم عليه أبو حرب بن خويلد بن عامر بن عقيل، فقرأ عليه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، القرآن وعرض عليه الإسلام، فقال: أما وايم الله لقد لقيت الله أو لقيت من لقيه، وإنك لتقول قولاً لانحسن مثله، ولكني سوف أضرب بقداحي هذه على ما تدعوني إليه وعلى ديني الذي أنا عليه، وضرب بالقداح فخرج عليه سهم الكفر ثم أعاده فخرج عليه ثلاث مرات، فقال لرسول الله، صلى الله عليه وسلم: أبي هذا إلا ما ترى، ثم رجع إلى أخيه عقال بن خويلد فقال له: قل خيسك! هل لك في محمد بن عبد الله يدعو إلى دين الإسلام ويقرأ القرآن وقد أعطاني العقيق إن أنا أسلمت؟ فقال له عقال: أنا والله أخطك أكثر مما يخط محمد! ثم ركب فرسه وجر رمحه على أسفل العقيق فأخذ أسفله وما فيه من عين، ثم إن عقالاً قدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فعرض عليه الإسلام وجعل يقول له: أتشهد أن محمداً رسول الله؟ فيقول: أشهد أن هبيرة بن النفاضة نعم الفارس ثوم قرني لبان، ثم قال: أتشهد أن محمداً رسول الله؟ قال: أشهد أن الصريح تحت الرغوة، ثم قال له الثالثة: أتشهد؟ قال: فشهد وأسلم؛ قال: وابن النفاضة هبيرة ابن معاوية بن عبادة بن عقيل، ومعاوية هو فارس الهرار، والهرار اسم فرسه، ولبان هو موضع، خيسك خيرك.
قالوا: وقدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الحصين بن المعلى ابن ربيعة بن عقيل وذو الجوشن الضبابي فأسلما.
وفد جعدة
قال: أخبرنا هشام بن محمد عن رجل من بني عقيل قال: وفد إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الرقاد بن عمرو بن ربيعة بن جعدة بن كعب، وأعطاه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بالفلج ضيعة وكتب له كتاباً، وهو عندهم.
وفد قشير بن كعب
قال: أخبرنا هشام بن محمد عن رجل من بني عقيل، وأخبرنا علي بن محمد القرشي قالا: وفد على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، نفر من قشير، فيهم ثور بن عروة بن عبد الله بن سلمة بن قشير فأسلم، فأقطعه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قطيعة وكتب له بها كتاباً ومنهم حيدة بن معاوية بن قشير، وذلك قبل حجة الوداع وبعد حنين، ومنهم قرة بن هبيرة بن سلمة الخير بن قشير فأسلم، فأعطاه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وكساه برداً وأمره أن يتصدق على قومه، أي يلي الصدقة؛ فقال قرة حين رجع:
حباها رسول الله إذ نزلت به ... وأمكنها من نائلٍ غير منفد
فأضحت بروض الخضر وهي حثيثة ... وقد أنجحت حاجاتها من محمد
عليها فتًى لا يردف الذم رحله ... تروك لأمر العاجز المتردد
وفد بني البكاء
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني عبد الله بن عامر عن عبد الله بن عامر البكائي من بني عامر بن صعصعة قال: وحدثني محرز بن جعفر عن الجعد بن عبد الله بن عامر البكائي من بني عامر بن صعصعة عن أبيه قالا: وفد من بني البكاء على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، سنة تسع ثلاثة نفر: معاوية بن ثور بن عبادة بن البكاء، وهو يومئذ بن مائة سنة، ومعه ابن له يقال له بشر، والفجيع بن عبد الله بن جندح بن البكاء، ومعهم عبد عمرو البكائي، وهو الأصم، فأمر لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمنزل وضيافة، وأجازهم ورجعوا إلى قومهم، وقال معاوية للنبي، صلى الله عليه وسلم، إني أتبرك بمسك، وقد كبرت وابني هذا بر بي فامسح وجهه، فمسح رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وجه بشر بن معاوية وأعطاه أعنزاً عفراً وبرك عليهن، قال الجعد: فالسنة ربما أصابت بني البكاء ولا تصيبهم؛ وقال محمد بن بشر بن معاوية بن ثور بن عبادة ابن البكاء:
وأبي الذي مسح الرسول برأسه ... ودعا له بالخير والبركات
أعطاه أحمد إذ أتاه أعنزاً ... عفراً نواجل ليس باللجبات
يملآن وفد الحي كل عشية ... وبعود ذاك الملء بالغدوات
بوركن من منحٍ وبورك مانحاً ... وعليه مني ما حييت صلاتي أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي قال: كتب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، للفجيع كتاباً من محمدٍ النبي للفجيعٍ ومن تبعه وأسلم وأقام الصلاة، وآتى الزكاة، وأعطى الله ورسوله وأعطى من المغانم
خمس الله، ونصر النبي وأصحابه، وأشهد على إسلامه، وفارق المشركين، فإنه آمن بأمان الله وأمان محمدٍ قال هشام: وسمى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عبد عمرو الأصم عبد الرحمن وكتب له بمائة الذي أسلم عليه ذي القصة، وكان عبد الرحمن من أصحاب الظلة، يعني الصفة صفة المسجد.
وفد كنانة
قال: أخبرنا علي بن محمد القرشي عن أبي معشر عن يزيد بن رومان ومحمد بن كعب وعن أبي بكر الهذلي عن الشعبي وعن علي بن مجاهد وعن محمد بن إسحاق بن الزهري وعكرمة بن خالد بن عاصم بن عمرو بن قتادة وعن يزيد بن عياض بن جعدبة عن عبد الله بن أبي بكر بن حزم وعن مسلمة ابن علقمة عن خالد الحذاء عن أبي قلابة، في رجال آخرين من أهل العلم يزيد بعضهم على بعض فيما ذكروا من وفود العرب على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قالوا: وفد واثلة بن الأسقع الليثي على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقدم المدينة ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، يتجهز إلى تبوك فصلى معه الصبح، فقال له: ما أنت وما جاء بك وما حاجتك؟ فأخبره عن نسبه وقال: أتيتك لأومن بالله ورسوله، قال: فبايع على ما أحببت وكرهت، فبايعه ورجع إلى أهله فأخبرهم، فقال له أبوه: والله لا أكلمك كلمة أبداً، وسمعت أخته كلامه فأسلمت وجهزته، فخرج راجعاً إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فوجده قد صار إلى تبوك، فقال: من يحملني عقبه وله سهمي؟ فحمله كعب بن عجرة حتى لحق برسول الله، صلى الله عليه وسلم، وشهد معه تبوك، وبعثه رسول الله، صلى الله
عليه وسلم، مع خالد بن الوليد إلى أكيدر، فغنم فجاء بسهمه إلى كعب بن عجرة، فأبى أن يقبله وسوغه إياه وقال: إنما حملتك لله.
وفد بني عبد بن عدي
قالوا: وقدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وفد بني عبد ابن عدي وفيهم الحارث بن أهبان وعويمر بن الأخرم وحبيب وربيعة ابنا ملة ومعهم رهط من قومهم، فقالوا: يا محمد نحن أهل الحرم وساكنه وأعز من به ونحن لا نريد قتالك، ولو قاتلت غير قريش قاتلنا معك ولكنا لا نقاتل قريشاً، وإنا لنحبك ومن أنت منه، فإن أصبت منا أحداً خطأً فعليك ديته، وإن أصبنا أحداً من أصحابك فعلينا ديته، فقال: نعم، فأسلموا.
وفد أشجع
قالوا: وقدمت أشجع على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عام الخندق، وهم مائة رأسهم مسعود بن رخيلة، فنزلوا شعب سلع، فخرج إليهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأمر لهم بأحمال التمر، فقالوا: يا محمد لا نعلم أحداً من قومنا أقرب داراً منك منا، ولا أقل عدداً، وقد ضقنا بحربك وبحرب قومك، فجئنا نوادعك، فوادعهم، ويقال بل قدمت أشجع بعدما فرغ رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من بني قريظة، وهم سبعمائة، فوادعهم ثم أسلموا بعد ذلك.
وفد باهلة
قالوا: وقدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مطرف بن الكاهن الباهلي بعد الفتح وافداً لقومه فأسلم وأخذ لقومه أماناً، وكتب له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كتاباً فيه فرائض الصدقات، ثم قدم نهشل بن مالك الوائلي من باهلة على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وافداً لقومه فأسلم، وكتب له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ولمن أسلم من قومه كتاباً فيه شرائع الإسلام، وكتبه عثمان بن عفان، رضي الله تعالى عنه.
وفد سليم
قالوا: وقدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، رجل من بني سليم يقال له قيس بن نسيبة، فسمع كلامه وسأله عن أشياء فأجابه ووعى ذلك كله، ودعاه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى الإسلام فأسلم، ورجع إلى قومه بني سليم فقال: قد سمعت ترجمة الروم، وهيمنة فارس، وأشعار العرب، وكهانة الكاهن، وكلام مقاول حمير، فما يشبه كلام محمد شيئاً من كلامهم، فأطيعوني وخذوا بنصيبكم منه. فلما كان عام الفتح خرجت بنو سليم إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فلقوه بقديد وهم تسعمائة، ويقال كانوا ألفاً، فيهم العباس بن مرداس وأنس بن عياض ابن رعل وراشد بن عبد ربه، فأسلموا وقالوا: اجعلنا في مقدمتك، واجعل لواءنا أحمر، وشعارنا مقدم، ففعل ذلك بهم، فشهدوا معه الفتح والطائف وحنيناً.
وأعطى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، راشد بن عبد ربه رهاطاً
وفيها عين يقال لها عين الرسول، وكان راشد يسدن صنماً لبني سليم، فرأى يوما ثعلبين يبولان عليه فقال:
أرب يبول الثعلبان برأسه! ... لقد ذل من بالت عليه الثعالب ثم شد عليه فكسره، ثم أتى النبي، صلى الله عليه وسلم، فقال له: ما اسمك؟ قال: غاوي بن عبد العزى، قال: أنت راشد بن عبد ربه، فأسلم وحسن إسلامه وشهد الفتح مع النبي، صلى الله عليه وسلم، وقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خير قرى عربيةٍ خيبر، وخير بني سليم راشد، وعقد له على قومه.
قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: حدثني رجل من بني سليم من بني الشريد قال: وفد رجل منا يقال له قدر بن عمار على النبي، صلى الله عليه وسلم، بالمدينة فأسلم وعاهده على أن يأتيه بألف من قومه على الخيل وأنشد يقول:
شددت يميني إذ أتيت محمداً ... بخير يدٍ شدت بحجزة مئزر
وذاك امرؤ قاسمته نصف دينه ... وأعطيته ألف امرئ غير أعسر ثم أتى إلى قومه فأخبرهم الخبر فخرج معه تسعمائة وخلف في الحي مائة، فأقبل بهم يريد النبي، صلى الله عليه وسلم، فنزل به الموت، فأوصى إلى ثلاثة رهط من قومه إلى العباس بن مرداس وأمره على ثلاثمائة، وإلى الأخنس ابن يزيد وأمره على ثلاثمائة، وقال: ائتوا هذا الرجل حتى تقضوا العهد الذي في عنقي، ثم مات، فمضوا حتى قدموا على النبي، صلى الله عليه وسلم، فقال: أين الرجل الحسن الوجه الطويل اللسان الصادق الإيمان؟ قالوا: يا رسول الله دعاه الله فأجابه، وأخبروه خبره، فقال:
أين تكملة الألف الذين عاهدني عليهم؟ قالوا: قد خلف مائة بالحي مخافة حرب كان بيننا وبين بني كنانة، قال: ابعثوا إليها فإنه لا يأتيكم في عامكم هذا شيء تكرهونه، فبعثوا إليها فأتته بالهدة وهي مائة عليها المنقع بن مالك بن أمية بن عبد العزى بن عمل بن كعب ابن الحارث بن بهثة بن سليم، فلما سمعوا وئيد الخيل قالوا: يا رسول الله أتينا، قال: لا بل لكم لا عليكم، هذه سليم بن منصور قد جاءت! فشهدوا مع النبي، صلى الله عليه وسلم، الفتح وحنيناً؛ وللمنقع يقول العباس بن مرداس القائد:
القائد المائة التي وفى بها ... تسع المئين فتم ألف أقرع
وفد هلال بن عامر
قال: رجع الحديث إلى حديث علي بن محمد القرشي، قالوا: وقدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، نفر من بني هلال فيهم عبد عوف ابن أصرم بن عمرو بن شعيبة بن الهزم من رؤيبة فسأله عن اسمه فأخبره فقال: أنت عبد الله، وأسلم، فقال رجل من ولده:
جدي الذي اختارت هوازن كلها ... إلى النبي عبد عوف وافدا ومنهم قبيصة بن المخارق قال: يا رسول الله إني حملت عن قومي حمالة فأعني فيها، قال: هي لك في الصدقات إذا جاءت.
قال: أخبرنا هشام بن محمد، أخبرنا جعفر بن كلاب الجعفري عن أشياخ لبني عامر قالوا: وفد زياد بن عبد الله بن مالك بن بجير بن الهزم ابن رؤيبة بن عبد الله بن هلال بن عامر على النبي، صلى الله عليه وسلم
فلما دخل المدينة توجه إلى منزل ميمونة بنت الحارث زوج النبي، صلى الله عليه وسلم، وكانت خالة زياد أمه غرة بنت الحارث، وهو يومئذ شاب، فدخل النبي، صلى الله عليه وسلم، وهو عندها، فلما أتى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، غضب فرجع، فقالت: يا رسول الله هذا ابن أختي! فدخل إليها ثم خرج حتى أتى المسجد ومعه زياد فصلى الظهر، ثم أدنى زياداً فدعا له ووضع يده على رأسه ثم حدرها على طرف أنفه، فكانت بنو هلال تقول: ما زلنا نتعرف البركة في وجه زياد؛ وقال الشاعر لعلي ابن زياد:
يا ابن الذي مسح النبي برأسه ... ودعا له بالخير عند المسجد
أعني زياداً لا أريد سواءه ... من غائرٍ أو متهم أو منجد
ما زال ذاك النور في عرنينه ... حتى تبوأ بيته في الملحد
وفد عامر بن صعصعة
قال: ثم رجع الحديث إلى محمد بن علي القرشي، قالوا: وقدم عامر بن الطفيل بن مالك بن جعفر بن كلاب وأربد بن ربيعة بن مالك بن جعفر على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال عامر: يا محمد ما لي إن أسلمت؟ فقال: لك ما للمسلمين وعليك ما على المسلمين، قال: أتجعل لي الأمر من بعدك؟ قال: ليس ذاك لك ولا لقومك، قال: أفتجعل لي الوبر ولك المدر؟ قال: لا ولكني أجعل لك أعنة الخيل فإنك أمرؤ فارس، قال: أو ليست لي؟ لأملأنها عليك خيلاً ورجالاً! ثم وليا، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: اللهم أكفنيهما، اللهم واهد بني عامرٍ وأغن الإسلام عن عامرٍ، يعني ابن الطفيل، فسلط
الله، تبارك وتعالى، على عامر داءً في رقبته فاندلع لسانه في حنجرته كضرع الشاة فمال إلى بيت امرأة من بني سلول وقال: غدة كغدة البكر وموت في بيت سلولية، وأرسل الله على أربد صاعقة فقتلته، فبكاه لبيد بن ربيعة، وكان في ذلك الوفد عبد الله الشخير أبو مطرف فقال: يا رسول الله أنت سيدنا وذو الطول علينا، فقال: السيد الله لا يستهوينكم الشيطان.
قالوا: وقدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، علقمة بن علاثة ابن عوف بن الأحوص بن جعفر بن كلاب وهوذة بن خالد بن ربيعة وابنه، وكان عمر جالساً إلى جنب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال له رسول الله: أوسع لعلقمة، فأوسع له، فجلس إلى جنبه، فقص عليه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، شرائع الإسلام وقرأ عليه قرآناً، فقال: يا محمد إن ربك لكريم وقد آمنت بك وبايعت على عكرمة بن خصفة أخي قيس، وأسلم هوذة وابنه وابن أخيه وبايع هوذة على عكرمة أيضاً.
قال: أخبرنا هشام بن محمد عن إبراهيم بن إسحاق العبدي عن الحجاج ابن أرطأة عن عون بن أبي جحيفة السوائي عن أبيه قال: قدم وفد بني عامر وكنت معهم إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، فوجدناه بالأبطح في قبة حمراء فسلمنا عليه فقال: من أنتم؟ قلنا: بنو عامر بن صعصعة، قال: مرحباً بكم أنتم مني وأنا منكم، وحضرت الصلاة فقام بلال فأذن وجعل يستدير في أذانه، ثم أتى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بإناء فيه ماء فتوضأ وفضلت فضلة من وضوئه فجعلنا لا نألوا أن نتوضأ مما بقي من وضوئه، ثم أقام بلال الصلاة فصلى بنا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ركعتين ثم حضرت العصر فقام بلال فأذن فجعل يستدير في أذانه، فصلى بنا رسول الله، صلى الله عليه وسلم ركعتين.
وفد ثقيف
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي عن عبد الله بن أبي يحيى الأسلمي عمن أخبره قال: لم يحضر عروة بن مسعود ولا غيلان بن سلمة حصار الطائف، كانا بجرش يتعلمان صنعة العرادات والمنجنيق والدبابات فقدما وقد انصرف رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن الطائف فنصبا المنجنيق والعرادات والدبابات وأعدا للقتال، ثم ألقى الله في قلب عروة الإسلام وغيره عما كان عليه فخرج إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأسلم، ثم استأذن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في الخروج إلى قومه ليدعوهم إلى الإسلام فقال: إنهم إذا قاتلوك، قال: لأنا أحب إليهم من أبكار أولادهم، ثم استأذنه الثانية ثم الثالثة فقال: إن شئت فاخرج، فخرج فسار إلىالطائف خمساً فقدم عشاء فدخل منزله فجاء قومه فحيوه بتحية الشرك، فقال: عليكم بتحية أهل الجنة السلام، ودعاهم إلى الإسلام، فخرجوا من عنده يأتمرون به، فلما طلع الفجر أوفى على غرفة له فأذن بالصلاة فخرجت ثقيف من كل ناحية، فرماه رجل من بني مالك يقال له أوس بن عوف فأصاب أكحله فلم يرقأ دمه، وقام غيلان بن سلمة وكنانة ابن عبد ياليل والحكم بن عمرو بن وهب ووجوه الأحلاف فلبسوا السلاح وحشدوا، فلما رأى عروة ذلك قال: قد تصدقت بدمي على صاحبه لأصلح بذاك بينكم، وهي كرامة أكرمني الله بها وشهادة ساقها الله إلي، وقال: ادفنوني مع الشهداء الذين قتلوا مع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ومات فدفنوه معهم، وبلغ رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خبره فقال: مثله كمثل صاحب ياسين دعا قومه إلى الله فقتلوه. ولحق أبو المليح ابن عروة وقارب بن الأسود بن مسعود بالنبي، صلى الله عليه وسلم، فأسلما، وسأل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن مالك بن عوف فقالا:
تركناه بالطائف، فقال: خبروه أنه إن أتاني مسلماً رددت إليه أهله وماله وأعطيته مائةً من الإبل، فقدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأعطاه ذلك وقال: يا رسول الله أنا أكفيك ثقيفاً أغير على سرحهم حتى يأتوك مسلمين، فاستعمله رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على من أسلم من قومه والقبائل، فكان يغير على سرح ثقيف ويقاتلهم، فلما رأت ذلك ثقيف مشوا إلى عبد ياليل وأتمروا بينهم أن يبعثوا إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، نفراً منهم وفداً، فخرج عبد ياليل وابناه كنانة وربيعة وشرحبيل بن غيلان بن سلمة والحكم بن عمرو بن وهب ابن معتب وعثمان بن أبي العاص وأوس بن عوف ونمير بن خرشة بن ربيعة فساروا في سبيعن رجلاً وهؤلاء الستة رؤساؤهم، وقال بعضهم: كانوا جميعاً بضعة عشر رجلاً، وهو أثبت، قال المغيرة بن شعبة: إني لفي ركاب المسلمين بذي حرض، فإذا عثمان بن أبي العاص تلقاني يستخبرني، فلما رأيتهم خرجت أشتد أبشر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بقدومهم، فألقى أبا بكر الصديق، رضي الله عنه، فأخبرته بقدومهم، فقال: أقسمت عليك لا تسبقني إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بخبرهم! فدخل فأخبر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فسر بمقدمهم، ونزل من كان منهم من الأحلاف على المغيرة بن شعبة فأكرمهم، وضرب النبي، صلى الله عليه وسلم، لمن كان فيهم من بني مالك قبة في المسجد، فكان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يأتيهم كل ليلة بعد العشاء فيقف عليهم ويحدثهم حتى يراوح بين قدميه، ويشكو قريشاً ويذكر الحرب التي كانت بينه وبينهم، ثم قاضى النبي، صلى الله عليه وسلم، ثقيفاً على قضية وعلموا القرآن، واستعمل عليهم عثمان بن أبي العاص، واستعفت ثقيف من هدم اللات والعزى فأعفاهم، قال المغيرة: فكنت أنا هدمتها، قال المغيرة فدخلوا في الإسلام
فلا أعلم قوماً من العرب بني أب ولا قبيلة كانوا أصح إسلاماً ولا أبعد أن يوجد فيهم غش لله ولكتابه منهم.
وفود ربيعة: عبد القيس
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني قدامة بن موسى عن عبد العزيز بن رمانة عن عروة بن الزبير قال: وحدثني عبد الحميد ابن جعفر عن أبيه قالا: كتب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى أهل البحرين أن يقدم عليه عشرون رجلاً منهم، فقدم عليه عشرون رجلاً رأسهم عبد الله بن عوف الأشج، وفيهم الجارود ومنقذ بن حيان، وهو ابن أخت الأشج، وكان قدومهم عام الفتح، فقيل: يا رسول الله هؤلاء وفد عبد القيس قال: مرحباً بهم نعم القوم عبد القيس! قال: ونظر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى الأفق صبيحة ليلة قدموا وقال: ليأتين ركب من المشركين لم يكرهوا علىالإسلام قد أنضوا الركاب وأفنوا الزاد، بصاحبهم علامة، اللهم اغفر لعبد القيس أتوني لا يسألوني مالاً هم خير أهل المشرق؛ قال: فجاؤوا في ثيابهم ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، في المسجد فسلموا عليه، وسألهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أيكم عبد الله الأشج؟ قال: أنا يا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وكان رجلاً دميماً، فنظر إليه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: إنه لا يستسقى في مسوك الرجال إنما يحتاج من الرجل إلى أصغريه لسانه وقلبه، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: فيك خصلتان يحبهما الله، فقال عبد الله: وما هما؟ قال: الحلم والأناة، قال: أشيء حدث أم جبلت عليه؟ قال: بل جبلت عليه؛ وكان الجارود
نصرانياً فدعاه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى الإسلام فأسلم، فحسن إسلامه، وأنزل وفد عبد القيس في دار رملة بنت الحارث، وأجرى عليهم ضيافة، وأقاموا عشرة أيام، وكان عبد الله الأشج يسائل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن الفقه والقرآن، وأمر لهم بجوائز، وفضل عليهم عبد الله فأعطاه أثنتي عشرة أوقية ونشأ، ومسح رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وجه منقذ بن حيان.
وفد بكر بن وائل
قال: ثم رجع الحديث إلى حديث محمد بن علي القرشي بإسناده الأول، قالوا: وقدم وفد بكر بن وائل على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال له رجل منهم: هل تعرف قس بن ساعدة؟ فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: ليس هو منكم هذا رجل من إياد تحنف في الجاهلية فوافى عكاظ والناس مجتمعون فيكلمهم بكلامه الذي حفظ عنه. وكان في الوفد بشير بن الخصاصية، وعبد الله بن مرثد، وحسان بن حوط؛ وقال رجل من ولد حسان:
أنا ابن حسان بن حوط وأبي ... رسول بكرٍ كلها إلى النبي قالوا: وقدم معهم عبد الله بن أسود بن شهاب بن عوف بن عمرو ابن الحارث بن سدوس على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وكان ينزل اليمامة، فباع ما كان له من مال باليمامة وهاجر وقدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بجراب من تمر فدعا له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بالبركة.
وفد تغلب
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني أبو بكر بن عبد الله بن أبي سبرة عن يعقوب بن زيد بن طلحة قال: قدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وفد بني تغلب ستة عشر رجلاً مسلمين ونصارى عليهم صلب الذهب، فنزلوا دار رملة بنت الحارث، فصالح رسول الله، صلى الله عليه وسلم، النصارى على أن يقرهم على دينهم على أن لا يصبغوا أولادهم في النصرانية، وأجاز المسلمين منهم بجوائزهم.
وفد حنيفة
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني الضحاك بن عثمان عن يزيد بن رومان، قال: محمد بن سعد: وأخبرنا علي بن محمد القرشي عن من سمى من رجاله قالوا: قدم وفد بني حنيفة على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بضعة عشر رجلاً، فيهم رحال بن عنفوة، وسلمى ابن حنظلة السحيمي، وطلق بن علي بن قيس، وحمران بن جابر من بني شمر، وعلي بن سنان، والأقعس بن مسلمة، وزيد بن عبد عمرو، ومسيلمة بن حبيب، وعلى الوفد سلمى بن حنظلة، فأنزلوا دار رملة بنت الحارث، وأجريت عليهم ضيافة، فكانوا يؤتون بغداء وعشاء مرة خبزاً ولحماً ومرة خبزاً ولبناً ومرة خبزاً وسمناً ومرة تمراً نثر لهم، فأتوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في المسجد فسلموا عليه وشهدوا شهادة الحق، وخلفوا مسيلمة في رحلهم، وأقاموا أياماً يختلفون إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وكان رحال بن عنفوة يتعلم القرآن من أبي بن كعب
فلما أرادوا الرجوع إلى بلادهم أمر لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بجوائزهم خمس أواق كل رجل، فقالوا: يا رسول الله إنا خلفنا صاحباً لنا في رحالنا يبصرها لنا، وفي ركابنا يحفظها علينا، فأمر له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمثل ما أمر به لأصحابه وقال: ليس بشركم مكاناً لحفظه ركابكم ورحالكم، فقيل ذلك لمسيلمة، فقال: عرف أن الأمر إلي من بعده، ورجعوا إلى اليمامة وأعطاهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إداوةً من ماء فيها فضل طهور، فقال: إذا قدمتم بلدكم فاكسروا بيعتكم وأنضحوا مكانها بهذا الماء واتخذوا مكانها مسجداً ففعلوا، وصارت الإداوة عند الأقعس بن مسلمة، وصار المؤذن طلق بن علي، فأذن فسمعه راهب البيعة فقال: كلمة حق، ودعوة حق! وهرب، فكان آخر العهد به، وأدعى مسيلمة، لعنه الله، النبوة، وشهد له الرحال بن عنفوة أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أشركه في الأمر فافتتن الناس به.
وفد شيبان
قال: أخبرنا عفان بن مسلم، أخبرنا عبد الله بن حسان أخو بني كعب من بلعنبر أنه حدثته جدتاه صفية بنت عليبة ودحيبة بنت عليبة حدثتاه عن حديث قيلة بنت مخرمة، وكانتا ربيبتيها، وقيلة جدة أبيهما أم أمه، أنها كانت تحت حبيب بن أزهر أخي بني جناب، وأنها ولدت له النساء، ثم توفي في أول الإسلام فانتزع بناتها منها عمهن أثؤب بن أزهر، فخرجت تبتغي الصحابة إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في أول الإسلام، فبكت جويرية منهن حديباء، وكانت أخذتها الفرصة، عليها سبيج من صوف، قال: فذهبت بها معها، فبينا هما ترثكان الجمل إذ أنتفجت الأرنب، فقالت
الحديباء القصية: والله لا يزال كعبك أعلى من كعب أثؤب في هذا الحديث أبدا! ثم سنح الثعلب فسمته باسم نسيه عبد الله بن حسان، ثم قالت فيه مثل ما قالت في الأرنب، فبينما هما ترتكان الجمل إذ برك الجمل، فأخذته رعدة، فقالت الحديباء: أدركتك والأمانة أخذة أثؤب، فقلت وأضطررت إليها: ويحك فما أصنع؟ فقالت: اقلبي ثيابك ظهورها لبطونها، وادحرجي ظهرك لبطنك، واقلبي أحلاس جملك، ثم خلعت سبيجها فقلبته، ثم أدحرجت ظهرها لبطنها، فلما فعلت ما أمرتني به انتفض الجمل ثم قام ففاج وبال، فقالت: أعيدي عليك أداتك، ففعلت، ثم خرجنا نرتك، فإذا أيؤب يسعى وراءنا بالسيف صلتاً، فوألنا إلى حواء ضخم، قد أراه حين ألقى الجمل إلى رواق البيت الأوسط جملاً ذلولاً، وأقتحمت داخله وأدركني بالسيف، فأصابت ظبته طائفة من قروني، ثم قال: ألقي إلي بنت أخي يا دفار! فرميت بها إليه فجعلها على منكبه فذهب بها، وكانت أعلم به من أهل البيت، وخرجت إلى أخت لي ناكح في بني شيبان أبتغي الصحابة إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فبينما أنا عندها ليلة من الليالي تحسبني نائمة إذ جاء زوجها من السامر فقال: وأبيك لقد وجدت لقيلة صاحب صدق، فقالت أختي: من هو؟ قال: حريث بن حسان الشيباني غادياً، وافد بكر بن وائل إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ذا صباح، فغدوت إلى جملي وقد سمعت ما قالا، فشددت عليه ثم نشدت عنه فوجدته غير بعيد، فسألته الصحبة فقال: نعم وكرامة، وركابهم مناخة، فخرجت معه صاحب صدق، حتى قدمنا على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهو يصلي بالناس صلاة الغداة، وقد أقيمت حين انشق الفجر والنجوم شابكة في السماء، والرجال لا تكاد تعارف مع ظلمة الليل، فصففت مع الرجال وكنت امرأة حديثة عهد بجاهلية، فقال لي الرجل الذي يليني من الصف امرأة أنت أم رجل؟ فقلت: لا بل امرأة، فقال: إنك قد كدت تفتنيني، فصلي مع النساء وراءك، وإذا صف من
نساء قد حدث عند الحجرات لم أكن رأيته حين دخلت، فكنت فيهن حتى إذا طلعت الشمس دنوت فجعلت إذا رأيت رجلاً ذا رواء وذا قشر طمح إليه بصري لأرى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فوق الناس، حتى جاء رجل وقد أرتفعت الشمس فقال: السلام عليك يا رسول الله، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وعليك السلام ورحمة الله وبركاته. وعليه، تعني النبي، صلى الله عليه وسلم، أسمال ملببتين كانتا بزعفران فقد نفضتا، ومعه عسيب نخلة مقشور غير خوصتين من أعلاه، وهو قاعد القرفصاء، فلما رأيت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، متخشعاً في الجلسة أرعدت من الفرق، فقال جليسه: يا رسول الله، أرعدت المسكينة، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ولم ينظر إلي وأنا عند ظهره: يا مسكينة عليك السكينة، فلما قالها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أذهب الله ما كان أدخل قلبي من الرعب، وتقدم صاحبي أول رجل، فبايعه على الإسلام عليه وعلى قومه، ثم قال: يا رسول الله أكتب بيننا وبين بني تميم بالدهناء لايجاوزها إلينا منهم إلا مسافر أو مجاور، فقال: يا غلام اكتب له بالدهناء؛ فلما رأيته أمر له بأن يكتب له بها شخص بي وهي وطني وداري، فقلت: يا رسول الله إنه لم يسألك السوية من الأرض إذ سألك، إنما هذه الدهناء عندك مقيد الجمل ومرعى الغنم، ونساء تميم وأبناؤها وراء ذلك! فقال: أمسك يا غلام، صدقت المسكينة، المسلم أخو المسلم يسعهما الماء والشجر ويتعاونان على الفتان. فلما رأى حريث أن قد حيل دون كتابه ضرب بإحدى يديه على الأخرى وقال: كنت أنا وأنت كما قيل حتفها تحمل ضأن بأظلافها، فقلت: أما والله إن كنت لدليلاً في الظلماء، جواداً بذي الرحل، عفيفاً عن الرفيقة، حتى قدمت على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ولكن لا تلمني على حظي إذ سألت حظك، فقال: وما حظك في الدهناء لا أبا لك؟ فقلت: مقيد جملي تسأله
لجمل امرأتك؟ فقال لا جرم إني أشهد رسول الله أني لك أخ ما حييت إذ أثنيت هذا علي عنده، فقلت: إذ بدأتها فلن أضيعها، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أيلام ابن ذه أن يفصل الخطة وينتصر من وراء الحجرة؟ فبكيت ثم قلت: قد والله كنت ولدته يا رسول الله حازماً، فقاتل معك يوم الربذة، ثم ذهب يميرني من خيبر، فأصابته حماها وترك علي النساء، فقال: والذي نفس محمدٍ بيده لو لم تكوني مسكينة لجررناك اليوم على وجهك، أو لجررت على وجهك، شك عبد الله، أيغلب أحيدكم أن يصاحب صويحبه في الدنيا معروفاً فإذا حال بينه وبينه من هو أولى به منه استرجع؟ ثم قال: رب أنسني ما أمضيت وأعني على ما أبقيت، والذي نفس محمد بيده أن أحيدكم ليبكي فيستعبر إليه صويحبه، فيا عباد الله لا تعذبوا إخوانكم. وكتب لها في قطعة من أديم أحمر لقيلة وللنسوة بنات قيلة أن لا يظلمن حقاً، ولا يكرهن على منكح، وكل مؤمن مسلم لهن نصير، أحسن ولا تسئن.
قال: أخبرنا عفان بن مسلم، أخبرنا عبد الله بن حسان قال: حدثني حبان بن عامر، وكان جدي أبا أمي، عن حديث حرملة بن عبد الله، جده أبي أمه الكعبي من كعب بلعنبر، قال: وحدثتني جدتاي صفية بنت عليبة ودحيبة بنت عليبة، وكان جدهما حرملة، أن حرملة خرج حتى أتى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وكان عنده حتى عرفه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ثم ارتحل، قال: فلمت نفسي فقلت: والله لا أذهب حتى أزداد من العلم عند رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأقبلت حتى قمت فقلت: يا رسول الله ما تأمرني أعمل؟ فقال يا حرملة إئت المعروف واجتنب المنكر؛ وانصرفت حتى أتيت راحلتي، ثم رجعت حتى قمت مقامي أو قريباً منه، ثم قلت: يا رسول الله ما تأمرني
أعمل؟ فقال: يا حرملة إئت المعروف واجتنب المنكر وانظر الذي تحب أذنك إذا قمت من عند القوم أن يقولوه لك فأته والذي تكره أن يقولوه لك إذا قمت من عندهم فاجتنبه.
وفادات أهل اليمن: وفد طيء
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني أبو بكر بن عبد الله بن سبرة عن أبي عمير الطائي، وكان يتيم الزهري، قال: وأخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي، أخبرنا عبادة الطائي عن أشياخهم: قالوا: قدم وفد طيء على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خمسة عشر رجلاً، رأسهم وسيدهم زيد الخير، وهو زيد الخيل بن مهلهل من بني نبهان، وفيهم وزر بن جابر بن سدوس بن أصمع النبهاني، وقبيصة بن الأسود ابن عامر من جرم طيء ومالك بن عبد الله بن خيبري من بني معن، وقعين بن خليف بن جديلة، ورجل من بني بولان، فدخلوا المدينة ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، في المسجد فعقدوا رواحلهم بفناء المسجد، ثم دخلوا فدنوا من رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فعرض عليهم الإسلام فأسلموا، وجازهم بخمس أواق ففضة كل رجل منهم، وأعطى زيد الخيل اثنتي عشرة أوقية ونشاً، وقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: ما ذكر لي رجل من العرب إلا رأيته دون ما ذكر لي إلا ما كان من زيد فإنه لم يبلغ كل ما فيه! وسماه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، زيد الخيل وقطع له فيد وأرضين، فكتب له بذلك كتاباً، ورجع مع قومه، فلما كان بموضع يقال له الفردة مات هناك، فعمدت امرأته إلى
كل ما كان النبي، صلى الله عليه وسلم، كتب له به فخرقته، وكان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قد بعث علي بن أبي طالب إلى الفلس، صنم طيء، يهدمه ويشن الغارات، فخرج في مائتي فرس فأغار على حاضر آل حاتم، فأصابوا ابنة حاتم فقدم بها على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في سبايا من طيء، وفي حديث هشام بن محمد أن الذي أغار عليهم وسبى ابنة حاتم من خيل النبي، صلى الله عليه وسلم، خالد بن الوليد.
ثم رجع الحديث إلى الأول، قال: وهرب عدي بن حاتم من خيل النبي، صلى الله عليه وسلم، حتى لحق بالشأم، وكان على النصرانية، وكان يسير في قومه بالمرباع، وجعلت ابنة حاتم في حظيرة بباب المسجد، وكانت أمرأة جميلة جزلة، فمر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقامت إليه فقالت: هلك الوالد وغاب الوافد فامنن علي من الله عليك! قال: من وافدك؟ قالت: عدي بن حاتم، فقال: الفار من الله ومن رسوله! وقدم وفد من قضاعة من الشأم، قالت: فكساني النبي، صلى الله عليه وسلم، وأعطاني نفقة وحملني، وخرجت معهم حتى قدمت الشأم على عدي فجعلت أقول له: القاطع الظالم، أحتملت بأهلك وولدك وتركت بقية والدك، فأقامت عنده أياماً وقالت له: أرى أن تلحق برسول الله، صلى الله عليه وسلم، فخرج عدي حتى قدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فسلم عليه وهو في المسجد، فقال: من الرجل؟ قال: عدي ابن حاتم، فأنطلق به إلى بيته وألقى له وسادة محشوة بليف وقال: اجلس عليها، فجلس رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على الأرض وعرض عليه الإسلام فأسلم عدي، وأستعمله رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على صدقات قومه.
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب قال: حدثني جميل بن مرثد الطائي من بني معن عن أشياخهم، قالوا: قدم عمرو بن المسبح بن كعب
ابن عمرو بن عصر بن غنم بن حارثة بن ثوب بن معن الطائي على النبي، صلى الله عليه وسلم، وهو يومئذ ابن مائة وخمسين سنة، فسأله عن الصيد فقال: كل ما أصميت ودع ما أنميت؛ وهو الذي يقول له امرؤ القيس بن حجر، وكان أرمى العرب:
رب رامٍ من بني ثعلٍ ... مخرجٍ كفيه من ستره
وفد تجيب
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي، أخبرنا عبد الله بن عمرو بن زهير عن أبي الحويرث قال: قدم وفد تجيب على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، سنة تسع، وهم ثلاثة عشر رجلاً، وساقوا معهم صدقات أموالهم التي فرض الله عليهم، فسر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بهم وقال: مرحباً بكم! وأكرم منزلهم وحباهم، وأمر بلالاً أن يحسن ضيافتهم وجوائزهم، وأعطاهم أكثر مما كان يجيز به الوفد، وقال: هل بقي منكم أحد؟ قالوا: غلام خلفناه على رحالنا وهو أحدثنا سناً، قال: أرسلوه إلينا، فأقبل الغلام الى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: إني أمرؤ من بني أبناء الرهط الذين أتوك آنفاً فقضيت حوائجهم فاقض حاجتي، قال: وما حاجتك؟ قال: تسأل الله أن يغفر لي ويرحمني ويجعل غناي في قلبي، فقال: اللهم أغفر له وارحمه واجعل غناه في قلبه، ثم أمر له بمثل ما أمر به لرجل من أصحابه، فأنطلقوا راجعين إلى أهليهم، ثم وافوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في الموسم بمنًى ستة عشر، فسألهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن الغلام، فقالوا: ما رأينا مثله أقنع منه بما رزقه الله، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إني لأرجو أن نموت جميعاً.
وفد خولان
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني غير واحد من أهل العلم قال: قدم وفد خولان، وهم عشرة نفر، في شعبان سنة عشر فقالوا: يا رسول الله نحن مؤمنون بالله ومصدقون برسوله، ونحن على من وراءنا من قومنا، وقد ضربنا إليك آباط الإبل، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ما فعل عم أنس؟ صنم لهم، قالوا: بشر وعر، أبدلنا الله به ما جئت به، ولو قد رجعنا إليه هدمناه، وسألوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن أشياء من أمر دينهم، فجعل يخبرهم بها وأمر من يعلمهم القرآن والسنن، وأنزلوا دار رملة بنت الحارث، وأمر بضيافة فأجريت عليهم، ثم جاؤوا بعد أيام يودعونه فأمر لهم بجوائز اثنتي عشرة أوقية ونش، ورجعوا إلى قومهم فلم يحلوا عقدة حتى هدموا عم أنس، وحرموا ما حرم عليهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأحلوا ما أحل لهم.
وفد جعفي
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه وعن أبي بكر ابن قيس الجعفي قالا: كانت جعفي يحرمون القلب في الجاهلية، فوفد إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، رجلان منهم، قيس بن سلمة بن شراحيل من بني مران بن جعفي، وسلمة بن يزيد بن مشجعة بن المجمع، وهما أخوان لأم، وأمهما مليكة بنت الحلو بن مالك من بني حريم بن جعفي، فأسلما، فقال لهما رسول الله، صلى الله عليه وسلم: بلغني أنكم لا تأكلون القلب؟ قالا: نعم، قال: فإنه لا يكمل إسلامكم
إلا بأكله، ودعا لهما بقلب فشوي، ثم ناوله سلمة بن يزيد، فلما أخذه أرعدت يده، فقال له رسول الله، صلى الله عليه وسلم: كله، فأكله وقال:
على أني أكلت القلب كرهاً ... وترعد حين مسته بناني قال: وكتب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لقيس بن سلمة كتاباً نسخته، كتاب من محمد رسول الله لقيس بن سلمة ابن شراحيل أني استعملتك على مران ومواليها وحريم ومواليها والكلاب ومواليها من أقام الصلاة وآتى الزكاة وصدق ماله وصفاه، قال: الكلاب أود، وزبيد، وجزء بن سعد العشيرة، وزيد الله بن سعد، وعائذ الله بن سعد، وبنو صلاءة من بني الحارث بن كعب، قال: ثم قالا: يا رسول الله إن أمنا مليكة بنت الحلو كانت تفك العاني وتطعم البائس وترحم المسكين، وإنها ماتت وقد وأدت بنية لها صغيرةً فما حالها؟ قال: الوائدة والموؤودة في النار، فقاما مغضبين، فقال: إلي فارجعا! فقال: وأمي مع أمكما، فأبيا ومضيا وهما يقولان: والله إن رجلاً أطعمنا القلب، وزعم أن أمنا في النار، لأهل أن لا يتبع! وذهبا، فلما كانا ببعض الطريق لقيا رجلاً من أصحاب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، معه إبل من إبل الصدقة فأوثقاه وطردا الإبل، فبلغ ذلك النبي، صلى الله عليه وسلم، فلعنهما فيمن كان يلعن في قوله: لعن الله رعلاً وذكوان وعصية ولحيان وابني مليكة بن حريم ومران.
قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: حدثني الوليد بن عبد الله الجعفي عن أبيه عن أشياخهم قالوا: وفد أبو سبرة وهو يزيد بن مالك بن عبد الله ابن الذؤيب بن سلمة بن عمرو بن ذهل بن مران بن جعفي على النبي، صلى الله عليه وسلم، ومعه ابناه سبرة وعزيز، فقال رسول الله، صلى الله
عليه وسلم، لعزيز: ما اسمك؟ قال: عزيز، قال: لا عزيز إلا الله، أنت عبد الرحمن، فأسلموا، وقال له أبو سبرة: يا رسول الله إن بظهر كفي سلعة قد منعتني من خطام راحلتي، فدعا له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بقدح فجعل يضرب به على السلعة ويمسحها، فذهبت فدعا له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ولابنيه، وقال له: يا رسول الله أقطعني وادي قومي باليمن، وكان يقال له حردان، ففعل، وعبد الرحمن هو أبو خيثمة بن عبد الرحمن.
وفد صداء
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني شيخ من بلمصطلق عن أبيه أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لما انصرف من الجعرانة سنة ثمان بعث قيس بن سعد بن عبادة إلى ناحية اليمن وأمره أن يطأ صداء، فعسكر بناحية قناة في أربعمائة من المسلمين، وقدم رجل من صداء فسأل عن ذلك البعث فأخبر بهم، فخرج سريعاً حتى ورد على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: جئتك وافداً على من ورائي، فاردد الجيش وأنا لك بقومي، فردهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقدم منهم بعد ذلك على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خمسة عشر رجلاً فأسلموا وبايعوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على من وراءهم من قومهم ورجعوا إلى بلادهم، ففشا فيهم الإسلام، فوافى النبي، صلى الله عليه وسلم، مائة رجل منهم في حجة الوداع.
قال: أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا الثوري عن عبد الرحمن بن زياد ابن أنعم عن زياد بن نعيم عن زياد بن الحارث الصدائي قال: قدمت
على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقلت: يا رسول الله بلغني أنك تبعث إلى قومي جيشاً، فاردد الجيش وأنا لك بقومي، فردهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال: وقدم قومي عليه، فقال: يا أخا صداءٍ إنك لمطاع في قومك، قال قلت: بل من الله ومن رسوله، قال: وهو الذي أمره رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في سفر أن يؤذن فأذن ثم جاء بلال ليقيم فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إن أخا صداءٍ قد أذن ومن أذن فهو يقيم.
وفد مراد
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي، أخبرنا عبد الله بن عمرو بن زهير عن محمد بن عمارة بن خزيمة بن ثابت قال: قدم فروة بن مسيك المرادي وافداً على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مفارقاً لملوك كندة ومتابعاً للنبي، صلى الله عليه وسلم، فنزل على سعد بن عبادة، وكان يتعلم القرآن وفرائض الإسلام وشرائعه، وأجازه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، باثنتي عشرة أوقية، وحمله على بعير نجيب، وأعطاه حلة من نسج عمان، واستعمله على مراد وزبيد ومذحج وبعث معه خالد بن سعيد بن العاص على الصدقات، وكتب له كتاباً فيه فرائض الصدقة، ولم يزل على الصدقة، حتى توفي رسول الله، صلى الله عليه وسلم.
وفد زبيد
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني عبد الله بن عمرو بن زهير عن محمد بن عمارة بن خزيمة بن ثابت قال: قدم عمر بن معد يكرب الزبيدي في عشرة نفر من زبيد المدينة، فقال: من سيد أهل هذه البحرة من بني عمرو بن عامر؟ فقيل له: سعد بن عبادة، فأقبل يقود راحلته حتى أناخ ببابه، فخرج إليه سعد فرحب به وأمر برحله فحط وأكرمه وحباه، ثم راح به إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأسلم هو ومن معه، وأقام أياماً، ثم أجازه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بجائزة وانصرف إلى بلاده وأقام مع قومه على الإسلام، فلما توفي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ارتد، ثم رجع إلى الإسلام وأبلى يوم القادسية وغيرها.
وفد كندة
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني محمد بن عبد الله عن الزهري قال: قدم الأشعث بن قيس على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في بضعة عشر راكباً من كندة فدخلوا على النبي، صلى الله عليه وسلم، مسجده قد رجلوا جمعهم واكتحلوا، وعليهم جباب الحبرة قد كفوها بالحرير، وعليهم الديباج ظاهر مخوض بالذهب، وقال لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم: ألم تسلموا؟ قالوا بلى، قال فما بال هذا عليكم! فألقوه، فلما أرادوا الرجوع إلى بلادهم أجازهم بعشر أواق عشر أواق. وأعطى الأشعث اثنتي عشرة أوقية.
وفد الصدف
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني عمر بن يحيى بن سهل بن أبي حثمة عن شرحبيل بن عبد العزيز الصدفي عن آبائه قالوا: قدم وفدنا على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهم بضعة عشر رجلاً على قلائص لهم في أزر وأردية، فصادفوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فيما بين بيته وبين المنبر، فجلسوا ولم يسلموا، فقال: مسلمون أنتم؟ قالوا نعم، قال: فهلا سلمتم؟ فقاموا قياماً فقالوا: السلام عليك أيها النبي ورحمة الله! قال: وعليكم السلام! اجلسوا، فجلسوا وسألوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن أوقات الصلاة فأخبرهم بها.
وفد خشين
قال: أخبرنا محمد بن عمر أخبرنا عبد الرحمن بن صالح عن محجن بن وهب قال: قدم أبو ثعلبة الخشني على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهو يتجهز إلى خيبر فأسلم وخرج معه فشهد خيبر، ثم قدم بعد ذلك سبعة نفر من خشين فنزلوا على أبي ثعلبة فأسلموا وبايعوا ورجعوا إلى قومهم.
وفد سعد هذيم
قال: أخبرنا محمد بن سعد قال: أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا محمد بن عبد الله ابن أخي الزهري عن أبي عمير الطائي عن أبي النعمان عن أبيه
قال: قدمت على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وافداً في نفر من قومي فنزلنا ناحية من المدينة ثم خرجنا نؤم المسجد فنجد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يصلي على جنازة في المسجد، فانصرف رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: من أنتم؟ قلنا: من بني سعد هذيم، فأسلمنا وبايعنا ثم انصرفنا إلى رحالنا، فأمر بنا فأنزلنا وضيفنا، فأقمنا ثلاثاً ثم جئناه نودعه فقال: أمروا عليكم أحدكم، وأمر بلالاً فأجازنا بأواقٍ من فضة، ورجعنا إلى قومنا فرزقهم الله الإسلام.
وفد بلي
قال: أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا أبو بكر بن عبد الله بن أبي سبرة عن موسى بن سعد، مولى لبني مخزوم، عن رويفع بن ثابت البلوي قال: قدم وفد قومي في شهر ربيع الأول سنة تسع فأنزلتهم في منزلي ببني جديلة ثم خرجتهم حتى انتهينا إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهو جالس مع أصحابه في بيته في الغداة، فقدم شيخ الوفد أبو الضباب فجلس بين يدي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فتكلم، وأسلم القوم وسألوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن الضيافة وعن أشياء من أمر دينهم، فأجابهم، ثم رجعت بهم إلى منزلي فإذا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يأتي بحمل تمر يقول: استعن بهذا التمر، قال: فكانوا يأكلون منه ومن غيره، فأقاموا ثلاثاً، ثم جاؤوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يودعونه فأمر لهم بجوائز كما كان يجيز من كان قبلهم، ثم رجعوا إلى بلادهم.
وفد بهراء
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني موسى بن يعقوب الزمعي عن عمته عن أمها كريمة بنت المقداد قالت: سمعت أمي ضباعة بنت الزبير ابن عبد المطلب تقول: قدم وفد بهراء من اليمن وهم ثلاثة عشر رجلاً، فأقبلوا يقودون رواحلهم حتى انتهوا إلى باب المقداد بن عمرو ببني جديلة، فخرج إليهم المقداد فرحب بهم وأنزلهم في منزل من الدار، وأتوا النبي، صلى الله عليه وسلم، فأسلموا وتعلموا الفرائض وأقاموا أياماً ثم جاؤوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يودعونه فأمر بجوائزهم وانصرفوا إلى اهلهم.
وفد عذرة
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني إسحاق بن عبد الله بن نسطاس عن أبي عمرو بن حريث العذري قال: وجدت في كتاب آبائي، قالوا: قدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في صفر سنة تسع وفدنا اثنا عشر رجلاً، فيهم حمزة بن النعمان العذري، وسليم وسعد ابنا مالك، ومالك ابن أبي رياح، فنزلوا دار رملة بنت الحارث النجارية، ثم جاؤوا إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، فسلموا بسلام أهل الجاهلية وقالوا: نحن إخوة قصي لأمه، ونحن الذين أزاحوا خزاعة وبني بكر عن مكة، ولنا قرابات وأرحام، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: مرحباً بكم وأهلاً ما أعرفني بكم، ما منعكم من تحية الإسلام؟ قالوا: قدمنا مرتادين لقومنا، وسألوا النبي، صلى الله عليه وسلم، عن أشياء من أمر دينهم فأجابهم فيها
وأسلموا وأقاموا أياماً ثم انصرفوا إلى أهليهم، فأمر لهم بجوائز كما كان يجيز الوفد، وكسا أحدهم برداً.
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب قال: حدثني شرقي بن القطامي عن مدلج بن المقداد بن زمل العذري قال: وحدثني ببعضه أبو زفر الكلبي قالا: وفد زمل بن عمرو العذري على النبي، صلى الله عليه وسلم، فأخبره بما سمع من صنمهم فقال: ذلك مؤمن من الجن، فأسلم وعقد له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لواء على قومه، فشهد بعد ذلك صفين مع معاوية، ثم شهد به المرج فقتل؛ وأنشأ يقول حين وفد على النبي، صلى الله عليه وسلم:
إليك رسول الله أعملت نصها ... أكلفها حزناً وقوزاً من الرمل
لأنصر خير الناس نصراً مؤزراً ... وأعقد حبلاً من حبالك في حبلي
وأشهد أن الله لا شيء غيره ... أدين له ما أثقلت قدمي نعلي
وفد سلامان
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني محمد بن يحيى بن سهل بن أبي حثمة قال: وجدت في كتب أبي أن حبيب بن عمرو السلاماني كان يحدث، قال: قدمنا وفد سلامان على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ونحن سبعة، فصادفنا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خارجاً من المسجد إلى جنازة دعي إليها، فقلنا: السلام عليك يا رسول الله! فقال: وعليكم، من أنتم؟ قلنا: نحن من سلامان قدمنا لنبايعك على الإسلام، ونحن على من وراءنا من قومنا، فالتفت إلى ثوبان غلامه فقال: أنزل هؤلاء الوفد حيث ينزل الوفد، فلما صلى الظهر جلس بين المنبر وبيته فتقدمنا
إليه فسألناه عن أمر الصلاة، وشرائع الإسلام، وعن الرقي، وأسلمنا وأعطى كل رجل منا خمس أواق، ورجعنا إلى بلادنا، وذلك في شوال سنة عشر.
وفد جهينة
قال، أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي، أخبرنا أبو عبد الرحمن المدني قال: لما قدم النبي، صلى الله عليه وسلم، المدينة وفد إليه عبد العزى ابن بدر بن زيد بن معاوية الجهني من بني الربعة بن رشدان بن قيس بن جهينة، ومعه أخوه لأمه أبو روعة، وهو ابن عم له، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لعبد العزى: أنت عبد الله، ولأبي روعة: أنت رعت العدو إن شاء الله، وقال: من أنتم؟ قالوا: بنو غيان، قال: أنتم بنو رشدان، وكان أسم واديهم غوى فسماه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، رشداً، وقال لجبلي جهينة الأشعر والأجرد: هما من جبال الجنة لا تطؤهما فتنة، وأعطى اللواء يوم الفتح عبد الله بن بدر، وخط لهم مسجدهم، وهو أول مسجد خط بالمدينة.
قال: أخبرنا هشام بن محمد، أخبرنا خالد بن سعيد عن رجل من جهينة من بني دهمان عن أبيه، وقد صحب النبي، صلى الله عليه وسلم، قال: قال عمرو بن مرة الجهني: كان لنا صنم وكنا نعظمه، وكنت سادنه، فلما سمعت بالنبي، صلى الله عليه وسلم، كسرته وخرجت حتى أقدم المدينة على النبي، صلى الله عليه وسلم، فأسلمت وشهدت شهادة الحق، وآمنت بما جاء به من حلال وحرام، فذلك حين أقول:
شهدت بأن الله حق، وانني ... لآلهة الأحجار أول تارك
وشمرت عن ساقي الإزار مهاجراً ... إليك أجوب الوعث بعد الدكادك
لأصحب خير الناس نفساً ووالداً ... رسول مليك الناس فوق الحبائك قال: ثم بعثه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى قومه يدعوهم إلى الإسلام، فأجابوه إلا رجلاً واحداً رد عليه قوله، فدعا عليه عمرو بن مرة، فسقط فوه، فما كان يقدر على الكلام وعمي واحتاج.
وفد كلب
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي قال: حدثني الحارث ابن عمرو الكلبي عن عمه عمارة بن جزء عن رجل من بني ماوية من كلب قال: وأخبرني أبو ليلى بن عطية الكلبي عن عمه قالا: قال عبد عمرو بن جبلة ابن وائل بن الجلاح الكلبي: شخصت أنا وعاصم، رجل من بني رقاش من بني عامر، حتى أتينا النبي، صلى الله عليه وسلم، فعرض علينا الإسلام فأسلمنا، وقال: أنا النبي الأمي الصادق الزكي والويل كل الويل لمن كذبني وتولى عني وقاتلني، والخير كل الخير لمن آواني ونصرني وآمن بي وصدق قولي وجاهد معي. قالا: فنحن نؤمن بك ونصدق قولك، فأسلمنا، وأنشأ عبد عمرو يقول:
أجبت رسول الله إذ جاء بالهدى ... وأصبحت بعد الجحد بالله أوجرا
وودعت لذات القداح وقد أرى ... بها سدكاً عمري وللهو أصورا
وآمنت بالله العلي مكانه ... وأصبحت للأوثان ما عشت منكرا قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: حدثني ابن أبي صالح، رجل من بني كنانة، عن ربيعة بن إبراهيم الدمشقي قال: وفد حارثة بن قطن بن زائر ابن حصن بن كعب بن عليم الكلبي وحمل بن سعدانة بن حارثة بن مغفل
ابن كعب بن عليم إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأسلما، فعقد لحمل ابن سعدانة لواء فشهد بذلك اللواء صفين مع معاوية، وكتب لحارثة بن قطن كتاباً فيه: هذا كتاب من محمد رسول الله لأهل دومة الجندل وما يليها من طوائف كلبٍ مع حارثة بن قطن، لنا الضاحية من البعل ولكم الضامنة من النخل، على الجارية العشر وعلى الغائرة نصف العشر، لا تجمع سارحتكم ولا تعدل فاردتكم، تقيمون الصلاة لوقتها وتؤتون الزكاة بحقها، لا يحظر عليكم النبات ولا يؤخذ منكم عشر البتات، لكم بذلك العهد والميثاق ولنا عليكم النصح والوفاء وذمة الله ورسوله، شهد الله ومن حضر من المسلمين.
وفد جرم
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب، أخبرنا سعد بن مرة الجرمي عن أبيه قال: وفد على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، رجلان منا يقال لأحدهما الأصقع بن شريح بن صريم بن عمرو بن رياح بن عوف بن عميرة ابن الهون بن أعجب بن قدامة بن جرم بن ريان بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة، والآخر هوذة بن عمرو بن زيد بن عمرو بن رياح فأسلما، وكتب لهما رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كتاباً، قال: فأنشدني بعض الجرميين شعراً، قاله عامر بن عصمة بن شريح، يعني الأصقع:
وكان أبو شريح الخير عمي ... فتى الفتيان حمال الغرامه
عميد الحي من جرم إذا ما ... ذوو الآكال سامونا ظلامه
وسابق قومه لما دعاهم ... إلى الإسلام أحمد من تهامه
فلباه وكان له ظهيراً ... فرفله على حيي قدامه قال: أخبرنا يزيد بن هارون، أخبرنا مسعر بن حبيب، أخبرنا عمرو بن سلمة بن قيس الجرمي أن أباه ونفراً من قومه وفدوا إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، حين أسلم الناس، وتعلموا القرآن وقضوا حوائجهم، فقالوا له: من يصلي بنا أو لنا؟ فقال: ليصل بكم أكثركم جمعاً أو أخذاً للقرآن، قال: فجاؤوا إلى قومهم فسألوا فيهم فلم يجدوا فيهم أحداً أكثر أخذاً أو جمع من القرآن أكثر مما جمعت أو أخذت، قال: وأنا يومئذ غلام علي شملة، فقدموني فصليت بهم، فما شهدت مجمعاً من جرم إلا وأنا إمامهم إلى يومي هذا، قال يزيد قال مسعر: وكان يصلي على جنائزهم ويؤمهم في مسجدهم حتى مضى لسبيله.
قال: أخبرنا عارف بن الفضل، أخبرنا حماد بن زيد عن أيوب قال: حدثني عمرو بن سلمة أبو زيد الجرمي قال: كنا بحضرة ماء ممر الناس عليه، وكنا نسألهم ما هذا الأمر فيقولون: رجل زعم أنه نبي وأن الله أرسله، وأن الله أوحى إليه كذا وكذا، فجعلت لا أسمع شيئاً من ذلك إلا حفظته كأنما يغرى في صدري بغراء، حتى جمعت فيه قرآناً كثيراً قال: وكانت العرب تلوم بإسلامها الفتح، يقولون: أنظروا فإن ظهر عليهم فهو صادق وهو نبي، فلما جاءتنا وقعة الفتح بادر كل قوم بإسلامهم، فانطلق أبي بإسلام حوائنا ذلك وأقام مع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ما شاء الله أن يقيم، قال: ثم أقبل فلما دنا منا تلقيناه، فلما رأيناه قال: جئتكم والله من عند رسول الله حقاً، ثم قال: إنه يأمركم بكذا وكذا، وينهاكم عن كذا وكذا، وأن تصلوا صلاة كذا في حين كذا، وصلاة كذا في حين كذا، وإذا حضرت الصلاة فليؤذن أحدكم، وليؤمكم أكثركم قرآناً، قال: فنظر أهل حوائنا فما وجدوا أحداً أكثر قرآناً مني للذي كنت أحفظه
من الركبان، قال: فقدموني بين أيديهم فكنت أصلي بهم وأنا ابن ست سنين، قال: وكان علي بردة كنت إذا سجدت تقلصت عني، فقالت امرأة من الحي: ألا تغطون عنا أست قارئكم؟ قال: فكسوني قميصاً من معقد البحرين، قال: فما فرحت بشيء أشد من فرحي بذلك القميص.
قال: أخبرنا أحمد بن عبد الله بن يونس، أخبرنا أبو شهاب عن خالد الحذاء عن أبي قلابة عن عمرو بن سلمة الجرمي قال: كنت أتلقى الركبان فيقرئوني الآية فكنت أؤم على عهد رسول الله، صلى الله عليه وسلم.
قال: أخبرنا هشام بن عبد الملك أبو الوليد الطيالسي، أخبرنا شعبة عن أيوب قال: سمعت عمرو بن سلمة قال: ذهب أبي بإسلام قومه إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فكان فيما قال لهم: يؤمكم أكثركم قرآناً؛ قال: فكنت أصغرهم فكنت أؤمهم، فقالت امرأة: غطوا عنا أست قارئكم، فقطعوا لي قميصاً فما فرحت بشيء ما فرحت بذلك القميص.
قال: أخبرنا يزيد بن هارون عن عاصم عن عمرو بن سلمة قال: لما رجع قومي من عند رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قالوا: إنه قال: ليؤمكم أكثركم قراءةً للقرآن؛ قال: فدعوني فعلموني الركوع والسجود، قال: فكنت أصلي بهم وعلي بردة مفتوقة، فكانوا يقولون لأبي: ألا تغطي عنا أست ابنك؟
وفد الأزد
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني عبد الله بن عمرو بن زهير الكعبي عن منير بن عبد الله الأزدي قال: قدم صرد بن عبد الله الأزدي في بضعة عشر رجلاً من قومه وفداً على رسول الله، صلى الله عليه وسلم
فنزلوا على فروة بن عمرو فحياهم وأكرمهم، وأقاموا عنده عشرة أيام، وكان صرد أفضلهم فأمره رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على من أسلم من قومه، وأمره أن يجاهد بهم من يليه من أهل الشرك من قبائل اليمن، فخرج حتى نزل جرش، وهي مدينة حصينة مغلقة، وبها قبائل من اليمن قد تحصنوا فيها، فدعاهم إلى الإسلام فأبوا، فحاصرهم شهراً وكان يغير على مواشيهم فيأخذها، ثم تنحى عنهم إلى جبل يقال شكر، فظنوا أنه قد انهزم، فخرجوا في طلبه، فصف صفوفه فحمل عليهم هو والمسلمون، فوضعوا سيوفهم فيهم حيث شاؤوا، وأخذوا من خيلهم عشرين فرساً، فقاتلوهم عليها نهاراً طويلاً وكان أهل جرش بعثوا إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، رجلين يرتادان وينظران، فأخبرهما رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بملتقاهم وظفر صرد بهم، فقدم رجلان على قومهما فقصا عليهم القصة، فخرج وفدهم حتى قدموا على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأسلموا فقال: مرحباً بكم أحسن الناس وجوهاً وأصدقه لقاءً وأطيبه كلاماً وأعظمه أمانة! أنتم مني وأنا منكم، وجعل شعارهم مبروراً وحمًى لهم حمى حول قريتهم على أعلام معلومة.
وفد غسان
قال: أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا يحيى بن عبد الله بن أبي قتادة عن محمد بن بكير الغساني عن قومه غسان قالوا: قدمنا على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في شهر رمضان سنة عشر، المدينة، ونحن ثلاثة نفر، فنزلنا دار رملة بنت الحارث، فإذا وفود العرب كلهم مصدقون بمحمد، صلى الله عليه وسلم، فقلنا فيما بيننا: أيرانا شر من يرى من العرب! ثم
أتينا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأسلمنا وصدقنا وشهدنا أن ما جاء به حق، ولا ندري أيتبعنا قومنا أم لا، فأجاز لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بجوائز وانصرفوا راجعين، فقدموا على قومهم فلم يستجيبوا لهم، فكتموا إسلامهم حتى مات منهم رجلان مسلمين، وأدرك واحد منهم عمر ابن الخطاب عام اليرموك فلقي أبا عبيدة فخبره بإسلامه فكان يكرمه.
وفد الحارث بن كعب
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني إبراهيم بن موسى المخزومي عن عبد الله بن عكرمة بن عبد الرحمن بن الحارث عن أبيه قال: بعث رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خالد بن الوليد في أربعمائة من المسلمين في شهر ربيع الأول سنة عشر إلى بني الحارث بنجران وأمره أن يدعوهم إلى الإسلام قبل أن يقاتلهم ثلاثاً ففعل فاستجاب له من هناك من بلحارث ابن كعب ودخلوا فيما دعاهم إليه، ونزل بين أظهرهم يعلمهم الإسلام وشرائعه وكتاب الله وسنة نبيه، صلى الله عليه وسلم، وكتب بذلك إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وبعث به مع بلال بن الحارث المزني يخبره عما وطئوا وإسراع بني الحارث إلى الإسلام، فكتب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى خالد أن: بشرهم وأنذرهم وأقبل ومعك وفدهم. فقدم خالد ومعه وفدهم، منهم قيس بن الحصين ذو الغصة، ويزيد بن عبد المدان، وعبد الله بن عبد المدان، ويزيد بن المحجل، وعبد الله بن قراد، وشداد بن عبد الله القناني، وعمرو بن عبد الله، وأنزلهم خالد عليه، ثم تقدم خالد وهم معه إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: من هؤلاء الذين كأنهم رجال الهند؟ فقيل: بنو الحارث بن كعب
فسلموا على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وشهدوا أن لا إله إلا الله وأن محمداً سول الله، فأجازهم بعشر أواق، وأجاز قيس بن الحصين باثنتي عشرة أوقية ونش وأمره رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على بني الحارث ابن كعب، ثم انصرفوا إلى قومهم في بقية شوال، فلم يمكثوا بعد أن رجعوا إلى قومهم إلا أربعة أشهر حتى توفي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، صلوات الله عليه ورحمته وبركاته كثيراً دائماً.
قال: أخبرنا علي بن محمد القرشي عن أبي بكر الهذلي عن الشعبي قال: قدم عبدة بن مسهر الحارثي على النبي، صلى الله عليه وسلم، فسأله عن أشياء مما خلف ورأى في سفره فجعل النبي، صلى الله عليه وسلم: يخبره عنها ثم قال له رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أسلم يا ابن مسهر، لاتبع دينك بدنياك، فأسلم.
وفد همدان
قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: حدثنا حبان بن هانئ بن مسلم ابن قيس بن عمرو بن مالك بن لأي الهمداني ثم الأرحبي عن أشياخهم قالوا: قدم قيس بن مالك بن سعد بن لأي الأرحبي على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهو بمكة فقال: يا رسول الله أتيتك لأومن بك وأنصرك، فقال له: مرحباً بك، أتأخذوني بما في يا معشر همدان، قال: نعم بأبي أنت وأمي! قال: فاذهب إلى قومك فإن فعلوا فارجع أذهب معك، فخرج قيس إلى قومه فأسلموا واغتسلوا في جوف المحورة وتوجهوا إلى القبلة، ثم خرج بإسلامهم إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: قد أسلم قومي وأمروني أن آخذك، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم، نعم
وافد القوم قيس! وقال: وفيت وفى الله بك! ومسح بناصيته وكتب عهده على قومه همدان أحمورها وغربها وخلائطها ومواليها أن يسمعوا له ويطيعوا وأن لهم ذمة الله وذمة رسوله ما أقمتم الصلاة وآتيتم الزكاة، وأطعمه ثلاثمائة فرق من خيوان، مائتان زبيب وذرة شطران ومن عمران الجوف مائة فرق بر، جارية أبداً من مال الله، قال هشام: الفرق مكيال لأهل اليمن، وأحمورها قدم، وآل ذي مران، وآل ذي لعوة، وأذواء همدان، وغربها أرحب، ونهم، وشاكر، ووادعة، ويام، ورمهبة، ودالان، وخارف، وعذر، وحجور.
قال: أخبرنا هشام بن محمد، أخبرنا إسماعيل بن إبراهيم عن إسرائيل ابن يونس عن أبي إسحاق عن أشياخ قومه قالوا: عرض رسول الله، صلى الله عليه وسلم، نفسه بالموسم على قبائل العرب فمر به رجل من أرحب يقال له عبد الله بن قيس بن أم غزال فقال: هل عند قومك من منعةٍ؟ قال: نعم، فعرض عليه الإسلام فأسلم، ثم إنه خاف أن يخفره قومه فوعده الحج من قابل ثم وجه الهمداني يريد قومه فقتله رجل من بني زبيد يقال له ذباب، ثم إن فتية من أرحب قتلوا ذباباً الزبيدي بعبد الله بن قيس.
قال: أخبرنا علي بن محمد بن أبي سيف القرشي عمن سمى من رجاله من أهل العلم قالوا: قدم وفد همدان على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عليهم مقطعات الحبرة مكففة بالديباج، وفيهم حمزة بن مالك من ذي مشعار، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، نعم الحي همدان ما أسرعها إلى النصر وأصبرها على الجهد ومنهم أبدال وأوتاد الإسلام. فأسلموا وكتب لهم النبي، صلى الله عليه وسلم، كتاباً بمخلاف خارف، ويام، وشاكر، وأهل الهضب، وحقاف الرمل من همدان لمن أسلم.
وفد سعد العشيرة
قال: أخبرنا هشام بن محمد، أخبرنا أبو كبران المرادي عن يحيى ابن هانئ بن عروة عن عبد الرحمن بن أبي سبرة الجعفي قال: لما سمعوا بخروج النبي، صلى الله عليه وسلم، وثب ذباب، رجل من بني أنس الله ابن سعد العشيرة، إلى صنم كان لسعد العشيرة يقال له فراض فحطمه، ثم وفد إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، فأسلم وقال:
تبعت رسول الله إذ جاء بالهدى ... وخلفت فراضاً بدار هوان
شددت عليه شدة فتركته ... كأن لم يكن والدهر ذو حدثان
فلما رأيت الله أظهر دينه ... أجبت رسول الله حين دعاني
فأصبحت للإسلام ما عشت ناصراً ... وألقيت فيها كلكلي وجراني
فمن مبلغ سعد العشيرة أنني ... شريت الذي يبقى بآخر فان؟ قال: أخبرنا هشام عن أبيه عن مسلم بن عبد الله بن شريك النخعي عن أبيه قال: كان عبد الله بن ذباب الأنسي مع علي بن أبي طالب بصفين فكان له غناء.
وفد عنس
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي، أخبرنا أبو زفر الكلبي عن رجل من عنس بن مالك من مذحج قال: كان منا رجل وفد على النبي، صلى الله عليه وسلم، فأتاه وهو يتعشى، فدعاه إلى العشاء فجلس، فلما تعشى أقبل عليه النبي، صلى الله عليه وسلم، فقال: أتشهد أن
لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله؟ فقال: أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله، فقال: أراغباً جئت أم راهباً؟ فقال: أما الرغبة فوالله ما في يديك مال، وأما الرهبة فوالله إنني لببلدٍ ما تبلغه جيوشك، ولكني خوفت فخفت، وقيل لي آمن بالله آمنت، فأقبل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على القوم فقال: رب خطيب من عنسٍ! فمكث يختلف إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ثم جاءه يودعه فقال له رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أخرج، وبتته وقال: إن أحسست شيئاً فوائل إلى أدنى قريةٍ. فخرج في بعض الطريق فواءل أدنى قرية فمات، رحمه الله، واسمه ربيعة.
وفد الداريين
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني محمد بن عبد الله عن الزهري عن عبيد الله بن عبد الله بن عتبة، وأخبرنا هشام بن محمد الكلبي، أخبرنا عبد الله بن يزيد بن روح بن زنباع الجذامي عن أبيه قالا: قدم وفد الداريين على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، منصرفه من تبوك، وهم عشرة نفر، فيهم تميم ونعيم ابنا أوس بن خارجة بن سواد بن جذيمة بن دراع ابن عدي بن الدار بن هانئ بن حبيب بن نمارة بن لخم، ويزيد بن قيس ابن خارجة، والفاكه بن النعمان بن جبلة بن صفارة، قال الواقدي صفارة، وقال هشام صفار بن ربيعة بن دراع بن عدي بن الدار، وجبلة بن مالك بن صفارة، وأبو هند والطيب ابنا ذر، وهو عبد الله بن رزين بن عميت ابن ربيعة بن دراع، وهانئ بن حبيب، وعزيز ومرة ابنا مالك بن سواد ابن جذيمة، فأسلموا، وسمى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الطيب
عبد الله وسمى عزيزاً عبد الرحمن؛ وأهدى هانئ بن حبيب لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، راوية خمر وأفراساً وقباء مخوصاً بالذهب، فقبل الأفراس والقباء وأعطاه العباس بن عبد المطلب، فقال: ما أصنع به؟ قال: انتزع الذهب فتحليه نساءك أو تستنفقه ثم تبيع الديباج فتأخذ ثمنه. فباعه العباس من رجل من يهود بثمانية آلاف درهم؛ وقال تميم: لنا جيرة من الروم لهم قريتان يقال لإحداهما حبرى، والأخرى بيت عينون، فإن فتح الله عليك الشأم فهبهما لي، قال: فهما لك، فلما قام أبو بكر أعطاه ذلك، وكتب له كتاباً؛ وأقام وفد الداريين حتى توفي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأوصى لهم بحاد مائة وسق.
وفد الرهاويين حي من مذحج
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني أسامة بن زيد عن زيد بن طلحة التيمي قال: قدم خمسة عشر رجلاً من الرهاويين، وهم حي من مذحج، على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، سنة عشر، فنزلوا دار رملة بنت الحارث، فأتاهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فتحدث عندهم طويلاً، وأهدوا لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، هدايا، منها فرس يقال له المرواح، وأمر به فشور بين يديه فأعجبه، فأسلموا وتعلموا القرآن والفرائض، وأجازهم كما يجيز الوفد، أرفعهم أثنتي عشرة أوقية ونشاً، وأخفضهم خمس أواق، ثم رجعوا إلى بلادهم، ثم قدم منهم نفر فحجوا مع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من المدينة، وأقاموا حتى توفي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأوصى لهم بحاد مائة وسق بخيبر في الكتيبة جارية عليهم وكتب لهم كتاباً، فباعوا ذلك في زمان معاوية.
قال: أخبرنا هشام بن محمد الكلبي قال: حدثني عمرو بن هزان ابن سعيد الرهاوي عن أبيه قال: وفد منا رجل يقال له عمرو بن سبيع إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، فأسلم فعقد له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لواء، فقاتل بذلك اللواء يوم صفين مع معاوية، وقال في اتيانه، النبي، صلى الله عليه وسلم:
إليك رسول الله أعملت نصها ... تجوب الفيافي سملقاً بعد سملق
على ذات ألواح أكلفها السرى ... تخب برحلي مرة ثم تعنق
فما لك عندي راحة أو تلجلجي ... بباب النبي الهاشمي الموفق
عتقت إذاً من رحلة ثم رحلة ... وقطع دياميم وهم مؤرق قال هشام: التلجلج أن تبرك فلاتنهض؛ وقال الشاعر:
فمن مبلغ الحسناء أن حليلها ... مصاد بن مذعور تلجلج غادرا؟
وفد غامد
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني غير واحد من أهل العلم قالوا: قدم وفد غامد على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في شهر رمضان، وهم عشرة، فنزلوا ببقيع الغرقد، ثم لبسوا من صالح ثيابهم، ثم انطلقوا إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فسلموا عليه وأقروا بالإسلام، وكتب لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كتاباً فيه شرائع الإسلام، وأتوا أبي بن كعب فعلمهم قرآناً، وأجازهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كما يجيز الوفد وانصرفوا.
وفد النخع
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه عن أشياخ النخع قالوا: بعثت النخع رجلين منهم إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، وافدين بإسلامهم، أرطاة بن شراحيل بن كعب من بني حارثة بن سعد ابن مالك بن النخع، والجهيش، واسمه الأرقم، من بني بكر بن عوف ابن النخع، فخرجا حتى قدما على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فعرض عليهما الإسلام فقبلاه، فبايعاه على قومهما، فأعجب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، شأنهما وحسن هيئتهما، فقال: هل وراءكما من قومكما مثلكما؟ قالا: يا رسول الله قد خلفنا من قومنا سبعين رجلاً كلهم أفضل منا، وكلهم يقطع الأمر وينفذ الأشياء، ما يشاركوننا في الأمر إذا كان، فدعا لهما رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ولقومهما بخير، وقال: اللهم بارك في النخع! وعقد لأرطاة لواء على قومه، فكان في يديه يوم الفتح وشهد به القادسية فقتل يومئذ فأخذه أخوه دريد فقتل، رحمهما الله فأخذه سيف بن الحارث من بني جذيمة فدخل به الكوفة.
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: كان آخر من قدم من الوفد على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وفد النخع، وقدموا من اليمن للنصف من المحرم سنة إحدى عشرة، وهم مائتا رجل، فنزلوا دار رملة بنت الحارث ثم جاؤوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مقرين بالإسلام وقد كانوا بايعوا معاذ بن جبل باليمن فكان فيهم زرارة بن عمرو، قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: هو زرارة بن قيس بن الحارث بن عداء وكان نصرانياً.
وفد بجيلة
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني عبد الحميد بن جعفر عن أبيه قال: قدم جرير بن عبد الله البجلي سنة عشر المدينة ومعه من قومه مائة وخمسون رجلاً، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: يطلع عليكم من هذا الفج من خير ذي يمنٍ على وجهه مسحة ملك فطلع جرير على راحلته ومعه قومه فأسلموا وبايعوا، قال: جرير فبسط رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فبايعني وقال: على أن تشهد أن لا إله إلا الله وأني رسول الله وتقيم الصلاة وتؤتي الزكاة وتصوم رمضان وتنصح المسلم وتطيع الوالي وان كان عبداً حبشياً، فقال: نعم، فبايعه، وقدم قيس بن عزرة الأحمسي في مائتين وخمسين رجلاً من أحمس فقال: لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من أنتم؟ فقالوا: نحن أحمس الله، وكان يقال لهم ذاك في الجاهلية، فقال لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأنتم اليوم لله، وقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لبلال: أعط ركب بجيلة وابدأ بالأحمسيين، ففعل، وكان نزول جرير بن عبد الله على فروة بن عمرو البياضي، وكان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يسائله عما وراءه، فقال: يا رسول الله، قد أظهر الله الإسلام وأظهر الأذان في مساجدهم وساحاتهم، وهدمت القبائل أصنامها التي كانت تعبد، قال: فما فعل ذو الخلصة؟ قال: هو على حاله قد بقي، والله مريح منه إن شاء الله، فبعثه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى هدم ذي الخلصة وعقد له لواء، فقال: إني لا أثبت على الخيل، فمسح رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بصدره وقال: اللهم اجعله هادياً مهدياً! فخرج في قومه، وهم زهاء مائتين، فما أكال الغيبة حتى رجع، فقال رسول الله: صلى الله عليه وسلم: هدمته؟ قال: نعم والذي بعثك
بالحق، وأخذت ما عليه وأحرقته بالنار، فتركته كما يسوء من يهوى هواه، وما صدنا عنه أحد، قال: فبرك رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يومئذ على خيل أحمس ورجالها.
وفد خثعم
قال: أخبرنا علي بن محمد القرشي عن أبي معشر عن يزيد بن رومان ومحمد بن كعب قال: وأخبرنا علي بن مجاهد عن محمد بن إسحاق عن الزهري وعكرمة بن خالد وعاصم بن عمر بن قتادة قال: وأخبرنا يزيد بن عياض بن جعدية عن عبد الله بن أبي بكر بن حزم وعن غيرهم من أهل العلم، يزيد بعضهم على بعض، قالوا: وفد عثعث بن زحر وأنس بن مدرك في رجال من خثعم إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بعدما هدم جرير ابن عبد الله ذا الخلصة، وقتل من قتل من خثعم، فقالوا: آمنا بالله ورسوله وما جاء من عند الله، فاكتب لنا كتاباً نتبع ما فيه، فكتب لهم كتاباً شهد فيه جرير بن عبد الله ومن حضر.
وفد الأشعرين
قالوا: وقدم الأشعرون على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهم خمسون رجلاً، فيهم أبو موسى الأشعري، وأخوة لهم ومعهم رجلان من عكٍ، وقدموا في سفن في البحر وخرجوا بجدة، فلما دنوا من المدينة جعلوا يقولون: غداً نلقى الأحبة، محمداً وحزبه، ثم قدموا فوجدوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في سفره بخيبر، ثم لقوا رسول الله، صلى الله عليه
وسلم، فبايعوا وأسلموا، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: الأشعرون في الناس كصرةٍ فيها مسك.
وفد حضرموت
قالوا: وقدم وفد حضرموت مع وفد كندة على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهم بنو وليعة ملوك حضرموت حمدة ومخوس ومشرح وأبضعة فأسلموا، وقال مخوس: يا رسول الله أدع أن يذهب عني هذه الرتة من لساني، فدعا له وأطعمه طعمة من صدقة حضرموت؛ وقدم وائل بن حجر الحضرمي وافداً على النبي، صلى الله عليه وسلم، وقال: جئت راغباً في الإسلام والهجرة، فدعا له ومسح رأسه، ونودي ليجتمع الناس: الصلاة جامعة، سروراً بقدوم وائل بن حجر، وأمر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، معاوية بن أبي سفيان أن ينزله، فمشى معه ووائل راكب، فقال له معاوية: ألق إلي نعلك، قال: لا، إني لم أكن لألبسها وقد لبستها، قال: فأردفني، قال: لست من أرداف الملوك، قال: إن الرمضاء قد أحرقت قدمي، قال: امش في ظل ناقتي كفاك به شرفاً، ولما أراد الشخوص إلى بلاده كتب له رسول الله، صلى الله عليه وسلم: هذا كتاب من محمدٍ النبي لوائل بن حجرٍ قيل حضرموت: إنك أسلمت وجعلت لك ما في يديك من الأرضين والحصون وأن يؤخذ منك من كل عشرةٍ واحد ينظر في ذلك ذو عدلٍ، وجعلت لك أن لا تظلم فيها ما قام الدين والنبي والمؤمنون عليه أنصار.
قال: أخبرنا هشام بن محمد، مولى لبني هاشم، عن ابن أبي عبيدة
من ولد عمار بن ياسر قال: وفد مخوس بن معد يكرب بن وليعة فيمن معه على النبي، صلى الله عليه وسلم، ثم خرجوا من عنده فأصاب مخوساً اللقوة، فرجع منهم نفر فقالوا: يا رسول الله سيد العرب ضربته اللقوة، فادللنا على دوائه، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: خذوا مخيطاً فاحموه في النار ثم اقلبوا شفر عينه ففيها شفاؤه وإليها مصيره، فالله أعلم ما قلتم حين خرجتم من عندي! فصنعوه به فبرأ.
قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: حدثني عمرو بن مهاجر الكندي قال: كانت امرأة من حضرموت ثم من تنعة يقال لها تهناة بنت كليب صنعت لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، كسوة ثم دعت ابنها كليب بن أسد بن كليب فقالت: انطلق بهذه الكسوة إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، فأتاه بها وأسلم، فدعا له، فقال رجل من ولده يعرض بناس من قومه:
لقد مسح الرسول أبا أبينا ... ولم يمسح وجوه بني بحير
شبابهم وشيبهم سواء ... فهم في اللؤم أسنان الحمير وقال كليب حين أتى النبي، صلى الله عليه وسلم:
من وشز برهوت تهوي بي عذافرة ... إليك يا خير من يحفى وينتعل
تجوب بي صفصفاً غبراً مناهله ... تزداد عفواً إذا ما كلت الإبل
شهرين أعملها نصاً على وجل ... أرجو بذاك ثواب الله يا رجل
أنت النبي الذي كنا نخبره ... وبشرتنا بك التوراة والرسل قال: أخبرنا هشام بن محمد، أخبرنا سعيد وحجر ابنا عبد الجبار ابن وائل بن حجر الحضرمي عن علقمة بن وائل قال: وفد وائل بن حجر ابن سعد الحضرمي على النبي، صلى الله عليه وسلم، فمسح وجهه ودعا له
ورفله على قومه ثم خطب الناس فقال: أيها الناس هذا وائل بن حجرٍ أتاكم من حضرموت، ومد بها صوته، راغباً في الإسلام! ثم قال لمعاوية: انطلق به فأنزله منزلاً بالحرة، قال معاوية: فانطلقت به وقد أحرقت رجلي الرمضاء فقلت: أردفني، قال: لست من أرداف الملوك، قلت: فأعطني نعليك أتوقى بهما من الحر، قال: لا يبلغ أهل اليمن أن سوقةً لبس نعل ملك، ولكن إن شئت قصرت عليك ناقتي فسرت في ظلها، قال معاوية: فأتيت النبي، صلى الله عليه وسلم، فأنبأته بقوله: فقال إن فيه لعبيةً من عبية الجاهلية. فلما أراد الانصراف كتب له كتاباً.
وفد أزد عُمان
ثم رجع الحديث إلى حديث علي بن محمد، قالوا: أسلم أهل عمان فبعث إليهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، العلاء بن الحضرمي ليعلمهم شرائع الإسلام ويصدق أموالهم، فخرج وفدهم إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فيهم أسد بن يبرح الطاحي، فلقوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فسألوه أن يبعث معهم رجلاً يقيم أمرهم، فقال مخربة العبدي، واسمه مدرك بن خوط: ابعثني إليهم، فإن لهم علي منة، أسروني يوم جنوب فمنوا علي، فوجهه معهم إلى عمان؛ وقدم بعدهم سلمة بن عياذ الأزدي في ناس من قومه فسأل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عما يعبد وما يدعو إليه، فأخبره رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: أدع الله أن يجمع كلمتنا وألفتنا، فدعا لهم، وأسلم سلمة ومن معه.
وفد غافق
قالوا: وقدم جليحة بن شجار بن صحار الغافقي على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في رجال من قومه فقالوا: يا رسول الله نحن الكواهل من قومنا، وقد أسلمنا، وصدقاتنا محبوسة بأفنيتنا، فقال: لكم ما للمسلمين وعليكم ما عليهم، فقال عوز بن سرير الغافقي: آمنا بالله واتبعنا الرسول.
وفد بارق
قالوا: وقدم وفد بارق على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فدعاهم إلى الإسلام فأسلموا وبايعوا، وكتب لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم: هذا كتاب من محمدٍ رسول الله لبارقٍ: لا تجز ثمارهم ولاترعى بلادهم في مربعٍ ولامصيفٍ إلا بمسالة من بارقٍ، ومن مر بهم من المسلمين في عركٍ أو جدبٍ فله ضيافة ثلاثة أيام، وإذا أينعت ثمارهم فلإبن السبيل اللقاط يوسع بطنه من غير أن يقتشم. شهد أبو عبيدة بن الجراح وحذيفة بن اليمان، وكتب أبي بن كعب.
وفد دوس
قالوا: لما أسلم الطفيل بن عمرو الدوسي دعا قومه فأسلموا، وقدم معه منهم المدينة سبعون أو ثمانون أهل بيت، وفيهم أبو هريرة وعبد الله بن أزيهر الدوسي، ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، بخيبر، فساروا إليه فلقوه هناك، فذكر لنا أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قسم لهم من غنيمة خيبر، ثم قدموا معه المدينة فقال الطفيل بن عمير: يا رسول الله لا تفرق بيني وبين قومي فأنزلهم حرة الدجاج؛ وقال أبو هريرة في هجرته حين خرج من دار قومه:
يا طولها من ليلةٍ وعناءها ... على أنها من بلدة الكفر نجت وقال: عبد الله بن أزيهر يا رسول الله إن لي في قومي سطة ومكاناً فاجعلني عليهم فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: يا أخا دوسٍ إن الإسلام بدأ غريباً وسيعود غريباً فمن صدق الله نجا ومن آل إلى غير ذلك هلك، إن أعظم قومك ثواباً أعظمهم صدقاً ويوشك الحق أن يغلب الباطل.
وفد ثمالة والحدان
قالوا: قدم عبد الله بن علس الثمالي ومسلية بن هزان الحداني على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في رهط من قومهما بعد فتح مكة فأسلموا وبايعوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على قومهم وكتب لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كتاباً بما فرض عليهم من الصدقة في
أموالهم، كتبه ثابت بن قيس بن شماس، وشهد فيه سعد بن عبادة ومحمد ابن مسلمة.
وفد أسلم
قالوا: قدم عميرة بن أقصى في عصابة من أسلم فقالوا: قد آمنا بالله ورسوله واتبعنا منهاجك فاجعل لنا عندك منزلة تعرف العرب فضيلتها، فإنا إخوة الأنصار ولك علينا الوفاء والنصر في الشدة والرخاء، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أسلم سالمها الله وغفار غفر الله لها، وكتب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لأسلم ومن أسلم من قبائل العرب ممن يسكن السيف والسهل كتاباً فيه ذكر الصدقة والفرائض في المواشي، وكتب الصحيفة ثابت بن قيس بن شماس، وشهد أبو عبيدة بن الجراح وعمر بن الخطاب.
وفد جذام
قالوا: قدم رفاعة بن زيد بن عمير بن معبد الجذامي ثم أحد بني الضبيب على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في الهدنة قبل خيبر وأهدى له عبدا وأسلم، فكتب له رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كتاباً: هذا كتاب من محمدٍ رسول الله لرفاعة بن زيدٍ إلى قومه ومن دخل معهم يدعوهم إلى الله فمن أقبل ففي حزب الله ومن أبى فله أمان شهرين. فأجابه قومه وأسلموا.
قال: أخبرنا هشام بن محمد، أخبرنا عبد الله بن يزيد بن روح بن زنباع عن ابن قيس بن ناتل الجذامي قال: كان رجل من جذام ثم أحد بني نفاثة يقال له فروة بن عمرو بن النافرة بعث إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بإسلامه، وأهدى له بغلة بيضاء، وكان فروة عاملاً للروم على ما يليهم من العرب، وكان منزله معان وما حولها من أرض الشأم فلما بلغ الروم إسلامه طلبوه حتى أخذوه فحبسوه عندهم، ثم أخرجوه ليضربوا عنقه فقال:
أبلغ سراة المؤمنين بأنني ... سلم لربي أعظمي ومقامي فضربوا عنقه وصلبوه.
وفد مهرة
رجع الحديث إلى حديث علي بن محمد، قالوا: قدم وفد مهرة عليهم مهري بن الأبيض، فعرض عليهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الإسلام فأسلموا، ووصلهم وكتب لهم: هذا كتاب من محمد رسول الله لمهري بن الأبيض على من آمن به من مهرة ألا يؤكلوا ولا يعركوا وعليهم إقامة شرائع الإسلام فمن بدل فقد حارب ومن آمن به فله ذمة الله وذمة رسوله، اللقطة مؤداة والسارحة منداة والتفث السيئة والرفث الفسوق. وكتب محمد بن مسلمة الأنصاري، قال: يعني بقوله لا يؤكلون أي لا يغار عليهم.
قال: أخبرنا هشام بن محمد أخبرنا معمر بن عمران المهري عن أبيه، قالوا: وفد إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، رجل من مهرة يقال له زهير بن قرضم بن العجيل بن قباث بن قمومي بن نقلان العبدي بن
الآمري بن مهري بن حيدان بن عمرو بن الحاف بن قضاعة من الشحر، فكان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يدنيه ويكرمه لبعد مسافته، فلما أراد الأنصراف ثبته وحمله وكتب له كتاباً فكتابه عندهم إلى اليوم.
وفد حمير
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني عمر بن محمد بن صهبان عن زامل بن عمرو عن شهاب بن عبد الله الخولاني عن رجل من حمير أدرك رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ووفد عليه قال: قدم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مالك بن مرارة الرهاوي رسول ملوك حمير بكتابهم وإسلامهم، وذلك في شهر رمضان سنة تسع، فأمر بلالاً أن ينزله ويكرمه ويضيفه، وكتب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى الحارث بن عبد كلال وإلى نعيم بن عبد كلال وإلى النعمان قيل ذي رعين ومعافر وهمدان: أما بعد ذلكم فإني احمد الله الذي لا إله إلا هو، أما بعد فإنه قد وقع بنا رسولكم مقفلنا من أرض الروم فبلغ ما أرسلتم وخبر عما قبلكم وأنبأنا بإسلامكم وقتلكم المشركين فإن الله تبارك وتعالى قد هداكم بهداه إن أصلحتم وأطعتم الله ورسوله وأقمتم الصلاة وآتيتم الزكاة وأعطيتم من المغنم خمس الله وخمس نبيه وصفيه وما كتب على المؤمنين من الصدقة.
وفد نجران
رجع الحديث إلى حديث علي بن محمد القرشي، قالوا وكتب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى أهل نجران، فخرج إليه وفدهم أربعة عشر رجلاً من أشرافهم نصارى، فيهم العاقب، وهو عبد المسيح، رجل من كندة، وأبو الحارث بن علقمة، رجل من بني ربيعة، وأخو كرز، والسيد وأوس ابنا الحارث، وزيد بن قيس، وشيبة، وخويلد، وخالد، وعمرو، وعبيد الله، وفيهم ثلاثة نفر يتولون أمورهم، والعاقب، وهو أميرهم وصاحب مشورتهم والذي يصدرون عن رأيه، وأبو الحارث، أسقفهم وحبرهم وإمامهم وصاحب مدارسهم، والسيد، وهو صاحب رحلتهم، فتقدمهم كرز أخو أبي الحارث وهو يقول:
إليك تغدو قلقاً وضينها ... معترضاً في بطنها جنينها مخالفاً دين النصارى دينها ... فقدم على النبي، صلى الله عليه وسلم، ثم قدم الوفد بعده، فدخلوا المسجد عليهم ثياب الحبرة، وأردية مكفوفة بالحرير، فقاموا يصلون في المسجد نحو المشرق فقال، رسول الله، صلى الله عليه وسلم: دعوهم ثم أتوا النبي، صلى الله عليه وسلم، فأعرض عنهم ولم يكلمهم، فقال لهم عثمان: ذلك من أجل زيكم هذا، فانصرفوا يومهم ذلك، ثم غدوا عليه بزي الرهبان فسلموا عليه، فرد عليهم ودعاهم إلى الإسلام، فأبوا وكثر الكلام والحجاج بينهم، وتلا عليهم القرآن، وقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إن أنكرتم ما أقول لكم فهلم أباهلكم.
فانصرفوا على ذلك، فغدا عبد المسيح ورجلان من ذوي رأيهم على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: قد بدا لنا أن لا نباهلك فاحكم
علينا بما أحببت نعطك ونصالحك، فصالحهم على ألفي حلة، ألف في رجب، وألف في صفر، أوقية كل حلة من الأواقي، وعلى عارية ثلاثين درعاً، وثلاثين رمحاً، وثلاثين بعيراً، وثلاثين فرساً، إن كان باليمن كيد، ولنجران وحاشيتهم جوار الله وذمة محمد النبي، رسول الله على أنفسهم وملتهم وأرضهم وأموالهم وغائبهم وشاهدهم وبيعهم، لا يغير أسقف عن سقيفاه، ولا راهب عن رهبانيته، ولا واقف عن وقفانيته، وأشهد على ذلك شهوداً، منهم أبو سفيان بن حرب، والأقرع بن حابس، والمغيرة بن شعبة، فرجعوا إلى بلادهم فلم يلبث السيد والعقب إلا يسيراً حتى رجعا إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، فأسلما وأنزلهما دار أبي أيوب الأنصاري، وأقام أهل نجران على ما كتب لهم به النبي، صلى الله عليه وسلم، حتى قبضه الله، صلوات الله عليه ورحمته ورضوانه وسلامه، ثم ولي أبو بكر الصديق فكتب بالوصاة بهم عند وفاته، ثم أصابوا رباً فأخرجهم عمر بن الخطاب من أرضهم وكتب لهم: هذا ما كتب عمر أمير المؤمنين لنجران من سار منهم انه آمن بأمان الله لا يضرهم أحد من المسلمين، وفاءً لهم بما كتب لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأبو بكر، أما بعد فمن وقعوا به من أمراء الشأم وأمراء العراق فليوسعهم من جريب الأرض، فما اعتملوا من ذلك فهو لهم صدقة وعقبة لهم بمكان أرضهم لا سبيل عليهم فيه لأحد ولا مغرم، أما بعد فمن حضرهم من رجل مسلم فلينصرهم على من ظلمهم، فإنهم أقوام لهم الذمة وجزيتهم عنهم متروكة أربعة وعشرين شهراً بعد أن تقدموا ولا يكلفوا إلا من ضيعتهم التي اعتملوا غير مظلومين ولا معنوف عليهم، شهد عثمان بن عفان، ومعيقب بن أبي فاطمة، فوقع ناس منهم بالعراق فنزلوا النجرانية التي بناحية الكوفة.
وفد جيشان
قال: محمد بن عمر بلغني عن عمرو بن شعيب قال: قدم أبو وهب الجيشاني على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في نفر من قومه فسألوه عن أشربة تكون باليمن، قال: فسموا له البتع من العسل والمرز من الشعير، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: هل تسكرون منها؟ قالوا: إن أكثرنا سكرنا، قال: فحرام قليل ما أسكر كثيره، وسألوه عن الرجل يتخذ الشراب فيسقيه عماله، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: كل مسكرٍ حرام.
وفد السباع
قال: محمد بن عمر قال: حدثني شعيب بن عبادة عن المطلب بن عبد الله بن حنطب قال: بينما رسول الله، صلى الله عليه وسلم، جالس بالمدينة في أصحابه أقبل ذئب فوقف بين يدي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فعوى بين يديه، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: هذا وافد السباع إليكم فإن أحببتم أن تفرضوا له شيئاً لا يعدوه إلى غيره وإن أحببتم تركتموه وتحرزتم منه فما أخذ فهو رزقه، فقالوا: يا رسول الله ما تطيب أنفسنا له بشيء، فأومأ إليه النبي، صلى الله عليه وسلم، بأصابعه، أي خالسهم، فولى وله عسلان.


از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
 
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

علماء سلف مي گفتند: "اننا لفي نعمة لو يعلم الملوك ما نحن فيها لجالدونا بالسيوف"، يعنى: "ما در نعمتى هستيم كه اگر پادشاهان از آن با خبر شوند با ما با شمشير براى حصول آن نعمت خواهند جنگيد" (سایت جامع فتاوای اهل سنت و جماعت IslamPP.Com)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 12706
دیروز : 3293
بازدید کل: 8248051

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010