Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرموده است كه: "کل مسکر حرام، و ما أسکر کثيره فقليله حرام" (صحيح ابن ماجه : 2736)، يعنى: "هر مست كنده اى حرام هست، و هر چيزى كه مقدار زياد آن مست‌کننده باشد، مقدار اندک آن نيز حرام است". 

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم > نشانه های پیامبری در ایشان پیش از وحی

شماره مقاله : 10755              تعداد مشاهده : 432             تاریخ افزودن مقاله : 25/5/1390

نشانه‏هاى پيامبرى در رسول خدا پيش از آن كه به او وحى شود
عبد الوهاب بن عطاء از ثور بن يزيد، و واقدى از خالد بن معدان نقل مى‏كنند به پيامبر صلى الله عليه وسلم گفته شد درباره خود براى ما صحبت فرماى. فرمود: آرى، من نتيجه دعاى پدرم ابراهيم و همان كسى هستم كه عيسى بن مريم به ظهورش مژده داده است و مادرم چون مرا زاييد از او پرتوى سر زد كه كاخهاى شام را براى او روشن ساخت و ميان قبيله بنى سعد بن بكر شير خوردم. روزى كه من همراه برادر شيرى خود دورتر از خانه‏هاى قبيله دامها را مى‏چرانديم دو مرد كه جامه سپيد پوشيده بودند با طشتى زرين كه انباشته از برف بود پيش من آمدند و مرا گرفتند و شكم مرا دريدند و قلبم را بيرون آوردند و آن را دريدند و تكه خون بسته سياهى را از آن بيرون كشيدند و دور افكندند، آن گاه شكم و دل مرا شستند و يكى از ايشان گفت: او را با صد نفر از امتش وزن كن و بسنج. و مرا وزن كردند و من افزون بودم. آن گاه گفت: او را با هزار نفر وزن كن. وزن كردند و من افزون بودم. گفت:
رهايش كن كه اگر او را با همه امتش وزن كنى و بسنجى او افزون خواهد بود. واقدى از قول موسى بن عبيدة، از برادرش نقل مى‏كند چون رسول خدا متولد شد بر دو دست خود به زمين آمد و سر به سوى آسمان برافراشت و مشتى خاك به دست گرفت.
و چون اين خبر به اطلاع مردى از قبيله لهب رسيد به دوست خود گفت مواظب باش، اگر اين سخن درست باشد اين نوزاد بر همه اهل زمين پيروز خواهد شد.
يزيد بن هارون و عفان بن مسلم از حماد بن سلمه، از ثابت بن انس بن مالك نقل مى‏كنند پيامبر صلى الله عليه وسلم همراه كودكان بازى مى‏كرد كه فرشته‏يى آمد و او را گرفت و شكمش را دريد و خون بسته سياهى را از آن برون آورد و دور افكند و گفت اين از شيطان‏ است. سپس او را در طشتى زرين با آب زمزم شست و محل زخم را به يك ديگر متصل كرد.
كودكان به سراغ دايه پيامبر آمدند و گفتند محمد كشته شد، محمد كشته شد. و او خود را به رسول خدا صلى الله عليه وسلم رساند و ديد رنگ چهره‏اش پريده است. انس مى‏گويد، ما نشانه محل دوخته شده را در سينه رسول خدا مى‏ديديم.
واقدى از قول عبد الله بن زيد بن اسلم، از پدرش نقل مى‏كند حليمه همراه شوهرش و پسرك شيرخوارش عبد الله و ماده خرى خاكسترى رنگ كندرو و ماده شترى سخت لاغر كه كره‏اش از لاغرى مرده بود به مكه آمدند و در پستان حليمه قطره‏يى شير نبود و گفتند مى‏خواهيم كودكى را براى شير دادن بگيريم. زنهاى ديگرى هم از قبيله سعد همراه آنها آمده بودند، و چند روزى ماندند و هر يك از زنها كودكى را گرفتند ولى حليمه كودكى نگرفته بود، پيامبر صلى الله عليه وسلم را به او پيشنهاد كردند. گفت، يتيم است و پدر ندارد و سرانجام پذيرفت. زنان همراه او يك روز زودتر رفته بودند. آمنه به حليمه گفت: بدان كودكى را انتخاب كردى كه داراى شأن و منزلت خاصى است. سوگند به خدا من در تمام مدت باردارى دشواريهايى را كه زنها در مدت آبستنى دارند، نداشتم و فرشته‏يى در خواب من آمد و گفت به زودى پسر مى‏زايى نامش را احمد بگذار كه سرور جهانيان است و او هنگام تولد با هر دو دست خود به زمين تكيه كرد و سر به سوى آسمان برافراشت. گويد، حليمه پيش شوهر خود رفت و اين خبر را به او داد كه سخت خوشحال شد، و از مكه بيرون آمدند در حالى كه ماده الاغ آنها سخت تيزرو و هموار حركت مى‏كرد و پستانهاى ماده شترشان چنان پر شير شد كه بامداد و شامگاه مى‏دوشيدندش. حليمه به زنانى كه همراهش بودند رسيد. همين كه او را ديدند، گفتند: چه كسى را گرفتى و چون به آنها خبر داد، گفتند:
آرزومنديم فرخنده و مبارك باشد. حليمه گفت: من بركت او را ديده‏ام، نمى‏توانستم پسرك خود عبد الله را سير كنم و شبها از گرسنگى نمى‏گذاشت بخوابيم، اكنون او و برادرش هر چه مى‏خواهند مى‏نوشند و راحت مى‏خوابند و اگر كودك سومى هم باشد، سير مى‏شود، و مادرش به من دستور داده است بسيار مواظب او باشم. حليمه همراه پيامبر صلى الله عليه وسلم به سرزمين خود رفت و همان جا بود. و چون بازار عكاظ بر پا شد، حليمه رسول خدا را با خود آن جا برد تا او را پيش كاهنى از بنى هذيل كه مردم كودكان خود را به او نشان مى‏دادند، ببرد. و چون آن كاهن به پيامبر صلى الله عليه وسلم نگريست، فرياد كشيد كه اى گروه هذيل، اى گروه عرب، و همه مردمى كه آن جا بودند گرد او جمع شدند. گفت: اين كودك را بكشيد. و حليمه پيامبر را در ربود. مردم مى‏گفتند: كدام پسر بجه را مى‏گويى؟ مى‏گفت: همين را. و مردم چيزى نمى‏ديدند، كه حليمه او را در ربوده بود. مردم مى‏گفتند: او كيست؟ مى‏گفت:
پسر بچه‏يى ديدم كه سوگند به خدايان همه اهل دين شما را خواهد كشت و الهه‏هاى شما را درهم خواهد شكست و بر همه شما پيروز مى‏شود. در تمام عكاظ به جستجوى پيامبر صلى الله عليه وسلم بر آمدند و پيدا نشد، كه مادرش او را به جايگاه خويش برگردانده بود و پس از آن هرگز پيامبر را به هيچ كاهنى و به هيچ كس از مردم نشان نمى‏دادند.
واقدى مى‏گويد زياد بن سعد، از عيسى بن عبد الله بن مالك نقل مى‏كند آن مرد هذلى همچنان فرياد مى‏كشيد واى بر هذيل و سوگند به خدايان كه اين شخص منتظر فرمان آسمانى است و شروع به برانگيختن مردم عليه پيامبر كرد و چيزى نگذشت كه ديوانه شد و كافر بود.
واقدى از معاذ بن محمد، از عطاء بن ابى رباح، از ابن عباس نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است حليمه به جستجوى پيامبر بر آمد و او را همراه خواهر شيرى ديد كه هنگام نيمروز و شدت گرما گوسندان را مى‏چرانند، گفت در اين گرما؟ دختر حليمه گفت: مادر جان، اين برادرم احساس گرما نمى‏كند، مى‏بينم ابرى بر سرش سايه مى‏افكند، وقتى مى‏ايستد ابر هم مى‏ايستد و چون حركت مى‏كند ابر هم حركت مى‏كند تا موقعى كه به اين جا مى‏رسيم.
واقدى مى‏گويد، ابو معشر نجيح برايم نقل كرد در سايه كعبه براى عبد المطّلب فرشى گسترده مى‏شد و پسران عبد المطّلب اطراف آن مى‏نشستند و منتظر عبد المطّلب مى‏ماندند و پيامبر صلى الله عليه وسلم كه پسر بچه چالاكى بود مى‏آمد و بر آن فرش مى‏نشست.
عموهايش مى‏گفتند اى محمد از فرش پدر بزرگت كنار برو و چون عبد المطّلب چنين مى‏ديد مى‏گفت: اين فرزندم با فرمانروايى انس مى‏گيرد و مثل اينكه با خود تمرين فرمانروايى مى‏كند.
اسحاق بن يوسف ازرق از عبد الله بن عون، از عمرو بن سعيد نقل مى‏كرد كه ابو طالب مى‏گفت در منطقه ذو المجاز بودم و اين برادرزاده‏ام همراهم بود- و مقصودش پيامبر بود- من تشنه شدم و به او گفتم اى برادرزاده‏ام تشنه‏ام و هنگامى كه اين سخن را به او گفتم چيزى جز چند مهره نداشت. گويد حركتى به خود داد و از مركب پياده شد و گفت:
عمو جان تشنه‏اى؟ گفتم: آرى. با پاشنه پاى خود اشاره‏يى به زمين كرد، ناگاه آب بيرون آمد و گفت: عمو جان بياشام. و من آشاميدم.
عبد الله بن جعفر رقّى از ابو المليح، از عبد الله بن محمد بن عقيل نقل مى‏كرد كه مى‏گفت ابو طالب آهنگ سفر شام كرد. پيامبر صلى الله عليه وسلم به او گفت: عمو جان اين جا مرا پيش چه كسى مى‏گذارى، مادرى ندارم كه مرا تكفل كند و هيچ كس ديگر هم مرا پناه نمى‏دهد.
گويد، ابو طالب را دل به او بسوخت و او را پشت سر خود سوار كرد و همراه او بيرون آمد و بر كنار صومعه راهبى فرود آمدند. راهب پرسيد: نسبت اين پسر با تو چيست؟ ابو طالب گفت: پسر من است. راهب گفت: چنين نيست و نبايد پدرش زنده باشد. ابو طالب پرسيد:
براى چه؟ گفت: چهره‏اش چهره پيامبران و چشم او چشم پيامبران و انبياست. ابو طالب:
پرسيد نبى چيست؟ گفت: نبى كسى است كه بر او از آسمان وحى مى‏شود و او مردم زمين را از احكام و اخبار آسمانى خبر مى‏دهد. ابو طالب با تعجب گفت: خداى اجل از آن است كه تو مى‏گويى. راهب گفت: از يهوديان او را نگهدار. گويد، به راه ادامه دادند و كنار صومعه ديگرى فرود آمدند. راهب آن صومعه هم پرسيد نسبت اين پسر با تو چيست؟ ابو طالب گفت: پسر من است. راهب گفت: پسر تو نيست و نبايد پدرش زنده باشد. ابو طالب گفت:
براى چه؟ گفت: زيرا چهره و چشم او به چهره و چشم پيامبر شبيه است. ابو طالب گفت:
سبحان الله، خداوند اجل از اين است كه تو مى‏گويى. و به پيامبر گفت: اى برادرزاده، مى‏شنوى چه مى‏گويند؟ پيامبر فرمود: عمو جان منكر قدرت خدا مباش.
واقدى از محمد بن صالح بن دينار و عبد الله بن جعفر زهرى و ابن ابى حبيبه از داود بن حصين نقل مى‏كنند چون ابو طالب به شام رفت و پيامبر صلى الله عليه وسلم را براى نخستين بار با خود به شام برد در آن هنگام پيامبر دوازده ساله بود. چون كاروان به شهر بصرى از شهرهاى شام رسيد نزديك صومعه‏يى فرود آمدند و در آن راهبى به نام بحيرا زندگى مى‏كرد و دانشمندان مسيحى در آن صومعه كتابهايى را كه از دير باز به ارث برده بودند، مى‏خواندند.
قبلا هم كاروانيان قريش همواره كنار همان صومعه فرود مى‏آمدند و معمولا بحيرا با آنها صحبتى نمى‏كرد. در اين سفر چون كاروان نزديك صومعه او فرود آمد، بحيرا براى ايشان غذايى فراهم آورد و آنها را دعوت كرد و علت اين كار آن بود كه چون كاروان از دور پديدار شد بحيرا ابرى را ديد كه بر رسول خدا سايه افكنده است و چون آنها زير درخت فرود آمدند متوجه شد كه ابر بر آن درخت سايه افكند و شاخه‏هاى درخت بر رسول خدا سايه افكند و شاخه‏ها به سويى كه رسول خدا نشسته بود فراهم آمد. بحيرا كه چنين ديد از صومعه خود به زير آمد و دستور تهيه خوراك داد. و چون آماده شد كسى پيش كاروانيان فرستاد و پيام داد كه اى قرشيان، من براى شما غذايى تهيه كرده‏ام و دوست مى‏دارم همگى براى خوردن حاضر شويد و هيچ كس نه كوچك و نه بزرگ و نه بنده و نه آزاد از حضور خوددارى نكنيد و با اين كار مرا گرامى خواهيد داشت. مردى گفت: امروز خبر تازه‏يى است. تو هيچ گاه نسبت به ما چنين رفتار نمى‏كردى؟ بگو هدف تو چيست؟ بحيرا گفت:
مى‏خواستم شما را گرامى داشته باشم و به هر حال شما را به من حقى است. همگان آمدند و فقط پيامبر صلى الله عليه وسلم به واسطه اينكه نوجوان و از همه كوچكتر بود حاضر نشد و كنار بارها زير درخت نشست. و چون بحيرا به ايشان نگريست متوجه شد صفاتى را كه از پيامبر مى‏داند در ايشان نمى‏بيند و نگاه كرد و ابر را نديد كه بر سر كسى از آنان سايه انداخته باشد. بعد ابر را ديد كه بر فراز سر حضرت ختمى مرتبت ايستاده است. به آنان گفت: آيا كسى از شما هست كه براى غذا خوردن نيامده باشد؟ گفتند: فقط پسر بچه‏يى كه از همه كوچكتر است كنار بارها مانده است. گفت: او را بخوانيد تا حاضر شود و زشت است كه مردى را كه از خود شماست نياورده‏ايد. گفتند: به خدا سوگند او از لحاظ نسب از همه ما شريف‏تر و برادرزاده اين مرد يعنى ابو طالب است و نوه عبد المطّلب، حارث بن عبد المطّلب بن عبد مناف. گفت: به خدا سوگند اين مايه سرزنش است كه نوه عبد المطّلب ميان ما حاضر نباشد. برخاست و دست پيامبر را گرفت و او را براى غذا خوردن آورد. ابر همچنان بالاى سر پيامبر صلى الله عليه وسلم حركت مى‏كرد. بحيرا به دقت او را مورد ملاحظه قرار داد و به بعضى از نشانه‏هاى بدنى پيامبر صلى الله عليه وسلم كه مى‏دانست نگريست و چون از سر سفره برخاستند و پراكنده شدند، راهب پيش رسول خدا آمد و گفت: اى پسر، تو را به حق لات و عزى سوگند مى‏دهم كه از هر چه مى‏پرسم به من پاسخ دهى. رسول خدا فرمود: مرا به لات و عزى سوگند مده كه به خدا سوگند هيچ چيز را به اندازه آن دو دشمن نمى‏دارم. گفت: تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه هر چه مى‏پرسم پاسخ دهى. فرمود: هر چه مى‏خواهى بپرس. راهب به پرسشهايى در مورد حالات رسول خدا و خواب او پرداخت و پيامبر صلى الله عليه وسلم پاسخ مى‏داد و او مى‏ديد مطابق با آن چيزهايى است كه مى‏داند. آن گاه ميان دو چشم پيامبر را نگريست و پشت او را برهنه ساخت و چون مهر نبوت را ميان شانه‏هاى آن حضرت و به همان ترتيب كه مى‏دانست ديد آن را بوسيد.
قريش گفتند معلوم مى‏شود محمد صلى الله عليه وسلم در نظر راهب داراى قدر و منزلت است. ابو طالب‏ كه چنين ديد بر برادرزاده خود ترسيد. و راهب از ابو طالب پرسيد اين پسر بچه با تو چه نسبتى دارد؟ ابو طالب گفت: پسر من است. گفت: او پسر تو نيست و نبايد پدرش زنده باشد.
گفت: اين برادرزاده من است. راهب گفت: پدرش چه شد؟ گفت: هنگامى كه مادرش به او حامله بود پدرش در گذشت. گفت: مادرش چه شد؟ ابو طالب پاسخ داد كه به تازگى درگذشته است. گفت: اكنون راست گفتى. برادرزاده‏ات را به شهر خودش برگردان و از يهوديان بر او بترس كه به خدا سوگند اگر او را ببينند و بشناسند و آنچه من دانستم بدانند او را خواهند كشت و براى اين برادرزاده تو شأن و منزلت بزرگى است كه ما در كتابهاى خود ديده‏ايم و از پدران ما براى ما روايت كرده‏اند. و توجه داشته باش كه من خير خواهى كردم و به تو گفتم. چون ابو طالب و ديگران از كارهاى بازرگانى خود آسوده شدند، ابو طالب با شتاب همراه پيامبر از شام بيرون آمد. اتفاقا گروهى از يهوديان كه پيامبر صلى الله عليه وسلم را ديده بودند او را شناخته و تصميم گرفته بودند كه غافلگيرش كنند و بكشندش و پيش بحيرا رفتند كه با او مشورت كنند و او به شدت ايشان را نهى كرد و پرسيد آيا فهميديد و شناختيد كه پيامبر است؟ گفتند: آرى. گفت: در اين صورت قدرت دسترسى به او نخواهيد داشت- خداوند خود حافظ اوست. ايشان تصديق كردند و از اقدام خود دست برداشتند. ابو طالب هم با پيامبر برگشت و پس از آن از ترس هيچ گاه آن حضرت را به سفر نبرد.
واقدى از يعقوب بن عبد الله اشعرى، از جعفر بن ابو مغيرة، از سعيد بن عبد الرحمن ابزى نقل مى‏كند بحيرا به ابو طالب گفت: از اين پس برادرزاده‏ات را به اين جا نياورى كه يهود اهل ستيزه و دشمن هستند و اين پسر پيامبر اين امت و عرب است و يهود بر او رشك مى‏برند و مى‏خواهند پيامبرى فقط در بنى اسرائيل باشد و به هر حال مواظب برادرزاده خود باش.
واقدى از موسى بن شيبة، از عميره دختر عبيد الله بن كعب بن مالك، از ام سعد دختر سعد، از نفيسه دختر منية كه خواهر يعلى بن منيه است مى‏كند چون پيامبر صلى الله عليه وسلم به بيست و پنج سالگى رسيد و به واسطه صفات پسنديده‏يى كه داشت به امين معروف بود، ابو طالب به او گفت اى برادرزاده، من مردى فقيرم و روزگار بر ما سخت شده و اين سالها با گرانى و قحطى عجيبى نيز همراه است، و ما هم سرمايه و تجارتى نداريم، كاروان بازرگانى‏ قريش آماده رفتن به شام است و خديجه دختر خويلد گروهى از مردان قوم تو را به عنوان مزدور در كاروانهاى خود مى‏فرستد، اگر مايل باشى مى‏توانى به او پيشنهاد همكارى بدهى.
چون اين خبر به خديجه رسيد، خودش كسى را پيش پيامبر فرستاد و براى ايشان دو برابر مزدى كه به ديگران مى‏داد، تعيين كرد. و پيامبر صلى الله عليه وسلم همراه ميسرة غلام خديجه بيرون آمد و چون به بصراى شام رسيدند در بازار بصرى نزديك صومعه راهبى كه نامش نسطور بود زير سايه درختى فرود آمدند. راهب پيش ميسرة آمد كه او را از پيش مى‏شناخت و پرسيد كسى كه زير اين درخت نشسته است كيست؟ ميسرة گفت: مردى از قريش و اهل مكه است.
راهب گفت: هرگز زير اين درخت كسى جز پيامبران ننشسته است. آن گاه پرسيد آيا در چشمهاى او رگه‏هاى سرخ وجود دارد؟ ميسرة گفت: آرى، و همواره چشمانش سرخ است.
راهب گفت: او هموست، خاتم پيامبران است، اى كاش من تا هنگامى كه او برانگيخته مى‏شود، زنده باشم و او را درك كنم. آن گاه پيامبر صلى الله عليه وسلم ميان بازار آمد، كالاهاى خود را فروخت و كالاهاى ديگرى خريد و در آن موقع ميان او و مردى اختلافى پيش آمد. آن مرد گفت: اگر راست مى‏گويى به لات و عزى سوگند بخور. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: من هرگز به آنها سوگند نخورده‏ام. من از حق خود گذشتم و از آن دو نيز هميشه روگردانم. آن مرد گفت: حق با تو و سخنت درست است. و سپس در خلوت به ميسرة گفت: به خدا سوگند اين شخص پيامبر است، و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اين همان كسى است كه علماى ما صفات او را در كتابهاى خود ديده‏اند. ميسرة اين موضوع را به دقت گوش داد، و كاروان بازگشت. ميسرة مى‏ديد هنگام نيمروز و شدت گرما دو فرشته پيامبر را از آفتاب سايه مى‏افكنند و رسول خدا بر شتر خود بود. گويند، خداوند متعال محبت پيامبر صلى الله عليه وسلم را در دل ميسرة افكنده بود و او نسبت به پيامبر همچون برده بود. هنگام بازگشت چون به مرّ الظهران رسيدند، ميسرة به پيامبر گفت: شما پيشاپيش نزد خديجه برو و خبر بده كه خداوند در اين سفر چه خير و سودى لطف كرده است و خديجه قدردان شما خواهد بود.
پيامبر صلى الله عليه وسلم جلوتر راه افتاد و هنگام نيمروز وارد مكه شد. خديجه در غرفه‏يى همراه چند زن كه نفيسه دختر منيه هم با ايشان بود نشسته بود. او متوجه پيامبر شد كه سوار بر شترش وارد مكه شد و دو فرشته بر او سايه افكنده بودند. و آن حضرت را به آنها نشان داد و همگى تعجب كردند. پيامبر صلى الله عليه وسلم پيش خديجه آمد و خبر داد كه چه مقدار سود برده‏اند.
خديجه شاد شد. و چون ميسرة آمد ديده‏ها و شنيده‏ها را به خديجه گفت و اظهار داشت كه من اين دو فرشته را از هنگام بيرون آمدن از شام مى‏ديدم و سخنان نسطور راهب و آن مرد ديگر را كه اختلاف نظر با پيامبر داشت به اطلاعش رساند. در اين سفر كالاهاى بازرگانى خديجه دو برابر دفعات ديگر سود كرد و او هم دو برابر آنچه با پيامبر صلى الله عليه وسلم قرار گذاشته بود، به ايشان پرداخت.
عبد الحميد حمانى از نضر كه پدر ابو عمر خرّاز است، از عكرمه، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است اول نشانه‏يى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم از نبوت در كودكى در خود ديد آن بود كه شنيد سروشى مى‏گويد عورت خود را بپوش و پس از آن هرگز آن حضرت برهنه ديده نشد.
عبد الحميد حمّانى از سفيان ثورى، از منصور، از موسى بن عبد الله بن يزيد، از قول زنى از عايشه نقل مى‏كند كه مى‏گفته است من نيز هرگز عورت رسول خدا را نديدم.
واقدى از على بن محمد بن عبيد الله بن عبد الله بن عمر بن خطاب، از منصور بن عبد الرحمن، از مادرش برّه دختر ابو تجرات نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم همواره براى قضاى حاجت از مناطق مسكونى دور مى‏رفت، چنان كه هيچ خانه‏يى ديده نشود و معمولا ميان دره‏هاى دور و صحرا مى‏رفت. در آغاز نبوت و آن وقت كه خداوند مى‏خواست او را گرامى فرمايد به هيچ سنگ و درختى عبور نمى‏كرد مگر اينكه به او سلام مى‏دادند و مى‏گفتند: سلام بر تو اى رسول خدا. پيامبر صلى الله عليه وسلم به چپ و راست و پشت سر خود مى‏نگريست و كسى را نمى‏ديد.
محمد بن عبد الله بن يونس از ابو الاحوص، از سعيد بن مسروق، از منذر، از ربيع بن خثيم نقل مى‏كند كه مى‏گفته است در دوره جاهلى و پيش از اسلام پيامبر صلى الله عليه وسلم را داور قرار مى‏دادند و به آن حضرت داورى مى‏بردند و اين مسأله در اسلام نيز تحكيم شده است و خداوند مى‏فرمايد هر كس كه از رسول خدا اطاعت كند، از خداوند اطاعت كرده است.
خالد بن خداش از حمّاد بن زيد، از ليث، از مجاهد نقل مى‏كند قبيله بنى غفار گوساله‏يى را آوردند كه براى يكى از بتهاى خود قربانى كنند. چون حيوان را بستند بانگ برآورد كه اى آل ذريح، كارى كه مايه رستگارى است، پيش آمده است. مردى با زبان فصيح در مكه بانگ برداشته است و گواهى مى‏دهد كه خدايى جز خداى يگانه نيست.
گويد، چون دقت كردند پيامبر صلى الله عليه وسلم مبعوث شده بود.
واقدى از ابو بكر بن عبد الله بن ابى سبرة، از حسين بن عبد الله بن عبيد الله بن عباس، از عكرمة، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است ام ايمن برايم نقل مى‏كرد در بوانة بتى بود كه قريش براى بزرگداشت آن مى‏رفتند و براى آن قربانى مى‏بردند و سرهاى خود را مى‏تراشيدند و عبادت مى‏كردند و يك روز تا شب در آن جا مى‏ماندند و اين كار در هر سال يك روز صورت مى‏گرفت. گويد، ابو طالب نيز با قوم خود آن جا حاضر مى‏شد و اصرار مى‏كرد كه پيامبر هم در آن عيد با ايشان همراهى كند و آن حضرت نمى‏پذيرفت و من ديدم كه ابو طالب از اين جهت بر او خشم گرفت و ديدم عمه‏هاى پيامبر هم بر او خشم گرفتند و به شدت خشمگين شدند و مى‏گفتند ما بر تو مى‏ترسيم زيرا از خدايان ما دورى مى‏كنى. و مى‏گفتند: اى محمد چه مى‏شود كه در اين عيد قوم خود شركت كنى و زبان جمعى را بر سر ما دراز نكنى. ام ايمن گويد، آنها آنقدر اصرار كردند كه پيامبر صلى الله عليه وسلم نيز همراه قوم رفت و چند روزى نبود و بعد ترسان و ناراحت پيش ما آمد. عمه‏هايش گفتند: چه پيش آمده است؟
فرمود: مى‏ترسم گرفتار اختلال حواس شده باشم. گفتند: خداوند با اين همه صفات خير كه در تو وجود دارد شيطان و ديو را بر تو چيره نخواهد كرد، مگر چه ديده‏اى؟ فرمود: به هر بتى كه نزديك مى‏شدم مردى بلند قامت و سپيد چهره به من فرياد مى‏زد كه اى محمد برگرد و به آن دست مزن. ام ايمن مى‏گويد: پيش از آنكه عيد سال بعد برسد آن حضرت به پيامبرى مبعوث شد.
واقدى از سليمان بن داود بن حصين، از پدرش، از عكرمة، از ابن عباس، از ابىّ بن كعب نقل مى‏كند چون تبّع به مدينه آمد در قناعت فرود آمد و كسى پيش دانشمندان يهودى فرستاد و پيام داد كه من اين شهر را ويران مى‏كنم تا آيين يهودى در آن باقى نماند و دين عرب در آن رايج گردد. گويد، ساموئل يهودى كه دانشمندترين ايشان بود گفت: اى پادشاه، اين شهر محل هجرت پيامبرى از نسل اسماعيل است كه زادگاهش مكه و نامش احمد است و در همين جا كه تو فرود آمده‏اى گروه زيادى از دشمنان و هم از اصحاب او كشته و زخمى خواهند شد. تبّع گفت: اگر آن چنان كه مى‏پنداريد او پيامبر باشد چه كسى در آن هنگام با او جنگ خواهد كرد؟ گفت: قوم خودش به جنگ او مى‏آيند و اين جا كشته خواهند شد. گفت: قبر او كجاست؟ گفت: در همين سرزمين. تبّع پرسيد: هنگام جنگ پيروزى از كه خواهد بود؟ گفت: يك مرتبه پيروز مى‏شود و يك مرتبه شكست مى‏خورد آن هم در همين جا كه تو منزل كرده‏اى و اصحابش اين جا بيش از هر جاى ديگر كشته مى‏شوند ولى سرانجام پيروزى از اوست و بر همه غلبه مى‏كند و كسى نمى‏تواند در اين مورد با او مبارزه كند. تبّع پرسيد: صفات و نشانيهاى آن پيامبر چيست؟ گفت: مردى ميانه بالاست نه كوتاه و نه بلند، در چشمانش سرخى است، بر شتر سوار مى‏شود و حلّه بر خود مى‏پيچيد، شمشيرش بر دوش اوست، براى او مهم نيست با چه كسى درگير شود، خواه برادر باشد خواه عمو و پسر عمو، و پيروز مى‏شود و دين خود را آشكار مى‏سازد.
تبّع گفت: براى ويران كردن اين شهر راهى نيست و هرگز خرابى آن بر دست من مباد و به سوى يمن بازگشت.
واقدى براى ما از عبد الحميد بن جعفر، از پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است زبير بن باطا كه دانشمندترين يهوديان بود مى‏گفت: كتابى سر به مهر از پدرم داشتم كه در آن آمده بود احمد پيامبر صلى الله عليه وسلم در سرزمين بنى قريظه ظاهر خواهد شد و صفات نشانيهايش چنين و چنان است. زبير بعد از مرگ پدرش اين موضوع را پيش از ظهور پيامبر صلى الله عليه وسلم مكرر نقل مى‏كرد ولى همين كه خبر ظهور پيامبر صلى الله عليه وسلم را در مكه شنيد، مطالب آن كتاب را محو كرد و موضوع را پوشيده داشت و مى‏گفت اين شخص آن پيامبر نيست.
واقدى براى ما از ضحاك بن عثمان، از مخرمة بن سلمان، از كريب، از ابن عباس نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است يهوديان خيبر و فدك و بنى قريظه و بنى نضير صفات و نشانيهاى پيامبر صلى الله عليه وسلم را پيش از بعثت او مى‏دانستند و توجه داشتند كه مدينه محل هجرت آن حضرت است و چون رسول خدا متولد شد، دانشمندان يهود گفتند امشب احمد متولد شد و ستاره‏اش طالع گرديد و چون آن حضرت مبعوث شد گفتند احمد صلى الله عليه وسلم به پيامبرى برانگيخته شد و ستاره‏اش ظاهر گرديد، همه اين امور را مى‏دانستند و به آن اقرار و نشانيها و صفات او را در نظر داشتند و از رشك و ستم به او نگرويدند.
واقدى براى ما از محمد بن صالح، از عاصم بن عمر بن قتادة، از نملة بن ابى نملة، از پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است يهود بنى قريظه نام و نشان رسول خدا صلى الله عليه وسلم را در كتابهاى خود مى‏خواندند و به كودكان خود آموزش مى‏دادند كه نام و صفات او چيست و محل هجرت او پيش ماست، ولى چون رسول خدا ظهور كرد، حسد بردند و ستم كردند و گفتند اين او نيست.
واقدى براى ما از ابراهيم بن اسماعيل بن ابى حبيبه، از داود بن حصين، از ابو سفيان غلام ابن ابى احمد نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است اسلام ثعلبة بن سعية و اسيد بن سعية و اسد بن عبيد پسر عموى ايشان به واسطه مطالبى بود كه ابو عمير ابن هيّبان اظهار داشته بود.
اين ابو عمير كه به ابن هيّبان هم معروف است، شخصى يهودى است از يهوديان شام كه چند سال پيش از ظهور اسلام به مدينه آمده است. آنها مى‏گفته‏اند هيچ كس را نديده‏ام كه نمازهاى پنجگانه را به خوبى او بگزارد و هر گاه باران نمى‏آمد نيازمند او مى‏شديم و مى‏گفتيم: اى ابن هيّبان بيرون بيا و براى ما باران بخواه. مى‏گفت: نمى‏شود، مگر آنكه پيش از بيرون شدن صدقه‏يى بدهيد. مى‏گفتيم: چه مقدار صدقه بدهيم؟ مى‏گفت: براى هر كس يك كيلو خرما يا نيم من جو. و چنان مى‏كرديم و او به صحرا مى‏آمد و به خدا سوگند از آن جا خارج نشده بوديم كه ابرها ظاهر مى‏شد و بر ما باران مى‏باريد و اين كار را چند مرتبه براى ما انجام داد و هر مرتبه هم باران باريد. او ميان ما بود كه درگذشت و چون مرگش فرا رسيد گفت: اى گروه يهود، مى‏دانيد چه چيز مرا از سرزمين نان و شراب به اين سرزمين بينوايى و گرسنگى آورد؟ گفتند: خود داناترى. گفت: آمدم تا منتظر ظهور پيامبرى باشم كه زمان ظهورش فرا رسيده است و اين شهر محل هجرت اوست و آرزومند بودم كه زمانش را درك و از او پيروى كنم، و هر گاه شنيديد كه ظاهر شده است كسى از شما به او پيشى نگيرد و اگرچه ممكن است خونهايى ريخته شود و زنان و كودكانى اسير شوند ولى اين موضوع شما را از او باز ندارد. و در گذشت.
گويد، شبى كه فرداى آن حصارهاى بنى قريظه فتح شد، ثعلبة و اسيد پسران سعية و اسد بن عبيد كه هر سه جوان هم بودند به يهوديان گفتند به خدا سوگند اين پيامبر است و همان مردى است كه ابن هيّبان براى ما مى‏گفت، از خداى بترسيد و او را پيروى كنيد. گفتند:
اين او نيست. گفتند: به خدا سوگند كه اين همان است. و خودشان سه نفر از حصار به زير آمدند و اسلام آوردند و قوم ايشان از مسلمان شدن خوددارى كردند.
واقدى براى ما از محمد بن عبد الله، از زهرى، از محمد بن جبير بن مطعم، از پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است يك ماه پيش از ظهور رسول خدا، در بوانه كنار بتى نشسته بوديم و چند گوساله كشته بوديم. ناگاه از درون بتى صدايى به گوش رسيد كه بلند مى‏گفت به اين چيز عجيب گوش فرا دهيد كه استراق وحى از ميان رفت و ما را با شهاب مى‏رانند و اين به واسطه ظهور پيامبرى در مكه به نام احمد است و محل هجرت او يثرب خواهد بود. گويد، ما تعجب كرديم و دست از كار كشيديم و همان هنگام رسول خدا صلى الله عليه وسلم مبعوث شده بود.
واقدى از ابن ذئب، از مسلم بن جندب، از نضر بن سفيان هذلى، از پدرش نقل مى‏كند كه مى‏گفته است با كاروانى به شام رفتيم. آخر شب در منطقه بين زرقاء و معان فرود آمديم كه بخوابيم. ناگاه صداى اسب سوارى را شنيديم كه بانگ برداشته بود و مى‏گفت: اى خفتگان برخيزيد كه هنگام خفتن نيست، احمد صلى الله عليه وسلم مبعوث شده است و شيطانها از هر سو رانده شدند. ما ترسيديم و گروه زيادى بوديم كه همگى اين سخن را شنيديم، و چون به خانه‏هاى خود برگشتيم شنيديم كه از بروز اختلاف ميان قريش در مكه صحبت مى‏كنند و آن به واسطه مبعث پيامبرى از خاندان عبد المطّلب به نام احمد صلى الله عليه وسلم بود.
واقدى براى ما از على بن عيسى حكمى، از پدرش، از عامر بن ربيعة نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است شنيدم زيد بن عمرو بن نفيل مى‏گفت، من منتظر ظهور پيامبرى از خاندان عبد المطّلب و از اعقاب اسماعيل بودم و اكنون گمان نمى‏كنم او را درك كنم كه به او ايمان آورم و تصديقش كنم و گواهى دهم كه پيامبر است. اگر تو تا هنگام ظهورش زنده بودى و او را ديدى سلام مرا به او ابلاغ كن و هم اكنون صفات و نشانيهاى او را به تو مى‏گويم تا بر تو پوشيده نماند. گويد، گفتم: بگو. گفت: او مردى ميانه بالاست، نه كوتاه و نه بلند است، موهايش نه كم و نه زياد است، چشمانش همواره سرخ فام است و ميان دو شانه‏اش مهر نبوت ديده مى‏شود، نامش احمد است و اين شهر (مكه) زادگاه و محل بعثت اوست، سپس قوم او از مكه بيرونش مى‏كنند و امورى را كه مى‏آورد، خوش ندارند و او به يثرب هجرت مى‏كند و كارش بالا مى‏گيرد، و بر تو باد كه از او غافل نشوى، و بدان كه من همه سرزمينها را در جستجوى دين ابراهيم گشتم و از هر يهودى و مسيحى و مجوسى كه پرسيدم گفتند اين آيين در سرزمين خودت خواهد بود و همگى صفات او را به همين گونه كه برايت گفتم بيان كردند و گفتند پيامبرى غير از او باقى نمانده است.
عامر بن ربيعة مى‏گويد چون اسلام آوردم اين موضوع را به پيامبر صلى الله عليه وسلم گفتم و سلام زيد بن عمرو بن نفيل را ابلاغ كردم. پيامبر صلى الله عليه وسلم پاسخ سلام او را داد و بر او رحمت فرستاد و فرمود او را دامن كشان در بهشت ديده‏ام.
على بن محمد بن عبد الله بن ابو سيف قرشى از اسماعيل بن مجالد، از مجالد شعبى، از عبد الرحمن بن زيد بن خطاب نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است زيد بن عمرو بن نفيل مى‏گفت:
دين مسيحى و يهودى را بررسى كردم و از هر دو خوشم نيامد و من در شام و مناطق اطراف آن بودم و پيش راهبى در صومعه‏يى رفتم و چند روزى ماندم و به او گفتم از قوم خود دورى مى‏گزينم و از پرستش بتها و آيين مسيحى و يهودى نيز نفرت دارم. و او به من گفت:
مى‏بينم كه در جستجوى آيين ابراهيمى، اى برادر مكّى، تو در جستجوى دينى هستى كه امروز كسى به آن عمل نمى‏كند و آن دين نياى خودت ابراهيم است كه حنيف بوده و يهودى و مسيحى نبوده است، و نماز و سجده خود را به سوى سرزمين تو و كعبه كه در شهر تو است انجام مى‏داده است، اكنون هم تو به شهر خود برگرد و پيامبرى از قوم تو و در شهر تو به آيين حنفى و دين ابراهيم ظهور خواهد كرد و او گرامى‏ترين مردم پيش خداست.
على بن محمد از ابو عبيدة بن عبد الله بن ابو عبيدة بن محمد بن عمّار ياسر، و كس ديگرى از هشام، از عروة، از پدرش، از عايشه نقل مى‏كردند مردى يهودى ساكن مكه بود و بازرگانى مى‏كرد. در شب تولد رسول خدا صلى الله عليه وسلم در يكى از مجالس قريش حاضر شد و گفت: آيا امشب فرزندى ميان شما متولد شده است؟ گفتند: نمى‏دانيم. گفت: به خدا سوگند خطا كردم كه آن جايى را كه بودم دوست نمى‏داشتم، به هر حال اى گروه قريش دقت كنيد و آنچه براى شما مى‏گويم حساب و بررسى كنيد، امشب پيامبر اين امت كه احمد و خاتم‏ انبياست متولد شد، و اگر اشتباه نكرده باشم در فلسطين متولد شده است، او را ميان شانه‏هايش خالى زرد رنگ است كه به سياهى مى‏زند و روى آن چند تار موى پيوسته رسته است. مردم از انجمن پراكنده شدند، و از گفتار او تعجب كرده بودند، و چون به خانه‏هاى خود آمدند پرسيدند و گفته شد امشب براى عبد الله بن عبد المطّلب پسرى متولد شده كه نامش را محمد گذاشته‏اند. فرداى آن روز جمع شدند و به خانه آن مرد يهودى رفتند و گفتند: ديشب فرزندى در قريش متولد شده است. گفت: آيا پيش از آن كه من گفتم يا پس از آن؟ گفتند: پيش از آن و نامش احمد است. گفت: بياييد پيش خانواده‏اش برويم. بيرون آمدند و پيش آمنه رفتند و او نوزاد را به ايشان نشان داد. مرد يهودى همين كه آن خال را ديد مدهوش شد و چون به هوش آمد به او گفتند: چه خبر است، تو را چه مى‏شود؟ گفت:
پيامبرى از بنى اسرائيل بيرون رفت و كتاب از دست ايشان خارج شد، و سرنوشت اين پسر چنان است كه ايشان را مى‏كشد و اخبار آنها را تمام مى‏كند، اكنون عرب به پيامبرى دست يافت، اى گروه قريش، آيا از اين خبر شاد شديد؟ ولى به خدا سوگند او چنان سطوتى بر خود شما پيدا كند كه خبرش از خاور به باختر برسد.
على بن محمد از يحيى بن معن پدر زكرياى عجلانى، از يعقوب بن عتبة بن مغيرة بن اخنس نقل مى‏كند نخستين قبيله عرب كه از شهاب و حالت سقوط ستارگان ترسيدند، بنى ثقيف بودند، و پيش عمرو بن امية آمدند و گفتند: ديدى چه پيش آمده است؟ گفت:
آرى، بنگريد اگر ستارگان مشخصى كه موجب هدايت و راه‏يابى است و به وسيله آنها فصلهاى سال چون تابستان و زمستان معين مى‏شود، سقوط مى‏كند و به صورت شهاب در مى‏آيد دليل بر تمام شدن عمر دنيا و نيستى و نابودى همه مردم است و اگر ستارگان ديگر است دليل بر كارى است كه خداوند براى مردم اراده فرموده است و پيامبرى ميان عرب برانگيخته خواهد شد و به زودى اتفاق خواهد افتاد.
على بن محمد از ابو زكرياى عجلانى، از محمد بن كعب قرظى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است خداوند متعال به يعقوب وحى فرمود كه من از ميان فرزندان و ذريه تو پيامبران و پادشاهانى برخواهم انگيخت تا گاهى كه پيامبر مكى را مبعوث كنم و امت او هيكل بيت المقدس را خواهند ساخت، و او خاتم پيامبران و نامش احمد است.
على بن محمد از على بن مجاهد، از حميد بن ابو البخترى، از شعبى نقل مى‏كند در نامه ابراهيم (ع) چنين آمده بود كه از فرزندان تو پيامبران و امتهايى خواهند بود تا آن هنگام كه پيامبر امّى مى‏آيد و او خاتم پيامبران است.
على بن محمد از سليمان قافلانى، از عطاء، از ابن عباس نقل مى‏كند چون ابراهيم (ع) مأمور به بيرون آوردن هاجر از كنعان شد، او را بر براق سوار كردند و چون به سرزمينهاى خرم كه دشت و داراى آب شيرين بود، مى‏رسيدند، ابراهيم (ع) مى‏گفت: اى جبرئيل همين جا فرود آى، و او مى‏گفت: نه. تا به مكه رسيدند. جبرئيل گفت: اى ابراهيم فرود آى. فرمود: اين جا كه نه كشت و زرعى است و نه دامى كه شير داشته باشد. گفت: آرى همين جا از ذريه فرزندت پيامبرى بيرون خواهد آمد كه كلمه حق با او به تمام و كمال مى‏رسد.
على بن محمد از ابو عمرو زهرى، از محمد بن كعب قرظى نقل مى‏كرد چون هاجر با فرزند خود اسماعيل بيرون آمد، فرشته‏يى به او برخورد و گفت: اى هاجر، اين پسر تو پدر قبايل و امتهاى زيادى خواهد بود و از جمله فرزندزادگان او يكى هم پيامبر امّى است كه در مكه سكونت دارد. على بن محمد باز ابو معشر، از يزيد بن رومان و عاصم بن عمر و همچنين از كسان ديگرى غير از اين دو نفر نقل مى‏كند كعب بن اسد به بنى قريظة در آن هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم ايشان را محاصره فرموده بود، گفت: اى يهوديان از اين مرد پيروى كنيد، به خدا سوگند اين پيامبر است و براى شما روشن است كه او پيامبر مرسل است و همان كسى است كه صفات او را در كتابهاى خود ديده‏ايد و همان كسى است كه عيسى (ع) مژده ظهورش را داده است و شما نشانيهاى او را مى‏دانيد. گفتند: آرى اين هموست ولى ما از تورات جدا نمى‏شويم.
على بن محمد از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق، از سالم غلام عبد الله بن مطيع، از ابو هريره نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم به آموزشگاه يهوديان آمد و فرمود دانشمندترين خود را حاضر كنيد تا گفتگو كنيم. گفتند: عبد الله بن صورياست. رسول خدا صلى الله عليه وسلم با او خلوت كرد و او را به دين و نعمتهايى كه خدا به ايشان ارزانى داشته است چون من و سلوى و سايه افكندن او بر سر ايشان سوگند داد كه آيا نمى‏دانى من رسول خدايم؟ گفت: چرا به‏ خوبى مى‏دانم و همه اين قوم هم آنچه من مى‏دانم، مى‏دانند و صفات و نشانيهاى تو در تورات به صورت واضح آمده است، ولى ايشان بر تو رشگ و حسد مى‏برند. فرمود: چه چيزى مانع از ايمان آوردن خود تو است؟ گفت: دوست نمى‏دارم با قوم خود مخالفت كنم و شايد ايشان از تو پيروى كنند و اسلام آورند و در آن صورت من هم مسلمان مى‏شوم.
على بن محمد از ابو معشر، از محمد بن جعفر بن زبير و محمد بن عمارة بن غزيّة و از غير اين دو نفر نقل مى‏كند كه مى‏گفته‏اند نمايندگان نجران كه به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند، ابو الحارث بن علقمة بن ربيعه هم همراهشان بود. او سالارشان بود و از امور دينى آگاه و اسقف و استاد مدرسه ايشان و داراى قدر و منزلت بود. اتفاقا استرش او را به زمين زد. برادرش به طور كنايه گفت: مرگ بر اين مرد [محمد صلى الله عليه وسلم] باد. ابو الحارث گفت: مرگ بر خودت باد، مردى را كه از پيامبران است و عيسى مژده ظهورش را داده است و نامش در تورات آمده است، دشنام مى‏دهى؟ برادرش گفت: پس چه چيز مانع از آن است كه به دين او بگروى؟ گفت: اين قوم ما را گرامى داشته بر خود سالار ساخته، به شرف رسانده‏اند و مى‏بينى كه فقط مخالفت با او را مى‏خواهند. برادرش سوگند خورد كه ديگر بر سر براى او فرود نياورد تا به مدينه رسد و به آن حضرت ايمان آورد. ابو الحارث گفت: اى برادر آرام باش شوخى كردم. گفت: باشد، هر چند شوخى كرده باشى. او مركب خود را به سرعت راند و اين اشعار را مى‏خواند:
در حالى كه كمربندش از لاغرى مى‏جنبد به سوى تو مى‏آيد، گويى جنين او در شكمش اعتراض مى‏كند، آرى دين او مخالف دين مسيحيان است. گويد، آمد و مسلمان شد.
على بن محمد از ابو على عبدى، از محمد بن سائب، از ابو صالح، از ابن عباس نقل مى‏كند قريش، نضر بن حارث بن علقمه و عقبة بن ابى معيط و تنى چند غير از آن دو را پيش يهوديان مدينه فرستادند و گفتند از آنها درباره پيامبر صلى الله عليه وسلم سؤال كنيد. آنها به مدينه آمدند و گفتند ما به واسطه مسأله تازه‏يى كه ميان ما رخ داده است پيش شما آمده‏ايم، پسرى يتيم و فرومايه گفتار عجيبى مى‏گويد و مى‏پندارد كه رسول رحمن است و ما رحمانى جز رحمان يمامة نمى‏شناسيم. گفتند، صفات او را براى ما بيان كنيد و صفات پيامبر صلى الله عليه وسلم را براى آنها گفتند. گفتند، چه كسى از شما از او پيروى مى‏كند. گفتند، فرومايگان ما. يكى از دانشمندان يهودى خنديد و گفت: اين همان پيامبرى است كه صفاتش را مى‏دانيم و مى‏دانيم كه قومش از همگان با او بيشتر دشمنى دارند.
على بن محمد از يزيد بن عياض بن جعدبة، از حرام بن عثمان انصارى نقل مى‏كرد كه مى‏گفت اسعد بن زرارة از شام همراه چهل نفر از قوم خود براى بازرگانى به مكه آمد، در خواب چنان ديد كه فرشته‏يى پيش او آمد و گفت: اى ابو امامه پيامبرى در مكه ظهور خواهد كرد، از او پيروى كن و نشانه‏اش اين است كه در يكى از منازل بين راه گرفتار بلايى مى‏شويد كه فقط تو جان سالم به در مى‏برى و فلان دوست تو هم نمى‏ميرد ولى كور مى‏شود.
آنها گرفتار طاعون شدند و همگى غير از ابو امامه مردند و دوستش هم كور شد.
على بن محمد از سعيد بن خالد و كس ديگرى از صالح به كيسان نقل كردند كه خالد بن سعيد مى‏گفته است پيش از مبعث پيامبر صلى الله عليه وسلم خواب ديدم مكه را چنان ظلمتى فرو گرفت كه هيچ كوه و زمينى را نمى‏ديدم، آن گاه ديدم نورى از چاه زمزم همچون پرتو سپيده دم يا چون چراغى سر زد و هر چه بلندتر مى‏شد، بزرگتر مى‏شد و نخستين جايى را كه براى من آشكار و روشن ساخت. خانه كعبه بود و آن نور چنان گسترشى يافت كه تمام كوهها و دشتها را روشن ساخت و من همچنان آن را نگاه مى‏كردم و سپس به آسمان رفت و به سوى مدينه كوچيد به طورى كه نخلستانهاى مدينه و خوشه‏هاى خرما براى من روشن شد و شنيدم كسى در آن نور مى‏گويد، منزه است خداوند، و فرمان الهى كامل شد و شيطان سركش در ريگزارها و بيشه‏هاى ميان شام و حجاز نابود شد، اين امت كامياب شد، پيامبر امّى آمد و كتاب به زمان خود رسيد، مردم اين شهر او را دروغگو خواهند دانست و دو مرتبه عذاب مى‏شوند و بار سوم توبه‏شان پذيرفته مى‏شود، سه چيز باقى مانده است، دو در خاور و يكى در باختر.
خالد بن سعيد اين خواب را براى برادرش عمرو بن سعيد گفت: عمرو گفت: خواب‏ شگفتى ديده‏اى و عقيده‏ام بر اين است كه اين كار مربوط به بنى عبد المطّلب است زيرا آن نور را از زمزم ديده‏اى.
على بن محمد از مسلمة بن علقمه، از داود بن ابى هند نقل مى‏كند كه ابن عباس مى‏گفته است خداوند متعال به يكى از پيامبران بنى اسرائيل وحى فرموده كه غضب من بر شما سخت است، زيرا فرمان مرا ضايع و تباه كرديد، و سوگند خوردم كه روح القدس پيش شما نيايد تا هنگامى كه پيامبر امّى را از سرزمين عرب برانگيزانم كه روح القدس پيش او خواهد آمد.
على بن محمد از محمد بن فضل، از ابو حازم نقل مى‏كند كاهنى به مكه آمد، دايه پيامبر صلى الله عليه وسلم او را كه پنج ساله بود به مكه و پيش عبد المطّلب آورده بود كه سالى يك مرتبه آن حضرت را به مكه مى‏آورد. چون كاهن پيامبر را همراه عبد المطّلب ديد، فرياد بر آورد و گفت: اى گروه قريش اين كودك را بكشيد كه او شما را پراكنده خواهد ساخت و خواهد كشت. عبد المطّلب پيامبر را از معركه بيرون برد و قريش از آن هنگام كه كاهن ايشان را از رسول خدا بر حذر داشته بود، از او مى‏ترسيدند.
على بن محمد از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق، از عاصم بن عمر بن قتاده، از على بن حسين (ع) نقل مى‏كند زنى از خاندان بنى نجار مدينه به نام فاطمه دختر نعمان، همزادى از جن داشت كه پيش او آمد، چون هجرت پيامبر صلى الله عليه وسلم به مدينه صورت گرفت، آن جن آمد و روى ديوار نشست. فاطمه گفت: چرا نمى‏آيى، چه شده است؟ گفت: پيامبرى آمده است كه زنا و شراب را حرام كرده است.
على بن محمد از ورقاء بن عمر، از عطاء بن سائب، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است چون پيامبر صلى الله عليه وسلم مبعوث شد، ديوان و شياطين از آسمان رانده شدند و با شهاب آنها را مى‏زدند و پيش از آن اخبار آسمانى را گوش مى‏دادند و هر قبيله‏يى از جن جايگاه خاصى داشت كه مى‏نشستند و گوش مى‏دادند. نخستين گروه از مردم كه از اين تغيير ترسيدند، اهل طائف بودند كه به قربانى كردن گوسپند و شتر براى الهه‏هاى خود پرداختند و همه روز اين كار را انجام مى‏دادند، به طورى كه نزديك بود اموال ايشان تمام شود. آن گاه به خود آمدند و قربانى كردن را متوقف ساختند و بعضى از ايشان گفتند مگر نمى‏بينيد كه ستارگان اصلى كه مايه راهنمايى است همچنان پابرجاست و چيزى از آن كم نمى‏شود. ابليس گفت: اين موضوعى است كه در زمين به وجود آمده است، از هر جا مشتى خاك براى من بياوريد. و هر چه مى‏آوردند مى‏بوييد و دور مى‏ريخت تا آنكه خاك تهامه را آوردند. چون آن را بوييد گفت: هر چه هست در اين سرزمين است.
على بن محمد از عبد الله بن محمد قرشى كه از خاندان بنى اسد بن عبد العزّى است، از زهرى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است قبلا وحى مورد استراق سمع واقع مى‏شده است و زنى از بنى اسد همزادى از جن داشته است كه روزى فريادزنان پيش او آمده گفته است فرمانى سخت و دشوار رسيده است، احمد صلى الله عليه وسلم زنا را حرام كرد. گويد، چون خداوند اسلام را فرو فرستاد ايشان از استراق وحى و گوش دادن به امور آسمانى ممنوع شدند.
واقدى از عبد الله بن يزيد هذلى، از سعيد بن عمرو هذلى، از پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفت با گروهى از بزرگان قوم خود به بتكده سواع كه بت ما بود رفتيم و قربانيهايى برديم و من نخستين كس بودم كه ماده گاو فربهى را پيش بردم و كشتم. بانگى از اندرون آن شنيدم كه مى‏گفت: عجيب است عجيب كه پيامبرى ميان مردم مكه ظهور مى‏كند و زنا و كشتن قربانى را براى بتها حرام مى‏سازد و آسمان حراست مى‏شود و ما را با شهاب مى‏رانند و پراكنده مى‏شويم. گويد، چون به مكه آمديم پرسيديم و كسى را نديديم كه از خبر بعثت پيامبر خبرى داشته باشد، تا آنكه ابو بكر صديق را ديديم و به او گفتيم اى ابو بكر آيا در مكه كسى به نام احمد ظهور كرده است كه مردم را به سوى خدا فراخواند؟ گفت: براى چه اين سؤال را مى‏كنيد؟ و چون موضوع را به او گفتيم، گفت: آرى اين شخص رسول خداست، و ابو بكر ما را به اسلام دعوت كرد. گفتيم: منتظر مى‏مانيم ببينيم قوم ما چكار مى‏كنند، و اى كاش همان روز مسلمان شده بوديم، هر چند كه بعد مسلمان شديم.
واقدى براى ما از قول عبد الله بن يزيد هذلى، از پدرش نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است دويست ميش از گوسپندانم را كه گرفتار بيمارى جرب شده بودند براى طلب بركت و شفا به بتخانه بت خودمان سواع بردم، شنيدم از درون بت سروشى مى‏گويد مكر و حيله جن تمام شد و ما را به مناسبت ظهور پيامبرى كه نامش احمد است با شهاب مى‏رانند. گويد، گفتم اين مايه عبرت من است و گوسپندان خود را برداشتم و آهنگ خانه خود كردم و به مردى‏ برخوردم كه ظهور پيامبر صلى الله عليه وسلم را به من خبر داد.
على بن محمد از عبد الرحمن بن عبد الله، از محمد بن عمر شامى، از قول مشايخ او نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند پيامبر صلى الله عليه وسلم در خانه ابو طالب بود و ابو طالب مرد نسبتا فقيرى بود، چند ماده شتر داشت كه معمولا شير آنها را مى‏دوشيدند و برايش مى‏آوردند، هر گاه خانواده ابو طالب به طور اجتماع يا به تنهايى بدون حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم غذا مى‏خوردند، سير نمى‏شدند و هر گاه پيامبر صلى الله عليه وسلم همراه ايشان غذا مى‏خورد سير مى‏شدند و هر گاه كه ابو طالب مى‏خواست بر سفره حاضر شود، مى‏گفت صبر كنيد تا پسرم حاضر شود و چون رسول خدا صلى الله عليه وسلم همراه ايشان غذا مى‏خورد، چيزى هم از غذا زياد مى‏آمد و معمولا نخست پيامبر مى‏نوشيد و پس از او ديگران مى‏آشاميدند و ابو طالب مى‏گفت: تو فرخنده و مباركى.
معمولا صبحها بچه‏ها با چشم چرك آلود و موى پريشان از خواب برمى‏خاستند و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه وسلم سرمه كشيده و روغن بر سر ماليده بيدار مى‏شد.
ام ايمن مى‏گويد: هرگز نديدم پيامبر صلى الله عليه وسلم در كودكى و بزرگى از تشنگى و گرسنگى شكايت كند، معمولا صبح زود مى‏رفت از زمزم آب مى‏نوشيد و چون به او غذا مى‏دادند، مى‏گفت: نمى‏خواهم، سيرم.
*
متن عربی:
ذكر علامات النبوة في رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قبل أن يوحى إليه
حدثنا عبد الوهاب بن عطاء عن ثور بن يزيد، وأخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا ثور بن يزيد عن خالد بن معدان قال: قيل لرسول الله، صلى الله عليه وسلم: أخبرنا عن نفسك قال: نعم أنا دعوة إبراهيم وبشر بي عيسى بن مريم ورأت أمي حين وضعتني خرج منها نور أضاءت له قصور الشأم وأسترضعت في بني سعد بن بكرٍ، فبينما أنا مع أخي خلف بيوتنا نرعى بهماً أتاني رجلان عليهما ثياب بياض بطستٍ من ذهبٍ مملوءٍ ثلجاً فأخذاني فشقا بطني فاستخرجا قلبي فشقاه فاستخرجا منه علقةً سوداء فطرحاها ثم غسلا بطني وقلبي بذلك الثلج ثم قال زنه بمائةٍ من أمته، فوزنوني بهم فوزنتهم، ثم قال زنه بألفٍ من أمته، فوزنوني بهم فوزنتهم، ثم قال دعه فلو وزنته بأمته لوزنها.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني موسى بن عبيدة عن أخيه قال: لما ولد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فوقع إلى الأرض وقع على يديه رافعاً رأسه إلى السماء وقبض قبضة من التراب بيده، فبلغ ذلك رجلاً من لهب فقال لصاحب له: أنجه لئن صدق الفأل ليغلبن هذا المولود أهل الأرض.
أخبرنا يزيد بن هارون وعفان بن مسلم قالا: أخبرنا حماد بن سلمة عن ثابت بن أاس بن مالك أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كان يلعب مع الصبيان فأتاه آتٍ فأخذه فشق بطنه فاستخرج منه علقة فرمى بها وقال:
هذه نصيب الشيطان منك، ثم غسله في طست من ذهب من ماء زمزم ثم لأمه، فأقبل الصبيان إلى ظئره: قتل محمد! قتل محمد! فاستقبلت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وقد أنتقع لونه، قال أنس: فلقد كنا نرى أثر المخيط في صدره.
أخبرنا محمد بن عمر، حدثني عبد الله بن زيد بن أسلم عن أبيه قال: لما قدمت حليمة قدم معها زوجها وابن لها صغير ترضعه يقال له عبد الله وأتان قمراء وشارف لهم عجفاء قد مات سقبها من العجف ليس في ضرع أمه قطرة لبن، فقالوا: نصيب ولداً نرضعه، ومعها نسوة سعديات، فقدمن فأقمن أياماً، فأخذن ولم تأخذ حليمة، ويعرض عليها النبي، صلى الله عليه وسلم، فقالت يتيم لا أب له، حتى إذا كان آخر ذلك أخذته وخرج صواحبها قبلها بيوم، فقالت آمنة: يا حليمة اعلمي أنك قد أخذت مولوداً له شأن، والله لحملته فما كنت أجد ما تجد النساء من الحمل، ولقد أتيت فقيل لي: إنك ستلدين غلاماً فسميه أحمد وهو سيد العالمين، ولوقع معتمداً على يديه رافعاً رأسه إلى السماء، قال: فخرجت حليمة إلى زوجها فأخبرته، فسر بذلك، وخرجوا على أتانهم منطلقة، وعلى شارفهم قد درت باللبن، فكانوا يحلبون منها غبوقاً وصبوحاً، فطلعت على صواحبها، فلما رأينها قلن: من أخذت؟ فأخبرتهن، فقلن: والله إنا لنرجو أن يكون مباركاً، قالت حليمة: قد رأينا بركته، كنت لا أروي ابني عبد الله ولا يدعنا ننام من الغرث، فهو وأخوه يريوان ما أحبا وينامان ولو كان معهما ثالث لروي، ولقد أمرتني أمه أن أسأل عنه؛ فرجعت به إلى بلادها، فأقامت به حتى قامت سوق عكاظ، فأنطلقت برسول الله، صلى الله عليه وسلم، حتى تأتي به إلى عراف من هذيل يريه الناس صبيانهم، فلما نظر إليه صاح: يا معشر هذيل! يا معشر العرب! فاجتمع إليه الناس من أهل الموسم، فقال: أقتلوا هذا الصبي! وانسلت به حليمة، فجعل الناس
يقولون: أي صبي؟ فيقول: هذا الصبي! ولا يرون شيئا قد انطلقت به أمه، فيقال له: ما هو؟ قال: رأيت غلاماً، وآلهته ليقتلن أهل دينكم، وليكسرن آلهتكم، وليظهرن أمره عليكم، فطلب بعكاظ فلم يوجد، ورجعت به حليمة إلى منزلها، فكانت بعد لا تعرضه لعراف ولا لأحد من الناس.
قال: أخبرنا محمد بن عمر، حدثني زياد بن سعد عن عيسى بن عبد الله بن مالك قال: جعل الشيخ الهذلي يصيح: يالهذيل! وآلهته إن هذا لينتظر أمراً من السماء، قال: وجعل يغرى بالنبي، صلى الله عليه وسلم، فلم ينشب أن دله فذهب عقله حتى مات كافراً.
وأخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني معاذ بن محمد عن عطاء بن أبي رباح عن ابن عباس قال: خرجت حليمة تطلب النبي، صلى الله عليه وسلم، وقد بدت البهم تقيل، فوجدته مع أخته فقالت: في هذا الحر! فقالت أخته: يا أمه ما وجد أخي حراً، رأيت غمامة تظل عليه إذا وقف وقفت، وإذا سار سارت معه حتى انتهى إلى هذا الموضع.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني نجيح أبو معشر قال: كان يفرش لعبد المطلب في ظل الكعبة فراش ويأتي بنوه فيجلسون حوالي الفراش ينتظرون عبد المطلب، ويأتي النبي، صلى الله عليه وسلم، وهو غلام جفر، حتى يرقى الفراش فيجلس عليه، فيقول أعمامه: مهلاً يا محمد عن فراش أبيك: فيقول عبد المطلب إذا رأى ذلك منه: إن ابني ليؤنس ملكاً، أو إنه ليحدث نفسه بملك.
أخبرنا إسحاق بن يوسف الأزرق، أخبرنا عبد الله بن عون عن عمرو ابن سعيد أن أبا طالب قال: كنت بذي المجاز ومعي ابن أخي، يعني النبي، صلى الله عليه وسلم، فأدركني العطش فشكوت إليه فقلت: يا ابن أخي قد عطشت، وما قلت له ذاك وأنا أرى أن عنده شيئاً إلا الجزع، قال: فثنى
وركه ثم نزل فقال: يا عم أعطشت؟ قال قلت: نعم، قال: فأهوى بعقبه إلى الأرض فإذا بالماء، فقال أشرب يا عم، قال: فشربت
أخبرنا عبد الله بن جعفر الرقي، أخبرنا أبو المليح عن عبد الله بن محمد ابن عقيل قال: أراد أبو طالب المسير إلى الشأم فقال له النبي، صلى الله عليه وسلم: أي عم إلى من تخلفني ههنا فما لي أم تكفلني ولا أحد يؤويني، قال: فرق له، ثم أردفه خلفه، فخرج به فنزلوا على صاحب دير، فقال صاحب الدير: ما هذا الغلام منك؟ قال: ابني، قال: ما هو بابنك ولا ينبغي أن يكون له أب حي، قال: ولم؟ قال: لأن وجهه وجه نبي وعينه عين نبي، قال: وما النبي؟ قال: الذي يوحى إليه من السماء فينبيء به أهل الأرض، قال: الله أجل مما تقول، قال: فاتق عليه اليهود، قال: ثم خرج حتى نزل براهب أيضاً صاحب دير، فقال: ما هذا الغلام منك؟ قال: ابني. قال: ما هو بابنك وما ينبغي أن يكون له أب حي، قال: ولم ذلك؟ قال لأن وجهه وجه نبي وعينه عين نبي، قال: سبحان الله، الله أجل مما تقول، وقال: يا ابن أخي ألا تسمع ما يقولون؟ قال: أي عم لا تنكر لله قدرةً.
أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا محمد بن صالح بن دينار وعبد الله بن جعفر الزهري قال: وحدثنا ابن أبي حبيبة عن داود بن الحصين قالوا: لما خرج أبو طالب إلى الشأم وخرج معه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في المرة الأولى، وهو ابن أثنتي عشرة سنة، فلما نزل الركب بصرى من الشأم، وبها راهب يقال له بحيرا في صومعة له، وكان علماء النصارى يكونون في تلك الصومعة يتوارثونها عن كتاب يدرسونه، فلما نزلوا بحيرا وكان كثيراً ما يمرون به لا يكلمهم حتى إذا كان ذلك العام، ونزلوا منزلاً قريباً من صومعته قد كانوا ينزلونه قبل ذلك كلما مروا، فصنع لهم طعاماً ثم دعاهم، وإنما حمله على دعائهم أنه رآهم حين طلعوا وغمامة تظل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من بين القوم حتى نزلوا تحت الشجرة ثم نظر إلى تلك الغمامة أظلت تلك الشجرة واخضلت أغصان الشجرة على النبي، صلى الله عليه وسلم، حين أستظل تحتها، فلما رأى بحيرا ذلك نزل من صومعته وأمر بذلك الطعام فأتي به وأرسل إليهم، فقال: إني قد صنعت لكم طعاماً يا معشر قريش، وأنا أحب أن تحضروه كلكم، ولا تخلفوا منكم صغيراً ولا كبيراً، حراً ولا عبداً، فإن هذا شيء تكرموني به، فقال رجل: إن لك لشأناً يا بحيرا، ما كنت تصنع بنا هذا فما شأنك اليوم؟ قال: فإني أحببت أن أكرمكم ولكم حق، فاجتمعوا إليه وتخلف رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من بين القوم لحداثة سنه، ليس في القوم أصغر منه في رحالهم، تحت الشجرة، فلما نظر بحيرا إلى القوم فلم ير الصفة التي يعرف ويجدها عنده، وجعل ينظر ولا يرى الغمامة على أحد من القوم، ويراها متخلفة على رأس رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال بحيرا: يا معشر قريش لا يتخلفن منكم أحد عن طعامي، قالوا: ما تخلف أحد إلا غلام هو أحدث القوم سناً في رحالهم، فقال: أدعوه فليحضر طعامي فما أقبح أن تحضروا ويتخلف رجل واحد مع أني أراه من أنفسكم فقال القوم: هو والله أوسطنا نسباً وهو ابن أخي هذا الرجل، يعنون أبا طالب، وهو من ولد عبد المطلب، فقال الحارث بن عبد المطلب بن عبد مناف: والله إن كان بنا للؤم أن يتخلف ابن عبد المطلب من بيننا، ثم قام إليه فاحتضنه وأقبل به حتى أجلسه على الطعام، والغمامة تسير على رأسه، وجعل بحيرا يلحظه لحظاً شديداً، وينظر إلى أشياء في جسده قد كان يجدها عنده من صفته، فلما تفرقوا عن طعامهم قام إليه الراهب فقال: يا غلام أسألك بحق اللات والعزى إلا أخبرتني عما أسألك، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: لا تسألني باللات والعزى فو الله ما أبغضت شيئاً بغضهما! قال: فبالله إلا أخبرتني عما أسألك عنه، قال: سلني عما بدا لك، فجعل يسأله عن أشياء من حاله حتى نومه، فجعل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يخبره فيوافق ذلك ما عنده، ثم جعل ينظر بين عينيه، ثم كشف عن ظهره فرأى خاتم النبوة بين كتفيه على موضع الصفة التي عنده، قال فقبل موضع الخاتم، وقالت قريش: إن لمحمد عند هذا الراهب لقدراً، وجعل أبو طالب، لما يرى من الراهب، يخاف على ابن أخيه، فقال الراهب لأبي طالب: ما هذا الغلام منك؟ قال أبو طالب: ابني، قال ما هو بابنك، وما ينبغي لهذا الغلام أن يكون أبوه حياً، قال: فابن أخي: قال: فما فعل أبوه؟ قال: هلك وأمه حبلى به، قال: فما فعلت أمه؟ قال: توفيت قريباً، قال: صدقت، ارجع بابن أخيك إلى بلده وأحذر عليه اليهود، فوالله لئن رأوه وعرفوا منه ماأعرف ليبغنه عنتاً، فإنه كائن لابن أخيك هذا شأن عظيم نجده في كتبنا وما روينا عن آبائنا، وأعلم أني قد أديت إليك النصيحة. فلما فرغوا من تجاراتهم خرج به سريعاً، وكان رجال من يهود قد رأوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وعرفوا صفته فأرادوا أن يغتالوه فذهبوا إلى بحيرا فذاكروه أمره فنهاهم أشد النهي وقال لهم: أتجدون صفته؟ قالوا: نعم، قال: فما لكم إليه سبيل، فصدقوه وتركوه، ورجع به أبو طالب فما خرج به سفراً بعد ذلك خوفاً عليه.
أخبرنا محمد بن عمر، حدثني يعقوب بن عبد الله الأشعري عن جعفر ابن أبي المغيرة عن سعيد بن عبد الرحمن بن أبزى، قال الراهب لأبي طالب: لا تخرجن بابن أخيك إلى ما ههنا فإن اليهود أهل عداوة، وهذا نبي هذه الأمة، وهو من العرب، واليهود تحسده تريد أن يكون من بني إسرائيل، فأحذر على ابن أخيك.
أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا موسى بن شيبة عن عميرة بنت عبيد الله بن كعب بن مالك عن أم سعد بنت سعد عن نفيسة بنت منية أخت يعلى بن منية قالت: لما بلغ رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خمساً وعشرين سنة وليس له بمكة اسم إلا الأمين، لما تكامل فيه من خصال الخير، فقال له أبو طالب: يا ابن أخي أنا رجل لا مال لي وقد اشتد الزمان علينا وألحت علينا سنون منكرة وليست لنا مادة ولا تجارة، وهذه عير قومك قد حضر خروجها إلى الشأم، وخديجة ابنة خويلد تبعث رجالاً من قومك في عيراتها، فلو تعرضت لها، وبلغ خديجة ذلك فأرسلت إليه وأضعفت له ما كانت تعطي غيره، فخرج مع غلامها ميسرة حتى قدما بصرى من الشأم، فنزلا في سوق بصرى في ظل شجرة قريباً من صومعة راهب من الرهبان يقال له نسطور: فاطلع الراهب إلى ميسرة، وكان يعرفه قبل ذلك، فقال: يا ميسرة من هذا الذي نزل تحت هذه الشجرة؟ فقال ميسرة: رجل من قريش من أهل الحرم، فقال له الراهب: ما نزل تحت هذه الشجرة قط إلا نبي، ثم قال: في عينيه حمرة؟ قال: ميسرة نعم لا تفارقه، قال الراهب: هو هو آخر الأنبياء، يا ليت أني أدركه حين يؤمر بالخروج! ثم حضر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، سوق بصرى فباع سلعته التي خرج بها واشترى غيرها، فكان بينه وبين رجل اختلاف في شيء، فقال له الرجل: أحلف باللات والعزى، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: ما حلفت بهما قط واني لأمر فأعرض عنهما، قال الرجل: القول قولك، ثم قال لميسرة، وخلا به: يا ميسرة هذا والله نبي! والذي نفسي بيده انه لهو تجده أحبارنا في كتبهم منعوتاً، فوعى ذلك ميسرة، ثم انصرف أهل العير جميعاً، وكان ميسرة يرى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إذا كانت الهاجرة وأشتد الحر يرى ملكين يظلانه من الشمس وهو على بعيره، قالوا: كأن الله قد ألقى على رسوله المحبة من ميسرة، فكان كأنه عبد لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، فلما رجعوا فكانوا بمر الظهران قال: يا محمد انطلق إلى خديجة فاسبقني فأخبرها بما صنع الله لها على وجهك، فإنها تعرف ذلك لك، فتقدم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حتى قدم مكة في ساعة الظهيرة وخديجة في علية لها معها نساء فيهن نفيسة بنت منية، فرأت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حين دخل وهو راكب على بعيره وملكان يظلان عليه، فأرته نساءها فعجبن لذلك، ودخل عليها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فخبرها بما ربحوا في وجههم، فسرت بذلك، فلما دخل ميسرة عليها أخبرته بما رأت، فقال ميسرة: قد رأيت هذا منذ خرجنا من الشأم، وأخبرها بقول الراهب نسطور وما قال الآخر الذي خالفه في البيع، وربحت في تلك المرة ضعف ما كانت تربح، وأضعفت له ضعف ما سمت له.
أخبرنا عبد الحميد الحماني عن النضر أبي عمر الخزاز عن عكرمة عن ابن عباس قال: أول شيء رأى النبي، صلى الله عليه وسلم، من النبوة أن قيل له استتر وهو غلام، فما رئيت عورته من يومئذ.
أخبرنا عبد الحميد الحماني عن سفيان الثوري عن منصور عن موسى ابن عبد الله بن يزيد عن امرأة عن عائشة قالت: ما رأيت ذاك من رسول الله، صلى الله عليه وسلم.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني علي بن محمد بن عبيد الله بن عبد الله بن عمر بن الخطاب عن منصور بن عبد الرحمن عن أمه عن برة ابنة أبي تجراة قالت: أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حين أراد الله كرامته وأبتداءه بالنبوة، كان إذا خرج لحاجته أبعد حتى لا يرى بيتاً ويفضي إلى الشعاب وبطون الأودية، فلا يمر بحجر ولا شجرة إلا قالت السلام عليك يا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فكان يلتفت عن يمينه وشماله وخلفه فلا يرى أحداً.
أخبرنا محمد بن عبد الله بن يونس، أخبرنا أبو الأحوص عن سعيد بن مسروق عن منذر قال: قال الربيع، يعني ابن خثيم: كان يتحاكم إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في الجاهلية قبل الإسلام، ثم اختص في الإسلام، قال ربيع حرفٍ وما حرف من يطع الرسول فقد أطاع الله آمنه، أي أن الله آمنه على وحيه.
أخبرنا خالد بن خداش: أخبرنا حماد بن زيد عن ليث عن مجاهد أن بني غفار قربوا عجلا لهم ليذبحوه على بعض أصنامهم فشدوه، فصاح: يال ذريح، أمر نجيح، صائح يصيح، بلسان فصيح، بمكة يشهد أن لا اله إلا الله، قال: فنظروا فإذا النبي، صلى الله عليه وسلم، قد بعث.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني أبو بكر بن عبد الله بن أبي سبرة عن حسين بن عبد الله بن عبيد الله بن العباس عن عكرمة عن ابن عباس قال: حدثتني أم أيمن قالت: كان ببوانة صنم تحضره قريش تعظمه، تنسك له النسائك، ويحلقون رؤوسهم عنده، ويعكفون عنده يوماً إلى الليل، وذلك يوما في السنة، وكان أبو طالب يحضره مع قومه، وكان يكلم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أن يحضر ذلك العيد مع قومه فيأبى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ذلك، حتى رأيت أبا طالب غضب عليه، ورأيت عماته غضبن عليه يومئذ أشد الغضب، وجعلن يقلن: إنا لنخاف عليك مما تصنع من اجتناب آلهتنا، وجعلن يقلن: ما تريد يا محمد أن تحضر لقومك عيداً ولا تكثر لهم جمعاً، قالت: فلم يزالوا به حتى ذهب فغاب عنهم ما شاء الله، ثم رجع إلينا مرعوباً فزعاً، فقالت له عماته: ما دهاك؟ قال: إني أخشى أن يكون بي لمم، فقلن: ما كان الله ليبتليك بالشيطان وفيك من خصال الخير ما فيك، فما الذي رأيت؟ قال: إني كلما دنوت من صنم منها تمثل لي رجل أبيض طويل يصيح بي وراءك يا محمد لا تمسه! قالت: فما عاد إلى عيدٍ لهم حتى تنبأ.
أخبرنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي قال: حدثني سليمان بن داود ابن الحصين عن أبيه عن عكرمة عن ابن عباس عن أبي بن كعب قال:
لما قدم تبع المدينة ونزل بقناة فبعث إلىأحبار اليهود فقال: إني مخرب هذا البلد حتى لا تقوم به يهودية ويرجع الأمر إلى دين العرب، قال: فقال له سامول اليهودي، وهو يومئذ أعلمهم: أيها الملك إن هذا بلد يكون إليه مهاجر نبي من بني إسماعيل مولده مكة اسمه أحمد، وهذه دار هجرته، إن منزلك هذا الذي أنت به يكون به من القتلى والجراح أمر كبير في أصحابه وفي عدوهم، قال تبع: ومن يقاتله يومئذ وهو نبي كما تزعمون؟ قال: يسير إليه قومه فيقتتلون ههنا، قال: فأين قبره؟ قال: بهذا البلد، قال: فإذا قوتل لمن تكون الدبرة؟ قال: تكون عليه مرة وله مرة، وبهذا المكان الذي أنت به تكون عليه، ويقتل به أصحابه مقتلة لم يقتلوا في موطن، ثم تكون العاقبة له، ويظهر فلا ينازعه هذا الأمر أحد، قال: وما صفته؟ قال: رجل ليس بالقصير ولا بالطويل، في عينيه حمرة، يركب البعير، ويلبس الشملة، سيفه على عاتقه لا يبالي من لاقى أخاً أو ابن عم أو عماً حتى يظهر أمره، قال تبع: ما إلى هذا البلد من سبيل، وما كان ليكون خرابها على يدي، فخرج تبع منصرفاً إلى اليمن.
أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني عبد الحميد بن جعفر عن أبيه قال: كان الزبير بن باطا، وكان أعلم اليهود، يقول: إني وجدت سفراً كان أبي يختمه علي، فيه ذكر أحمد نبي يخرج بأرض القرظ صفته كذا وكذا، فتحدث به الزبير بعد أبيه والنبي، صلى الله عليه وسلم، لم يبعث، فما هو إلا أن سمع بالنبي، صلى الله عليه وسلم، قد خرج بمكة حتى عمد إلى ذلك السفر فمحاه وكتم شأن النبي، صلى الله عليه وسلم، وقال ليس به.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني الضحاك بن عثمان عن مخرمة ابن سليمان عن كريب عن ابن عباس قال: كانت يهود قريظة والنضير وفدك وخيبر يجدون صفة النبي، صلى الله عليه وسلم، عندهم قبيل أن يبعث، وأن دار هجرته بالمدينة، فلما ولد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قالت أحبار اليهود: ولد أحمد الليلة، هذا الكوكب قد طلع، فلما تنبىء قالوا: قد تنبى أحمد، قد طلع الكوكب الذي يطلع، وكانوا يعرفون ذلك ويقرون به ويصفونه إلا الحسد والبغي...
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني محمد بن صالح عن عاصم بن عمر ابن قتادة عن نملة بن أبي نملة عن أبيه قال: كانت يهود بني قريظة يدرسون ذكر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في كتبهم ويعلمونه الولدان بصفته واسمه ومهاجره إلينا، فلما ظهر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حسدوا وبغوا وقالوا ليس به.
أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني إبراهيم بن إسماعيل بن أبي حبيبة عن داود بن الحصين عن أبي سفيان مولى ابن أبي أحمد أن إسلام ثعلبة بن سعيد وأسيد بن سعية وأسد بن عبيد ابن عمهم إنما كان عن حديث ابن الهيبان، أبي عمير، قدم ابن الهيبان، يهودي من يهود الشأم، قبيل الإسلام بسنوات، قالوا: وما رأينا رجلاً لا يصلي الصلوات الخمس خيراً منه وكان إذا حبس عنا المطر أحتجنا إليه، نقول له: يا ابن الهيبان أخرج فأستسق لنا، فيقول: لا حتى تقدموا أمام مخرجكم صدقة، فنقول: وما نقدم؟ فيقول صاعاً من تمر أو مسدين من شعير عن كل نفس، فنفعل ذلك فيخرج بنا إلى ظهر وادينا، فوالله لن نبرح حتى تمر السحاب فتمطر علينا، ففعل ذلك بنا مراراً، كل ذلك نسقى، فبينا هو بين أظهرنا إذ حضرته الوفاة، فقال: يا معشر اليهود ما الذي ترون أنه أخرجني من أرض الخمر والخمير إلى أرض البؤس والجوع؟ قالوا: أنت أعلم يا أبا عمير! قال: إنما قدمتها أتوكف خروج نبي قد أظلكم زمانه، وهذا البلد مهاجره، وكنت أرجو أن أدركه فأتبعه، فإن سمعتم به فلا تسبقن إليه، فإنه يسفك الدماء ويسبي الذراري والنساء، فلا يمنعكم هذا منه، ثم مات، فلما كان في الليلة التي في صبيحتها فتحت بنو قريظة، قال لهم ثعلبة وأسيد ابنا سعية وأسد بن عبيد فتيان شباب: يا معشر يهود، والله إنه الرجل الذي وصف لنا أبو عمير بن الهيبان، فاتقوا الله وأتبعوه، قالوا: ليس به، قالوا: بلى والله انه لهو هو، فنزلوا وأسلموا وأبى قومهم أن يسلموا.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني محمد بن عبد الله عن الزهري عن محمد بن جبير بن معطم عن أبيه قال: كنا جلوساً عند صنم ببوانة قبل أن يبعث رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بشهر، فنحرنا جزراً، فإذا صائح يصيح من جوف واحدة: اسمعوا إلى العجب، ذهب استراق الوحي ونرمى بالشهب، لنبي بمكة اسمه أحمد، مهاجره إلى يثرب، قال: فأمسكنا وعجبنا، وخرج رسول الله، صلى الله عليه وسلم.
حدثنا محمد بن عمر، حدثني بن أبي ذئب عن مسلم بن جندب عن النضر بن سفيان لهذلي عن أبيه قال: خرجنا في عير لنا إلى الشأم، فلما كنا بين الزرقاء ومعان وقد عرسنا من الليل إذا بفارس يقول: أيها النيام هبوا فليس هذا بحين رقاد، قد خرج أحمد، وطردت الجن كل مطرد، ففزعنا ونحن رفقة جرارة كلهم قد سمع هذا، فرجعنا إلى أهلينا، فإذا هم يذكرون اختلافاً بمكة بين قريش بنبي خرج فيهم من بني عبد المطلب أسمه أحمد.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني علي بن عيسى الحكمي عن أبيه عن عامر بن ربيعة قال: سمعت زيد بن عمرو بن نفيل يقول: أنا أنتظر نبياً من ولد إسماعيل ثم من بني عبد المطلب، ولا أراني أدركه، وأنا أومن به وأصدقه وأشهد أنه نبي، فإن طالت بك مدة فرأيته فأقرئه مني السلام، وسأخبرك ما نعته حتى لا يخفى عليك، قلت: هلم! قال: هو رجل ليس بالطويل ولابالقصير ولا بكثير الشعر ولا بقليله، وليست تفارق
عينيه حمرة، وخاتم النبوة بين كتفيه، واسمه أحمد، وهذا البلد مولده ومبعثه، ثم يخرجه قومه منه ويكرهون ما جاء به حتى يهاجر إلى يثرب فيظهر أمره، فإياك أن تخدع عنه فإني طفت البلاد كلها أطلب دين إبراهيم، فكل من أسأل من اليهود والنصارى والمجوس يقولون هذا الدين وراءك، وينعتونه مثل ما نعته لك، ويقولون لم يبق نبي غيره، قال عامر بن ربيعة: فلما أسلمت أخبرت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قول زيد بن عمرو وأقرأته منه السلام، فرد عليه السلام ورحم عليه وقال: قد رأيته في الجنة يسحب ذيولاً.
أخبرنا علي بن محمد بن عبد الله بن أبي سيف القرشي عن إسماعيل ابن مجالد عن مجالد الشعبي عن عبد الرحمن بن زيد بن الخطاب قال: قال زيد بن عمرو بن نفيل: شاممت النصرانية واليهودية فكرهتهما، فكنت بالشأم وما والاه حتى أتيت راهباً في صومعة، فوقفت عليه، فذكرت له اغترابي عن قومي وكراهتي عبادة الأوثان واليهودية والنصرانية، فقال لي: أراك تريد دين إبراهيم! يا أخا أهل مكة إنك لتطلب ديناً ما يؤخذ اليوم به، وهو دين أبيك إبراهيم، كان حنيفاً لم يكن يهودياً ولا نصرانياً، كان يصلي ويسجد إلى هذا البيت الذي ببلادك، فالحق ببلدك، فإن نبياً يبعث من قومك في بلدك يأتي بدين إبراهيم بالحنيفية، وهو أكرم الخلق على الله.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي عبيدة بن عبد الله بن أبي عبيدة بن محمد ابن عمار بن ياسر وغيره عن هشام بن عروة عن أبيه عن عائشة قالت: سكن يهودي بمكة يبيع بها تجارات، فلما كان ليلة ولد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال في مجلس من مجالس قريش: هل كان فيكم من مولود هذه الليلة؟ قالوا لا نعلمه، قال: أخطأت والله حيث كنت أكره، أنظروا يا معشر قريش واحصوا ما أقول لكم: ولد الليلة نبي هذه الأمة أحمد الآخر، فإن أخطأكم فبفلسطين، به شامة بين كتفيه سوداء صفراء فيها شعرات متواترات، فتصدع القوم من مجالسهم وهم يعجبون من حديثه، فلما صاروا في منازلهم ذكروا لأهاليهم، فقيل لبعضهم: ولد لعبد الله بن عبد المطلب الليلة غلام فسماه محمداً، فالتقوا بعد من يومهم فأتوا اليهودي في منزله فقالوا: أعلمت أنه ولد فينا مولود؟ قال: أبعد خبري أم قبله؟ قالوا: قبله واسمه أحمد، قال: فاذهبوا بنا إليه، فخرجوا معه حتى دخلوا على أمه، فأخرجته إليهم، فرأى الشامة في ظهره، فغشي على اليهودي ثم أفاق، فقالوا: ويلك! ما لك؟ قال: ذهبت النبوة من بني إسرائيل وخرج الكتاب من أيديهم، وهذا مكتوب يقتلهم ويبز أخبارهم، فازت العرب بالنبوة، أفرحتم يا معشر قريش؟ أما والله ليسطون بكم سطوة يخرج نبؤها من المشرق إلى المغرب.
أخبرنا علي بن محمد عن يحيى بن معن أبي زكريا العجلاني عن يعقوب ابن عتبة بن المغيرة بن الأخنس قال: إن أول العرب فزع لرمي النجوم ثقيف، فأتوا عمرو بن أمية فقالوا: ألم تر ما حدث؟ قال: بلى، فانظروا فان كانت معالم النجوم التي يهتدى بها ويعرف بها أنواء الصيف والشتاء انتثرت فهو طي الدنيا وذهاب هذا الخلق الذي فيها، وإن كانت نجوماً غيرها فأمر أراد الله بهذا الخلق ونبي يبعث في العرب فقد تحدث بذلك.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي زكريا العجلاني عن محمد بن كعب القرظي قال: أوحى الله إلى يعقوب أني أبعث من ذريتك ملوكاً وأنبياء حتى أبعث النبي الحرمي الذي تبني أمته هيكل بيت المقدس، وهو خاتم الأنبياء، واسمه أحمد.
أخبرنا علي بن محمد عن علي بن مجاهد عن حميد بن أبي البختري عن الشعبي قال: في مجلة إبراهيم، صلى الله عليه وسلم: إنه كائن من ولدك شعوب وشعوب حتى يأتي النبي الأمي الذي يكون خاتم الأنبياء.
أخبرنا علي بن محمد عن سليمان القافلاني عن عطاء عن ابن عباس قال: لما أمر إبراهيم بإخراج هاجر حمل على البراق، فكان لا يمر بأرض عذبة سهلة إلا قال: انزل هاهنا يا جبريل، فيقول: لا حتى أتى مكة، فقال جبريل: إنزل يا إبراهيم، قال: حيث لا ضرع ولا زرع؟ قال: نعم هاهنا يخرج النبي الذي من ذرية ابنك الذي تتم به الكلمة العليا.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي عمرو الزهري عن محمد بن كعب القرظي قال: لما خرجت هاجر بابنها إسماعيل تلقاها متلق فقال: يا هاجر إن ابنك أبو شعوب كثيرة، ومن شعبه النبي الأمي ساكن الحرم.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي معشر عن يزيد بن رومان وعاصم بن عمر وغيرهما أن كعب بن أسد قال لبني قريظة حين نزل النبي، صلى الله عليه وسلم، في حصنهم: يا معشر يهود تابعوا الرجل فوالله لنه النبي، وقد تبين لكم أنه نبي مرسل وأنه الذي كنتم تجدونه في الكتب، وأنه الذي بشر به عيسى، وأنكم لتعرفون صفته، قالوا: هو به ولكن لا نفارق حكم التوراة.
أخبرنا علي بن محمد عن علي بن مجاهد عن محمد بن إسحاق عن سالم مولى عبد الله بن مطيع عن أبي هريرة قال: أتى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بيت المدراس فقال: أخرجوا الي أعلمكم، فقالوا: عبد الله بن صوريا، فخلا به رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فناشده بدينه وبما أنعم الله به عليهم وأطعمهم من المن والسلوى وظللهم به من الغمام: أتعلم أني رسول الله؟ قال: اللهم نعم وان القوم ليعرفون ما أعرف، وإن صفتك ونعتك لمبين في التوراة، ولكنهم حسدوك، قال: فما يمنعك أنت؟ قال: أكره خلاف قومي وعسى، أن يتبعوك ويسلموا فأسلم.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي معشر عن محمد بن جعفر بن الزبير ومحمد ابن عمارة بن غزية وغيرهما قالوا: قدم وفد نجران، وفيهم أبو الحارث
ابن علقمة بن ربيعة، له علم بدينهم ورئاسة، وكان أسقفهم وإمامهم وصاحب مدراسهم وله فيهم قدر، فعثرت به بغلته، فقال أخوه: تعس الأبعد، يريد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال أبو الحارث: بل تعست أنت، أتشتم رجلاً من المرسلين؟ إنه الذي بشر به عيسى وإنه لفي التوراة! قال: فما يمنعك من دينه؟ قال: شرفنا هؤلاء القوم وأكرمونا ومولونا وقد أبو إلا خلافة، فحلف أخوه ألا يثني له صعراً حتى يقدم المدينة فيؤمن به، قال: مهلاً يا أخي فإنما كنت مازحاً، قال: وإن، فمضى يضرب راحلته وأنشأ يقول:
إليك يغدو قلقاً وضينها ... معترضاً في بطنها جنينها مخالفاً دين النصارى دينها ... قال: فقدم وأسلم.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي علي العبدي عن محمد بن السائب عن أبي صالح عن ابن عباس قال: بعثت قريش النضر بن الحارث بن علقمة وعقبة ابن أبي معيط وغيرهما إلى يهود يثرب وقالوا لهم: سلوهم عن محمد، فقدموا المدينة فقالوا: أتيناكم لأمر حدث فينا، منا غلام يتيم حقير يقول قولاً عظيماً يزعم أنه رسول الرحمن، ولا نعرف الرحمن إلا رحمان اليمامة، قالوا: صفوا لنا صفته، فوصفوا لهم، قالوا: فمن تبعه منكم؟ قالوا: سفلتنا، فضحك حبر منهم وقال: هذا النبي الذي نجد نعته ونجد قومه أشد الناس له عداوة.
أخبرنا علي بن محمد عن يزيد بن عياض بن جعدية عن حرام بن عثمان الأنصاري قال: قدم أسعد بن زرارة من الشأم تاجراً في أربعين رجلاً من قومه، فرأى رؤيا أن آتيا أتاه فقال: إن نبياً يخرج بمكة يا أبا أمامة فاتبعه، وآية ذلك أنكم تنزلون منزلاً فيصاب أصحابك فتنجو أنت وفلان
يطعن في عينه، فنزلوا منزلاً فبيتهم الطاعون فأصيبوا جميعاً غير أبي أمامة وصاحب له طعن في عينه.
أخبرنا علي بن محمد عن سعيد بن خالد وغيره عن صالح بن كيسان أن خالد بن سعيد قال: رأيت في المنام قبل مبعث النبي، صلى الله عليه وسلم، ظلمة غشيت مكة حتى ما أرى جبلاً ولا سهلاً، ثم رأيت نوراً يخرج من زمزم مثل ضوء المصباح كلما أرتفع عظم وسطع حتى ارتفع فأضاء لي أول ما أضاء البيت، ثم عظم الضوء حتى ما بقي من سهل ولا جبل إلا وأنا أراه، ثم سطع في السماء، ثم انحدر حتى أضاء لي نخل يثرب فيها البسر، وسمعت قائلاً يقول في الضوء: سبحانه سبحانه تمت الكلمة وهلك ابن مارد بهضبة الحصى بين أذرح والأكمة، سعدت هذه الأمة، جاء نبي الأميين، وبلغ الكتاب أجله، كذبته هذه القرية، تعذب مرتين، تتوب في الثالثة، ثلاث بقيت، ثنتان بالمشرق وواحدة بالمغرب، فقصها خالد ابن سعيد على أخيه عمرو بن سعيد، فقال: لقد رأيت عجباً وإني لأرى هذا أمراً يكون في بني عبد المطلب إذ رأيت النور خرج من زمزم.
أخبرنا علي بن محمد عن مسلمة بن علقمة عن داود بن أبي هند قال: قال ابن عباس: أوحى الله إلى بعض أنبياء بني إسرائيل: اشتد غضبي عليكم من أجل ما ضيعتم من أمري، فإني حلفت لا يأتيكم روح القدس حتى أبعث النبي الأمي من أرض العرب الذي يأتيه روح القدس.
أخبرنا علي بن محمد عن محمد بن الفضل عن أبي حازم قال: قدم كاهن مكة ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، ابن خمس سنين وقد قدمت بالنبي، صلى الله عليه وسلم، ظئره إلى عبد المطلب وكانت تأتيه به في كل عام، فنظر إليه الكاهن مع عبد المطلب فقال: يا معشر قريش أقتلوا هذا الصبي، فإنه يقتلكم ويفرقكم، فهرب به عبد المطلب، فلم تزل قريش
تخشى من أمره ما كان الكاهن حذرهم.
أخبرنا علي بن محمد عن علي بن مجاهد عن محمد بن إاحاق عن عاصم ابن عمر بن قتادة عن علي بن حسين قال: كانت امرأة في بني النجار يقال لها فاطمة بنت النعمان كان لها تابع من الجن، فكان يأتيها، فأتاها حين هاجر النبي، صلى الله عليه وسلم، فانقض على الحائط، فقالت: ما لك لم تأت كما كنت تأتي؟ قال: قد جاء النبي الذي يحرم الزنا والخمر.
أخبرنا علي بن محمد عن ورقاء بن عمر عن عطاء بن السائب عن سعيد ابن جبير عن ابن عباس قال: لما بعث محمد، صلى الله عليه وسلم، دحر الجن ورموا بالكواكب، وكانوا قبل ذلك يستمعون، لكل قبيل من الجن مقعد يستمعون فيه، فأول من فزع لذلك أهل الطائف فجعلوا يذبحون لآلهتهم من كان له إبل أو غنم كل يوم حتى كادت أموالهم تذهب، ثم تناهوا وقال بعضهم لبعض: ألا ترون معالم السماء كما هي لم يذهب منها شيء! وقال إبليس: هذا أمر حدث في الأرض، أئتوني من كل أرض بتربة، فكان يؤتى بالتربة فيشمها ويلقيها، حتى أتي بتربة تهامة فشمها وقال: ها هنا الحدث.
أخبرنا علي بن محمد عن عبد الله بن محمد القرشي من بني أسد بن عبد العزى عن الزهري قال: كان الوحي يستمع، وكان لامرأة من بني أسد تابع، فأتاها يوماً وهو يصيح: جاء أمر لا يطاق، أحمد حرم الزنا، فلما جاء الله بالإسلام منعوا الاستماع.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني عبد الله بن يزيد الهذلي عن سعيد ابن عمرو الهذلي عن أبيه قال: حضرت مع رجال من قومي صنمنا سواع وقد سقنا إليه الذبائح، فكنت أول من قرب إليه بقرة سمينة فذبحتها على الصنم، فسمعنا صوتاً من جوفها: العجب العجب كل العجب، خروج نبي بين الأخاشب يحرم الزنا، ويحرم الذبح للأصنام، وحرست السماء
ورمينا بالشهب فتفرقنا، وقدمنا مكة فسألنا فلم نجد أحداً يخبرنا بخروج محمد، صلى الله عليه وسلم، حتى لقينا أبا بكر الصديق فقلنا: يا أبا بكر، خرج أحد بمكة يدعو إلى الله يقال له أحمد؟ قال: وما ذاك؟ قال: فأخبرته الخبر، فقال: نعم هذا رسول الله، ثم دعانا إلى الإسلام، فقلنا: حتى ننظر ما يصنع قومنا، وياليت أنا أسلمنا يومئذ، فأسلمنا بعده.
أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني عبد الله بن يزيد الهذلي عن عبد الله بن ساعدة الهذلي عن أبيه قال: كنا عند صنمنا سواع وقد جلبت إليه غنماً لي مائتي شاة قد كان أصابها جرب، فأدنيتها منه أطلب بركته، فسمعت منادياً من جوف الصنم ينادي: قد ذهب كيد الجن ورمينا بالشهب لنبي أسمه أحمد، قال: قلت عبرت والله، فاصرف وجه غنمي منحدراً إلى أهلي، قال: فلقيت رجلاً فخبرني بظهور رسول الله، صلى الله عليه وسلم.
أخبرنا علي بن محمد عن عبد الرحمن بن عبد الله عن محمد بن عمر الشامي عن أشياخه قالوا: كان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في حجر أبي طالب، وكان أبو طالب قليل المال، كانت له قطعة من إبل فكان يؤتى بلبنها، فإذا أكل عيال أبي طالب جميعاً أو فرادى لم يشبعوا، وإذا أكل معهم النبي، صلى الله عليه وسلم، شبعوا، فكان إذا أراد أن يطعمهم قال: أربعوا حتى يحضر ابني، فيحضر فيأكل معهم فيفضل من طعامهم، وإن كان لئن شرب أولهم ثم يناولهم فيشربون فيروون من آخرهم، فيقول أبو طالب: إنك لمبارك! وكان يصبح الصبيان شعثاً رمصاً، ويصبح النبي، صلى الله عليه وسلم، مدهوناً مكحولاً، قالت أم أيمن: ما رأيت النبي، صلى الله عليه وسلم، شكا، صغيراً، ولا كبيراً، جوعاً ولا عطشاً كان يغدو فيشرب من زمزم فأعرض عليه الغداء فيقول: لا أريده، أنا شبعان.

از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
 
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

سخن ايوب سختياني رحمه الله چه زيبا است که می‌گوید:«هر كس ابوبكر را دوست داشته باشد، دين را اقامه كرده‌ است و هر كس عمر را دوست داشته باشد آشكارا راهش را پيدا كرده ‌است، هر كس عثمان را دوست داشته باشد، دلش با نور خداوند روشني ‌يافته ‌است و هر كس علي را دوست داشته باشد به دستگيره‌اي محكم چنگ زده ‌است، هر كس درباره‌ اصحاب محمد صلی الله علیه و سلم عقيده و نظر خوبي داشته باشد، از نفاق پاك و بري است» (الشريعة 4/1772 – 1773.)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 7386
دیروز : 3293
بازدید کل: 8242731

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010