Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند:
" من مات ولم يغزُ ولم يحدث نفسه بالغزو، مات على شعبة من نفاق " (روايت مسلم)
" هر كسى كه بميرد در حالى كه جهاد نكرده باشد و يا در نفس خود فكر و نيت جهاد نداشته باشد در يكى از شعبه هاى نفاق مرده است.

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>اشخاص>عبد الله بن عبد المطلب

شماره مقاله : 10711              تعداد مشاهده : 373             تاریخ افزودن مقاله : 21/5/1390

نذر عبد المطّلب كه پسرش را قربان كند

محمد بن عمر بن واقد اسلمى از محمد بن عبد الله، از زهرى، از قبيصة بن ذؤيب، از ابن عباس، همچنين واقدى از ابو بكر بن ابى سبرة، از شيبة بن نصاح، از اعرج، از محمد بن ربيعة بن حارث و غير از اينها كسان ديگرى هم نقل كرده‏اند كه مى‏گفته‏اند چون عبد المطّلب اندكى ياران خود را هنگام كندن چاه زمزم ديد و فقط خود و تنها پسرش حارث به آن كار مشغول شدند، نذر كرد كه اگر خداوند ده پسر به او بدهد و همگى به حد رشد برسند و او زنده باشد يكى از ايشان را قربانى كند، و چون عدد پسران او به ده رسيد- و ايشان عبارتند از حارث، زبير، ابو طالب، عبد الله، حمزه، ابو لهب، غيداق، مقوّم، ضرار، عباس- ايشان را جمع كرد و از نذر خود آگاه ساخت و از آنان خواست كه به عهد خود در راه خدا وفا كند. هيچ يك از فرزندان مخالفت نكرد و گفتند به نذر خود عمل كن و هر كارى كه مى‏خواهى انجام بده. عبد المطّلب گفت: هر يك از شما نام خود را به چوبه تيرى بنويسد. و چنان كردند، و عبد المطّلب داخل كعبه شد و به خادم گفت: قرعه بكش. و چون قرعه كشيد نام عبد الله بيرون آمد. و عبد المطلب، عبد الله را سخت دوست مى‏داشت. دست او را گرفت و كاردى به دست ديگر به سوى قربانگاه رفت.

دختران عبد المطّلب كه ايستاده بودند به گريه افتادند و يكى از ايشان به پدر گفت: چاره‏يى بينديش و ميان عبد الله و شتران گزينه‏ات كه در منطقه حرم مى‏چرند قرعه بكش. عبد المطّلب به خادم گفت: ميان ده شتر و عبد الله قرعه بكشد و خون بهاى مرد در آن روزگار ده شتر بود.

خادم قرعه كشيد، و باز قرعه به نام عبد الله در آمد. و عبد المطّلب بر شتران ده تا ده تا مى‏افزود و مرتب قرعه به نام عبد الله در مى‏آمد. و چون شمار شتران به صد رسيد قرعه به نام شتران در آمد. عبد المطّلب تكبير گفت، و مردم نيز همراه او تكبير گفتند، و دختران عبد المطّلب برادر خود عبد الله را همراه بردند و عبد المطّلب شتران را ميان كوه و صفا و مروه قربانى كرد.

محمد بن عمر واقدى از قول سعيد بن مسلم، از يعلى بن مسلم، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است عبد المطّلب هنگامى كه شتران را قربانى كرد، گوشتها را براى هر كس كه مى‏خواست ببرد باقى گذاشت، و حتى جانوران و پرندگان‏ گوشتخوار را از خوردن آن منع نكرد ولى خود و هيچ يك از فرزندانش از گوشت آنها چيزى نخوردند.

محمد بن عمر از عبد الرحمن بن حارث، از عكرمه، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است در آن هنگام خون‏بهاى مرد ده شتر بود و عبد المطّلب نخستين كسى است كه خون بها را بر صد شتر قرار داد و اين سنت ميان قريش و همه اعراب متداول شد و رسول خدا  صلى الله عليه وسلم هم آن را تصويب فرمود و خون بها بر همان صد شتر معين شد.

هشام بن محمد بن سائب كلبى، از وليد بن عبد الله بن جميع زهرى، از پسر عبد الرحمن بن موهب بن رياح اشعرى كه همپيمان بنى زهره بوده است، از پدرش نقل مى‏كند كه مى‏گفته است، مخرمة بن نوفل زهرى مى‏گفته است، از مادرم رقيقة دختر ابو صيفى بن هاشم بن عبد مناف كه هم سنّ و سال عبد المطّلب بود شنيدم كه مى‏گفت چند سال پياپى براى قريش خشكسالى پيش آمد، چنان كه اموال آنها از ميان رفت و مشرف بر نابودى شدند. رقيقة مى‏گفت: در خواب شنيدم سروشى مى‏گويد، اى گروه قريش، اين پيامبرى كه مبعوث خواهد شد از خاندان شماست و ظهور او نزديك است و به نعمت وجود او سر سبزى و فراوانى به شما روى خواهد آورد. اكنون دقت كنيد و مردى را كه نسب او از همه برتر است و كشيده قامت و سپيد چهره و تنومند و پيوسته ابرو و برگشته مژه و پيچيده مو، و صاف گونه و ظريف بينى است، برگزينيد و او همراه تمام فرزندانش، و همراه مردى از هر خاندان، خود را شستشو دهند و بوى خوش استعمال كنند و حجر الاسود را استلام كنند و بر فراز قله كوه ابو قبيس روند و آن مرد طلب باران كند و شما آمين بگوييد، و به زودى باران براى شما خواهد باريد و سيراب خواهيد شد. رقيقة مى‏گويد: صبح زود خوابى را كه ديدم براى ايشان گفتم و دقت كردند و آن صفات را در عبد المطّلب ديدند و پيش او جمع شدند و از هر خانواده مردى حاضر شد و چنان كردند و به كوه ابو قبيس بالا رفتند و پيامبر  صلى الله عليه وسلم هم كه پسر بچه‏يى بود همراه ايشان بود. عبد المطّلب جلو ايستاد و عرض كرد: پروردگارا اينها بندگان و بنده‏زادگان و كنيزان و دختران كنيزان تواند، و مى‏بينى كه بر ما چه آمده است و اين خشكسالى چند سال پياپى است كه ادامه دارد و همه چيز ما را از بين برده و نزديك است ما را نابود گرداند، خداوندا، اين خشكسالى را از ميان ما بردار و نعمت و سرسبزى براى ما فراهم فرماى. هنوز از كوه به زير نيامده بودند كه از زيادى باران در همه مسيلها آب جارى شد، و خداوند متعال به وجود رسول خدا  صلى الله عليه وسلم ايشان را سيراب ساخت.

رقيقة دختر ابو صيفى بن هاشم بن عبد مناف در اين مورد اين ابيات را سروده است:

خداوند به وجود شيبة الحمد سرزمين ما را سيراب ساخت و حال آنكه ما سرسبزى و خرمى را از دست داديم و باران بسيار دير كرد، از ابرهاى نيلگون چنان بارانى فرو باريد كه همه گياهان و چهارپايان را زنده ساخت، و اين منتى بود كه خداوند به سبب وجود فرخنده بهترين كسى كه قبيله مضر را به او مژده دادند ارزانى داشت، فرخنده فرمانى كه از ابر به وجود او طلب باران مى‏شود و در همه مردم مثل و مانند ندارد. محمد بن عمر بن واقد اسلمى مى‏گويد، عبد الله بن عثمان بن ابو سليمان از پدرش، و محمد بن عبد الرحمن بن يلمانى از پدرش، و همچنين عبد الله بن عمرو بن زهير كعبى از ابو مالك حميرى، از عطاء بن يسار، و محمد بن سعيد ثقفى از يعلى بن عطاء، از وكيع بن عدس، از عمويش ابو رزين عقيلى، و سعيد بن مسلم از عبد الله بن كثير، از مجاهد، از ابن عباس نقل مى‏كردند و گفته‏هاى ايشان در مواردى از يك ديگر تأثير پذيرفته بود، كه نجاشى، ارياط پدر اصحم را همراه چهار هزار نفر به يمن گسيل داشت و او بر يمن غلبه كرد و مردم آن را مطيع و فرمانبردار ساخت و فرمانروايان آنجا را هم مطيع خود كرد. در اين هنگام مردى از يمن به نام ابرهة الاشرم كه كنيه‏اش ابو يكسوم بود قيام كرد و مردم را به فرمانبردارى از خود فراخواند، و پذيرفتند، و ارياط را كشت و بر يمن چيره گشت. و متوجه شد كه هنگام حج مردم به سوى كعبه مى‏روند. پرسيد: ايشان كجا مى‏روند؟ گفتند: براى حج به مكه مى‏روند. گفت: خانه كعبه از چيست؟ گفتند: از سنگ است. پرسيد: پوشش آن چيست؟ گفتند: پارچه‏هايى كه از اين جا مى‏برند. گفت: سوگند به مسيح كه براى شما خانه‏يى بهتر از آن مى‏سازم و براى مردم معبدى از سنگهاى مرمر سپيد و سرخ و زرد و سياه ساخت و آن را با سيم و زر آراست و انباشته از گوهرهاى گران قيمت كرد و براى آن چند در قرار داد و بر درها قطعات طلا و ميخهاى زرين كوبيد و فواصل آنها را گوهر نشان ساخت و ياقوت سرخ بسيار بزرگى را در آن نهاد و براى آن پرده و پرده‏دار معين كرد و دستور داد بهترين بخورهاى هندى را آنجا بسوزانند و ديوارها را چندان مشك ماليدند كه به سياهى مى‏زد و روى گوهرها را پوشانده بود، و به مردم دستور داد كه بر آن خانه حج گزارند و بسيارى از قبايل عرب سالها آن جا حج مى‏گزاردند و گروهى در آن محل ماندند و عبادت مى‏كردند و براى آن قربانى مى‏كشتند. نفيل خثعمى منتظر فرصتى بود كه ابرهه را برانگيزاند تا اينكه شبى از شبها متوجه شد كسى اطراف آن خانه نيست. برخاست و مقدارى سرگين و كثافت آورد و به رويه ديوار آن خانه ماليد و مقدارى هم لاشه جانوران را جمع كرد و داخل آن ريخت و اين خبر را به ابرهه داد كه چنين كرده‏اند. او خشمگين شد و گفت: عربها از كينه چنين كرده‏اند و من كعبه آنها را ويران خواهم كرد و سنگهاى آن را از بيخ و بن بر مى‏آورم. نامه‏يى به نجاشى نوشت و اين خبر را به اطلاع او رساند و از او خواست تا فيل معروفش را كه نامش محمود بود بفرستد و آن فيلى بود كه به آن بزرگى و نيرومندى فيلى ديده نشده بود. نجاشى آن فيل را فرستاد و چون فيل رسيد، ابرهه با مردم حركت كرد و پادشاه حمير و نفيل بن حبيب خثعمى نيز همراهش بودند. چون نزديك مكه و منطقه حرم رسيد به لشكر خود دستور داد رمه‏ها و گله‏هاى مردم را به غارت برند و مقدارى هم از شتران عبد المطّلب را به غنيمت بردند. نفيل از دوستان عبد المطّلب بود و عبد المطّلب درباره شتران خود با او گفتگو كرد. نفيل هم با ابرهه صحبت داشت و گفت: اى امير، اينك سرور عرب و برترين و بزرگترين ايشان از لحاظ شرف كه بر بهترين اسبها سوار مى‏شود و عطاهاى زياد مى‏بخشد و به هر چه كه نسيم بوزد خوراكى ميرساند، پيش تو مى‏آيد. و او را پيش ابرهه برد. ابرهه گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: شتران مرا برگردان. گفت: مى‏بينم آنچه درباره تو گفته‏اند ياوه و بيهوده است، تصور من اين بود كه تو درباره خانه كعبه خودتان كه مايه شرف و افتخار شماست صحبت خواهى كرد. عبد المطّلب گفت: شتران مرا پس بده، و خود مى‏دانى و كعبه، كه كعبه را خدايى است و آن را حفظ خواهد فرمود. ابرهه دستور داد شتران او را پس دادند و چون عبد المطّلب شتران را گرفت بر گردن آنها قلاده مشخصى انداخت و با خون علامتى بر آنها نهاد و آنها را وقف كرد تا در فرصت مناسب براى كعبه قربانى كند و آنها را در منطقه حرم پراكنده ساخت كه اگر يكى از آنها هم كشته شود، موجب برانگيخته شدن خشم خداوند گردد.

عبد المطّلب همراه عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم و مطعم بن عدى و ابو مسعود ثقفى بر فراز كوه حراء رفت و اين ابيات را سرود:

پروردگارا، هر كس جايگاه خود را حفظ مى‏كند، تو از حرم خويش حفاظت فرماى، خدايا صليب و نيروهاى ايشان فردا بر نيروى تو پيروز نشود اگر آنها را رها كنى، در مورد قبله ما فرمان و دستور صادر فرماى. گويد، در اين هنگام پرندگانى كه ابابيل بودند از سوى دريا آمدند و همراه هر پرنده سه سنگ بود، يكى به منقار و دو تا به پاهايشان، و سنگها را بر ابرهه و لشكريان او فرو ريختند و آن سنگها به هر چه برخورد مى‏كرد مى‏دريد يا تاولهايى ايجاد مى‏كرد و اين اولين بار بود كه در آن منطقه آبله و حصبه ديده شد. سنگها حتى درختان را نيز در هم شكست، و خداوند متعال سيل خروشانى فرستاد كه اجساد آنها را به دريا برد.

گويد، ابرهه و كسانى كه باقى مانده بودند، گريختند و اندام ابرهه يكى يكى جدا مى‏شد. فيل محمود كه همان فيل نجاشى بود چون از ورود به منطقه حرم خوددارى كرد، سالم ماند اما فيلهاى ديگر كه وارد حرم شده بودند با سنگريزه كشته شدند و گفته‏اند سيزده فيل بوده است.

در اين هنگام عبد المطّلب از كوه حراء فرود آمد و دو نفر از حبشيها پيش او آمدند و بر سرش بوسه زدند و گفتند: تو داناتر بودى.

هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش نقل مى‏كند كه عبد المطّلب داراى دوازده پسر و شش دختر بود. حارث كه بزرگترين پسرانش بود و عبد المطّلب كنيه خود را به نام او ابو الحارث انتخاب كرده بود، در زمان حيات پدرش در گذشت و مادر او صفيّه دختر جنيدب بن مجير بن زيّاب بن حبيب بن سواءة بن عامر بن صعصعة بود، و عبد الله پدر رسول خدا  صلى الله عليه وسلم و زبير كه مردى شريف و شاعر بود و عبد المطّلب او را وصى خود قرار داد و ابو طالب كه نامش عبد مناف بود و عبد الكعبه كه در كودكى در گذشت و ام حكيم كه نامش‏ بيضاء است و عاتكه و برّة و اميمة و اروى كه مادرشان فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يقظة بن مرة بن كعب بن لؤىّ است، و حمزة كه به شير خدا و شير رسول خدا مشهور است و در جنگ بدر حضور داشته و در جنگ احد شهيد شده است، و مقوم، و حجل كه نامش مغيرة است و صفية كه مادرشان هاله دختر وهيب بن عبد مناف بن زهرة كلاب است و مادر هاله، عيلة دختر مطّلب بن عبد مناف بن قصىّ است، و عباس كه مردى خردمند و شريف بود و ضرار كه از جهت زيبايى و سخاوت از جوانمردان عرب بود و هنگام بعثت رسول خدا  صلى الله عليه وسلم در گذشت و اولادى از او باقى نماند، و قثم كه او هم بدون فرزند بود و مادرشان نتيلة دختر خباب بن كليب بن مالك بن عمرو بن عامر بن زيد مناة بن عامر بود و اين عامر همان ضحيان بن سعد بن خزرج بن تيم الله بن نمر بن قاسط بن هنب بن افصى بن دعمىّ بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معدّ بن عدنان است، و ابو لهب بن عبد المطّلب كه نامش عبد العزى و كنيه‏اش ابو عتبه است، و چون زيبارو و گلگونه بود عبد المطّلب به او ابو لهب مى‏گفت و مرد بخشنده‏يى بود و مادرش لبنى دختر هاجر بن عبد مناف بن ظاهر بن حبشيّة بن سلول بن كعب بن عمرو از قبيله خزاعه است و مادر لبنى، هند دختر عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة است و مادر هند، سوداء دختر زهرة بن كلاب است، و غيداق پسر عبد المطّلب كه نامش مصعب است و مادرش ممنّعة دختر عمرو بن مالك بن مؤمل بن سويد بن اسعد بن مشنوء بن عبد بن حبتر بن عدى بن سلول بن كعب بن عمرو از خزاعة است و برادر مادرى غيداق عوف بن عبد عوف بن عبد بن حارث بن زهره است كه پدر عبد الرحمن بن عوف است.

كلبى مى‏گويد در عرب هيچ كس شريف‏تر و خوش اندام‏تر و بينى عقابى‏تر از فرزندان عبد المطّلب نبوده است، گويى هنگام آب آشاميدن بينى آنها پيش از لبهايشان آب مى‏آشاميد و درباره ايشان قرة بن حجل بن عبد المطّلب چنين سروده است:

ضرار را بشمر كه جوانمرد بخشنده است و حمزه كه چون شير است و عباس، و زبير و پس از او مقوّم و سپس مرد دلاور و جوانمرد سالار جحل را بشمر، و پس از او ابو عتبه كه هشتمين پسر است، و عبد مناف كه مهتر و جستجوگر بود، و غيداق كه مهتر است و همگان سرورانى هستند كه به كورى چشم دشمن بر مردم سرورى و سالارى كردند، و حارث بخشنده كه در كمال بزرگوارى در گذشت و روزگار جام عمرش را درهم شكست، هيچ كس عموهايى چون عموهاى من ندارد كه از همه برتر بودند و هيچ خانواده انسانهايى چون ما نداشته‏اند. گويد: اعقاب عبد المطّلب به وسيله ابو طالب و عباس و حارث و ابو لهب به عبد المطّلب مى‏رسند، حمزه و مقوّم و زبير و حجل هم فرزندانى داشته‏اند كه برخى مرده‏اند و برخى هم بلا عقب بوده‏اند. بنى هاشم در واقع فرزندان حارث و بنى عباس و فرزندان عبد المطّلب‏اند و شمار بيشتر به ترتيب در فرزندان حارث و ابو طالب و عباس است.

 

ازدواج عبد الله بن عبد المطّلب با آمنه دختر وهب مادر رسول خدا  صلى الله عليه وسلم

محمد بن عمر بن واقد اسلمى از عبد الله بن جعفر زهرى، از عمه‏اش ام بكر دختر مسور بن مخرمة و او از قول پدرش، همچنين عمر بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب (ع) از يحيى بن شبل، از ابو جعفر محمد بن على بن حسين (ع) نقل مى‏كردند كه آمنة دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب در خانه عموى خود وهيب بن عبد مناف بن زهره زندگى مى‏كرد. عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصىّ همراه فرزند خود عبد الله پدر رسول خدا  صلى الله عليه وسلم آن جا رفت و از آمنة براى او خواستگارى كرد و موافقت كردند و عبد الله، آمنه را به همسرى گرفت. عبد المطّلب در همان مجلس هاله دختر وهيب را هم براى خود خواستگارى كرد و او را به همسرى گرفت و به اين ترتيب ازدواج عبد المطّلب و ازدواج عبد الله در يك جلسه اتفاق افتاد. هالة دختر وهيب، حمزة بن عبد المطّلب را زاييد. حمزه از لحاظ نسبى عموى رسول خداست و برادر رضاعى او هم هست.

هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش و از قول ابو الفياض خثعمى نقل مى‏كند كه‏ هر دو مى‏گفته‏اند چون عبد الله بن عبد المطّلب با آمنه ازدواج كرد سه روز در خانه وهيب ماند و اين سنت اعراب بود كه چون مرد ازدواج مى‏كرد سه روز در خانه عروس اقامت مى‏كرد.

 

داستانى زنى كه خود را به عبد الله بن عبد المطّلب عرضه داشت‏

در مورد اين زن روايات مختلف براى ما نقل كرده‏اند، برخى گفته‏اند او نفيلة دختر نوفل بن اسد بن عبد العزّى بن قصىّ، خواهر ورقة بن نوفل است و برخى گفته‏اند او فاطمه دختر مرّخثعمى است.

محمد بن عمر بن واقد اسلمى از محمد بن عبد الله برادرزاده زهرى، از زهرى از عروة، و عبيد الله بن محمد بن صفوان، از قول پدرش، و اسحاق بن عبيد الله از سعيد بن محمد بن جبير بن مطعم همگى نقل مى‏كردند اين زن فتيلة دختر نوفل و خواهر ورقة بن نوفل است و او پيش بينى مى‏كرد و زنى پاكدامن بود. چون عبد الله بن عبد المطّلب از كنار او گذشت او را صدا زد و دعوت كرد تا از او كام بگيرد و گوشه لباس عبد الله را گرفت. عبد الله از پذيرفتن خواسته او خود دارى كرد و گفت: باش تا برگردم، و شتابان رفت و با آمنه دختر وهب هم بستر گرديد و او به رسول خدا  صلى الله عليه وسلم باردار شد. عبد الله پيش آن زن برگشت و ديد همچنان منتظر اوست. گفت: آيا براى پيشنهاد خود حاضرى؟ گفت: نه، آن وقت كه عبور كردى بر چهره تو نورى مى‏درخشيد و اكنون كه برگشته‏اى آن نور نيست. برخى هم گفته‏اند:

نفيلة به عبد الله گفت آن وقت كه بر من گذشتى ميان دو چشمت نورى سپيد چون سپيدى پيشانى اسب بود و اكنون كه برگشته‏اى نيست.

هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش، از ابو صالح، از ابن عباس نقل مى‏كرد زنى كه خود را به عبد الله عرضه داشته است از بنى اسد بن عبد العزّى و خواهر ورقة بن نوفل بوده است.

هشام بن محمد بن سائب كلبى از ابو الفياض خثعمى نقل مى‏كند عبد الله به زنى از قبيله خثعم به نام فاطمه دختر مرّ كه از زيباترين و جوان‏ترين و پارساترين زنان بود عبور كرد و او كتابهاى زيادى خوانده بود و جوانان قريش پيش او براى كسب اطلاع مى‏رفتند و او در چهره عبد الله پرتو نبوت را ديد و پرسيد: اى جوان تو كيستى؟ عبد الله خود را معرفى كرد.

فاطمه گفت: آيا حاضرى با من هم بستر شوى و من صد شتر به تو پرداخت كنم؟ عبد الله نظرى به او افكند و گفت:

اما به حرام كه پس از آن مرگ و حساب است و به حلال بايد موضوع را بررسى كنم، پس كارى كه در نظر دارى چگونه خواهد بود. عبد الله پيش همسر خود آمنه رفت و با او بود، سپس زيباى و تقاضاى آن زن خثعمى را به خاطر آورد و پيش او آمد ولى توجهى را كه در مرتبه اول از او ديده بود نديد. اين دفعه عبد الله به او گفت: در مورد پيشنهاد خود حاضر نيستى؟ گفت: «آن تقاضا براى يك مرتبه بود و امروز ديگر نه.» و اين سخن او ضرب المثل شد. فاطمه به عبد الله گفت: پس از ديدار با من چه كرده‏اى؟ گفت: با همسر خود آمنه دختر وهب هم بستر شدم.

گفت: به خدا سوگند من زن بدكارى نيستم، اما پرتو پيامبرى را در چهره‏ات ديدم و آرزومند بودم آن پرتو به من منتقل شود ولى خداوند نخواست و آن را در جايى قرار داد كه اراده فرموده بود. اين خبر به جوانان قريش رسيد كه فاطمه خود را به عبد الله عرضه داشته و او نپذيرفته است و اين موضوع را به او گفتند. فاطمه در پاسخ اين ابيات را سرود:

ابرى باران‏زا ديدم كه با دانه‏هاى باران پر بركت مى‏درخشيد. آب آن ابر پرتوى داشت كه همچون سپيده دم اطراف خود را روشن مى‏ساخت، آن را شرفى ديدم كه پنداشتم به آن دست مى‏يابم ولى هر آتش‏زنه‏يى روشن نمى‏شود. به خدا سوگند آن زن قبيله زهره (آمنه) تنها جامه‏هاى تو را بيرون نياورده است، چه چيزى از تو ربوده است و تو نمى‏دانى. همچنين اين ابيات را سروده است:

اى بنى هاشم، آمنه هنگام هم بسترى با برادرتان همه چيز را ربود، همچنان كه‏ فتيله‏هاى آميخته به روغن چراغ را پس از خاموشى وا مى‏گذارد، چنان نيست كه جوانمرد فقط به كمك حزم و دور انديشى به خواسته‏هاى خود برسد و يا آنچه را كه از دست مى‏دهد به واسطه ناتوانى باشد (بخت و اقبال بايد يار باشد). چون خواهان چيزى باشى شكيبايى كن كه به زودى بختهاى ستيزه‏گر (گردش روزگار) تو را از آن كفايت مى‏كند، به زودى يا دستى با پنجه‏هاى لرزان و يا دستى گشاده تو را كفايت خواهد كرد، آرى همين كه آمنه آنچه را مى‏خواست از او گرفت، چشم از او برداشتم و زبانم بسته شد. وهب بن جرير بن حازم از قول پدرش، از ابو يزيد مدنى نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است براى من نقل كرده‏اند عبد الله پدر رسول خدا  صلى الله عليه وسلم از كنار زنى از قبيله خثعم عبور كرد و آن زن ميان چشمهاى عبد الله نورى ديد كه به سوى آسمان پرتو افكنده است. به عبد الله گفت: آيا حاضرى با من هم بستر شوى؟ گفت: آرى، بروم رمى جمره كنم، برمى‏گردم.

عبد الله رفت رمى جمره كرد، سپس پيش همسر خود آمنه دختر وهب رفت و با او هم بستر شد، آن گاه از آن زن خثعمى ياد كرد و پيش او آمد و گفت: آيا حاضرى؟ زن گفت: آيا پس از رفتن از پيش من با زنى هم بستر شده‏اى؟ گفت: آرى، با همسر خود آمنه دختر وهب.

گفت: ديگر مرا به تو حاجتى نيست، آن وقت كه از كنار من گذشتى از ميان چشمهايت نورى به آسمان پرتو افكنده بود و چون با همسر خود در آميخته‏اى آن نور از ميان رفته است، به او خبر بده كه به بهترين مردم زمين باردار شده است.

*

متن عربی:

ذكر نذر عبد المطلب أن ينحر ابنه

قال: أخبرنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي، أخبرنا محمد بن عبد الله عن الزهري عن قبيصة بن ذؤيب عن ابن عباس قال: الواقدي: وحدثنا أبو بكر بن أبي سبرة عن شيبة بن نصاح عن الأعرج عن محمد بن ربيعة ابن الحارث وغيرهم، قالوا: لما رأى عبد المطلب قلة أعوانه في حفر زمزم، وانما كان يحفر وحده وابنه الحارث هو بكره، نذر لئن أكمل الله له عشرة ذكور حتى يراهم أن يذبح أحدهم، فلما تكاملوا عشرة، فهم: الحارث والزبير وأبو طالب وعبد الله وحمزة وأبو لهب والغيداق والمقوم وضرار والعباس، جمعهم ثم أخبرهم بنذره ودعاهم إلى الوفاء لله به، فما أختلف عليه منهم أحد وقالوا: أوف بنذرك وأفعل ما شئت

فقال: ليكتب كل رجل منكم أسمه في قدحه، ففعلوا، فدخل عبد المطلب في جوف الكعبة وقال للسادن: أضرب بقداحهم، فضرب، فخرج قدح عبد الله أولها، وكان عبد المطلب يحبه، فأخذ بيده يقوده إلى المذبح ومعه المدية، فبكى بنات عبد المطلب، وكن قياماً، وقالت إحداهن لأبيها: اعذر فيه بأن تضرب في إبلك السوائم التي في الحرم، فقال للسادن: أضرب عليه بالقداح وعلى عشر من الإبل، وكانت الدية يومئذ عشراً من الإبل، فضرب، فخرج القدح على عبد الله، فجعل يزيد عشراً عشراً، كل ذلك يخرج القدح على عبد الله حتى كملت المائة، فضرب بالقداح فخرج على الإبل، فكبر عبد المطلب والناس معه، وأحتمل بنات عبد المطلب أخاهن عبد الله، وقدم عبد المطلب الإبل فنحرها بين الصفا والمروة.

قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني سعيد بن مسلم عن يعلى بن مسلم عن سعيد بن جبير عن ابن عباس قال: لما نحرها عبد المطلب خلى بينها وبين كل من وردها من إنسي أو سبع أو طائر لا يذب عنها أحداً ولم يأكل منها هو ولا أحد من ولده شيئاً.

قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني عبد الرحمن بن الحارث عن عكرمة عن ابن عباس قال: كانت الدية يومئذ عشراً من الإبل، وعبد المطلب أول من سن دية النفس مائة من الإبل، فجرت في قريش والعرب مائة من الإبل، وأقرها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على ما كانت عليه.

قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي قال: حدثني الوليد ابن عبد الله بن جميع الزهري عن ابن لعبد الرحمن بن موهب بن رباح الأشعري حليف بني زهرة عن أبيه قال: حدثني مخرمة بن نوفل الزهري قال: سمعت أمي رقيقة بنت أبي صيفي بن هاشم بن عبد مناف تحدث، وكانت لدة عبد المطلب، قالت: تتايعت على قريش سنون ذهبن بالأموال

وأشفين على الأنفس، قالت: فسمعت قائلاً في المنام: يا معشر قريش! إن هذا النبي المبعوث منكم، وهذا إبان خروجه، وبه يأتيكم الحيا والخصب، فأنظروا رجلاً من أوسطكم نسباً طوالاً عظاماً أبيض مقرون الحاجبين أهدب الأشفار جعداً سهل الخدين رقيق العرنين، فليخرج هو وجميع ولده، وليخرج منكم من كل بطن رجل، فتطهروا وتطيبوا ثم استلموا الركن، ثم أرقوا رأس أبي قبيس، ثم يتقدم هذا الرجل فيستسقي وتؤمنون فانكم ستسقون، فأصبحت فقصت رؤياها عليهم، فنظروا فوجدوا هذه الصفة صفة عبد المطلب، فاجتمعوا اليه، وخرج من كل بطن منهم رجل، ففعلوا ما أمرتهم به، ثم علوا على أبي قبيس ومعهم النبي، صلى الله عليه وسلم، وهو غلام، فتقدم عبد المطلب وقال: لاهم هؤلاء عبيدك وبنو عبيدك، وإماؤك وبنات إمائك، وقد نزل بنا ما ترى، وتتايعت علينا هذه السنون فذهبت بالظلف والخف وأشفت على الأنفس، فأذهب عنا الجدب وائتنا بالحيا والخصب! فما برحوا حتى سألت الأودية، وبرسول الله، صلى الله عليه وسلم، سقوا؛ فقالت رقيقة بنت أبي صيفي بن هشام بن عبد مناف:

بشيبة الحمد أسقى الله بلدتنا ... وقد فقدنا الحيا واجلوذ المطر

فجاد بالماء جوني له سبل ... دانٍ فعاشت به الأنعام والشجر

مناً من الله بالميمون طائره ... وخير من بشرت يوماً به مضر

مبارك الأمر يستسقى الغمام به ... ما في الأنام له عدل ولا خطر قال: أخبرنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي، أخبرنا عبد الله بن عثمان بن أبي سليمان عن أبيه قال: وحدثنا محمد بن عبد الرحمن بن البيلماني عن أبيه قال: وحدثنا عبد الله بن عمرو بن زهير الكعبي عن أبي مالك

الحميري عن عطاء بن يسار قال: وحدثنا محمد بن سعيد الثقفي عن يعلى ابن عطاء عن وكيع بن عدس عن عمه أبي رزين العقيلي قال: وحدثنا سعيد بن مسلم عن عبد الله بن كثير عن مجاهد عن ابن عباس، دخل حديث بعضهم في حديث بعض، قالوا: كان النجاشي قد وجه أرياط أبا أصحم في أربعة آلاف إلى اليمن فأداخها وغلب عليها فأعطى الملوك واستذل الفقراء، فقام رجل من الحبشة يقال له أبرهة الأشرم أبو يكسوم فدعا إلى طاعته فأجابوه: فقتل أرياط وغلب على اليمن، فرأى الناس يتجهزون أيام الموسم للحج إلى بيت الله الحرام، فسأل: أين يذهب الناس؟ فقال: يحجون إلى بيت الله بمكة، قال: مم هو؟ قالوا: من حجارة، قال: وما كسوته؟ قالوا: ما يأتي من ههنا، الوصائل، قال: والمسيح لأبنين لكم خيراً منه! فبنى لهم بيتاً عمله بالرخام الأبيض والأحمر والأصفر والأسود وحلاه بالذهب والفضة، وحفه بالجوهر، وجعل له أبواباً عليها صفائح الذهب، ومسامير الذهب، وفصل بينها بالجوهر، وجعل فيها ياقوتة حمراء عظيمة وجعل له حجاباً، وكان يوقد فيه بالمندلي، ويلطخ جدره بالمسك فيسود حتى يغيب الجوهر، وأمر الناس فحجوه، فحجه كثير من قبائل العرب سنين، ومكث فيه رجال يتعبدون ويتألهون ونسكوا له، وكان نفيل الخثعمي يورض له ما يكره، فأمهل، فلما كان ليلة من الليالي لم ير أحداً يتحرك فقام فجاء بعذرةٍ فلطخ بها قبلته وجمع جيفاً فألقاها فيه، فأخبر أبرهة بذلك فغضب غضباً شديداً وقال: إنما فعلت هذا العرب غضباً لبيتهم، لأنقضنه حجراً حجراً! وكتب إلى النجاشي يخبره بذلك ويسأله أن يبعث اليه بفيله محمود، وكان فيلاً لم ير مثله في الأرض عظماً وجسماً وقوة، فبعث به إليه، فلما قدم عليه الفيل سار أبرهة بالناس ومعه ملك حمير ونفيل بن حبيب الخثعمي، فلما دنا من الحرم أمر أصحابه بالغارة على نعم الناس، فأصابوا إبلاً لعبد المطلب، وكان نفيل صديقاً لعبد المطلب

فكلمه في ابله فكلم نفيل أبرهة فقال: أيها الملك قد أتاك سيد العرب وأفضلهم وأعظمهم شرفاً يحمل على الجياد ويعطي الأموال ويطعم ما هبت الريح، فأدخله على أبرهة، فقال له: حاجتك؟ قال: ترد علي إبلي، قال: ما رأى ما بلغني عنك الا الغرور وقد ظننت أنك تكلمني في بيتكم هذا الذي هو شرفكم! قال عبد المطلب: أردد علي أبلي ودونك والبيت فان له رباً سيمنعه! فأمر برد إبله عليه، فلما قبضها قلدها النعال وأشعرها وجعلها هدياً وثبها في الحرم لكي يصاب منها شيء فيغضب رب الحرم، وأوفى عبد المطلب على حراء ومعه عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم ومطعم بن عدي وأبو مسعود الثقفي فقال عبد المطلب:

لاهم ان المرء يمنع رحله ... فامنع حلالك

لا يغلبن صليبهم ومحالهم ... غدواً محالك

ان كنت تاركهم وقبلتنا ... فأمر ما بدا لك قال: فأقبلت الطير من البحر أبابيل مع كل طائرٍ ثلاثة أحجار، حجران في رجليه، وحجر في منقاره، فقذفت الحجارة عليهم لا تصيب شيئاً إلا هشمته وإلا نفط ذلك الموضع، فكان ذلك أول ما كان الجدري والحصبة والأشجار المرة فأهمدتهم الحجارة وبعث الله سيلاً أتياً فذهب بهم فألقاهم في البحر، قال: وولى أبرهة ومن بقي معه هراباً، فجعل أبرهة يسقط عضواً عضواً وأما محمود الفيل، فيل النجاشي، فربض ولم يشجع على الحرم فنجا، وأما الفيل الآخر فشجع فحصب، ويقال: كانت ثلاثة عشر فيلاً، ونزل عبد المطلب من حراء فأقبل عليه رجلان من الحبشة فقبلا رأسه وقالا له: أنت كنت أعلم.

قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه قال: ولد عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف اثني عشر رجلاً وست نسوة: الحارث وهو أكبر ولده وبه كان يكنى ومات في حياة أبيه، وأمه صفية بنت جنيدب بن حجير بن زباب بن حبيب بن سواءة بن عامر بن صعصعة، وعبد الله أبا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، والزبير، وكان شاعراً شريفاً، وإليه أوصى عبد المطلب، وأبا طالب واسمه عبد مناف، وعبد الكعبة، مات ولم يعقب، وأم حكيم، وهي البيضاء، وعاتكة، وبرة، وأميمة، وأروى، وأمهم فاطمة بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم ابن يقظة بن مرة بن كعب بن لؤي، وحمزة، وهو أسد الله وأسد رسوله شهد بدراً وأستشهد يوم أحد، والمقوم، وحجلاً واسمه المغيرة، وصفية، وأمهم هالة بنت وهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب، وأمها العيلة بنت المطلب بن عبد مناف بن قصي، والعباس، وكان شريفاً عاقلاً مهيباً، وضراراً، وكان من فتيان قريش جمالاً وسخاءً، ومات أيام أوحى الله إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، ولا عقب له، وقثم بن عبد المطلب لا عقب له، وأمهم نتيلة بنت جناب بن كليب بن مالك بن عمرو بن عامر بن زيد مناة بن عامر، وهو الضحيان بن سعد بن الخزرج بن تيم الله بن النمر بن قاسط بن هنب بن أفصى بن دعمي بن جديلة بن أسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان، وأبا لهب بن عبد المطلب واسمه عبد العزى ويكنى أبا عتبة، كناه عبد المطلب أبا لهب لحسنه وجماله، وكان جواداً، وأمه لبنى بنت هاجر بن عبد مناف بن ضاطر بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو من خزاعة، وأمها هند بنت عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة، وأمها السوداء بنت زهرة بن كلاب، والغيداق بن عبد المطلب، واسمه مصعب، وأمه ممنعة بنت عمرو بن مالك بن مؤمل بن سويد بن أسعد ابن مشنوء بن عبد بن حبتر بن عدي بن سلول بن كعب بن عمرو من خزاعة، وأخوه لأمه عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زهرة أبو عبد الرحمن ابن عوف.

قال الكلبي: فلم يكن في العرب بنو أب مثل بني عبد المطلب أشرف منهم ولا أجسم، شم العرانين، تشرب أنوفهم قبل شفاههم، وقال فيهم قرة بن حجل بن عبد المطلب:

اعدد ضراراً إن عددت فتى ندًى ... والليث حمزة واعدد العباسا

واعدد زبيراً والمقوم بعده ... والصنم حجلاً والفتى الرأآسا

وأبا عتيبة فاعددنه ثامناً ... والقرم عبد مناف والجساسا

والقرم غيداقاً تعد جحاجحاً ... سادوا على رغم العدو الناسا

والحارث الفياض ولى ماجداً ... أيام نازعه الهمام الكاسا

ما في الأنام عمومة كعمومتي ... خيراً ولا كأناسنا أناسا قال: فالعقب من بني عبد المطلب للعباس، وأبي طالب، والحارث، وأبي لهب، وقد كان لحمزة، والمقوم، والزبير، وحجل بني عبد المطلب أولاد لأصلابهم فهلكوا والباقون لم يعقبوا، وكان العدد من بني هاشم في بني الحارث ثم تحول إلى بني أبي طالب ثم صار في بني العباس.

 

ذكر تزوج عبد الله بن عبد المطلب آمنة بنت وهب أم رسول الله، صلى الله عليه وسلم

قال: حدثنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي قال: حدثني عبد الله ابن جعفر الزهري عن عمته أم بكر بنت المسور بن مخرمة عن أبيها قال: وحدثني عمر بن محمد بن عمر بن علي بن أبي طالب عن يحيى بن شبل عن أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين قالا: كانت آمنة بنت وهب

ابن عبد مناف بن زهرة بن كلاب في حجر عمها وهيب بن عبد مناف بن زهرة، فمشى إليه عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصي بابنه عبد الله بن عبد المطلب أبي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فخطب عليه آمنة بنت وهب فزوجها عبد الله بن عبد المطلب، وخطب إليه عبد المطلب ابن هاشم في مجلسه ذلك ابنته هالة بنت وهيب على نفسه فزوجه إياها، فكان تزوج عبد المطلب بن هاشم وتزوج عبد الله بن عبد المطلب في مجلس واحد، فولدت هالة بنت وهيب لعبد المطلب حمزة بن عبد المطلب، فكان حمزة عم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في النسب وأخاه من الرضاعة.

قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه وعن أبي الفياض الخثعمي قالا: لما تزوج عبد الله بن عبد المطلب آمنة بنت وهب أقام عندها ثلاثاً، وكانت تلك السنة عندهم إذا دخل الرجل على امرأته في أهلها.

 

ذكر المرأة التي عرضت نفسها على عبد الله بن عبد المطلب

وقد أختلف علينا فيها، فمنهم من يقول: كانت قتيلة بنت نوفل ابن أسد بن عبد العزى بن قصي أخت ورقة بن نوفل، ومنهم من يقول: كانت فاطمة بنت مر الخثعمية.

قال: أخبرنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي قال: حدثني محمد ابن عبد الله بن أخي الزهري عن عروة قال: وحدثنا عبيد الله ابن محمد بن صفوان عن أبيه، وحدثنا إسحاق بن عبيد الله عن سعيد بن محمد بن جبير بن مطعم، قالوا جميعاً، هي قتيلة بنت نوفل أخت ورقة ابن نوفل، وكانت تنظر وتعتاف، فمر بها عبد الله بن عبد المطلب فدعته

يستبضع منها ولزمت طرف ثوبه، فأبى وقال: حتى آتيك، وخرج سريعاً حتى دخل على آمنة بنت وهب فوقع عليها، فحملت برسول الله، صلى الله عليه وسلم، ثم رجع عبد الله بن عبد المطلب إلى المرأة فوجدها تنظره، فقال: هل لك في الذي عرضت علي؟ فقالت: لا، مررت وفي وجهك نور ساطع ثم رجعت وليس فيه ذلك النور. وقال بعضهم: قالت مررت وبين عينيك غرة مثل غرة الفرس ورجعت وليس هي في وجهك.

قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه عن أبي صالح عن ابن عباس أن المرأة التي عرضت على عبد الله بن عبد المطلب ما عرضت امرأة من بني أسد بن عبد العزى وهي أخت ورقة بن نوفل.

قال: وأخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبي الفياض الخثعمي قال: مر عبد الله بن عبد المطلب بامرأة من خثعم يقال لها فاطمة بنت مر، وكانت من أجمل الناس وأشبه وأعفه، وكانت قد قرأت الكتب، وكان شباب قريش يتحدثون إليها، فرأت نور النبوة في وجه عبد الله، فقالت: يافتى من أنت؟ فأخبرها، قالت: هل لك أن تقع علي وأعطيك مائة من الإبل؟ فنظر إليها وقال:

أما الحرام فالممات دونه ... والحل لا حل فأستبينه فكيف بالأمر الذي تنوينه؟ ... ثم مضى إلى امرأته آمنة بنت وهب، فكان معها، ثم ذكر الخثعمية وجمالها وما عرضت عليه، فأقبل إليها فلم ير منها من الإقبال عليه آخراً كما رآه منها أولاً، فقال: هل لك فيما قلت لي؟ قالت: قد كان ذاك مرة فاليوم لا، فذهبت مثلاً؛ وقالت أي شيء صنعت بعدي؟ قال: وقعت على زوجتي آمنة بنت وهب، قالت: اني والله لست بصاحبة ريبة، ولكني رأيت نور النبوة في وجهك فأردت أن يكون ذلك في وأبى الله إلا أن يجعله حيث جعله، وبلغ شباب قريش ما عرضت على عبد الله بن عبد المطلب وتأبيه عليها، فذكروا ذلك لها، فأنشأت تقول:

إني رأيت مخيلةً عرضت ... فتلألأت بحناتم القطر

فلمائها نور يضيء له ... ما حوله كاضاءة الفجر

ورأيته شرفاً أبوء به ... ما كل قادح زنده يوري

لله ما زهرية سلبت ... ثوبيك ما استلبت وما تدري وقالت أيضا:

بني هاشم قد غادرت من أخيكم ... أمينة إذ للباه يعتلجان

كما غادر المصباح بعد خبوه ... فتائل قد ميثت له بدهان

وما كل ما يحوي الفتى من تلاده ... بحزم ولا ما فاته لتوان

فأجمل إذا طالبت أمراً فإنه ... سيكفيكه جدان يصطرعان

سيكفيكه إما يد مقفعلة ... وإما يد مبسوطة ببنان

ولما قضت منه أمينة ما قضت ... نبا بصري عنه وكل لساني قال: وأخبرنا وهب بن جرير بن حازم، أخبرنا أبي قال: سمعت أبا يزيد المدني قال: نبئت أن عبد الله أبا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أتى على امرأة من خثعم فرأت بين عينيه نوراً ساطعاً إلى السماء فقالت: هل لك في؟ قال: نعم حتى أرمي الجمرة، فأنطلق فرمى الجمرة، ثم أتى امرأته آمنة بنت وهب، ثم ذكر، يعني الخثعمية، فأتاها، فقالت: هل أتيت امرأة بعدي؟ قال: نعم أمرأتي آمنة بنت وهب، قالت: فلا حاجة لي فيك، إنك مررت وبين عينيك نور ساطع إلى السماء فلما وقعت عليها ذهب، فأخبرها أنها قد حملت خير أهل الأرض.

 

 

از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.

 

مصدر:

دائرة المعارف شبکه اسلامی

islamwebpedia.com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

از‌ يحيي حكيم بن سعد روايت است كه می‌گفت: شنيدم علي سوگند مي‌خورد و می‌گفت: «قسم به خداوند كه نام صدّيق از آسمان براي ابوبكر نازل شده‌ است».(المعجم الكبير، طبراني 1/55، حافظ در الفتح گويد: رجال آن ثقه‌اند.)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 14542
دیروز : 3293
بازدید کل: 8249887

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010