Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

در حديث‌ صحيح آمده‌ است ‌كه‌ رسول‌ اكرم‌ صلى الله عليه و سلم فرمودند: «اتبع‌ السيئة‌ الحسنة‌ تمحها، وخالق ‌الناس‌ بخلق‌ حسن : بدي‌ را با نيكي‌ دنبال‌ كن‌، آن‌ را محو مي‌كند و با مردم‌ به‌ اخلاقي‌ نيكو رفتار كن‌».

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > یوم البردان

شماره مقاله : 10353              تعداد مشاهده : 511             تاریخ افزودن مقاله : 11/4/1390


سخن درباره روز بردان‏
از آنچه درباره روزبردان گفته‏اند اين است که زياد بن هبوله پادشاه شام، از فرزندان سليح بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه بود.
حجر بن عمرو بن معاوية بن حارث کندى نيز در نجد و عراق بر عرب فرمانروائى داشت و به او «آکل المرار» لقب داده بودند.
هنگامى که حجر با قبائل کنده و ربيعه به بحرين (يعنى بحرين قديم) حمله برده بود، زياد بن هبوله اين خبر را شنيد و از غيبت ايشان استفاده کرد و با لشکر خود به اقامتگاه حجر تاخت و خانواده حجر و ربيعه و دارائى ايشان را ربود زيرا آنها تنها مانده و مردانشان- چنان که گفته شد- به بحرين براى جنگ رفته بودند.
زياد بن هبوله به تاراج پرداخت و هر چه يافت، ربود و زنانى را اسير کرد که هند، دختر ظالم بن وهب بن حارث بن معاويه، نيز در ميانشان بود.
حجر و کنده و ربيعه همينکه خبر يغماگرى زياد بن هبوله را شنيدند، از جنگى که در پيش داشتند دست کشيدند و برگشتند تا زياد را بيابند و از او انتقام بگيرند.
بزرگان قبيله ربيعه مانند عوف بن محلم بن ذهل بن شيبان، و عمرو بن ابى ربيعة بن ذهل بن شيبان، و ديگران، از ياران حجر بودند.
عمرو را در بردان، نزديک عين اباغ، يافتند. اين جا جائى امن بود و دشمن بدو دسترسى پيدا نمى‏کرد.
حجر و کسانش در دامنه کوهى در همان جا اردو زدند و قبائل بکر و تغلب و کنده که حجر را همراهى مى‏کردند، پائين آن کوه، در صحصحان، بر کرانه آبى که حفير خوانده مى‏شد، فرود آمدند.
عوف بن محلم و عمرو بن ابى ربيعة بن ذهل بن شيبان تأخير را روا ندانستند و بيدرنگ پيش حجر رفتند و بدو گفتند:
«ما زودتر به دنبال زياد بن هبوله مى‏رويم تا شايد برخى از آنچه را که از ما غارت کرده، پس بگيريم.» اين دو تن سپس به سوى لشکرگاه زياد روانه شدند.
ميان عوف و زياد برادرخواندگى وجود داشت. از اين رو، عوف پيش زياد رفت و به او گفت:
«اى بهترين جوانمردان، زن من امامة را به من پس بده» زياد، زن او را بدو برگرداند.
اين زن که باردار شده بود، براى عوف دخترى آورد و عوف مى‏خواست اين دختر را زنده بگور کند ولى عمرو بن ابى ربيعه از او درخواست کرد که دختر را به وى ببخشد و گفت:
«شايد بعدها از اين دختر، اناسى (مردمى) به وجود آيند.» از آن رو، اين دختر بعدها به «ام اناس» معروف شد و حارث بن عمرو بن حجر آکل المرار با او زناشوئى کرد و از او عمرو را آورد که «ابن ام اناس» خوانده مى‏شود.
پس از عوف، عمرو بن ابى ربيعه پيش زياد بن هبوله رفت‏ و گفت:
«اى بهترين جوانمردان، شتران مرا که گرفته‏اى به من بازده» زياد نيز شتران او را بدو پس داد.
در اين هنگام يکى از شتران نر با يک شتر ماده در افتاد و به کشمکش پرداخت. عمرو خشمگين شد و شتر نر را گرفت و بر زمين افکند.
زياد که چنين ديد بدو گفت:
«اى عمرو، شما فرزندان شيبان، اگر همين طور که شتران را بر زمين مى‏زنيد، مردان را هم مغلوب مى‏کرديد، اکنون براى خود کسى بوديد و نيازى نداشتيد که در اين جا باشيد.» عمرو اين سرزنش را نتوانست تحمل کند و گفت:
«تو کار کوچکى کردى و نام بزرگى يافتى ولى براى خود دردسرى خريدى که رشته‏اى دراز خواهد داشت. به زودى حجر را بالاى سر خود خواهى يافت و به خدا سوگند که از اين جا دور نخواهى شد تا هنگامى که نيزه من از خون تو سيراب شود.» آنگاه به اسب خود جست و شتابان روانه شد تا خود را به حجر رساند.
حجر بن عمرو مى‏خواست به زياد بن هبوله حمله کند ولى از چند و چونى لشگر وى آگاهى نداشت. از اين رو، سدوس بن شيبان بن ذهل، و صليع بن عبد غنم را به لشکرگاه زياد فرستاد تا از چگونگى لشکر او خبرى بياورند.
اين دو تن شبانگاه به اردوى زياد رسيدند و با استفاده از تاريکى شب در ميان لشکريان او راه يافتند.
زياد بن هبوله تازه غنائمى را که از جنگ به دست آورده بود ميان افراد خويش تقسيم کرده و شمع‏هائى بر افروخته بود و با خرما و روغن از آنان پذيرائى مى‏کرد.
همينکه خوردن و آشاميدن به پايان رسيد، زياد فرياد زد:
«هر کس که يک پشته هيزم براى من بياورد، يک ديگچه خرما بدو خواهم داد.» سدوس و صليع بيدرنگ يک پشته هيزم گرد آوردند و پيش زياد بردند و يک ديگچه خرما گرفتند و نزديک سراپرده او نشستند.
بعد صليع به پيش حجر برگشت و او را از چگونگى لشکر زياد آگاه ساخت و خرما را نيز بدو نشان داد، زيرا اين خرما را زياد از اموال حجر به تاراج برده بود.
اما سدوس شتاب نورزيد و با خود گفت:
«من از اين جا دور نمى‏شوم تا براى حجر خبر روشن و مفصلى ببرم.» آنگاه پيش لشکريان زياد بن هبوله نشست و به سخنانشان گوش داد.
هند، همسر حجر، نيز پهلوى زياد بود و به زياد گفت:
«اين خرما را از ناحيه هجر براى حجر هديه فرستاده و اين روغن را از دومة الجندل آورده بودند.» بعد ياران زياد از پيش او رفتند و تنها سدوس ماند با مردى که در کنارش بود.
در اين هنگام سدوس از ترس اين که مبادا آن مرد او را بيگانه پندارد و به جاسوسى وى پى ببرد، پيشدستى کرد و دوستانه دستى به پشت وى زد و پرسيد:
«برادر، تو که هستى و نامت چيست؟» او هم گفت:
«من فلان کس، پسر فلان کس هستم.»
بدين گونه کارى کرد که او وى را از نگهبانان زياد پندارد.
آنگاه به سراپرده زياد بن هبوله نزديک شد تا جائى که مى‏توانست سخن او را بشنود.
زياد همسر حجر را که اسير کرده بود در آغوش خود کشيد و بوسيد و با وى عشق‏بازى کرد و به او گفت:
«اکنون درباره حجر چه گمان مى‏کنى؟» هند، همسر حجر، پاسخ داد:
«گمان نمى‏کنم، بلکه يقين دارم که حتى اگر خود را به کاخ‏هاى شام هم برسانى، حجر از جست و جوى دست بر نمى‏دارد تا تو را پيدا کند و انتقام بگيرد. همين الآن او با سواران بنى شيبان در راه است و شتابان به سوى لشکرگاه تو مى‏تازند. او ياران خود را بر مى‏انگيزد و يارانش او را دلگرمى مى‏دهند. چنان سخت تشنه است که لبانش کف بر آورده مانند لبان شترى که خار خسک مى‏خورد. بنا بر اين زودتر برخيز و خود را نجات بده! زيرا جوينده‏اى گرم پوى و گروهى انبوه با تدبيرى متين و انديشه‏اى درست در پى تو مى‏تازند.» زياد که اين سخنان را شنيد به خشم آمد و به هند سيلى زد و گفت:
«تو اين حرفها را نزدى مگر براى اين که فريفته و دلداده حجر هستى.» هند گفت:
به خدا سوگند من به اندازه‏اى که از حجر بدم مى‏آيد از هيچ مردى بدم نيامده است. اما هيچ مردى را هم دور انديش‏تر از او نديده‏ام. او هميشه هوشيار است چه خفته باشد و چه بيدار! حتى اگر چشمان او در خواب باشد برخى از اعضاء او بيدارند!
هر شب وقتى که مى‏خواست بخوابد، به من دستور مى‏داد که يک کاسه شير در کنار بسترش بگذارم ... شبى خفته بود و من نزديکش نشسته بودم و من نزديکش بودم و بدو مى‏نگريستم. ناگهان مار سياهى که کشنده‏ترين مارها بود بدان جا خزيد. همينکه طرف سر حجر رفت، حجر سر خود را برگرداند. بعد به سوى دست او خزيد و او دست خود را عقب کشيد، مار به طرف پاى او رفت و او پاى خود را نيز پس کشيد.
حيوان گزنده سپس به سوى کاسه شير رفت و از شير نوشيد و مقدارى از شيرى را که در دهان گرفته بود باز در کاسه ريخت.
من که چنين ديدم با خود گفتم، الآن حجر بيدار مى‏شود و شير زهر آلود را مى‏نوشد و مى‏ميرد و من از دستش آسوده مى‏شوم.
ديرى نگذشت که حجر بيدار شد و گفت:
«ظرف شير را به من بده!» 
همينکه کاسه شير را به دستش دادم آن را بو کرد و به دور افکند. کاسه واژگون شد و شير بر زمين ريخت.
آنگاه پرسيد:
«اين مار سياه کجا رفت؟» گفتم:
«من آن را نديدم.» گفت:
«به خدا دروغ مى‏گوئى!» سدوس که در آن نزديکى به گفت و گوى زياد و هند گوش مى‏داد، همه سخنان آن دو را شنيد. بعد پيش حجر رفت و بدو گفت:
  اتاک المرجفون بامر غيب ... على دهش و جئتک باليقين‏
  فمن يک قد اتاک بامر لبث ... فقد آتى بامر مستبين‏
 (کسانى براى تو درباره کارى نامعلوم، خبرهائى هيجان آميز و دروغ و شگفت‏انگيز آوردند ولى من خبرى راست مى‏آورم که يقين است. اگر کسى از آنچه مبهم است با تو سخن گفته من از چيزى سخن مى‏گويم که روشن و آشکار است.) 
بعد آنچه را که شنيده بود، براى حجر حکايت کرد.
حجر هنگامى که سخنان او را مى‏شنيد مقدارى خار در دست داشت که آن را «مرار» مى‏گويند و چنان به خشم آمده بود که اين گياه تلخ را مى‏جويد و از شدت خشم تلخى آن را حس نمى‏کرد.
سدوس هنگامى که سخن خود را به پايان رساند، دريافت که حجر درين مدت مرار مى‏جويده است. بدين جهت از آن پس او را «آکل المرار» لقب دادند.
(مرار گياهى است بسيار تلخ، و هر حيوانى که آن را بخورد مى‏ميرد.)  
به فرمان حجر در ميان لشکر جار زدند و لشکريان را براى پيکار فراخواندند.
همه آماده نبرد شدند و حجر با لشکرى که بسيج کرده بود به سر وقت زياد بن هبوله شتافت.
ميان حجر و زياد جنگى بسيار سخت در گرفت و در اين جنگ مردم شام، که سپاهيان زياد بودند، کشته بسيار دادند.
قبائل بکر و کنده نيز اموال و اسيرانى را که بدست دشمن افتاده بودند نجات دادند.
در آن گير و دار سدوس، زياد بن هبوله را شناخت و بر او تاخت و با وى گلاويز شد و او را به زمين زد و اسير کرد.
عمرو بن ابى ربيعه که پيروزى شدوس را ديد، بر او رشک برد و پيش رفت و با نيزه خود زخمى کارى به زياد زد و او را کشت سدوس به خشم آمد و گفت:
«تو اسير مرا که پادشاه شام بود، کشتى. و خونبهاى او که خونبهاى يک پادشاه است بايد به من بپردازى.» سرانجام براى داورى پيش حجر رفتند و حجر چنين حکم کرد که عمرو و کسانش به اندازه خونبهاى يک پادشاه به سدوس بپردازند. خود او نيز به آنان پولى داد و بدين گونه ايشان را در پرداخت اين خونبهاى سنگين کمک کرد.
سپس همسر بى‏وفاى خود، هند، را گرفت و او را به ميان دو اسب بست و اسب‏ها را از دو سوى مخالف به حرکت در آورد تا پيکرش را به دو نيمه کردند.
برخى نيز گفته‏اند:
«زن خود را چنين نکشت بلکه او را سوزاند.» حجر، پس از آن که همسر خود را از ميان برد، درين باره گفت:
  ان من غره النساء بشى‏ء ... بعد هند لجاهل مغرور
  حلوة العين و الحديث و مر ... کل شي‏ء اجن منها الضمير
  کل انثى و ان بدالک منها ... آية الحب حبها خينعور
 (پس از هند اگر کسى فريفته زنان شود نادان و گمراه است.
زن چشمان و گفتارى شيرين دارد ولى آنچه را که در درون خود پنهان مى‏کند تلخ است.
هر زنى، اگر چه در چشم تو نشانه عشق و دوستى جلوه کند، دوستى او زود گذر است و دير پاى نيست.) حجر بعد از آن پيروزى به حيره باز گشت.
من (ابن اثير) مى‏گويم:
اين بود آنچه برخى از مورخان درباره جنگ زياد بن هبوله سليحى، پادشاه شام، با حجر گفته‏اند. ولى اين روايت درست نيست زيرا پادشاهان سليح تنها در اطراف شام که به بيابانى از فلسطين تا قنسرين و شهرهاى روم مى‏پيوندد، فرمانروائى مى‏کردند.
شهرهاى ايشان را نيز ملوک غسان از آنان گرفتند، همه هم پادشاهان دست نشانده روميان بودند چنان که فرمانروايان حيره همه دست نشانده شاهنشاهان ايران بودند. در شام نه ملوک سليح بالاستقلال فرمانروائى کردند و نه ملوک غسان. حتى در يک وجب از آن سرزمين نيز آزادى و استقلال نداشتند.
اين هم که زياد را پادشاه شام و معاصر حجر خوانده‏اند، درست نيست. زياد بن هبوله سليحى که تنها در برخى از- بلندى‏هاى شام فرمانروائى مى‏کرده، مدتى دراز پيش از حجر آکل المرار مى‏زيسته است. زيرا اين حجر جد حارث بن عمرو بن حجر است که در روزگار قباد پدر انوشيروان، از سوى ايران، در حيره عراق بر تازيان فرمانروائى مى‏کرده و ميان زمان پادشاهى قباد تا هجرت حضرت رسول (ص) فقط يکصد و سى سال فاصله بوده در صورتى که پس از انقراض ملوک سليح از زمان روى کار آمدن پادشاهان غسان تا هجرت، بگفته‏اى ششصد و به گفته‏اى پانصد سال فاصله بوده، و کم‏ترين مدتى که من شنيده‏ام سيصد و شانزده سال است.
پادشاهان غسان نيز پس از ملوک سليح روى کار آمدند و زياد نيز آخرين پادشاه سليح نبود و پس از او شاهان ديگرى آمدند به مدت مذکور در فوق افزوده مى‏شود.
با اين وصف، زمان پادشاهى زياد بن هبوله بازمان فرمانروائى حجر آکل المرار تفاوت و فاصله بسيار پيدا مى‏کند. چگونه ممکن‏ است پسر هبوله در روزگار حجر باشد که بر او حمله برد و قوم و قبيله او را غارت کند! ولى از آن جا که راويان عرب همه درباره اين جنگ همزبان و همداستان هستند ناچار بايد آن را به گونه‏اى توجيه کرد و شايسته‏ترين سخنى که درباره آن گفته‏اند اين است که: زياد بن هبوله‏اى که همزمان با حجر بوده، رياست قومى را داشته و در برخى از نواحى شام فرمان مى‏رانده است.
اين احتمالى است که ممکن است با جنگ مذکور درست در بيايد. خداوند حقيقت را بهتر مى‏داند.
اين هم که گفته‏اند: «حجر پس از آن پيروزى به حيره بازگشت.»، درست نيست. زيرا پادشاهان حيره که از فرزندان عدى بن نصر بن لخمى بودند، رشته سلطنتشان گسيخته نشد جز در روزگار قباد. اين پادشاه- چنان که پيش از اين در جاى خود گفتيم- حارث بن عمرو بن حجر آکل المرار را در حيره به پادشاهى گماشت. ولى وقتى انوشيروان روى کار آمد، حارث را از پادشاهى حيره بر کنار کرد و بار ديگر لخميان را به پادشاهى رساند.
احتمال دارد که برخى از مورخان کندى روى تعصب قومى خبر مذکور را روايت کرده باشند. خدا حقيقت را بهتر مى‏داند.
ابو عبيده، اين روز، يعنى «روزبردان» را شرح داده ولى پسر هبوله را از پادشاهان سليح نخوانده بلکه گفته او غالب بن هبوله از پادشاهان غسان بوده است.
بازگشت حجر به حيره را نيز ذکر نکرده و بدين گونه هر شک و ترديدى را از بين برده است.

سخن درباره محل قتل حجر، پدر امرؤ القيس و جنگ‏هائى که در پى کشته شدن او روى داد تا مرگ امرؤ القيس‏
نخست سبب فرمانروائى ايشان، يعنى حجر و بستگانش، را بر تازيان نجد شرح مى‏دهيم، بعد آنچه را که به قتل وى و عواقب آن منجر شد، دنبال مى‏کنيم.
در قبيله بکر رفته رفته بى‏خردان بر خردمندان برترى يافته و در فرمانروائى بر ايشان چيره شده بودند تا جائى که هر کس توانا بود، ناتوان را از ميان مى‏برد. از اين رو، دانايان در کار خود نگريستند و بر آن شدند تا کسى را پادشاه خود سازند که داد ناتوان را از توانا بستاند.
ولى تازيان آنان را از اين کار بازداشتند و آنان دريافتند که اگر از ميان خود يکى را به پادشاهى برگزينند، کارى از پيش نخواهد رفت زيرا گروهى از او فرمانبردارى و گروهى ديگر با او مخالفت خواهند کرد.
سرانجام پيش يکى از تبع‏هاى يمن رفتند. تبع‏ها نيز در چشم عرب، همانند خلفا در چشم مسلمانان بودند.
از او خواستند که يکى را به پادشاهى ايشان گمارد و او نيز حجر بن عمرو آکل المرار را پادشاه ايشان ساخت.
حجر به نزد ايشان روانه شد و در «بطن عاقل» فرود آمد و بر قبيله بکر حمله برد و آنچه را که لخميان از سرزمين بکر در دست داشتند گرفت و بدين گونه زيست تا در گذشت و در همان بطن عاقل به خاک سپرده شد.
پس از مرگ او پسرش، عمرو بن حجر آکل المرار، به فرمانروائى رسيد.
او را «مقصور» مى‏خوانند که به معنى محدود و مقيد است و اين لقب را از آن رو به وى داده‏اند که هم خود را محدود به نگهدارى قلمرو فرمانروائى پدر خود کرده بود و انديشه گسترش آن را در سر نمى‏پروراند.
برادر او، معاوية الجون، نيز در يمامه به سر مى‏برد.
پس از در گذشت عمرو، پسرش حارث، به پادشاهى رسيد که در فرمانروائى بسيار سختگير بود و بانگى تند و رسا داشت.
در روزگار قباد پسر فيروز شاهنشاه ساسانى- چنان که پيش از اين ياد کرديم- مزدک برخاست و مردم را به زندقه فرا خواند.
قباد نيز بدو گرويد.
در آن زمان منذر بن ماء السماء، پادشاه دست نشانده شاهنشاه ايران بود که بر حيره و نواحى وابسته بدان فرمانروائى مى‏کرد.
قباد که به آئين مزدک گرويده بود، منذر را نيز فراخواند که آن آئين را بپذيرد ولى منذر نپذيرفت.
قباد حارث بن عمرو را به آئين مزدک فرا خواند و او اين پيشنهاد را پذيرفت. لذا قباد منذر را از پادشاهى حيره برکنار و حارث را به جاى او نشاند.
درباره روى کار آمدن حارث جز اين هم گفته شده که ما هنگام شرح رويدادهاى روزگار پادشاهى قباد، آن را ذکر کرديم.
بدين گونه حارث بر اورنگ فرمانروائى پايدار ماند تا هنگامى خسرو انوشيروان، پسر قباد، پس از پدر خويش افسر شاهنشاهى بر سر نهاد و مزدک و يارانش را کشت و منذر بن ماء السماء را به حکومت حيره برگرداند.
آنگاه حارث بن عمرو را که از فرمانروائى حيره بر کنار کرده بود، به درگاه خويش فرا خواند.
حارث که در شهر انبار به سر مى‏برد، بر جان خويش بيمناک شد و با فرزندان و دارائى و خدم و حشم خويش گريخت.
منذر با سواران قبيله‏هاى تغلب و اياد و بهراء در پى او شتافت ولى او خود را به سرزمين کلب رساند و رهائى يافت.
لشکريان منذر دارائى و خدم و حشم او را تاراج کردند و افراد قبيله تغلب چهل و هشت تن از کسان آکل المرار را- که عمرو و مالک، دو پسر حارث، نيز در ميانشان بودند- گرفتند.
آنان را پيش منذر بردند و منذر همه را در ديار بنى مرينا گردن زد.
عمرو بن کلثوم درباره ايشان مى‏گويد:
  فآبوا بالنهاب و بالسبايا ... و ابنا بالملوک مصفدينا
 (آنان با غنائم و بردگان بازگشتند و ما شاهانى را که در بند و زنجير کشيده بوديم آورديم.) همچنين امرؤ القيس درين باره مى‏گويد:
  ملوک من بنى حجر بن عمرو ... يساقون العشية يقتلونا
  فلو فى يوم معرکة اصيبوا ... و لکن فى ديار بنى مرينا
  و لم تغسل جماجمهم بغسل ... و لکن فى الدماء عمر ملينا
  تظل الطير عاکفة عليهم ... و تنتزع الحواجب و العيونا
 (پادشاهانى از فرزندان حجر بن عمرو تا شبانگاه خونشان ريخته شده بود.
ايکاش در روز جنگ از پاى در مى‏آمدند ولى آنان در ديار بنى مرينا کشته شدند.
سرهاى آنان نيز، نه با آب، بلکه با خون خاک آلوده شست و شو يافت.
پرندگان پيوسته پيرامون پيکر بيجانشان مى‏گردند و چشم‏ها و ابروان آنان را مى‏کنند و مى‏خورند.) 
حارث که به سرزمين کلب گريخته بود، در آن جا ماندگار شد.
قبيله کلب حدس مى‏زنند که دشمنانش او را کشته‏اند و دانشمندان کنده برآنند که او روزى به آهنگ نخجير در پى گورخر يا بز کوهى تاخت ولى به او نرسيد و از شکار او باز ماند و خسته شد و به خشم آمد و سوگند ياد کرد که هيچ چيز نخورد مگر از جگر او.
سواران او که در پى او مى‏گشتند، پس از سه روز جست و جو، او را در حالى يافتند که نزديک بود از گرسنگى بميرد.
از اين رو جگر حيوانى را که شکار کرده بودند، کباب کردند و بدو دادند و او پاره‏اى از آن جگر را که بسيار داغ بود فرو برد و ديرى نگذشت که جان سپرد.
هنگامى که حارث در حيره فرمان مى‏راند، بزرگان چند قبيله از نزار پيش او آمدند و گفتند:
«ما فرمانبردار توايم، و تو ميدانى که در ميان ما چه آشوب و کشتارى روى داده است. اگر اين زد و خورد و دشمنى پايدار ماند مى‏ترسيم که همه ما از ميان برويم. از اين رو، پسران خود را با ما بفرست که در ميان ما سرورى و داورى کنند و نگذارند که برخى از ما به برخى ديگر ستم روا دارند.» حارث نيز هر يک از فرزندان خويش را در يکى از قبيله‏هاى عرب به فرمانروائى گماشت.
بنا بر اين پسرش، حجر، بر قبيله بنى اسد بن خزيمه و قبيله غطفان حکومت کرد، پسر ديگرش، شرحبيل، همان کسى که در واقعه روز کلاب کشته شد، بر همه قبيله بکر بن وائل و خاندان‏هاى ديگر حاکم گرديد.
پسر ديگرش معدى کرب بود که او را «غلفاء» مى‏خواندند زيرا به موى سر خود عطريات مى‏ماليد و يکى از معانى «غلف» ماليدن مواد خوشبوى به موى سر و ريش است.
بارى، معدى کرب نيز فرمانرواى قبيله قيس عيلان و طايفه‏هاى ديگر شد.
سلمه، پسر ديگر حارث، هم بر قبائل تغلب و نمر بن قاسط و بنى سعد بن زيد منارة، از قبيله‏هاى تميم، حکومت کرد.
حجر، که به حکومت قبيله بنى اسد رسيده بود، در مقام خود باقى ماند، و آنان، يعنى افراد اين قبيله، هر سال باج و خراجى را که او لازم داشت به وى مى‏پرداختند.
مدتى بدين گونه گذشت تا يک بار که باز کسانى را از تهامه به نزدشان فرستاد و خراج سالانه را خواست.
آنان از پرداخت خراج خوددارى کردند و فرستادگان وى را زدند و راندند.
حجر، که اين خبر را شنيد، لشکرى از قبيله ربيعه و لشکرى نيز از سپاهيان برادرش، که از قبائل قيس و کنانه بودند، فراهم آورد و به سر کوبى قبيله بنى اسد شتافت و سرداران و نيکانشان را گرفت و اموالشان را ربود و گروهى را با چماق کشت و گروهى از بزرگانشان را به تهامه فرستاد و در زندان انداخت که عبيد بن ابرص شاعر از آن جمله بود.
عبيد شعرى درين باره ساخت تا حجر را نسبت به بنى اسد بر سر رحم آورد.
اين شعر مؤثر واقع شد و حجر به فرزندان اسد رحمت آورد و ايشان را از زندان آزاد کرد و کسى را فرستاد که اموالشان را نيز به ايشان برگرداند.
آزادشدگان به اندازه يک روز راه دور شده بودند که کاهنشان، عوف بن ربيعة بن عامر اسدى، به پيشگوئى پرداخت و گفت:
«کيست آن فرمانرواى چيره دست توانائى که سوار بر شترانى مانند گاوان وحشى مى‏تازد؟ اين خون اوست که روان است و اوست که فردا بامداد جانش گرفته مى‏شود.» از او پرسيدند:
«اين کيست؟» پاسخ داد:
«اگر بيم جان نبود به شما خبر مى‏دادم که او همان حجر بلند آوازه است.» آنان که اين پيشگوئى را شنيدند، شتابان تاختند و فراز و نشيب‏ها را درنورديدند تا به لشکرگاه حجر رسيدند و به سراپرده‏ وى در آمدند.
علباء بن حارث کاهلى با نيزه بدو زخمى زد که به همان زخم کارش را ساخت و او را کشت.
اين حجر، که به دست علباء کشته شد، کسى بود که پدر علباء را کشته بود.
پس از کشته شدن حجر فرزندان اسد به قبائل کنانه و قيس که تا آن زمان از حجر پيروى مى‏کردند، گفتند:
«اى گروه کنانه و قيس، شما برادران ما و پسر عموهاى ما هستيد ولى اين مرد از ما و شما نيست، شما طرز رفتار او را ديده‏ايد و مى‏دانيد که او و يارانش با شما چه مى‏کردند. بنابر اين فرصت را غنيمت شماريد و به تاراج پردازيد.» اين را گفتند و بيدرنگ دست به يغما زدند و پيکر بيجان حجر را نيز در يک چادر سپيد پيچيدند و ميان جاده انداختند قبيله‏هاى قيس و کنانه که چنين ديدند، آنان نيز به تاراج دارائى وى پرداختند. ولى عمرو بن مسعود خانواده حجر را در پناه خود گرفت و از آسيب بر کنار داشت.
و نيز گفته شده است:
حجر همينکه ديد فرزندان اسد بر او حمله‏ور شده‏اند، از ايشان ترسيد و دست به دامن عويمر بن شجنه زد که از قبيله عطارد بن کعب بن زيد مناة بن تميم بود، و از او درخواست کرد که دخترش، هند، و همچنين همسرش را در پناه خود گيرد و نگذارد که آزارى ببينند.
آنگاه به بنى اسد گفت:
«اگر شما چنين مى‏خواهيد من از ميانتان مى‏روم و شما و کارتان را به خودتان واگذار مى‏کنم.»
فرزندان اسد که اين سخن شنيدند با او صلح کردند و حجر ايشان را ترک گفت و به نزد قوم خود رفت و چندى در ميانشان ماند.
اما در اين مدت بى‏کار ننشست و گروه انبوهى را گرد آورد و آنان را، تحت فرماندهى خود، براى پيکار با قبيله بنى اسد، رهبرى کرد.
فرزندان اسد که خبر لشکر کشى او را شنيدند با همديگر به کنکاش پرداختند و گفتند:
«به خدا سوگند که اگر اين مرد بر شما پيروزى يابد، مانند يک بچه بر شما تحکم خواهد کرد و ديگر زندگى براى شما ارزشى نخواهد داشت، بنا بر اين اگر با شرافت بميريد بهتر است.» همه بر آن شدند که در برابر حجر تا آخرين نفس ايستادگى کنند. از اين رو گرد هم آمدند و براى روياروئى با لشکر حجر روانه گرديدند تا به آنان رسيدند و جنگى سخت کردند.
فرمانده جنگجويان بنى اسد، علباء بن حارث بود که به حجر حمله برد و بدو ضربتى زد و او را کشت قبيله کنده و ياران ايشان که چنين ديدند، گريزان شدند و فرزندان اسد خانواده حجر را اسير کردند و آنچه از دارائى حجر يافتند به غنيمت بردند تا جائى که دست‏هاى ايشان از غنائم پر بود.
همچنين کنيزان و زنان حجر را با آنچه که داشتند، گرفتند و ميان خود تقسيم کردند.
و نيز گفته شده است:
حجر در گير و دار جنگ اسير شد و او را در سرائى نگاه داشتند. در اين هنگام خواهرزاده علبا بر او حمله‏ور گرديد و با شمشيرى که داشت، وى را زخمى کرد تا از وى انتقام بگيرد زيرا حجر پدر او را کشته بود.
ولى پس از زخمى که به وى زد، کارش را تمام نکرد و حجر در طى مدت کوتاهى که زنده مانده بود، وصيت کرد و به مردى نامه‏اى نوشت و بدو سپرد که:
«نخست پيش نافع برو که بزرگترين فرزند من است و او را از کشته شدن من آگاه کن. اگر فقط گريست و بيتابى کرد، ازو در گذر و پيش پسر ديگرم برو. همين طور يکايک پسرانم را ببين تا به امرؤ القيس برسى که کوچکترين آنهاست. هر يک از فرزندانم که به شنيدن خبر کشته شدن من زارى و بيتابى نکرد، بدان که او مرد است و مردانگى دارد که انتقام مرا از دشمنانم بگيرد. لذا اسبان و سواران و جنگ‏افزار و وصيت نامه مرا بدو واگذار کن.» 
آن مرد با وصيتنامه حجر، پيش پسرش، نافع رفت و نافع همينکه خبر کشته شدن پدر خود را شنيد، خاک بر سر خود ريخت و به سوگوارى پرداخت.
آن مرد، که چنين ديد، نافع را رها کرد و پيش فرزندان ديگر حجر رفت و ديد همه مانند نافع جز گريه و زارى کار ديگرى نمى‏کنند تا به امرؤ القيس رسيد و او را با يارى سرگرم شرابخوارى و نرد بازى يافت.
بدو گفت:
«حجر کشته شده است.» 
امرؤ القيس به سخن او گوش نداد ولى حريف او از بازى دست کشيد. امرؤ القيس بدو گفت:
«بازى کن.» 
و او بازى را ادامه داد تا به پايان رساند.
امرؤ القيس گفت:
«نمى‏خواستم اين بازى را خراب کرده و ناتمام گذاشته باشم.»
سپس به فرستاده حجر رو کرد و از او جزئيات سر گذشت پدر خويش را پرسيد.
او نيز همه را شرح داد.
امرؤ القيس گفت:
«تا وقتى که يکصد تن از بنى اسد نکشم و يکصد تن از اسيران قبيله خود را آزاد نکنم، شراب و زن بر من حرام باد!» 
حجر، پسر خود، امرؤ القيس را رانده بود زيرا او شعر مى‏گفت و حجر نيز از شعر بيزار بود.
مادر امرؤ القيس، فاطمه، دختر ربيعة بن حارث خواهر کليب بن وائل بود.
در ميان قبيله‏هاى عرب، اندک مردانى بودند که در کنار برکه‏ها يا هنگام شکار به شرابخوارى مى‏پرداختند. و امرؤ القيس در دمون از سرزمين يمن بود که خبر پدر خود را شنيد و گفت:
  تطاول الليل علينا دمون ... دمون انا معشر يمانون‏
  و اننا لقومنا محبون‏
 (در دمون تاريکى شب ما را فرا گرفت. ما گروهى يمنى هستيم که بستگان خويش را دوست داريم.) 
بعد گفت:
«پدرم مرا در کوچکى رها کرد و اکنون خونش مرا در بزرگى رها نمى‏کند. نه امروز هوشيارى است و نه فردا مستى.
امروز شراب و فردا کار.» 
و اين جمله ضرب المثل شد.
سپس به راه افتاد تا به قبائل بکر و تغلب رسيد و از ايشان براى جنگ با بنى اسد يارى خواست.
آنان درخواست وى را پذيرفتند و بدو دست يارى دادند.
امرؤ القيس بعد ديده بانان و جاسوسان خويش را به قبيله‏ بنى اسد فرستاد تا درباره ايشان تحقيق کنند و خبرى بياورند.
در عين حال افراد قبيله بنى اسد از وجود امرؤ القيس و خونخواهى او آگاه شدند و به قبيله بنى کنانه پناه بردند در حاليکه جاسوسان امرؤ القيس نيز دو را دور آنان را تعقيب مى‏کردند.
علباء بن حارث اين موضوع را دريافت و به فرزندان اسد گفت:
«بدانيد که ديده‏بانان و جاسوسان امرؤ القيس برگشتند تا او را از جايگاه شما و وضع شما خبردار کنند. الآن شما نزديک قبيله بنى کنانه هستيد. بهتر است شبانه برگرديد و نگذاريد که بنى کنانه از اين موضوع چيزى بفهمد.» 
آنان نيز شبانه به جاى خود برگشتند.
امرؤ القيس و يارانش که از بکر و تغلب و قبائل ديگر بودند، حرکت کردند تا به بنى کنانه رسيدند و به گمان اين که افراد بنى کنانه همان بنى اسد هستند با شمشير به جانشان افتادند در حاليکه مى‏گفتند:
«ما خون پادشاهى را مى‏خواهيم، ما خون پهلوانى را مى‏خواهيم.» 
افراد بنى کنانه که به موضوع پى برده بودند، به امرؤ القيس گفتند:
«درود بر تو باد! ما را با تو سر جنگ و پيکار نيست. ما بنى کنانه هستيم کسانى که تو مى‏جوئى ديروز از اين جا رفتند. برو و از ايشان خونخواهى کن.» 
امرؤ القيس در پى بنى اسد شتافت. ولى آن شب نتوانست بر آنان دست يابد و در اين باره گفت:
  الا يا لهف نفسى اثر قوم ... هم کانوا الشفاء فلم يصابوا
  وقاهم جدهم ببنى ابيهم ... و بالاشقين ما کان العقاب‏
  و افلتهن علباء جريضا ... و لو ادرکته صفر الوطاب‏
 (اى افسوس بر من بعد از فرار قومى که براى درد انتقام‏جوئى- من درمان بودند ولى دستم به آنان نرسيد.
بختشان بلند بود که با فدا کردن پسران پدرشان و بدبختان ديگر، ايشان را از آنچه مايه کيفرشان مى‏شد، رهائى بخشيد.
علباء از چنگ دشمنان خويش گريخت، که اگر بر او دست يافته بودند، مشک‏ها از شير تهى مى‏شد.) در شعر بالا منظور از «پسران پدر»، پسران کنانه است.
زيرا اسد و کنانه، دو پسر خزيمه، با هم برادر بودند، همچنين درباره علباء که مى‏گويد: «اگر بر او دست مى‏يافتند مشک‏ها از شير تهى مى‏شد.»، گفته‏اند او را کشته و شترش را هم که بدو شير مى‏داد رانده بودند در نتيجه، مشک وى بى‏شير مانده بود.
همچنين گفته‏اند او را کشته و پوستش را از خون تهى کرده بودند همچنان که مشک از شير تهى مى‏شود.
بارى، امرؤ القيس در پى بنى اسد شتافت و نيمروز به آنان رسيد، در حاليکه سوارانش راه بسيار پيموده و از تشنگى نزديک به مرگ شده بودند. ولى فرزندان اسد در کنار برکه آب جاى داشتند.
امرؤ القيس با ايشان جنگى سخت کرد و گروه بسيارى از ايشان را کشت تا سرانجام بنى اسد شکست خوردند و گريختند.
بامداد روز بعد، قبيله‏هاى بکر و تغلب از تعقيب بنى اسد خوددارى کردند و به امرؤ القيس گفتند:
«تو ديگر انتقام خون پدرت را گرفته‏اى.» 
امرؤ القيس جواب داد:
«نه بخدا.»
گفتند:
«آرى. ولى تو مردى شوم و نامبارک هستى که باعث شدى تا ما افراد بنى کنانه را بى‏گناه بکشيم.» 
در پى اين گفت و گو او را ترک کردند و رفتند.
امرؤ القيس ناچار به قبيله ازدشنوءه روى آورد و از آنان يارى خواست ولى آنان از کمک با وى خوددارى کردند و گفتند:
«فرزندان اسد برادران ما و همسايگان ما هستند.» 
امرؤ القيس از آنان چشم پوشيد و پيش قيل رفت که مرثد الخير بن ذى جدن حميرى خوانده مى‏شد.
ميان امرؤ القيس و او خويشاوندى بود. لذا از او براى پيکار با فرزندان اسد يارى خواست و او بر آن شد که پانصد تن از مردان حمير را در اختيارش بگذارد و بدين گونه او را ياورى کند.
اما پيش از حرکت امرؤ القيس، مرثد در گذشت و پس از او مردى از حمير، که قرمل خوانده مى‏شد به فرمانروائى رسيد.
او خوار بار و وسائل مورد نياز را براى امرؤ القيس آماده ساخت، قشونى را هم که مرثد وعده داده بود در تحت فرمانش گذاشت. از عرب قبيله شذاذ نيز او را پيروى کرد. از قبيله‏هاى ديگر يمن نيز استفاده نمود و با آنان به جنگ بنى اسد شتافت و درين جنگ پيروزى يافت.
ولى کاميابى او دير پاى نبود زيرا چيزى نگذشت که منذر به تعقيب امرؤ القيس پرداخت و جست و جوى خود را با سر سختى و کوشش بسيار پيگيرى کرد و لشکريانى را براى دستگيرى وى فرستاد.
در برابر سپاه منذر، امرؤ القيس ياراى ايستادگى نداشت. از اين رو، کسانى که از حمير و قبائل ديگر با وى همراهى کرده‏ بودند، او را ترک گفتند و رفتند. و امرؤ القيس ناچار با گروهى از کسان و خويشاوندان خود از مهلکه گريخت و به نزد حارث بن شهاب يربوعى، که همان ابو عتيبة بن الحارث است، رفت.
ولى منذر براى او پيام فرستاد که اگر پناهندگان را تسليم نکند با وى خواهد جنگيد.
او هم آنان را تسليم کرد.
در اين ميان امرؤ القيس خود را نجات داد و با يزيد بن معاوية بن حارث و دختر خود، هند، و زره‏ها و جنگ افزارها و دارائى خويش به نزد سعد بن ضباب ايادى که سرور قوم خود بود، رفت و از او پناه خواست. سعد نيز او را پناه داد و امرؤ القيس به ستايش وى پرداخت.
بعد، از او برگشت و نزد معلى بن تيم طائى رفت و پيش او ماند و در آن جا شترانى گرفت.
ولى گروهى از جديله که بنو زيد ناميده مى‏شدند بر او تاختند و شتران وى را گرفتند.
اما بنو نبهان به او بزهائى دادند تا شيرشان را بدوشد. و او در اين باره گفت:
  اذا ما لم يکن ابل فمعزى ... کان قرون جلتها العصى ...
تا آخر بار ديگر رخت بست و از پيش آنان رفت و در دستگاه عامر بن جوين منزل گرفت.
چيزى نگذشت که عامر در صدد تصاحب دارائى و خانواده امرؤ القيس بر آمد و امرؤ القيس که از انديشه او آگاهى يافته بود، از او جدا شد و به مردى از بنى ثعل که حارثة بن مرنام داشت پناه برد. او نيز وى را پناه داد.
عامر که از اين موضوع خبردار شد با حارثه در افتاد و ميانشان زد و خوردى سخت در گرفت.
امرؤ القيس که ديد به سبب وجود او ميان دو قبيله خونريزى روى داده، از نزدشان کوچ کرد و به سموأل بن عادياء يهودى روى آورد.
او مقدم وى را گرامى داشت و به مهمانى و پذيرائى از او پرداخت.
امرؤ القيس مدتى در نزد وى ماند. آنگاه از او درخواست کرد تا براى او نامه‏اى به حارث بن ابى شمر بنويسد و سفارش کند که وى را به خدمت قيصر روم بفرستد.
او نيز چنين نامه‏اى نوشت. و امرؤ القيس خانواده و اموال خود را پيش سموأل نهاد و به نزد حارث روانه شد.
همينکه بر اثر توصيه حارث به درگاه قيصر رسيد، قيصر او را مورد نوازش قرار داد.
فرزندان اسد، به شنيدن اين خبر، مردى را که طماح خوانده مى‏شد و امرؤ القيس يکى از برادرانش را کشته بود، پيش قيصر فرستادند.
اين مرد اسدى، هنگامى به درگاه قيصر رسيد که قيصر تازه لشکرى انبوه با چند تن از شاهزادگان در اختيار امرؤ القيس گذاشته و او را روانه کرده بود.
طماح به قيصر گفت:
«اين امرؤ القيس مردى گمراه و تباهکار است. او با دختر تو راه دارد و بدو نامه مى‏نوشت و در هر نامه شعرهائى عشقى براى او مى‏فرستاد. شعرهائى که دختر تو را در ميان عرب مشهور کرده است.» 
قيصر نيز جامه زربفت گلدوزى شده‏اى که زهر آلود بود براى امرؤ القيس فرستاد و بدو نوشت:
«من به خاطر احترام و بزرگداشت تو، اينک جامه‏اى را که خود مى‏پوشيدم برايت مى‏فرستم. آن را بپوش و به هر منزلى که ميرسى مرا از حال خود آگاه کن.» 
امرؤ القيس آن جامه را پوشيد و ازين مرحمت قيصر شادمان شد.
رفته رفته زهر از آن جامه در او سرايت کرد و پوست او را زخمى ساخت از اين رو او را «ذو القروح» (يعنى صاحب زخم‏ها) ناميدند.
امرؤ القيس درين باره گفت:
  لقد طمح الطماح من نحو ارضه ... ليلبسنى مما يلبس أبؤسا
  فلو انها نفس تموت سوية ... و لکنها نفس تساقط انفسا
 (طماح از سوى سرزمين خود به راه افتاد تا جامه سختى و بدبختى را به من بپوشاند.
ايکاش، اين که کشته مى‏شود، جانى بود که يک راست مى‏مرد ولى اين جانى است که با مرگش جان‏هائى را فرو مى‏ريزد.) 
امرؤ القيس، هنگامى که به انقره (آنکارا) از شهرهاى روم شرقى رسيد، در بستر مرگ افتاد و گفت:
  رب خطبة مسحنفره ... و طعنة مثعنجره‏
  و جفنة متحيره ... حلت بارض انقره‏
 (بسا خطبه‏هاى خوانده شده و ضربه‏هاى زده شده و- شراب‏هاى ريخته شده که به سرزمين انقره در آمده است.) 
اشاره به صفات خود کرده که شاعر و خطيب و جنگجوى و ميگسار بود.
و گور زنى از شاهزادگان رومى را ديد که تازه در دامنه کوهى به نام عسيب به خاک سپرده شده بود.
در اين باره گفت:
  أجارتنا ان الخطوب تنوب ... و انى مقيم ما اقام عسيب‏
  أجارتنا انا غريبان هاهنا ... و کل غريب للغريب نسيب‏
 (اى خانم همسايه، بدبختى‏ها پيش مى‏آيند و تا هنگامى که عسيب در اين جا پايدار است من نيز درين جا خواهم بود.
اى همسايه، ما در اين جا دو غريب هستيم و هر غريبى با غريب ديگر مانند خويشاوند است.) 
امرؤ القيس در گذشت و در کنار آن خانم به خاک سپرده شد.
بنا بر اين، آرامگاه وى در آن جاست.
پس از مرگ امرؤ القيس، حارث بن ابى شمر غسانى نزد سموأل بن عادياء رفت و آنچه را که امرؤ القيس پيشش نهاده بود مطالبه کرد.
از جمله اموال امرؤ القيس يکصد دست زره بود.
سموأل از دادن آن اموال به حارث خوددارى کرد. حارث نيز يکى از پسران سموأل را گرفت و گفت:
«يا آن زره‏ها را به من بده يا پسرت را مى‏کشم.» 
ولى سموأل هيچ چيز از اموال امرؤ القيس را بدو نداد و او هم پسرش را کشت.
سموأل درين باره گفت:
  وفيت با درع الکندى انى ... اذا ما ذم اقوام وفيت‏
  و اوصى عاديا يوما بان لا ... تهدم يا سموأل ما بنيت‏
  بنى لى عاديا حصنا حصينا ... و ماء کلما شئت استقيت‏
 (من در نگهدارى زره‏هاى امرؤ القيس کندى وفادارى کردم و مادام که در برابر قوم‏هائى تعهدى دارم، در تعهد خود وفادار خواهم ماند.
عاديا، روزى به من گفت: اى سموأل، آنچه من بنا کرده‏ام تو ويران مکن.
عاديا براى من دژى استوار ساخت و آبى فراهم آورد که هر گاه خواستم از آن نوشيدم.» اعشى نيز از اين پيشامد ياد کرده و گفته است:
  کن کالسموأل اذا طاف الهمام به ... فى جحفل کسواد الليل جرار
  اذ سامه خطتى خسف فقال له: ... قل ما تشاء فانى سامع حار
  فقال: غدر و ثکل انت بينهما ... فاختر فما فيهما حظ لمختار
  فشک غير طويل ثم قال له: ... اقتل اسيرک، انى مانع جارى‏
 (همچون سموأل باش هنگامى که مرد دلاورى با لشکرى انبوه مانند تاريکى شب بر او در آمد.
وقتى دو کار سخت را بر او پيشنهاد کرد، او گفت: «هر چه مى‏خواهى بگوى که من به جان مى‏شنوم.» گفت: «تو اکنون در ميان خيانت و داغ مرگ فرزند قرار دارى، يکى از اين دو را برگزين که برگزيننده، از آنچه بر مى‏گزيند، بهره‏اى مى‏برد.» او مدتى کوتاه انديشه کرد و مردد ماند، بعد بدو گفت:
«فرزندم را که اسير تست بکش. من به يار خود خيانت نخواهم کرد.»)

متن عربی:

ذكر يوم البردان

فكان من حديثه أن زياد بن الهبولة ملك الشام، وكان من سليح بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة. فأغار على حجر بن عمرو بن معاوية بن الحارث الكندي ملك عرب بنجد ونواحي العراق وهو يلقب آكل المرار، وكان حجر قد أغار في كندة وربيعة على البحرين، فبلغ زياداً خبرهم فسار إلى أهل حجر وربيعة وأموالهم وهم خلوف ورجالهم في غزاتهم المذكورة، فأخذ الحريم والأموال وسبى فيهم هنداً بنت ظالم بن وهب بن الحارث بن معاوية.
وسمع حجر وكندة وربيع بغارة زيادة فعادوا عن غزوهم في طلب ابن الهبولة، ومع حجر أشراف ربيعة عوف بن محلم بن ذهل بن شيبان. وعمرو بن أبي ربيعة بن ذهل بن شيبان وغيرهما، فأدركوا عمراً بالبردان دون عين أباغ وقد أمن الطلب، فنزل حجر في سفح جبل، ونزلت بكر وتغلب وكندة مع حجر دون الجبل بالصحصحان على ماء يقال له حفير. فتعجل عوف بن محلم وعمرو بن أبي ربيعة بن ذهل بن شيبان وقالا لحجر: إنا متعجلان إلى زياد لعلنا نأخذ منه بعض ما أصاب منا. فسارا إليه، وكان بينه وبين عوف إخاء، فدخل عليه وقال له: يا خير الفتيان اردد علي امرأتي أمامة. فردها عليه وهي حامل، فولدت له بنتاً أراد عوف أن يئدها فاستوهبها منه عمرو بن أبي ربيعة وقال: لعلها تلد أناساً، فسميت أم أناس، فتزوجها الحارث بن عمرو بن حجر آكل المرار، فولدت عمراً، ويعرف بابن أم أناس.
ثم إن عمرو بن أبي ربيعة قال لزياد: يا خير الفتيان اردد علي ما أخذت من إبلي. فردها عليه وفيها فحلها، فنازعه الفحل إلى الإبل، فصرعه عمرو. فقال له زياد: يا عمرو لو صرعتم يا بني شيبان الرجال كما تصرعون الإبل لكنتم أنتم أنتم ! فقال له عمرو: لقد أعطيت قليلاً، وسميت جليلاً، وجررت على نفسك ويلاً طويلاً ! ولتجدن منه، ولا والله لا تبرح حتى أروي سناني من دمك ! ثم ركض فرسه حتى صار إلى حجر، فلم يوضح له الخبر، فأرسل سدوس بن شيبان بن ذهل وصليع بن عبد غنم يتجسسان له الخبر ويعلمان علم العسكر، فخرجنا حتى هجما على عسكره ليلاً وقد قسم الغنيمة وجيء بالشمع فأطعم الناس تمراً وسمناً، فلما أكل الناس نادى: من جاء بحزمة حطب فله قدرة نمر. فجاء سدوس وصليع بحطب وأخذا قدرتين من تمر وجلسا قريباً من قبته. ثم انصرف صليع إلى حجر فأخبره بعسكر زياد وأراه التمر.
وأما سدوس فقال: لا أبرح حتى آتيه بأمرٍ جلي. وجلس مع القوم يتسمع ما يقولون، وهند امرأة حجر خلف زياد، فقالت لزياد: إن هذا التمر أهدي إلى حجر من هجر، والسمن من دومة الجندل. ثم تفرق أصحاب زياد عنه، فضرب سدوس يده إلى جليس له وقال له: من أنت؟ مخافة أن يستنكره الرجل. فقال: أنا فلان بن فلان. ودنا سدوس من قبة زياد بحيث يسمع كلامه، ودنا زياد من امرأة حجر فقبلها وداعبها وقال لها: ما ظنك الآن بحجر ؟ فقالت: ما هو ظن ولكنه يقين، إنه والله لن يدع طلبك حتى تعاين القصور الحمر، يعني قصور الشام، وكأني به في فوارس من بني شيبان يذمرهم ويذمرونه وهو شديد الكلب تزبد شفتاه كأنه بعير أكل مراراً، فالنجاء النجاء ! فإن وراءك طالباً حثيثاً، وجمعاً كثيفاً، وكيداً متيناً، ورأياً صليباً. فرفع يده فلطمها ثم قال لها: ما قلت هذا إلا من عجبك به وحبك له ! فقالت: والله ما أبغضت أحداً بغضي له ولا رأيت رجلا أحزم منه نائماً ومستيقظاً، إن كان لتنام عيناه فبعض اعضائه مستيقظ ! وكان إذا أراد النوم أمرني أن أجعل عنده عساً من لبن، فبينا هو ذات ليلة نائم وأنا قريب منه أنظر إليه، إذ أقبل أسود سالخ إلى رأسه فنحى رأسه، فمال إلى يده فقبضها، فمال إلى رجله فقبضها، فمال إلى العس فشربه ثم مجه. فقتل: يستيقظ فيشربه فيموت فأستريح منه. فانتبه من نومه فقال: علي بالإناء، فناولته فشمه ثم ألقاه فهريق. فقال: أين ذهب الأسود ؟ فقلت: ما رأيته. فقال: كذبت والله ! وذلك كله يسمعه سدوس، فسار حتى أتى حجراً، فلما دخل عليه قال:
أتاك المرجفون بأمر غيبٍ ... على دهشٍ وجئتك باليقين
فمن يك قد أتاك بأمر لبسٍ ... فقد آتي بأمرٍ مستبينٍ
ثم قص عليه ما سمع، فجعل حجر يعبث بالمرار ويأكل منه غضباً وأسفاً، ولا يشعر أنه يأكله من شدة الغضب، فلما فرغ سدوس من حديثه وجد حجر المرار فسمي يومئذ آكل المرار، والمرار نبت شديد المرارة لا تأكله دابة إلا قتلها.
ثم أمر حجر فنودي في الناس وركب وسار إلى زياد فاقتتلوا قتالاً شديداً، فانهزم زياد وأهل الشام وقتلوا قتلاً ذريعاً، واستنقذت بكر وكندة ما كان بأيديهم من الغنائم والسبي، وعرف سدوس زياداً فحمل عليه فاعتنقه وصرعه وأخذه أسيراً، فلما رآه عمرو بن أبي ربيعة حسده فطعن زياداً فقتله. فغضب سدوس وقال: قتلت أسيري وديته دية ملكٍ، فتحاكما إلى حجر، فحكم على عمرو وقومه لسدوس بدية ملك وأعانهم من ماله. وأخذ حجر زوجته هنداً فربطها في فرسين ثم ركضهما حتى قطعاها، ويقال: بل أحرقها، وقال فيها:
إنّ من غرّه النساء بشيء ... بعد هندٍ لجاهلٌ مغرور
حلوة العين والحديث ومرٌّ ... كلّ شيء أجنّ منها الضمير
كلّ أنثى وإن بدا لك منها ... آية الحبّ حبّها خيتعور
ثم عاد إلى الحيرة.
قلت: هكذا قال بعض العلماء إن زياد بن هبولة السليحي ملك الشام غزا حجراً، وهذا غير صحيح لأن ملوك سليح كانوا بأطراف الشام مما يلي البر من فلسطين إلى قنسرين والبلاد للروم، ومنهم أخذت غسان هذه البلاد، وكلهم كانوا عمالاً لملوك الروم كما كان ملوك الحيرة عمالاً لملوك الفرس على البر والعرب، ولم يكن سليح ولا غسان مستقلين بملك الشام، ولا بشبر واحد على سبيل التفرد والاستقلال.
وقولهم: ملك الشام، غير صحيح، وزياد بن هبولة السليحي ملك مشارف الشام أقدم من حجر آكل المراز بزمان طويل، لأن حجراً هو جد الحارث ابن عمرو بن حجر الذي ملك الحيرة والعرب بالعراق أيام قباذ أبي أنوشروان. وبين ملك قباذ والهجرة نحو مائة وثلاثين سنة، وقد ملكت غسان أطراف الشام بعد سليح ستمائة سنة، وقيل: خمسمائة سنة، وأقل ما سمعت فيه ثلاثمائة سنة وست عشرة سنة، وكانوا بعد سليح، ولم يكن زياد آخر ملوك سليح، فتزيد المدة زيادة أخرى، وهذا تفاوتٌ كثير فكيف يستقيم أن يكون ابن هبولة الملك ايام حجر حتى يغير عليه ! وحيث أطبقت رواة العرب على هذه الغزاة فلا بد من توجيهها، وأصلح ما قيل فيه: إن زياد بن هبولة المعاصر لحجر كان رئيساً على قوم أو متغلباً على بعض أطراف الشام حتى يستقيم هذا القول، والله أعلم.
وقولهم أيضاً: إن حجراً. عاد إلى الحيرة، لا يستقيم أيضاً لأن ملوك الحيرة من ولد عدي بن نصر اللخمي لم ينقطع ملكهم لها إلا أيام قباذ، فإنه استعمل الحارث بن عمرو بن حجر آكل المرار كما ذكرناه قبل. فلما ولي أنوشروان عزل الحارث وأعاد اللخميين، ويشبه أن يكون بعض الكنديين قد ذكر هذا تعصباً، والله أعلم.
إن أبا عبيدة ذكر هذا اليوم ولم يذكر أن ابن هبولة من سليح بل قال: هو غالب بن هبولة ملك من ملوك غسان، ولم يذكر عوده إلى الحيرة؛ فزال هذا الوهم.
وسليح بفتح السين المهملة، وكسر اللام، وآخره حاء مهملة.

ذكر مقتل حجر أبي امرئ القيس
والحروب الحادثة بمقتله إلى أن مات امرؤ القيس

نذكر أولاً سبب ملكهم العرب بنجد ونسوق الحادث إلى قتله وما يتصل به فنقول: كان سفهاء بكر قد غلبوا على عقلائها وغلبوهم على الأمر وأكل القوي الضعيف، فنظر العقلاء في أمرهم فرأوا أن يملكوا عليهم ملكاً يأخذ للضعيف من القوي. فنهاهم العرب وعلموا أن هذا لا يستقيم بأن يكون الملك منهم لأنه يطيعه قوم ويخالفه آخرون، فساروا إلى بعض تبايعة اليمن، وكانوا للعرب بمنزلة الخلفاء للمسلمين، وطبوا منه أن يملك عليهم ملكاً، فملك عليهم حجر بن عمرو آكل المرار، فقدم عليهم ونزل ببطن عاقل وأغار ببكر فانتزع عامة ما كان بأيدي اللخميين من أرض بكر وبقي كذلك إلى أن مات فدفن ببطن عاقل.
فلما مات صار عمرو بن حجر آكل المرار، وهو المقصور، ملكاً بعد أبيه، وإنما قيل له المقصور لأنه قصر على ملك أبيه، وكان أخوه معاوية، وهو الجون، على اليمامة، فلما مات عمرو ملك بعده ابنه الحارث، وكان شديد الملك بعيد الصوت، فلما ملك قباذ بن فيروز الفرس خرج في أيامه مزدك فدعا الناس إلى الزندقة، كما ذكرناه، فأجابه قباذ إلى ذلك، وكان المنذر بن ماء السماء عاملاً للأكاسرة على الحيرة ونواحيها، فدعاه قباذ إلى الدخول معه، فامتنع، فدعا الحارث بن عمرو إلى ذلك فأجابه، فاستعمله على الحيرة وطرد المنذر عن مملكته.
وقيل في تمليكه غير ذلك، وقد ذكرناه أيام قباذ.
فبقوا كذلك إلى أن ملك كسرى أنوشروان بن قباذ بعد أبيه فقتل مزدك وأصحابه وأعاد المنذر بن ماء السماء إلى ولاية الحيرة وطلب الحارث بن عمرو، وكان بالأنباء، وبها منزله، فهرب بأولاده وماله وهجانته، وتبعه المنذر بالخيل من تغلب وإياد وبهراء فلحق بأرض كلب فنجا وانتهبوا ماله وهجانته، وأخذت تغلب ثمانية وأربعين نفساً من بني آكل المرار، فيهم عمرو ومالك ابنا الحارث، فقدموا بهم على المنذر، فقتلهم في ديار بني مرينا، وفيهم يقول عمرو بن كلثوم:
فآبوا بالنّهاب وبالسبايا ... وأبنا بالملوك مصفّدينا
وفيهم يقول امرؤ القيس:
ملوكٌ من بني حجر بن عمروٍ ... يساقون العشيّة يقتلونا
فلو في يوم معركة أصيبوا ... ولكن في ديار بني مرينا
ولم تغسل جماجمهم بغسلٍ ... ولكن في الدماء مرمّلينا
تظلّ الطّير عاكفة عليهم ... وتنتزع الحواجب والعيونا
وأقام الحارث بديار كلب، فتزعم كلب أنهم قتلوه، وعلماء كندة تزعم أنه خرج يتصيد فتبع تيساً من الظباء فأعجزه فأقسم أن لا يأكل شيئاً إلا من كبده، فطلبته الخيل، فأتى به بعد ثلاثة، وقد كاد يهلك جوعاً، فشوي له بطنه فأكل فلذةً من كبده حارة فمات.
ولما كان الحارث بالحيرة أتاه أشراف عدة قبائل من نزار فقالوا: إنا في طاعتك وقد وقع بيننا من الشر بالقتل ما تعلم وتخاف الفناء فوجه معنا بنيك ينزلون فينا فيكفون بعضنا عن بعض. ففرق أولاده في قبائل العرب، فملك ابنه حجراً على بني أسد بن خزيمة وغطفان، ومد لك ابنه شرحبيل، وهو الذي قتل يوم الكلاب، على بكر بن وائل بأسرها وعلى غيرها، وملك ابنه معدي كرب، وهو غلفاء، وإنما قيل له غلفاء لأنه كان يغلف رأسه بالطيب، على قييس عيلان وطوائف غيرهم، وملك ابنه سلمة على تغلب والنمر بن قاسط وبني سعد بن زيد مناة من تميم.
فبقي حجر في بني أسد وله عليهم جائزة وإتاوة كل سنة لما يحتاج إليه، فبقي كذلك دهراً، ثم بعثإليهم من يجبي ذلك منهم، وكانوا بتهامة، وطردوا رسله وضربوهم، فبلغ ذلك حجراً، فسار إليهم بجند من ربيعة وجند من جند أخيه من قيس وكنانة، فأتاهم فأخذ سرواتهم وخيارهم وجعل يقتلهم بالعصا وأباح الأموال وسيره إلى تهامة وحبس منهم جماعة من أشرافهم، منهم عبيد بن الأبرص الشاعر، فقال شعراً يستعطفه لهم، فرق لهم وأرسل من يردهم، فلما صاروا على يوم منه تكهن كاهنهم، وهو عوف بن ربيعة ابن عامر الأسدي، فقال لهم: من الملك الصلهب، الغلاب غير المغلب، في الإبل كأنها الربرب، هذا دمه يتثعب، وهو غداً أول من يستلب ؟ قالوا: ومن هو ؟ قال: لولا تجيش نفسٍ خاشيه، لأخبرتكم أنه حجر ضاحيه، فركبوا كل صعب وذلول حتى بلغوا إلى عسكر حجر فهجموا عليه في قبته فقتلوه، طعنه علياء بن الحارث الكاهلي فقتله، وكان حجر قتل أباه، فلما قتل قالت بنو أسد: يا معشر كنانة وقيس أنتم إخواننا وبنو عمنا والرجل بعيد النسب منا ومنكم وقد رأيتم سيرته وما كان يصنع بكم هو وقومه فانتهبوهم. فشدوا على هجانته فانتهبوها ولفوه في ريطة بيضاء وألقوه على الطريق، فلما رأته قيس وكنانة انتهبوا أسلابه وأجار عمرو بن مسعود عياله.
وقيل:إن حجراً لما رأى اجتماع بني أسد عليه خافهم فاستجار عويمر ابن شجنة أحد بني عطارد بن كعب بن زيد مناة بن تميم لبنته هند بنت حجر وعياله، وقال لبني أسد: إن كان هذا شأنكم فإني مرتحلٍ عنكم ومخليكم وشأنكم. فوادعوه على ذلك وسار عنهم وأقام في قومه مدةً ثم جمع لهم جمعاً عظيماً وأقبل إليهم مدلاً بمن معه، فتآمرت بنو أسد وقالوا: والله لئن قهركم ليحكمن عليكم حكم الصبي فما خير العيش حينئذ فموتوا كراماً. فاجتمعوا وساروا إلى حجر فلقوه فاقتتلوا قتالاً شديداً، وكان صاحب أمرهم علباء ابن الحارث، فحمل على حجر فطعنه فقتله، وانهزمت كندة ومن معهم، وأسر بنو أسد من أهل بيت حجر وغنموا حتى ملأوا أيديهم من الغنائم، وأخذوا جواريه ونساءه وما معهم فاقتسموه بينهم.
وقيل: إن حجراً أخذ أسيراً في المعركة وجعل في قبة، فوثب عليه ابن أخت علباء فضربه بحديدة كانت معه لأن حجراً كان قتل أباه، فلما جرحه لم يقض عليه، فأوصى حجر ودفع كتابه إلى رجل وقال له: انطلق إلى ابني نافع، وكان أكبر أولاده، فإن بكى وجزع فاتركه واستقرهم واحداً واحداً حتى تأتي امرأ القيس، وكان أصغرهم، فأيهم لم يجزع فادفع إليه خيلي وسلاحي ووصيتي. وقد كان بين في وصيته من قتله وكيف كان خبره.
فانطلق الرجل بوصيته إلى ابنه نافع فوضع التراب على رأسه ثم أتاهم كلهم، ففعلوا مثله حتى أتى امرأ القيس فوجده مع نديم له يشرب الخمر ويلعب معه بالنرد، فقال: قتل حجر، فلم يلتفت إلى قوله، وأمسك نديمه، فقال له امرؤ القيس: اضرب، فضرب حتى إذا فرغ قال: ما كنت لأفسد دستك، ثم سأل الرسول عن أمر أبيه كله، فأخبره، فقال له: الخمر والنساء علي حرام حتى أقتل من بني أسد مائة وأطلق مائة.
وكان حجر قد طرد امرأ القيس لقوله الشعر، وكان يأنف منه، وكانت أم امرئ القيس فاطمة بنت ربيعة بن الحارث أخت كليب بن وائل، وكان يسير في أحياء العرب يشرب الخمر على الغدران ويتصيد، فأتاه خبر قتل أبيه وهو بدمون من أرض اليمن، فلما سمع الخبر قال:
تطاول الليل علينا دمّون ... دمّون إنّا معشرٌ يمانون
وإنّنا لقومنا محبّون
ثم قال: ضيعني صغيراً وحمّلني دمه كبيراً، لا صحو اليوم ولا سكر غداً، اليوم خمرٌ وغداً أمرٌ. فذهبت مثلاً. ثم ارتحل حتى نزل ببكر وتغلب فسألهم النصر على بني أسد، فأجابوه. فبعث العيون إلى بني أسد، فنذروا به، فلجأوا إلى بني كنانة، وعيون امرئ القيس معهم، فقال لهم علباء بن الحارث: اعلموا أن عيون امرئ القيس قد عادوا إليه بخبركم وأنكم عند بني كنانة، فارحلوا بليل ولا تعلموا بني كنانة. فارتحلوا. وأقبل امرؤ القيس بمن معه من بكر وتغلب وغيرهم حتى انتهى إلى بني كنانة، وهو يظنهم بني أسد، فوضع السلاح فيهم وقال: يا لثارات الملك يا لثارات الهمام ! فقيل له: أبيت اللعن ! لسنا لك بثأر، نحن بنو كنانة فدونك ثأرك فاطلبهم فإن القوم قد ساروا بالأمس. فتبع بني أسد، ففاتوه ليلتهم، فقال في ذلك:
ألا يا لهف هندٍ إثر قوم ... هم كانوا الشفاء فلم يصابوا
وقاهم جدّهم ببني أبيهم ... وبالأشقين ما كان العقاب
وأفلتهّنّ علباءٌ جريضاً ... ولو أدركته صفر الوطاب
يعني ببني أبيهم كنانة، فإن أسداً وكنانة ابني خزيمة هما أخوان. وقوله: ولو أدركته صفر الوطاب، قيل: كانوا قتلوه واستاقوا إبله فصفرت وطابه من اللبن، أي خلت، وقيل: كانوا قتلوه فخلا جلده، وهو وطابه، من دمه بقتله.
فسار امرؤ القيس في آثار بني أسد فأدركهم ظهراً وقد تقطعت خيله وهلكوا عطشاً وبنو أسد نازلون على الماء، فقاتلهم حتى كثرت القتلى بينهم وهربت بنو أسد. فلما أصبحت بكر وتغلب أبوا أن يتبعوهم وقالوا: قد أصبت ثأرك. فقال: لا والله. فقالوا: بلى ولكنك رجل مشؤوم، وكرهوا قتلهم بني كنانة فانصرفوا عنه، ومضى إلى أزد شنوءة يستنصرهم، فأبوا أن ينصروه وقالوا: إخواننا وجيراننا. فسار عنهم ونزل بقيل يدعى مرثد الخير بن ذي جدن الحميري، وكان بينهما قرابة، فاستنصره على بني أسد، فأمده بخمسمائة رجل من حمير، ومات مرثد قبل رحيل امرئ القيس، وملك بعده رجل من حمير يقال له قرمل، فزود امرأ القيس ثم سير معه ذلك الجيش وتبعه شذاذ من العرب واستأجر غيرهم من قبائل اليمن، فسار بهم إلى بني أسد وظفر بهم.
ثم إن المنذر طلب امرأ القيس ولج في طلبه ووجه الجيوش إليه، فلم يكن لامرئ القيس بهم طاقة وتفرق عنهم من كان معه من حمير وغيرهم، فنجا في جماعة من أهله ونزل بالحارث بن شهاب اليبروعي، وهو أبو عتيبة ابن الحارث، فأرسل إليه المنذر يتوعده بالقتال إن لم يسلمهم إليه، فسلمهم، ونجا امرؤ القيس ومعه يزيد بن معاوية بن الحارث وابنته هند ابنة امرئ القيس وأدراعه وسلاحه وماله، فخرج ونزل على سعد بن الضباب الإيادي سيد قومه، فأجاره، ومدحه امرؤ القيس ثم تحول عنه ونزل على المعلى بن تيم الطائي فأقام عنده واتخذ إبلاً هناك، فعدا قوم من جديلة يقال لهم بنو زيد عليها فأخذوها، فأعطاه بنو نبهان معزىً يحلبها فقال:
إذا ما لم يكن إبلٌ فمعزىً ... كأنّ قرون جلّتها العصيّ
الأبيات.
ثم رحل عنهم ونزل بعامر بن جوين، فأراد أن يغلب امرأ القيس على ماله وأهله، فعلم امرؤ القيس بذلك فانتقل إلى رجل من بني ثعلٍ يقال له حارثة بن مر فاستجاره، فأجاره. فوقعت بين عامر بن جوين والثعلي حرب، وكانت أمور كبيرة، فلما رأى امرؤ القيس أن الحرب قد وقعت بين طيئ بسببه خرج من عندهم فقصد السموأل بن عادياء اليهودي، فأكرمه وأنزله، فأقام عنده امرؤ القيس ما شاء الله ثم طلب منه أن يكتب له إلى الحارث بن أبي شمر الغساني ليوصله إلى قيصر، ففعل ذلك، وسار إلى الحارث وأودع أهله وأدراعه عند السموأل، فلما وصل إلى قيصر أكرمه.
فبلغ ذلك بني أسد فأرسلوا رجلاً منهم يقال له الطماح، كان امرؤ القيس قتل أخاً له، فوصل الأسدي، وقد سير قيصر مع امرئ القيس جيشاً كثيفاً فيهم جماعة من أبناء الملوك. فلما سار امرؤ القيس، قال الطماح لقيصر: إن امرأو القيس غوي عاهر، وقد ذكر أنه كان يراسل ابنتك ويواصلها وقال فيها أشعاراً أشهرها بها في العرب، فبعث إليه قيصر بحلة وشي منسوجة بالذهب، مسمومة، وكتب إليه: إني أرسلت إليك بحلتي التي كنت ألبسها تكرمةً لك فالبسها واكتب إلي بخبرك من منزل منزل. فلبسها امرؤ القيس وسر بذلك، فأسرع فيه السم وسقط جلده، فلذلك سمي ذا القروح؛ فقال امرؤ القيس في ذلك:
لقد طمح الطمّاح من نحو أرضه ... ليلبسني ممّا يلبّس ابؤسا
فلو أنّها نفس تموت سويّةً ... ولكنّها نفس تساقط أنفسا
فلما وصل إلى موضع من بلاد الروم يقال له أنقرة احتضر بها، فقال: رب خطبة مسحنفره، وطعنة مثعنجره، وجفنة متحيره، حلت بأرض أنقره.
ربّ خطبة مسحنفره، ... وطعنةٍ مثعنجره
وجفنةٍ متحيّره ... حلّت بأرض أنقره
ورأى قبر أمراةً من بنات ملوك الروم وقد دفنت بجنب عسيب، وهو جبل، فقال:
أجارتنا إنّ الخطوب تنوب ... وإنّي مقيمٌ ما أقام عسيب
أجارتنا إنّا غريبان ها هنا ... وكلّ غريبٍ للغريب نسيب
ثم مات فدفن إلى جنب المرأة، فقبره هناك.
ولما مات امرؤ القيس سار الحارث بن أبي شمر الغساني إلى السموأل بن عادياء وطالبه بأدراع امرئ القيس، وكانت مائة درع، وبما له عنده، فلم يعطه، فأخذ الحارث ابناً للسموأل، فقال: إما أن تسلم الأدراع وإما قتلت ابنك. فأبى السموأل أن يسلم إليه شيئاً، فقتل ابنه، فقال السموأل في ذلك:
وفيت بأدرع الكنديّ إنّي ... إذا ما ذمّ أقوامٌ وفيت
وأوصى عاديا يوماً بأن لا ... تهدّم يا سموأل ما بنيت
بنى لي عاديا حصناً حصيناً ... وماءً كلّما شئت استقيت
وقد ذكر الأعشى هذه الحادثة، فقال:
كن كالسموأل إذا طاف الهمام به ... في جحفلٍ كسواد اللّيل جرّار
إذ سامه خطّتي خسفٍ فقال له: ... قل ما تشاء فإنّي سامعٌ حار
فقال: غدرٌ وثكلٌ أنت بينهما ... فاختر فما فيهما حظّ لمختار
فشك غير طويلٍ ثم قال له: اقتل أسيرك إني مانعٌ جاري وهي أكثر من هذا.

از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com






 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

فقد قيل للحسن البصري: يقولون أن لا نفاق اليوم، فقال: يا أخي لو هلك المنافقون لاستوحشتم في الطريق. وقال هو أو غيره: لو نبتت للمنافقين أذناب ما قدرنا أن نطأ على الأرض بأقدامنا.  حسن بصری را – رضی الله عنه – گفتند که چنین می گویند که امروز نفاق نیست، گفت: ای برادر اگر منافقان هلاک شوند، در راه بی رفیق مانید. و همو و غیر او گفت: اگر منافقان را دُم رُویَد نتوانیم که در زمین قدمی گذاریم. (احیاء علوم الدین/ کتاب قواعد عقاید)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 14226
دیروز : 3293
بازدید کل: 8249571

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010