Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبرصَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ  مي‌فرمايد: « تَرَكْتُ فِيكُمْ أَمْرَيْنِ لَنْ تَضِلُّوا مَا تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا كِتَابَ اللَّهِ وَسُنَّةَ نَبِيِّهِ»
 (در ميان شما دو چيز را گذاشتم تا زماني كه به آن دو چنگ زنيد هرگز گمراه نمي‌شويد؛ كتاب الله[قرآن] و سنت پيامبرش).
«موطا مالك» 2/899 (1594)

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > سخن درباره جنگ زهیر بن جناب کلبی با غطفان و بکر و تغلب و بنی قین

شماره مقاله : 10352              تعداد مشاهده : 393             تاریخ افزودن مقاله : 11/4/1390

سخن درباره جنگ زهير بن جناب کلبى با غطفان و بکر و تغلب و فرزندان قين‏
زهير بن جناب بن هبل بن عبد الله بن کنانة بن بکر بن عوف بن عذرة الکلبى، يکى از کسانى بود که قبيله قضاعه هوادار وى شدند و در اطرافش گرد آمدند.
زهير را، به سبب انديشه درستى که داشت و پيشگوئى‏هاى راستى که مى‏کرد، کاهن مى‏خواندند.
او دويست و پنجاه سال زندگانى کرد و در طى دوره دراز عمر خود دويست بار به جنگ پرداخت.
برخى نيز گفته‏اند:
زهير چهار صد و پنجاه سال زيست و مردى دلاور و پيروزمند و فرخنده سرشت بود.
سبب جنگ او با قبيله غطفان اين بود که فرزندان بغيض بن ريث بن غطفان، هنگامى که همه با هم از تهامه بيرون رفتند، با صداء بر خورد کردند که قبيله‏اى از مذحج بود.
ميان اين دو قبيله جنگى در گرفت.
فرزندان بغيض با دارائى و خانواده‏هاى خويش حرکت مى‏کردند و براى دفاع از زن و بچه خود سخت جنگيدند و سرانجام بر دشمن خود، صداء، پيروزى يافتند و گروه بسيارى از آنان را کشتند.
اين پيروزى مايه برترى و سربلندى فرزندان بغيض شد و دارائى ايشان را فزونى بخشيد.
وقتى اين کاميابى را ديدند به خود باليدند و گفتند:
«به خدا ما نيز حرمى ترتيب خواهيم داد مانند مکه که در آن هيچ صيدى کشته نشود و هيچ پناهنده‏اى آسيب نبيند.» از اين رو، حرمى ساختند و فرزندان مرة بن عوف نيز متولى آن شدند.
زهير بن جناب، وقتى از انجام اين کار و ساير تصميماتى که فرزندان بغيض گرفته بودند، آگاهى يافت، گفت:
«به خدا سوگند تا من زنده‏ام هرگز نخواهم گذاشت قبيله غطفان چنين حرمى داشته باشد.» اين بود که در ميان کسان خود جار زد و همه را پيرامون خويش گرد آورد و آنان را از حال غطفان و آنچه درباره ايشان شنيده بود آگاه ساخت و گفت:
«بهترين شاهکارى که من و همه شما مى‏توانيم بکنيم اين است که آنان را از انجام چنين کارى باز داريم.» ياران زهير سخن او را تصديق کردند و با او همراه شدند.
زهير به دستيارى ايشان با غطفان در افتاد و خسته کننده‏ترين و سخت‏ترين جنگ را کردند تا بر آنان چيره شد و پيروزى يافت و به مراد خود رسيد و يکى از سواران غطفان را گرفت و در حرمى که ساخته بودند کشت و بدين گونه، قدس و حرمت آن حرم را از ميان برد.
بعد بر قبيله غطفان منت گذاشت و زنانى را که از ايشان اسير گرفته بود به ايشان بر گرداند و تنها دارائى ايشان را گرفت.
زهير درباره اين پيروزى شعر زير را ساخته است:
  فلم تصبر لنا غطفان لما ... تلاقينا و احرزت النساء
  فلو لا الفضل منا ما رجعتم ... الى عذراء شيمتها الحياء
  فدرنکم ديونا فاطلبوها ... و اوثارا و دونکم للقاء
  فانا حيث لا يخفى عليکم ... ليوث حين يحتضر اللواء
  فقد اضحى لحى بنى جناب ... فضاء الارض و الماء الرواء
  نفينا نخوة الاعداء عنا ... بارماح اسنتها ظماء
  و لو لا صبرنا يوم التقينا ... لقينا مثل ما لقيت صداء
  غداة تضرعوا لبنى بغيض ... و صدق الطعن للنوکى شفاء
 (در جنگى که ميان ما روى داد، قبيله غطفان پايدارى نکرد و شکست خورد و زنان ايشان گرفته شدند.
اى مردم قبيله غطفان، اگر لطف ما نبود، شما ديگر به زنان پاکدامن خود دسترس نمى‏يافتيد.
اينک آنان را بگيريد و ببريد و از همبسترى و ديدارشان کامياب شويد.
بر شما پوشيده مباد که هر گاه درفش جنگ در اهتزاز در آيد ما همانند شير مردان خواهيم بود.
اکنون ديگر پهنه زمين و آب‏هاى گوارا در اختيار قبيله بنى جناب قرار گرفته است.
ما غرور و خود پسندى دشمنان خويش را از خود دور ساختيم و در هم شکستيم آنهم با نيزه‏هائى که تشنگى ما به جنگ، نوک آنها را تيز کرده است.
اگر ما در پيکار با دشمنان خويش پايدارى نمى‏کرديم، همان آسيبى را مى‏ديديم که صداء ديدند چنان که بامداد روز بعد در پيش فرزندان بغيض به تضرع و زارى پرداختند.
اين نکوهشى است. و نکوهش درست، بى‏خردان را بهبود مى‏بخشد و هشيار مى‏سازد.) 
اما جنگ زهير با بکر و تغلب، دو پسر وائل، بدين سبب بود که وقتى ابرهه به نجد در آمد، زهير پيش او رفت. ابرهه مقدم وى را گرامى داشت و به وى مهربانى و نيکى کرد و او را بر همه تازيانى که پيشش آمده بودند، برترى داد.
همچنين، او را بر بکر و تغلب، دو پسر وائل، فرمانروائى بخشيد.
بنا بر اين زهير به فرمانروائى قبائل بکر و تغلب رسيد و اين دو قبيله از او پيروى و فرمانبردارى مى‏کردند تا سالى فرا رسيد که ديگر نتوانستند خراجى را که زهير مى‏خواست بپردازند.
زهير با ايشان به جنگ برخاست و از چريدن گوسپندان و چارپايانشان در چراگاه‏ها جلوگيرى کرد چنان که نزديک بود همه حيوانات ايشان نابود شوند.
ابن زيابه، يکى از فرزندان تيم الله بن ثعلبه، که مردى دلير و در آدمکشى بيباک بود، بر آن شد که زهير را بکشد.
از اين رو، شبانگاه، هنگامى که زهير در خواب بود، به بالين وى رفت و شمشير خود را چنان در شکم وى فرو برد که از پوست شکم گذشت و از پشت او سر بدر آورد.
ولى تصادفا به روده‏ها و آنچه در شکم وى بود آسيبى نرسيد و تيمى- يعنى همان ابن زيابه- گمان کرد که زهير را کشته است.
زهير با اين که مى‏دانست سالم مانده، از جاى خود نجنبيد و همچنان بى‏حرکت ماند تا او را برنيانگيزد و کارى نکند که او ضربه ديگرى بزند.
تيمى، سپس پيش کسان خود رفت و به آنان مژده داد که زهير را کشته است.
آنان نيز از اين مژده شاد شدند.
از سوى ديگر، زهير که از اين زخم کشنده جان بدر برده بود و جز اندکى از يارانش در پيشش نبودند به آنان دستور داد تا اين طور وانمود کنند که او مرده است. و از قبيله‏هاى بکر و تغلب براى تدفين وى اجازه بگيرند. همينکه آنان اجازه دادند، چيزى را در ميان جامه‏اى جاى دهند و آن را به گونه‏اى جدى در ميان قوم خود بگردانند.
آنان اين دستور را به کار بستند و از بکر و تغلب اجازه خواستند تا وى را به خاک بسپارند.
آنگاه گورى گود کندند و آن جامه را دفن کردند چنان که هر کس آن را مى‏ديد شکى برايش نمى‏ماند که مرده‏اى در ميان آن است.
بعد شتابان پيش قوم خود رفتند. و زهير گروه‏هائى را براى جنگ گرد آورد.
ديرى نگذشت که قبائل بکر و تغلب خبردار شدند که زهير زنده است و آنان فريب خورده‏اند.
ابن زيابه که اين خبر را شنيد، گفت:
  طعنة ما طعنت فى غلس اللي ... ل زهيرا و قد توافى الخصوم‏
  حين يحمى له المواسم بکر ... اين بکر و اين منها الحلوم‏
  خاننى السيف اذا طعنت زهيرا ... و هو سيف مضلل مشتوم‏
(هنگامى که دشمنان به هم رسيده بودند، من در تاريکى شب ضربه‏اى به زهير زدم.
بکر از مژده کشته شدن او روزها را عيد مى‏گيرد. اکنون بکر کجاست با آن رؤياهاى شيرينى که از اين واقعه در سر مى‏پروراند.
هنگامى که به زهير زخم مى‏زدم، شمشير من به من خيانت کرد. اين حربه‏اى گمراه و شوم است.) زهير از مردم يمن هر که را که در دسترس يافت گرد آورد و به جنگ قبائل بکر و تغلب، که به زنده بودن او پى برده بودند، شتافت و با ايشان جنگى سخت کرد.
بکر شکست خورد و گريخت. بعد تغلب به پيکار پرداخت ولى ديرى نگذشت که اين قبيله نيز شکست خورد و کليب و مهلهل، دو پسر ربيعه، اسير شدند و اموالشان به تاراج رفت.
قبيله تغلب کشته بسيار داد و گروهى از بزرگان و شهسواران اين قبيله گرفتار گرديدند.
زهير طى چکامه‏اى در اين باره گفته است:
  اين اين الفرار من حذر المو ... ت اذا يتقون بالاسلاب‏
  اذ اسرنا مهلهلا و اخاه ... و ابن عمرو فى القيد و ابن شهاب‏
  و سبينا من تغلب کل بيضا ... رقود الضحى برود الرضاب‏
  حين تدعو مهلهلا يال بکر ... ها أهذى حفيظة الاحساب‏
  و يحکم و يحکم ابيح حماکم ... يا بنى تغلب انا ابن رضاب‏
  و هم هاربون فى کل فج ... کشريد النعام فوق الروابى‏
  و استدارت رحى المنايا عليهم ... بليوث من عامر و حناب‏
  فهم بين هارب ليس يألو ... و قتيل معفر فى التراب‏
  فضل العز عزنا حين نسمو ... مثل فضل السماء فوق السحاب‏
 (براى پرهيز از مرگ، با آنچه ربوده شده، به کجا، به کجا مى‏گريزند؟
روزى که ما مهلهل و برادرش و ابن عمرو و ابن شهاب را گرفتيم و به بند انداختيم.
و از قبيله تغلب هر زن سپيد روى و نازپرورده و صبح خواب و تردهان را اسير کرديم، مهلهل و فرزندان بکر را به يارى خويش مى‏خواندند. آيا اينها نگهدارنده اصل و نسب قبيله هستند؟
اى فرزندان تغلب، من پسر رضاب هستم که همه خويشان شما را به بند اسارت افکندم.
و آنان به هر گوشه مى‏گريختند مانند شتر مرغ‏هائى که به روى پشته‏ها پراکنده باشند.
و در چنگ شير مردانى از خاندان عامر و جناب، آسياى مرگ بر سرشان مى‏گرديد.
آنان حالى ميان گريز و مرگ داشتند. گريزنده‏اى که بر نمى‏گردد تا پشت خود را بنگرد و کشته‏اى که به خاک آلوده است.
هنگامى که ما برترى يافتيم، بزرگى ما نيز بالاى هر بزرگى قرار گرفت چنان که آسمان بالاى ابر است.) اما جنگ زهير با قبيله بنى قين بدين سبب بود که يکى از خواهران زهير با مردى از مردم قين زناشوئى کرده بود.
روزى پيکى از سوى خواهرش رسيد و با خود دو کيسه، يکى پر از ريگ و ديگرى پر از خارهاى گون‏آورده بود.
زهير به کسانى که پيرامون وى بودند، گفت:
خواهر من با فرستادن اين دو کيسه به ما خبر مى‏دهد که:
«به زودى دشمنى با لشکرى نيرومند بر شما خواهد تاخت. تا فرصت باقى است بارهاى خود را ببنديد و کوچ کنيد و برويد.» جلاح بن عوف سحمى که اين سخن شنيد، گفت:
«ما به گفته زنى از اين جا نمى‏رويم.» بنا بر اين زهير رفت و جلاح ماند.
ديرى نگذشت که ناگهان آن لشکر بر جلاح تاخت و عموم ياران جلاح را کشت و دارائى آنان و همچنين اموال جلاح را به يغما برد.
اما زهير رفت و کسان خود را از قبيله بنى جناب گرد آورد و ايشان را آماده پيکار ساخت.
آن لشکر همينکه از اجتماع کسان زهير آگاهى يافت بر آنان تاخت ولى زهير در اين جنگ، سخت پايدارى و ايستادگى کرد تا دشمنان را شکست داده و رئيسشان را کشت.
در نتيجه، مهاجمان ازين جنگ سودى نبردند و زيان ديده و سرافکنده باز گشتند.
همينکه سال‏هاى عمر زهير فزونى يافت، برادرزاده خود، عبد الله بن عليم، را جانشين خويش ساخت.
سپس، روزى زهير گفت:
«آماده باشيد که قبيله کوچ مى‏کند.»
ولى عبد الله گفت:
«آگاه باشيد که قبيله برجاى خود مى‏ماند.» زهير پرسيد:
«اين که با من مخالفت مى‏کند، کيست؟» در پاسخ گفتند:
«برادرزاده‏ات، عبد الله بن عليم، است.» زهير گفت:
«کسى که بيش از همه با مرد دشمنى مى‏کند، برادرزاده اوست.» آنگاه به شراب خوارى پرداخت و تنها شراب خورد تا در گذشت.
از کسانى که تنها شراب خوردند تا مردند، يکى هم عمرو بن کلثوم تغلبى، و ديگر، ابو عامر ملاعب الاسنه عامرى است.

متن عربی:
ذكر حرب زهير بن جناب الكلبي
مع غطفان وبكر وتغلب وبني القين

كان زهير بن جناب بن هبل بن عبد الله بن كنانة بن بكر بن عوف ابن عذرة الكلبي أحد من اجتمعت عليه قضاعة، وكان يدعى الكاهن لصحة رأيه، وعاش مائتين وخمسين سنة، أوقع فيها مائتي وقعة؛ وقيل: عاش أربعمائة وخمسين سنة، وكان شجاعاً مظفراً ميمون النقيبة.
وكان سبب غزاته غطفان أن بني بغيض بن ريث بن غطفان حين خرجوا من تهامة ساروا بأجمعهم، فتعرضت لهم صداء، وهي قبيلة من مذحج، فقاتلوهم، وبنو بغيض سائرون بأهليهم وأموالهم، فقاتلوهم عن حريمهم فظهروا على صداء وفتكوا فيهم، فعزت بغيض بذلك وأثرت وكثرت أموالها. فلما رأوا ذلك قالوا: والله لنتخذن حرماً مثل مكة لا يقتل صيده ولا يهاج عائده، فبنوا حرماً ووليه بنو مرة بن عوف، فلما بلغ فعلهم وما أجمعوا عليه زهير بن جناب قال: والله لا يكون ذلك أبداً وأنا حي، ولا أخلي غطفان تتخذ حرماً أبداً. فنادى في قومه فاجتمعوا إليه، فقام فيهم فذكر حال غطفان وما بلغه عنهم وقال: إن أعظم مأثرة يدخرها هو وقومه أن يمنعوهم من ذلك، فأجابوه، فغزا بهم غطفان وقاتلهم أبرح قتالٍ وأشده، وظفر بهم زهير وأصاب حاجته منهم وأخذ فارساً منهم في حرمهم فقتله وعطل ذلك الحرم. ثم من على غطفان ورد النساء وأخذ الأموال؛ وقال زهير في ذلك:
فلم تصبر لنا غطفان لمّا ... تلاقينا وأحرزت النساء
فلولا الفضل منّا ما رجعتم ... إلى عذراء شيمتها الحياء
فدونكم ديوناً فاطلبوها ... وأوتاراً ودونكم اللّقاء
فإنّا حيث لا يخفى عليكم ... ليوثٌ حين يحتضر اللواء
فقد أضحى لحيّ بني جناب ... فضاء الأرض والماء الرّواء
نفينا نخوة الأعداء عنّاً ... بأرماحٍ أسنّتها ظماء
ولولا صبرنا يوم التقينا ... لقينا مثل ما لقيت صداء
غداة تضرّعوا لبني بغيض ... وصدق الطعن للنّوكى شفاء
وأما حربه مع بكر وتغلب ابني وائل فكان سببها أن أبرهة حين طلع إلى نجد أتاه زهير، فأكرمه وفضله على من أتاه من العرب، ثم أمره على بكر وتغلب ابني وائل، فوليهم حتى أصابتهم سنةٌ فاشتد عليهم ما يطلب منهم من الخراج، فأقام بهم زهير في الحرب ومنعهم من النجعة حتى يؤدوا ما عليهم، فكانت مواشيهم تهلك. فلما رأى ذلك ابن زيابة أحد بني تيم الله بن ثعلبة، وكان فاتكاً، أتى زهيراً وهو نائم، فاعتمد التيمي بالسيف على بطن زهير فمر فيها حتى خرج من ظهره مارقاً بين الصفاق، وسلمت أمعاؤه وما في بطنه، وظن التيمي أنه قد قتله، وعلم زهير أنه قد سلم فلم يتحرك لئلا يجهز عليه، فسكت. فانصرف التيمي إلى قومه فأعلمهم أنه قتل زهيراً، فسرهم ذلك.
ولم يكن مع زهير إلا نفر من قومه، فأمرهم أن يظهروا أنه ميت وأن يستأذنوا بكراً وتغلب في دفنه فإذا أذنوا دفنوا ثياباً ملفوفة وساروا به مجدين إلى قومهم، ففعلوا ذلك. فأذنت لهم بكر وتغلب في دفنه، فحفروا وعمقوا ودفنوا ثياباً ملفوفة لم يشك من رآها أن فيها ميتاً، ثم ساروا مجدين إلى قومهم، فجمع لهم زهير الجموع، وبلغهم الخبر، فقال بن زيابة:
طعنةً ما طعنت في غلس اللي ... ل زهيراً وقد توافى الخصوم
حين يحمي له المواسم بكرٌ ... أين بكرٌ وأين منها الحلوم
خانني السيف إذ طعنت زهيراً ... وهو سيف مضلّل مشؤوم
وجمع زهير من قدر عليه من أهل اليمن، وغزا بكراً وتغلب، وكانوا علموا به، فقاتلهم قتالاً شديداً انهزمت به بكر، وقاتلت تغلب بعدها فانهزمت أيضاً، وأسر كليب ومهلهل ابنا ربيعة وأخذت الأموال وكثرت القتلى في بني تغلب وأسر جماعة من فرسانهم ووجوههم، فقال زهير في ذلك من قصيدته:
أين أين الفرار من حذر الموت ... ت إذا يتّقون بالأسلاب
إذ أسرنا مهلهلاً وأخاه ... وابن عمروٍ في القيد وابن شهاب
وسبينا من تغلب كلّ بيضا ... ء رقود الضحى برود الرّضاب
حين تدعو مهلهلاً يال بكرٍ ... ها أهذي حفيظة الأحساب
ويحكم ويحكم أبيح حماكم ... يا بني تغلب أنا بن رضاب
وهم هاربون في كلّ فجٍّ ... كشريد النعام فوق الرّوابي
واستدارت رحى المنايا عليهم ... بليوثٍ من عامرٍ وجناب
فهم بين هاربٍ ليس يألو ... وقتيل معفّر في التراب
فضل العزّ عزّنا حين نسمو ... مثل فضل السماء فوق السحاب
وأما حربه مع بني القين بن جسر فكان سببها أن أختاً لزهير كانت متزوجة فيهم. فجاء رسولها إلى زهير ومعه صرة فيها رمل وصرة فيها شوك قتاد، فقال زهير: إنها تخبركم أنه يأتيكم عدو كثير ذو شوكة شديدة، فاحتملوا. فقال الجلاح بن عوف السحمي: لا نحتمل لقول امرأة، فظعن زهير وأقام الجلاح، وصبحه الجيش فقتلوا عامة قوم الجلاح وذهبوا بأموالهم وماله. ومضى زهير فاجتمع مع عشيرته من بني جناب، وبلغ الجيش خبره فقصدوه، فقاتلهم وصبر لهم فهزمهم وقتل رئيسهم، فانصرفوا عنه خائبين.
ولما طال عمر زهير وكبرت سنه استخلف ابنه أخيه عبد الله بن عليم، فقال زهير يوماً: ألا إن الحي ظاعنٌ. فقال عبد الله: ألا إن الحي مقيمٌ. فقال زهير: من هذا المخالف عليّ ؟ فقالوا: ابن أخيك عبد الله بن عليم. فقال: أعدى الناس للمرء ابن أخيه. ثم شرب الخمر صرفاً حتى مات.
وممن شرب الخمر صرفاً حتى مات عمرو بن كلثوم التغلبي، وأبو عامر ملاعب الأسنة العامري.
 

از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

قال يعقوب بن المسيب : دخل المطلب بن حنظب على سعيد بن المسيب في مرضه وهو مضطجع فسأله عن حديث، فقال: أقعدوني فأقعدوه، قال: «إني أكره أن أحدث حديث رسول الله صلى الله عليه وسلم وأنا مضطجع». الحلية الأولیاء؛ أبي نعيم اصفهانی. یعقوب پسر مسیب می گوید: مطلب بن حنظب به عیادت سعید بن مسیب رفت و دید که او بر پهلو خوابیده است، مطلب از وی درباره حدیثی پرسید، سعید گفت: مرا بنشانید، او را نشاندند، سپس فرمود: «من ناپسند می دانم که در حالت خوابیده حدیث رسول خدا صلی الله علیه وسلم را بازگو نمایم».

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 12453
دیروز : 3293
بازدید کل: 8247798

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010