Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 پيامبر صلى الله عليه و سلم فرموده است: "ثَلَاثَةٌ قَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ الْجَنَّةَ مُدْمِنُ الْخَمْرِ وَالْعَاقُّ وَالدَّيُّوثُ الَّذِي يُقِرُّ فِي أَهْلِهِ الْخَبَثَ (صحيح، روايت احمد 5349)، يعنى: "سه كس هستند كه خداوند بهشت را بر آنها حرام گردانيده است: شرابخوار، و كسى كه نافرمانى والدينش ميكند، و ديوثى كه بر پليدى زنش راضى ميشود".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>قصص قرآن>اصحاب کهف

شماره مقاله : 10289              تعداد مشاهده : 345             تاریخ افزودن مقاله : 5/4/1390

سخن درباره أصحاب کهف 
که در دوره ملوک الطوائفى مى‏زيستند 


اصحاب کهف در روزگار فرمانروائى پادشاهى مى‏زيستند که دقيوس نام داشت و او را دقيانوس مى‏خواندند.
اصحاب کهف (که در فارسى بايد آنان «ياران غار» خواند) در شهرى به سر مى‏بردند که تعلق به روميان داشت و نام آن افسوس بود.
پادشاهشان بت‏پرستى مى‏کرد.
ياران غار، يا اصحاب کهف، جوانانى بودند که به پروردگار خويش ايمان داشتند چنان که خداى بزرگ از آنان در قرآن ياد کرده و فرموده است:
أَم حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکهْفِ وَ الرَّقِيم کانُوا من آياتِنا عَجَباً 18: 9» (آيا تو- اى محمد- پندارى داستان اصحاب کهف و رقيم در برابر نشانه‏هاى قدرت ما شگفت آور است؟) رقيم، خبر ياران غار بود که بر لوحى نوشته و بر در غارى که بدان پناه برده بودند، گذاشته شده بود.
و نيز گفته شده است:
يکى از مردم روزگارشان آن لوح را نوشت و در بنايى که براى ايشان ساخته شد کار گذاشت.
در اين لوح نام‏هاى ياران غار و پادشاهى که در عهد وى مى‏زيستند و سبب رسيدنشان بدان غار، نوشته شده بود.
ياران غار، چنان که ابن عباس گفته، هفت تن بودند و هشتمين ايشان سگشان بود. و مى‏گفتند:
«ما از اندک کسانى هستيم که شما مى‏شناسيد.» ابن اسحاق گفته است:
«ياران غار هشت تن بودند.» بنا به گفته او، نهمين ايشان سگشان مى‏شود.
ابن اسحاق مى‏افزايد:
«ياران غار از روميان بودند و نخست بت‏پرستى مى‏کردند ولى خداوند آنان را هدايت فرمود و به خداپرستى گرويدند. شريعت ايشان شريعت عيسى عليه السلام بود.» 
برخى گمان برده‏اند که اصحاب کهف پيش از مسيح بودند و حضرت عيسى عليه السلام قوم خود را از سر گذشت ياران غار آگاه ساخت. همچنين، خداوند ياران غار را پس از بر آسمان رفتن مسيح، از خوابشان بر انگيخت.
ولى روايت نخستين درست‏تر است.
سبب ايمان آوردن ياران غار به آئين مسيح اين بود که يکى از حواريان عيسى به شهرستان رسيد و خواست داخل شهر شود.
ولى بدو گفتند:
«بر دروازه اين شهر بتى است که کسى تا در برابرش به سجده نيفتد نمى‏تواند وارد شهر شود.» آن حوارى که اين سخن شنيد، داخل شهر نشد و به گرمابه‏اى رفت که نزديک شهر بود.
در آن گرمابه کارگر شد و به دلاکى پرداخت و چيزى نگذشت که صاحب گرمابه ديد بر اثر وجود او سود گرمابه فزونى يافته و مشتريان او زياد شده و جوانان بدو دلبستگى پيدا کرده‏اند.
آن حوارى به آموزش جوانانى که پيرامونش گرد آمده بودند، پرداخت و از آسمان و زمين و روز رستاخيز سخن گفت تا سخنانش را باور کردند و بدو ايمان آوردند.
چنين بود تا روزى که پسر پادشاه زنى را با خود آورد و او را داخل حمام کرد.
حوارى به نکوهش وى پرداخت و او را چنان سخت سرزنش کرد که او شرمگين شد و با آن زن از گرمابه بيرون رفت.
ولى بار ديگر با همان زن بازگشت. و اين بار که حوارى‏ زبان به نکوهش گشود، شاهزاده بددهنى آغاز کرد و او را دشنام داد و ناسزا گفت و بى‏اين که سخنان حوارى را به چيزى شمارد، با زنى که همراه داشت به درون گرمابه رفت.
اين دو تن در گرمابه جان سپردند و به پادشاه گفته شد:
«بى‏گمان کسى که در گرمابه کار مى‏کرده آن دو را کشته است چون خواست از ورودشان جلوگيرى کند ولى آنان به حرف او اعتنائى نکردند.» به فرمان پادشاه کسانى به دنبال حوارى آمدند ولى او را نيافتند.
پرسيدند:
«چه کسانى با او دوست و همنشين بودند؟» در پاسخ اين پرسش، جوانانى را نام بردند که از سخنان حوارى بهره‏مند مى‏شدند.
فرستادگان پادشاه به جست و جوى جوانان پرداختند.
جوانان که جان خود را در خطر ديدند، گريختند و با همان حال پيش سرور خود، که در کشتزارى بود، رفتند و آنچه را که براى ايشان پيش آمده بود، باز گفتند.
او هم به شنيدن اين خبر احساس خطر کرد و همراه جوانان به راه افتاد. سگى هم داشت که دنبالشان رفت تا هنگام غروب آفتاب که آنان را به غارى رهبرى کرد.
اين گروه کوچک با خود گفتند:
«شب را در اين جا به سر مى‏بريم تا بامداد ببينيم که چه بايد کرد.
به درون غار رفتند و نزديک غار چشمه آب و ميوه‏هائى ديدند. از ميوه‏ها خوردند و از آب آشاميدند.
همينکه شب شد و تاريکى همه جا را فرا گرفت، خداوند چشم و گوششان را بست و آنان را مدهوش ساخت و به خواب برد و فرشتگانى را به پاسدارى ايشان گماشت تا آنها را مرتب پهلو به پهلو کنند و به چپ و راست بگردانند تا بر اثر گذشت ساليان دراز، زمين به آنان آسيبى نرساند و خاک پيکرشان را نخورد. از اين گذشته روزها خورشيد هم بر آنان مى‏تابيد و امکان داشت که از سوز آفتاب گزندى ببينند.
ملک دقيانوس، پادشاه آن شهر، همينکه خبرشان را شنيد، در جست و جوى آنان با ياران خود بيرون آمد و رد پايشان را دنبال کرد تا به دهنه غار رسيد و دريافت که آنها به درون غار رفته‏اند.
به کسان خود فرمان داد که داخل غار شوند و آنان را بيرون بياورند.
ولى هر مردى همينکه مى‏خواست به درون غار رود، هراسان مى‏شد و باز مى‏گشت.
سرانجام يکى از آنان به پادشاه گفت:
«مگر نه اين است که اگر بر آنها دست مى‏يافتى، آنها را مى‏کشتى؟» جواب داد.
«آرى! همين طور است.» گفت:
«پس بفرماى که بر در اين غار ديوارى بسازند تا آنها در غار زندانى شوند و از گرسنگى و تشنگى جان بدهند.» همين کار را کردند. و پناهندگان، بدين گونه، روزگارى دراز در غار ماندند.
روزى بارانى سخت باريد و چوپانى که در پى پناهگاهى مى‏گشت بدان غار رسيد و با خود گفت:
«اى کاش مى‏توانستم در اين غار را بگشايم و گوسپندان‏ خود را در آن جاى دهم که باران نخورند.» 
در پى اين انديشه ديوار را شکافت و دهنه غار را گشود.
در همين هنگام خداوند جان آنها را- که از بامداد نخستين شب سکونت در غار گرفته شده بود- به پيکرشان باز گرداند.
بدين گونه ياران غار زنده شدند در حالى که مى‏پنداشتند از خوابى بيدار شده‏اند و هيچ نمى‏دانستند که چند سال در خواب بوده‏اند.
همينکه احساس گرسنگى کردند، به يکى از ياران خود که تلميخا نام داشت پول دادند که بر ايشان خوراک بخرد.
او به راه افتاد تا به دروازه شهر رسيد و چيزهائى ديد که به چشمش آشنا نبود. پيش رفت تا به دکانى رسيد و به فروشنده پول داد و از او خوراک خواست.
فروشنده پول‏ها را نگريست و بدو گفت:
«اين درهم‏ها را از کجا آورده‏اى؟» پاسخ داد:
«ديروز من و يارانم از شهر بيرون رفتيم و شب را در غارى سپرى کرديم. بامداد که برخاستيم مرا با اين پول‏ها در پى خوراک فرستادند.» فروشنده گفت:
«اين درهم‏ها در عهد فلان پادشاه رواج داشت.» آنگاه او را پيش پادشاه وقت برد که پادشاهى نيکوکار بود.
پادشاه ازو درباره آن سکه‏ها پرسش‏هائى کرد و او هم سر گذشت خود و ياران خود را، چنان که روى داده بود، باز گفت.
پادشاه که سخنان او را شنيد، پرسيد:
«اکنون ياران تو در کجا هستند؟»
پاسخ داد:
«همراه من بيائيد تا آنان را به شما نشان دهم.» همراه او رفتند تا به در غار رسيدند.
پيش از آن که به درون غار روند، آن مرد گفت:
«بگذاريد اول من نزد ياران خود روم چون اگر صداى شما را بشنوند هراسان خواهند شد زيرا گمان خواهند برد که دقيانوس از پناهگاهشان آگاهى يافته و کسانى را به دنبالشان فرستاده است.» اين را گفت و به درون غار رفت و ياران خود را از آنچه پيش آمده بود آگاه ساخت.
آنان در دم به خاک افتادند و خداى را سپاس گفتند و از پروردگار خود خواستند که آنان را از جهان ببرد. خداوند نيز درخواستشان را پذيرفت و بار ديگر آنان را مدهوش ساخت و به خواب ابد فرو برد.
هنگامى که پادشاه به کسان خود دستور داد تا به درون غار روند هر بار که يکى مى‏خواست داخل شود هراسان مى‏شد و نمى- توانست پا به درون گذارد.
سر انجام ناچار بازگشتند و به ياد آنان پرستشگاهى ساختند که در آن جا نماز بگذارند.
عکرمه گفته است:
هنگامى که خداوند، ياران غار را بر انگيخت و از خواب چندين ساله بيدار ساخت پادشاهى مؤمن و خداپرست فرمانروائى مى‏کرد.
مردم کشور او درباره اين مسئله که «روز رستاخيز آيا تنها روح برانگيخته مى‏شود يا روح و جسد هر دو؟» اختلاف داشتند:
يکى مى‏گفت:
«خداوند در روز رستاخيز، تنها روح را بر مى‏انگيزد بدون جسد.» ديگرى مى‏گفت:
«روح و جسد هر دو برانگيخته مى‏شوند و بدين گونه آدمى زندگى از سر مى‏گيرد.» پادشاه که از اين اختلاف رنج مى‏برد، خود را پاکيزه ساخت و روغن‏هاى خوشبوى و متبرک ماليد و با پروردگار خود به راز و نياز پرداخت و از او در خواست کرد که درباره رستاخيز آنچه را که درست است بر او روشن سازد.
خداوند نيز ياران غار را سپيده دم از خواب بر انگيخت.
همينکه خورشيد دميد به يک ديگر گفتند:
«ما شب گذشته، از پرستش خداوند بازمانديم.» آنگاه برخاستند و به سوى آب رفتند.
هنگامى که مى‏خواستند به درون غار روند، نزديک غار چشمه آب و درخت ميوه‏اى بود. اکنون به کنار چشمه رفتند و ديدند چشمه بى‏آب است و درخت نيز خشک شده است.
يکى از آنان گفت:
«کار ما چه شگفت‏انگيز است! در ظرف يک شب آب اين چشمه تمام شده و اين درخت هم خشک شده است.» در اين گير و دار خداوند آنان را دچار گرسنگى ساخت.
از اين رو گفتند:
فَابْعَثُوا أَحَدَکم بِوَرِقِکم هذِهِ إِلَى الْمدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْکى‏ طَعاماً فَلْيَأْتِکم بِرِزْقٍ منْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِکم أَحَداً 18: 19 (پس يکى را با پول به شهر بفرستيد که ببيند از کجا خوراک بهترى مى‏توان فراهم کرد و براى شما خوراکى بياورد. در ضمن مواظب باشد که کسى به راز او پى‏نبرد و از کار شما آگاه نشود- چون ممکن است به پادشاه خبر دهد و شما را گرفتار سازد.) 
بنا بر اين يکى از آنان به شهر رفت تا خوراک بخرد. هنگامى که چشمش به بازار افتاد، ديد راه‏ها را مى‏شناسد ولى چهره‏هاى مردم را نمى‏شناسد. اما دريافت که نور ايمان در رخسار زن و مرد آشکار شده است.
براى خريد به دکانى رفت و فروشنده، پول‏هائى را که در دست وى ديد نشناخت و بر آن شد که وى را پيش پادشاه ببرد.
جوان از او پرسيد:
«آيا پادشاه شما فلان سلطان نيست؟» مرد پاسخ داد:
«نه، بلکه فلان کس است.
جوان از اين پاسخ دچار شگفتى شد و هنگامى که به حضور پادشاه رسيد، او را از سر گذشت خود و ياران خود آگاه ساخت.
پادشاه که اين سر گذشت را شنيد مردم را گرد آورد و به آنان گفت:
«شما درباره روح و جسد، و اينکه در روز رستاخيز تنها روح برانگيخته مى‏شود يا روح و جسد هر دو، اختلاف داشتيد.
اکنون خداوند براى شما اين مرد را فرستاده که از مردم فلان- يعنى پادشاه روزگار گذشته- است و سر گذشت او و يارانش براى‏ شما برهان قاطعى درباره برانگيخته شدن روح و جسد در روز رستاخيز است.» آن جوان براى اثبات حرف خود رو به مردم کرد و گفت:
«با من بيائيد تا شما را پيش ياران خود ببرم.» پادشاه سوار بر اسب شد و مردم نيز در رکاب وى به راه افتادند.
همينکه بدان غار رسيدند، جوان به پادشاه گفت:
«بگذاريد من پيش‏تر از شما نزدشان بروم و او را از آمدن شما آگاه کنم تا از شنيدن صداى سم اسبان شما و سخنان شما نهراسند و گمان نبرند که فرستادگان دقيانوس آمده‏اند.» پادشاه گفت:
«بسيار خوب، برو!» او پيش افتاد و نزد ياران خود رفت و آنان را خبردار کرد. در اين هنگام بود که ياران غار دريافتند چند سال در غار درنگ کرده و خفته بوده‏اند.
از اين رو به گريه افتادند و اشک شادى از چشمانشان سرازير شد و از خداوند خواستند که ايشان را از جهان ببرد تا هيچيک از کسانى که به ديدنشان آمده بودند، آنان را نبينند.
دعاى ايشان مستجاب شد و خداوند در همان ساعت آنان را مدهوش کرد و از جهان برد.
کسانى که بديدنشان آمده بودند، مدتى معطل شدند و سرانجام به درون غار رفتند و آن جوانان را ديدند که هيچ چيزشان دگرگون نشده و به همان گونه هستند که روز نخست، هنگام ورود به غار، بودند. فقط جان در پيکرشان نيست.
پادشاه به همراهان خود گفت:
«اين براى شما دليل و برهان است.»
پادشاه در آن جا صندوقچه‏اى يافت مسين که رويش مهر خورده بود. درش را گشود و در آن لوحه‏اى از سرب ديد که نام‏هاى آن جوانان رويش نوشته و توضيح داده شده بود که آنان از بيم جان و دين و ايمان خود از چنگ شاه دقيانوس گريخته و به درون اين غار در آمدند. دقيانوس همينکه از جاى ايشان درين غار آگاهى يافت بر دهنه غار ديوارى کشيد و بدين گونه در غار را بست.
اين لوحه نوشته شد تا هر که آن را مى‏خواند، از سرگذشتشان آگاهى يابد.
پادشاه و همراهانش از خواندن اين لوحه دچار شگفتى شدند و خداى بزرگ را سپاس گفتند و به بانگ بلند به سپاس و نيايش پرداختند که خدا با سر گذشت اصحاب کهف به آنان نشان داده که چگونه روح و جسم در روز رستاخيز برانگيخته مى‏شوند.
و نيز گفته شده است:
پادشاه و همراهانش به ياران غار وارد شدند و آنان را زنده يافتند در حاليکه چهره‏هاى ايشان نورانى و رنگشان روشن بود و جامه‏هاشان نيز فرسوده نشده بود.
اين جوانان، پادشاه و همراهانش را از رفتارى که دقيانوس با ايشان کرده بود آگاه ساختند.
پادشاه که سرگذشتشان را شنيد رويشان را بوسيد و آنان نيز با پادشاه نشستند و به ياد خداوند و ستايش او پرداختند.
بعد به پادشاه گفتند:
«خداوند ما را به سوى خود فرا مى‏خواند و هنگام آنست که با شما وداع گوئيم.» بعد به خوابگاه‏هاى خود بازگشتند و به خواب ابد رفتند همچنان که نخست رفته بودند.
پادشاه براى هر يک از ايشان تابوت زرينى ساخت ولى شب که در خواب رفت آنان را به خواب ديد که به وى مى‏گفتند:
«ما از طلا آفريده نشده‏ايم که تو تابوت طلا براى ما مى‏سازى. ما از خاک آفريده شده‏ايم و به خاک هم باز مى‏گرديم.» پادشاه- در پى اين خواب- تابوت‏هائى از چوب براى ايشان ساخت.
پادشاه، همچنين، بر در آن غار پرستشگاهى ساخت و براى بزرگداشت ياران غار عيدى بزرگ و جشنى با شکوه بر قرار کرد.
نام‏هاى جوانانى که اصحاب کهف بودند، چنين است:
مکسلمينيا، يمليخا، مرطوس، نيرويس، کسطومس، دينموس، ريطوفس، قالوس و مخسيلمينيا اين نه نام است که بر حسب جامع‏ترين روايات آمده است.
خدا حقيقت را بهتر مى‏داند.
سگ آنان نيز قطمير بود.

من عربی:

ذكر أصحاب الكهف
وكانوا أيام ملوك الطوائف

كان أصحاب الكهف أيّام ملك اسمه دقيوس، ويقال دقيانوس، وكانوا بمدينة للروم اسمها أفسوس، وملكهم يعبد الأصنام، وكانوا فتية آمنوا بربّهم كما ذكر الله تعالى، فقال: (أم حسبت أن أصحاب الكهف والرقيم كانوا من آياتنا عجباً) الكهف: 9؛ والرّقيم خبرهم كتب في لوح وجع على باب الكهف اذي أووا رليه، وقيل: كتبه بعض أهل زمانهم وجعله في البناءوفيه أسماؤهم وفي أيّام من كانوا وسبب وصولهم الى الكهف.
وكانت عدّتهم، فما ذكر ابن عبّاس، سبعة وثامنهم كلبهم، وقال: إنّا من القليل الذين تعلمونهم، وقال ابن اسحاق: كانوا ثمانية، فعلى قوله يكون تاسعهم كلبهم، وكانوا من الروم، وكانوا يعبدون الأوثان، فهداهم الله، وكانت شريعتهم شريعة عيسى، عليه السلام.
وزعم بعضهم أنهم كانوا قبل المسيح، وأنّ المسيح أعلم قومه بهم، وأن الله بعثهم من رقدتهم بعد رفع المسيح، والأول أصح.
وكان سبب إيمانهم أنه جاء حواريّ من أصحاب عيسى إلى مدينتهم فأراد أن يدخلها، فقيل له: إنّ على بابها صنماً لا يدخلها أحد حتى يسجد له، فلم يدخلها وأتى حمّاماً قريباً من المدينة، فكان يعمل فيه، فرأى صاحب الحمّام البركة وعلقه الفتية، فجعل يخبرهم خبر السماءوالأرض وخبر الآخرة حتى آمنوا به وصدّقوه، فكان على ذلك حتى جاء ابن الملك بامرأة فدخل بها الحمّام، فعيّره الحواريّ، فاستحيا، ثمّ رجع مرّة أخرى فعيّره فسبّه وانتهره ودخل الحمّام ومعه المرأة، فماتا في الحمّام، فقيل للملك: إنّ الذي بالحمّام قتلهما، فطلب فلم يوجد، فقيل: من كان يصحبه؟ فذكر الفتية، فطلبوا فهربوا فمرّوا بصاحب لهم على حالهم في زرع له فذكروا له أمرهم، فسار معهم وتبعهم الكلب الذي له حتى آواهم الليل الى الكهف، فقالوا: نبيت ههنا حتى نصبح ثمّ نرى رأينا، فدخلوه فرأوا عنده عين ماء وثماراً، فأكلوا من الثمار وشربوا من الماء، فلمّا جنّهم اللّيلُ ضرب الله على آذانهم ووكّل بهم ملائكة يقلّبّونهم ذات اليمن وذات الشمال لئلاّ تأكل الأرض أجسادهم، وكانت الشمس تطلع عليهم.
وسمع الملك دقيانوس خبرهم فخرج في أصحابه يتبعون أثرهم حتى وجدهم قد دخلوا الكهف، وأمر أصحابه بالدخول إليهم وإخراجهم، فكلّما أراد رجل أن يدخل أرعب فعاد، فقال بعضهم: أليس لو كنت ظفرت بهم قتلتهم؟ قال: بلى، قال: فابن عليهم باب الكهف ودعهم يموتوا جوعاً وعطشاً، ففعل، فبقوا زماناً بعد زمان.
ثمّ إنّ راعياً أدركه المطر فقال: لو فتحت باب هذا الكهف فأدخلت غنمي فيه، ففتحه، فردّ الله إليهم أرواحهم من الغد حين أصبحوا، فبعثوا أحدهم بورق ليشتري لهم طعاماً، واسمه تلميخا، فلّما أتى باب المدينة رأى ما زنكره حتى دخل علي رجل فقال: بعني بهذه الدراهم طعاماً، فقال: فمن أين لك هذه الدراهم؟ قال: خرجت أنا وأصحاب لي أمس ثمّ أصبحوا فأرسلوني، فقال: هذه الدراهم كانت على عهد الملك الفلانيّ، فرفعه إلى الملك، وكان ملكاً صالحاً، فسأله عنها، فأعاد عليه حالهم، فقال الملك: وأين أصحابك؟ قال: انطلقوا معي، فانطلقوا معه حتى أتوا باب الكهف، فقال: دعوني أدخل إلى أصحابي قبلكم لئلا يسمعوا أصواتكم فيخافوا ظنّاً منهم أنّ دقيانوس قد علم بهم، فدخل عليهم وأخبرهم الخبر، فسجدوا شكراً لله وسألوه أن يتوفّاهم، فاستجاب لهم، فضرب على أذنه وآذانهم، وأراد الملك الدخول عليهم فكانوا كلما دخل عليهم رجل أرعب، فلم يقدروا أن يدخلوا عليهم، فعاد عنهم، فبنوا عليهم كنيسة يصلّون فيها.
قال عكرمة: لما بعثهم الله كان الملك حينئذٍ مؤمناً، وكان قد اختلف أهل مملكته في الروح والجسد وبعثهما، فقال قائل: يبعث الله الروح دون الجسد، وقال قائل: يبعثان جميعاً؛ فشقّ ذلك على الملك فلبس المسوح وسأل الله أن يبين له الحقّ، فبعث لله أصحاب الكهف بكرةً، فلمّا بزغت الشمس قال بعضهم لبعض: قد غفلنا هذه الليّلة عن العبادة، فقاموا إلى الماء، وكان عند الكهف عين وشجرة، فإذا العين قد غارت والأشجار قد يبست، فقال بعضهم لبعض: إنّ أمرنا لعبج هذه العين غارت وهذه الأشجار يبست في ليلة واحدة وألقى الله عليهم الجوع، فقالوا: أيّكم يذهب (إلى المدينة فلينظر أيّها أزكى طعاماً فليأتكم برزق منه وليتلطف ولا يشعرن بكم أحداً) الكهف: 19.
فدخل أحدهم يشتري الطعام، فلما رأى السوق عرف وأنكر الوجوه ورأى الإيمان ظاهراً بها، فأتى رجلاً يشتري منه، فأنكر الدراهم، فرفعه الى الملك، فقال الفتى: أليس ملككم فلان؟ فقال الرجل: لا بل فلان فعجب لذلك، فلمّا أحضر عند الملك أخبره بخبر أصحابه، فجمع الملك الناس وقال لهم: إنكم قد اختلفتم في الروح والجسد، وإن الله قد بعث لكم آية هذا الرجل من قوم فلان، يعني الملك الذي مضى، فقال الفتى: انطلقوا بي الى أصحابي، فركب الملك والناس معه، فلما انتهى إلى الكهف قال الفتى للملك: ذروني أسبقكم إلى أصحابي أعرفهم خبركم لئلا يخافوا إذا سمعوا وقع حوافر دوابّكم وأصواتكم فيظنّوكم دقيانوس، فقال: افعل، فسبقهم إلى أصحابه ودخل على أصحابه فأخبرهم الخبر، فعلموا حينئذٍ مقدار لبثهم في الكهف وبكوا فرحاً ودعوا الله أن يميتهم ولا يراهم أحد ممّن جاءهم، فماتوا لساعتهم، فضرب الله على أذنه وآذانهم معه، فلما استبطأوه دخلوا إلي الفتية فإذا أجسادهم لا ينركون منها شيئاً غير أنها لا أرواح فيها، فقال الملك: هذه آية لكم، ورأى الملك تابوتاً من نحاس مختوماً بخاتم، ففتحه، فرأى فيه لوحاً من رصاص مكتوباً فيه أسماء الفتية وأنهم هربوا من دقيانوس الملك مخافة على نفوسهم ودينهم فدخلوا هذا الكهف، فلمّا علم دقيانوس بمكانهم بالكهف سدّه عليهم، فليعلم من قرأ كتابنا هذا شأنهم.
فلمّا قرأوه عجبوا وحمدوا الله تعالى الذي أراهم هذه الآية للبعث ورفعوا أصواتهم بالتحميد والتسبيح.
وقيل: إنّ الملك ومن معه دخلوا على الفتية فرأوهم أحياء مشرقة وجوههم وألوانهم لم تبل ثيابهم، وأخبرهم الفتية بما لقوا من ملكهم دقيانوس، واعتنقهم الملك، وقعدوا معه يسبّحون الله ويذكرونه، ثم قالوا: له: نستودعك الله، ورجعوا الى مضاجعهم كما كانوا، فعمل الملك لكل رجل منهم تابوتاً من الذهب، فلمّا نام رآهم في منامه وقالوا: إننا لم نخلق من الذهب إنّما خلقنا من التراب وإليه نصير، فعمل لهم حينئذٍ توابيت من خشب، فحجبهم الله بالرعب، وبنى الملك على باب الكهف مسجداً وجعل لهم عيداً عظيماً.
وأسماء الفتية: مكسلمينيا ويمليخا ومرطوس ونيرويس وكسطومس ودينموس وريطوفس وقالوس ومخسيلمينيا، وهذه تسعة أسماء، ويه أتمّ الروايات، والله أعلم، وكلبهم قطمير.
*


از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

سلام ابن ابي مطيع فقيه و دانشمند بصره مي فرمود: «لأَنْ أَلْقَى اللهَ بِصَحِيْفَةِ الحَجَّاجِ، أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللهَ بِصَحِيْفَةِ عَمْرِو بنِ عُبَيْدٍ». سير اعلام النبلاء . «اگر مرا با نامه ي عمل حجاج به نزد پروردگار ببرند، بيشتر دوست دارم تا اينكه با نامه ي اعمال عمرو بن عبيد». عمرو بن عبيد مردي عابد و زاهد اما اهل بدعت بود و حجاج مردي فاجر و خونخوار و جنايتكار بود.

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 7043
دیروز : 3293
بازدید کل: 8242388

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010