Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 07

----

03/03/1446

----

17 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرموده است: " من لا يرحم لا يرحم " [متفق عليه] يعنى: "كسيكه كه رحم نكند به او نيز رحم كرده نميشود" .

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

الهیات و ادیان>اشخاص>بخت نصر > سخن درباره رفتن وی به جنگ بنی اسرائیل

شماره مقاله : 10270              تعداد مشاهده : 625             تاریخ افزودن مقاله : 4/4/1390

سخن درباره رفتن بخت نصر به جنگ بنى اسرائيل‏
علما درباره زمانى كه بخت نصر به جنگ بنى اسرائيل رفته، اختلاف دارند.
برخى گفته‏اند: اين پيشامد در روزگار ارمياى پيامبر و دانيال و حنانيا و عزاريا و ميشائيل (يا: ميلساييل) روى داده است.
برخى ديگر گفته‏اند: خداوند، تنها از اين جهة بخت نصر را به سركوبى فرزندان اسرائيل فرستاد كه يحيى بن زكريا را كشتند.
ولى روايت نخستين بيشتر مورد تأييد است.
آغاز كار بخت نصر را سعيد بن جبير ياد كرده و گفته است:
در ميان فرزندان اسرائيل مردى بود كه كتاب‏ها را مى‏خواند تا به اين سخن خداى بزرگ رسيد كه فرموده است: بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ 17: 5 (بندگانى از خود را بر شما برمى‏انگيزيم كه داراى نيروئى سخت هستند.) سر به درگاه پروردگار بلند كرد و گفت:
«پروردگارا، اين مردى را كه نابودى فرزندان اسرائيل را دست او را نهاده‏اى، به من نشان ده!» در خواب مردى تهيدست را ديد كه او را بخت نصر مى‏خواندند و در بابل به سر مى‏برد.
در پى اين خواب، به بهانه بازرگانى روانه بابل شد و در آن جا تنگدستان و بينوايان را به نزد خود فرا خواند و از آنان پرسشهائى كرد تا او را به سوى بخت نصر رهبرى كردند.
همينكه از جاى او آگاهى يافت كسى را در پى او فرستاد و او را به پيش خود خواند و ديد مردى درويش و بيمار است.
به درمان بيمارى او پرداخت تا بهبود يافت. همينكه تندرستى خود را به دست آورد، پولى براى هزينه زندگى بدو داد و آهنگ سفر كرد.
بخت نصر در حالى كه مى‏گريست بدو گفت:
«درباره من تا توانستى نيكى و مهربانى كردى ولى من نمى‏توانم نيكى تو را پاداش دهم.» آن اسرائيلى در پاسخ وى گفت:
«آرى، تو مى‏توانى مرا پاداش دهى. هم اكنون نامه‏اى براى من بنويس كه اگر پادشاه شدى مرا آزاد بگذارى و آزار ندهى.» بخت نصر دچار شگفتى شد و گفت:
«آيا مرا ريشخند مى‏كنى؟» جواب داد:
«نه، اين تنها كارى است كه انجام يافتنش محال نيست.» بعد، هنگامى كه پادشاه ايران مى‏خواست از احوال شام آگاهى يابد، مردى را كه مورد اعتمادش بود بدان سرزمين فرستاد تا از رويدادهاى آن جا و زندگانى مردمى كه در آن جا به سر مى‏بردند، خبرهائى بياورد.
آن مرد رهسپار شام شد در حالى كه بخت نصر تنگدست و بى‏چيز نيز او را همراهى مى‏كرد. او با وى نرفته بود مگر براى اين كه به وى خدمت كند.
فرستاده پادشاه ايران همينكه به سرزمين شام رسيد، آن شهرها را از حيث شكوه و آبادانى و استحكامات و مردان رزم‏آور و جنگ افزارهاى فراوان، بزرگ‏ترين شهرهاى خدا يافت. و ديدن ديدنيهاى شام چنان او را شگفت زده و مرعوب ساخت كه ديگر هيچ چيزى درباره آن سرزمين نپرسيد.
ولى بخت نصر به رفتن در انجمن‏هاى مردم پرداخت و همه جا به ايشان مى‏گفت:
«چه چيز شما را از جنگ كردن با مردم بابل باز مى‏دارد.
اگر با بابليان در خارج از خانه‏هاى خود بجنگيد زيانى براى شما نخواهد داشت!» ولى همه در پاسخ او مى‏گفتند:
«ما جنگ را كار پسنديده‏اى نمى‏دانيم و انگيزه‏اى براى اين كار نمى‏بينيم.» همينكه از آن جا برگشتند، فرستاده پادشاه ايران آنچه از مردان و جنگ افزار و اسبان و غيره در آن جا ديده بود گزارش داد.
بخت نصر هم براى پادشاه پيام فرستاد و درخواست كرد كه وى را نزد خود فرا خواند.
پادشاه نيز او را به درگاه خود خواند.
بخت نصر پيش پادشاه رفت و از همه چيزهائى كه در شام ديده و شنيده بود او را آگاه ساخت.
بعد كه پادشاه خواست به شام لشكر كشى كند و چهار هزار تن از سواران برگزيده خود را بدان سوى بفرستد درباره كسى كه فرماندهى آنان را بر عهده گيرد به كنكاش پرداخت.
برخى از سرداران او را براى اين كار پيشنهاد كردند.
ولى او گفت:
«نه، بلكه بخت نصر بايد اين لشكر را فرماندهى كند.» زيرا بخت نصر به خوبى با وضع شام آشنائى يافته بود و راه و چاه را مى‏دانست.
بنابر اين آنان به فرماندهى بخت نصر روانه شام شدند و به برخى از شهرهاى آن سرزمين دست يافتند و غنائمى به چنگ آوردند و سالم بازگشتند.
بعد لهراسب او را اسپهبد سرزمين‏هاى ميان اهواز تا ارض روم از كرانه باخترى دجله ساخت. و سبب رفتن او به جنگ فرزندان اسرائيل اين بود كه وقتى لهراسب، چنانكه گفتيم، او را پايه سپهبدى بخشيد، روى به شام نهاد و در آن جا مردم دمشق و بيت المقدس با وى صلح كردند.
او نيز گروگان‏هائى از ايشان گرفت و بازگشت.
پس از برگشتن او از بيت المقدس به شهر طبريه، فرزندان اسرائيل بر پادشاه خود كه با بخت نصر صلح كرده بود، شوريدند و او را كشتند و گفتند.
«تو در برابر مردم بابل خود را پست و ما را خوار كردى!» بخت نصر، هنگامى كه اين خبر را شنيد، گروگان‏هائى كه با خود از شام آورده بود، همه را كشت و به بيت المقدس برگشت و آن جا را ويران كرد.
و نيز گفته شده است:
تنها كسى كه بخت نصر را بدان كار گماشت، شاه بهمن بن ويشتاسب بن لهراسب بود. بخت نصر به نياى او و پدر او خدمت كرده و عمر درازى يافته بود.
به موجب اين روايت: بهمن كسانى را پيش پادشاه بنى- اسرائيل به بيت المقدس فرستاد ولى اسرائيليان ايشان را كشتند.
بهمن نيز از اين كار به خشم آمد و بخت نصر را به نيابت از سوى خود به حكومت سرزمين بابل گماشت و او را با لشكريانى بسيار بدان‏جا فرستاد و او نيز با فرزندان اسرائيل كارى كرد كه شرح داديم.
اينها اسباب ظاهرى است ولى سبب كلى كه اين اسباب را براى انتقام گرفتن از فرزندان اسرائيل پيش آورد، گناهكارى و سرپيچى ايشان از فرمان خداى بزرگ بود.
شيوه خداوند بزرگ درباره بنى اسرائيل چنين بود كه هر گاه يكى در ميانشان به پادشاهى مى‏رسيد، با او پيغمبرى مى‏فرستاد تا او را به راه راست رهبرى كند و با احكام تورات آشنا سازد.
بيش از رفتن بخت نصر به شام، نافرمانى و گناه در ميان فرزندان اسرائيل فزونى يافته بود. و درين هنگام يقونيا، پسر يوياقيم، در آنجا پادشاهى مى‏كرد.
خداوند ارميا را پيش او به پيامبرى فرستاد. گفته شده است او خضر عليه السلام بود.
او در ميان فرزندان اسرائيل ماند و ايشان را به پرستش خداى بزرگ و پيروى از فرموده‏هاى خداوند فرا خواند و كوشيد تا آنان را از گنهكارى باز دارد و لطف خدا را درباره ايشان كه با نابود كردن سنحاريب نجاتشان داده بود به يادشان آورد. ولى‏ بدو گوش ندادند و راه و روش خود را دگرگون نساختند.
از اين رو خداوند به او فرمود تا آنان را از كيفر آسمانى بترساند و اگر باز هم به پيروى از فرمان خداوند نگرويدند، خدا كسى را بر آنان چيره خواهد ساخت كه لشكريانى سنگدل و نامهربان را به جانشان اندازد تا همه را بكشند و فرزندانشان را اسير كنند و شهرشان را ويران سازند، و آنان را به بردگى وادارند.
او پيام خداوندى را به فرزندان اسرائيل رساند ولى آنان باز هم از گنهكارى برنگشتند.
بار ديگر خداوند به پيامبر خود پيامبر فرستاد و فرمود:
«به زودى در ميان آنان آشوبى بر پا خواهم كرد كه هر مرد بردبار و خويشتن دارى را دچار هراس و سرگشتگى سازد و انديشه هر مرد روشن بين و دانش هر فرزانه‏اى را به لغزش و گمراهى اندازد. بيدادگر سنگدل تبهكارى را بر آنان چيره خواهم ساخت و جامه‏اى از خشم و ستم بر تن او خواهم كرد و مهربانى را از دل او دور خواهم ساخت. در پى چنين مردى سپاه انبوهى خواهد آمد كه روشنى روز را مانند سياهى شب خواهد كرد و غبار راهش مانند ابر آسمان را خواهد پوشاند. او با لشكرى كه داود فرزندان اسرائيل را نابود مى‏كند و از آنان انتقام مى‏گيرد و بيت المقدس را ويران مى‏سازد.» ارميا كه چنين شنيد، فرياد زد و گريست و جامه دريد و خاكستر به سر ريخت و به درگاه خداوند زارى كرد و از كردگار توانا خواست كه در روزگار او خشم خود را بر فرزندان اسرائيل آشكار نسازد و چنين آسيبى را از ايشان دور فرمايد.
در پى راز و نياز او خداوند بدو وحى فرستاد و فرمود:
«به عزتم سوگند كه بيت المقدس و بنى اسرائيل را نابود نخواهم ساخت تا هنگامى كه از سوى تو درين باره دستورى رسد.» ارميا كه اين شنيد، شاد شد و گفت:
«نه، سوگند به كسى كه موسى و پيامبران ديگر را به حق به پيغمبرى برانگيخته، من هرگز دستور نابودى فرزندان اسرائيل را نخواهم داد.» او سپس پيش پادشاه بنى اسرائيل رفت و او را از آنچه به وى وحى شده بود آگاه ساخت.
پادشاه نيز بدين مژده شاد و خرسند شد.
سه سال از اين وحى گذشت و درين مدت فرزندان اسرائيل همچنان به گنهكارى و نافرمانى خود افزودند و در بد رفتارى و تباهى پا بر جاى ماندند.
زمان نابودى بنى اسرائيل نزديك مى‏شد و ديگر بسيار كم به ارميا وحى مى‏رسيد زيرا اسرائيليان گوش نمى‏دادند و از راهى كه در پيش گرفته بودند برنمى‏گشتند.
از اين رو پادشاهشان گفت:
«اى فرزندان اسرائيل، پيش از آن كه عذاب خداوند فرا رسد بدين سياهكارى و آلوده دامنى پايان دهيد و به سوى خدا برگرديد.» ولى آنان نشنيدند و دست برنداشتند.
در اين هنگام خداوند به دل بخت نصر انداخت كه براى سركوبى بنى اسرائيل روانه بيت المقدس شود. و او هم با لشكريان بسيارى كه فضا را پر مى‏كردند بدان سوى رهسپار شد.
همينكه خبر لشكر كشى بخت نصر به گوش پادشاه بنى اسرائيل رسيد، ارمياى پيغمبر را به بارگاه خود فرا خواند.
وقتى او را در نزد خود يافت بدو گفت:
«اى ارميا، تو از كجا مى‏پنداشتى كه پروردگارت به تو وحى فرستاده و وعده داده كه تا دستور تو نباشد بيت المقدس را نابود نمى‏كند؟» ارميا در پاسخ گفت:
«پروردگار من بر خلاف وعده‏اى كه فرموده رفتار نخواهد كرد و من بدو اطمينان دارم.» هنگامى كه پايان مهلت فرا رسيد و از ميان رفتن فرمانروائى ايشان نزديك شد و خداوند نابودى آنان را خواست، فرشته‏اى را به گونه آدمى پيش ارميا فرستاد و بدو فرمود تا مسئله‏اى را در پيش ارميا مطرح كند و از او فتوى بخواهد.
اين فرشته كه به صورت آدميزاد درآمده بود پيش ارميا رفت و بدو گفت:
«اى ارميا، من مردى از بنى اسرائيل هستم و از تو مى‏خواهم كه درباره خويشاوندان من فتوى دهى. من با آنان به گونه‏اى كه خداوند فرموده، رفتار كردم و درباره ايشان آنچه شرايط مهربانى و بزرگوارى بود به جاى آوردم ولى آنان هر چه بيش‏تر از من مهربانى و جوانمردى ديدند، به كينه‏توزى و بدرفتارى با من افزودند. اكنون نظر تو چيست؟ با ايشان چه بايد بكنم؟» ارميا بدو اندرز داد و گفت:
«باز هم همچنان كه خداوند از تو مى‏خواهد به ايشان نيكى كن و آنچه را كه خدا فرمود انجام ده.» آن فرشته رفت. و چند روز ديگر باز به گونه آدميزاد درآمد و برگشت.
ارميا از او پرسيد:
«آيا رفتارشان دگرگون نشد و پاك نگشت و تو آنچه را كه مى‏خواستى، از آنان نديدى؟» در پاسخ گفت:
«سوگند به خدائى كه به حق تو را به پيغمبرى برانگيخته، من از هيچ گونه مهربانى و جوانمردى كه كسى با خويشاوند خود مى‏كند، درباره ايشان فرو گذارى نكردم و فزون‏تر از اندازه نيز با آنان مهر ورزيدم ولى در برابر نيكى‏هاى من، آنان بيش از پيش به بد رفتارى خود افزودند.» باز هم ارميا بدو اندرز داد و گفت:
«به پيش خانواده و خويشاوندان خود برگرد و با آنان مهربانى كن.» آن فرشته از پيش او برخاست و رفت.
چند روزى گذشت و بخت نصر با لشكرى كه از گله‏هاى ملخ افزون بود به بيت المقدس تاخت.
فرزندان اسرائيل از بيم چنان دشمنى سرآسيمه شدند و بيتابى كردند. و پادشاهشان به ارميا گفت:
«پس كجاست وعده‏اى كه پروردگار تو داده است؟» جواب داد:
«من به پروردگار خود اعتماد دارم.» بعد، فرشته‏اى كه خداوند او را فرستاده بود تا از ارميا فتوى بخواهد باز پيش ارميا برگشت و به او- كه بر روى ديواره بيت المقدس نشسته بود- همان سخنان نخستين خود را باز گفت و از دست خويشاوندان خود و بيدادشان شكايت كرد و گفت:
«اى پيغمبر خدا، تا پيش از امروز من در برابر آنچه از ايشان مى‏ديدم، بردبارى مى‏كردم زيرا بدرفتارى آنان تنها درباره من بود ولى امروز ديدم كارى سخت ناروا از آنان سرزده كه‏ بد رفتارى با خداى بزرگ است. اگر امروز هم مانند هر روز، تنها با من بدى مى‏كردند من با آنان خشم نمى‏گرفتم ولى خشمى كه امروز درباره آنان روا داشتم به خاطر خدا بود. اكنون آمده‏ام كه تو را از اين موضوع آگاه سازم و از تو كه به حق از سوى خداوند به پيامبرى برانگيخته شده‏اى خواهش كنم تا درباره ايشان نفرين كنى و از خدا بخواهى كه آنان را نابود سازد.» ارميا نيز گفت:
«اى فرمانرواى آسمان‏ها و زمين، آنان را، اگر به راه راستى و درستى مى‏روند، زنده نگهدار و اگر از فرمان تو سر مى‏پيچند و كارى مى‏كنند كه پسند تو نيست، نابود كن.» هنگامى كه اين سخن از دهان او بيرون رفت خداوند صاعقه‏اى به بيت المقدس فرستاد كه مسجد و محراب را به لرزه درآورد و هفت دروازه از دروازه‏هاى آن را درهم شكست.
ارميا كه چنين ديد، فرياد برآورد و جامه خود را دريد و خاكستر به سر ريخت و گفت:
«اى پادشاه آسمان‏ها و زمين، اى مهربان‏ترين مهربانان، اى پروردگار، وعده‏اى كه به من دادى چه شد؟» خداوند بدو وحى فرستاد كه: آن آسيب به فرزندان اسرائيل نرسيد مگر به سبب فتوائى كه خود تو، در پاسخ پرسش فرستاده ما، داده بودى.
در اين هنگام، ارميا يقين كرد كه آن پرسنده از سوى خداوند بوده و آن پيشامد به فتواى او روى داده است.
ارميا سپس از بيت المقدس بيرون رفت و سر به بيابان نهاد و با حيوانات خوى گرفت.
بخت نصر و لشكريانش بر سرزمين شام دست يافتند و فرزندان اسرائيل را كشتند و به بيت المقدس درآمدند و آنجا را ويران كردند.
بخت نصر به لشكريان خود دستور داد كه خاك حمل كردند و در بيت المقدس ريختند و آنجا را پر كردند.
او پيش از آن كه به بابل برگردد و اسيران اسرائيلى را با خود ببرد، دستور داد تا همه كسانى را كه در بيت المقدس به سر مى‏بردند گرد آوردند.
آنگاه صد هزار نوجوان را از ميانشان برگزيد و ميان فرماندهان و سردارانى كه با وى بودند تقسيم كرد.
دانيال پيغمبر و حنانيا و عزاريا و ميشائيل نيز از جمله اين بردگان بودند ساير افراد بنى اسرائيل را به سه قسمت تقسيم كرد:
يك سوم را كشت، يك سوم را در شام نگه داشت، و يك سوم ديگر را به بردگى گرفت.
سرانجام خداوند، ارميا را زندگانى جاويد بخشيد و او كسى است كه گاهگاه در بيابان‏ها و شهرهاى روى زمين ديده مى‏شود.
بخت نصر به بابل برگشت و در آنجا تا مدتى كه خدا مى‏خواست، بر اورنگ فرمانروائى خود پايدار ماند.
بعد، شبى خوابى ديد و هنگامى كه از ديدن آنچه در خواب مى‏ديد دچار شگفتى شده بود، ناگهان چيزى ديد كه آنچه پيش از آن ديده بود، همه را از يادش برد.
همينكه از خواب برخاست، دانيال و حنانيا و عزاريا و ميشائيل را فراخواند و گفت:
«مرا از خوابى كه ديده و فراموش كرده‏ام، آگاه كنيد.
اگر مرا ازين خواب و تعبير آن با خبر نسازيد، بى‏گمان دست‏هاى شما را از شانه خواهم بريد!»
آنان از بارگاه وى بيرون رفتند و خدا را خواندند و زارى كردند و از او خواستند تا از آن خواب آگاهشان كند.
خداوند نيز ايشان را از آنچه پرسيده بودند آگاه كرد.
آنان سپس پيش بخت نصر برگشتند و گفتند:
«تو پيكره‏اى را در خواب ديده‏اى.» گفت:
«راست مى‏گوئيد.» گفتند:
«پا و ساق پاهاى او از سفال و دو زانو و ران‏هاى او از مسى، شكم او از نقره، سينه او از طلا و سر و گردن او از آهن بود.
و هنگامى كه تو از ديدنش دچار شگفتى شده بودى، خداوند سنگ بزرگى از آسمان فرستاد كه آن را شكست و اين ضربه بود كه خواب ترا از يادت برد.» بخت نصر كه اين سخنان شنيد، گفت:
«درست مى‏گوئيد. اكنون بگوييد كه تعبيرش چيست؟» در پاسخ گفتند:
«فرمانروائى پادشاهانى به تو نشان داده شده است. برخى نرم‏تر از برخى ديگر، و برخى بهتر از برخى ديگر و برخى سخت‏تر بودند.
نخستين فرمانروائى را آن قسمت سفالين تشكيل مى‏داد كه نرم‏تر و ناتوان‏تر از همه بود. بعد، قسمت مسين از آن بالاتر و سخت‏تر، پس از مس قسمت سيمين بود كه برتر و نيكوتر است. بر روى آن، قسمت زرين قرار داشت و زر خوش‏تر و والاتر از سيم است. سپس قسمت آهنين بود. آهن كه سخت‏ترين فلز است همين فرمانروائى تست كه سخت‏ترين و نيرومندترين فرمانروائى است.
آن سنگ بزرگ هم كه ديدى خداوند از آسمان فرو فرستاد و همه را درهم شكست، پيغمبرى است كه خداوند از آسمان برمى‏انگيزد و سر رشته كار به دست او مى‏افتد.
همينكه دانيال و همراهانش اين خواب را تعبير كردند، بخت نصر ايشان را بنواخت و در شمار نزديكان خويش درآورد و از آن پس در كار كشوردارى با ايشان مشورت كرد.
چيزى نگذشت كه درباريان بخت نصر به جاه دانيال و يارانش رشك بردند و در پيش او به اندازه‏اى از آنان بدگوئى كردند كه او از ايشان بيزار شد و فرمود تا گودالى كندند و آنان را كه شش تن بودند در آن گودال افكندند و حيوانات درنده‏اى را نيز آنجا انداختند كه ايشان را بخورند.
پس از اين دستور كه بخت نصر داد، ياران او گفتند:
«اكنون برويم تا بخوريم و بياشاميم.» رفتند و سرگرم خوردن و آشاميدن شدند.
سپس به راه افتادند و كنار آن گودال رفتند تا ببينند كه بر سر آن شش تن چه آمده است.
ولى ديدند آنان نشسته‏اند و حيوانات هم در برابرشان زانو زده و به هيچيك از ايشان آسيبى نرسانده‏اند.
در پيش آن شش تن مرد ديگرى را نيز يافتند.
اين مرد هفتمى كه فرشته‏اى از فرشتگان بود، از گودال بيرون آمد و سيلى سختى به بخت نصر زد كه او را مسخ كرد و درنده‏اى به گونه شير شد.
با اين وصف، هنوز هوش و خرد داشت و همانند آدميزاد انديشه مى‏كرد.
بعد، خداوند بار ديگر او را به صورت آدمى درآورد و فرمانروائى او را بدو برگرداند.
پس از بازگشت بخت نصر بر اورنگ پادشاهى، دانيال و يارانش در نزد وى گرامى‏ترين مردم گرديدند.
ولى باز هنگامى كه پارسيان به بابل برگشتند، از آنان در پيش بخت نصر بدگوئى كردند و گفتند:
«اين دانيال هنگامى كه شراب مى‏خورد، از بسيارى ادرار نمى‏تواند خود را نگاه دارد.» اين كار هم در نزد آنان ننگ بود.
بخت نصر نيز خوانى گسترد و خوراكى آماده ساخت و دانيال را به نزد خويش فرا خواند و به دربان خود گفت:
«مواظب باش و نخستين كسى را كه براى ادرار ازين جا بيرون مى‏رود، بكش. حتى اگر گفت: من بخت نصر هستم، بگو:
دروغ مى‏گوئى. بخت نصر خود به من دستور داده كه تو را بكشم.
و او را بكش!» اما به خواست خداوند دانيال نيازى به آبريزگاه نيافت و نخستين كسى كه براى ادرار از جا برخاست خود بخت نصر بود.
شبى تاريك بود و همينكه دربان او را ديد راهش را بست تا او را بكشد.
ولى او گفت:
«من بخت نصر هستم.» گفت:
«دروغ مى‏گوئى. بخت نصر خود به من فرموده كه تو را بكشم.» و او را كشت.
همچنين درباره كشته شدن بخت نصر گفته‏اند:
خداوند پشه‏اى را فرستاد كه در بينى او رفت و به درون سر او جاى گرفت.
در نتيجه، بخت نصر تا پى در پى به سر خود نمى‏كوبيد، آرام نمى‏يافت و آسوده نمى‏زيست.
هنگامى كه مرگ او فرا رسيد به خانواده خود گفت: «سر مرا بشكافيد و ببينيد اين چه بود كه مرا كشت.» پس از مرگ او سرش را شكافتند و آن پشه را در مغز سرش يافتند. اين از آن رو بود كه خداوند مى‏خواست به بندگان خويش توانائى و نيرومندى خود و ناتوانى بخت نصر را نشان دهد كه وقتى به گردنكشى پرداخت او را با ناتوان‏ترين آفريده خود از پا درآورد. بزرگ است خدائى كه فرمانروائى بر همه چيز به دست اوست كه هر چه بخواهد مى‏كند و به هر چه بخواهد، فرمان مى‏دهد.
اما دانيال مدتى در سرزمين بابل زيست. بعد، از آنجا كوچ كرد و درگذشت و در شوش از شهرهاى خوزستان به خاك سپرده شد.
هنگامى كه خداى بزرگ خواست فرزندان اسرائيل را به بيت المقدس بازگرداند، بخت نصر مرده بود.
او پس از ويران كردن بيت المقدس- به گفته برخى از اهل علم- چهل سال ديگر زندگى كرد و بعد از او يكى از پسرانش كه اولمردج ناميده مى‏شد به پادشاهى رسيد و در آنجا بيست و سه سال فرمانروائى كرد.
پس از مرگ او يكى از فرزندانش به نام بلتاصر يك سال پادشاهى كرد و در كارش آشفتگى روى داد به همين جهة شاهنشاه ايران وى را از كار بركنار كرد. درباره آنچه ما راجع به اين‏ شخص گفتيم اختلاف هست.
شاهنشاه ايران، پس از عزل بلتاصر، داريوش را به جايش به پادشاهى بابل و شام گماشت كه سى سال در مقام خود باقى ماند.
بعد فرمانرواى ايران او را نيز معزول كرد و اخشويرش (خشايارشا؟) را به جاى او گماشت كه چهارده سال پادشاهى او در آن نواحى دوام يافت.
پس از او پسرش كيرش العلمى (كورش) كه پسرى سيزده ساله بود بر تخت نشست.
او تورات را آموخته و به دين يهود درآمده بود. از دانيال و يارانش مانند حنانيا و عزاريا و ديگران نيز چيزهائى مى‏آموخت.
اينان از او اجازه خواستند كه از بابل به بيت المقدس بروند.
كورش گفت:
«اگر از شما هزار پيامبر هم بر جاى مى‏ماندند، من شما را از خود دور نمى‏ساختم.» 
او كار دادگسترى را به دانيال سپرد و همه كارهاى خود را نيز بدو واگذارد و دستور داد كه آنچه بخت نصر از فرزندان اسرائيل به غنيمت گرفته، ميان ايشان تقسيم كند و به تعمير و آبادانى بيت المقدس بپردازد.
او نيز در روزگار كورش بيت المقدس را از نو آباد كرد.
فرزندان اسرائيل توانستند بدان سرزمين برگردند.
اين مدت اندك، دوره فرمانروائى آن چند پادشاه، پس از ويرانى بيت المقدس بود كه به بخت نصر نسبت داده شده است.
مدت پادشاهى كورش نيز بيست و دو سال بود.
و نيز گفته شده است:
كسى كه فرمان بازگشت فرزندان اسرائيل به شام را داد، ويشتاسب پسر لهراسب بود. زيرا بدو خبر داده بودند كه شهرهاى شام ويران شده و در آن جا از فرزندان اسرائيل هيچ كس نمانده است.
ويشتاسب نيز دستور داد تا در سرزمين بابل جار بزنند:
«از فرزندان اسرائيل هر كس كه مى‏خواهد به شام برگردد، مى‏تواند برگشت.» 
آنگاه مردى از آل داود را فرمانرواى ايشان ساخت و بدو فرمان داد كه بيت المقدس را از نو آباد كند.
اسرائيليان همراه او به بيت المقدس برگشتند و آنجا را آباد كردند.
ارميا پسر خلقيا از گروه هارون بن عمران بود.
هنگامى كه بخت نصر به شام درآمد و بيت المقدس را ويران ساخت و بنى اسرائيل را يا كشت و يا اسير كرد، شهرها بى‏سر و سامان ماند و از آدميان تهى شد و جايگاه حيوانات گرديد.
پس از بازگشت بخت نصر به بابل، ارميا در حالى كه سوار بر خر خود بود و شيره انگور و سبدى انجير به دست داشت، به بيت المقدس رسيد و آنجا را ويران ديد.
قال: أَنَّى يُحْيِي هذِهِ الله بَعْدَ مَوْتِها! فَأَماتَهُ الله مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ. قال: كَمْ لَبِثْتَ؟ قال لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ. قال: بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ. فَانْظُرْ إِلى‏ طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلى‏ حِمارِكَ 2: 259 (ارميا- كه آنجا را ويرانه يافت- گفت: «خداوند چگونه اينجا را بعد از مرگش زنده مى‏كند؟» خدا مدت يكصد سال او را در حال مرگ نگاه داشت. سپس او را برانگيخت. و زنده كرد و از او پرسيد: «چه مدتى در آن حال ماندى؟» جواب داد: «يك روز يا قسمتى از يك روز ماندم.» خدا فرمود: «نه بلكه صد سال در آن حال درنگ كردى. پس خوراك و نوشابه‏ات را ببين كه فاسد نشده و تغييرى نكرده است. همچنين به خرت بنگر ...») 
او به استخوان‏هاى خر خود- كه سالها پيش مرده بود- نگريست و ديد كه پاره‏هاى استخوان گرد هم آمدند و باز به همديگر پيوستند. بعد گوشت بر آنها پوشيده شد. و سرانجام خر به فرمان خدا جان گرفت و زنده شد و برخاست.
ارميا، همچنين، نگاه به بيت المقدس انداخت و ديد از نو ساخته شده و چنان آباد گرديده كه هيچ نشانه‏اى از ويرانى در آن نيست.
اين شهر در زندگانى نخستين ارميا به دست لشكريان بخت نصر با خاك يكسان شده و مردمش نيز يا كشته يا اسير گرديده بودند.
ولى اينك كاملا آباد به نظر مى‏رسيد و فرزندان اسرائيل نيز فزونى يافته و از شهرهاى ديگر بدان جا بازگشته بودند.
ارميا كه چنين ديد گفت:
أَعْلَمُ أَنَّ الله عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ. 2: 259 (مى‏دانم كه خدا در انجام هر كارى تواناست.) 
و نيز گفته شده است:
كسى كه خدا او را ميراند و يكصد سال در خواب مرگ نگاه داشت و بعد زنده‏اش كرد، عزير بود.
عزير، پس از آن كه زنده شد، در بيت المقدس به سوى خانه خود، همچنان كه نشانى آن را مى‏دانست، به راه افتاد.
دم در خانه، پير زنى نابينا و بيمار و زمينگير يافت كه يكصد و بيست سال از عمرش مى‏گذشت.
اين زن روزگارى كنيزك جوان او بود.
عزير از او پرسيد:
«اين جا خانه عزير است؟» جواب داد:
«آرى.» آنگاه گريست و گفت:
«جز تو هيچ كس ديگرى را نديدم كه يادى از عزير بكند.» عزير كه اين سخن را از او شنيد، گفت:
«من خود عزير هستم.» پير زن- كه حرف او را باور نمى‏كرد- گفت:
«عزير هر چه از خدا مى‏خواست، خواهش وى پذيرفته مى‏شد. اگر تو عزير هستى، از خدا بخواه كه تندرستى مرا به من بازگرداند.» عزير درباره او دعا كرد. پير زن بينائى خود را باز يافت.
و برخاست و به راه افتاد. و همينكه عزير را ديد، او را شناخت.
عزير پسرى داشت كه يكصد و سيزده سال از عمرش مى‏گذشت. اين پسر داراى فرزندان بزرگى شده بود.
كنيز عزير- كه در اثر دعاى او بهبود يافته بود- پيش خانواده عزير رفت و وجود عزير را به ايشان خبر داد.
آنان به ديدن او آمدند. و پسر او، پدر خود را از روى خالى كه در پشتش بود، شناخت.
و نيز گفته شده است:
عزير با فرزندان اسرائيل در عراق مى‏زيست. بعد به بيت المقدس برگشت و در ميان اسرائيليان از نو تورات را آورد زيرا آنان، هنگامى كه به بيت المقدس بازگشتند تورات با خود نداشتند چون پس از تاخت و تاز لشكريان بخت نصر بدان شهر، با آنچه گرفته شد و سوخته شد و نابود شد، تورات نيز به يغما رفت و نشانه‏اى از آن نماند.
در پى شكست اسرائيليان، عزير نيز با اسيران ديگر گرفتار شد و هنگامى كه با فرزندان اسرائيل به بيت المقدس برگشت، از مردم كناره گرفت و شب و روز به گريه و زارى پرداخت.
روزى كه نشسته بود و همچنان مى‏گريست، مردى بدو رسيد و از او پرسيد:
«اى عزيز، چرا گريه مى‏كنى؟» جواب داد:
«براى اين كه كتاب خدا و پيمان او كه به ما رسيده بود از ميان رفته است.» پرسيد:
«اكنون، آيا مى‏خواهى كه خداوند آن را به شما باز گرداند؟» جواب داد:
«آرى.» گفت:
«پس برگرد و روزه بگير و خود را پاكيزه كن و فردا همين هنگام درين جا بيا.» عزير دستور او را به كار بست و روز بعد در همان وقت بدان جا رفت و چشم براه او شد.
آن مرد آمد و ظرفى در دست داشت كه آبى در آن بود.
او فرشته‏اى بود كه خداوند وى را به گونه انسان پيش عزير فرستاده بود.
از آبى كه در دست داشت به عزير نوشاند و عزير، همينكه آب را نوشيد، تورات بر لوح سينه‏اش نقش بست.
از اين رو، پيش فرزندان اسرائيل بازگشت و تورات را در ميانشان نهاد تا به راهنمائى آن كتاب، حلال و حرام و حدود هر يك را باز شناسند.
فرزندان اسرائيل كه چنين خدمتى را از عزير ديدند، دوستدار او شدند به اندازه‏اى كه هرگز هيچ چيز و هيچ كس ديگر را مانند او دوست نداشته بودند.
عزير كارشان را سر و سامان داد و روزگارى در ميانشان ماند تا هنگامى كه خداوند او را از جهان برد.
پس از درگذشت عزير، ميان فرزندان اسرائيل لغزش‏هائى روى داد و گناهانى از ايشان سر زد تا جائى كه برخى از آنان گفتند:
«عزير پسر خداست!»
فرزندان اسرائيل همچنان در بيت المقدس به سر مى‏بردند و آن گروه از اسرائيليان هم كه در جاهاى ديگر بودند، به بيت المقدس برمى‏گشتند و تعدادشان فزونى مى‏يافت تا هنگامى كه روميان در در زمان ملوك الطوائفى بر آنان چيره شدند.
پس از آن، ديگر اسرائيليان جمعيتى نداشتند و با پراكندگى و پريشانى مى‏زيستند.
علماء درباره كار بخت نصر و نوسازى بيت المقدس اختلافات بسيار دارند كه ما براى رعايت اختصار از شرح آنها خوددارى كرديم.

متن عربی:
ذكر مسير بختنصّر إلى بني إسرائيل
قد اختلف العلماء في الوقت الذي أرسل فيه بخت نصّر على بني اسرائيل، فقيل: كان في عهد إرميا النبيّ ودانيال وحنانيا وعزاريا وميشائيل، وقيل: إنما أرسله الله على بني اسرائيل لما قتلوا يحيى بن زكرياء، والأول أكثر.
وكان ابتداء أمر بخت نصّر ما ذكره سعيد بن جبير قال: كان رجل من بني اسرائيل يقرأ الكتب، فلما بلغ الى قوله تعالى: (بعثنا عليكم عباداً لنا أولي بأس شديد) الاسراء:5، قال: أي ربّ أرني هذا الرجل الذي جعلت هلاك بني اسرائيل على يده، فزري في المنام مسكيناً يقال له بخت نصر ببابل، فسار على سبيل التجارة الى بابل وجعل يدعو المساكين ويسأل عنهم حتى دلّوه على بخت نصّر، فأرسل من يحضره، قرآه صعلوكاً مريضاً، فقام عليه في مرضه يعالجه حتى برأ، فلمّا برأ أعطاه نفقة وعزم على السفر، فقال له بخت نصّر وهو يبكي: فعلت معي ما فعلت ولا أقدر على مجازاتك قال الإسرائيلي: بلى تقدر عليه، تكتب لي كتاباً إن ملكت أطلقتني، فقال: أتستهزئ بي؟ فقال: إنما هذا أمر لا محالة كائن.
ثمّ إن ملك الفرس أحب أن يطلع على أحوال الشام، فأرسل إنساناً يثق به ليتعرّف له أخباره وحال من فيه، فسار إليه ومعه بخت نصّر فقير لم يخرج إلا للخدمة، فلما قدم الشام رأى أكبر بلاد الله خيلاً ورجالاً وسلاحاً، ففتّ ذلك في ذرعه، فلم يسأل عن شيء، وجعل بخت نصّر يجلس مجالس أهل الشام فيقول لهم: ما يمنعكم أن تغزوا بابل، فلو غزوتموها ما دون بيت ما لها شيء فكلّهم يقول له: لا نحسن القتال ولا نراه، فلما عادوا أخبر الطليعة بما رأوا من الرجال والسلاح والخيل، وأرسل بخت نصّر الى الملك يطلب إليه أن يحضره ليعرفه جليّة الحال، فأحضره، فأخبره بما كان جميعه، ثمّ إنّ الملك أراد أن يبعث عسكراً إلى الشام أربعة آلاف راكب جريدة، واستشار فيمن يكون عليهم، فأشاروا ببعض أصحابه، فقال: لا بل بخت نصّر، فجعله عليهم، فساروا فغنموا وأوقعوا ببعض البلاد وعادوا سالمين.
ثم إنّ لهراسب استعلمه أصبهبذ على ما بين الأهواز إلى أرض الروم من غربيّ دجلة؛ وكان السبب في مسيره إلى بني اسرائيل أنه لما استعمله لهراسب كما ذكرنا سار الى الشام فصالحه أهل دمشق وبيت المقدس، فعاد عنهم وأخذ رهائنهم، فلمّا عاد من القدس الى طبرية وثب بنو اسرائيل على ملكهم الذي صالح بخت نصّر فقتلوه وقالوا: داهنت أهل بابل وخذلتنا، فلمّا سمع بخت نصّر بذلك قتل الرهائن الذين معه وعاد الى القدس فأخبره.
وقيل: إن الذي استعمله إنما كان الملك بهمن بن بشتاسب بن لهراسب، وكان بخت نصّر قد خدم جدّه وأباه وخدمه وعمّر عمراً طويلاً، فأرسل بهمن رسلاً الى ملك بني اسرائيل ببيت المقدس فقتلهم الإسرائيليّ، فغضب بهمن من ذلك واستعمل بخت نصّر على أقاليم بابل وسيّره في الجنود الكثيرة، فعمل بهم ما نذكره.
هذه الأسباب الظاهرة وإنما السبب الكلّيّ الذي أحدث هذه الأسباب الموجبة للانتقام من بني اسرائيل هو معصية الله تعالى ومخالفة أواره، وكانت سنة الله تعالى في بني اسرائيل أنه إذا ملك عليهم ملكاً أرسل معه نبيّاً يرشده ويهديه الى أحكام التوراة، فلما كان قبل مسير بخت نصّر إليهم كثرت فيهم الأحداث والمعاصي، وكان الملك فيهم يقونيا بن يوياقيم، فبعث الله إليه إرميا، قيل: هو الخضر، عليه السلام، فأقام فيهم يعدوهم الى الله وينهاهم عن المعاصي ويذكر لهم نعمة الله عليهم بإهلاك سنحاريب، فلم يرعووا، فأمره الله أن يحذرهم عقوبته وأنه إن لم يراجعوا الطاعة سلّط عليهم من يقتلهم ويسبي ذراريّهم ويخرب مدينتهم ويستعبدهم ويأتيهم بجنود ينزع من قلوبهم الرأفة والرحمة، فلم يراجعوها فأرسل الله إليه: لأقيضنّ لهم فتنة تذر الحليم حيران ويضلّ فيها رأي ذي الرأي وحكمة الحكيم، ولأسلطن عليهم جبّاراً قاسياً عاتياً ألبسه الهيبة وأنزع من صدره الرحمة، يتبعه عدد مثل سواد الليل، وعساكر مثل قطع السحاب، يهلك بني اسرائيل وينتقم منهم ويخرب بيت المقدس.
فلمّا سمع إرميا ذلك صاح وبكى وشقّ ثيابه، وجعل الرماد على رأسه وتضرّع إلى الله في رفع ذلك عنهم في أيّامه.
فأوحى الله إليه: وعزّتي لا أهلك بيت المقدس وبني اسرائيل حتى يكون الأمر من قبلك في ذلك، ففرح إرميا، وقال: لا والذي بعث موسى وأنبياءه بالحقّ لا آمر بهلاك بني اسرائيل أبداً.
وأتى ملك بني اسرائيل فأعلمه بما أوحي إليه، فاستبشر وفرح، ثمّ لبثوا بعد هذا الوحي ثلاث سنين ولم يزدادوا إلا معصيةً وتمادياً في الشرّ، وذلك حين اقترب هلاكهم، فقل الوحي حيث لم يكونوا هم يتذكّرون، فقال لهم ملكهم: يا بني اسرائيل انتهوا عمّا أنتم عليه قبل أن يأتيكم عذاب الله فلم ينتهوا، فألقى الله في قلب بخت نصّر أن يسير الى بني اسرائيل ببيت المقدس، فسار في العساكر الكثيرة التي تملأ الفضاء.
وبلغ ملك بني اسرائيل الخبر، فاستدعى إرميا النبيّ، فلمّا حضر عنده قال له: يا إرميا أين ما زعمت أنّ ربّك أوحي إليك أن لا يهلك بيت المقدس حتى يكون الأمر منك؟ فقال إرميا: إن ربي لا يخلف الميعاد وأنا به واثق.
فلما قرب الأجل ودنا انقطاع ملكهم وأراد الله إهلاكهم أرسل الله ملكاً في صورة آدمي إلى إرميا وقال له: استفته، فأتاه وقال له: يا إرميا أنا رجل من بني اسرائيل أستفتيك في ذوي رحمي، وصلت أرحامهم بما أمرني الله به وأتيت إليهم حسناً وكرامة فلا تزيدهم كرامتي إيّاهم إلا سخطاً لي وسوء سيرة معي فأفتني فيهم، فقال له: أحسن فيما بينك وبين الله وصل ما أمرك الله به أن تصله، فانصرف عنه الملك ثم عاد إليه بعد أيام ف يتلك الصورة، فقال له إرميا: أما طهرت أخلاقهم وما رأيت منهم ما تريد؟ فقال: والذي بعثك بالحق ما أعلم كرامة يأتيها أحد من الناس الى ذوي رحمه إلا وقد زتيتها إليهم وأفضل من ذلك فلم يزدادوا إلا سوء سيرة، فقال: ارجع الى أهلك وأحسن إليهم، فقام الملك من عنده فلبث أياماً، ونزل بخت نصّر على بيت المقدس بأكثر من الجراد، ففزع منهم بنو إسرائيل وقال ملكهم لإرميا: أين ما وعدك ربك؟ فقال: إني بربي واثق.
ثمّ إن الملك الذي أرسله الله يستفتي إرميا عاد إليه وهو قاعد على جدار بيت المقدس فقال مثل قوله الأول وشكا أهله وجورهم وقال له: يا نبيّ الله كلّ شيء كنت أصبر عليه قبل اليوم لأنّ ذلك كان فيه سخطي، وقد رأيتهم اليوم على عمل عظيم من سخط الله تعالى، فلو كانوا على ما كانوا عليه اليوم لم يشتدّ عليهم غضبي، وإنما غضبت اليوم لله وأتيتك لأخبرك خبرهم، وإني أسألك بالله الذي بعثك بالحق إلا ما دعوت الله عليهم أن يهلكوا، فقال إرميا: يا ملك السموات والأرض إن انوا على حقّ وصواب فأبقهم، وإن كانوا على سخطك وعمل لا ترضاه فأهلكهم، فلمّا خرجت الكلمة من فيه أرسل الله صاعقة من السماء في بيت المقدس والتهب مكان القربان وخسف بسبعة أبواب من أبوابها.
فلما رأى ذلك إرميا صاح وشقّ ثيابه ونبذ الرماد على رأسه وقال: يا ملك السموات والأرض، يا أرحم الراحمين أين ميعادك، أيا ربّ، الذي وعدتني به؟ فأوحى الله إليه أنه لم يصبهم ما أصابهم إلا بفتياك التي أفتيت رسولنا، فاستيقن أنها فتياه وأنّ السائل كان من عند الله، وخرج إرميا حتى خالط الوحش، ودخل بخت نصّر وجنوده بيت المقدس، فوطئ الشام وقتل بني اسرائيل حتى أفناهم، وخرّب بيت المقدس وأمر جنوده، فحملوا التراب وألقوه فيه حتى ملأوه ثمّ انصرف راجعاً الى بابل وأخذ معه سبايا بني اسرائيل، وأمرهم، فجمعوا من كان في بيت المقدس كلّهم، فاجتمعوا واختار منهم مائة ألف صبيّ فقسمهم على الملوك والقوّاد الذين كانوا معه، وكان من أولئك الغلمان دانيال النبيّ وحنانيا وعزاريا وميشائيل، وقسّم بني اسرائيل ثلاث فرق، فقتل ثلثاً، وأقرّ بالشام ثلثاً، وسبى ثلثاً، ثمّ عمر الله بعد ذلك إرميا، فه الذي رئي بفلوات الأرض والبلدان.
ثم إنّ بخت نصّر عاد الى بابل وأقام في سلطانه ما شاء الله أن يقيم، ثمّ رأى رؤيا، فبينما هو قد أعبجه ما رأى، فدعا دانيال وحنانيا وعزاريا وميشائيل وقال: أخبروني عن رؤيا رأيتها فأنسيتها، ولذن لم تخبروني بها وبتأويلها لأنزعنّ أكتافكم فخرجوا من عنده ودعوا الله وتضرّعوا إليه وسألوه أن يعلمهم إيّاها، فأعلمهم الذي سألهم عنه، فجاءوا الى بخت نصّر فقالوا: رأيت تمثالاً، قال: صدقتم، قالوا: قدماه وساقاه من فخّار وركبتاه وفخذاه من نحاس وبطنه من فضّة وصدره من ذهب ورأسه وعنقه من حديد، فبينما أنت تنظر إليه قد أعجبك أرسل الله عليه صخرة من السماء فدقّته، وهي التي أنستك الرؤيا قال: صدقتم، فما تأويلها؟ قالوا: أريت ملك الملوك، وبعضهم كان ألين ملكاً من بعض، وبعضهم كان أحسن ملكاً من بعض، وبعضهم أشدّ، وكان أوّل الملك الفخّار، وهو أضعفه وألينه، ثمّ كان فوقه النحاس، وهو أفضل منه وأشدّ، ثمّ كان فوق النحاس الفضّة، وهي أفضل من ذلك وأحسن، ثمّ كان فوقها الذهب، وهو أحسن من الفضّة وأفضل، ثمّ كان الحديد، وهو ملكك، فهو أشد الملوك وأعزّ، وكانت الصخرة التي رأيت قد أرسل الله من السماء فدقّت ذلك جميعه نبيّاً يبعثه الله من السماء ويصير الأمر إليه.
فلما عبّر دانيال ومن معه رؤيا بخت نصّر قرّبهم وأدناهم واستشارهم في أمره، فحسدهم أصحابه وسعوا بهم إليه وقالوا عنهم ما أوحشه منهم، فأمر، فحفر لهم أخدود وألقاهم فيه، وهم ستّة رجال، وألقى معهم سبعاً ضارياً ليأكلهم، ثم قال أصحاب بخت نصّر: انطلقوا فلنأكل ولنشرب، فذهبوا فأكلوا وشربوا، ثمّ راحوا فوجدوهم جلوساً والسبع مفترش ذراعيه بينهم لم يخدش منهم أحداً، ووجدوا معهم رجلاً سابعاً، فخرج إليهم السابع، وكان ملكاً من الملائكة، فلطم بخت نصّر لطمةً فمسخه وصار في الوحش في صورة أسد، وهو مع ذلك يعقل ما يعقله الإنسان، ثم رده الله الى صورة الإنس وأعاد عليه ملكه، فلما عاد الي ملكه كان دانيال وأصحابه أكرم الناس عليه، فعاد الفرس وسعوا بهم الى بخت نصّر وقالوا له في سعايتهم: إنّ دانيال إذا شرب الخمر لا يملك نفسه من كثرة البول، وكان ذلك عندهم عاراً؛ فصنع لهم بخت نصّر طعاماً وأحضره عنده وقال للبواب: انظر أوّل من يخرج ليبول فاقتله، وإن قال لك: أنا بخت نصّر، فقل له: كذبت، بخت نصّر أمرني بقتلك واقتله.
فحبس الله عن دانيال البول، وكان أول من قام من الجمع بخت نصّر فقام مدلاً أنه الملك، وكان ذلك ليلاً، فلما رآه البواب شد عليه ليقتله، فقال له: أنا بخت نصّر فقال: كذبت، بخت نصّر أمرني بقتلك، وقتله.
وقيل في سبب قتله: إن الله أرسل عليه بعوضة فدخلت في منخره وصعدت الى رأسه، فكان لا يقرّ ولا يسكن حتى يدقّ رأسه، فلما حصره الموت قال لأهله: شقّوا رأسي فانظروا ما هذا الذي قتلني، فلما مات شقّوا رأسه فوجدوا البعوضة بزمّ رأسه، ليرى الله العباد قدرته وسلطانه وضعف بخت نصّر، لما تجبّر قتله بأضعف مخلوقاته، تبارك الذي بيده ملكوت كلّ شيء، يفعل ما يشاء، ويحكم ما يريد.
وأما دانيال فإنه أقام بأرض بابل وانتقل عنها ومات ودفن بالسوس من أعمال خوزستان.
ولما أراد الله تعالى أن يردّ بني اسرائيل الى بيت المقدس كان بخت نصّر قد مات، فإنه عاش بعد تخريب بيت المقدس أربعين سنة، في قول بعض أهل العلم، وملك بعده ابن له يقال له أولمردج، فملك الناحية ثلاثاً وعشرين سنة، ثم هلك وملك ابن له بلتاصر سنة، فلما ملك تخلط في أمره، فعزله ملك الفرس حينئذٍ؛ وهو مختلف فيه علي ما ذكرناه؛ واستعمل بعده داريوش على بابل الشام، وبقي ثلاثين سنة، ثمّ عزله واستعمل مكانه أخشويرش، فبقي أربع عشرة سنة، ثمّ ملك ابنه كيرش العلميّ، وهو ابن ثلاث عشرة سنة، وكان قد تعلّم التوراة ودان باليهودية، وفهم عندانيال ومن معه مثل حنانيا وعزاريا وغيرهما، فسألوه أن يأذن لهم في الخروج الى بيت المقدس، فقال: لو كان بقي منكم منكم ألف نبيّ ما فارقتكم، وولّى دانيال القضاء وجعل إليه جميع أمره، وأره أن يقسم ما غنمه بخت نصّر من بني اسرائيل عليهم، وأمره بعمارة بيت المقدس، فعمّر في أيّامه، وعاد إليه بنو اسرائيل.
وهذه المدّة لهؤلاء الملوك معدودة من خراب بيت المقدس منسوبة الى بخت نصر، وكان ملك كيرش اثنتين وعشرين سنة.
وقيل: إنّ الذي أمر بعود بني اسرائيل الى الشام بشتاسب بن لهراسب، وكان قد بلغه خراب بلاد الشام، وزنها لم يبق بها من بني اسرائيل أحد، فنادى في أرض بابل: من شاء من بني اسرائيل أن يرجع الى الشام فليرجع، وملك عليهم رجلاً من ال داود وأمره أن يعمر بيت المقدس، فرجعوا وعمروه.
وكان إرميا بن خلقيا من سبط هارون بن عمران، فلمّا وطئ بخت نصّر الشام وخرّب بيت المقدس وقتل بني اسرائيل وسباهم، فارق البلاد واختلط بالوحش، فلما عاد بخت نصّر الى بابل أقبل إرميا على حمار له معه عصير عنب وفي يده سلّة تين فرأى بيت المقدس خراباً فقال: (أنى يحيي هذه الله بعد موتها فأماته الله مائة عام) البقرة: 259 ثم أمات حماره وأعمى عنه العيون، فلما انعمر بيت المقدس أحيا الله من إرميا عينيه، ثمّ أحيا جسده، وهو ينظر إليه، وقيل له: (كم لبثت؟ قال: لبثت يوماً أو بعض يوم)، قيل: (بل لبثت مائة عام، فانظر الى طعامك وشرابك لم يتسنه - يتغيّر - وانظر الى حمارك) فنظر الى عظام حماره وهي تجتمع بعضها الى بعض، ثم كسي لحماً، ثم قام حيّاً بإذن الله، ونظر الى المدينة وهي تبنى، وقد كثر فيها بنو إرسرائيل وتراجعوا إليها من البلاد، وكان عهدها خراباً، وأهلها ما بين قتيل وأسير، فلما رآها عامرة (قال: أعلم أن الله على كل شيء قدير) البقرة: 259.
وقيل: إنّ الذي أماته الله مائة عام ثمّ أحياه كان عزيزاً، فلما عاش قصد منزله من بيت المقدس على وهم منه فرأى عنده عجوزاً عمياء زمنه كانت جارية له، ولها من العمر مائة وعشرون سنة، فقال لها: هذا منزل عزيز؟ قالت: نعم، وبكت وقالت: ما أرى أحداً يذكر عزيزاً غيرك فقال: أنا عزيز، فقالت: إنّ عزيزاً كان مجاب الدعوة، فادع الله لي بالعافية، فدعا لها فعاد بصرها وقامت ومشت، فلما رأته عرفته، وكان لعزيز ولد وله من العمر مائة وثلاث عشرة سنة، وله أولاد شيوخ، فذهبت إليهم الجارية وأخبرتهم به، فجاؤوا، فلما رأوه عرفه ابنه بشامة كانت في ظهره.
وقيل: إنّ عزيزاً كان مع بني اسرائيل بالعراق، فعاد الى بيت المقدس فجدّد لبني اسرائيل التوراة لأنهم عادوا الى بيت المقدس، ولم يكن معهم التوراة لأنها كانت قد أُخذت فيما أخذ وأحرقت وعدمت، وكان عزيز قد أخذ مع السبي، فلما عاد عزيز الى بيت المقدس مع بني اسرائيل جعل يبكي ليلاً ونهاراً وانفرد عن الناس، فبينما هو كلذكل في حزنه إذ أقبل إليه رجل، وهو جالس، فقال: يا عزيز ما يبكيك؟ فقال: أبكي لأنّ كتاب الله وعهده كان بين أظهرنا فعدم، قال: فتريد أن يردّه الله عليكم؟ قال: نعم، قال: فارجع وصم وتطهر والميعاد بيننا غداً هذا المكان، ففعل عزيز ذلك وأتي المكان فانتظره، وأتاه ذلك الرجل بإناء فيه ماء، وكان ملكاً بعثه الله في صورة رجل، فسقاه من ذلك الإناء، فتمثلت التوراة في صدره، فرجع الى بني اسرائيل فوضع لهم التوراة يعرفونها بحلالها وحرامها وحدودها، فزحبّوه حبّاً شديداً لم يحبّوا شيئاً قطّ مثله، وأصلح أمرهم، وأقام عزيز بينهم، ثمّ قبضه الله إليه على ذلك، وحدثت فيهم الأحداث، حتى قال بعضهم: عزيز ابن الله ولم يزل بنو اسرائيل ببيت المقدس، وعادوا وكثروا حتى غلبت عليهم الروم زمن ملوك الطوائف، فلم يكن لهم بعد ذلك جماعة.
وقد اختلف العلماء في أمر بخت نصّر وعمارة بيت المقدس اختلافاً كثيراً تركنا ذكره اختصاراً.


*

از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

وهب بن منبه می‌گوید: یکی از پیامدهای پیروی از هواها و خواسته‌های نفسانی، علاقه‌ی وافر به دنیاست که از آن جمله، می‌توان محبت مال و ریاست را نام برد. محبت مال و ثروت و نیز جاه‌طلبی و برتری‌جویی، سبب بی‌پروایی نسبت به محارم الهی و حتی حلال پنداشتن آنها می‌گردد.[از کتاب: حسن مجتبی رضی الله عنه، علی محمد محمد الصلابی

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 2024
دیروز : 3505
بازدید کل: 8154177

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010