Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

حديث: عَنْ أَبي قَتَادةَ رضيَ اللَّه عَنْه، أَنَّ رسولَ اللَّهِ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم سُئِلَ عَنْ صِيَامِ يَوْمِ عاشُوراءِ، فَقَال: « يُكَفِّرُ السَّنَةَ المَاضِيَةَ »  ترجمه: از ابو قتاده رضي الله عنه روايت است که: رسول الله صلي الله عليه وسلم از روزهء روز عاشورا پرسيده شد و فرمود: « گناه سال گذشته را محو مي کند ».

روايت مُسْلِم

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

الهیات و ادیان>اشخاص>سلیمان علیه السلام

شماره مقاله : 10257              تعداد مشاهده : 327             تاریخ افزودن مقاله : 4/4/1390

سخن درباره پادشاهى سليمان بن داود عليه السلام‏
پس از درگذشت داود، پسرش، سليمان، بر فرزندان اسرائيل پادشاهى يافت.
سليمان، هنگامى كه به فرمانروائى رسيد، پسرى سيزده ساله بود و خداوند گذشته از اورنگ و افسر پادشاهى، پايه پيغمبرى نيز بدو بخشيد.
سليمان از خداوند درخواست كرد تا پادشاهى باشكوهى به وى ارزانى فرمايد كه پس از او نصيب هيچ كس نگردد.
خداوند درخواست وى را پذيرفت و آدميان و پريان و اهريمنان و پرندگان و باد، همه را رام او ساخت و به فرمان او درآورد. از اين رو، هنگامى كه از سراى خويش بيرون مى‏رفت تا وقتى كه به بارگاه خود مى‏رسيد و مى‏نشست، پرندگان به گرد او مى‏گشتند و آدميان و پريان به خدمت او مى‏پرداختند.
و نيز گفته شده است:
باد و پريان و اهريمنان و پرندگان و آفريدگان ديگر، تنها هنگامى به فرمان سليمان درآمدند كه فرمانروائى از دست او بيرون رفته و خداوند سبحان دوباره آن را بدو برگردانده بود چنان كه ما بعد به ذكر آن خواهيم پرداخت.
سليمان سپيد پوست، فربه و پر موى بود و جامه سپيد رنگ مى‏پوشيد.
پدرش داود در دوره زندگى خود با او مشورت مى‏كرد و از انديشه او بهره مى‏برد. از اين جاست آنچه خداوند در كتاب خود فرموده است:
وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ في الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ 21: 78 (و- ياد كن اى پيامبر- داود و سليمان را هنگامى كه درباره كشتزارى كه گوسپندان آن گروه تباهش كردند، به داورى پرداختند و ما به حكمى كه دادند، گواه بوديم.) داستان چنين بود:
گله گوسپندى داخل تاكستانى شد و برگ‏ها و خوشه‏هاى انگور را خورد و به تاكستان آسيب رساند.
داود درين باره داورى كرد و حكم داد تا همچنان كه گله گوسفند از تاكستان بهره برده، خداوند تاكستان نيز گوسفندان را در اختيار گيرد و از شير و پشمشان بهره‏ور شود.
سليمان گفت:
«بجز اين نيز مى‏توان حكم كرد. و آن اين است كه تاكستان را به دارنده گله گوسپند بسيارى تا آن را از نو به بار آورد و آسيبى را كه گله بدان رسانده، از ميان ببرد. گله گوسپند را نيز به خداوند تاكستان دهى كه تا هنگامى كه تاكستان وى به گونه نخست بر نگشته از پشم و شير آنها بهره‏مند شود. وقتى تاكستان او به حال اول برگشت، آن را باز گيرد و گله گوسپند را به صاحبش پس بدهد.» داود گفته‏ى او را به كار بست. و خداى بزرگ فرمود:
فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً 21: 79 (پس ما اين گونه داورى را به سليمان آموختيم. و- اگر چه- به هر يك، يعنى به داود و سليمان، فرزانگى و دانش بخشيديم.) برخى از علما گفته‏اند:
اين داستان دليلى است بر آن كه هر كس در احكام فقهى اجتهاد كند، به رأى درست مى‏رسد. بنابر اين اگر داود اجتهاد به كار نبرد و در صدور حكمى كه نزد خداى تعالى درست باشد، دچار لغزش شد، سليمان، با اجتهاد، آنرا درست كرد.
با اين وصف خداى بزرگ فرموده است: وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً 21: 79 (ما به هر دو حكمت و علم بخشيديم.) سليمان از دسترنج خويش نان مى‏خورد و بسيار پيكار مى‏كرد.
هنگامى كه مى‏خواست به پيكار رود دستور مى‏داد تا تختى بسيار پهناور از چوب بسازند كه گنجايش همه لشكريان او را داشته باشد.
بر اين تخت لشكريان و چارپايان با آنچه مورد نيازشان بود، همه سوار مى‏شدند. آنگاه سليمان به باد فرمان مى‏داد كه آن تخت را حمل كند.
باد تخت را روان مى‏ساخت چنان كه روز به اندازه يك ماه راه مى‏سپرد، شب نيز همچنين.
سليمان سيصد زن و هفتصد معشوقه داشت.
يكى از پاداش‏هاى خداوند به سليمان اين بود كه او درباره هيچ چيزى با كسى سخن نمى‏گفت بلكه باد سخن او را به گوش وى مى‏رساند و او آگاه مى‏شد كه سليمان چه مى‏گويد.

سخن درباره سرگذشت سليمان و بلقيس‏
نخست درباره آنچه راجع به رشته خويشاوندى و فرمانروائى بلقيس گفته‏اند شرحى مى‏دهيم. بعد به سرگذشت سليمان و بلقيس مى‏پردازيم.
بنابر اين مى‏گوئيم:
علما درباره پدران بلقيس اختلاف دارند.
گروهى گفته‏اند:
او بلقمه دختر ليشرح (يا: اين شرح) بن حارث بن قيس بن صيفى بن سبا بن يشجب بن يعرب بن قحطان است.
گروهى ديگر مى‏گويند:
او بلقمه دختر هادد (يا هند باد يا هدهاد) مى‏باشد و نامش يشرح بن تبع بن ذى الاذعار بن ذى المنار بن تبع الرائش است.
درباره رشته خويشاوندى بلقيس جز اين هم گفته شده كه نيازى به ذكر آن نيست.
درباره اين تبابعه [تبابعه: جمع «تبع» (به ضم تاء و فتح باء مشدد)] نيز مردم اختلاف دارند و برخى از ايشان را پيش‏تر از برخى ديگر ذكر مى‏كنند. همچنين عده‏اى ايشان را گروهى بيش‏تر و گروهى كم‏تر مى‏دانند. اين هم اختلافى است كه از بررسى آن سودى به دست نمى‏آيد.
همچنين درباره نسب بلقيس اختلاف فراوان است.
بسيارى از راويان گفته‏اند:
مادر او يك پرى بود، دختر پادشاه پريان، به نام رواحه دختر سكر.
و نيز گفته شده است:
مادر او يلقمه نام داشت كه دختر عمرو بن عمير جنى بود.
پدر بلقيس تنها از آن رو با پريان پيوست و با يك پرى زناشوئى كرد كه مى‏گفت: «در ميان آدميان كسى شايسته برابرى و همسرى من نيست.» اين بود كه يك پرى را به عقد خويش درآورد.
درباره رسيدن او به پريان و پيوند او با ايشان نيز اختلاف كرده‏اند.
گروهى گفته‏اند:
او سخت به شكار دلبستگى داشت و بسيارى از اوقات، پريانى را كه به گونه آهوان بودند شكار مى‏كرد و بعد، از آنها دست مى‏كشيد و آزادشان مى‏ساخت. اين بود كه پادشاه پريان بر او آشكار شد و از او براى اين كار سپاسگزارى كرد و با وى دوست‏ شد.
او نيز دختر پادشاه پريان را به عقد زناشوئى خويش درآورد بدين مهر كه كرانه درياى ما بين يبرين تا عدن را بدو ببخشد.
و نيز گفته شده است:
پدر بلقيس روزى به آهنگ شكار بيرون رفت و دو مار ديد، يكى سپيد و ديگرى سياه، كه با هم مى‏جنگيدند.
چيزى نگذشت كه مار سياه به مار سپيد چيره شد. او كه چنين ديد به كسان خود دستور داد تا مار سياه را بكشند و مار سپيد را ببرند و آب بر او زنند.
چنين كردند تا مار سپيد كه بى‏حال شده بود، باز به حال آمد. آنگاه او را رها كرد و به خانه خود برگشت و تنها نشست.
ناگهان جوانى زيبا را در كنار خويش ديد و ازو ترسيد.
ولى جوان بدو گفت:
«نترس، من همان مار هستم كه نجاتم دادى، و آن مار سياه كه كشتى، يكى از غلامان ما بود كه به گردنكشى پرداخته و از فرمان ما سرپيچيده و گروهى از خانواده مرا كشته بود.» 
او سپس به وى دارائى و دانش پزشكى را پيشنهاد كرد و خواست اين دو را بدو ببخشد. پدر بلقيس گفت:
«من به سيم و زر نيازى ندارم و پرداختن به كار پزشكى نيز براى يك پادشاه زشت است. ولى اگر دخترى دارى، به عقد من درآور.» 
پادشاه پريان حاضر شد دختر خود را بدو دهد بدين شرط كه دخترش هر كارى كه كرد بر او خرده نگيرد و تغير نكند. اگر بر او خشم گيرد دخترش حق داشته باشد كه او را رها كند و برود.
او اين شرط را پذيرفت و با دخترش زناشوئى كرد.
دختر پادشاه پريان از او آبستن شد و پسرى زاد. ولى نوزاد خود را در آتش افكند.
شوهرش تاب ديدن اين تبهكارى را نداشت و مى‏خواست او را از اين كار باز دارد ولى شرطى را كه كرده بود به ياد آورد و خاموش ماند.
بار دوم كه همسرش آبستن شد، دخترى آورد ولى اين بار بچه خود را پيش ماده سگى افكند و ماده سگ نيز او را گرفت.
اين بار هم شوهرش از كار او برآشفت و خشمگين شد ولى در برابر شرطى كه كرده بود، ناچار شكيبائى ورزيد و چيزى نگفت.
پس از چندى يكى از سرداران وى بر او شوريد و گردنكشى آغاز كرد. او نيز لشكريان خود را گرد آورد و به جنگ وى رفت تا به سركوبى او پردازد.
درين لشكركشى همسرش نيز همراهش بود.
او و كسانش به بيابانى رسيدند و در ميان بيابان ناگهان لشكريانش پى بردند كه هر چه خوراكى داشته‏اند، همه با خاك آلوده شده و هر چه آب داشته‏اند از مشك‏ها رفته و ديگر نه خوردنى دارند و نه آشاميدنى.
از اين رو، مرگ خود را پيش چشم ديدند و دانستند كه اين هم از كارهاى پريان است و به دستور همسر او انجام يافته است.
او در اين جا ديگر نتوانست خاموش بماند. از اين رو پيش زن خويش رفت و بنشست و- چون نمى‏توانست به خود او خرده گيرد- به زمين اشاره كرد و گفت:
«اى زمين، پسر مرا در آتش سوزاندى و دختر مرا به‏ خورد سگ دادى و من شكيبائى كردم و در برابر اين كارهاى تو خاموش ماندم. اكنون نيز تو خوراكيها و آب ما را از ميان برده‏اى و چيزى نمانده كه از گرسنگى و تشنگى نابود شويم.» 
همسرش گفت:
«اگر تا كنون در برابر كارهاى من شكيبائى كرده و چيزى نگفته‏اى به سودت بوده است.
اينك تو را از آنچه بايد بدانى، آگاه خواهم ساخت. دشمن تو وزير تو را فريفته و او را وادار كرده كه در خوردنى‏ها و آشاميدنى‏ها زهر بريزد تا تو و يارانت را بكشد. براى اين كه سخن مرا باور كنى، به وزير خود فرمان بده تا جرعه‏اى از آب و لقمه‏اى از خوراكيهائى كه بر جاى مانده بخورد.» 
او وزير خود را فرا خواند و دستور داد كه از آنها بخورد ولى او خوددارى كرد و نخورد.
پادشاه كه به خيانت وزير خويش پى برد، بيدرنگ او را كشت.
سپس زنش، او و لشكريانش را به جائى در آن نزديكى‏ها كه آب و نان يافت مى‏شد رهبرى كرد.
آنگاه به شوهر خود گفت:
اما پسر تو را من به پرستارى سپردم تا او را پرورش دهد و آن نوزاد مرد.
ولى دختر تو زنده است و اكنون در جويريه از زمين بيرون آمده و نامش نيز بلقيس است.
همسرش اين را گفت و از او جدا شد.
او نيز به جنگ دشمن خود رفت و با او جنگيد و پيروزى يافت.
درباره انگيزه زناشوئى او با پريان داستان ديگرى نيز گفته‏اند كه همه افسانه‏هائى خرافى و بى‏پايه و دروغ است.
اما درباره فرمانروائى بلقيس به سرزمين يمين گفته شده است:
پدرش او را جانشين خود ساخت و او پس از پدر خويش بر اورنگ پادشاهى نشست.
و نيز گفته‏اند:
چنين نيست. بلكه پدرش درگذشت بى‏اين كه وصيتى كرده و پادشاهى را به كسى سپرده باشد.
از اين رو، پس از مرگ وى، مردم برادرزاده‏اش را به پادشاهى برگزيدند.
او مردى زشت رفتار و بدنهاد و گنهكار بود و هر گاه بدو خبر مى‏رسيد كه يك دختر قيل [قيل عنوان پادشاهان عرب قبل از اسلام] روئى زيبا دارد او را فرا مى‏خواند و دامنش را لكه دار مى‏كرد، تا رسيد به بلقيس كه دختر عمويش بود.
هنگامى كه خواست از او كام برگيرد، خواهش دل را با وى در ميان نهاد. بلقيس نيز او را به كاخ خود فرا خواند و دو مرد از خويشاوندان خود را آماده كرد و بدان‏ها دستور داد تا همينكه پسر عمويش وارد شد و با او تنها ماند بر او حمله كنند و خونش را بريزند.
آنان نيز چنين كردند و بر او حمله بردند و او را كشتند.
بلقيس سپس وزيران او را فرا خواند و به نكوهش ايشان پرداخت و گفت:
«آيا هيچ كس ميان شما نيست كه به خاطر دختر خود و دخترهاى خانواده‏اش از همكارى با چنين بى‏ناموسى شرم داشته باشد؟» آنگاه پيكر بى‏جان او را كه كشته شده بود به ايشان نشان داد و گفت:
«اكنون مردى را كه شايسته پادشاهى مى‏دانيد، برگزينيد.» آنان در پاسخ گفتند:
«ما جز تو هيچ كس ديگرى را به پادشاهى نمى‏پذيريم.» و او را به فرمانروائى برگزيدند. 
و نيز گفته شده است:
پدر بلقيس پادشاه نبود و تنها، وزير پادشاه بود.
پادشاه مردى بد نهاد و زشت رفتار بود و دامن دختران سروران و توانگران و بزرگان را لكه‏دار مى‏ساخت.
بلقيس او را كشت و مردم نيز- به پاس اين نيكى، كه آنان را از گزند چنان بيدادگرى رهائى بخشيده بود، او را به پادشاهى برگزيدند.
همچنين درباره پهناورى دامنه فرمانروائى و بسيارى لشكريان او بيش از اندازه سخن رانده‏اند مثلا گفته‏اند:
در زير دست او چهار صد پادشاه بودند. هر پادشاهى بر يك ناحيه فرمان مى‏راند و چهار هزار مرد جنگى در اختيار داشت.
بلقيس سيصد وزير داشت كه كارهاى كشورش را مى‏گرداندند. همچنين دوازده سپهسالار داشت و هر سپهسالارى دوازده هزار سرباز را فرماندهى مى‏كرد.
گروهى ديگر درين باره مبالغه‏اى كرده‏اند كه نشانه بى- خردى و نادانى ايشان است.
گفته‏اند:
بلقيس دوازده هزار قيل داشت و در زير دست هر قيل يكصد هزار سردار و با هر سردار، هفتاد هزار لشكر بود و هر لشكر نيز از هفتاد هزار سرباز جنگى تشكيل مى‏شد كه همه مردان بيست و پنج ساله بودند.
گوينده دروغى بدين بزرگى يك ساعت به فكر نيفتاده كه درست حساب كند تا اندازه نادانى خويش را دريابد. اگر او از عدد و رقم سر رشته‏اى داشت بى‏گمان از گفتن چنين سخن ناروائى خوددارى مى‏كرد. زيرا همه‏ى مردم روى زمين از زن و مرد و پير و جوان و بچه، تعدادشان به آن اندازه نيست. چگونه ممكن است اين همه مردان بيست و پنج ساله باشند! درين صورت ايكاش من ميدانستم كسانى كه از بيست و پنج سال بيش‏تر يا كمتر داشتند و بجاى سربازى، كشاورزى و كارگرى و پيشه‏ورى ميكردند، چقدر بودند! زيرا همه‏ى مردم سپاهى نيستند و تنها برخى از ايشان بدين كار مى‏پردازند و اگر در روزگار ما از تعداد تمام سربازان يمنى كاسته شده باشد، از وسعت خاك آن كاسته نشده است. با اين وصف باز هم يمن گنجايش آن همه سرباز را ندارد حتى اگر درست در پهلوى هم بايستند چنان كه چيز ديگرى ميانشان نگنجد.
همچنين گفته‏اند:
بلقيس از روزن خانه‏اش كه آفتاب از آن داخل مى‏شد و بر او سجده مى‏برد، سيصد هزار وقيه طلا پخش مى‏كرد.
برخى نيز جز اين گفته و درباره تخت وى نيز حرف‏هائى زده‏اند همانند آنچه درباره لشكرش گفته‏اند. و ما با ذكر آنها به دراز گوئى نمى‏پردازيم.
با اين دروغ بافى‏ها عقل نادانان را به بازى گرفته و غافل بوده‏اند كه خردمندان نيز به نادانى خودشان خواهند خنديد.
مطالب بالا را- كه نقلش شايسته نبود- ما تنها از آن رو در اين جا آورديم تا برخى از كسانى كه آنها را باور مى‏كردند، درباره‏اش بينديشند و حقيقت را دريابند.
اما انگيزه رفتن بلقيس به نزد سليمان و گرايش او به خداپرستى اين بود كه سليمان هدهد را خواست ولى او را نيافت.
او هدهد را از اين رو مى‏خواست كه هدهد آب را در زير زمين مى‏ديد و مى‏دانست كه در زير هر زمينى آب هست يا نه. و اگر هست، نزديك است يا دور.
سليمان در يكى از جنگ‏هاى خود نيازمند به آب شد و هيچيك از همراهانش نمى‏دانست كه تا آب چقدر راه است.
از اين رو هدهد را فرا خواند تا جاى آب را از او بپرسد.
ولى او را نديد.
و نيز گفته‏اند:
چنين نيست. بلكه خورشيد به سوى سليمان فرود آمد و سليمان چشم انداخت تا بنگرد كه از كدام سو فرود آمده است زيرا پرندگان‏ بر او سايه افكنده بودند.
همينكه نگاه كرد، جاى هدهد را در ميان پرندگان خالى يافت. اين بود كه گفت:
لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ 27: 21 (او را سخت كيفر دهم يا سرش را ببرم، مگر اين كه براى غيبت خود دليلى روشن بياورد.) در آن هنگام هدهد به كاخ بلقيس رفته و در پشت كاخ او بوستانى ديده و فريفته سرسبزى و خرمى آن شده و در آن جا فرود آمده بود.
در آن بوستان هدهد ديگرى ديد و ازو پرسيد:
«كجا هستى؟ از خدمت سليمان غافل شده و بدين جا آمده‏اى؟ درين جا چه ميكنى؟» در پاسخ او گفت:
«سليمان كيست؟» هدهد چگونگى دستگاه سليمان و شكوه فرمانروائى او و پرندگان و آفريدگان ديگرى كه به فرمانش درآمده بودند همه را شرح داد.
آن هدهد از شنيدن اين سخنان دچار شگفتى شد.
هدهد سليمان گفت:
از اين شگفت انگيزتر، مردم اين سرزمين هستند كه با وجود بسيارى و انبوهى ايشان، زنى پادشاهشان است.
وَ أُوتِيَتْ من كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ 27: 23 (و بدو از هر چيزى داده شده و تخت بزرگى نيز دارد.) مردم آن شهر كه در زير فرمان بلقيس به سر مى‏بردند به جاى اين كه شكر خداوند يكتا را بكنند در برابر خورشيد به سجده مى‏افتادند.
تخت بلقيس، اورنگى از طلا بود كه گوهرهاى گرانبهائى مانند ياقوت و زبرجد و مرواريد در آن نشانده بودند.
بعد كه هدهد به نزد سليمان برگشت و او را از علت دورى و دير كرد خود آگاه ساخت و آنچه ديده بود شرح داد، سليمان گفت:
«اين نامه مرا بگير و ببر و در پيش او بينداز.» هدهد نامه را گرفت و پيش بلقيس برد. كه در كاخ خود نشسته بود. آن را در اتاق وى انداخت.
بلقيس نامه را گرفت و خواند.
آنگاه كسان خويش را فرا خواند و گفت:
إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ، إِنَّهُ من سُلَيْمانَ، وَ إِنَّهُ بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ 27: 29- 31 ... يا أَيُّهَا الْمَلَأُ، أَفْتُونِي في أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّى تَشْهَدُونِ. 27: 32 (نامه بزرگى براى من از سليمان رسيده كه به نام خداى بخشنده مهربان است و نوشته: در برابر من گردنكشى نكنيد و به فرمان من سر نهيد. اينك اى بزرگان كشور به كار من رأى دهيد.
زيرا من تا كنون بى‏حضور شما هيچ تصميمى نگرفته‏ام.) قالُوا: نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ، وَ الْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ. 27: 33 (بزرگان دربار او گفتند:
«ما نيرومندى و توانائى بسيار داريم. ولى رشته كار در دست تست و فرمان تراست ببين تا چه دستورى بايد بدهى.») بلقيس گفت:
إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ 27: 35 (من براى ايشان هديه‏اى مى‏فرستم) 
اگر سليمان آن را پذيرفت، پس معلوم مى‏شود كه از پادشاهان اين جهان است و ما از او برتر و نيرومندتريم و اگر نپذيرفت پيامبرى از سوى خداوند است.
وقتى آن هديه به سليمان رسيد، سليمان به فرستادگان بلقيس گفت:
أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ؟ فَما آتانِيَ الله خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ. ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ. 27: 36- 37 (آيا شما مى‏خواهيد مرا به مال جهان يارى كنيد؟ پس بدانيد كه آنچه خدا به من داده بهتر است از آنچه به شما داده است.
اين شمائيد كه بدين چيزها شاد مى‏شويد نه من. با اين پيشكشى‏ها به نزد مردم شهر خود برگرديد و آگاه باشيد كه من با لشكرى انبوه كه در برابرش ياراى ايستادگى نخواهند داشت، بدان جا خواهم تاخت و آنان را با خوارى و زبونى از آن جا خواهم راند.)
همينكه فرستادگان بلقيس پيش او بازگشتند و آنچه را كه گذشته بود باز گفتند، بلقيس گروهى از سروران قوم خود را، كه فرماندهان لشكرش بودند، برگزيد و پيشاپيش ايشان به سوى سرزمين سليمان روانه گرديد. و همچنان پيش رفت تا به مقصد نزديك شد و جائى رسيد كه تا آن سرزمين بيش از يك فرسنگ فاصله نداشت.
قال: أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ؟ قال عِفْرِيتٌ من الْجِنِّ: أَنَا آتِيكَ به قَبْلَ أَنْ تَقُومَ من مَقامِكَ 27: 38- 39 (سليمان به ياران خود گفت:
«كداميك از شما، پيش از آن كه آنها سر به فرمان من نهند، تخت بلقيس را به نزد من مى‏آورد؟» عفريتى از جنيان گفت:
«من آن تخت را پيش از آن كه تو از جايگاه خود برخيزى به نزدت مى‏آورم.») يعنى: پيش از هنگامى كه برمى‏خيزى و براى غذا خوردن به خانه مى‏روى.
ولى سليمان گفت:
«من مى‏خواهم آن كار زودتر از اين انجام شود.» قال الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ من الْكِتابِ: أَنَا آتِيكَ به قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ 27: 40 (كسى كه از كتاب خداوندى دانشى داشت- و آن آصف بن برخيا بود و نام بزرگ خدا يعنى اسم اعظم را مى‏دانست- گفت:
«من پيش از آن كه چشم بر هم زنى، آن تخت را بدين جا مى‏آورم.»)
و در پى اين سخن به سليمان گفت:
«بر آسمان بنگر و نگاه خود را از آن برمدار كه چشم به هم نزنى تا من تخت بلقيس را به نزد تو آورم.» آنگاه سر بر خاك نهاد و دعا كرد. سليمان ناگهان ديد كه تخت بلقيس از زير اورنگ او بيرون آمد.
قال: هذا من فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ. 27: 40 (سليمان- همينكه تخت بلقيس را در اختيار خود يافت- گفت:
«اين از فضل پروردگار من است تا مرا بيازمايد كه آيا شكر مى‏كنم- كه اين تخت پيش از يك چشم بر هم زدن به من رسيده- يا ناسپاسى مى‏كنم- از اينكه مى‏بينم آنرا كسى برايم آورده كه در بدست آوردنش از من تواناتر است.» فَلَمَّا جاءَتْ قِيلَ: أَ هكَذا عَرْشُكِ؟ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ ... 27: 42 (بنابر اين هنگامى كه بلقيس آمد بدو گفته شد:
«آيا تخت تو چنين است؟» گفت:
«گوئى اين همان تخت است.») من آن را در ميان دژها نهاده بودم و لشكريانى از آن پاسدارى مى‏كردند. چگونه بدين جا آمده است؟
آنگاه سليمان اهريمنان را فرمود:
«براى من كاخى بلند بسازيد تا بلقيس در آن جا بر من وارد شود.»
به شنيدن اين سخن برخى از اهريمنان به برخى ديگر گفتند:
«سليمان همه‏ى آفريدگان را به فرمان خود درآورده و اكنون با بلقيس ملكه سبا نيز زناشوئى مى‏كند و بلقيس برايش پسرى مى‏آورد و ما ديگر از بندگى اين خاندان رهائى نخواهيم يافت.» بلقيس زنى بود كه ساق پاى پشم آلود و زشتى داشت و اهريمنان سليمان را ازين عيب آگاه ساختند تا از زناشوئى با بلقيس درگذرد.
سليمان به آنها گفت كه برايش عمارتى بسازند تا در آن جا پاهاى بلقيس را ببيند و اگر نپسنديد از ازدواج با او چشم بپوشد.
در پى اين دستور، اهريمنان براى او كاخى از شيشه‏هاى سبز رنگ ساختند و در كف سالن شيشه‏هاى سپيد قرار دادند كه همانند آب جلوه مى‏كرد. در زير اين آبگينه‏هاى سپيد رنگ پيكر حيوانات دريائى مانند ماهى و غيره را نهادند.
آنگاه سليمان بر تخت نشست و دستور داد كه بلقيس بر او وارد شود.
بلقيس همينكه وارد شد و چشمش بكف سالن افتاد گمان برد كه به بركه آب رسيده است. از اين رو دامن جامه خود را بالا كشيد و ساق پاى خود را برهنه كرد تا داخل شود.
درين هنگام سليمان به پاهاى او نگريست ولى زود چشم از آن برداشت.
قال: إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ من قَوارِيرَ. قالَتْ: رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ. 27: 44 (سليمان گفت:
«اين كوشكى است كه كف آن از آبگينه‏هاست.» بلقيس- پيش سليمان رفت و به خداپرستى گرويد و- گفت:
«بار خدايا، من به خود ستم روا داشتم- كه آفتاب پرستيدم- و اكنون با سليمان به درگاه پروردگار جهانيان سر نهاده‏ام.») 
سليمان سپس درباره چيزى كه موى را بزدايد و به پوست زيانى نرساند به مشورت پرداخت.
اهريمنان براى او نوره را ساختند.
بنابر اين بلقيس نخستين كسى است كه نوره را به كار برده و موى خود را با آن زدوده است.
بعد، سليمان با بلقيس زناشوئى كرد و او را سخت دوست مى‏داشت. پس از اين زناشوئى، بلقيس را به تاج و تخت پادشاهى كه در يمن داشت برگرداند.
از آن ببعد، سليمان ماهى يك بار به ديدن بلقيس مى‏رفت و هر بار سه روز پيش او مى‏ماند.
و نيز گفته شده است:
سليمان به بلقيس فرمود تا با مردى از كسان خود زناشوئى كند ولى بلقيس از اين كار خوددارى كرد و از تن در دادن بدان عار داشت. سليمان گفت:
«در كيشى كه تازه بدان گرويده‏اى جز اين نيست كه هر كسى بايد با قوم خود زناشوئى كند.» 
بلقيس گفت:
«اگر از اين كار چاره‏اى نيست، پس مرا به عقد ذو تبع (به ضم تاء و فتح باء مشدد) پادشاه همدان (به فتح هاء و سكون ميم) درآور.» سليمان چنين كرد و بلقيس را به عقد او درآورد و به يمن فرستاد. آنگاه شوهر او، ذو تبع، را بر آن كشور چيره ساخت و به پريانى كه اهل يمن بودند دستور داد تا از او فرمانبردارى كنند.
ذو تبع آن پريان را به كار گماشت و پريان براى او در يمن دژهائى ساختند كه از آنهاست:
سلحون، مراوح، فليون، هنيده و چند دژ ديگر.
پس از درگذشت سليمان، آن پريان، ديگر از ذو تبع فرمانبردارى نكردند و پادشاهى ذو تبع و بلقيس نيز با پادشاهى سليمان پايان يافت.
و نيز گفته شده است.
بلقيس پيش از سليمان در شام درگذشت و سليمان او را در تدمر به خاك سپرد و آرامگاه او را پنهان كرد.

سخن درباره پيكار سليمان با پدر جراده، زناشوئى او با جراده، بت‏پرستى در سراى سليمان، ربوده شدن انگشترى سليمان و برگشتن انگشترى بدو
گفته شده است:
سليمان آوازه شكوه فرمانروائى و بلندپايگى پادشاهى را شنيد كه در جزيره‏اى از جزائر دريا سلطنت مى‏كرد و لشكريان براى دست يابى بدو، راهى نداشتند.
در انديشه لشكر كشى بدان جزيره افتاد و باد او و سپاهيانش را برد و بدان جا رساند.
با اين لشكر كشى، سليمان پادشاه جزيره را كشت و هر چه‏ در آن سرزمين بود به غنيمت برد و يكى از دختران آن پادشاه را نيز به غنيمت گرفت كه هيچ كس در خوبى و زيبائى همانندش را نديده بود.
اين دختر زيبا را براى خود اختيار كرد و او را به خداپرستى فرا خواند.
دختر به خداپرستى گرويد با اين كه به اين گرايش چندان دلبستگى نداشت.
سليمان اين زن زيبا را به سختى دوست مى‏داشت. ولى زن پيوسته اندوهگين بود و مى‏گريست و به هيچ روى اندوه او از ميان نمى‏رفت.
سرانجام روزى سليمان بدو گفت:
«واى بر تو! اين چه اندوه و اشكى است كه پايان نمى‏يابد؟» 
در پاسخ گفت:
«از پدرم و پادشاهى او و آنچه بر سرش آمد ياد مى‏كنم و اندوهگين مى‏شوم.» 
سليمان گفت:
«ولى خداوند پادشاهى ديگرى به تو عوض داده كه بهتر از پادشاهى اوست و همچنين، ترا به خداپرستى رهبرى كرده است.» 
زن گفت:
«چنين است ولى من هر گاه پدرم را به ياد مى‏آورم، به حالى مى‏افتم كه مى‏بينى. اى كاش به اهريمنان فرمان مى‏دادى كه پيكره او را در خانه من بسازند تا بامداد و شامگاه بر آن بنگرم و اميدوار باشم كه بدين تدبير اندوهم از ميان خواهد رفت.»
سليمان نيز به اهريمنان فرمود تا چنان كنند كه همسرش مى‏خواست.
اهريمنان براى آن زن تنديس پدرش را ساختند به اندازه‏اى دقيق كه هيچيك از ويژگى‏هاى چهره و اندامش را فرو نگذاشتند و جامه‏اى نيز بر تن او كردند همانند جامه‏اى كه در زندگى مى‏پوشيد.
از آن پس روز و شب همينكه سليمان از سراى خويش بيرون مى‏رفت زنش با كنيزكان خود بدان تنديس روى مى‏آورد و در برابر او به خاك مى‏افتاد. كنيزكان نيز همانند او تنديس را سجده مى‏كردند و مى‏پرستيدند.
اين كار تا چهل روز ادامه يافت بى‏اينكه سليمان از آن آگاهى يابد.
سرانجام آصف بن برخيا، وزير سليمان، خبردار شد و او كه دوست راستين سليمان بود، هر وقت كه مى‏خواست، به سراى سليمان مى‏رفت، خواه شب و خواه روز، چه سليمان در خانه بود و چه نبود. خلاصه، پاسبانان درگاه سليمان هيچگاه از ورود او جلوگيرى نمى‏كردند.
او پيش سليمان رفت و گفت:
«اى پيامبر خدا، ديگر سالهاى عمر من فزونى يافته و استخوانم خرد شده و چيزى نمانده كه عمرم به سرآيد. بنابر اين دوست دارم در مقامى باشم كه بتوانم با دانشى كه درباره پيغمبران دارم از آنان ياد كنم و به ستايش ايشان پردازم و به مردم برخى از آنچه را كه نمى‏دانند بياموزم.» 
سليمان بدو اجازه داد و گفت:
«همين كار را بكن.»
آنگاه سليمان مردم را براى شنيدن اندرزهاى آصف گرد آورد.
آصف در ميانشان به موعظه برخاست و از پيغمبرانى كه آمده و رفته بودند سخن راند و ايشان را ستود تا به سليمان رسيد و بدو روى كرد و گفت:
«تو در خردى چه بردبار و نيكو كار بودى و از آنچه زشت و ناهنجار بود، چه خوب دورى مى‏كردى!» درباره سليمان به همين اندازه بسنده كرد و از سخن لب فرو بست.
سليمان كه چنين ديد سراپا از خشم لبريز شد و براى آصف پيام فرستاد و گفت:
«اى آصف، هنگامى كه به سخن درباره من پرداختى، تنها رفتار روزگار خردى مرا ستودى و درباره دوره بزرگى من خاموش ماندى. مگر من در پايان كار خود چه كرده‏ام؟» آصف پاسخ داد:
«چهل روز است كه در سراى تو، به هوس زنى، كسى جز خداى يكتا پرستيده مى‏شود.» سليمان كه اين شنيد، گفت:
«ما براى خداى يكتائيم و بى‏گمان به سوى او نيز باز مى‏گرديم. يقين دارم كه تو اين سخن را نگفتى مگر بدان جهة كه درين باره چيزى شنيده‏اى.» 
سليمان سپس به سراى خود شتافت و آن بت را شكست و آن زن و كنيزكانش را كيفر داد.
بعد فرمود تا جامه پاكيزگى برايش آوردند. اين جامه‏اى بود كه دوشيزگان نارسيده بافته و هيچ زن خون ديده‏اى آن را دست نزده و نگهدارى نكرده بود.
اين جامه را پوشيد و به بيابان رفت و فرشى از خاكستر بگسترد و براى توبه روى به درگاه خدا آورد و با جامه خود در ميان خاكستر غلطيد و از اين راه در برابر خداى بزرگ، ناتوانى و زبونى خويش را آشكار ساخت و گريست و در تمام آن روز از خدا آمرزش خواست. و شامگاه به سراى خود بازگشت.
او به مادر يكى از فرزندان خود بيش از همه اعتماد داشت.
و انگشترى خود را به هيچ كس نمى‏سپرد جز بدو.
اين انگشترى را سليمان هيچگاه از خود جدا نمى‏كرد جز هنگامى كه مى‏خواست به آبريزگاه برود يا با يكى از زنان خود نزديكى كند. در اين هنگام انگشترى را بدان زن مى‏سپرد تا وقتى كه خود را پاك سازد. آنگاه انگشترى را از او باز مى‏گرفت.
فرمانروائى سليمان بدين انگشترى بستگى داشت. در يكى از آن روزها انگشترى را به زن سپرد و به آبريزگاه رفت.
در همان هنگام ديوى كه صخر جنى نام داشت خود را به گونه سليمان درآورد و پيش زن رفت و انگشترى را از او گرفت.
با اين انگشترى، در حاليكه چهره و اندام سليمان را داشت به بارگاه سليمان رفت و بر تخت نشست و آدميان و پريان و پرندگان بر او گرد آمدند و به خدمت پرداختند.
سليمان، در حاليكه شكل او دگرگون شده بود، بيرون آمد و پيش زن رفت و انگشترى خود را خواست.
زن پرسيد:
«تو كيستى؟» 
جواب داد:
«من سليمانم.»
گفت:
«دروغ مى‏گوئى! تو سليمان نيستى! سليمان الآن آمد و انگشترى خود را از من گرفت و هم اكنون بر تخت نشسته است.» 
سليمان كه اين شنيد، لغزش خويش را باز شناخت و بر آن شد كه مقام از دست رفته خويش را دوباره بدست آورد.
اين بود كه در ميان فرزندان اسرائيل مى‏رفت و به همه مى‏گفت:
«من سليمان، پادشاه شما هستم.» ولى آنان همينكه نگاهى به سراپاى او مى‏انداختند، خاك بر او مى‏پاشيدند.
سليمان كه چنين ديد، ناچار به سوى دريا رفت و به حمل و نقل ماهيانى كه ماهيگيران شكار مى‏كردند، پرداخت.
در برابر اين كار، روزى دو ماهى مزد مى‏گرفت كه يكى را مى‏فروخت و نان مى‏خريد و ديگرى را مى‏خورد.
چهل روز را بدين گونه گذراند.
از سوى ديگر، اندكى بعد، آصف و بزرگان بنى اسرائيل، به فرمان ديوى كه همانند سليمان شده بود، گردن ننهادند.
آصف به فرزندان اسرائيل گفت:
«اى بنى اسرائيل، آيا شما هم در فرمانروائى سليمان همان دگرگونى را مى‏بينيد كه من ديده‏ام؟» گفتند: «آرى.» گفت:
«پس بگذاريد كه من به سراى سليمان روم و از زنان او بپرسم كه آيا ايشان نيز همين دگرگونى‏ها را ازو ديده‏اند يا نه؟» رفت و از آن زنان درين باره پرسش كرد. زنان چيزهائى‏
از او ديده بودند بدتر از آنچه آصف ديده بود.
آصف گفت:
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ 2: 156. اين ديگر بلاى آشكارى است.»
 آنگاه پيش فرزندان اسرائيل رفت و ايشان را از آنچه مى‏دانست آگاه ساخت.
آن ديو كه به گونه سليمان درآمده بود، همينكه دريافت به رازش پى‏برده‏اند، از بارگاه خود پرواز كرد و بر فراز دريا پريد و انگشترى را در دريا افكند.
تصادفاً يك ماهى آن انگشترى را فرو خورد و ماهيگيرى آن را شكار كرد. غروب آن روز كه مى‏خواست مزد سليمان را بدهد، مانند هر روز دو ماهى بدو داد.
يكى از اين دو ماهى، همان ماهى بود كه انگشترى سليمان را فرو خورده بود.
سليمان ماهى را گرفت و شكمش را دريد تا درون آن را پاك كند و بخورد كه انگشترى خويش را در آن يافت و برگرفت و در انگشت خويش كرد و به خاك افتاد و سپاس خدا را به جاى آورد. زيرا پيدا شدن انگشترى مايه بازگشت او به پادشاهى و همچنين نشانه پذيرفته شدن توبه وى بود.
چيزى نگذشت كه آدميان و پريان و پرندگان بر او گرد آمدند و همه‏ى كسانى كه از او برگشته بودند بدو روى آوردند.
سليمان به اورنگ فرمانروائى خود بازگشت و پذيرفته شدن توبه خود را آشكار ساخت و اهريمنان را در پى صخر جنى كه آن انگشترى را ربوده بود، فرستاد.
آنان او را گرفتند و آوردند و تخته سنگ بزرگى را سوراخ كردند و او را در آن جاى دادند. بعد سر سوراخ را با مس‏ و آهن بستند و سنگ را به دريا افكندند.
مدت فرمانروائى آن ديو بر اورنگ فرمانروائى سليمان چهل روز بود، به اندازه مدت بت‏پرستى در سراى سليمان.
و نيز گفته‏اند:
سبب از دست رفتن فرمانروائى سليمان اين بود كه زنى داشت پرهيزگارتر و نيكوكارتر از تمام زنان وى، به نام جراده، كه انگشترى خويش را به هيچكس نمى‏سپرد جز بدو.
اين زن يك بار بدو گفت:
«برادرى دارم كه فرماندار فلان شهر است و از من دور مى‏باشد. خواهش مى‏كنم كه او را پيش من بياورى.» سليمان بدان زن پرهيزگار وعده داد كه برادرش را منتقل كند، ولى نكرد. خدا نيز او را بدان گرفتارى دچار ساخت.
يك روز كه انگشترى خود را به جراده سپرده و به آبريزگاه رفته بود، ديوى به صورت او درآمد و انگشترى را گرفت.
بعد كه سليمان بيرون آمد و انگشترى را خواست، جراده گفت:
«مگر آن را نگرفتى؟» گفت: «نه.» و سرگشته و پريشان از سراى خويش بيرون رفت.
آن ديو چهل روز بر اورنگ پادشاهى ماند و در ميان مردم فرمانروائى كرد تا به راز او پى بردند و دورش را گرفتند و تورات آوردند و خواندند.
ديو كه خواندن آن كتاب آسمانى را نمى‏توانست تحمل كند، از پيش ايشان گريخت و پرواز كرد و انگشترى را در آن‏ دريا افكند.
يكى از ماهيان انگشترى را فرو خورد.
سليمان كه گرسنه بود، از ناچارى پيش ماهيگيرى رفت و خوراك خواست و گفت:
«من سليمان هستم.» آن ماهيگير از اين سخن برآشفت و او را دروغگو خواند و زد و سرش را شكست چنان كه از آن خون روان شد.
ماهيگيران كه اين سنگدلى را از سرپرست خود ديدند، او را سرزنش كردند و براى دلجوئى از سليمان دو ماهى بدو دادند.
يكى از اين دو ماهى، همان بود كه انگشترى را فرو- خورده بود. سليمان شكم ماهى را پاره كرد و انگشترى را برگرفت.
بدين گونه، خداوند بار ديگر فرمانروائى او را بدو برگرداند و همه از او پوزش خواستند.
سليمان گفت:
«نه براى پوزشى كه از من مى‏خواهيد شما را مى‏ستايم و نه براى آنچه با من كرده‏ايد شما را سرزنش مى‏كنم.» پس از اين پيشامد، خداوند پريان و اهريمنان و باد را به فرمان او درآورد، در صورتى كه تا پيش از آن به فرمان او نبودند. اين گفته با ظاهر قرآن همانندى بيشترى دارد زيرا فرموده خداى بزرگ چنين است:
قال: رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ من بَعْدِي، إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ. فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ في الْأَصْفادِ. 38: 35- 38 (سليمان گفت: «بار خدايا، از گناه من درگذر و مرا پادشاهى و سلطنتى ببخش كه پس از من هيچ كس شايستگى آن را نداشته باشد زيرا توئى كه بسيار بخشنده‏اى.» از اين رو، ما باد را رام او ساختيم تا به فرمان وى، هر جا كه او خواست آرام روان شود. همچنين، اهريمنانى را كه كاخ مى‏ساختند و از دريا گوهرهاى گرانبها مى‏آوردند و ديوان ديگرى را كه در زنجير بسته شده بودند به فرمان او درآورديم.)
درباره سبب از دست رفتن فرمانروائى سليمان سخنان ديگرى نيز گفته‏اند. خداوند حقيقت را بهتر مى‏داند.

سخن درباره درگذشت سليمان‏
پس از اينكه خداوند پادشاهى سليمان را بدو باز گرداند، او همچنان بر اورنگ فرمانروائى پايدار ماند. همه از او فرمان مى‏بردند و پريان برايش كار مى‏كردند.
ما يَشاءُ من مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ. 34: 13 (ديوان و پريان، هر چه سليمان مى‏خواست، از پرستشگاه‏ها و تنديس‏ها و كاسه‏هائى مانند آبدان‏ها و ديگهاى بزرگ، برايش مى‏ساختند.) سليمان از ديوان، هر كه را كه مى‏خواست، كيفر مى‏داد و هر كه را كه مى‏خواست فرا مى‏خواند و به كارى مى‏گماشت.
چنين بود تا اينكه رفته رفته زمان مرگ وى فرا رسيد.
هميشه هنگامى كه به نماز برمى‏خاست گياهى پيش روى او مى‏روئيد. و او عادت داشت كه از آن گياه مى‏پرسيد:
«نام تو چيست.» گياه نام خود را مى‏گفت.
سليمان مى‏پرسيد:
«تو به چه كار مى‏آئى؟» باز گياه پاسخ مى‏داد. اگر براى كشت و زرع بود، كاشته مى‏شد و اگر براى دارو بود، سود آن نوشته مى‏شد.
روزى هنگامى كه سرگرم نماز بود، گياهى در پيش روى خود ديد و پرسيد:
«نام تو چيست؟» گفت: «خرنوبه.» پرسيد:
«براى چه كارى رسته‏اى؟» جواب داد:
«براى خراب كردن اين بيت!» يعنى: بيت المقدس.
سليمان كه اين شنيد گفت:
«خداوند تا هنگامى كه من زنده هستم اين خانه را ويران نخواهد ساخت. پس معلوم مى‏شود كه نخست نابودى من و سپس ويرانى اين خانه به دست تو است.» بعد، آن گياه را كند. و گفت:
«بار خدايا، مرگ مرا از پريان و ديوان پنهان دار تا مردم بدانند كه پريان و ديوان غيب نمى‏دانند.» 
سليمان گاهى يك سال و گاهى دو سال، گاهى يك ماه و گاهى دو ماه، گاهى كم و گاهى بيش، در بيت المقدس خلوت مى‏كرد و تنها به پرستش خدا مى‏پرداخت. هر بار نيز خوردنى و آشاميدنى خويش را همراه مى‏برد.
در اين بار كه مرگش فرا رسيد نيز خوراك و مايحتاج خويش را با خود برده بود و نيازى نداشت كه از پرستشگاه بيرون آيد. بنابر اين هر قدر كه در آن جا مى‏ماند هيچ كس گمان نمى‏برد كه درگذشته باشد.
روز مرگ خود، هنگامى كه ايستاده و بر عصاى خود تكيه داده بود، عمرش به سر آمد و درگذشت. ولى پريان و ديوان از مرگ او آگاهى نيافتند و از بيم او به كار ساختمان بيت المقدس ادامه دادند. زيرا پيكر سليمان، پس از مرگش همچنان متكى بر عصا مانده بود تا موريانه‏اى شروع به خوردن عصا كرد و عصا در هم شكست و پيكرش بر زمين افتاد.
درين هنگام ديوان دريافتند كه سليمان از جهان رفته است. مردم نيز دانستند كه ديوان و پريان غيب نمى‏دانند.
لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا في الْعَذابِ الْمُهِينِ. 34: 14 (اگر غيب مى‏دانستند- و پى مى‏بردند كه مدتى است سليمان درگذشته- ديگر كار ساختمان را دنبال نمى‏كردند و در آن سختى و رنج توانفرسا باقى نمى‏ماندند.) هنگامى كه پيكر سليمان بر زمين افتاد، فرزندان اسرائيل خواستند بدانند كه او از چه وقت مرده است.
اين بود كه موريانه را بر عصا نهادند و او يك شب و روز از آن چوب خورد بدين نسبت حساب كردند و دريافتند كه آن عصا در يك سال خورده شده است.
ديوان بدان موريانه گفتند:
«اگر تو خوراك مى‏خواستى، ما خوشمزه‏ترين خوراك را برايت مى‏آورديم، اگر آشاميدنى مى‏خواستى بهترين آشاميدنى را برايت آماده مى‏كرديم. ولى از اين پس براى تو تنها آب و گل مى‏آوريم.» بدين قرار آنها هر جا كه موريانه باشد برايش آب و گل مى‏برند. آيا گلى را كه در ميان چوب است نمى‏بينيد؟ اين همان گلى است كه اهريمنان براى موريانه مى‏آورند! گفته شده است:
پريان و ديوان از خستگى و سختى و رنجى كه هنگام كار مى‏ديدند، پيش ديو كار آزموده و پخته‏اى شكايت بردند. برخى گفته‏اند كه پيش ابليس شكوه كردند.
او گفت:
«مگر چنين نيست كه شما بارهاى سنگين را مى‏بريد و به مقصد مى‏رسانيد و هنگام بازگشت ديگر بارى نداريد و دستتان خالى است؟» گفتند: «آرى. چنين است.» گفت: «پس هر بار كه دست خالى برمى‏گرديد فرصت آسايشى داريد و مى‏توانيد كه از آن، هر چه بيش‏تر، استفاده كنيد.» اين اندرز را باد به گوش سليمان رساند. سليمان به نگهبان ديوان فرمان داد كه وقتى ديوان بارها و آلاتى را كه مورد نياز ساختمان است در محل كار و ساختمان آوردند و خواستند باز گردند، آنچه را كه از بنايى زياد آمده و به كارى نمى‏خورد بارشان كند تا در برگشتن بارشان سنگين‏تر باشد و در راه درنگ نكنند و تندتر بروند و كار را زودتر انجام دهند.
ديوان كه چنين ديدند، پيش كسى كه از بسيارى كار شكوه كرده بودند رفتند و او را از آنچه روى داده بود، آگاه ساختند.
او به آنها گفت:
«چشم به راه گشايش باشيد. زيرا هر كار كه بيش از اندازه بالا گرفت، دگرگون خواهد شد.- فواره چون بلند شود سرنگون شود.» 
از آن پس روزگار سليمان دير نپائيد تا عمرش به سر آمد.
مدت زندگانى او پنجاه و سه سال و مدت فرمانروائى او چهل سال بود.

متن عربی:

ذكر ملك سليمان بن داود عليه السلام
لما توفي داود ملك بعده ابنه سليمان على بني إسرائيل، وكان ابن ثلاث عشرة سنة، وآتاه مع الملك النبوّة، وسأل الله أن يؤتيه ملكاً لا ينبغي لأحد من بعده، فاستجاب له وسخّر له الإنس والجنّ والشياطين والطير والريح، فكان إذا خرج من بيته إلى مجلسه عكفت عليه الطير وقام له الإنس والجنّ حتى يجلس.
وقيل: إنهما سخّر له الريح والجنّ والشياطين والطير وغير ذلك بعد أن زال ملكه وأعاده الله سبحانه إليه على ما نذكره.
وكان أبيض جسيماً كثير الشعر يلبس البياض، وكان أبوه يستشيره في حياته ويرجع إلى قوله، فمن ذلك ما قصّه الله في كتابه في قوله: (وداود وسليمان إذ يحكمان في الحرث) الأنبياء: 21 : 78؛ الآية، وكان خبره: أنّ غنماً دخلت كرماً فزكلت عناقيده وأفسدته، فقضى داود بالغنم لصاحب الكرم، فقال سليمان: أو غير ذلك، أن تسلّم الكرم إلى صاحب الغنم فيقوم عليه حتى يعود كما كان وتدفع الغنم إلى صاحب الكرم فيصيب منها إلى أن يعود كرمه إلى حاله ثمّ يأخذ كرمه ويدفع الغنم إلى صاحبها، فأمضى داود قوله، وقال الله تعالى: (ففهّمناها سليمان وكلاًّ آتينا حكماً وعلما) الأنبياء:79.
قال بعض العلماء: في هذا دليل على أنّ كلّ مجتهد في الأحكام الفرعيّة مصيب، فإن داود أخطأ الحكم الصحيح عند الله تعالى وأصابه سليمان، فقال الله تعالى: (وكلاًّ آتينا حكماً وعلماً).
وكان سليمان يأكل من كسب يده، وكان كثير الغزو، وكان إذا أراد الغزو أمر بعمل بساط من خشب يسع عسكره ويركبون عليه هم ودوابهم وما يحتاجون إليه، ثمّ زمر الريح فحملته فسارت في غدوته مسيرة شهر وفي روحته كذلك، وكان له ثلاثمائة زوجة وسبعمائة سرّيّة، وأعطاه الله أجراً أنّه لا يتكلّم أحد بشيء إلاّ حملته الريح إليه فيعلم ما يقول.

ذكر ما جرى له مع بلقيس
نذكر أولاً ما قيل في نسبها وملكها، ثمّ ما جرى له معها، فنقول: قد اختلف العلماء في اسم آبائها، فقيل: إنها هي بلقمة ابنة ليشرح بن الحارث بن قيس بن صيفي بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان، وقيل: هي بلقمة ابنة هادد واسمه ليشرح بن تبّع ذي الأذعار بن تبّع ذي المنار بن تبّع الرايش، وقيل في نسبها غير ذلك لا حاجة إلى ذكره.
وقد اختلف النّاس في التبابعة وتقديم بعضهم على بعض وزيادة في عددهم ونقصان، اختلافاً لا يحصل الناظر فيه على طائل، وكذا أيضاً اختلفوا في نسبها اختلافاً كثيراً، وقال كثير من الرواة: إنّ أمّها جنّيّة ابنة ملك الجنّ واسمها رواحة بنت السكر، وقيل: اسم أمّها يلقمة بنت عمرو بن عمير الجنّيّ، وإنّما نكح أبوها إلى الجنّ لأنّه قال: ليس في الإنس لي كفوة، فخطب إلى الجنّ فزوّجوه.
واختلفوا في سبب وصوله إلى الجنّ حتى خطب إليهم فقيل: إنّه كان لهجاً بالصيد، فربّما اصطاد الجنّ على صور الظباء فيخلّي عنهنّ، فظهر له ملك الجنّ وشكره علي ذلك واتخذه صديقاً، فخطب ابنته فأنكحه على أن يعطيه ساحل البحر ما بين يبرين إلى عدن؛ وقيل: إنّ أباها خرج يوماً متصيّداً فرأي حديتين تقتتلان بيضاء وسوداء وقد ظهرت السوداء علي البيضاء فزمر بقتل السوداء وحمل البيضاء وصبّ عليها ماء، فأفاقت، فأطلقها وعاد إلى داره وجلس منفرداً، وإذا معه شابّ جميل، فذعر منه، فقال له: لا تخف أنا الحيّة التي أنجيتني، والأسود الذي قتلته غلامٌ لنا تمرّد علينا وقتل عدّة من أهل بيتي؛ وعرض عليه المال وعلم الطبّ، فقال: أمّا المال فلا حاجة لي به، وأمّا الطبّ فهو قبيح بالملك، ولكن إن كان لك بنت فزوّجنيها، فزوّجه على شرط أن لا يغيّر عليها شيئاً تعمله ومتى غيّر عليها فارقته، فأجابه إلى ذلك، فحملت منه فولدت له غلاماً فألقته في النّار، فجزع لذلك وسكت للشرط، ثمّ حملت منه فولدت جارية فألقتها إلى كلبة فأخذتها، فعظم ذلك عليه وصبر للشرط، ثمّ إنّه عصي عليه بعضُ أصحابه فجمع عسكره فسار إليه ليقاتله وهي معه، فانتهى إلي مفازة، فلمّا توسّطها رأى جميع ما معهم من الزاد يخلط بالتراب، وإذا الماء يُصبّ من القرب والمزاود، فأيقنوا بالهلاك وعلموا أنّه من فعال الجنّ عن أمر زوجته، فضاق ذرعاً عن حمل ذلك، فأتاها وجلس وأومأ إلى الأرض وقال: يا أرض صبرتُ لكِ على إحراق ابني وإطعام الكلبة إبنتي ثمّ أنتِ الآن قد فجعتنا بالزاد والماء وقد أشرفنا على الهلاك فقالت المرأة: لو صبرت لكان خيراً لك، وسأخبرك: إنّ عدوّك خدع وزيرك فجعل السمّ في الأزواد والمياه ليقتلك وأصحابك، فمر وزيرك ليشرب ما بقي من الماء ويأكل من الزاد، فأمره فامتنع، فقتله، ودلّتهم على الماء والميرة من قريب وقالت: أما ابنك فدفعته إلى حاضنة تربيّه وقد مات، وأمّا ابنتك فهي باقية، وإذا بجويرية قد خرجت من الأرض، وهي بلقيس، وفارقته امرأته وسار إلى عدوّ فظفر به.
وقيل في سبب نكاحه إليهم غير ذلك، والجميع حديث خرافة لا أصل له ولا حقيقة.
وأمّا ملكها اليمن فقيل: إنّ أباها فوّض إليها الملك فملكت بعده، وقيل: بل مات عن غير وصيّة بالملك لأحد، فأقام النّاس ابن أخ له، وكان فاحشاً خبيثاً فاسقاً لا يبلغه عن بنت قيل ولا ملك ذات جمال إلاّ أحضرها وفضحها، حتى انتهى إلى بلقيس بنت عمّه، فأراد ذلك منها فوعدته أن يحضر عندها الى قصرها وأعدّت له رجلين من أقاربها وأمرتهما بقتله إذا دخل إليها وانفرد بها، فلما دخل إليها وثبا عليه فقتلاه، فلما قتل أحضرت وزراءه فقرّعتهم فقالت: أما كان فيكم من يزنف لكريمته وكرائم عشيرته ثمّ أرتهم إيّاه قتيلاً وقالت: اختاروا رجلاً تملّكونه، فقالوا: لا نرضى بغيرك؛ فملكوها.
وقيل: إنّ أباها لم يكن ملكاً وإنما كان وزير الملك، وكان الملك خبيثاً، قبيح السيرة يأخذ بنات الأقيال والأعيان والأشراف، وإنها قتلته، فملّكها الناس عليهم.
وكذلك أيضاً عظموا ملكها وكثرة جندها فقيل: كان تحت يدها أربعمائة ملك، كلّ ملك منهم على كورة، مع كلّ ملك منهم أربعة آلاف مقاتل، وكان لها ثلاثمائة وزير يدبّرون ملكها، وكان لا اثنا عشر قائداً يقود كلّ قائد منهم اثني عشر ألف مقاتل.
وبالغ آخرون مبالغة تدلّ على سخف عقولهم وجهلهم، قالوا: كان لها اثنا عشر ألف قَيْل، تحت يد كلّ قيل مائة ألف مقاتل، مع كل مقاتل سبعون ألف جيش، في كل جيش سبعون ألف مبارز، ليس فيهم إلا أبناء خمس وعشرين سنة، وما أظنّ الساعة راوي هذا الكذب الفاحش عرف الحساب حتى يعلم مقدار جهله، ولو عرف مبلغ العدد لأقصر عن إقدامه على هذا القول السخيف، فإن أهل الزرض لا يبلغون جميعهم شبابهم وشيوخهم وصبيانهم ونساؤهم هذا العدد، فيكف أن يكونوا أبناء خمس وعشرين سنة فيا ليت شعري كم يكون غيرهم ممن ليس من أسنانهم، وكم تكون الرعيّة وأرباب الحرف والفلاحة وغير ذلك، وإنما الجند بعض أهل البلاد، وإن كان الحاصل من اليمن قد قلّ في زماننا فإنّ رقعة أرضه لم تصغر، وهي لا تسع هذا العدد قياماً كلّ واحد إلى جانب الآخر.
ثمّ إنهم قالوا: أنفقت على كوة بيتها التي تدخل الشمس منها فتسجد لها ثلاثمائة ألف أوقية من الذهب، وقالوا غير ذلك، وذكروا من أمر عرشها ما يناسب كثرة جيشها، فلا نطول بذكره، وقد تواطأوا على الكذب والتلاعب بعقول الجهّال واستهانوا بما يلحقهم من استجهال العقلاء لهم، وإنما ذكرنا هذا على قبحه ليقف بعض من كان يصدق به عليه فينتهي إلى الحقّ.
وأما سبب مجيئها الى سليمان وإسلامها فإنه طلب الهدهد فلم يره، وإنما طلبه لأنّ الهدهد يرى الماء من تحت الأرض فيعلم هل في تلك الأرض ماء أم لا، وهل هو قريب أم بعيد، فبينما سليمان في بعض مغازيه احتاج إلى الماء فلم يعلم أحد ممن معه بعده، فطلب الهدهد ليسأله عن ذلك فلم يره، وقيل: بل نزلت الشمس إلى سليمان، فنظر ليرى من أين نزلت لأنّ الطير كانت تظلّه، فرأى موضع الهدهد فارغاً، فقال: (لأعذبنه عذاباً شديداً أو لأذبحنه أو ليأتيني بسلطان مبين) النمل: 21.
وكان الهدهد قد مرّ على قصر بلقيس فرأى بستاناً لها خلف قصرها، فمال إلى الخضرة، فرأى فيه هدهداً فقال له: أين أنت عن سليمان وما تصنع ها هنا؟ فقال له: ومن سليمان؟ فذكر له حاله وما سخّر له من الطير وغيره، فعجب من ذلك، فقال له هدهد سليمان: وأعجب من ذلك أنّ كثرة هؤلاء القوم تملكهم امرأة (وأوتيت من كلّ شيء ولها عرش عظيم) النمل: 23، وجعلوا الشكر لله أن سجدوا للشمس من دونه، وكان عرشها سريراً من ذهب مكلّل بالجواهر النفيسة من اليواقيت والزبرجد واللؤلؤ.
ثمّ إنّ الهدهد عاد الى سليمان فأخبره بعذره في تأخيره، فقال له: اذهب بكتابي هذا فألقه إليها، فوافاها وهي في قصرها فألقاه في حجرها، فأخذته وقرأته وأحضرت قومها وقالت: (إني ألقي إليّ كتاب كريم، إنه من سليمان، وإنه بسم الله الرحمن الرحيم ألا تعلو عليّ وأتوني مسلمين يا أيها الملأ : ما كنت قاطعةً أمراً حتى تشهدون) النمل: 29 - 32.
(قالوا: نحن أولو قوة وأولو بأس شديد، والأمر إليك فانظري ماذا تأمرين) النمل: 33، قالت: (إني مرسلة إليهم بهدية) النمل: 35 فإن قبلها فهو من ملوك الدنيا فنحن أعزّ منه وأقوى، وإن لم يقبلها فهو نبيّ من الله.
فلما جاءت الهدية إلى سليمان قال للرسل: (أتمدونني بمال فما آتاني الله خير مما آتاكم) إلى قوله: (وهم صاغرون) النمل: 36 - 37، فلما رجع الرسل إليها سارت إليه وزخذت معها الأقيال من قومها، وهم القوّاد، وقدمت عليه، فلمّا قاربته وصارت منه على نحو فرسخ قال لأصحابه: (أيهكم يزتين بعرشها قبل أن يأتوني مسلمين؟ قال عفريت من الجنّ: أنا آتيك به قبل أن تقوم من مقامك) النمل: 38 - 39، يعني قبل أن تقوم في الوقت الذي تقصد فيه بيتك للغداء، قال سليمان: أريد أسرع من ذلك، ف (قال الذي عنده علم من الكتاب) وهو آصف بن برخيّا، وكان يعرف اسم الله الأعظم: (أنا آتيك به قبل أن يرتد إليك طرفك) النمل: 40، وقال له: انظر إلى السماء وأدم النظر فلا تردّ طرفك حتى أحضره عندك، وسجد ودعا، فرأى سليمان العرش قد نبع من تحت سيريره، فقال: (هذا من فضل ربي ليبلوني أأشكر) إذ أتاني به قبل أن يرتدّ إليّ طرفي (أم أكفر) إذ جعل تحت يدي من هو أقدر مني على إحضاره.
فلما جاءت قيل: (أهكذا عرشك؟ قالت: كأنه هو) النمل: 42 ولقد تركته في حصون وعنده جنود تحفظه فكيف جاء الى ها هنا؟.
فقال سليمان للشياطين: ابنوا لي صرحاً تدخل عليّ فيه بلقيس، فقال بعضهم: إنّ سليمان قد سخّر له من سخّر وبلقيس ملكة سبأ ينكحها فتلد غلاماً فلا ننفك من العبودية أبداً، وكانت امرزة شعراء الساقين، فقال الشياطين: ابنوا له بنياناً يرى ذلك منها فلا يتزوجها، فبنوا له صرحاً من قوارير خضر وجعلوا له طوابيق من قوارير بيض، فبقي كأنّه الماء، وجعلوا تحت الوطابيق صور دوابّ البحر من السمك وغيره، وقعد سليمان على كرسيّ ثمّ أمر فأدخلت بلقيس عليه، فلمّا أرادت أن تدخله ورأت صور السمك ودواب الماء حسبته لجة ماء فكشفت عن ساقيها لتدخل، فلمّا رآها سليمان صرف نظره عنها و(قال إنه صرح ممرد من قوارير، قالت: رب إني ظلمت نفسي وأسلمت مع سليمان لله رب العالمين) النمل: 44.
فاستشار سليمان في شيء يزيل الشعر ولا يضرّ الجسد، فعمل له الشياطين النّورة، فهي أول ما عملت النّورة، ونكحها سليمان وأحبها حبّاً شديداً وردّها إلى ملكها باليمن، فكان يزورها كل شهر مرة يقيم عندها ثلاثة أيام.
وقيل: إنّه أمرها أن تنكح رجلاً من قومها فامتنعت وأنفت من ذلك، فقال: لا يكون في الإسلام إلاّ ذلك، فقالت: إن كان لا بدّ من ذلك فزوجني ذا تبّع ملك همدان، فزوجه إياها ثم ردها إلى اليمن، وسلط زوجها ذا تبّع على الملك، وأمر الجن من أهل اليمن بطاعته، فاستعملهم ذو تبّع، فعملوا له عدّة حصون باليمن، منها سلحين ومراوح وفليون وهنيدة وغيرها، فلما مات سليمان لم يطيعوا ذا تبّع وانقضى ملك ذي تبّع وملك بلقيس مع ملك سليمان.
وقيل: إن بلقيس ماتت قبل سليمان بالشام وإنّه دفنها بتدمر وأخفى قبرها.

ذكر غزوته أبا زوجته جرادة ونكاحها
وعبادة الصنم في داره وأخذ خاتمه وعوده إليه

قيل: سمع سليمان بملك في جزيرة من جزائر البحر وشدّة ملكه وعظم شأنه، ولم يكن للنّاس إليه سبيل، فخرج سليمان الى تلك الجزيرة وحملته الريح حتى نزل بجنوده بها فقتل ملكها وغنم ما فيها غنم بنتاً للملك لم ير الناس مثلها حسناً وجمالاً فاصطفاها لنفسه ودعاها إلى الإسلام، فأسلمت على قلّة رغبة فيه، وأحبها حباً شديداً، وكانت لا يذهب حزنها ولا تزال تبكي، فقال لها: ويحك ما هذا الحزن والدمع الذي لا يرقأ؟ قالت: إنّي أذكر أبي وملكه وما أصابه فيحزنني ذلك، قال: فقد أبدلك الله ملكاً خيراً من ملكه وهداك إلى الاسلام، قالت: إنه كذلك ولكني إذا ذكرته أصابني ما ترى، فلو أمرت الشياطين فصوّروا صورته في داري أراها بُكرة وعشية لرجوت أن يذهب ذلك حزني.
فزمر الشياطين فعملوا لها مثل صورته لا ينكر منها شيئاً، وألبستها ثياباً مثل ثياب أبيها، وكانت إذا خرج سليمان من دارها تغدو عله في جواريها فتسجد له ويسجدن معها، وتروح عشيّة ويرحن، فتفعل مثل ذلك، ولا يعلم سليمان بشيء من أمرها أربعين صباحاً.
وبلغ الخبر آصف بن برخيّا، وكان صدّيقاً، وكان لا يُردّ من منازل سليمان أيّ وقت أراد من ليل أو نهار سواء كان سليمان حاضراً أو غائباً، فزتاه فقال: يا نبيّ الله قد كبر سني ودقّ عظمي وقد حان منّي ذهاب عمري وقد أحببت أن أقوم مقاماً أذكر فيه أنبياء الله وأثني عليهم بعلمي فيهم وأعلم الناس بعض ما يجهلون، قال: افعل، فجمع له سليمان الناس، فقام آصف خطيباً فيهم فذكر من مضي من الأنبياء وأثنى عليهم حتى انتهى الى سليمان فقال: ما كان أحلمك في صغرك، وأبعدك من كلّ ما يكره في صغرك، ثم انصرف.
فملئ سليمان غضباً، فأرسل إليه وقال له: يا آصف لمّا ذكرتني جعلت تثني عليّ في صغري وسكتّ عمّا سوى ذلك، فما الذي أحدثت في آخر أمري؟ قال: إن غير الله ليعبد في دارك أربعين يوماً في هوى امرأة، قال: (إنا لله وإنا إليه راجعون) البقرة: 156، لقد علمت أنك ما قلت إلاّ عن شيء بلغك، ودخل داره وكسر الصنم وعاقب تلك المرأة وجواريها، ثمّ أمر بثياب الطهارة فأتى بها، وهي ثياب تغزلها الأبكار اللائي لم يحضن ولم تمسّها امرأة ذات دمٍ، فلبسها وخرج الى الصحراء وفرش الرماد ثمّ أقبل تائباً إلى الله وتمعك في الرماد بثيابه تذلّلاً لله تعالى وتضرعاً، وبكى واستغفر يومه ذلك ثم عاد الى داره.
وكانت أمّ ولد له لا يثق إلا بها يسلّم خاتمه إليها، وكان لا ينزعه إلا عند دخول الخلاء، وإذا أراد أن يصيب امرأة فيسلمه إليها حتى يتطهّر، وكان ملكه في خاتمه، فدخل في بعض تلك الأيام الخلاء وسلم خاتمه إليها، فأتاها شيطان اسمه صخر الجّنّي في صورة سليمان فأخذ الخاتم وخرج إلى كرسي سليمان، وهو في صورة سليمان، فجلس عليه، وعكفت عليه الإنس والجن والطير، وخرج سليمان وقد تغيّرت حاله وهيذته، فقال: خاتمي فقالت؛ ومن أنت؟ قال: أنا سليمان، قالت: كذبت لست بسليمان قد جاء سليمان وأخذ خاتمه مني وهو جالس على سريره فعرف سليمان خطيئته فخرج وجعل يقول لبني اسرائيل: أنا سليمان، فيحثون عليه التراب، فلمّا رأى ذلك قصد البحر وجعل ينقل سمك الصيادين ويعطونه كل يوم سمكتين يبيع إحداهما بخبز ويأكل الأخرى، فبقي كذلك أربعين يوماً.
ثمّ إنّ آصف وعظماء بني اسرائيل أنكروا حكم الشيطان المتشبّه بسليمان، فقال آصف: يا بني اسرائيل هل رأيتم من اختلاف حكم سليمان ما رأيت؟ قالوا: نعم، قال: أمهلوني حتى أدخل على نسائه وأسألهنّ هل أنكرن ما أنكرنا منه، فدخل عليهنّ وسألهنّ، فذكرن أشدّ مما عنده، فقال: (إنا لله وإنا إليه راجعون)، (إن هذا لهو البلاء المبين) الصافات: 106.
ثمّ خرج إلى بني اسرائيل فأخبرهم، فلما رأى الشيطان أنهم قد علموا به طار من مجلسه فمرّ بالبحر فألقى الخاتم فيه، فبلعته سمكة واصطادها صيّاد وحمل له سليمان يومه ذلك فأعطاه سمكتين، تلك السمكة إحداهما، فأخذها فشقّها ليصلحها ويأكلها فرأى خاتمه في جوفها، فأخذه وجعله في إصبعه وخرّ لله ساجداً، وعكفت عليه الإنس والجنّ والطير وأقبل عليه الناس ورجع إلى ملكه وأظهر التوبة من ذنبه وبث الشياطين في إحضار صخر الذي أخذ الخاتم، فأحضروه، فنقب له صخرة وجعله فيها وسدّ النقب بالحديد والرصاص وألقاه في البحر.
وكان مقامه في الملك أربعين يوماً، بمقدار عبادة الصنم في دار سليمان.
وقيل: كان السبب في ذهاب ملكه أنّ امرأة له كانت أبرّ نسائه عنده تسمّى جرادة ولا يأتمن على خاتمه سواها، فقالت له: إنّ أخي بينه وبين فلان حكومة وأنا أحبّ أن تقضي له، فقال: أفعل، ولم يفعل، فابتُلي، وأعطاها خاتمه ودخل الخلاء، فخرج الشيطان في صورته فأخذه، وخرج سليمان بعده فطلب الخاتم فقالت: ألم تأخذه؟ قال: لا، وخرج من مكانه تائهاً وبقي الشيطان أربعين يوماً يحكم بين النّاس، ففطنوا له وأحدقوا به ونشروا التوراة فقرأوها، فطار من بين أيديهم وألقى الخاتم في البحر، فابتعله حوت، ثمّ إن سليمان قصد صياداً وهو جائع فاستطعمه وقال: أنا سليمان، فكذبه وضربه فشجّه، فجعل يغسل الدّم، فلام الصيادون صاحبهم وأعطوه سمكتين إحداهما التي ابتلعت الخاتم، فشقّ بطنها وأخذ الخاتم، فردّ الله إليه ملكه، فاعتذروا إليه، فقال: لا أحمدكم على عذركم ولا ألومكم على ما كان منكم.
وسخر الله له الجن والشياطين والريح، ولم يكن سخّرها له قبل ذلك، وهو أشبه بظاهر القرآن، وهو قوله تعالى: (قال رب اغفر لي وهب لي ملكاً لا ينبغي لأحد من بعدي إنك أنت الوهاب، فسخرنا له الريح تجري بأمره رخاءً حيث أصاب والشياطين كلّ بناءٍ وغواص وآخرين مقرنين في الأصفاد) ص:37.
وقيل في سب زوال ملكه غير ذلك، والله أعلم.

ذكر وفاة سليمان
لما ردّ الله إلى سليمان الملك لبث فيه مطاعاً والجنّ تعمل له (ما يشاء من محاريب وتماثيل وجفان كالجواب وقدور راسيات) سبأ: 13 وغير ذلك ويعذّب من الشياطين من شاء ويطلب من شاء، حتى إذا دنا أجله وكان عادته إذا صلى كل يوم رأى شجرة نابتة بين يديه، فيقول: ما اسمك؟ فتقول: كذا، فيقول: لأيّ شيء أنت؟ فإن كانت لغرس غرست وإن كانت لدواء كتبت، فبينما هو يصلّي ذات يوم إذ رأى شجرة بين يديه فقال لها: ما اسمك؟ فقالت: الخرنوبة، فقال لها: لأيّ شيء أنتِ؟ قالت: لخراب هذا البيت، يعني بيت المقدس، فقال سليمان: ما كان الله ليخرّبه وأنا حيّ، أنت التي على وجهك هلاكي وخراب البيت وقلعها، ثم قال: اللهم عم على الجنّ موتي حتى يعلم النّاس أن الجنّ لا يعلمون الغيب.
وكان سليمان يتجرّد للعبادة في بيت المقدس السنة والسنتين والشهروالشهرين وأقلّ وأكثر، يدخل معه طعامه وشرابه، فأدخله في المرّة التي توفي فيها، فبينما هو قائم يصلي متوكئاً على عصاه أدركه أجله فمات ولا تعلم به الشياطين ولا الجن، وهم في ذلك يعملون خوفاً منه، فأكلت الأرضة عصاه فانكسرت فسقط، فعلموا أنه قد مات، وعلم الناس أنّ الجن لا يعلمون الغيب ولو علموا (الغيب ما لبثوا في العذاب المهين) سبأ: 14 ومقاساة الأعمال الشاقة.
ولما سقط أراد بنو اسرائيل أن يعلموا منذ كم مات، فوضعوا الأرضة على العصا يوماً وليلة فأكلت منها، فحسبوا بنسبته فكان أكل تلك العصا في سنة، ثمّ إن الشياطين قالوا للأرضة: لو كنت تأكلين الطعام لأتيناك بأطيب الطعام، ولو كنت تشربين الشراب لأتيناك بأطيب الشراب، ولكنّا سننقل لك الماء والطين، فهم ينقلون إليها ذلك حيث كانت، ألم تر إلى الطين يكون في وسط الخشبة؟ فهو ما ينقلونه لها.
قيل: إن الجن والشياطين شكوا ما يحلقهم من التعب والنصب إلى بعض أولي التجربة منهم، وقيل: كان إبليس، فقال لهم: ألستم تنصرفون بأحمال وتعودون بغير أحمال؟ قالوا: بلى، قال: فلكم في كلّ ذلك راحة، فحملت الريح الكلام فألقته في أذن سليمان، فأمر الموكّلين بهم أنهم إذا جاءوا بالأحمال والآلات التي يبنى بها إلى موضع البناءوالعمل يحملهم من هناك في عودهم ما يلقونه من المواضع التي فيها الأعمال ليكون أشقّ عليهم وأسرع في العمل، فاجتازوا بذلك الذي شكوا إليه حالهم فأعلموه حالهم، فقال لهم: انتظروا الفرج فإنّ الأمور إذا تناهت تغيّرت، فلم تطل مدّة سليمان بعد ذلك حتى مات؛ وكان مدّة عمره ثلاثاً وخسمين سنة، وملكه أربعين سنة.

از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com





 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

امیر المؤمنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه گفت: هر کس قبل از آگاهی از دین تجارت کرد به راستی که در رباخواری افتاده، باز در آن افتاده و باز در آن افتاده ‌است ( بستان العارفین ص 250)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 11633
دیروز : 3293
بازدید کل: 8246978

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010