Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 

رسول الله صلي الله عليه وسلم فرمود:
«الْيَسيرُ مِنَ الرِّياءِ شِرْكٌ، وَمَنْ عادَى أَوْلِياءَ الله فَقَدْ بارَزَ الله بِالْمُحارَبَةِ إِنَّ الله يُحِبُّ الأَبْرارَ الأَتْقِياءِ الأَخْفِياءِ الَّذِينَ إِنْ غابُوا لَمْ يُفْتَقَدُوا، وَإِنْ حَضَرُوا لَمْ يُعْرَفُوا، قُلُوبُهُمْ مَصَابِيحُ الْهُدَى، يَخْرُجُونَ مِنْ كُلِّ غَبْراءَ مُظْلِمَةٍ».
ریاء کمش هم شرک است، و هر کس با دوستان خدا دشمنی کند با خدا ابراز جنگ کرده است، همانا خداوند نیکوکاران پرهیزگار پنهانکار را دوست دارد، کسانی که وقتی غائب شوند ناپدید نمی‌گردند، و وقتی در میان ما باشند ناشناخته‌اند. قلب‌های آنان چراغ‌های هدایتی است که از (فضاهای) غبارآلود تاریک بیرون می‌آیند (و می‌درخشند).
مستدرک حاکم 1/44 حدیث (4)، و 3/303 حديث (5182)، 4/364 حديث (7933)، وسنن ابن ماجه 2/1320 حديث (3989)، وسه معجم طبرانی، ومسند شهاب و غیره.

 

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>قصص قرآن>ایوب علیه السلام

شماره مقاله : 10238              تعداد مشاهده : 328             تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390

داستان ايوب عليه السلام‏
ايوب مردى اهل روم، از فرزندان عيص بود.
او ايوب بن موص بن رازج بن عيص (يا- به گفته برخى- موص بن روعيل بن عيص) بن اسحاق بن ابراهيم است.
همسر او كسى بود كه دستور داده شد تا ليا، دختر يعقوب بن اسحاق، او را با دسته‏اى از تركه بزند.
و نيز گفته شده است كه زن او رحمة، دختر افراهيم بن يوسف بود.
مادر ايوب هم از فرزندان لوط بود.
كيش او يكتاپرستى و سر و سامان دادن به كار مردم بود و هنگامى كه چيزى از خداوند مى‏خواست، نخست به سجده مى‏افتاد آنگاه نياز خويش را بر زبان مى‏آورد.
سرگذشت او و سبب آسيبى كه بدو رسيد اين بود كه ابليس شنيد وقتى ايوب خدا را ياد مى‏كند، فرشتگان بدو پاسخ مى‏گويند و بر او درود مى‏فرستند.
از اين رو دچار رشك شد و از خدا درخواست كرد كه او را به ايوب چيره سازد تا ايوب را بفريبد و از يكتاپرستى باز دارد.
خدا ابليس را تنها به دارائى ايوب چيره ساخت.
ابليس نيز براى گمراه ساختن ايوب همه عفريت‏هاى بزرگى را كه يار و ياورش بودند گرد آورد.
سراسر البثنيه- از توابع دمشق- با آنچه داشت، از آن ايوب بود.
در آنجا هزار گوسپند داشت كه چوپانانى به نگهدارى آنها مى‏پرداختند. همچنين پانصد گاو نر داشت.
پانصد غلام داشت كه ازو پيروى مى‏كردند و هر غلامى نيز همسر و فرزندان و دارائى داشت.
براى حمل آلات كشاورزى كه به گاوان نر بسته مى‏شد، خرهاى نر و ماده‏اى وجود داشتند و اين خرها نيز داراى كره‏هائى بودند.
اينها و چيزهائى بيش از اينها ثروت ايوب را تشكيل مى‏دادند.
ابليس، همينكه دستياران خود را گرد آورد، به آنها گفت:
«مرا از هر چه توانائى و دانائى داريد، آگاه سازيد چون مى‏خواهم به يارى شما بر دارائى ايوب دست يابم.» هر يك از آن اهريمنان درين باره سخنى گفتند.
ابليس آنان را دستورهائى داد و به سوى ايوب فرستاد.
آنها همه دارائى ايوب را نابود ساختند در حاليكه ايوب همچنان خداى را سپاس مى‏گفت و از كوشش در بندگى و پرستش خداوند روى نمى‏گرداند. براى آنچه خدا بدو بخشيده بود شكر مى‏كرد و در برابر آسيب‏هائى كه به وى رسيده بود شكيبائى مى‏ورزيد.
ابليس، هنگامى كه شكر و شكيبائى ايوب را ديد و به‏ استوارى او در خداپرستى پى برد، از خدا خواست تا او را به فرزندان ايوب چيره سازد.
خداوند نيز براى آزمايش ايوب، ابليس را به فرزندان وى چيرگى بخشيد. ولى او را به پيكر و خرد و دل و جان ايوب چيره نساخت.
ابليس همه فرزندان او را نابود كرد. بعد به صورت آموزگارى درآمد كه به فرزندان وى حكمت مى‏آموخت.
بدين شكل، با چهره‏اى ماتمزده و پريشان پيش ايوب رفت و خبر مرگ فرزندانش را داد و كارى كرد كه ايوب بيتاب شود.
ايوب دلش سوخت و ديده‏اش به گريه افتاد و در اين ماتم مشتى خاك از زمين برگرفت و به سر خود ريخت.
ابليس ازين پيروزى خود شادمان شد.
بعد هنگامى كه ايوب از بيتابى و ناشكيبائى خويش پشيمان گرديد و به پرستش خداوند كوشيد و توبه كرد و از خدا خواست كه او را ببخشد، فرشتگانى كه نگهبان او بودند- پيش از ابليس- به درگاه خداوند رفتند و توبه او را به پيشگاه الهى تقديم كردند.
ابليس همينكه ديد ايوب باز هم از بندگى و ستايش پروردگار خود برنگشته و در برابر آسيب‏هائى كه ديده شكيبائى مى‏كند، از خداى بزرگ خواست تا او را بر پيكر ايوب چيره سازد.
خدا درخواست ابليس را پذيرفت و او را بر سراپاى پيكر ايوب چيرگى بخشيد، جز بر زبان و دل و خرد او. چون بر اينها ابليس را مسلط نكرده بود.
ابليس پيش ايوب كه در حال سجده بود، رفت و بادى در سوراخ او دميد كه از گرمى آن پيكرش بسوخت و كارش به جائى رسيد كه گوشت تنش از هم پاشيد و پيكرش پر از كرم شد. و اگر كرمى از تنش مى‏افتاد، آن را برمى‏داشت و بر جانش مى‏گذاشت و مى‏گفت: «از روزى خدا بخور!» همچنين گرفتار جذام شد.
از اين بدتر آن كه به تنش دمل‏هائى بيرون مى‏زد به بزرگى پستان زن. بعد مى‏تركيد و مى‏گنديد تا جائى كه هيچ كس ياراى تحمل بوى گند او را نداشت.
از اين رو مردم آن قريه، او را به سوى زباله دانى كه در بيرون قريه بود، راندند تا كسى بدو نزديك نشود.
تنها همسرش پيش او مى‏رفت كه او نيز درباره آنچه شايسته وى بود، با وى اختلاف داشت.
بدين گونه، ايوب هفت سال در آن زباله‏دان ماند.
درين مدت هرگز از خدا نمى‏خواست كه آن بلا را از او بگرداند با اين كه در سراسر روى زمين هيچ كس پيش خداوند، گرامى‏تر از او نبود.
و نيز گفته شده است:
سبب آسيبى كه به ايوب رسيد آن بود كه سرزمين شام دچار خشكسالى شد. از اين رو فرعون مصر براى ايوب پيام فرستاد كه:
«اگر پيش ما بيائى، از خشكسالى رها خواهى شد و درين جا گشايشى خواهى يافت.» ايوب نيز با خانواده و كسان و چارپايان و گله‏هاى گاو و گوسپند خود رهسپار مصر شد.
فرعون نيز زمين‏هائى را براى كشت و زرع و بهره‏بردارى‏ در اختيارش گذاشت.
بعد، روزى شعيب پيغمبر داخل بارگاه فرعون شد و به او گفت:
«اى فرعون! آيا نمى‏ترسى از اين كه خدا بر تو خشم آورد و چنان سخت گيرد كه به خاطر خشم او اهل آسمان و زمين و درياها و كوه‏ها نيز نسبت به تو خشمناك شوند؟» در تمام مدتى كه شعيب فرعون را از خشم خدا مى‏ترساند و مى‏كوشيد كه او را به راه راست هدايت كند، ايوب خاموش بود و هيچ حرفى نمى‏زد.
هنگامى كه اين دو تن- يعنى شعيب و ايوب- از بارگاه فرعون بيرون رفتند، خداوند به ايوب وحى فرستاد و فرمود:
«اى ايوب! تو از اندرز دادن به فرعون خوددارى كردى و از همزبانى با شعيب خاموش ماندى تنها براى اين كه فرعون ترا در سرزمين خويش پذيرفته بود. پس اكنون كه چنين است آماده بلا باش!» ايوب عرض كرد:
«آيا من كسى نبودم كه يتيم را سرپرستى مى‏كردم و غريب را پناه مى‏دادم و گرسنه را سير مى‏كردم و زن شوهر مرده را روزى مى‏رساندم؟» در اين هنگام ابرى بر آسمان پديد آمد كه از آن ده هزار بانگ رعد و برق شنيده مى‏شد كه مى‏گفتند:
«اى ايوب، اين كارها را چه كسى كرد؟» ايوب- كه به لغزش خود پى برد- خاك از زمين برگرفت و به سر ريخت و عرض كرد:
«پروردگارا، همه اين كارها را تو كردى.»
خداوند به او وحى فرستاد و فرمود:
«آماده بلا باش!» ايوب پرسيد:
«پس دين من چه مى‏شود؟» خداوند فرمود:
«دين تو محفوظ خواهد ماند و آن را به تو خواهم داد.» ايوب گفت:
«درين صورت، از آسيب‏هاى ديگر پروائى ندارم.» همچنين براى ابتلاء و آزمايش ايوب سبب ديگرى نيز ذكر كرده‏اند كه نزديك است به آنچه ما شرح داديم.
بارى، هنگامى كه خداوند ايوب را دچار گزند و آسيب ساخت و بلاى او را تشديد كرد، همسرش بدو گفت:
«تو مردى هستى كه خداوند نياز تو را برآورده مى‏سازد.
از خدا بخواه كه بيمارى تو را بهبود بخشد.» ايوب پاسخ داد:
«ما هفتاد سال در ناز و نعمت و آسايش به سر برده‏ايم.
بنابر اين هفتاد سال نيز بايد در اين بلا بردبارى و شكيبائى كنيم.
اگر خدا مرا از اين بيمارى بهبود بخشد، به همان خدا سوگند كه تو را يكصد تازيانه خواهم زد.» و نيز گفته شده است:
سوگندى كه ايوب درباره تازيانه زدن زن خود ياد كرد، سببش اين بود كه ابليس به نزد همسر او پديدار شد و از او پرسيد:
«براى چه اين همه گزند و آسيب به شما رسيده است؟» پاسخ داد:
«براى اين كه خداوند مى‏خواست.»
ابليس گفت:
«برخورد من و تو هم به خواست خداست. پس به دنبال من بيا!» همسر ايوب به دنبال او روانه شد.
ابليس او را به دره‏اى برد و در آنجا همه دارائى ايوب را كه تلف شده بود، نشانش داد و گفت:
«به من سجده كن تا تمام اين دارائى را به شما برگردانم.» همسر ايوب پاسخ داد:
«من شوهرى دارم كه بايد از او اجازه بگيرم.» هنگامى كه پيش ايوب رفت و اين خبر را بدو داد، ايوب گفت:
«آيا نمى‏دانى كه آن مرد شيطان است؟ يقين بدان كه اگر من از اين بيمارى بهبود يابم، تو را صد تازيانه خواهم زد.» بعد، همسر خود را از نزد خويش راند و به او گفت:
«خوردنى و آشاميدنى تو بر من حرام است. ديگر از هر چه برايم بياورى هرگز نخواهم چشيد. از پيشم دور شو كه ديگر نمى‏خواهم تو را ببينم.» ايوب هنگامى كه ديد زن خود را رانده و ديگر نه خوردنى و آشاميدنى دارد و نه دوست و همدمى، به درگاه خداوند سجده كرد و گفت:
«پروردگارا! أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ 21: 83 (مرا گزندى رسيد- ولى باكى نيست- چون تو مهربان‏ترين مهربانانى).
اين سخن را مكرر كرد تا هنگامى كه بدو گفته شد:
«از سجده سر بردار كه رحمت خداوند شامل حال تو شده است. ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ 38: 42 [1] (پاى بر زمين بزن و در اين چشمه آب سرد كه از زير پاى تو بيرون مى‏آيد شست و شو كن و از آن بيا شام تا از درد و رنج رهائى يابى).
آنگاه خداوند چهره و اندام او را به همان درستى كه نخست بود، بدو باز گرداند.
اما همسر ايوب هنگامى كه از پيش او رانده شد با خود گفت:
«چگونه من اين مرد را تنها بگذارم چون هيچ كس پيش او نيست. و او از گرسنگى مى‏ميرد و درندگان او را مى‏خورند؟» در پى اين انديشه به نزد شوهر خويش بازگشت و ايوب را در حالى ديد كه به كلى بهبود يافته و چنان دگرگون شده بود كه او نتوانست وى را بشناسد. از اين رو دچار شگفتى شد چون روزگارى دراز مى‏گذشت كه شوهر خود را بدان حال نديده بود.
از اين رو پيش وى رفت و پرسيد:
«اى بنده خدا، آيا مردى را كه در اين جا بيمار افتاده بود، نديدى؟» 
ايوب پرسيد:
«اگر او را ببينى، مى‏شناسى؟» 
جواب داد:
«آرى.» 
گفت:
«پس آن مرد منم.» بدين گونه آن زن همسر خويش را شناخت.
و نيز گفته شده است:
ايوب تنها هنگامى گفت: «پروردگار به من گزندى رسيد»، كه كرم به زبان و قلب او رسيد. و او ترسيد كرم‏هائى كه به تنش افتاده‏اند زبان و دلش را نيز از ميان ببرند و او از ذكر خداى بزرگ و فكر درباره او باز ماند.
خداوند خانواده ايوب و همانند آنچه را كه از دستش رفته بود بدو باز پس داد.
برخى همه گفته‏اند كه عين آنها را بدو برگرداند.
همچنين گفته شده است:
خداوند به ايوب، همسر او و جوانى او را باز داد. و همسرش براى او بيست و شش پسر آورد.
خداوند، همچنين فرشته‏اى را پيش ايوب فرستاد كه بدو گفت:
«اى ايوب، خداوند تو را به خاطر صبر و شكيبى كه در اين بلا نشان دادى، سلام مى‏فرستد. اكنون برخيز و به سوى خرمنگاه خويش برو، و فراوانى محصول خود را ببين.» ايوب به سوى خرمنگاه خود از خانه بيرون رفت.
درين هنگام خدا ابرى را برانگيخت كه ملخى از طلا فرود افكند. ايوب كه ملخ را در هوا پران ديد، او را دنبال كرد و در پى‏اش رفت تا ملخ را به خرمنگاه خود رساند و در آن جا جاى داد.
فرشته كه چنين ديد بدو گفت:
«مگر آنچه در داخل اين خرمنگاه برايت انباشته شده‏ سيرت نمى‏كند كه به آنچه در خارج هم هست چشم دوخته‏اى؟» در پاسخ گفت:
«اين بركت هم از بركات خداى من است و من از آن سير نمى‏شوم.» ايوب، پس از اين كه آن آسيب‏ها ازو برداشته شد، هفتاد سال بزيست.
هنگامى كه بهبود يافت خداوند بدو فرمان بداد تا يك چوب خوشه خرما را كه صد شاخه داشته باشد برگيرد و با آن همسر خويش را بزند تا از قيد سوگندى كه ياد كرده، رهائى يابد.
ايوب نيز چنين كرد.
اين گفته ايوب كه: «پروردگارا! به من گزندى رسيد.» دعاست و شكوه نيست. دليلش هم قول خداى بزرگ است كه فرمود فَاسْتَجَبْنا لَهُ 21: 76 (ما دعاى او را مستجاب كرديم).
يكى از دعاهاى ايوب اين بود كه:
«به خدا پناه مى‏برم از گزند همسايه‏اى كه مرا به ديده‏اى مى‏نگرد كه اگر خوبى در من ببيند پنهان مى‏كند و اگر بدى ببيند بر زبان مى‏آورد.» و گفته شده است:
سبب دعاى مذكور اين بود كه سه تن از كيش او پيروى مى‏كردند. يكى از آنان يلدد، ديگرى اليفر و سومى صافر ناميده مى‏شد. (در تورات، سفر ايوب، آيه يازدهم از فصل دوم، نام آن سه تن چنين آمده است: اولى بلدد الشوخى، دومى اليفاز اليتمانى، سومى صوفر النعمانى).
«اين سه تن پيش ايوب رفتند كه گرفتار آن بلا بود. به حال او سخت گريستند و گفتند:
«بى‏گمان تو گناهى كرده‏اى كه هيچ كس نكرده است.
بهمين جهت از اين شكنجه رهائى نيافته‏اى.» درين باره گفت و گو ميانشان بسيار شد تا جوانى كه همراهشان بود، سخنى عليه آنان بر زبان راند و گفت:
«شما درين سخنگوئى بهترين سخن، و درين سگالش نيك- ترين انديشه و درين كار نيكوترين راه را فرو گذاشتيد. (يعنى به جاى اين كه به روى خوب مسئله بنگريد به روى بد آن نگاه كرديد.) اين ايوب بيش از آن حق به گردن شما دارد، و بالاتر از كسى است كه شما مى‏پنداريد و او را وصف مى‏كنيد. هيچ مى‏دانيد كه حق چه كسى را ضايع مى‏كنيد و حرمت چه كسى را از ميان مى‏بريد و اين مرد كه ازو خرده مى‏گيريد كيست؟ آيا نمى‏دانيد كه ايوب پيامبر خدا و بهترين بنده برگزيده او در روزگار شماست؟ بعد هم شما ندانسته‏ايد و خدا هم شما را آگاه نساخته كه او به مال و جسم و جان ايوب خشم گرفته ولى از آن ارجمندى كه به او و همه بندگان خود عطا كرده چيزى نكاسته است. ايوب هم در سراسر مدتى كه شما همنشين وى بوده‏ايد جز در راه راستى و درستى گام برنداشته است. گمان مى‏بريد آسيب و گزندى كه به او رسيده، از ارزش او در پيش شما مى‏كاهد و و پايه او را در ميان شما پست مى‏كند. ولى مى‏دانيد كه خداوند پيامبران و خداپرستان راستين و شهيدان و نيكوكاران را بدين- گونه بلاها گرفتار مى‏سازد كه آنان را بيازمايد. آسيبى كه به چنين بزرگانى مى‏رسد نشانه خشم خداوند نسبت به ايشان يا دليل غفلت ايشان از پرستش خداوند نيست، بلكه نشانه لطف خداوند درباره‏ آنان و بزرگوارى و برگزيدگى آنان است.» آن جوان از اين گونه سخنان بسيار به ميان آورد.
بعد به آنان گفت:
«بى‏گمان در بزرگى و شكوه خداوند و يادآورى مرگ اثرى است كه زبان‏هاى شما را مى‏بندد و دلهاى شما را مى‏شكند و جاى چون و چرا براى شما باقى نمى‏گذارد. درين صورت نمى‏دانيد كه خداوند بندگانى دارد كه از بيم او زبانشان از گفتار خاموش مى‏ماند بى‏اين كه زبون يا لال و گنگ باشند؟ در ميان آنها سخندانان و خردمندان و دانايان و آگاهان از ذات پروردگار و آيات او هستند. ولى همينكه به ياد بزرگى خداوند مى‏افتند دلهاى ايشان مى‏شكند و زبان‏هاى ايران بسته مى‏شود و روياها و خردها و انديشه‏هاى ايشان، در نتيجه ترس از خداوند و هيبت او، آشفته مى‏گردد و از خود بى‏خود مى‏شوند و هنگامى كه به خود مى‏آيند، با انجام كارهاى نيك به سوى خدا مى‏روند. خود را از بدان مى‏شمارند در حاليكه از نيكان هستند و خود را از گنهكاران مى‏پندارند با اينكه از پاكانند. در پيشگاه خداوند عبادت بسيار را به چيزى نمى‏شمارند و به عبادت كم خرسند نمى‏شوند و در برابر پروردگار به كارهاى نيك خود نمى‏بالند، بلكه هر جا به آنان برسيد مى‏بينيد از ياد بزرگى و خشم خدا بيمناك و آشفته و سرگردانند.» ايوب همينكه سخن او را شنيد گفت:
«خداوند با مهربانى، نهال فرزانگى را در دل خرد و بزرگ مى‏كارد. اين نهال هنگامى كه در دل كاشته شد بر زبان آشكار مى‏گردد. فرزانگى بسته به سالمندى و پيرى و آزمودگى و جهانديدگى نيست. بنده‏اى كه خداى بزرگ، او را از كودكى‏ فرزانگى بخشيده، هرگز در چشم بزرگان كوچك نمى‏شود و پايه‏اش در نزد فرمانروايان، پست نمى‏گردد.» ايوب بعد روى بدان سه تن كرد و گفت:
«شما ترسيديد پيش از آن كه ترسانيده شويد و گريستيد پيش از آن كه ضربتى ببينيد، پس چه مى‏كرديد اگر به شما مى‏گفتم براى من از دارائى خويش صدقه‏اى بدهيد شايد خداوند مرا رهائى بخشد يا قربانى بكنيد شايد خداوند بپذيرد و از من خرسند گردد؟
شما را غرور دچار خود بينى ساخته و گمان مى‏بريد اين تندرستى و سلامتى كه داريد بواسطه نيكى و احسانى است كه مى‏كنيد. از اين رو گمراه شده‏ايد و به خود مى‏باليد.
اگر از روى راستى و دوستى ميان خود و پروردگار خود نگاهى مى‏افكنديد، بى‏گمان پى مى‏برديد كه عيب‏هائى داريد و خداوند با تندرستى و آسايشى كه به شما بخشيده، آن عيوب را پوشانيده است.
من پيش ازين، كسى بودم كه بزرگان، مرا گرامى مى‏داشتند و سخنانم را به گوش جان مى‏شنيدند. از آنچه داشتم صرف كار نيك مى‏كردم و با دشمن خويش نيز به دادگرى مى‏پرداختم.
با اين وصف، امروز به چنين حالى دچار شده‏ام.
با شما ديگرى نه نظرى دارم و نه سخنى مى‏گويم زيرا ديدار و گفتار با شما از آسيبى كه اكنون به من رسيده، دشوارتر است.» سپس از ايشان روى گرداند و به درگاه پروردگار خويش روى آورد و از او پناه خواست و به زارى پرداخت و عرض كرد:
«پروردگارا! براى چه مرا آفريدى؟ اگر از من بيزار بودى، ايكاش مرا نمى‏آفريدى. اى كاش من زن حائضه‏اى بودم‏ ولى كسى از ديدنم بيزار نبود. و اى كاش مى‏دانستم چه گناهى كرده‏ام كه تو روى مرحمت خود را از من برتافته‏اى.
اگر مرا از جهان مى‏بردى، مرگ براى من ازين زندگى نيكوتر بود. آيا اين من نبودم كه غريب را در سراى خود جاى مى‏دادم و تنگدست را قرار و آرام مى‏بخشيدم و يتيم را سرپرستى و زن شوهر مرده را نگهدارى مى‏كردم؟
خدايا، من بنده‏اى خوار و خاكسار هستم. اگر نيكى كرده‏ام به يارى و خواست تو بوده و اگر بدى كرده‏ام، كيفر گناهانم به دست تست! مرا در معرض بلا قرار دادى و گزند و آسيبى به من رسيد كه اگر اين بار گران بر دوش كوه نهاده مى‏شد از تحملش در مى‏ماند و از پاى در مى‏آمد. من با اين ناتوانى چگونه در زير اين بار پايدارى كنم؟
دارائى من از دستم رفت تا جائى كه دست نياز به سوى اين و آن دراز كردم. اكنون هر كس كه لقمه‏اى به من مى‏خوراند، منت‏ها بر سرم مى‏گذارد و مرا نكوهش‏ها مى‏كند! فرزندانم همه نابود شدند و اگر يكى از آنان زنده مانده بود، امروز مرا يارى مى‏كرد.
خانواده من از من رميدند و خويشاوندانم از من بريدند.
آشنايانم از من بيزار شدند و دوستانم از من برگشتند. هر حقى كه داشتم پايمال شد و هر كار نيكى كه كرده بودم از يادها رفت.
دادخواهى مى‏كنم ولى به دادم نمى‏رسند. پوزش مى‏خواهم ولى پوزش مرا نمى‏پذيرند. بنده خود را فرا مى‏خوانم ولى پاسخم نمى‏دهد. در پيش كسان خود زارى مى‏كنم ولى به حالم رحمت نمى‏آورند. اين خواست تست كه من آزار بينم و اين فرمان‏ تست كه من بيمار مانم.
اى كاش خداى من اين ترس و بيم را از دل من برمى‏گرفت و زبان مرا آزاد مى‏ساخت به اندازه‏اى كه بتوانم سخن بگويم.
و اى كاش هر بنده‏اى حق داشت كه درباره خويش با سرور خود به چون و چرا پردازد و بهبود حال خود را از او بخواهد. درين صورت، من اميدوار مى‏شدم كه خداوند مرا از اين بيمارى و گرفتارى رهائى بخشد. ولى آن كه مرا در افكنده و پست ساخته، بسى برتر و بلندتر از من است چنان كه او مرا مى‏بيند ولى من او را نمى‏بينم. او فرياد مرا مى‏شنود ولى من نداى او را نمى‏شنوم.
نه به من نگاه لطف مى‏افكند تا به حالم رحمت آورد، و نه به من نزديك مى‏شود تا درباره بى‏گناهى خويش سخن گويم و از خود دفاع كنم.» همينكه ايوب اين سخنان را گفت، ابرى در آسمان سايه افكند و از آن اين ندا به گوش رسيد:
اى ايوب! خداوند مى‏فرمايد:
«من به تو نزديكم و هميشه نزديك بوده‏ام. پس برهان خود را بياور و درباره بى‏گناهى خويش سخن بگو. و در جاى يك گردنكش بايست زيرا شايسته نيست كه با من چون و چرا كند جز كسى كه گردنكش و خودپسند باشد.
تو گوئى مى‏خواهى شير را با ريسمان ببندى و اژدها را افسار بزنى و پيمانه‏اى از نور را بسنجى و مثقالى از باد را وزن كنى و پوشه‏اى بر خورشيد بپيچى و روز گذشته را برگردانى.
نيكى‏هائى كه تو كرده‏اى كارى بوده كه از دست خود تو با چنين توانائى اندكى كه دارى برنمى‏آمده است. (يعنى: اين يارى من بوده كه تو را توفيق نيكو كارى بخشيده است.)
اكنون مى‏خواهى با اين ناتوانى با من به چون و چرا پردازى يا با اين زبونى با من درافتى يا با ياوه‏هاى خود براى من دليل آورى! روزى كه من زمين را آفريدم تو در كجا بودى؟ آيا مى‏دانستى كه اين زمين چه قدرتى دارد؟ كجا بودى روزى كه من اين آسمان را مانند سقفى به هوا برافراشتم كه براى نگهدارى آن نه بندهايى لازم است نه پايه‏هائى؟ آيا فرزانگى و خرد تو به اندازه‏اى هست كه روشنائى آسمان را به جريان اندازد و اخترانش را به گردش درآورد يا به فرمان تو روز و شبش در پى هم آيند؟» ندائى كه از ميان آن ابر به گوش مى‏رسيد، از آفريده‏هاى خداوند، بسيار ياد كرد.
ايوب كه اين سخنان شنيد، گفت:
«پروردگارا! من درين كار كوتاهى كردم! اى كاش زمين دهان باز مى‏كرد و مرا فرو مى‏برد و من سخنى نمى‏گفتم كه تو را به خشم آورد. خدايا، گزندها را بر من گرد آور. من مى‏دانم كه آنچه فرمودى، آفريده دست قدرت و تدبير حكمت تست. هيچ چيزى تو را از آنچه مى‏خواهى باز نمى‏دارد و هيچ پوشيده‏اى، از ديده تو پنهان نيست. آنچه را كه در دل‏ها نهان است تو مى‏دانى و درباره گزند و آسيبى كه به من رسيده چيزى مى‏دانستى كه من نمى‏دانستم. از خشم و چيرگى تو چيزهائى شنيده بودم ولى اكنون به چشم مى‏بينم.
من هر سخنى كه گفتم تنها براى اين بود كه پوزش مرا بپذيرى، و تو خاموش ماندى تنها براى اين كه درباره من مهربانى كنى. اكنون به يقين من دست بر دهان گذاشته و زبان خود را بسته‏ و چهره خويش بر زمين نهاده و روى خود بر خاك ماليده‏ام و ديگر سخنى نمى‏گويم كه آن را ناروا شمارى.» آنگاه به دعا پرداخت.
در اين هنگام خداوند فرمود:
«اى ايوب! فرمان من درباره تو روا شد و مهربانى من بر خشم من پيشى گرفت. تو را بخشيدم و آمرزيدم و خانواده تو و دارائى تو را به تو برگرداندم. همانند آنها را نيز با آنها به تو دادم كه براى بازماندگان خويش نشانه و درس عبرتى شوى تا هنگامى كه آسيب و ماتمى مى‏بينند، از بردباران باشند.
اكنون ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ. 38: 42 پاى بر زمين بزن و درين چشمه آب سرد كه از زمين بيرون مى‏آيد، شست و شو كن و از آن بياشام تا بيمارى تو بهبود پذيرد و از درد و رنج رهائى يابى. به ياران خود نيز نزديك شو و از من بخواه تا از گناهشان درگذرم چون رفتارشان درباره تو مانند نافرمانى درباره من بود.» ايوب پاى خويش را بر زمين كوفت و چشمه آبى از زير پايش جوشيد كه در آن شست و شو كرد و خداوند آن بلا را از او برداشت.
آنگاه بيرون رفت و نشست و همسرش به نزدش رفت و سراغش را گرفت.
ايوب پرسيد:
«آيا او را مى‏شناسى؟» پاسخ داد:
«آرى. چگونه ممكن است او را نشناسم!» ايوب لبخندى زد و زن از خنده شوهرش وى را شناخت و در آغوش گرفت و از او دور نشد تا همه دارائى و فرزندانى را كه داشتند، باز يافتند.
من سرگذشت ايوب را تنها از اين رو پيش از يوسف و داستان او شرح دادم كه برخى از رويدادهاى زندگانى او مى‏رساند كه او پيامبرى بوده كه در روزگار يعقوب مى‏زيسته است.
گفته شده است كه ايوب نود و سه سال زندگانى كرد و در هنگام مرگ، كار خود را به پسر خويش- حومل (يا حوصل)- سپرد و او را جانشين خويش ساخت.
همچنين گفته‏اند كه:
خداوند، پس از ايوب، پسرش بشر بن ايوب را به پيامبرى برانگيخت و او را ذى الكفل ناميد كه در شام مى‏زيست تا درگذشت.
عمر او هفتاد و پنج سال بود و در هنگام مرگ، كار خويش را به پسر خود- عيدان- واگذاشت.
پس از او خداوند، شعيب بن ضيعون (يا صيفون) بن عنقا بن ثابت بن مدين بن ابراهيم عليه السلام را به پيامبرى برانگيخت.

متن عربی:
قصّة أيوب عليه السلام
وهو رجل من الروم من ولد عيص، وهو أيّوب بن موص بن رازج بن عيص بن اسحاق بن ابراهيم، وقيل: موص بن روعيل بن عيص، وكانت زوجته التي أمر أن يضربها بالضغّث ليا ابنة يعقوب بن اسحاق، وقيل: هي رحمة ابنة ابراهيم بن يوسف، وكانت أمه من ولد لوط، وكان دينه التوحيد والإصلاح بين النّاس، وإذا أراد حاجة سجد ثمّ طلبها.
وكان من حديثه وسبب بلائه أنّ إبليس سمع تجاوب الملائكة بالصلاة على أيّوب حين ذكره الله فحسده وسأل الله أن يسلّطه عليه ليفتنه عن دينه، فسّلطه على ماله حسب، فجمع إبليس عظماء أصحابه من العفاريت، وكان لأيّوب البثنيّة جميعها من أعمال دمشق بما فيها، وكان له فيها ألف شاة برعاتها وخمسمائة فدّان يتبعها خمسمائة عبد لكل عبد امرأة وولد ومال ويحمل آلة الفدّان أتان وكلّ أتان ولد واثنان وما فوق ذلك، فلمّا جمعهم إبليس قال: ما عندكم من القوّة والمعرفة فإني قد تسلطت على مال أيوب، فقال كل منهم قولاً، فأرسلهم فأهلكوا ماله كله وأيوب يحمد الله ولا يرجع عن الجدّ في عبادته والشكر له على ما أعطاه والصرب على ما ابتلاه.
فلما رأى ذلك إبلس من أمره سأل الله أن يسلطه على ولده، فسلّطه عليهم ولم يجعل له سلطاناً على جسده ولا عقله وقلبه، فأهلك ولده كلهم، ثمّ جاء إليه متمثلاً بمعلمهم الذي كان يعلمهم الحكمة جريحاً مشدوخاً يرقّقه حتى رق أيوب فبكى وقبض قبضة من التراب فوضعها على رأسه، فسرّ بذلك إبليس.
ثمّ إنّ أيّوب ندم لذلك وجدّ واستغفر، فصعد حفظته من الملائكة بتوبته الى الله قبل إبليس، فلما لم يرجع أيوب عن عبادة ربّه والصبر على ما ابتلاه به سأل الله تعالى أن يسلّطه على جسده، فسّلطه عليه خلا لسانه وقلبه وعقله فإنه لم يجعل له على ذلك سلطاناً، فجاءه وهو ساجد فنفخ في منخره نفخة اشتعل منها جسده وصار أمره الى أن انتثر لحمه وامتلأ جسده دوداً، فإن كانت الدودة لتسقط من جسده فيردّها إليه ويقول: كُلي من رزق الله، وأصابه الجُذام، وكان أشدّ من ذلك عليه أنه كان يخرج في جسده مثل ثدي المرأة ثم يتفقّأ، وأنتن حتى لم يطق أحد يشمّ ريحه، فأخرجه أهل القرية منها الى الكُناسة خارج القرية لا يقربه أحد، إلا زوجته، وكانت تختلف إليه بما يصلحه، فبقي مطروحاً على الكناسة سبع سنين ما يسأل الله أن يكشف ما به، وما على وجه الأرض أكرم على الله منه.
وقيل: كان سبب بلائه أن أرض الشام أجدبت فأرسل فرعون إلى أيّوب أن هلمّ إلينا فإنّ لك عندنا سعة، فأقبل بأهله وخيله وماشيته، فأقطعهم فرعون القطائع، ثم إنّ شعيباً النبيّ دخل إلى فرعون فقال: يافرعون أما تخاف أن يغضب الله غضبة فيغضب لغضبه أهل السماء وأهل الأرض والبحار والجبال؟ وأيوب ساكت لا يتكلم، فلمّا خرجا أوحى الله الى أيوب: يا أيّوب سكتَّ عن فرعون لذهابك الى أرضه، استعد للبلاء، فقال أيوب: أما كنت أكفل اليتيم وآوي الغريب وأشبع الجائع وأكفت الأرملة؟ فمرّت سحابة يسمع فيها عشرة آلاف صوت من الصواعق يقولون: من فعل ذلك يا أيوب؟ فأخذ تراباً فوضعه على رأسه وقال: أنت ياربّ، فأوحى الله إليه: استعدّ للبلاء، قال: فديني؟ قال: أسلّمه لك، قال: فما أبالي.
وقيل: كان السبب غير ذلك، وهو نحو مما ذكرنا.
فلما ابتلاه الله واشتد عليه البلاء قالت له امرأته: إنك رجل مجاب الدعوة فادع الله أن يشفيك، فقال: كنّا في النعماء سبعين سنة فلنصبر في البلاء سبعين سنة، والله لئن شفاني الله لأجلدنك مائة جلدة، وقيل: إنما أقسم ليجلدها لأن إبليس ظهر لها وقال: بم أصابكم ما أصابكم؟ قالت: بقدر الله، قال: وهذا أيضاً بقدر الله فاتبعيني، فاتبعته، فأراها جميع ما ذهب منهم في وادٍ وقال: اسجدي لي وأرده عليكم، فقالت: إنّ لي زوجاً أستأمره، فلم أخبرت أيوب قال: ألم تعلمي أن ذلك الشيطان؟ لئن شفيت لأجلدنك مائة جلدة، وأبعدها وقال لها: طعامك وشرابك علي حرام لا أذوق مما تأتيني به شيئاً فابعدي عني فلا أراك، فذهبت عنه، فلما رأى أيوب أن امرأته قد طردها وليس عنده طعام ولا شراب ولا صديق خرّ ساجداً وقال: ربّ (إني مسّني الضرّ وأنت أرحم الراحمين) الأنبياء: 21 : 83 كرّر ذلك، فقيل له: ارفع رأسك فقد استجيب لك، (اركض برجلك هذا مغتسل بارد وشراب ص: 38 : 42، ورد الله إليه جسده وصورته.
وأما امرأته فقالت: كيف أتركه، وليس عنده أحد، يموت جوعاً وتأكله السبّاع؟ فرجعت إليه فرأت أيوب وقد عوفي، فلم تعرفه، فعجبت حيث لم تره على حاله، فقالت له: يا عبد الله هل رأيت ذلك ارجل المبتلى الذي كان ههنا؟ قال: وهل تعرفينه إذا رأيته؟ قالت: نعم، قال: هو أنا، فعرفته.
وقيل: إنما قال: مسني الضرّ لما وصل الدود إلى لسانه وقلبه خاف أن يبطل عن ذكر الله تعالى والفكر، وردّ الله إليه أهله ومثلهم معهم، قيل هم بأعيانهم، وقيل: ردّ الله إليه امرأته وردّ إليها شبابها فولدت له ستّة وعشرين ذكراً، وأنزل الله إليه ملكاً فقال: يا أيّوب نّ الله يقرئك السلام لصبرك على البلاء، اخرج الى أندرك، فخرج إليه، فبعث الله سحابةً فألقت عليه جراداً من ذهب، وكانت الجرادة تذهب فيتبعها حتى يردّها في أندره، فقال الملك: أما تشبع من الداخل حتى تتّبع الخارج؟ فقال: إن هذه البركة من بركات ربّي لست أشبع منها.
وعاش أيوب بعد أن رفع عنه البلاد سبعين سنة، ولما عوفي أمره الله أن يأخذ عرجوناً من النخل فيه مائة شمراخ فيضرب به زوجته ليبرّ من يمينه، ففعل ذلك.
وقول أيّوب: ربّ إنّي مسّني الضرّ، دعاء ليس بشكوى، ودليله قوله تعالى: (فاستجبنا له) الأنبياء: 21 : 84.
وكان من دعاء أيّوب: أعوذ بالله من جارٍ عينه تراني إن رأى حسنة سترها وإن رأى سيئة ذكرها، وقيل: كان سبب دعائه أنّه كان قد اتبعه ثلاثة نفر على دينه اسم أحدهم يلدد والآخر اليفر والثالث صافر، فانطلقوا إليه وهو في البلاء فبكّتوه أشدّ تبكيت وقالوا له: لقد أذنبت ذنباً ما أذنبه أحد، فلهذا لم يكشف العذاب عنك، وطال الجدال بينهم وبينه، فقال فتى كان معهم لهم كلاماً يردّ عليهم، فقال: قد تركتم من القول أحسنه، ومن الرأي أصوبه، ومن الأمر أجمله، وقد كان لأيّوب عليكم من الحقّ والذمام أفضل من الذي وصفتم، فهل تدرون حقّ من انتقصتم وحرمة من انتهكتم ومن الرجل الذي عبتم؟ ألم تعلموا أن أيوب نبيّ الله وخيرته من خلقه يومكم هذا؟ ثمّ لم تعلموا ولم يعلمكم الله أنه سخط شيئاً من أمره ولا أنه نزع شيئاً من الكرامة التي كرم الله بها عباده ولا أن أيوب فعل غير الحقّ في طول ما صحبتموه، فإن كان البلاء هو الذي أزرى به عندكم ووضعه في نفوسكم، فقد علمتم أنّ الله يبتلي النبيّين والصدّيقين والشهداء والصالحين وليس بلاوه لأولئك دليلاً على سخطه عليهم ولا على هوانهم عليه ولكنها كرامة وخيرة لهم، وأطال في هذا النحو من الكلام.
ثمّ قال لهم: وقد كان في عظمة الله وجلاله وذكر الموت ما يكلّ ألسنتكم ويكسر قلوبكم ويقطع حجتكم، ألم تعلموا أن لله عباداً أسكتتهم خشيته عن الكلام من غير عيّ ولا بكم؟ وإنهم لهم الفصحاء الألبّاء العلامون بالله وآياته ولكنّهم إذا ذكروا عظمة الله انكسرت قلوبهم وانقطعت ألسنتهم وطاشت أحلامهم وعقولهم فزعاً من الله وهيبة له، فإذا أفاقوا استبقوا إلى الله بالأعمال الزاكية يعدّون أنفسهم مع الظالمين وإنّهم لأبرار، ومع المقصرين وإنّهم لأكياس أتقياء، ولكنهم لا يستكثرون لله عزّ وجلّ الكثير ولا يرضون له القليل ولا يدلّون عليه بالأعمال فهم أينما لقيتهم خائفون مهيمون وجلون.
فلمّا سمع أيوب كلامه قال: إنّ الله يزرع الحكمة بالرحمة في قلب الصغير والكبير، فمتى كانت في القلب ظهرت على اللسان ولا تكون الحكمة من قبل السنّ والشيبة ولا طول التجربة، وإذا جعل اله تعالى عبداً حكيماً عند الصِّبا لم تسقط منزلته عند الحكّام، ثمّ أقبل على الثلاثة فقال: رهبتم قبل أن تسترهبوا، وبكيتم قبل أن تضربوا، كيف بكم لو قلت لكم تصدّقوا عني بأموالكم لعل الله أن يخلصني، أو قربوا قرباناً لعل الله أن يتقبّل ويرضى عني؟ وإنكم قد أعجبتكم أنفسكم فظننتم أنّكم عوفيتم بإحسانكم فبغيتم وتعزّزتم، لو صدّقتم ونظرتم بينكم وبين ربّكم لوجدتم لكم عيوباً سترها الله بالعافية، وقد كنت فيما خلا والرجال يوقّرونني وأنا مسموع كلامي، معروف من حقّي، مستنصف من خصمي، فأصبحت اليوم وليس لي رأي ولا كلام معكم، فأنتم أشدّ عليَّ من مصيبتي.
ثمّ أعرض عنهم وأقبل على ربّه مستغيثاً به متضرّعاً إليه فقال: ربّ لأيّ شيء خلقتني ليتني إن كرهتني لم تخلقني، يا ليتني كنت حيصةً ملقاةً، ويا ليتني عرفت الذنب الذي أذنبت فصرفت وجهك الكريم عني لو كنت أمتّني فالموت أجمل لي ألم أكن للغريب داراً وللمسكين قراراً ولليتيم وليّاً وللأرملة قيِّماً؟ إلهي أنا عبد ذليل إن أحسنت فالمنّ لك، وإن أسأت فبيدك عقوبتي جعلتني للبلاء عرضاً فقد وقع عليّ البلاء لو سلّطته على جبل لضعف عن حمله فكيف يحمله ضعفي ذهب المال فصرتُ أسأل بكفّي فيطعمني من كنتُ أعوله اللّقمة الواحدة فيمنّها عليّ ويعيِّرني هلك أولادي، ولو بقي أحدهم أعانني، قد ملّني أهلي وعقّني أرحامي فتنكّرت معارفي، ورغب عني صديقي، وجحدت حقوقي، ونسيت صنائعي، أصرخ فلا يصرخونني، وأعتذر فلا يعذرونني، دعوتُ غلامي فلم يجبني، وتضرّعت إلى أمتي فلم ترحمني، وإنّ قضاءك هو الذي آذاني وأقمأني، وإن سلطانك هو الذي أسقمني، فلو أنّ ربيّ نزع الهيبة التي في صدري وأطلق لساني حتى أتكلّم ملء فمي ثمّ كان ينبغي للعبد أن يحاجّ مولاه عن نفسه، لرجوتُ أن تعافيني عند ذلك، ولكنّه ألقاني وعلا عني فهو يراني ولا أراه، ويسمعني ولا أسمعه، لا نظر إليّ فرحمني، ولا دنا مني فأتكلّم ببراءتي وأخاصم عن نفسي.
فلمّا قال أيّوب ذلك أظلّتهم غمامة ونودي منها: يا أيوب إنّ الله يقول قد دنوت منك ولم أزل منك قريباً فقم فأدلِ بحجتك وتكلّم ببراءتك وقم مقام جبّار فإنه لا ينبغي أن يخاصمني إلا جبار.
تجعل الزيار في فم الأسد واللّجام في فم التنين وتكيل مكيالاً من التنور وتزن مثقالاً من الريح وتصرّ صرّة من الشمس وتردّ أمس، لقد منتك نفسك أمراً لا تبلغه بمثل قوّتك، أردت أن تكابرني بضعفك أم تخاصمني بعيّك أم تحاجّني بخطلك أين أنت مني يوم خلقت الأرض؟ هل علمت بأيّ مقدار قدرتها؟ أين كنت معي يوم رفعت السماء سقفاً في الهواء لا بعلائق ولا بدعائم تحملها؟ هل تبلغ حكمتك أن تجري نورها أو تسيّر نجومها أو يختلف بأمرك ليلها ونهارها؟ وذكر أشياء من مصنوعات الله.
فقال أيوب: قصرت عن هذا الأمر ليت الأرض انشقت لي فذهبت فيها ولم أتكلّم بشيء يسخطك إلهي اجتمع عليّ البلاء وأنا أعلم أنّ كلّ الذي ذكرت صنع يديك وتدبير حكمتك لا يعجزك شيء ولا تخفى عليك خافية، تعلم ما تخفي القلوب، وقد علمت في بلائي ما لم أكن أعلمه، كنت اسمع بسطوتك سمعاً فأمّا الآن فهو نظر العين، إنّما تكلّمت بما تكلّمت به لتعذرني، وسكتّ لترحمني، وقد وضعت يدي على فمي وعضضت على لساني وألصقت بالتراب خديّ فدسستُ فيه وجهي فلا أعود لشيء تكرهه، ودعا.
فقال الله: يا أيوب نفذ فيك حكمي وسبقت رحمتي غضبي، قد غفرت لك ورددت عليك أهلك ومالك ومثلهم معهم لتكون لمن خلفك آية وعبرة لأهل البلاء وعزاءً للصابرين، ف (اركض برجلك هذا مغتسل بارد وشراب) ص: 38 : 42 فيه شفاء، وقرّب عن اصحابك قرباناً واستغفر لهم فإنهم قد عصوني فيك، فركض برجله فانفجرت له عين ماء فاغتسل فهيا، فرفع الله عنه البلاء، ثمّ خرج فجلس وأقبلت امرأته فسألته عنه فقال: هل تعرفينه؟ قالت: نعم، مالي لا أعرفه فتبسّم، فعرفته بضحكه، فاعتنقته فلم تفارقه من عناقه حتى مرّ بهما كلّ مال لهما وولد.
وإنما ذكرته قبل يوسف وقصّته لما ذكر بعضهم من أمره وأنه كان نبيّاً في عهد يعقوب.
وذكر أن عمر أيوب كان ثلاثاً وتسعين سنة، وأنه أوصى عند موته الى ابنه حومل، وأن الله بعد بعده ابنه بشر بن أيوب نبيّاً وسمّا ذا الكفل، وكان مقيماً بالشام حتى مات، وكان عمره خمساً وسبعين سنة، فأوصي إلى ابنه عيدان، وأنّ الله بعث بعده شعيب بن ضيعون بن عنقا بن ثابت بن مدين بن إبراهيم، عليه السلام.

از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». 

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 6320
دیروز : 3293
بازدید کل: 8241665

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010