Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند: " فِي الْجُمُعَةِ سَاعَةٌ لَا يُوَافِقُهَا عَبْدٌ مُسْلِمٌ قَائِمٌ يُصَلِّي فَسَأَلَ اللَّهَ خَيْرًا إِلَّا أَعْطَاهُ (متفق عليه)، يعنى: " در روز جمعه وقتى هست كه هر مسلمانى كه در آن دعاء كند و از خداوند طلب خير ميكند به او عطا ميكند ".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>اشخاص>ابراهیم علیه السلام

شماره مقاله : 10230              تعداد مشاهده : 415             تاریخ افزودن مقاله : 31/3/1390

سخن درباره ابراهيم خليل عليه السلام 
و فرمانروايان عجم كه در روزگار او مى‏زيستند

او ابراهيم بن تارخ بن ناخور بن ساروغ بن ارغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن قينان بن ارفخشد بن سام بن نوح عليه السلام است.
درباره جائى كه ابراهيم عليه السلام مى‏زيسته و جائى كه تولد يافته، اختلاف است.
برخى گفته‏اند كه او در شهر شوش، از سرزمين اهواز، به جهان آمد.
همچنين گفته‏اند كه در بابل پا به جهان گذاشت.
و نيز گفته شده است: در كوثى (كه كوثا خوانده مى‏شود) تولد يافت.
(كوثى موضعى است در سواد عراق، در خاك بابل و مشهد ابراهيم خليل عليه السلام در همين جاست.) [1] گروهى نيز گفته‏اند كه حضرت ابراهيم در حران زاده شده و بعد، پدرش او را از آن جا به جاى ديگر برده است.
اما عموم اهل علم گفته‏اند كه او در روزگار فرمانروائى نمرود بن كوش به جهان آمده است.
عامه اهل اخبار نيز مى‏گويند:
«نمرود كارگزار اژدهاك، يا ضحاك بود كه برخى گمان مى‏كنند نوح براى راهنمائى او فرستاده شده بود.» اما جماعتى از علماء گذشته، مى‏گويند: «نمرود شخصا پادشاهى مى‏كرد.» ابن اسحاق گفته است:
«پادشاهى و فرمانروائى نمرود، سراسر خاور و باختر روى زمين را فرا مى‏گرفت. مركز فرمانروائى او نيز در بابل بود.» ابن اسحاق، همچنين، گفته است:
«مى‏گويند: فرمانروائى سراسر روى زمين، تنها نصيب سه تن از پادشاهان شد:
نمرود، و ذو القرنين و سليمان بن داود.» بجز ابن اسحاق، شخص ديگرى بخت النصر را بر آن سه تن افزوده است.
ولى ما بطلان اين سخن را به زودى بيان خواهيم كرد.
در فاصله ميان روزگار نوح تا زمان ابراهيم جز هود و صالح پيامبران ديگرى نيامدند.
هنگامى كه زمان ظهور ابراهيم عليه السلام نزديك شد و خداوند خواست تا او را به رهبرى آفريدگان خود برانگيزد و براى پيغمبرى به سوى بندگان خويش فرستد، ستاره شناسان پيش نمرود رفتند و گفتند:
«ما، به كمك علم نجوم، پى برده‏ايم كه پسرى در اين سرزمين به جهان خواهد آمد. او- كه ابراهيم خوانده مى‏شود- در چنان ماه از چنان سال بت‏هاى شما را خواهد شكست و دين شما را از ميان خواهد برد.» وقتى، سالى كه ذكر كرده بودند فرا رسيد، نمرود تمام زنان آبستنى را كه در سرزمين او مى‏زيستند به زندان انداخت جز مادر ابراهيم را. چون به آبستنى او پى نبرد زيرا نشانه‏اى از آبستنى در او آشكارا ديده نمى‏شد.
آنگاه همه‏ى پسرانى را كه در آن سال به جهان آمدند، كشت.
مادر ابراهيم، هنگامى كه دچار درد زايمان شد، شبانه از سراى خويش بيرون رفت و به سوى غارى روانه گرديد كه در نزديكى خانه وى بود.
در آن غار، ابراهيم را زاد و آنچه را كه براى نوزاد لازم بود آماده ساخت.
آنگاه در غار را بست و شتابان به سوى خانه خويش بازگشت.
پس از آن پيوسته پنهانى به غار مى‏رفت و نوزاد خود را زير نظر مى‏گرفت تا ببيند كه چگونه به سر مى‏برد و چه مى‏كند.
ابراهيم در يك روز به اندازه كسى كه در يك ماه بزرگ‏ مى‏شود، رشد مى‏كرد.
مادرش همچنين دريافت كه خداوند، روزى نوزاد را در ميان انگشتان او قرار داده و او با مكيدن انگشتان خويش زنده مى‏ماند.
آزر، پدر ابراهيم، از همسر خود، راجع به وضع حمل وى پرسيده، و زنش در پاسخ گفته بود:
«من پسرى آوردم كه زنده نماند و در همان دم درگذشت.» آزر نيز اين سخن را باور كرد.
و نيز گفته شده است كه:
«آزر از ولادت ابراهيم آگاهى يافت ولى اين راز را پنهان داشت تا هنگامى كه پادشاه- يعنى نمرود- موضوع را از ياد برد.» آنگاه آزر به كسان نمرود گفت:
«من پسرى دارم كه او را پنهان كرده‏ام. اگر او را بيرون بياورم، آيا پادشاه را از وجود او هراسان خواهيد ساخت؟» گفتند: «نه.» آزر نيز به سوى غار رفت و پسر خود را از آن جا بيرون آورد.
ابراهيم كه تا پيش از آن زمان جز پدر و مادر خود هيچ كس ديگرى را نديده بود، همين كه به چار پايان و مردم نگريست، به پرسش پرداخت و هر چه را كه مى‏ديد از پدر خود مى‏پرسيد:
«اين چيست؟» پدر پاسخ مى‏داد كه مثلا شتر يا گاو و يا حيوان ديگرى است.
ابراهيم با خود گفت:
«اين آفريدگان ناگزير بايد آفريدگارى داشته باشند.» و چون بعد از غروب آفتاب از غار بيرون آمده بود، سر را به سوى آسمان بلند كرد.
در اين هنگام ستاره‏اى مى‏درخشيد كه برجيس بود.
با خود گفت: «اين پروردگار من است.» ولى چيزى نگذشت كه آن ستاره از ديده پنهان شد. از اين رو گفت:
«من ستارگانى را كه افول مى‏كنند و درخشندگى آنها پايدار نيست، دوست ندارم.» بيرون رفتن او از آن غار هم در پايان ماه بود. از اين رو پيش از آن كه ماه را ببيند آن ستاره را ديد.
همچنين گفته شده است:
«ابراهيم وقتى در غار به سر مى‏برد، بيش از پانزده ماه از عمرش نگذشته بود كه به تفكر پرداخت و در انديشه فرو رفت.» يكبار به مادر خود گفت:
«مرا از اين غار بيرون ببر تا جهان را ببينم.» مادرش نيز شبانگاه او را از غار بيرون برد.
ابراهيم چشمش به اختران افتاد و درباره آفرينش آسمان‏ها و زمين انديشيد و راجع به آن ستاره- يعنى برجيس- سخنى گفت كه پيش از آن ذكر كرديم.
«فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قال: هذا رَبِّي. فَلَمَّا أَفَلَ قال: لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ من الْقَوْمِ الضَّالِّينَ 6: 77». (چون ماه تابان را ديد، گفت: اين است خداى من. و آنگاه كه ماه افول كرد، گفت: اگر خداى من، مرا راهنمائى نكند بى‏گمان از گروه گمراهان خواهم بود.) 
هنگامى كه روز فرا رسيد و خورشيد دميد، ابراهيم روشنائى و فروغى ديد برتر و بزرگ‏تر از هر چه پيش از آن ديده بود.
از اين رو گفت:
«هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ. فَلَمَّا أَفَلَتْ قال: يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‏ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ 6: 78».
(اين كه از آن ستاره و ماه بزرگتر و درخشان‏تر است پروردگار من مى‏باشد. ولى چون آن نيز غروب كرد و از ديده پنهان شد، گفت: اى مردم، من از آنچه شما شريك خدا قرار مى‏دهيد، بيزارم.) 
ابراهيم آنگاه به نزد پدر خويش بازگشت در حاليكه تازه پروردگار راستين خود را شناخته و از دين قوم خود- يعنى بت‏پرستى و شرك- بيزارى جسته، ولى اين مطلب را با ايشان در ميان ننهاده بود.
در اين هنگام مادر ابراهيم تولد فرزند خود را- كه از آزر پنهان مى‏داشت- بدو باز گفته و آزر، از شنيدن اين خبر، شادمان شده بود.
آزر، پدر ابراهيم، بت‏هائى را مى‏ساخت كه مردم مى‏پرستيدند.
اين بت‏ها را به ابراهيم مى‏داد تا بفروشد.
ابراهيم در هنگام فروش آن بت‏ها فرياد مى‏زد و مى‏گفت:
«چه كسى خريدار چيزهائى است كه نه زيانى برايش دارد، نه سودى؟» بديهى است كه با اين طرز تبليغ، هيچ كس از او بتى نمى‏خريد.
از اين گذشته، ابراهيم براى ريشخند كردن قوم خود، بت‏ها را برمى‏داشت و به كنار رودخانه مى‏برد و سرشان را به سوى آب خم مى‏كرد و مى‏گفت: «آب بنوشيد.» اين گونه كارها را به اندازه‏اى پيگيرى كرد كه سرانجام همه مردم فهميدند كه او به بت‏ها عقيده ندارد. و بت‏پرستان را ريشخند مى‏كند.
ولى اين مطلب را به نمرود خبر ندادند.
هنگامى كه ابراهيم پيامبرى را آغاز كرد و بر آن شد تا از قوم خود بخواهد كه آنچه را مى‏پرستند ترك گويند و به بندگى خداى بزرگ پردازند، نخست پدر خويش را به يكتاپرستى فرا خواند.
ولى پدرش دعوت او را نپذيرفت و سخنش را نشنيد.
بعد، مردم را به پرستش خداى يگانه خواند.
مردم ازو پرسيدند:
«تو چه كسى را مى‏پرستى؟» در پاسخ گفت:
«كسى را كه پروردگار جهانيان است.» پرسيدند:
«منظورت نمرود است؟» گفت:
«نه. من خدائى را بندگى مى‏كنم كه مرا آفريده است.» 
در اين هنگام بود كه كار او آشكار شد و همه از انديشه او آگاهى يافتند.
به نمرود خبر دادند كه ابراهيم مى‏خواهد ناتوانى بت‏هائى را كه قوم او مى‏پرستند به آنان نشان دهد و از اين راه ثابت كند كه چنين چيزهائى را نبايد پرستيد.
ابراهيم نيز در پى فرصتى مى‏گشت كه همين منظور را درباره بت‏هاى ايشان عملى كند. از اين رو يك بار به ستاره‏ها نگاهى افكند و گفت:
«من بيمارم. يعنى طاعون زده‏ام.» اين سخن را از آن رو گفت كه مردم همينكه آن را شنيدند، از او دورى جويند و بگريزند. چون مى‏خواست پس از رفتن آنها تنها بماند و بر بت‏هاى ايشان دست يابد.
در همين هنگام عيدى فرا رسيده بود كه مردم براى برگزارى آن، همه از شهر بيرون مى‏رفتند.
همينكه از شهر خارج شدند، ابراهيم بيمارى را بهانه كرد و همراه ايشان براى شركت در جشن نرفت و به سوى بت‏ها برگشت در حالى كه مى‏گفت:
«تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ 21: 57»  (به خدا سوگند كه من- به هر تدبيرى كه بتوانم- بت‏هاى شما را درهم مى‏شكنم.) اين سخن را بيشتر آن مردم، و كسانى كه در اواخر جمعيت بودند، شنيدند.
ابراهيم، سپس به سوى بت‏ها كه در تالار بزرگى قرار داشتند روانه شد.
در آن جا بت‏ها به ترتيبى در كنار هم ديده مى‏شدند كه هر بتى بالا دست بت كوچك‏تر از خود قرار گرفته بود. بزرگ‏ترين بت بر فراز تالار جاى داشت و بت‏هاى ديگر، به ترتيب قد، در زير دست او تا دم در تالار چيده شده بودند.
بت‏پرستان، تازه خوراكى در پيش بت‏هاى خود گذاشته و گفته بودند:
«اين خوراك را مى‏گذاريم كه خدايان ما تا وقتى كه باز به نزدشان برگرديم، بخورند!» ابراهيم وقتى به خوراكى كه در پيش آنها بود نگريست، گفت:
«أَ لا تَأْكُلُونَ؟ 37: 91» (آيا نمى‏خوريد؟) و وقتى كه هيچيك از آن بت‏ها بدو پاسخى نداد، گفت:
«ما لَكُمْ لا تَنْطِقُونَ؟ فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمِينِ. 37: 92- 93» (شما را چه مى‏شود كه سخنى نمى‏گوئيد؟ آنگاه به دست راست ضربتى به آنها فرود آورد.) بدين گونه با تبرى كه در دست داشت بت‏ها را شكست و تنها بزرگترين بت را بر جاى نهاد و تبر خود را در دست او گذاشت و از بتخانه بيرون رفت.
مردم همينكه برگزارى جشن را به پايان رساندند و برگشتند و ديدند بت‏ها به چه حالى افتاده‏اند وحشت كردند و به خشم آمدند و گفتند:
«من فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ! قالُوا: سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ. 21: 59- 60» (كسى كه چنين كارى كرده، بى‏گمان از ستمكاران است و بايد به كيفر برسد.
گفتند: ما جوانى را شنيديم كه ابراهيم خوانده مى‏شد و از بت‏هاى ما سخن مى‏گفت.) منظورشان اين بود كه:
«از بت‏هاى ما به بدى ياد مى‏كرد و عيب مى‏گرفت و بدانها دشنام مى‏داد. ما اين بدگوئى درباره بتان را از هيچكس نشنيده بوديم جز از او. و او همان كسى است كه به گمان ما چنين كارى در حق بت‏ها كرده است.» همينكه خبر بت شكنى ابراهيم به گوش نمرود و بزرگان قوم او رسيد، گفتند:
«فَأْتُوا به عَلى‏ أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ 21: 61» (او را پيش چشم مردم بياوريد شايد «مشاهده» كنند- كه ما با او چه مى‏كنيم.) يا: شايد- به كار او- «شهادت» دهند.
و چون نمى‏خواستند ابراهيم را بدون دليل و مدرك به كيفر برسانند، همينكه او را آوردند، مردم در بارگاه پادشاه خود نمرود، در اطراف ابراهيم گرد آمدند و از او پرسيدند:
«أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ؟ 21: 62» (اى ابراهيم، آيا تو با خدايان ما چنين كرده‏اى؟) در پاسخ گفت:
«بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا، فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ. 21: 63»  (نه، بلكه اين كار را بزرگ آنها كرده است. اگر اين بت‏ها سخن مى‏گويند، از آنها بپرسيد.) ابراهيم به سخن خود ادامه داد و چنين گفت:
«بت بزرگ وقتى ديد، او از همه بزرگ‏تر است ولى مردم آن بت‏هاى كوچك را مى‏پرستند، به خشم آمد و همه آنها را شكست.» مردم به شنيدن اين سخن از او دست برداشتند و از آنچه درباره شكستن بت‏ها بدو نسبت مى‏دادند دم فرو بستند و برگشتند و با هم گفتند:
«راستى كه ما در حق اين جوان ستم كرديم چون جز آنچه مى‏گفت چيزى ديگرى از او نديده‏ايم.» بعد، چون دريافته بودند كه آن بت‏ها نه زيانى ميرسانند و نه سودى دارند و نه آزار مى‏كنند، به او گفتند:
«تو مى‏دانى كه اين بت‏ها سخن نمى‏گويند. بنابر اين به ما بگو كه چه كسى اين كار را كرده و چه دستى اين آزار را رسانده است. ما هر چه تو بگويى باور مى‏كنيم.» خداى بزرگ براى اين كه ذى حق بودن ابراهيم را برساند، در قرآن كريم مى‏فرمايد: «ثُمَّ نُكِسُوا عَلى‏ رُؤُسِهِمْ 21: 65»  يعنى هنگامى كه مى‏خواستند آن سؤال را از ابراهيم بكنند، در برابر او سرافكنده شدند.
وقتى به ابراهيم گفتند: «تو مى‏دانى كه اين بت‏ها سخن نمى‏گويند.»، ابراهيم گفت:
«أَ فَتَعْبُدُونَ من دُونِ الله ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ! أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ من دُونِ الله أَ فَلا تَعْقِلُونَ؟ 21: 66- 67» (آيا خداى جهان را رها كرده و بت‏هائى را مى‏پرستيد كه هيچ سود و زيانى براى شما ندارند! اف بر شما و بر آنچه بجز خداى يكتا مى‏پرستيد. مگر شما عقل خود را به كار نمى‏بريد؟) بعد هنگامى كه نمرود به ابراهيم گفت: «ميدانى خدائى كه مى‏پرستى و مردم را به پرستش او مى‏خوانى، كيست؟» گفت: «پروردگار من كسى است كه زنده مى‏كند و مى‏ميراند.» نمرود گفت:
«من هم زنده مى‏كنم و مى‏ميرانم.» ابراهيم پرسيد: «چگونه؟» جواب داد:
«دو مرد را مى‏گيرم كه هر دو بايد كشته شوند. يكى از آن دو تن را مى‏كشم. در اين صورت مانند كسى هستم كه او را ميرانده و ديگرى را مى‏بخشم. و مانند كسى هم كه او را زنده كرده است.»
ابراهيم گفت:
«فَإِنَّ الله يَأْتِي بِالشَّمْسِ من الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها من الْمَغْرِبِ . فَبُهِتَ. 2: 258» [1] (خداوند خورشيد را از مشرق برآورد، تو آن را از مغرب بيرون آور. نمرود در اين جا درماند.) 
آرى. نمرود درماند و ديگر درين باره سخنى نگفت.
سپس او و يارانش درباره كشتن ابراهيم هماهنگ شدند و گفتند:
«حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ. 21: 68»  (او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى دهيد.) 
عبد الله بن عمر گفت:
«مردى از اعراب فارس پيشنهاد كرد كه ابراهيم را بسوزانند.» به عبد الله بن عمر گفته شد:
«مگر ايرانيان هم اعرابى دارند؟» گفت:
«آرى، اكراد آنها اعراب آنها هستند.» گفته شده است:
«نام آن مرد، هيزن بود كه زمين او را فرو برد و او در آن جا تا روز رستاخيز فرياد برمى‏آورد.» 
بنابر اين، نمرود فرمان داد تا از چوب فروشان هر چه مى‏توانند هيزم بگيرند و گرد آورى كند.
كار به جائى رسيد كه اگر زنى مى‏خواست نذرى بكند، عهد مى‏كرد كه چنانچه به آرزوى خود برسد، هيزمى براى افروختن آتش ابراهيم فراهم آورد.
هنگامى كه مى‏خواستند ابراهيم را در آتش افكنند، او را به جائى كه هيزم انباشته بودند بردند و آتش را برافروختند.
گرمى آتش به اندازه‏اى بود كه اگر پرنده‏اى مى‏خواست از فراز آن بگذرد، از شدت سوزش آن پر و بالش مى‏سوخت.
وقتى همه گرد آمدند تا ابراهيم را در آتش اندازند، آسمان و زمين و همه آفريدگانى كه در آن قرار داشتند، جز انس و جن (آدميان و پريان)، همه يكباره و هماهنگ فرياد برآوردند كه:
«پروردگارا! ابراهيم- كه اكنون در روى زمين هيچ كس جز او ترا نمى‏پرستد- اينك به خاطر پرستش تو در آتش مى‏سوزد.
بنابر اين به ما اجازه ده تا او را يارى كنيم.» خداى بزرگ فرمود:
«اگر از شما هر گونه يارى خواست، بر شماست كه او را يارى كنيد. ولى اگر هيچ كس جز مرا به يارى خود نخواند، آنگاه من يار و ياور او خواهم بود.» وقتى ابراهيم را بالاى ديوارى بردند كه آتش را احاطه كرده بود، سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت:
«پروردگارا! تو يكتائى و در آسمان و زمين همتا ندارى. تنها توئى كه خداى منى. خداى من بهترين ياور است و يارى او مرا بس باشد!»
در اين هنگام جبرائيل كه مورد اعتماد ابراهيم بود، بر او ظاهر شد و پرسيد:
«اى ابراهيم، آيا نيازى دارى؟» پاسخ داد:
«ولى به تو، نه!» آنگاه او را در آتش افكندند و در همان دم به آتش ندا رسيد كه:
«يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‏ إِبْراهِيمَ 21: 69»  (اى آتش، براى ابراهيم سرد و سالم باش.) گفته شده است كه جبرائيل چنين ندائى در داد. و اگر پس از واژه «سرد شدن» واژه «سالم بودن» نمى‏آمد، آتش به اندازه‏اى سرد مى‏شد كه ابراهيم از شدت سرماى آن جان مى‏سپرد.
در آن روز كه اين ندا رسيد، هيچ آتشى نماند جز اين كه خاموش شد. زيرا هر آتشى گمان مى‏برد كه آن فرمان خطاب به اوست.
سپس خداوند، فرشته سايه‏گستر را به صورت ابراهيم درآورد كه پهلوى او نشست و همنشين او شد.
نمرود چند روزى درنگ كرد و شكى نداشت در اين كه آتش ابراهيم را فرو خورده است. ولى چنان كه گوئى به چشم خود مى‏نگرد، به نظرش رسيد كه آتش هنوز شعله‏ور است و برخى از هيزمهاى مشتعل برخى ديگر را مى‏سوزانند. اما ابراهيم در آن ميان سالم نشسته و مردى همانند او نيز همدم اوست.
از اين رو به كسان خود گفت:
«چنين به نظر من رسيده كه ابراهيم هنوز زنده است. بى‏گمان امر به من مشتبه شده است. بنابر اين براى من كاخ بلندى بسازيد كه بر آتش تسلط داشته باشد و من بتوانم از بالاى آن درون آتش را بنگرم.» براى او كاخ بلندى ساختند.
نمرود به بالاى كاخ رفت و از آن جا ابراهيم را ديد كه نشسته و مرد ديگرى نيز كه صورتاً شبيه اوست پهلويش قرار گرفته است.
وقتى آن منظره را ديد بانگ برآورد و گفت:
«اى ابراهيم! خداى تو بسيار بزرگ است كه با توانائى و شكوه خود توانسته ميان من و آنچه به چشم خويش مى‏بينم، حائل گردد. آيا مى‏توانى از اين آتش بيرون آئى؟» گفت: «آرى.» پرسيد: «آيا از ماندن در آن جا بيمناك هستى و مى‏ترسى كه آتش به تو زيانى برساند؟» جواب داد: «نه».
ابراهيم اين را گفت و برخاست و از ميان آتش گذشت و بيرون رفت.
پس از خروج او، نمرود پرسيد:
«اى ابراهيم، آن مردى كه من در كنار تو ديدم و چهره‏اى همانند چهره تو داشت، كه بود؟» جواب داد:
«او فرشته سايه‏گستر بود. پروردگار من او را به پيش من فرستاده بود تا همدم و همنشين من باشد.» نمرود گفت: «وقتى كه تو جز خداى خود، خداى ديگرى را نپرستيدى، خدا كارى با تو كرد كه من به خاطر نيرومندى و شكوهى كه از او ديده‏ام مى‏خواهم به درگاهش قربانى كنم.» 
ابراهيم گفت:
«پس تا وقتى كه به نحوى در كيش باطل خود پايدار هستى، خدا از تو هيچ قربانى را نخواهد پذيرفت.» 
نمرود گفت:
«اى ابراهيم، من نمى‏توانم از فرمانروائى و پادشاهى خود چشم بپوشم.» 
آنگاه چهار هزار گاو قربانى كرد. از ابراهيم نيز درگذشت. بدين گونه خداوند ابراهيم را از خشم نمرود بركنار داشت.
مردانى از قوم نمرود نيز، با وجود بيمى كه از نمرود و بزرگانش داشتند، وقتى ديدند كه خدا با ابراهيم چه كرد، همانند او، به خداى يگانه ايمان آوردند.
لوط بن هاران هم كه برادر زاده ابراهيم بود، ايمان آورد.
آنان برادر سومى هم داشتند كه ناخور بن تارخ خوانده مى‏شد.
او پدر بتويل، و بتويل پدر لابان و همچنين پدر ربقا- همسر اسحاق بن ابراهيم و مادر يعقوب- بود.
ساره- دختر عموى ابراهيم- نيز بدو ايمان آورد. اين ساره دختر هاران بزرگ‏تر، عموى ابراهيم، بود.
و نيز گفته شده است:
«ساره دختر پادشاه حران بود. و به يارى ابراهيم به خداى بزرگ ايمان آورد.»
 
سخن درباره هجرت ابراهيم عليه السلام و كسانى كه به او ايمان آوردند
ابراهيم و كسانى كه فرمان وى را پيروى كرده بودند، با يك ديگر هم آهنگ شدند كه از قوم خود دورى جويند و آنان را ترك گويند.
از اين روى به هجرت پرداختند و در راه خدا از آن سرزمين بيرون رفتند.
همراه ابراهيم، پدر او- آزر- بود كه از كفر خود برنگشت و در حران درگذشت و به حال كفر از جهان رفت.
لوط نيز با ابراهيم بود.
همچنين ساره، زن او، همراهش بود كه مى‏خواست آسوده خاطر به بندگى خداى بزرگ پردازد.
ابراهيم با همراهان خويش در شهر حران فرود آمد و مدتى در آن جا ماند. سپس به هجرت خود ادامه داد تا به مصر رسيد.
در مصر، فرعونى از فراعنه نخستين، فرمانروائى مى‏كرد.
نام او سنان بن علوان بن عبيد بن عولج بن عملاق بن لاوذ بن سام بن نوح بود.
گفته شده است كه او برادر ضحاك بود و ضحاك او را از سوى خود به حكومت مصر گماشته بود.
ساره، همسر ابراهيم، زيباترين زنان بود و به هيچ روى از فرمان ابراهيم سرپيچى نمى‏كرد.
فرعون همينكه وصف زيبائى او را شنيد، براى ابراهيم پيام فرستاد و از او پرسيد:
«اين خانم كه همراه تست، كيست؟» جواب داد: «خواهر من است.» منظورش آن بود كه: «خواهر دينى من است.» چون مى‏ترسيد اگر بگويد: «او زن من است.»، به دست فرعون كشته شود.
فرعون بدو گفت:
«او را آرايش كن و به نزد من بفرست.» ابراهيم نيز به همسر خويش دستور داد كه خود را بيارايد.
ساره دستور شوهر را به كار بست و ابراهيم او را به پيش فرعون فرستاد.
هنگامى كه خانم وارد بارگاه فرعون شد، فرعون دست خود را به سوى او دراز كرد.
ابراهيم همينكه زن خود را پيش فرعون فرستاد، برخاست و به نماز ايستاد و به درگاه خداوند درباره همسر خويش دعا كرد.
از اين رو، وقتى فرعون دست به سوى آن خانم گشود، دستش ناگهان به جاى خشك شد و از حركت باز ماند.
ناچار به او گفت: از خداى خود بخواه كه دست مرا آزاد كند، من نيز به تو آزارى نمى‏رسانم.
ساره دعا كرد و دست فرعون آزاد شد. ولى دوباره دست به سوى ساره دراز كرد.
باز دستش به سختى، گرفت و از حركت فرو ماند.
بار ديگر به ساره گفت:
«از خداى خود بخواه كه دست مرا آزاد كند. من ديگر به تو كارى ندارم.» ساره بار ديگر دعا كرد و دست فرعون آزاد شد و حركت خود را باز يافت.
فرعون براى سومين بار نيز به سوى او دست گشود ولى به يادش آمد كه باز مانند دو بار پيشين دستش خشك خواهد شد.
از اين رو، يكى از پست‏ترين پرده‏داران و خدمتگزاران خويش را فرا خواند و به او گفت:
«تو براى من انسان نياورده، بلكه شيطان آورده‏اى!» اين زن را بيرون ببر و هاجر را بدو ببخش.» او نيز چنين كرد و ساره هاجر را با خود برد.
ابراهيم همينكه دريافت زنش آزاد شده، نماز خود را به پايان رساند و بدو گفت:
«گمراه شدى؟» ساره گفت: «خداوند آسيب كافران را از سر ما دور كرد و هاجر را نيز خدمتكار ما ساخت.» ابو هريره مى‏گفت: «آن خانم، مادر شما بود، اى فرزندان ماء السماء [2]».
ابو هريره از زبان پيامبر صلى الله عليه و سلم روايت كرده است كه فرمود:
ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت مگر سه بار: دو بار در راه خداپرستى: يكى آنجا كه گفت: «من بيمارم.» (و با اين سخن مى‏خواست از همراهى با بت‏پرستان سر باز زند و به جشنشان نرود.) دوم آنجا كه گفت: «بت بزرگ بت‏هاى ديگر را شكسته است» (و با اين سخن مى‏خواست ثابت كند كه از بت‏ها هيچ كارى ساخته نيست.) نوبت سوم نيز سخن او درباره ساره، زنش، بود كه گفت: «او خواهر من است.» (چون مى‏ترسيد اگر بگويد: «زن من است»، به دست فرعون مصر كشته شود.)
 
سخن درباره ولادت اسماعيل عليه السلام و بردن او به مكه‏
گفته شده است كه هاجر كنيزى خوش سيما بود و بدين جهت ساره او را به ابراهيم بخشيد و گفت:
«او را بگير (و به همسرى خويش درآور) شايد خداوند از او به تو پسرى بخشد.» ساره، خود، تا هنگامى كه به پيرى رسيد فرزندى نياورد.
در نتيجه پيوند ابراهيم و هاجر، اسماعيل به جهان آمد.
از اين روست كه پيامبر، صلى الله عليه و سلم فرمود:
«هنگامى كه مصر را گشوديد با مردمش به اندرز گوئى و آرامى و نيكخواهى رفتار كنيد زيرا با ما پيوند خويشاوندى دارند.» منظور حضرت رسول (ص) از اين سخن، فرزند آوردن هاجر از حضرت ابراهيم بود.
ابراهيم كه از بيم فرعون با خانواده خويش از مصر بيرون رفته بود، به سبع در سرزمين فلسطين، منزل گزيد.
لوط نيز در مؤتفكه فرود آمد. از مؤتفكه تا سبع يك‏ شبانه روز راه بود. در آن جا خدا او را به پيامبرى برانگيخت.
ابراهيم در سبع تازه چاهى حفر كرده و مسجدى ساخته بود.
آب چاه گوارا و پاك بود. مردم سبع ابراهيم را آزار رساندند. ابراهيم نيز از آن جا رفت.
پس از رفتن او آب چاه كم شد. از اين رو در پى ابراهيم رفتند و از آن حضرت درخواست كردند كه بدان سرزمين باز گردد.
ابراهيم بدان جا برنگشت ولى هفت بز ماده بدان‏ها داد و گفت:
وقتى اينها را بر سر چاه برديد، آب چاه بالا مى‏آيد و فزونى مى‏يابد و رفته رفته پاك و گوارا مى‏شود. اما زن حائضه نبايد از اين آب برگيرد.
مردم بزها را گرفتند و بر سر چاه بردند. همينكه بزها بر سر چاه رسيدند، آب جوشيد و زياد شد و بالا آمد.
از آن پس مردم آب اين چاه را مى‏نوشيدند تا هنگامى كه زنى حائضه از آن آب برداشت و آب به صورتى برگشت كه امروز هست.
حضرت ابراهيم عليه السلام كه از سبع كوچ كرده بود، در شهرى ساكن شد- ميان رمله و ايليا- كه آن را قط (به فتح قاف) يا قط (به كسر قاف) مى‏گفتند.
مؤلف گويد:
هنگامى كه اسماعيل زاده شد، ساره به اندوهى سخت دچار گرديد (زيرا نتوانسته بود براى ابراهيم فرزندى بياورد.) از اين رو خداوند به ساره، اسحاق را بخشيد در حاليكه او هفتاد سال و شوهرش ابراهيم يكصد و بيست سال داشت.
اسماعيل و اسحاق، وقتى بزرگ شدند با هم به دشمنى و زد و خورد پرداختند و ساره (به پشتيبانى و هوادارى از فرزند خود، اسحاق) با هاجر- مادر اسماعيل- خشم گرفت و او را از پيش خود راند. بعد او را برگرداند و آنچه داشت از وى گرفت و بار ديگر او را بيرون كرد و سوگند خورد كه پاره‏اى از گوشت او را خواهد بريد.
آنگاه از بريدن گوش و بينى او در گذشت تا بد تركيب نشود. ولى چون سوگند ياد كرده بود كه پاره‏اى از گوشت او را ببرد، پاره‏اى از گوشت فرج او را بريد و بدين گونه او را ختنه كرد. از آن پس ختنه كردن زنان رايج شد.
و نيز گفته شده است:
«اسماعيل پسر خردسالى بود و ساره هاجر را بيرون كرد زيرا بر او رشك مى‏برد.» اين روايت درست است.
ساره به هاجر گفت: «با من در يك شهر نبايد بمانى.» از اين رو خداوند به حضرت ابراهيم عليه السلام وحى فرستاد كه به مكه برود.
مكه در آن زمان آباد نبود و گياهى در آن جا نمى‏رست.
ابراهيم اسماعيل و هاجر را همراه خود به مكه برد و در محل زمزم گذاشت.
هنگامى كه مى‏خواست برگردد، هاجر بدو گفت:
«اى ابراهيم، چه كسى به تو دستور داد كه ما را در سرزمينى رها كنى كه نه گياه و سبزه‏اى دارد، نه همانندى، نه آبى، نه توشه‏اى، نه همدمى؟» ابراهيم پاسخ داد:
«پروردگار من، اين فرمان را به من داده است.» گفت:
«پس خداوند حال ما را تباه نخواهد ساخت.» ابراهيم، هنگامى كه برگشت، گفت:
«رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ من ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً من النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ. 14: 37» (پروردگارا، من خانواده خود را به وادى بى‏كشت و زرعى نزديك بيت الحرام تو، براى بپا داشتن نماز، مسكن دادم. بار خدايا دلهاى مردم را به سوى آنان مايل گردان.) اسماعيل همينكه تشنه شد، از بيتابى با پاى خود به زمين كوفت.
هاجر نيز دويد و از كوه صفا بالا رفت تا بنگرد كه آيا چيزى مى‏بيند.
اما چيزى نديد.
بعد، به سوى دره سرازير شد و رفت تا به كوه مروه رسيد و از آن جا نگاهى به هر سوى افكند تا ببيند كه آيا چيزى به چشمش مى‏خورد.
ولى باز هم چيزى نديد.
اين كار را هفت بار تكرار كرد. اين ريشه «سعى» است كه در مراسم حج بين صفا و مروه انجام مى‏گيرد چون «سعى» به معنى دويدن و دور زدن است.
هاجر، پس از رفت و آمد ميان صفا و مروه، به پيش فرزند خود، اسماعيل، بازگشت كه با دو پاى خود بر زمين مى‏كوفت و در نتيجه پاكوبى او چشمه‏اى به وجود آمده بود.
اين همان چشمه زمزم است.
آبى كه از چشمه زمزم بيرون آمد به هر سوى روان شد و هاجر (براى اين كه آب‏ها به هدر نرود) با دست خود خاك جمع مى‏كرد و جلوى آنها مى‏ريخت.
بدين گونه، در هر جا كه آب جمع مى‏شد، آن را بر مى‏گرفت و در مشك خويش مى‏ريخت.
مولف گويد:
پيامبر اكرم، صلى الله عليه و سلم، فرموده است: «خدا هاجر را بيامرزاد! اگر اين چشمه را همچنان به حال خود باقى مى‏گذاشت و جلوى آبش را نمى‏گرفت، امروز چشمه‏اى پر آب و روان بود.» قبيله جرهم در دره‏اى نزديك مكه مى‏زيستند.
پرندگان همينكه در وادى ميان صفا و مروه، آب ديدند در اطراف آن گرد آمدند.
قبيله جرهم وقتى ديدند پرندگان بدان سو روى آورده‏اند، گفتند:
«پرندگان بدان جا نرفته‏اند مگر از اين جهت  كه در آن جا آب وجود دارد.» از اين رو، پيش هاجر رفتند و به او گفتند:
«ما بى‏آب مانده‏ايم و اين آب، آب تست. اگر بخواهى، ما پيش تو مى‏مانيم و همدم و همنشين تو مى‏شويم.» هاجر پيشنهاد ايشان را پذيرفت و گفت:
«بسيار خوب.» آنان در پيش هاجر ماندند تا اسماعيل بزرگ شد و هاجر از جهان برفت.
اسماعيل با زنى از قبيله جرهم زناشوئى كرد. او و فرزندانش از ايشان زبان عربى را آموختند. از اين رو آنان را عرب متعربه مى‏گويند.
ابراهيم- كه مدتى از هاجر دور مانده بود- از ساره اجازه خواست كه به ديدن هاجر برود.
ساره به او اجازه داد ولى شرط كرد كه به خانه هاجر فرود نيايد. يعنى او را ببيند و برگردد.
ابراهيم به مكه رفت و هنگامى بدان جا رسيد كه هاجر تازه درگذشته بود. از اين رو به خانه اسماعيل رفت و به همسر او گفت:
«شوهرت كجاست؟» جواب داد:
«در اين جا نيست. به شكار رفته است.» اسماعيل هميشه از خانه بيرون مى‏رفت و به شكار مى‏پرداخت و باز مى‏گشت.
ابراهيم پرسيد:
«آيا پيش تو هيچ خوراكى هست كه من گرسنگى را رفع كنم؟» جواب داد:
«در اين جا نه خوراكى پيدا مى‏شود و نه كسى هست.» ابراهيم كه اين سخن شنيد، گفت:
«وقتى كه شوهرت آمد، سلام مرا به او برسان و بگو بايد آستانه در خانه خود را تغيير دهد.» ابراهيم اين را گفت و بازگشت. پس از او اسماعيل آمد و بوى پدر خود را دريافت. از همسر خود پرسيد:
«آيا كسى پيش تست؟» جواب داد:
«پيرمردى بدين جا آمد كه چنين و چنان بود.» و از او طورى وصف كرد كه گوئى او را خوار مى‏انگاشت و به چيزى نمى‏شمرد.
اسماعيل پرسيد:
«به تو چه گفت؟» جواب داد:
«گفت: سلام مرا به شوهرت برسان و به او بگو بايد آستانه در خانه‏اش را تغيير ديد.» اسماعيل كه اين سخن شنيد، همسر خود را طلاق داد و زن ديگرى گرفت.
ابراهيم به نزد ساره برگشت و مدتى كه خدا مى‏خواست با او بسر برد. آنگاه از او اجازه خواست كه به ديدن اسماعيل برود.
ساره به او اجازه داد. ولى اين بار نيز شرط كرد كه به خانه اسماعيل فرود نيايد و پيش او نماند.
ابراهيم به راه افتاد تا به در خانه اسماعيل رسيد.
از زن او پرسيد:
«همسر تو كجاست؟» پاسخ داد:
«به شكار رفته است و به خواست خداى بزرگ به زودى برمى‏گردد. خدا يار شما باشد. بفرمائيد بنشينيد.»
ابراهيم به خانه او وارد نشد. ولى پرسيد:
«از خوراكى، چيزى دارى كه من رفع گرسنگى كنم؟» جواب داد:
«آرى.» پرسيد:
«پس نانى، گندمى، جوى، خرمائى در اين جا يافت مى‏شود؟» ولى آن خانم براى او گوشت و شير آورد و ابراهيم دعا كرد كه خداوند اين دو ماده خوراكى را بركت بدهد.
اگر همسر اسماعيل در آن روز براى پدر شوهر خويش خرما يا گندم يا جو مى‏آورد، در بيش‏ترين قسمت زمين خدا ازين محصولات مى‏روئيد.
زن اسماعيل، سپس به ابراهيم گفت:
«فرود آى تا سرت را بشويم.» ولى ابراهيم به خانه او فرود نيامد. از اين رو همسر وى او را بر سر سنگى كه محل شست و شو بود برد و او را در قسمت راست سنگ قرار داد.
ابراهيم پاى خود را بر سنگ نهاد و نشانه پاى او بر آن ماند.
همسر اسماعيل در آن جا قسمت راست سر ابراهيم را شست.
بعد سنگ را به سمت چپ گرداند و قسمت چپ سرش را شست و شو داد.
ابراهيم كه اين مهمان نوازى را از عروس خود ديد بدو گفت:
«هنگامى كه همسرت آمد، از من بدو سلام برسان و بگو: آستانه در خانه‏ات بسيار خوب شده است.» [3] وقتى اسماعيل آمد، بوى پدر خود دريافت و از همسر خويش پرسيد:
«آيا كسى پيش تو آمده است؟» جواب داد:
«آرى، پير مردى در اين جا آمد كه خوشروترين و خوشبوترين مردم بود. به من چنين و چنان گفت و من هم با او چنين و چنان گفتم. سرش را شستم و اين جا هم جاى پاى اوست.
به تو سلام مى‏رساند و مى‏گويد: آستانه در خانه تو بسيار خوب شده است.» و نيز گفته شده است:
كسى كه آن چشمه آب- يعنى: زمزم- را پديد آورد، جبرائيل بود كه به سوى هاجر فرود آمد.
هاجر در ميان صفا و مروه مى‏گشت كه وجود جبرائيل‏ را حس كرد و بانگ او را شنيد. از اين رو بدو گفت:
«اكنون كه مرا از حضور خود آگاه ساختى و صداى خود را به گوشم رساندى، پس كمكم كن و پناهم ده جان من و كسى كه با من است از تشنگى به لب رسيده است.» جبرائيل او را به محل زمزم برد و با پاى خويش بدان جا كوفت و از جاى پاى او چشمه‏اى جوشيد.
هاجر شاد شد و شتابان به برداشتن آب و ريختن در مشك خود پرداخت.
جبرائيل كه چنين ديد بدو گفت:
«ديگر نبايد از تشنگى بيمى داشته باشى.»
 
سخن درباره ساختن خانه خدا در شهر مكه‏
گفته شده است:
بعد، خداوند به حضرت ابراهيم عليه السلام فرمان داد كه بيت الحرام يعنى خانه كعبه را بسازد.
چون ابراهيم اندازه اين بنا و جاى ساختمان آن را نمى دانست، خداوند بادى را فرستاد كه آرام مى‏وزيد و دو سر داشت.
ابراهيم همراه اين باد روان شد تا به محل خانه كعبه رسيد، باد مانند سپرى دايره‏وار از دو سو آن محل را احاطه كرد.
به ابراهيم امر شده بود كه هر جا آن باد ايستاد، خانه خدا را در همان جا بسازد.
ابراهيم نيز در آن محل به ساختن كعبه پرداخت.
همچنين گفته شده است:
خداوند، ابر مانندى را فرستاد كه سرى داشت و به زبان آمد و گفت:
«اى ابراهيم، خانه خدا را در جائى كه سايه من افتاده بساز و اندازه بنا را از سايه من نه بيش‏تر گير و نه كم‏تر.» ابراهيم نيز بدين گونه بناى كعبه را ساخت.
دو قول مذكور از على بن ابو طلحه روايت شده است.
ولى اسماعيل بن عبد الرحمن سدى گفته است:
«كسى كه حضرت ابراهيم عليه السلام را به محل خانه خدا رهبرى كرد، جبرائيل بود.» بارى، ابراهيم به سوى مكه روانه شد و همينكه بدان جا رسيد، اسماعيل را يافت كه در آن سوى زمزم براى خود تير مى‏ساخت تا به شكار پردازد.
ابراهيم بدو گفت:
«اى اسماعيل، خدا به من فرمان داده است كه براى او خانه‏اى بسازم.» اسماعيل گفت:
«در اين صورت، فرمان پروردگار خويش را به كار بند.» ابراهيم گفت:
«خداوند ترا نيز فرمان داده كه در ساختن اين بنا مرا يارى كنى.» جواب داد:
«در اين صورت من نيز فرمان پروردگار را به كار خواهم بست.» بعد با هم برخاستند و كار را آغاز كردند.
ابراهيم به ساختن بنا پرداخت و اسماعيل براى او سنگ مى‏آورد.
سپس ابراهيم به اسماعيل گفت:
 «سنگ خوبى براى من بياور كه در پاى بنا بگذارم تا براى مردم نشانه‏اى باشد.» 
در اين هنگام كوه ابو قبيس بانگ برآورد و بدو گفت:
«تو در نزد من سپرده‏اى دارى.» (كه حجر الاسود است.) و نيز گفته‏اند:
«بل جبرائيل ابراهيم را از حجر الاسود آگاه ساخت كه او نيز آن سنگ را برگرفت و در جاى خود گذارد.
اين دو تن، يعنى ابراهيم و اسماعيل، در تمام مدتى كه سرگرم ساختمان كعبه بودند، خدا را مى‏خواندند و گفتند:
«رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ 2: 127»  (پروردگارا! اين خدمت را از ما بپذير. توئى كه فرياد نياز همه را مى‏شنوى و از همه آگاهى).
هنگامى كه مقدارى از آن ساختمان بالا رفت، ابراهيم كه پير و سالمند بود، وقتى از برداشتن سنگ‏ها فرو مى‏ماند، بر روى سنگى رفع خستگى مى‏كرد، سپس سنگ را برمى‏داشت و در ساختمان به كار مى‏برد.
آن جا همان «مقام ابراهيم» است.
همينكه ابراهيم ساختمان خانه كعبه را به پايان رساند خداوند بدو فرمان داد كه ميان مردم گلبانگ برآورد و آنان را به اداى مراسم حج فرا خواند.
ابراهيم گفت: «پروردگارا! چه گونه صداى من به گوش مردم خواهد رسيد؟» خداوند فرمود: «تو ندا در ده، و من آن را به گوش‏ جهانيان خواهم رسانيد.» ابراهيم بانگ برآورد و گفت:
«اى مردم، خداوند حج بيت العتيق [4] را بر شما نوشته است.» گلبانگ او به گوش آنچه در ميان زمين و آسمان و پشت‏هاى مردان و رحم‏هاى زنان بود، رسيد.
بدين جهت، آن عده از مؤمنان كه در علم خداى بزرگ گذشته است كه تا روز رستاخيز مراسم حج خواهند گزارد، سخن ابراهيم را پذيرفتند و در پاسخ او گفتند:
«لبيك، لبيك! آرى، فرمان خداى را مى‏پذيريم.» ابراهيم سپس اسماعيل را با خود براى برگزارى ترويه برد كه روز هشتم ذى الحجه انجام مى‏يابد.
او و خداپرستانى كه همراهش بودند، در منى فرود آمدند.
ابراهيم با آنان نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را خواند.
بعد، شب را در همان جا به روز رساند و سپيده دم نيز با آنان نماز خواند.
آنگاه با ايشان رهسپار عرفه شد و در آن جا ماند تا هنگامى‏ كه خورشيد به سوى باختر گرويد و روز از نيمه گذشت.
درين هنگام ابراهيم نماز ظهر و عصر را با هم خواند.
بعد با آنان به موقفى [5] از عرفه كه امام در آن جا مى‏ايستد رفت و در اراك (كه از مواقف عرفه است) ايستاد.
پس از غروب آفتاب با همراهان خويش از آن جا به راه افتاد تا به مزدلفه [6] رسيد. در آن جا دو نماز مغرب و عشاء را با هم خواند و شب را با همراهان خويش در آن جا به صبح رساند.
همينكه سپيده دميد، نماز بامداد را گزارد. بعد در قزح [7] ايستاد تا اينكه هوا درخشيد و روز روشن شد.
از آن جا با همراهان خويش به راه افتاد در حاليكه به آنان نشان مى‏داد و مى‏آموخت كه چه گونه بايد مراسم را انجام دهند. تا به رمى جمره [8] رسيد. و محل قربانى را به آنان نشان داد.
بعد، قربانى كرد و سر تراشيد و به آنان نشان داد كه چگونه طواف كنند.
سپس آنان را به منى برگرداند و طرز پرتاب سنگريزه را به ايشان آموخت، تا مراسم حج را به پايان رساند.
از پيامبر اكرم، صلى الله عليه و سلم، روايت شده است كه فرمود:
«اين جبرائيل بود كه چگونگى اجراى مراسم حج را به ابراهيم نشان داد.» اين را ابن عمر از زبان پيامبر روايت كرده است.
خانه خدا به همان گونه كه حضرت ابراهيم عليه السلام ساخته بود، همچنان بر جاى ماند تا سى و پنج سال پس از ولادت پيامبر اكرم، صلى الله عليه و سلم، كه قبيله قريش آن را ويران ساخت به نحوى كه ما- اگر خداى بزرگ بخواهد- در جاى خود شرح خواهيم داد.
 
داستان قربانى‏
مسلمانان گذشته، درباره فرزندى كه حضرت ابراهيم عليه السلام مى‏خواست به راه خدا قربانى كند، اختلاف دارند.
برخى از ايشان گفته‏اند كه او اسماعيل بود و برخى ديگر برآنند كه اسحق بوده است از پيامبر اكرم، صلى الله عليه و سلم، هر دو قول روايت شده و اگر به نظر ما يكى از آن دو درست بود به ديگرى اشاره نمى‏كرديم.
اما حديث درباره قربان شدن اسحاق چنين است كه احنف، از عباس بن عبد المطلب و عباس نيز از پيامبر خدا، صلى الله عليه و سلم روايت كرده كه در آيه وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ. 37: 107 (قربانى بزرگى را براى او سر بها داديم.) منظور از «او»، اسحاق است.
احنف حديث فوق را از عباس روايت كرده ولى آن را صريحا به پيامبر خدا (ص) نسبت نداده است.
اما حديث ديگر درباره قربان شدن اسماعيل را صنابحى روايت كرده كه گفته است:
«ما در نزد معاوية بن ابو سفيان بوديم كه از اين قربانى‏ ياد كردند.
معاويه گفت: شما در اين باره به مرد آگاهى رسيده‏اند.
ما نزد پيامبر خدا، صلى الله عليه و سلم بوديم كه شخصى پيش او آمد و گفت: «اى پيغمبر خدا، اى فرزند دو قربانى، از آنچه خدا ترا بخشيده، چيزى هم به من ببخش.» پيامبر خدا، صلى الله عليه و سلم، از شنيدن اين سخن به خنده افتاد.
از معاويه پرسيدند: «منظور از دو قربانى چيست؟» جواب داد: عبد المطلب نذر كرد كه اگر خدا كندن چاه زمزم را بر او آسان سازد يكى از فرزندان خويش را قربان كند.
هنگامى كه مى‏خواست به عهد خويش وفا كند قرعه كشيد و قرعه به نام عبد الله- پدر حضرت رسول (ص)- افتاد.
بعد براى عبد الله صد شتر فديه داد. يعنى به جاى او صد شتر قربان كرد. (كه ما اگر خدا بخواهد، در جاى خود به ذكر آن خواهيم پرداخت.) قربانى دوم نيز اسماعيل بود.»
 
سخن درباره كسانى كه مى‏گويند اين قربانى اسحاق بوده است‏
عكرمه و عبد الله بن مسعود و كعب و ابن سابط و ابن ابى الهذيل و مسروق روايت كرده‏اند كه عمر بن خطاب و على بن- ابو طالب و عباس پسر عبد المطلب و پسر ديگرش عبد الله- كه خدا از ايشان خرسند باد- عقيده داشتند كه اين قربانى، اسحاق عليه السلام بوده است.
عمرو بن ابى سفيان بن اسيد [9] بن ابى جارية الثقفى [10] نقل كرده است كه كعب از ابو هريره پرسيد:
«مى‏خواهى درباره اسحاق بن ابراهيم به تو خبرى بدهم؟» گفت: «آرى.» گفت: وقتى حضرت ابراهيم عليه السلام در خواب ديد كه‏ بايد اسحاق را قربان كند، شيطان گفت: «به خدا سوگند كه اگر من امروز فرزندان ابراهيم را فريب ندهم، بعد از اين نيز هيچيك از آنان را نخواهم توانست فريفتن.» براى اين كار به صورت مردى درآمد كه كسان ابراهيم او را مى‏شناختند.
با اين شكل به راه افتاد و هنگامى كه ابراهيم، فرزند خود اسحاق را براى قربانى از خانه بيرون برد، پيش ساره، همسر ابراهيم، رفت و پرسيد:
«امروز صبح، ابراهيم اسحاق را با خود به كجا برد؟» جواب داد:
«براى انجام برخى از كارها برد.» گفت:
«به خدا چنين نيست. او امروز بامداد او را برد كه سرش را ببرد!» ساره گفت:
«ابراهيم كسى نبود كه سر فرزند خود را ببرد.» شيطان گفت:
«بله. به خدا سوگند كه او گمان مى‏كند خدا به او فرمان داده تا فرزندش را قربانى كند.» ساره گفت:
«اگر خدا فرموده، پس اين بهترين راه براى اطاعت از فرمان خداست.» شيطان كه در خانه ابراهيم كارى از پيش نبرد، بيرون رفت و خود را به اسحاق رساند كه همراه پدرش بود.
بدو گفت:
 «بى‏گمان ابراهيم مى‏خواهد ترا قربانى كند.» اسحاق گفت:
«پدر من كسى نيست كه چنين كارى از وى سر بزند.» شيطان گفت:
«بله. بخدا او گمان مى‏كند كه پروردگارش بدو چنين فرمان داده است.» اسحاق گفت:
«پس به خدا اگر پروردگار او چنين فرمانى به او داده باشد، بى‏چون و چرا بايد آن را به كار بندد.» شيطان كه از اسحاق نيز نااميد شد، او را رها كرد و به ابراهيم پيوست.
از او پرسيد:
«امروز بامداد پسر خود را براى چه با خود بيرون آوردى؟» ابراهيم پاسخ داد:
«براى انجام برخى از كارها.» شيطان گفت:
«نه بخدا. بلكه تو مى‏خواهى سر او را ببرى!» ابراهيم پرسيد:
«براى چه مى‏خواهم اين كار را بكنم؟» شيطان جواب داد:
«براى اين كه معتقدى خداوند فرموده او را قربان كنى.» ابراهيم عليه السلام گفت:
«پس اگر پروردگار من چنين فرموده، به خدا كه بى‏چون و چرا فرمانش را اطاعت خواهم كرد.»
بعد، هنگامى كه ابراهيم مى‏خواست اسحاق را قربان كند، خداوند او را از انجام اين كار معاف فرمود تا به جاى اسحاق قربانى بزرگى بكند.
آنگاه خداوند به اسحاق وحى فرستاد كه:
«از من چيزى بخواه تا نياز تو را روا سازم.» اسحاق عرض كرد:
«پروردگارا! از بندگان اولين و آخرين تو، هر بنده‏اى كه براى تو شريكى قرار نمى‏دهد، هنگامى كه به ديدار تو مى‏رسد، او را در بهشت جاى ده.» 
عبيد بن عمير گفته است: حضرت موسى عليه السلام هنگام راز و نياز با خدا گفت:
«پروردگارا، مردم مى‏گويند: اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب. اين سه تن به چه سبب شايسته تقرب به تو شده‏اند؟» خداوند در پاسخ فرمود:
«ابراهيم، هنگامى كه در سخت‏ترين وضع قرار گرفته بود، تنها مرا برگزيد و جز من از هيچ كس ديگر كمك نخواست. اسحاق حاضر شد در راه من از جان خويش بگذرد و اين بالاترين درجه گذشت است. يعقوب نيز به همان اندازه كه من به بلاها و مصائبش افزودم، او به حسن ظن در حق من افزود.»
 
سخن درباره كسانى كه مى‏گويند: اين قربانى اسماعيل (ع) بوده است‏
سعيد بن جبير و يوسف بن مهران و شعبى و مجاهد و عطاء بن ابى رباح همه از ابن عباس روايت كرده‏اند كه گفت:
«اين قربانى، اسماعيل بوده است.» و گفت:
«يهوديان گمان برده‏اند كه او اسحق بوده ولى اين درست نيست، و دروغ است.» ابو طفيل و مجاهد و حسن و محمد بن كعب قرطبى گفته‏اند:
«او اسماعيل بوده است.» 
شعبى گويد:
«من شاخ‏هاى قوچى را كه به جاى اسماعيل قربانى شد در كعبه ديدم.» 
محمد بن كعب گفته است:
از دو فرزند ابراهيم، آن كه ابراهيم مى‏خواست به فرموده خدا قربانى كند، اسماعيل بود. چون ما از كتاب خدا، ضمن‏ داستان ابراهيم كه فرمان يافت تا پسر خود را قربانى كند در مى‏يابيم كه اين پسر، اسماعيل بوده است.
دريافت ما از اين روست كه خداى بزرگ پس از پايان دادن به داستان قربانى يكى از دو فرزند ابراهيم، فرمود:
وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا من الصَّالِحِينَ. 37: 112 (و مژده اسحاق را كه پيغمبرى از شايستگان است به او- يعنى به ابراهيم- داديم.) خدا مى‏فرمايد: «ما مژده اسحاق را، كه پيغمبر است، به او داديم.» پس از اسحاق پسرش يعقوب و پس از او پسرش و همچنين پسر پسرش پيغمبر بوده‏اند.
از اين رو فرمان قربان كردن اسحاق به ابراهيم داده نشده، چون امر نبوت كه خداى عز و جل وعده فرموده بستگى به وجود او داشته است.
بنابر اين، كسى كه خدا فرمان قربانى او را داده، جز اسماعيل نبوده است.
اين مطلب را محمد بن كعب در حضور عمر بن عبد العزيز ذكر كرد.
عمر بن عبد العزيز، كه در آن زمان خليفه بود، گفت:
«اين چيزى است كه من تا كنون بدان توجه نكرده بودم و اكنون مى‏بينم همچنان است كه تو مى‏گوئى.»
 
سخن درباره علت اين كه خداوند به ابراهيم فرمان قربانى داد و چگونگى قربانى‏
گفته شده است:
خداوند به حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود تا پسر خويش را قربانى كند چون ابراهيم دعا كرده بود كه چنانچه خدا پسر شايسته‏اى بدو بخشد، او را در راه خدا قربان كند.
از اين رو، گفته بود:
رَبِّ هَبْ لِي من الصَّالِحِينَ. 37: 100 (پروردگارا مرا فرزندى ببخش كه از بندگان شايسته تو باشد).
و وقتى فرشتگان بدو مژده دادند كه داراى پسرى بردبار خواهد شد، گفت:
«در اين صورت او بايد به راه خدا قربانى شود.» هنگامى كه اين پسر زاده شد و به تكاپو افتاد، به ابراهيم‏ گفته شد:
«اكنون نذرى كه كرده بودى بجاى آور و به عهدى كه با خدا بسته‏اى وفا كن.» اين بنا بر قول كسانى است كه گمان مى‏كنند آن قربانى، اسحق بوده است.
همچنين، گوينده اين سخن گمان مى‏برد كه آن قربانى در شام، محلى به فاصله دو ميلى ايليا، روى داده است.
اما كسانى كه اسماعيل را قربانى مى‏دانند برآنند كه: اين قربانى در شهر مكه صورت گرفته است.
محمد بن اسحاق گفته است:
حضرت ابراهيم عليه السلام كه به فرمان خدا مامور قربان كردن فرزند خود شده بود، به پسر خويش گفت:
«فرزندم، ريسمان و كارد بردار و همراه من به دامنه كوه بيا تا براى خانواده خود هيزم گرد آورى كنيم.» همينكه به راه افتادند، ابليس راه بر ابراهيم گرفت تا او را از انجام كار باز دارد.
ابراهيم بدو گفت:
«اى دشمن خدا، از پيش من دور شو. به خدا سوگند كه من به فرمان خدا تن در داده‏ام و هر طور كه باشد آن را انجام خواهم داد.» ابليس بعد خود را به اسماعيل رساند و او را از كارى كه ابراهيم مى‏خواست با او بكند آگاه ساخت.
اسماعيل گفت:
«من فرمان پروردگار خود را بجان مى‏شنوم و اطاعت مى‏كنم.» ابليس سپس پيش هاجر رفت و او را آگاه ساخت.
هاجر نيز گفت:
«اگر پروردگار ابراهيم به او فرمان چنين كارى را داده، پس من نيز تسليم فرمان خدا هستم.» ابليس بازگشت در حاليكه خشمناك بود چون هيچيك از آنان را نتوانست بفريبد.
وقتى ابراهيم در آن كوه- كه ثبير نام داشت- خود را با اسماعيل تنها يافت، بدو گفت:
يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى‏ في الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى‏. قال: يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ، سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ الله من الصَّابِرِينَ. 37: 102 (اى فرزند، من در خواب ديده‏ام كه تو را در راه خدا قربان مى‏كنم. بنگر كه در اين كار چه مى‏بينى و چه نظرى دارى؟ گفت: پدر جان، هر چه را كه خدا به تو فرمان داده به انجام رسان. انشاء الله مرا از بندگان شكيبا خواهى يافت.) 
بعد گفت: «پدر جان، وقتى كه خواستى مرا قربان كنى، دست و پايم را با ريسمان، محكم ببند تا (زياد دست و پا نزنم) و چيزى از خون من تو را آلوده نكند و اجر من به هدر نرود چون اين مرگ بسيار سخت است. كارد خود را هم خوب تيز كن كه سر مرا به آسانى ببرى. همچنين، هنگامى كه خواستى مرا بخوابانى، به روى بخوابان چون مى‏ترسم كه در حين انجام كار چشمت به صورت من بيفتد و دلت به رحم آيد و اين رحم و شفقت ميان تو و اجراى فرمان خدا حائل گردد.
پس از كشتن من نيز، اگر ديدى كه چنانچه پيراهن مرا به هاجر، مادرم، بدهى براى او تسلى بيش‏ترى خواهد بود، اين‏ كار را بكن.» ابراهيم به او گفت:
«تو، اى فرزند! بهترين ياور من در انجام فرمان خدا هستى.» بعد، چنان كه اسماعيل گفته بود، او را با ريسمان بست.
سپس كارد خود را تيز كرد. وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ 37: 103  (او را به روى در افكند).
آنگاه كارد را به گلوى او زد. ولى خداوند لبه تيز كارد را برگرداند.
ابراهيم دوباره لبه تيز كارد را به گلوى فرزند گذاشت تا كارش را تمام كند كه خداوند فرمود:
أَنْ يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا 37: 104- 105. (اى ابراهيم، فرمانى را كه در عالم رؤيا به تو داده شده بود براستى انجام دادى) اكنون اين (قوچ) سربهائى براى پسر تست. آنرا قربانى كن.
گفته شده است:
خداوند به گلوى اسماعيل لوحه‏اى مسين قرار داد (تا كارد بر گلوى او كارگر نشود.) 
ابن عباس مى‏گويد:
آن قوچ- كه به جاى اسماعيل قربانى شد- از بهشت براى ابراهيم فرستاده شده بود و چهل خزان در بهشت چريده بود.
همچنين گفته شده است:
اين همان قوچى بود كه هابيل قربانى كرد.
و على رضی الله عنه فرموده است:
اين قوچ، شاخدار و فراخ چشم و سپيد رنگ بود.
و حسن بصرى گفته است:
فديه براى اسماعيل فرستاده نشد مگر بز نرى از بزهاى كوهى كه در كوه ثبير فرود آمد و ابراهيم آن را به جاى اسماعيل قربانى كرد.
برخى گفته‏اند در «مقام ابراهيم» و برخى ديگر برآنند كه در قربانگاه منى قربانى شد.
 
سخن درباره آنچه خداوند ابراهيم عليه السلام را به آنها آزمود
چنان كه ديديم خداى بزرگ، حضرت ابراهيم عليه السلام را نخست به آنچه نمرود بر سرش آورد، آزمود و بعد كه او به سود و آسايشى اميدوار شد، وى را به قربان كردن فرزند، امتحان فرمود.
سپس خداوند او را به كلماتى آزمود چنان كه در قرآن كريم فرموده است:
وَ إِذِ ابْتَلى‏ إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ 2: 124 (و هنگامى كه ابراهيم را پروردگارش به كلماتى امتحان فرمود و او همه را انجام داد.) 
ميان علماء گذشته پيشوايان اسلام درباره اين كلمات اختلاف است.
ابن عباس از روايت عكرمه درباره اين فرموده خداى بزرگ: وَ إِذِ ابْتَلى‏ إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ 2: 124 نقل كرده كه گفت:
هيچ كس به چنين كلماتى آزموده نشده مگر ابراهيم كه همه را به انجام رساند و وفا كرد چنان كه خداوند فرمود: وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّى 53: 37.
همچنين گفته شده است:
منظور از آن كلمات، كلمات دهگانه در سوره براءة يا، سوره توبه است در اين آيه:
التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ الله وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ. 9: 112 (توبه كاران، خداپرستان، شكر گزاران، روزه داران، نماز گزاران، كسانى كه امر به معروف مى‏كنند، كسانى كه نهى از منكر مى‏كنند و كسانى كه حدود خداى را نگاه مى‏دارند- همه از مؤمنان هستند- اى پيامبر، اين مؤمنان را- به رستگارى- مژده ده.) يعنى: ابراهيم شامل صفات تمام كسانى گرديد كه در بالا ذكر شده است.
همچنين كلمات دهگانه در اين آيه از سوره احزاب:
إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقاتِ وَ الصَّابِرِينَ وَ الصَّابِراتِ وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصَّائِمِينَ وَ الصَّائِماتِ وَ الْحافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ وَ الذَّاكِرِينَ الله كَثِيراً وَ الذَّاكِراتِ أَعَدَّ الله لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً 33: 35.
(مردان و زنان خداپرست و با ايمان و پارسا و راستگوى و شكيبا و فروتن و صدقه دهنده و روزه دار و پرهيزگار و خويشتن‏دار و مردان و زنانى كه بسيار خدا را ياد مى‏كنند، خداوند براى ايشان آمرزش و پاداشى بزرگ آماده ساخته است.) يا كلمات دهگانه در سوره مؤمنون است از آغاز سوره تا آنجا كه خداوند فرموده است:
وَ الَّذِينَ هُمْ عَلى‏ صَلَواتِهِمْ يُحافِظُونَ 23: 9 (و كسانى كه شرايط نمازهاى خود را نگاه مى‏دارند.) برخى ديگر گفته‏اند كه منظور از آن كلمات، ده خصلت است.
ابن عباس به استناد روايت طاوس و ديگران گفته است:
از اين كلمات دهگانه پنج كلمه درباره سر است كه عبارتند از:
كوتاه كردن سبيل، شستن دهان با آب، شستن بينى با آب، مسواك كشيدن دندان و باز كردن فرق در ميان سر.
پنج كلمه نيز درباره تن است كه عبارتند از:
چيدن ناخن، تراشيدن موى زهار، ختنه كردن، تراشيدن يا كندن موى زير بغل و شست و شوى پليدى پس از قضاء حاجت.
برخى ديگر گفته‏اند: منظور از «كلمات»، مناسك حج است چنانكه خداى بزرگ فرمايد:
إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً 2: 124  (اى ابراهيم! من ترا به پيشوائى مردم برگزينم) گفته بالا از ابو صالح و مجاهد است.
گروهى ديگر مى‏گويند: آن كلمات، شش است كه عبارتند از:
كواكب، ماه، خورشيد، آتش، هجرت و ختنه.
حسن بصرى در اين باره به قربانى كردن فرزند نيز اشاره كرده و گفته است:
خداوند، حضرت ابراهيم خليل عليه السلام را در معرض آزمايش‏هاى گوناگون قرار داد و ابراهيم از نگريستن در شب به ماه و ستارگان و در روز به خورشيد، پروردگار خود را شناخت كه جاويدان و زوال ناپذير است از اين جهت  به پرستش خدائى روى آورد كه آسمان‏ها و زمين را آفريده است.
همچنين ابراهيم از وطن خود هجرت كرد و خواست پسر خود را در راه خدا قربانى كند و خويشتن را نيز ختنه كرد.
 
سخن درباره دشمن خدا، نمرود و جان سپردن او
اكنون باز مى‏گرديم به سرگذشت دشمن خدا نمرود و كار او كه جاه و مقام جهانى او را از دستش ربود و پست و خوارش ساخت. و سرپيچى او از فرمان خداى بزرگ و سرنوشتى كه پروردگار براى او معين فرمود.
او نخستين فرمانرواى نيرومند و گردنكش روى زمين بود. او بود كه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام را در آتش افكند به گونه‏اى كه ما پيش از اين، ذكر كرديم.
بعد، ابراهيم عليه السلام را از شهر خويش براند و سوگند ياد كرد كه بر آسمان برود و خداى ابراهيم را بجويد.
از اين رو چهار جوجه كركس را گرفت و آنها را با گوشت و شراب پرورش داد تا بزرگ و نيرومند شدند.
آنگاه جعبه بزرگى از چوب بساخت و چهار كركسى را كه پرورده بود بر آن ببست.
سپس در درون جعبه نشست با مردى كه براى خوراك كركس‏ها گوشت با خود داشت.
كركس‏ها به پرواز درآمدند و نمرود را به هوا بردند تا جائى رسيدند كه وقتى او به زمين مى‏نگريست، كوه‏ها را مانند مورچگان در حال خزيدن مى‏ديد.
بعد گوشت را بالا گرفت، و پرندگان به شوق ربودن گوشت برتر پريدند و بالاتر رفتند تا جائى كه نمرود چون به زمين نگاه انداخت، ديد دريا چنان از هر سو آن را فرا گرفته كه گوئى زمين در آن ميان مانند كشتى بر روى آب است.
سپس گوشت را به جلو برد و كركس‏ها به پيش راندند تا به جاى تاريكى رسيدند كه نمرود نه بالا را توانست ببيند و نه پائين را.
از اين رو هراسان و بيتاب شد و گوشت از دستش افتاد.
در اين هنگام كركس‏ها براى ربودن گوشت در هوا، به گونه آشفته‏اى رو به پائين نهادند. چنانكه وقتى كوه‏ها پرندگان را با آن جعبه بزرگ در حال فرود آمدن ديدند و سرو صداى آنها را شنيدند از وحشت به لرزه افتادند و چيزى نمانده بود كه فرو ريزند و از ميان بروند. ولى چنين نشد.
از اين جاست فرموده خداى بزرگ:
وَ إِنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ. 14: 46 (اگر چه مكرشان چنان باشد كه كوه‏ها را از جاى‏ بركند) پرواز اين پرندگان از بيت المقدس و افتادن آنها در جبل الدخان بود.
نمرود همينكه ديد از آن راه توانائى انجام كارى را ندارد، به ساختن برج پرداخت.
كسانى كه برج را ساخته بودند، از ويرانى ناگهان آن هراسان و سرآسيمه شدند و چنان از ترس زبانشان بند آمد و آشفته شدند كه همه زبان خود را فراموش كردند و در زبان‏ها اختلاف افتاد.
بدين جهت  از آن پس به هفتاد و سه زبان گفت و گو مى‏كردند در صورتى كه تا پيش از آن واقعه همه به زبان سريانى سخن مى‏گفتند.
همچنين روايت شده است كه نمرود قضاى حاجت نمى‏كرد و اين به هيچ وجه درست نيست زيرا دفع فضولات بدن جزء طبيعت بشر است كه هيچ كس از آن رهائى ندارد و حتى پيامبران- كه درود خدا بر ايشان باد- با اينكه با عالم بالا پيوند بيشتر دارند و از همه مردم گرامى‏تر و والاترند، مى‏خورند و مى‏آشامند و قضاى حاجت مى‏كنند. اگر قرار بود كسى از اين قيود رهائى يابد پيامبران به خاطر بزرگى و نزديكى و قربى كه به خداى بزرگ دارند براى احراز چنين امتيازى شايسته‏تر بودند.
اگر هم بگوييم نمرود به سبب پهناورى قلمرو فرمانروائى خود ويژگى خارق العاده‏اى داشت، درست اين است كه او تنها فرمانرواى روى زمين نبود و فرمانروائى بالاستقلال را اسكندر بيش از او داشت. با اين همه، هرگز چنين سخنانى درباره او گفته نشده است.
 زيد بن اسلم گفته است:
«خداى بزرگ، پس از ابراهيم فرشته‏اى را به پيش نمرود فرستاد تا او را هدايت كند.
آن فرشته چهار بار نمرود را به خداپرستى خواند.
ولى نمرود نپذيرفت و گفت:
«آيا پروردگارى جز من وجود دارد؟» فرشته كه چنين ديد، بدو گفت:
«در سه روز تمام كسان خود را گرد آورى كن.» نمرود همه لشكرهاى خود را گرد آورد. در همين هنگام خداوند درى از پشه‏ها به روى او گشود.
انبوهى پشه‏ها چنان بود كه هوا را تيره و تار كرد به اندازه‏اى كه خورشيد تابان در آسمان ديده نمى‏شد.
خدا اين پشه‏ها را بر لشكر نمرود چيره ساخت چنان كه همه را خوردند و برجا نگذاشتند جز استخوان‏هاى ايشان و آن فرشته را كه هيچ آسيبى بدو نرسيد.
در اين گير و دار خدا پشه‏اى فرستاد كه در بينى نمرود جاى گرفت و چنان سرش را به درد آورد كه با چكش به سر خود مى‏كوفت تا شايد درد را سبك سازد.
مهربان‏ترين مردم با او، كسى بود كه دو دست خود را به هم گره مى‏كرد و بر سر او مشت مى‏زد.
بدين سان چهار صد سال فرمانروائى كرد تا خداى بزرگ او را از جهان برد.
نمرود كسى است كه برج بابل را ساخت. 
گروهى گفته‏اند:
نمرود بن كنعان بر سراسر روى زمين از خاور تا باختر فرمانروائى كرد.
اين گفته‏اى است كه مورخان و كسانى كه از اخبار پادشاهان آگاهى دارند آن را رد كرده‏اند.
آنان منكر اين نيستند كه ابراهيم خليل در روزگار ضحاك- كه برخى از اخبار پادشاهى او را در گذشته ذكر كرديم- به جهان آمده و ضحاك بر سراسر روى زمين از خاور تا باختر فرمان رانده و پادشاهى كرده است.
ولى سخن كسى كه مى‏گويد: «ضحاك كه پادشاهى روى زمين را يافت، همان نمرود است»، درست نيست. زيرا دانشمندان و مورخان پيشين يادآورى مى‏كنند كه دوده نمرود در نبط معروف و دوده ضحاك در ايران مشهور است.
ضحاك نمرود را به نمايندگى از سوى خود در سواد عراق و آنچه از چپ و راست بدان ناحيه مى‏پيوست به كار گماشت. و او و فرزندان او را در آن سرزمين كارگزاران خود ساخت.
ضحاك، خود به شهرها كوچ مى‏كرد و مى‏گشت. اما زادگاه او و نياكان او دنباوند (دماوند) از كوه‏هاى طبرستان بود.
در آن جا بود كه فريدون بدو تاخت و بر او چيره شد.
همچنين بخت النصر، كه گفته‏اند بر تمام روى زمين دست يافت و پادشاهى كرد. ولى چنين نيست. او اسپهبدى بود ميان اهواز تا ارض الروم از كرانه غربى دجله، كه به نمايندگى از طرف لهراسب حكومت مى‏كرد. زيرا لهراسب سرگرم جنگ با تركان بود و در بلخ مى‏زيست.
او چون به خاطر جنگ با تركان اقامتش در آن نواحى به درازا كشيد، بلخ را ساخت.
هيچ كس از مردم نبط حتى در يك وجب از روى زمين بالاستقلال فرمانروائى نكرد. چگونه ممكن است بر تمام روى زمين فرمانروائى كرده باشد؟
تنها روزگار نمرود در سواد چهارصد سال طول كشيد.
بعد، از نسل او گروهى پديد آمدند. از آن ميان نبط بن قعود، پس از نمرود صد سال حكومت كرد. سپس كداوص بن نبط هشتاد سال، آنگاه بالش بن كداوص يكصد و بيست سال. بعد، نمرود بن بالش يك سال و يك ماه فرمان راند. و اين مدت هفتصد و يك سال از روزگار فرمانروائى ضحاك بود. و گروهى- چنان كه گفتيم- گمان مى‏برند كه در روزگار نمرود بود.
هنگامى كه فريدون به فرمانروائى رسيد و بر ضحاك چيرگى يافت نمرود بن بالش را كشت و قوم نبط را تار و مار ساخت و در ميانشان كشتار عظيمى به راه انداخت.
 
__________________________________________________
[1]- معجم البلدان‏.
[2] ماء السماء: عامر بن حارثة الغطريف الازدى از يعرب: امير غسانى‏ و به سبب جودش او را ماء السماء لقب داده‏اند. از يمن مهاجرت كرد و در بادية الشام ساكن شد و فرزندانش را بنى ماء السماء ناميدند- از اعلام زركلى. (لغتنامه دهخدا)
[3] درباره پذيرائى همسر اسماعيل از ابراهيم و شستن او تاريخ بلعمى كه ترجمه تاريخ طبرى است، چنين مى‏نويسد:
.. زن، ابراهيم را گفت: فرود آى. نيامد، و از آن طعام نخورد. زن گفت: اگر طعام نخورى، بارى، بباش تا سر و رويت بشويم كه گرد و خاك آلودست. ابراهيم پاى از براق بگردانيد و سنگى بر در سراى اسماعيل بود بزرگ و بلند. پاى راست بر آن سنگ نهاد و پاى چپ همچنان در ركيب داشت. زن آب آورد و سر و روى ابراهيم از خاك بشست. ابراهيم پاى از سنگ برگرفت و بر براق راست بنشست و نشان انگشتان ابراهيم در آن سنگ بماند و آن سنگ آن است كه امروز «مقام» خوانند به مكه ... تاريخ بلعمى، چاپ زوار، ج 1، ص 112
 [4] بيت العتيق: كعبه. و معنى لفظى آن «خانه قديم» است چرا كه اول براى عبادت آدم عليه السلام مقرر بود و بعد از طوفان نوح، ابراهيم عليه السلام تجديد آن كرد.
عتيق به معنى كريم و معزز هم آمده. يا آنكه آزاد كرده شده است از غرق طوفان. يا آنكه آزاد است از دست خراب كردن ظالمان- غياث و آنندراج. (لغتنامه دهخدا)
[5]- موقف: جاى ايستادن حاجيان در عرفات. (فرهنگ فارسى دكتر معين)
[6]- مزدلفه: جائى در حجاز ميان منى و عرفات كه حاجيان شبى را كه ميان نهم و دهم ذى الحجه است در آن جا مى‏گذرانند. (اعلام المنجد)
[7]- قزح (به ضم قاف و فتح زاء): كوهى است در مزدلفه در طرف راست امام. و آن موضعى است كه در جاهليت در آن آتش مى‏افروختند و موقف قريش بوده است. زيرا آنان در عرفه وقوف نداشتند- از معجم البلدان. (لغتنامه دهخدا)
[8] رمى جمره: از مناسك حج است و آن انداختن سنگ در جمره‏ عقبه است. جمره در لغت، كومه و تلى از سنگ‏ريزه را گويند و در منى سه جمره است و يكى از آنها جمره عقبه است و اين عمل انداختن هفت سنگريزه جمع آورى شده از حرم است به جمره عقبه، و بايد رمى به جمره اصابت نمايد- از شرح تبصره علامه، چاپ دانشگاه- ص 228 (لغتنامه دهخدا)
 [9]- اسيد به فتح همزه و كسر سين‏
[10]- در تاريخ طبرى: عمرو بن ابى سفيان بن اسيد بن جارية بن الثقفى‏

متن عربی:

ذكر إبراهيم الخليل عليه السلام
ومن كان في عصره من ملوك العجم

وهو إبراهيم بن تارخ بن ناخور بن ساروغ بن أرغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن قينان بن أرفخشذ بن سام بن نوح، عليه السلام، واختلف في الموضع الذي كان فيه والموضع الذي ولد فيه، فقيل: ولد بالسوس من أرض الأهواز، وقيل: ولد ببابل، وقيل: بكوثى، وقيل: بحرّان ولكن أباه نقله، قال عامة أهل العلم: كان مولده في عهد نمرود بن كوش، ويقول عامّة أهل الأخبار: إنّ نمرود كان عاملاً للازدهاق الذي زعم بعض من زعم أن نوحاً أرسل إليه، وأمّا جماعة من سلف من العلماء فإنهم يقولون: كان ملكاً برأسه.
قال ابن إسحاق: وكان ملكه قد أحاط بمشارق الأرض ومغاربها، وكان ببابل، قال: ويقال: لم يجتمع ملك الأرض إلا لثلاثة ملوك: نمرود وذي القرنين وسليمان بن داود، وأضاف غيره إليهم بخت نصرّ، وسنذكر بطلان هذا القول.
فلما أراد الله أن يبعث ابراهيم حجة على خلقه ورسولاً إلى عباده ولم يكن فيما بينه وبين نوح نبيّ إلا هود وصالح، فلمّا تقارب زمان إبراهيم أتى أصحابُ النجوم نمرود فقالوا له: إنها نجد غلاماً يولد في قريتك هذه يقال له ابراهيم يفارق دينكم ويكسّر أصنامكم في شهر كذا من سنة كذا، فلمّا دخلت السنة التي ذكروا حبس نمرود الحبالى عنده إلاّ أم ابراهيم فإنه لم يعلم بحبلها لأنه لم يظهر عليها أثره، فذبح كلّ غلام ولد في ذلك الوقت، فلمّا وجدت أم ابراهيم الطلق خرجت ليلاً الى مغارة وكانت قريبة منها فولدت ابراهيم وأصلحت من شأنه ما يصنع بالمولود ثم سدّت عليه المغارة ثم سعت الى بيتها راجعة، ثمّ كانت تطالعه لتنظر ما فعل، فكان يشبّ في اليوم ما يشبّ غيره في الشهر، وكانت تجده حيّاً يمصّ إبهامه جعل الله رزقه فيها.
وكان آزر قد سأل أمّ إبراهيم عن حملها فقالت: ولدتُ غلاماً فمات، فصدّقها، وقيل: بل علم آزر بولادة إبراهيم وكتمه حتى نسي الملك ذكر ذلك ، فقال آزر: إنّ لي ابناً قد خبأته أفتخافون عليه الملك إن أنا جئت به؟ فقالوا: لا، فانطلق فأخرجه من السرب، فلما نظر الى الدواب والى الخلق، ولم يكن رأى قبل ذلك غير أبيه وأمه، جعل يسأل أباه عما يراه، فيقول أبوه: هذا بعير أو بقرة أو غير ذلك، فقال: ما لهؤلاء الخلق بدّ من أن يكون لهم ربّ وكان خروجه بعد غروب الشمس، فرفع رأسه إلى السماء فإذا هو بالكوكب وهو المشتري، فقال: هذا ربي، فلم يلبث أن غاب فقال: لا أحب الآفلين، وكان خروجه في آخر الشهر فلهذا رأى الكوكب قبل القمر.
وقيل: كان تفكّر وعمره خمسة عشر شهراً، قال لأمّه وهو في المغارة: أخرجيني أنظر، فأخرجته عشاء فنظر فرأى الكوكب وتفكّر في خلق السموات والأرض وقال في الكوكب ما تقدّم، (فلما رأى القمر بازغاً قال: هذا ربي، فلما أفل قال: لئن لم يهدني ربي لأكونن من القوم الضالين) الأنعام: 6 : 77، فلما جاء النهار وطلعت الشمس رأى نوراً أعظم من كلّ ما رأى فقال: (هذا ربي هذا أكبر، فلما أفلت قال: يا قوم إني بريء مما تشركون) الانعام: 6 : 78، ثم رجع ابراهيم الى أبيه وقد عرف ربه وبريء من دين قومه إلاّ أنه لم ينادهم بذلك، فأخبرته أمّه بما كانت صنعت من كتمان حاله، فسرّه ذلك.
وكان آزر يصنع الأصنام التي يعبدونها ويعطيها إبراهيم ليبيعها، فكان ابراهيم يقول: من يشري ما لا يضرّه ولا ينفعه؟ فلا يشتريها منه أحد، وكان يأخذها وينطلق بها الى نهر فيصوّب رؤوسها فيه ويقول: اشربي استهزاء بقومه، حتى فشا ذلك عنه في قومه، غير أنّه لم يبلغ خبره نمرود، فلمّا بدا لابراهيم أن يدعو قومه الى ترك ما هم عليه ويأمرهم بعبادة الله تعالى دعا أباه الى التوحيد فلم يجبه، ودعا قومه فقالوا: من تعبد أنت؟ قال: ربّ العالمين، قالوا: نمرود؟ قال: بل أعبد الذي خلقني، فظهر أمره، وبلغ نمرود أنّ إبراهيم أراد أن يري قومه ضعف الأصنام التي يعبدونها ليلزمهم الحجّة، فجعل يتوقّع فرصة ينتهي بها ليفعل بأصنامهم ذلك، فنظر نظرة في النجوم فقال: إنيّ سقيم، أي طعين، ليهربوا منه إذا سمعوا به، وإنما يريد إبراهيم ليخرجوا عنه ليبلغ من أصنامهم، وكان لهم عيد يخرجون إليه جميعهم، فلما خرجوا قال هذه المقالة فلم يخرج معهم الى العيد وخالف الى أصنامهم وهو يقول: (تالله لأكيدنّ أصنامكم) الأنبياء: 21 : 57 فسمعه ضعفي الناس ومن هو في آخرهم، ورجع الى الأصنام وهي في بهو عظيم بعضها الى جنب بعض كلّ صنم يليه أصغر منه حتى بلغوا باب البهو وإذا هم قد جعلوا طعاماً بين يدي آلهتهم وقالوا: نترك الآلهة إلى حين نرجع فتأكله، فلما نظر ابراهيم الى ما بين أيديهم من الطعام قال: (ألا تأكلون؟) فلما لم يجبه أحد قال: (مالكم لا تنطقون؟ فراغ عليهم ضرباً باليمين) الصافات: 37 : 91 - 93، فكسرها بفأس في يده حتى إذا بقي أعظم صنم منها ربط الفأس بيده ثمّ تركهنّ.
فلما رجع قومه ورأوا ما فعل بأصنامهم راعهم ذلك وأعظموه وقالوا: (من فعل هذا بآلهتنا إنه لمن الظالمين قالوا: سمعنا فتىً يذكرهم يقال له ابراهيم) الأنبياء: 21 : 59 - 60 يعنون يسبّها ويعيبها، ولم نسمع ذلك من غيره وهو الذي نظنّه صنع بها هذا، وبلغ ذلك نمرود وأشراف قومه، فقالوا: (فأتوا به على أعين الناس لعلهم يشهدون) الأنبياء: 21 : 61 ما نفعل به، وقيل: يشهدون عليه، كرهوا أن يأخذوه بغير بيّنة، فلما أُتي به واجتمع له قومه عند ملكهم نمرود وقالوا: (أأنت فعلت هذا بآلهتنها يا إبراهيم؟ قال: بل فعله كبيرهم هذا، فاسألوهم إن كانوا ينطقون) الأنبياء: 21 : 63، غضب من أن يعبدوا هذه الصغار وهو أكبر منها فكسرها، فارعووا ورجعوا عنه فيما ادّعوا عليه من كسرها إلى أنفسهم فيما بينهم فقالوا: لقد ظلمناه وما نراه إلاّ كما قال، ثم قالوا، وعرفوا أنها لا تضرّ ولا تنفع ولا تبطش: (لقد علمت ما هؤلاء ينطقون) الأنبياء: 21 : 65، أي لا يتكلمون، فتخبرنا من صنع هذا بها وما تبطش بالأيدي فنصدّقك، يقول الله تعالى: (ثم نكسوا على رؤوسهم) في الحجة عليهم لإبراهيم، فقال لهم إبراهيم عند قولهم (ما هؤلاء ينطقون): (أفتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئاً ولا يضركم أُفّ لكم ولما تعبدون من دون الله أفلا تعقلون) الأنبياء: 21 : 67.
ثم إنّ نمرود قال لإبراهيم: أرأيت إلهك الذي تعبد وتدعو الى عبادته ما هو؟ قال: (ربي الذي يحي ويميت) البقرة: 2 : 258، قال نمرود: أنا أحيي وأميت، قال إبراهيم: وكيف ذلك؟ قال: آخذ رجلين قد استوجبا القتل فأقتل أحدهما فأكون قد أمته وأعفو عن الآخر فأكون قد أحييته، فقال ابراهيم: (إن الله يأتي بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب، فبهت) البقرة: 2 : 258 عند ذلك نمرود ولم يرجع إليه شيئاً، ثمّ إنه وأصحابه أجمعوا على قتل ابراهيم فقالوا: (حرقوه وانصروا آلهتكم) الأنبياء: 68.
قال عبد الله بن عمر: أشار بتحريقه رجل من أعراب فارس، قيل له: وللفرس أعراب؟ قال: نعم، الأكراد هم أعرابهم، قيل: كان اسمه هيزن فخسف به فهو يتجلجل فيها الى يوم القيامة.
فأمر نمرود بجمع الحطب من أصناف الخشب حتيإن كانت المرأة لتنذر ب : إن بلغت ما تطلب أن تحتطب لنار إبراهيم، حتى إذا أرادوا أن يلقوه فيها قدّموه وأشعلوا النّار حتى إن كانت الطير لتمرّ بها فتحترق من شدّتها وحرّها، فلمّا أجمعوا لقذفه فيها صاحت السماء والأرض وما فيها من الخلق إلاّ الثقلين إلى الله صيحة واحدة: أي ربّنا إبراهيم ليس في أرضك من يعبدك غيره يحرق بالنار فيك فأذن لنا في نصره قال الله تعالى: إن استغاث بشيء منكم فلينصره وإنه لم يدعُ غيري فأنا له، فلما رفعوه على رأس البنيان رفع رأسه إلى السماء وقال: اللهمّ أنت الواحد في المساء وأنت الواحد في الأرض، حسبي الله ونعم الوكيل، وعرض له جبرائيل وهو يوثق فقال: ألك حاجة يا إباهيم؟ قال: أما إليك فلا، فقذفوه في النّار فناداها فقال: (يا نار كوني برداً وسلاماً على ابراهيم) الأنبياء: 21 : 96، وقيل: ناداها جبرائيل، فلو لم يتبع بردها سلام لمات ابراهيم من شدة بردها، فلم يبق يومئذٍ نارٌ إلاّ طفئت ظنت أنها هي، وبعث الله ملك الظلّ في صورة إبراهيم فقعد فيها إلى جنبه يؤنسه.
فمكث نمرود أياماً لا يشكّ أن النار قد أكلت إبراهيم، فرأى كأنه نظر فيها وهي تحرق بعضها بعضاً وإبراهيم جالس إلى جنبه رجل مثله، فقال لقومه: لقد رأيتُ كأنّ إبراهيم حيّ ولقد شبّه عليّ، ابنوا لي صرحاً يشرف بي على النار، فبنوا له وأشرف منه فرأى إبراهيم جالساً وإلى جانبه رجل في صورته، فناداه نمرود: يا ابراهيم كبيرٌ إلهك الذي بلغت قدرته وعزّته أن حال بينك وبين ما أرى، هل تستطيع أن تخرج منها؟ قال: نعم، قال: أتخشى إن أقمت فيها أن تضرك؟ قال: لا، فقام ابراهيم فخرج منها، فلما خرج قال له: يا ابراهيم من الرجل الذي رأيت معك مثل صورتك؟ قال: ذلك ملك الظل أرسله إليّ ربي ليؤنسني، قال نمرود: إني مقرّب إلى إلهك قرباناً لما رأيت من قدرته وعزّته وما صنع بك حين أبيت إلا عبادته.
فقال إبراهيم: إذاً لا يقبل الله منك ما كنت على شيء من دينك، فقال: يا ابراهيم لا استطيع ترك ملكي، وقرّب أربعة آلاف بقرة وكفّ عن إبراهيم ومنعه الله منه، وآمن مع ابراهيم رجال من قومه حين رأوا ما صنع الله به على خوف من نمرود وملإهم، وآمن له لوط بن هاران، وهو ابن أخي ابراهيم، وكان لهم أخ ثالث يقال له ناخور بن تارَخ، وهو أبو بتويل، وبتويل أبو لابان وأبو ربقا امرأة إسحاق بن إبراهيم أمّ يعقوب، ولابان أبو ليا وراحي زوجتي يعقوب، وآمنت به سارة، وهي ابنة عمّه، وهي سارة ابنة هاران الأكبر عمّ إبراهيم، وقيل: كانت ابنة ملك حرّان فآمنت بالله تعالى مع ابراهيم.

ذكر هجرة إبراهيم عليه السلام
ومن آمن معه

ثم إنّ ابراهيم والذين اتبعوا أمره أجمعوا على فراق قومهم، فخرج مهاجراً حتيقدم مصر وبها فرعون من الفراعنة الأولى كان اسمه سنان بن علوان بين عبيد بن عولج بن عملاق بن لاوذ بن سام بن نوح، وقيل: كان أخا الضحّاك استعمله على مصر، وكانت سارة من أحسن النساء وجهاً، وكانت لا تعصي ابراهيم شيئاً، فلما وصفت لفرعون أرسل الى ابراهيم فقال: من هذه التي معك؟ قال: أختي، يعني في الإسلام، وتخوّف إن قال هي امرأتي أن يقتله، فقال له: زيّنها وأرسلها إليّ، فأمر بذلك ابراهيم، فتزيّنت، وأرسلها إليه، فلمّا دخلت عليه أهوى بيده إليها، وكان ابراهيم حين أرسلها قام يصلّي، فلمّا أهوى إليها أخذ أخذاً شديداً، فقال: ادعي الله ولا أضرّك، فدعت له، فأرسل، فأهوى إليها، فأخذ أخذاً شديداً، فقال: ادعي الله ولا أضرك، فدعت له، فأرسل، ثمّ فعل ذلك الثالثة، فذكر مثل المرّتين، فدعا أدنى حجّابه فقال: إنك لم تأتني بإنسان وإنك أتيتني بشيطان أخرجها وأعطها هاجر، ففعل، فأقبلت بهاجر، فلما أحسّ ابراهيم بها انفتل من صلاته فقال: مهيم فقالت: كفى الله كيد الكافرين وأخدم هاجر.
وكان أبو هريرة يقول: تلك أمكم يا بني ماء السماء، وروى أبو هريرة عن النبي، صلى الله عليه وسلم، أنه قال: (لم يكذب إبراهيم إلا ثلاث مرات، اثنتين في ذات الله، قوله: (إني سقيم) وقوله: (بل فعله كبيرهم هذا)، وقوله في سارة: هي أختي).

ذكر ولادة اسماعيل عليه السلام
وحمله الى مكة

قيل: كانت هاجر جارية ذات هيئة فوهبتها سارة لإبراهيم وقالت: خذها لعلّ الله يرزقك منها ولداً، وكانت سارة قد منعت الولد حتى أسنت، فوقع إبراهيم على هاجر فولدت إسماعيل، ولهذا قال النبي، صلى الله عليه وسلم: إذا افتتحتم مصر فاستوصوا بأهلها خيراً، فإنّ لهم ذمّة ورحماً)، يعني ولادة هاجر.
فكان إبراهيم قد خرج بها الى الشام من مصر خوفاً من فرعون، فنزل السبع من أرض فلسطين، ونزل لوط بالمؤتفكة، وهي من السبع مسيرة يوم وليلة، فبعثه الله نبيّاً، وكان إبراهيم قد اتخذ بالسبع بئراً ومسجداً، وكان ماء البئر معيناً طاهراً، فآذاه أهل السبع فانتقل عنهم، فنضب الماء فاتبعوه يسألونه العود إليهم، فلم يفعل وأعطاهم سبعة أعنز وقال: إذا أوردتموها الماء ظهر حتى يكون معيناً طاهراً فاشربوا منه ولا تغترف منه امرأة حائض، فخرجوا بالأعنز، فلمّا وقفت على الماء ظهر إليها، وكانوا يشربون منه، إلى أن غرفت منه امرأة طامث فعاد الماء الى الذي هو عليه اليوم، وأقام إبراهيم بين الرملة وإيليا ببلد يقال له قطّ أوقطّ.
قال: فلما ولد اسماعيل حزنت سارة حزناً شديداً، فوهبها الله إسحاق وعمرها سبعون سنة، فعمر إبراهيم مائة وعشرون سنة، فلما كبر اسماعيل واسحاق اختصما، فغضبت سارة على هاجر فأخرجتها ثم أعادتها، فغارت منها فأخرجتها وحلفت لتقطعن منهابضعة فتركت أنفها وأذنها لئلا تشينها ثم خفضتها، فمن ثمّ خفض النساء، وقيل: كان إسماعيل صغيراً، وإنما أخرجتها سارة غيرةً منها، وهو الصحيح، وقالت سارة: لا تساكنني في بلد، فأوحى الله الى ابراهيم أن يأتي مكة وليس بها يومئذ نبت، فجاء ابراهيم باسماعيل وأمّه هاجر فوضعهما بمكة بموضع زمزم، فلما مضى نادته هاجر: يا ابراهيم من أمرك أن تتركنا بأرض ليس فيها زرع ولا ضرع ولا ماء ولا زاد ولا أنيس؟ قال: ربي أمرني، قالت: فإنّه لن يضيعنا، فلما ولّى قال: (ربنا إنك تعلم ما نخفي وما نعلن) ابراهيم: 14 : 38 يعني من الحزن، وقال: (ربنا إني أسكنت من ذريتي بواد غير ذي زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلاة فاجعل أفئدة من الناس تهوي إليهم) الآية ابراهيم: 14 : 38.
فلمّا ظميء اسماعيل جعل يدحض الأرض برجله، فانطلقت هاجر حتى صعدت الصفا لتنظر هل ترى شيئاً، فلم تر شيئاً، فانحدرت الى الوادي فسعت حتى أتت المروة فاستشرفت هل ترى شيئاً فلم تر شيئاً، ففعلت ذلك سبع مرات، فذلك أصل السعي، ثمّ جاءت الى اسماعيل وهو يدحض الأرض بقدميه وقد نبعت العين، وهي زمزم، فجعلت تفحص الأرض بيدها عن الماء، وكلّما اجتمع أخذته وجعلته في سقائها، قال: فقال النبي، صلى الله عليه وسلم،: (يرحمها الله لو تركتها لكانت عيناً سائحة).
وكانت جرهم بوادٍ قريب من مكّة ولزمت الطير الوادي حين رأت الماء، فلما رأت جرهم الطير لزمت الوادي، قالوا: ما لزمته إلا وفيه ماء، فجاؤوا الى هاجر فقالوا: لو شئت لكنّا معك فآنسناك والماء ماؤك، قالت: نعم، فكانوا معها حتى شبّ اسماعيل وماتت هاجر، فتزوج اسماعيل امرأة من جرهم فتعلم العربية منهم هو وأولاده، فهم العرب المتعرّبة.
واستأذن ابراهيم سارة أن يأتي هاجر، فأذنت له وشرطت عليه ألا ينزل، فقدم وقد ماتت هاجر، فذهب الى بيت اسماعيل فقال لامرأته: أين صاحبك؟ قالت: ليس ههنا، ذهب يتصيّد، وكان اسماعيل بخرج من الحرم يتصيّد ثم يرجع، قال ابراهيم: هل عندك ضيافة؟ قالت: ليس عندي ضيافة وما عندي أحد، فقال ابراهيم: إذا جاء زوجك فأقرئيه السلام وقولي له فليغيّر عتبة بابه.
وعاد ابراهيم، وجاء اسماعيل فوجد ريح أبيه، فقال لامرأته: هل عندك أحد؟ قالت: جاءني شيخ كذا وكذا، كالمستخفّة بشأنه، قال: فما قال لك؟ قالت: قال: أقرئي زوجك السلام وقولي له فليغيّر عتبة بابه، فطلّقها وتزوج أخرى.
فلبث ابراهيم ما شاء الله أن يلبث ثم استأذن سارة أن يزور اسماعيل، فأذنت له وشرطت عليه أن لا ينزل، فجاء إبراهيم حتى انتهى الى باب اسماعيل فقال لأمرأته: أين صاحبك؟ قالت: ذهب ليتصيّد وهو يجيء الآن إن شاء الله تعالى، فانزل يرحمك الله، فقال لهاك فعندك ضيافة؟ قالت: نعم، قال: فهل عندك خبز أوبرٌّ أو شعير لكانت أكثر أرض الله من ذلك، فقالت: انزل حتى أغسل رأسك، فلم ينزل، فجاءته بالمقام بالإناء فوضعته عند شقّه الأيمن، فوضع قدمه عليه فبقي أثر قدمه فيه، فغسلت شقّ رأسه الأيمن ثمّ حوّلت المقام الى شقه الأيسر ففعلت به كذلك، فقال لها: إذا جاء زوجك فأقرئيه عني السلام وقولي له: قد استقامت عتبة بابك - فلمّا جاء اسماعيل وجد ريح أبيه فقال لأمرأته: هل جاءكِ أحد؟ قالت: نعم، شيخ أحسن النّاس وجهاً وأطيبهم ريحاً فقال لي كذا وكذا، وقلتُ له كذا وكذا، وغسلت رأسه، وهذا موضع قدمه، وهو يُقرئك السلام ويقول: قد استقامت عتبة بابك، قال: ذلك إبراهيم.
وقيل: إنّ الذي أنبع الماء جبرائيل، فإنه نزل الى هاجر وهي تسعى في الوادي فسمعت حسّه فقالت: قد أسمعتني فأغثني فقد هلكتُ أنا ومن معي، فجاء بها الى موضع زمزم فضرب بقدمه ففارت عيناً، فتعجلت، فجعلت تفرغ في شنّها، فقال لها: لا تخافي الظمأ.

ذكر عمارة البيت الحرام بمكة
قيل: ثم أمر الله ابراهيم ببناء البيت الحرام، فضاق بذلك ذرعاً فأرسل الله السكينة، وهي ريح خجوج، وهي الليّنة الهبوب، لها رأسان، فسار معها إبراهيم حتى انتهت الى موضع البيت فتطوت عليه كتطوي الحجفة، فأمر إبراهيم أن يبني حيث تستقرّ السكينة، فبنى إبراهيم.
وقيل: أرسل الله مثل الغمامة له رأس فكلّمه وقال: يا إبراهيم ابن على ظلّي أو على قدري لا تزدْ ولا تنقص، فبنى، وهذان القولان نُقِلا عن عليّ، وقال السّدّيّ: الذي دلّه على موضع البيت جبرائيل.
فسار إبراهيم الى مكّة، فلمّا وصلها وجد إسماعيل يصلح نبلاً له وراء زمزم، فقال له: يا اسماعيل إنّ الله قد أمرني أن أبني له بيتاً، قال اسماعيل: فأطع ربّك، فقال ابراهيم: قد أمرك أن تعينني على بنائه، قال: إذن أفعل، قال فقام معه فجعل إبراهيم يبنيه واسماعيل يناوله الحجارة، ثمّ قال ابراهيم لاسماعيل: إيتني بحجر حسن أضعه على الركن فيكون للناس علماً، فناداه أبو قبيس: إنّ لك عندي وديعة، وقيل: بل جبرائيل أخبره بالحجر الأسود، فأخذه ووضعه موضعه، وكانا كلّما بنيا دعوا الله: (ربنا تقبل منا إنك أنت السميع العليم) البقرة: 2 : 127.
فلما ارتفع البنيان وضعف الشيخ عن رفع الحجارة قام على حجر، وهو مقام إبراهيم، فجعل يناوله، فلمّا فرغ من بناء البيت أمره الله أن يؤذّن في الناس بالحج، فقال إبراهيم: يا ربّ وما يبلغ صوتي؟ قال: أذّنْ وعليّ البلاغ، فنادى: أيها الناس إنّ الله قد كتب عليكم الحجّ إلى البيت العتيق فسمعه ما بين السماء والأرض وما في أصلاب الرجال وأرحام النساء، فأجابه من آمن ممن سبق فيعلم الله أن يحج إلى يوم القيامة، فأجيب: لبيّك لبيك ثم خرج بإسماعيل معه الى التروية فنزل به منىً ومن معه من المسلمين فصلّى بهم الظهر والعصر والمغرب والعشاء الآخرة، ثمّ بات حتى أصبح فصلّى بهم الفجر، ثمّ سار الى عرفة فأقام بهم هناك حتى إذا مالت الشمس جمع بين الصلاتين الظهر والعصر ثمّ راح بهم الى الموقف من عرفة الذي يقف عليه الإمام، فوقف به على الأراك، فلما غربت الشمس دفع به ون معه حتى أتى المزدلفة فجمع بها الصلاتين المغرب والعشاء الآخرة، ثمّ بات بها ومن معه حتى إذا طلع الفجرُ صلّى الغداة ثمّ وقف على قزح حتى إذا أسفر دفع به وبمن معه يريه ويعلمه كيف يصنع حتى رمى الجمرة وأراه المنحر ثمّ نحر وحلق وأراه كيف يوطف ثمّ عاد به الى منىً ليريه كيف رميُ الجمار حتى فرغ من الحجّ.
وروي عن النبي، صلى الله عليه وسلم، أن جبرائيل هو الذي أرى إبراهيم كيف يحجّ، ورواه عنه ابن عمر، ولم يزل البيت على ماب ناه إبراهيم، عليه السلام، إلى أن هدمته قريش سنة خمس وثلاثين من مولد النبيّ صلى الله عليه وسلم، على ما نذكره إن شاء الله تعالى.

ذكر قصة الذبح
واختلف السلف من المسلمين في الذّبيح، فقال بعضهم: هو اسماعيل، وقال بعضهم: هو إسحاق، وقد روي عن النبيّ، صلى الله عليه وسلم، كلا القولين، ولو كان فيهما صحيح لم نعدُه إلى غيره؛ فأمّا الحديث في أنّ الذبيح إسحاق فقد روى الأحنف عن العباس بن عبد المطلب عن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في حديث ذكر فيه: (وفديناه بذبحٍ عظيم) الصافات: 37 : 107 هو إسحاق، وقد روى هذا الحديث عن العبّاس من قوله لم يرفعه.
وأما الحديث الآخر في أن الذبيح اسماعيل فقد روى الصنابحي قال: كنّا عند معاوية بن أبي سفيان فذكروا الذبيح فقال: على الخبير سقطتم، كنا عند رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فجاءه رجل فقال: يا رسول الله عُد عليَّ مما أفاء الله عليك يا ابن الذبيحين، فضحك، صلى الله عليه وسلم، فقيل لمعاوية: وا الذبيحان؟ فقال: إنّ عبد المطلب نذر إن سهّل الله حفر زمزم أن يذبح أحد أولاده، فخرج السهم على عبد الله أبي النبي، صلى الله عليه سلم، ففداه بمائة بعير، وسنذكره إن شاء الله، والذبيح الثاني إسماعيل.

ذكر من قال إنه إسحاق
ذهب عمربن الخطاب وعليّ والعبّاس بن عبد المطلب وابنه عبد الله، رضي الله عنهم، فيما رواه عنه عكرمة وعبد الله بن مسعود وكعب وابن سابط وابن أبي الهذيل ومسروق الى أنّ الذبيح إسحاق، عليه السلام.حدّث عمرو بن أبي سفيان بن أبي أسيد بن أبي جارية الثقفي أن كعباً قال لأبي هريرة: ألا أخبرك عن إسحاق بن ابراهيم؟ قال: بلى، قال كعب: لما رأى إبراهيم ذبح إسحاق قال الشيطان: والله لئن لم أفتتن عند هذا آل إبراهيم لم أفتتن أحداً منهم بعد ذلك أبداً، فتمثّل رجلاً يعرفونه فأقبل حتى إذا خرج ابراهيم بإسحاق ليذبحه دخل على سارة امرأة ابراهيم فقال لها: أين أصبح ابراهيم غادياً بإسحاق؟ قالت: لبعض حاجته، قال: لا والله إنما غدا به ليذبحه قالت سارة: لم يكن ليذبح ولده، قال الشيطان: بلى والله لأنّه زعم أنّ الله قد أمره بذلك، قالت سارة: فهذا أحسن أن يطيع ربّه، ثمّ خرج الشيطان فأدرك إسحاق وهو مع أبيه فقال له: إنّ ابراهيم يريد أن يذبحك قال إسحاق: ما كان ليفعل، قال: بلى والله إنه زعم أنّ ربّه أمره بذلك، قال اسحاق: فوالله لئن أمره ربّه بذلك ليطيعنّه فتركه ولحق ابراهيم فقال: أين أصبحت غادياً بابنك؟ قال: لبعض حاجتي، قال: لا والله إنما تريد ذبحه قال: ولِمَ؟ قال: لأنك زعمت أنّ الله أمرك بذلك، قال ابراهيم: فو الله إن كان الله أمرني بذلك لأفعلن. فلما أخذ ابراهيم اسحاق ليذبحه أعفاه الله من ذلك وفداه بذبح عظيم، وأوحى الله إلى إسحاق: إنّي معطيك دعوة أستجيب لك فيها، قال اسحاق: اللهم فأيّما عبد لقيك من الأولين والآخرين لا يشرك بك شيئاً فأدخله الجنّة. وقال عبيد بن عمير: قال موسى: يا ربّ يقولون يا إله ابراهيم واسحاق ويعقوب، فبم نالوا ذلك؟ قال: إن ابراهيم لم يعدل بي شيئاً قط إلا اختارني، وإن اسحاق جاد لي بالذبح وهو بغير ذلك أجود، وإنّ يعقوب كلما زدته بلاءً زادني حسن ظنّ بي.
أسيد بفتح الهمزة، وكسر السين، وجارية بالجيم.

ذكر من قال ان الذبيح إسماعيل عليه السلام
روى سعيد بن جبير ويوسف بن مهران والشعبي ومجاهد وعطاء بن أبي رباح كلّهم عن أبن عبّاس أنّه قال: إنّ الذبيح اسماعيل، وقال: زعمت اليهود أنه اسحاق، وكذبت اليهود، وقال أبو الطفيل والشعبيّ: رأيت قرني الكبش في الكعبة. قال محمد بن كعب: إنّ الذي أمر الله إبراهيم بذبحه من ابنيه اسماعيل، وإنا لنجد ذلك في كتاب الله في قصة الخبر عن ابراهيم وما أمر به من ذبحه ابنه أنّه اسماعيل، وذلك أنّ الله تعالى حين فرغ من قصّة المذبوح من ابني ابراهيم قال: (وبشرناه بإسحق نبيّاً من الصالحين) الصافات: 37 : 100، ويقول: وبشرناه بإسحاق نبيّاً، ومن وراء إسحاق يعقوب بابن وابن ابن، فلم يكن يأمره بذبح اسحاق، وله فيه من الله عزّ وجلّ ما وعده، وما الذي أمر بذبحه إلاّ اسماعيل؛ فذكر ذلك محمد بن كعب لعمر بن عبد العزيز وهو خليفة، فقال: إنّ هذا الشيء ما كنتُ أنظر فيه وإنّي لأراه كما قلت.

ذكر السبب الذي من أجله أُمر إبراهيم بالذبح و صفة الذبح
قيل: أمر الله ابراهيم، عليه السلام، بذبح ابنه فيما ذكر أنّه دعا الله أن يهب له ولداً ذكراً صالحاً، فقال: (رب هب لي من الصالحين) الصافات: 37 : 112، فلما بشرته الملائكة بغلام حليم قال: إذن هو لله ذبيح، فلمّا ولد الغلامُ وبلغ معه السعي قيل له: أوفِ نذرك الذي نذرت، وهذا على قول من زعم أن الذبيح اسحاق، وقائل هذا يزعم أن ذلك كان بالشام على ميلين من إيليا، وأما من زعم أنه إسماعيل فيقول: إنّ ذلك كان بمكة.
قال محمّد بن اسحاق: إنّ ابراهيم قال لابنه حين أمر بذبحه: يا بني خذ الحبل والمدية ثم انطلق بنا الى هذا الشعب لنحتطب لأهلك، فلمّا توجه اعترضه إبليس ليصدّه عن ذلك، فقال: إليك عني يا عدوّ الله فو الله لأمضينّ لأمر الله فاعترض اسماعيل فأعلمه ما يريد ابراهيم يصنع به، فقال: سمعاً لأمر ربيّ وطاعة، فذهب الى هاجر فأعلمها، فقالت: إن كان ربّه أمره بذلك فتسليماً لأمر الله، فرجع بغيظه لم يصبْ منهم شيئاً.
فلمّا خلا ابراهيم بالشعب، وهو شعب ثبير، قال له: (يابني إني أرى في المنام أني أذبحك فانظر ماذا ترى، قال: يا أبت افعل ما تؤمر، ستجدني إن شاء الله من الصابرين)، الصافات: 37 : 102، ثم قال له: يا أبتِ إن أردت ذبحي فاشدد رباطي لا يصبك من دمي شيء فينتقص أجري، فإنّ الموت شديد، واشحذ شفرتك حتى تريحني، فإذا أضجعتني فكبّني على وجهي فإني أخشى إن نظرت في وجهي أنّك تدركك رحمةٌ فتحول بينك وبين أمر الله، وإن رأيت أن تردّ قميصي الى هاجر أمّي فعسى أن يكون أسلى لها عني، فافعل، فقال ابراهيم: نعم المعين أنت، أي بني، على أمر الله فربطه كما أمره ثم حدّ شفرته (وتلّه للجبين)، ثم ادخل الشفرة لخلقه، فقلبها الله لقفاها ثمّ اجتذبها إليه ليفرغ منه، فنودي: (أن يا إبراهيم قد صدقت الرؤيا) الصافات: 37 : 104، هذه ذبيحتك فداء لابنك فاذبحها.
وقيل: جعل الله على خلقه صحيفة نحاس، قال ابن عباس: خرج عليه كبش من الجنة قد رعى فيها أربعين خريفاً، وقيل: هو الكبش الذي قرّبه هابيل، وقال عليّ، عليه السلام: كان كبشاً أقرن أعين أبيض، وقال الحسن: ما فُدي إسماعيل إلاّ بتيس من الأروى هبط عليه من ثبير فذبحه، قيل: بالمقام، وقيل: بمنىً في المنحر.

ذكر ما امتحن الله به إبراهيم عليه السلام
بعد ابتلاء الله تعالى ابراهيم بما كان من نمرود وذبح ولده بعد أن رجا نفعه ابتلاه الله بالكلمات التي أخبر أنّه ابتلاه بهنّ فقال تعالى: (وإذ ابتلى ابراهيم ربّه بكلمات فأتمهن) البقرة: 2 : 124، واختلف السلف من العلماء الأئمة في هذه الكلمات، فقال ابن عباس من رواية عكرمة عنه في قوله تعالى: (وإذ ابتلى ابراهيم ربّه بكلمات فأتمهن): لم يبتل أحد بهذا الدين فأقامه إلا ابراهيم، وقال الله: (وإبراهيم الذي وفّى) النجم: 53 : 37، قال: والكلمات عشر في براءة، وهي: (العابدون الحامدون) الآية التوبة: 112، وعشر في الأحزاب، وهي: (إن المسلمين والمسلمات) الآية الاحزاب: 35، وعشر في المؤمنين من أولها الى قوله تعالى: (والذين هم على صلاتهم يحافظون) المعارج: 34، وقال آخرون: هي عشر خصال.
قال ابن عباس من رواية طاووس وغيره عنه: الكلمات عشر، وهي خمس في الرأس: قصّ الارب والمضمضة والاستنشاق والسواك وفرق الرأس، وخمس في الجسد، وهي: تقليم الأظفار وحلق العانة والحيتان ونتف الإبط وغسل أثر الغائط ، وقال آخرون: هي مناسك الحج، وقوله تعالى: (إني جاعلك للناس إماماً) البقرة: 2 : 124 وهو قول أبي صالح ومجاهد، وقال آخرون: هي ستّ، وهي: الكواكب والقمر والشمس والنار والهجرة والختان.
وذبح ابنه، وهو قول الحسن، قال: ابتلاه بذلك فعرف أنّ ربّه دائم لا يزول فوجّه وجهه للذي فطر السموات والأرض وهاجر من وطنه وأراد ذبح ابنه وختن نفسه، وقيل غير ذلك ممّا لا حاجة إليه في التاريخ المختصر، وإنما ذكرنا هذا القدر لئلا يخلو من فصول الكتاب.

ذكر عدو الله نمرود وهلاكه
ونرجع الآن إلى خبر عدوّ الله نمرود وما آل إليه أمره في دنياه وتمرّده على الله تعالى وإملاء الله له، وكان أول جبّار في الأرض، وكان إحراقه ابراهيم ما قدّمنا ذكره، فأخرج إبراهيم، عليه السلام، من مدينته وحلف أنه يطلب إله ابراهيم، فأخذ أربعة أفرخ نسور فربّاهنّ باللّحم والخمر حتى كبرن وغلظن، فقرنّنّ بتابوت وقعد في ذلك التابوت فأخذ معه رجلاً ومع لحم لهنّ، فطرن به حتى إذا ذهبن أشرف ينظر الى الأرض فرأى الجبال تدبّ كالنّمل، ثم رفع لهنّ اللحم ونظر إلى الأرض فرآها يحيط بها بحر كأنّها فلك في ماء، ثمّ رفع طويلاً فوقع في ظلمة فلم ير ما فوقه وما تحته، ففزع وألقى اللحم، فاتّبعته النسور منقضّات، فلمّا نظرت الجبال إليهن وقد أقبلن منقضات وسمعن حفيفهنّ فزعت الجبال وكادت تزول ولم يفعلن، وذلك قول الله تعالى: (وإن كان مكرهم لتزول منه الجبال) ابراهيم: 14 : 47، وكانت طيرورتهنّ من بيت المقدس، ووقوعهنّ في جبل الدخان.
فلمّا رأى أنه لايطيق شيئاً أخذ ف يبنيان الصرخ فبناه حتى علا وارتقى فوقه ينظر إلى إله ابراهيم بزعمه وأحدث، ولم يكن يحدث، وأخذ الله بنيانهم من القواعد من أساس الصرخ فسقط وتبلبلت الألسن يومئذ من الفزع، فتكلّموا بثلاثة وسبعين لساناً، وكان لسان الناس قبل ذلك سُريانياً.
هكذا روي أنه لم يحدث، وهذا ليس بشيء، فإن الطبع البشريّ لم يخل منه إنسان حتى الأنبياء، صلوات الله عليهم، وهم أكثر اتصالاً بالعالم العلويّ وأشرف أنفساً، ومع هذا فيأكلون ويشربون ويبولون ويتغوّطون، فلو نجا منه أحد لكان الأنبياء أولى لشرفهم وقربهم من الله تعالى، وإن كان لكثرة ملكه فالصحيح أنه لم يملك مستقلاً، ولو ملك مستقلاً لكان الإسكندر أكثر ملكاً منه ومع هذا فلم يقل فيه شيء من هذا.
قال زيد بن أسلم: إن الله تعالى بعث الى نمرود بعد ابراهيم ملكاً يعدوه الى الله أربع مرات فأبى وقال: أربّ غيري؟ فقال له الملك: اجمع جموعك الى ثلاثة أيام، فجمع جموعه، ففتح الله عليه باباً من البعوض، فطلعت الشمس فلم يروهامن كثرتها، فبعثها الله عليهم فأكلتهم ولم يبق منهم إلا العظام والملك كما هو لم يصبه شيء، فأرسل الله عليه بعوضةً فدخلت في منخره فمكث يضرب رأسه بالمطارق فأرحم الناس به من يمع يديه ويضرب بهما رأسه، وكان ملكه ذلك أربعمائة سنة، وأماته الله تعالى، وهو الذي بنى الصرح.
وقال جماعة: إن نمرود ن كنعان ملك مشرق الأرض ومغربها، وهذا قول يدفعه أهل العلم بالسير وأخبار الملوك، وذلك أنهم لا ينكرون ان مولد ابراهيم كان أيام الضحّاك الذي ذكرنا بعض أخباره فيما مضى، وأنه كان ملك شرق الأرض وغربها، وقول القائل إنّ الضحّاك الذي ملك الأرض هو نمرود ليس بصحيح، لأن أهل العلم المتقدّمين يذكرون أنّ نسب نمرود في النّبط معروف، ونسب الضحّاك في الفرس مشهور، وإنما الضحّاك استعمل نمرود على السواد وما اتصل به يمنة ويسرة وجعله وولده عمّالاً على ذلك، وكان هو ينتقل في البلاد، وكان وطنه ووطن أجداده دنباوند من جبال طبرستان، وهناك رمى به أفريدون حين ظفر به، وكذلك بخت نصّر.
ذكر بعضهم أنه ملك الأرض جميعها، وليس كذلك، وإنما كان اصبهبذ ما بين الأهواز الى أرض الروم من غربيّ دجلة من قبل لُهراسب، لأنّ لهراسب كان مشتغلاً بقتال الترك مقيماً بإزائهم ببلخ، وهو بناها لما تطاول مقامه هناك لحرب الترك، ولم يملك أحد من النبط شبراً من الأرض مستقلاً برأسه، فكيف الأرض جميعها وإنما تطاولت مدّة نمرود بالسواد أربعمائة سنة ثمّ دخل من نسله بعد هلاكه جيل يقال له نبط بن قعود ملك بعده مائة سنة، ثمّ كداوص بن نبط ثمانين سنة، ثم بالش بن كداوص مائة وعشرين سنة، ثمّ نمرود بن بالش سنة وشهراً، فذلك سبع مائة سنة وسنة، وشهد أيام الضحّاك، وظنّ الناس في نمرود ما ذكرناه، فلمّا ملك أفريدون وقهر لازدهاق قتل نمرود بن بالش وشرد النبط وقتل فيهم مقتلةً عظيمة.

از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

 از عقبه بن حارث روايت است: پس از وفات پيامبر صلی الله علیه و سلم با ابوبكر صدّيق از نماز عصر بيرون آمديم كه علي نيز با ما بود، در راه كه مي‌رفتيم به حسن بن علي كه با بچه‌ها بازي مي‌كرد، رسيديم، ابوبكر او را به ‌آغوش گرفت و بر گردنش سوار كرد و گفت: «بأبي یشبه النبي – ليس شبيهاً بعلي» پدرم فدايش باد! شبيه پيامبر است نه علي، علي می‌خنديد(مسند احمد، با تحقيق احمد شاكر، إسناد آن صحيح است. 1/170.).

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 7315
دیروز : 3293
بازدید کل: 8242660

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010