Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند: "اتقوا الدنيا واتقوا النساء فإن أول فتنة بني إسرائيل كان في النساء" (روايت مسلم 2742)، يعنى: "بپرهيزيد از دنيا و از زنان، زيرا اولين فتنه بنى اسرائيل در زنان بود"

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

الهیات و ادیان>فرقه ها و مذاهب>شیعه > مطاعن شیعه بر خلفاي ثلاثه و ديگر صحابه كرام و ام المؤمنين عايشه صديقه

شماره مقاله : 1005              تعداد مشاهده : 980             تاریخ افزودن مقاله : 17/7/1388

در مطاعن خلفاي ثلاثه و ديگر صحابه كرام و ام المؤمنين عايشه صديقه


نوشته‌ي: شاه ولي الله دهلوي


در مطاعن خلفاي ثلاثه و ديگر صحابه كرام و ام المؤمنين عايشه صديقه كه شيعه در كتب خود آورده‌اند و آن مطاعن را از كتب اهل سنت بزعم خود ثابت نموده و جواب آن مطاعن.

بايد دانست كه بعد از تتبع و استقراء معلوم شده كه در عالم هيچ كس نبوده است الا به زبان بدگويان و عيب جويان بطعن و قدح او جاري شده بلكه حرف در جناب كبرياء الهي است و معلوم است كه معتزله بتقريب انكار عصمت انبياء هيچ پيغمبري را از ابتداي حضرت آدم تا حضرت پيغمبر ما نگذاشته‌اند كه صغاير و كباير به جناب ايشان نسبت نكرده و هر همه را به آيات و احاديث به اثبات رسانيده و همچنين فرقه يهود در انكار عصمت ملائكه همين جاده را پيموده‌اند و خوارج و نواصب در جناب حضرت امير و اهل بيت كرام همين و تيره پيش گرفته‌اند ليكن بر عاقلان پوشيده نيست كه اين همه عوعوي سگان نسبت به نور افشاني ماه است اصلاً نقض منزلت آن بزرگان نمي‌كند.

بيت:

و اذا اتتك نقيصتي من ناقص * فهي الشهاده لي باني كامل

پس يكي از وجوه بزرگي خلفاء و صحابه و ام المؤمنين توان دانست كه اين بدگويان با جود كمال عناد و نهايت احقاد تا اين مدتها بجز همين چند شبهه كه در اول فكر از هم مي‌پاشد نيافته‌اند حال آنكه زياده بر مقدور در تجسس عيوب ايشان ساعي بود و كسي كه در تمام عمر خود ده كار يا دوازده كار بعمل آرد كه جاي گرفت دشمنان و بدگويان باشد و با وصف آنكه رياست عام و معاملات گوناگون با خلق انام داشته باشد و آن جايهاء گرفت هم في الحقيقه محل طعن نباشد خيلي عجيب است حالا اگر شخصي رياست يك خانه داشته باشد و هر روز كار خطا از او سر بر زند و باقي امور او بر صواب باشد غنيمت وقت و نادره روزگار است.

مطاعن ابوبكر «رضي الله عنه» و آن پانزده طعن است

طعن اول آنكه روزي ابوبكر «رضي الله عنه» بالاي منبر پيغمبر آمد تا خطبه بخواند امام حسن و امام حسين «رضي الله عنهم» گفتند كه يا ابابكر انزل عن منبر جدنا، پس معلوم شد كه ابوبكر لياقت اين كار را نداشت جواب امامين در زمان خلافت ابوبكر بالاجماع صغير السن بودند زيرا كه تولد امام حسن در سال سوم از هجرت است در رمضان و تولد امام حسين در سال چهارم است در شعبان، و وفات پيغمبر صلي الله عليه و سلم در اول سال يازدهم است پس اقوال و افعال كه در وقت صغر سن از ايشان بصدور آمده شيعه آن را اعتبار مي‌كنند و احكام بر آن مرتب مي‌سازند يا به سبب صغر سن اعتبار نمي‌دارند و احكام بر آن متفرع نمي‌كنند بر تقدير اول درك تقيه كه نزد ايشان از جمله واجبات است لازم مي‌آيد و نيز مخالفت رسول «عليه السلام» كه آن جناب ابوبكر را در نماز پنج وقتي از روز چهارشنبه تا روز دوشنبه خليفه خود ساخته بود و نماز جمعه و خطبه نيز در اين اثناء به خلافت او سرانجام داده لازم مي‌آيد و نيز مخالفت امير المؤمنين كه آنجناب در عقب او نماز گزارده و خطبه و جمعه او را مسلم داشته لازم مي‌آيد و بر تقدير ثاني هيچ نقصاني پيدا نمي‌كند و موجب طعن و تشنيع نمي‌گردد و قاعده اطفال است كه چون كسي را در مقام بزرگ خود و محبوب خود نشسته بينند يا جامه او را پوشيده يا ديگر امتعه او را بااستعمال آورده اگر چه به رضايت و اذن او باشد مزاحمت مي‌كنند و مي‌گويند كه از اين مقام برخيز يا جامه را بركش. باين اقوال ايشان استدلال نتوان كرد و هر چند انبياء و ائمه به كمالات نفساني و مراتب ايماني از ساير خلق ممتاز مي‌باشند ليكن احكام بشريه و خواص سن صبّي و طفوليت درين‌ها نيز باقي است و لهذا مقتدي بودن را بلوغ به حد كمال عقل ضرور داشته‌اند بلكه قبل از اربعين منصب نبوت بكسي عطا نشده الا نادرا والنادر في حكم المعدوم و مثل مشهور است كه الصبي صبي و لو كان نبيا.

طعن دوم آنكه مالك ابن نويره زني جميله داشت خالد بن الوليد كه امير لامراء بود بطمع ازدواجش مالك را كه مرد مسلمان بود بكشت و همان شب زن او را بحباله نكاح درآورده مجامعت كرد و تا زمان انقضاء عدت وفات كه چهار ماه و ده روز است توقف نكرد، حال آنكه زنا واقع شد زيرا كه نكاح در اثناء عدت درست نيست و ابوبكر صديق نه بر خالد حد زنا زد و نه از وي قصاص گرفت و حال آنكه استيفاء قصاص و اجراي حد بر ابي بكر واجب بود و عمر رضي الله عنه در اين كار بر وي انكار نمود و به خالد گفت كه اگر من والي امر شوم از تو قصاص مي‌گيرم. جواب اين طعن موقوف بر بيان اين قصه است موافق آنچه در كتب معتبره فن سير و تواريخ ثابت است بايد دانست كه خالد بعد از فراغ از مهم طليحه بن خويلد اسدي متبنّي كه به اغواي شيطاني اين دعوي باطل آغاز نهاده بود و بنواحي بطاح توجه نمود و سرايا بااطراف و جوانب فرستاد و بطريقه مسنونه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم فرمود تا بر سر قومي كه بتازند اگر آواز اذان در آن قوم بشنوند دست از غارت و قتل و نهب بازدارند و اگر آواز اذان بگوش ايشان نرسد آن مقام را دارالحرب قرار داده دست قتل و غارت بگشايند و دود از دمار آن قوم برآرند اتفاقاً سريه كه ابوقتاده انصاري نيز در ميان‌شان بود مالك بن نويره را كه به امر آن حضرت صلي الله عليه و سلم رياست بطاح و خدمت اخذ صدقات سكنان آن نواح به وي تعلق داشت گرفته پيش خالد آوردند ابوقتاده گواهي داد كه من بانگ نماز از ميان قوم وي شنيده‌ام و جماعه ديگر كه هم دران سريّه بودند عكس آن ظاهر نمودند و اين قدر خود بشهادت مردم گرد و نواح بثبوت رسيده بود كه هنگام استماع خبر قيامت اثر وفات جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم زنان خانه اين مالك بن نويره حنابندي و دف نوازي و ديگر لوازم فرحت و شادي به عمل آورده شماتت اهل اسلام نموده بودند اتفاقاً مالك بحضور خالد در مقام سؤال و جواب در حق جناب پيغمبر «صلي الله عليه و سلم» اين كلمه گفت قال رجلكم او صاحبكم كذا و اين اضافت بسوي اهل اسلام نه بخود شيوه كفار و مرتدين آن زمان بود و سابق اين هم منقح شده بود كه بعد از استماع خبر وحشت اثر وفات پيغمبر صلي الله عليه و سلم مالك ابن نويره صدقاتي كه از قوم خود گرفته بود بر آنها رد نمود و گفت كه باري از موت اين شخص خلاص شديد باز بحضور خالد اين اداء ارتداد از وي صادر شد، خالد حكم فرمود كه او را بقتل رسانند و چون خبر به مدينه منوره رسيد و از اين حركت خالد ابوقتاده انصاري برآشفته نيز به دار الخلافه آمد و خالد را تخطئه نمود. عمربن الخطاب در اول وهله همين دانست كه اين قتل بيجا واقع گشت و بر خالد قصاص و حد آيد چون ابوبكر صديق خالد را بحضور خود طلبيد و از وي استفسار حال نمود ماجرا من و عن ظاهر شد و حق بجانب خالد دريافته معترض حال او نشد و او را باز بمنصب امير الامرايي بحال فرموده حالا در اين قصه بايد تأمل كرد و حكم فقهي اين صورت را بايد فهميد كه قصاص چه قسم بر خالد مي‌آيد و حد زنا چرا بر وي واجب مي‌گردد آمديم برين كه استبراء به يك زن حربي را هم ضرور است و حالا انتظار اين مدت هم نكشيد پس جوابش آنكه اين طعن بر خالد است نه بر ابوبكر رضي الله عنه و خالد معصوم نبود و نه امام عام و مع هذا اين روايت كه خالد همان شب با آن زن صحبت داشت در هيچ كتاب معتبر نيست و اگر در بعضي كتب غير معتبره يافته مي‌شود جواب نيز همراه اين روايت موجود است كه اين زن را مالك از مدتي مطلقه ساخته و محبوس داشته بود بنابر رسم جاهليت و براي دفع همين رسم فاسد ايشان اين آيه نازل شده است كه: «ووَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْوَاجَهُنَّ إِذَا تَرَاضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذَلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كَانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآَخِرِ ذَلِكُمْ أَزْكَى لَكُمْ وَأَطْهَرُ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ «232» «البقره،».

پس عدت او منقضي شده بود و نكاح او حلال گشته بود به همين جهت خالد انتظار عدت ديگر نكشيد و همين است مذهب جميع فقهاي اهل سنت و چون در اين باب الزام اهل سنت و اثبات مطاعن به روايات و مذاهب ايشان منظور است لابد ملاحظه روايات مسايل ايشان بايد كرد و الا مقصود حاصل نخواهد شد في الاستيعاب و امرّه اي خالدا ابوبكر الصديق علي الجيوش ففتح الله عليه اليمامه و غيرها و قتل علي يديه اكثر اهل الرده منهم مسيلمه و مالك بن نويره الا آخر ما قال جواب ديگر سلمنا كه مالك ابن نويره مرتد نبود اما شبهه ارتداد او بلا ريب در ذهن خالد جا گرفته بود و القصاص تندرئي بالشبهات و چه مي‌فرمايند علماي دين و مفتيان شرع متين از اماميه و اهل سنت در صورتي كه اگر شخصي اين حركات و اين كلمات كه از مالك ابن نويره سر بر زد واقع شود يا روز عاشورا فرحت و شادي و كلمات اهانت حضرت امام حسين رضي الله عنه و تحقير جناب ايشان و ديگر خاندان رسول الله صلي الله عليه و سلم و اولاد بتول رضي الله عنهم كه در آن روز به مصيبت گرفتار شده بودند از وي صدور يابد او را چه بايد كرد اگر حكم به ارتداد او نمايند فبها و الا اگر شخصي اين حركات و اين كلمات را دريافته او را بقتل رساند به گمان آنكه مرتد شد قصاص بر وي مي‌آيد يا نه جواب ديگر ابوبكر صديق رضي الله عنه خليفه رسول الله صلي الله عليه و سلم بود نه خليفه شيعه و سني او را به فرمايش و خواهش ايشان كار كردن نمي‌رسيد بلكه موافق سنت پيغمبر بايستي كرد و در حضور جناب پيغمبر همين خالد بن الوليد صدها را از مسلمانان مفت به شبهه ارتداد كشته بود و آن حضرت اصلاً معترض او نشده چنانچه به اجماع اهل سير و تواريخ ثابت است قصه‌اش آنكه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم خالد را بر لشكري امير كرده فرستادند و او بر قومي تاخت و آنها اسلام آورده بودند لكن هنوز قواعد اسلام را درست ندانسته در وقتي كه مشغول به قتل آنها شدند در مقام اظهار اسلام اين كلمه از زبانشان برآمد كه صبأنا صبأنا يعني بي‌دين شديم بي دين شديم. مراد آنكه از دين قديم خود توبه كرديم و به اسلام درآمديم خالد به كشتن همه آنها امر فرمود عبدالله بن عمر كه يكي از مستعينان خالد بود ياران و رفيقان خود را تقيد كرد كه اين مردم را اسير داريد و نكشيد. چون به حضور جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم رسيدند و اين ماجرا اظهار كردند جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم برآشفت و بسيار افسوس كرد و گفت «اللهم اني ابرء اليك مما صنع خالد» و بر خالد قصاص جاري نفرمود و نه از وديه دهانيد زيرا كه شبهه كه كفر به خاطرش افتاد پس اگر ابوبكر صديق رضي الله عنه نيز بابت خون يك كس به مثل اين شبهه بلكه قوي‌تر از آن با خالد تعرض ننمايد چه بدي كرده باشد علي الخصوص كه ابوبكر ديت مالك هم از بيت المال دهانيد. جواب ديگر اگر توفق ابوبكر در استيفاء قصاص مالك بن نويره قادح در خلافت او باشد توقف حضرت امير در استيفاء قصاص عثمان بطريق اولي قادح باشد زيرا كه هيچ موجب قتل در او مستحق نبود و نه متوهم پس اهل سنت چون اين را قادح نمي‌دانند او را چرا قادح خواهند دانست پس بر ايشان الزام عائد نمي‌شود. جواب ديگر استيفاء قصاص مالك بن نويره از خالد وقتي بر ذمه ابوبكر واجب مي‌شد كه ورثه مالك طلب قصاص مي‌كردند و هرگز طلب ورثه او ثابت نشده بلكه برادر او متمم بن نويره نزد عمر بن الخطاب با وصف عشق و محبتي كه با مالك داشت و طول العمر در فراق او نعره زنان و جامه دران ماند و مرثيه‌هايي در حق او گفته است كه در عرب مشهور و ضرب المثل شده بود من جملتها هذان البيتان المشهوران.

بيت:

و كنا كندماني جذيمه حقبه * من الدهر حتي قيل لن يتصدعا

فلما تفرقنا كاني و مالكا * لطول اجتماعي ليله لم نبت معا

اعتراف به ارتداد او نمود و من بعد عمر بن الخطاب بر انكاري كه در زمان ابوبكر صديق رضي الله عنه در اين باب داشت نادم شد و معترف گرديد كه هر چه صديق بعمل آورد عين صواب و محض حق بود دليل واضح برين آن كه عمر بن الخطاب با وصف آن شدتي كه در اجراي حدود و استيفاء قصاص داشت در زمان خلافت خود و اقتدار زايد الوصف هرگز معترض احوال خالد نشد نه حد زد و نه قصاص گرفت.

طعن سوم آنكه از جيش اسامه تخلف ورزيد حال آنكه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم آن لشكر را خود رخصت فرمود و مردم را نام بنام تعينات نمود و تا آخر دم مبالغه و تأكيد مي‌كرد در تجهيز آن جيش و مي‌فرمود جهزوا جيش اسامه لعن الله من تخلف عنها جواب از اين طعن آنكه طعن بر ابوبكر رضي الله عنه به كدام وجه متوجه مي‌كنند از جهت عدم تجهيز يا از جهت تخلف اگر به وجه اول است صريح دروغ است زيرا كه تجهيز جيش اسامه ابوبكر بر خلاف مرضي از جميع اصحاب نموده تفصيلش آنكه بيست و ششم صفر روز دوشنبه آن حضرت صلي الله عليه و سلم امر فرمود كه ساختگي لشكر كنند براي جنگ روميان و انتقام زيد بن حارثه و روز سه شنبه اسامه بن زيد را امير لشكر ساخت و روز چهارشنبه بيست و هشتم صفر مذكور آن حضرت صلي الله عليه و سلم را مرض طاري شد و روز ديگر با وجود مرض به دست مبارك خود نشاني درست فرموده و گفت «اغز بسم الله و في سبيل الله و قاتل من كفر بالله» و اسامه آن نشان را به دست خود بيرون برآمد و بريده ابن الحصيب اسلمي را داد تا در آن لشكر بردارنده نشان او باشد و در موضع جرف منزل ساخت تا لشكر جمع شوند و اعيان مهاجر و انصار مثل ابوبكر صديق و عمر بن الخطاب و عثمان و سعد بن ابي الوقاص و ابو عبيده بن ابي الجراح و سعيد بن زيد و قتاده بن النعمان و سلمه بن اسلم همه ساختگي كرده ديره و خيمه بيرون فرستادند و مي‌خواستند كه از آنجا كوچ نمايند كه در آخر روز چهارشنبه و اول شب پنجشنبه مرض آن حضرت صلي الله عليه و سلم اشتداد پذيرفت و به اين سبب تهلكه رو داد و وقت عشاء از شب پنجشنبه ابوبكر رضي الله عنه را جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم خليفه نماز فرمودند و به اين خدمت مأمور ساختند چون روز دوشنبه دهم ربيع الاول شد و آن حضرت صلي الله عليه و سلم را افاقت در مرض حاصل گشت مسلمانان به همراه اسامه متعين شده بود وداع آن جناب كرده بيرون برآمدند و اسامه را نيز آن جناب در كنار خود گرفته و در حق او دعا فرمود رخصت نمودند و چون روز يكشنبه شدت مرض بسيار شد اسامه و لشكريان او توقف نمودند كه در اين اثنا صباح دوشنبه اسامه مي‌خواست كه سوار شود و كوچ نمايد به جهت كمال تقيدي كه از آن جناب در اين مهم مي‌ديد ناگاه فرستاده ام ايمن مادر اسامه نزد او رسيد و گفت كه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم را حالت نزاع است اسامه و ديگر صحابه با شنيدن اين خبر قيامت اثر افتان و خيزان برگشتند و بريده بن الحصيب نشان را آورده و بر در حجره آن حضرت صلي الله عليه و سلم استاده كرد و چون از دفن آن جناب فارغ شدند و امر خلافت بر ابوبكر صديق رضي الله عنه قرار يافت فرمود تا آن نشان را بر در خانه اسامه استاده كنند و بريده را نيز حكم كرد كه خود نيز بر در خانه اسامه استاده لشكريان را جمع نموده بيرون برآرد و اسامه نيز كوچ كند باز اسامه بيرون رفت و در جرف منزل ساخت در اين اثنا خبر به مدينه رسيد كه بعضي قبائل از عرب مرتد گشته و مي‌خواهند كه بر مدينه بتازند جماعتي از صحابه به عرض ابوبكر رضي الله عنه رسانيدند كه در اين وقت بر آوردن لشكر سنگين بر اين مهم و دراز صلاح وقت نيست كه اعراب مدينه را خالي دانسته مبادا شورش نمايند و فتنه عظيم رو دهد و آسيبي به اهل مدينه برسد. ابوبكر رضي الله عنه هرگز قبول نكرد و گفت كه اگر به سبب فرستادن لشكر اسامه دانم كه در مدينه لقمه سباع خواهم شد خلاف فرمان رسول الله صلي الله عليه و سلم جائز ندارم فاما از اسامه درخواست نمود كه عمر بن الخطاب را پروانگي دهد تا نزد وي بماند و در محافظت مدينه و كنكاش و مشورت شريك وي باشد پس به اذن اسامه عمر بن الخطاب رجوع نمود و غره ربيع الثاني اسامه كوچ كرد و به سوي ابني متوجه شد اين است آنچه در روضه الصفا و روضه الاحباب و حبيب السير و ديگر تواريخ معتبره شيعه و سني موجود است و اگر به وجه دوم است يعني تخلف از رفاقت اسامه پس چند جواب دارد اول آنكه رئيس وقت هرگاه متعين كند شخصي را در لشكري باز آن شخص را به خدمتي از خدمات حضور خود مأمور سازد و صريح دلالت مي‌كند بر اينكه اين شخص را از تعيناتيان موقوف كرد و استثنا نمود و حكم اول منسوخ شد در اين جا همين مقدمه واقع شد زيرا كه آن جناب در اول مرض اين لشكر را جدا فرموده همراه اسامه متعين ساخت و چون مرض به اشتداد كشيد و اسامه و تابعين او در كوچ توقف نمودند ابوبكر رضي الله عنه را به خدمت امامت نماز نائب خود ساختند و به اين مهم عظيم مشغول فرمود تا آنكه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم وفات يافت پس تعيناتي ابوبكر خود موقوف شده بود رفتن و نرفتن او هر دو برابر ماند و در شريعت ثابت است كه ابتدا جهاد فرض بالكفايه است و به تجهيز جيش اسامه نيز از همين باب بود پس در ترك خروج با اسامه ابوبكر را بالخصوص هيچ لازم نيامد و دفع فتنه كفار و مرتدان از مدينه فرض عين و اگر اين را از دست مي‌داد ترك فرض لازم مي‌آمد پس ابوبكر فرض بالكفايه را براي اداي فرض عين ترك نمود و هو الحكم الشرعي خاصه چون تمام لشكر به تجهيز و تحريض ابوبكر رضي الله عنه برآمد و ثواب آن همه به ابوبكر رضي الله عنه عايد شد و آن فرض بالكفايه هم در جريده اعمال او ثابت گشت دوم آنكه تعيين اشخاص معين براي جهاد  همراه امير از باب سياست مدني است كه مفوض به صواب ديد رئيس وقت است نه از احكام منزله من الله و چون آن حضرت صلي الله عليه و سلم وفات يافت سياست مدني تعلق به ابوبكر گرفت حالا اين امور وابسته به صلاح ديد او شد هر كه را خواهد همراه اسامه متعين سازد و هر كه را خواهد نزد خود نگاه دارد و اگر خواهد خود برآيد و اگر خواهد نه برآيد به مثابه آنكه پادشاهي لشكري را به سمتي معين سازد و در اثناي تهيه اسباب سفر و استعداد مهمات، آن پادشاه وفات يابد و پادشاهي ديگر به جاي او منصوب شود آن پادشاه را منصوب مي رسد كه بعضي از تعيينات را در حضور خود نگاه دارد زيرا كه صلاح ملك دولت را در آن مي بيند و در اين قدر تصرف مخالفت پادشاه اول يا عصيان فرمان او لازم نمي آيد مخالف آن است كه به جاي او اميري ديگر منصوب كند يا آن مهم را اهمال نمايد يا با آن حريفان مصالحه نمايد بالجمله امور ومصالح وقتيه ملك و دين متعلق به صواب ديد رئيس وقت است او را در اين امور به استفاده ازعقل خود تصرف جايز است و حكم پيغمبر صلي الله و عليه و سلم در اين امور از باب تشريع و وحي نيست قطعاً و جمله لعن الله من تخلف عنها هرگز در كتب اهل سنت موجود نيست و بالفرض اگر صحيح هم باشد معني اش آن است كه اسامه را تنها گذاشتن و از روميان براي انتقام زيد بن حارثه پهلو تهي كردن حرام است و چون ابوبكر رضي الله عنه به خدمت امامت متعين شد از اين همه امور او را استثناء واقع است بلا شبهه قال الشهرستاني في الملل و النحل ان هذه الجمله موضوعه مفتراه و بعضي فارسي نويسان كه خود را محدثين اهل سنت ما شمرده‌اند و در سير خود اين جمله را آورده براي الزام اهل سنت كفايت نمي‌كنند زيرا كه اعتبار حديث نزد اهل سنت به يافتن حديث در كتب مسنده محدثين است مع الحكم بالصحه و حديث بي سند نزد ايشان شتر بي‌مهار است كه اصلاً گوش به آن نمي‌دهند. سوم آنكه ابوبكر رضي الله عنه را بعد از رحلت پيغمبر صلي الله و عليه و سلم انقلاب منصب شد در آحاد مؤمنين ابوبكر خليفه شد و به جاي پيغمبر نشست و چون شخص را انقلاب منصب شود احكام آن منصب بر او جاري مي‌گردد به حكم شرع نه احكام سابقه مثال الصبي اذا بلغ و المجنون اذا افاق والمقيم اذا سافر والمسافر اذا قام والعبد اذا اعتق و الرعيه اذا تأمرو و العامي اذا تقلد القضاء والفقير اذا صار غنياً والغني اذا صار فقيراً والجنين اذا تولد والحي اذا مات والقريب اذا مات الاقرب منه في الولايه والارث الي غير ذلك من النظائر پس چون ابوبكر رضي الله عنه خليفه پيغمبر صلي الله و عليه و سلم و به جاي او شد او را همراه اسامه چرا بايستي برآمد كه خود پيغمبر صلي الله و عليه و سلم اگر زنده مي‌بود نمي برآمد و نه ادعيه برآمدن داشت. آري! تجهيز لشكر كه كار پيغمبر بود بر ذمه او شد و سرانجام داد.

چهارم آنكه اگر بالفرض ابوبكر رضي الله عنه بالخصوص مأمور بود به آنكه خود بايد به همراه اسامه به جنگ روميان برود و استخلاف او در نماز موجب استثناي او نشد و شغل به مهمات خلافت و محافظت مدينه و ناموس رسول نيز عذر او در تخلف مقبول نيفتاد و نهايت كار آن است كه عصمت او مختل خواهدشد و عصمت در امامت شرط نيست بلكه ضرورت عدالت است و از ارتكاب يكي دو گناه صغيره عدالت برهم نمي‌شود. ابوبكر رضي الله عنه بالاجماع فاسق نبود و ارتكاب كبائر از وي نزد كسي از شيعه يا سني ثابت نيست.

پنجم آنكه آن كه اين يك دو طعن كه بر ابوبكر رضي الله عنه و امثال او كه شيعه از روايات اهل سنت ثابت مي‌كنند اول ثابت نمي‌شود و بالفرض اگر ثابت هم شود پس جميع روايات اهل سنت را كه در حق ابوبكر از فضايل و مناقب و بشارت به درجات عاليات جنت كه از روي آيات و احاديث و روايات پيغمبر صلي الله و عليه و سلم و اخبار ائمه و ديگر اهل بيت مي‌آورند و بعضي از آنها در كتب شيعه هم مروي و صحيح است در يك پله تراز بايد نهاد و اين دو سه طعن را در پله ديگر و بايد با سنجيد بعد از آن جواب بايد طلبيد .

ششم آنكه نزد شيعه امر پيغمبر صلي الله و عليه و سلم براي وجوب متعين نيست كما نص عليه المرتضي في الدرر و الغرر پس اگر امر صريح بالخصوص به ابوبكر ثابت هم شود در باب همراه رفتن اسامه و ابوبكر نرود هيچ خللي نمي‌آيد زيرا كه شايد اين امر براي ندب باشد و ترك امر ندب معصيت نيست آمديم بر جمله لعن الله من تخلف عنها پس در كتب اهل سنت موجود نيست تا محتاج جواب او شوند و اگر بالفرض موجود هم باشد لفظ من عام است نزد شيعه كما صرّحوا في كتب الاصول پس در اين صورت حضرت امير و ديگر مسلمين همه در اين وعيد شريك باشند پس آنكه از طرف همه جواب خواهد بود از طرف ابوبكر هم خواهد بود و اگر گويند وعيد خاص است به متعينان اسامه گوييم جهزوا جيش اسامه خطاب به متعينان نمي تواند شد چه تجهيز و سامان كردن لشكر اسامه به عينه لشكر اسامه را فرمودن كلام بي معني است پس خطاب عام است به جميع مسلمين و جمله لعن الله نيز با همين كلام مذكور است پس تخصيص به متعينان ندارد.

هفتم آنكه مخالفت حكم خدا بلاواسطه نزد شيعه از حضرت يونس عليهما السلام بلا ريب ثابت است چنانچه در باب نبوات گذشت اگر يك حكم رسول را امام هم خلاف كرده باشد چه باك زيرا كه امام نائب نبي است و نائب هر چند بهتر باشد از اصيل كمتر خواهد بود.

طعن چهارم آنكه پيغمبر خدا صلي الله و عليه و سلم گاهي ابوبكر را بر امري كه به اقامه دين و شرع متين تعلق داشته باشد والي نساخته‌اند و هر كه قابل ولايت يك امر مسلمين نباشد قابل ولايت عامه مسلمين چه قسم خواهد بود؟

جواب: از اين طعن به چند وجه داده‌اند اول اينكه اين دعوي دروغ محض و بهتان صرف است به اجماع اهل سير و تواريخ از شيعه و سني ثابت و صحيح است كه ابوبكر را بعد از شكست احد چون خبر رسيد كه ابوسفيان بعد از مراجعت نادم شده و مي‌خواهد كه بر مدينه بتازد آن جناب در مقابله او رخصت فرمود و ابوبكر به مقابله با آنها پرداخت و در سال چهارم در غزوه بني نضير شبي ابوبكر صديق رضي الله عنه را امير لشكر ساخته و خود با دولت به دولتخانه تشريف فرمود و در سال ششم چون به غزوه بنو لحيان برآمدند و آن قبيله خبر توجه آن حضرت صلي الله و عليه وسلم شنيده بر سر كوه‌ها تحصن نمودند آن حضرت صلي الله و عليه و سلم يكي دو روز در منزلشان اقامت فرموده سرايا به اطراف فرستادند از آن جمله سريه عمده به سركردگي ابوبكر صديق بود كه به سمت كراع الغميم رخصت يافت و در غزوه تبوك فرمان پيغمبر صلي الله و عليه و سلم شرف نفاذ يافت كه جنود نصرت قرين بيرون مدينه منوره در ثنيه الوداع فراهم آيند و امير لشكرگاه صديق باشد موجودات لشكر بطور او مقرر شد و در غزوه خبر چون جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم را درد شقيق عارض شد و هنگام محاصره قلعه بود ابوبكر را نائب خودتعین كرده براي فتح قلعه فرستادند و آن روز جنگ سختي به ظهور آمد و در سال هفتم ابوبكر رضي الله عنه را بر سر جمعي از بني كلاب فرستادند و سلمه بن اكوع با رساله خود متعينه ابوبكر شد و با بنو كلاب محاربه نموده جمعي را به قتل رسانيد و گروهي را اسير كرده آورد و بر بنو فزاره نيز امير لشكر ابوبكر صديق رضي الله عنه چنانچه حاكم از سلمه ابن اكوع روايت مي‌كند كه امر رسول الله صلي الله و عليه و سلم ابابكر فغزونا ناسا من بني فزاره فلما دنونا من الماء امرنا ابوبكر فعرسنا فلما صلينا الصبح امرنا ابوبكر فشننا الغاره الي الآخر الحديث و در معارج و حبيب السير مذكور است كه بعد از غزوه تبوك اعرابي در جناب پيغمبر آمده عرض نمود كه قومي از اعراب در وادي الرمل مجتمع گشته داعيه شب خون دارند جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم نشان خود به ابوبكر صديق داده و امير لشكر ساخته و بر آن جماعت فرستادند و نيز چون در ميان بني عمرو عوف خانه جنگي واقع شد جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم را بعد از ظهر خبر رسيد و براي اصلاح به محله ايشان تشريف برد بلال را فرمود كه اگر وقت نماز برسد ابوبكر را بگو تا با مردم نماز گزارد چنانچه وقت عصر همين قسم واقع شد و نيز چون در سال نهم حج فرض شد و رفتن آن جناب به سبب بعضي امور موقوف گشت ابوبكر صديق را امير حج ساخته با جمع كثيري از اصحاب به مكه فرستادند تا آنجا رفته به اقامه مراسم حج بپردازد و خلايق را بر قواعد اين عبادت كبري آگاه سازد و تفويض امامت نماز در مرض موت خود از شب پنجشنبه تا صبح دوشنبه آن قدر مشهور گشت كه حاجت بيان ندارد حالا تأمل بايد كرد كه امور دين كه تعلق به رئيس دارد همين سه چيز است اول جهاد دوم حج و سويم نماز و در هر سه چيز ابوبكر را به حضور خود نائب ساخته‌اند ديگر كدام امر ديني باقي ماند كه ابوبكر در آن لياقت امامت و نيابت نداشت دوم آنكه قبول كرديم كه پيغمبر صلي الله و عليه و سلم گاهي ابوبكر را رضي الله عنه بر امري والي نساخته ليكن به اين جهت كه او را وزير و مشير خود مي‌دانست و بي حضور او هيچ كاري از كارهاي دين سرانجام نمي يافت و هميشه رسم و عادت پادشاهان همين بوده است كه وزرا و امراء كبار را به عمل داري و فوج داري نمي فرستند و بر سراياي امير نمي سازند زيرا كه كارهاي عمده در بی حضوری ايشان ابتر مي‌شود و اين وجه را خود جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم ارشاد فرموده حاكم از حذيفه بن اليمان روايت مي‌كند كه شنيده‌ام از جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم كه مي‌فرمود كه من قصد دارم كه مردم را به سوي ملكهاي دور و دراز براي تعليم دين و فرايض بفرستم چنانچه حضرت عيسي حواريون را فرستاده بود حاضران عرض كردند كه يا رسول الله اين قسم مردمان خود موجودند مثل ابوبكر و عمر. جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم فرمود انه لا غني لي عنهما انهما من الدين كالسمع و البصر و نيز جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم فرموده است كه مرا حق تعالي چهار وزير عطا فرموده است دو وزير از اهل زمين ابوبكر و عمر و دو وزير از اهل آسمان جبرئيل و ميكائيل، سوم آنكه اگر به كاري نفرستادن موجب عدم لياقت امامت باشد لازم آيد كه حسنين رضي الله و عنهما نيز لايق امامت نباشند معاذ الله من ذلك زيرا كه حضرت امير اين هر دو را در هيچ جنگ و بر هيچ كار نمي فرستاد و برادر علاتي ايشان را كه محمد بن الحنيفه بود به كارها مأمور مي‌ساخت تا آنكه مردم از محمد بن الحنيفه سؤال كردند كه پدر بزرگوار تو در جنگها و جاهاي خطرناك تو را كار مي‌فرمايد و حسنين را رضي الله عنهما از خود جدا نمي‌كند باعث اين چيست؟ آن امام زاده منصف فرمود كه حسنين در اولاد پدر من به منزله دو چشم‌اند در بدن انسان و ديگران مثال دست و پا تا كار از دست و پا سرانجام يابد چشم را چرا رنج داد بلكه جبلت انسان است كه دست را سپر چشم مي‌كنند در وقت آفت.

طعن پنجم آنكه ابوبكر صديق رضي الله عنه عمر بن الخطاب رضي الله عنه را متولي جميع كارهاي مسلمين كرد و خليفه امت ساخت حال آنكه در وقت جناب سرور يك سال عمر بن الخطاب بر خدمت اخذ صدقات مأمور شده بود باز معزول شد و معزول پيغمبر را منصوب ساختن مخالفت پيغمبر كردن است.

جواب از اين طعن آنكه عمر رضي الله عنه را معزول فهميدن كمال بي خرديست اگر شخصي را بر كاري متولي كنند و آن كار از دست او سرانجام يابد و توليت او تمام گردد آن شخص را نتوان گفت كه از آن توليت معزول شد و انقطاع توليت عمر بن الخطاب از همين قبيل بود كه كار اخذ صدقات تمام شد توليت او نيز تمام شد و اگر اين را عزل كنيم لازم آيد كه هر نبي بعد از موت معزول شود و هر امام بعد از موت معزول شود.

جواب ديگر قبول كرديم كه عمر معزول پيغمبر بود ليكن مثل حضرت هارون كه بعد از مراجعت حضرت موسي از طور از خلافت ايشان معزول شد ليكن چون بالاستقلال نبي بود اين عزل در لياقت امامت نقصان نكرد. جواب ديگر مخالفت پيغمبر آن است كه از آنچه منع فرموده باشد ارتكاب نمايند نه آنكه معزول او را منصوب نمايند پس اگر پيغمبر صلي الله و عليه و سلم از نصب عمر رضي الله عنه نهي مي‌فرمود و ابوبكر او را منصوب مي‌كرد البته مخالفت لازم مي‌آمد و چون اين واقع نشد مخالفت از كجا و اگر كردن آنچه آن حضرت نكرده باشد مخالفت آن حضرت لازم آيد كه حضرت امير رضي الله عنه در جنگ كردن با عايشه رضي الله عنها نيز مخالفت آن جناب كرده باشد معاذ الله من ذلك.

طعن ششم آنكه آن حضرت صلي الله و عليه و سلم ابوبكر و عمر را تعيينات و تابع عمرو ابن العاص ساخت و او را بر ايشان امير ساخت و همچنين اسامه را برايشان سردار كرد اگر ايشان را لياقت رياست مي‌بود يا در اين باب افضل و اولي مي‌بودند چرا ايشان را رئيس نمي كرد و ديگران را تابع ايشان مي‌ساخت.

جواب از اين طعن به چند وجه گفته‌اند اول آنكه امير نكردن ايشان دلالت بر عدم لياقت ايشان يا بر افضل نبودن ايشان نمی نمايد لابد امير كردن بر لياقت و بر افضليت دلالت خواهد كرد اگر شيعه معتقد لياقت امامت براي عمرو بن العاص و اسامه بن زيد و قايل به افضليت ايشان باشند در اين باب اهل سنت محتاج جواب خواهند بود و الا نه دوم آنكه در مقدمه خاص امير كردن مفضول بر افضل قباحتي ندارد و اين تأمير خاص دلالت نمي‌كند بر فضيلت و لياقت امامت كبري زيرا كه در مقدمه خاص رياست دادن بسا كه بنا بر مصلحت جزئيه خاصه مي‌باشد كه آن مصلحت به دست يكي از مفضولان و كمتران سر انجام مي‌شود نه به دست افضلان و بهتران مثل آنچه در عمارت عمرو بن العاص واقع شد كه او مرد واهي و صاحب مكر و حيله بود و منظور همين بود كه حريفان را به مكر و حيله تباه سازد يا از مكايد حريفان و مداخل و مكامن آنها واقف بود و ديگري را اين واقفيت نه به مشابه آنكه براي دزدگيري و تصفيه راه شب كردي و فوجداري به همين اشخاص مي‌دهند و از امراي كبار هرگز اين خدمات سرانجام نمي‌شود يا در رياست خاص تسليه و تشفي خاطر مصيبت زده و ماتم كشيده و ظلم رسيده منظور مي‌افتد چنانچه در حق اسامه واقع شد كه پدرش از دست فوج شام و روم شهيد شده بود اگر او را رئيس نمي‌كردند و به دست او انتقام پدرش نمي‌گرفتند او را تسلي و تشفي نام و جاه حاصل نمي‌گشت سوم آنكه منظور جناب سرور بود كه ابوبكر و عمر رضي الله عنهما را مطلع سازند بر معاملاتي كه تعيناتيان و تابعين را با سردار در پيش مي‌آيد و چه قسم تعهد حال تابعين و متعينان بايد نمود و اين معني بدون آنكه يكي دو بار ايشان را تابع كسي گردانند و متعينه كسي نمايند به حق اليقين معلوم نمي‌توانست شد پس گويا اين تابع نمودن بنا بر رياضت و تعليم سليقه امارت و رياست بود به منزله آنكه پادشاهان اولوالعزم تا وقتي كه از سپاهگري به امارت و از امارت به وزارت و از وزارت به سلطنت رسيده‌اند اين مرتبه عظمي را كما هو حقها سرانجام نداده‌اند مثل تيمور و نادرشاه و امثال ذلك پس تربيت ايشان به اين نوع صريح دلالت دارد بر آنكه در حق ايشان رياست عمده منظور نظر كرامت اثر پيغمبر بود عليه السلام و به همين ترتيب آنجناب كه در حق اين دو كس به اين نوع واقع مي‌شد اينها هر دو در خلافت خود لشكريان و امرا را به وجهي مي‌داشتند كه انتظامي بهتر از آن متصور نيست نه امراء ايشان را خيال بغي و استقلال در سر مي‌افتاد و نه لشكريان را كاهلي و تكاسل و بي‌صرفگي در نهب و قتل و غارت رو مي‌داد و امرا را بر لشكر و لشكر را بر امراء به هيچ وجه ظلم و ستم و ناز و دلالي ممكن نبود و رعايا در مهد امان آراميده فارغ البال مي‌گذرانيدند و فتوح پي در پي و غنائم و فئ روز به روز به دست ايشان مي‌افتاد و اين معني نزديك واقفان فن سير اظهر من الشمس و ابين من الامس است در امور واقعه تشيع بيش نمي‌شود آنچه زور و غلو تشيع است در امور موهومه است كه اگر چنين مي‌بود خوب مي‌بود و اگر چنان مي‌شد بهتر مي‌شد.

طعن هفتم آنكه ابوبكر صديق رضي الله عنه در استخلاف مخالفت آن حضرت صلي الله و عليه و سلم نمود و قطعاً معلوم است كه جناب پيغمبر مصلحت و مفسده را خوب مي‌فهميد و كمال شفقت و رأفت بر امت خود داشت و كسي را بر امت خليفه مقرر نفرمود و ابوبكر و عمر را خليفه نمود.

جواب از اين طعن به چند وجه گفته‌اند اول آنكه خليفه نكردن آن حضرت بر امت خود صريح دروغ و بهتان است زيرا كه شيعه كلهم قائلند به آنكه جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم حضرت امير را خليفه نمود و اگر ابوبكر رضي الله عنه هم اتباع سنت پيغمبر خود كرده بر امت خليفه كرد از كجا مخالفت لازم آمد و اگر بر مذهب اهل سنت كلام مي‌كنند پس محققين اهل سنت نيز قائل به استخلافند در صلوه و در حج و در صحابه را كه رمز شناس پيغمبر و دقيقه ياب و اشاره فهم آن جناب اظهر بودند همين قدر كافي بود و ابوبكر صديق نظر به آنكه مردم بسيار از عرب و عجم تازه در اسلام درآمده‌اند بي‌تصريح و تنصيص و عهد نامه اين دقايق را نه خواهند دريافت نوشت و خواند در ميان آورد.

دوم آنكه خليفه نكردن جناب پيغمبر صلي الله و عليه و سلم از آن بود كه به وحي زباني و الهام سبحاني يقين مي‌دانست كه بعد آنجناب ابوبكر خليفه خواهد شد و صحابه اخيار بر او اجماع خواهند كرد و غير او را دخل نخواهند داد چنانچه حديث «فأبي علي الا تقديم ابي بكر» و حديث «يابي الله و المؤمنون الا ابابكر» و حديث «فانه الخليفه من بعدي» كه در صحاح اهل سنت موجود است بر آن صريح دلالت دارد و چون اين يقين حاصل داشت حاجت استخلاف و نوشتن عهدنامه مرتفع شد چنانچه در صحيح مسلم مذكور است كه در مرض وفات ابوبكر پسر او را طلبيده بود كه عهدنامه خلافت نويسانده دهد باز فرمود كه حق تعالي و مسلمانان خود به خود غير ابوبكر را خليفه نخواهند كرد حاجت به نوشتن نيست موقوف فرمود به خلافت ابوبكر رضي الله عنه نه او را وحي مي‌آمد تا علم قطعي به او حاصل شود و نه از حال مردم به قراين دريافته بود كه بعد از من بلاشبهه عمر بن الخطاب را خليفه خواهند ساخت و به عقل خود اصلح در حق دين و امت خلافت عمر رضي الله عنه را مي‌دانست پس او را ضرور افتاد كه آنچه صلاح امت در آن دريافته بود به عمل درآورد و به حمد لله عقل او كار كرد و آن قدر شوكت دين و انتظام امور ملت و كسب كافرين كه از دست عمر رضي الله عنه واقع شد در هيچ تاريخي مرقوم نيست كه از خليفه هيچ نبي شده بود. سوم آنكه نكردن استخلاف چيز ديگر است و منع فرمودن از آن چيز ديگر مخالفت وقتي مي‌شد كه منع از استخلاف مي‌فرمود و ابوبكر استخلاف مي‌فرمود نه آنكه پيغمبر صلي الله عليه و سلم استخلاف نكرد و ابوبكر رضي الله عنه كرد و الا لازم آيد كه حضرت امير در استخلاف امام حسن رضي الله عنه مخالفت پيغمبر صلي الله عليه و سلم كرده باشد. حاشا لله من ذلك.

طعن هشتم آنكه ابوبكر رضي الله عنه مي‌گفت ان لي شيطاناً يعتريني فان استقمت فاعينوني و ان زغت فقوموني و هر كه او را شيطان پيش آمده و از راه برد قال امامت نيست.

جواب از اين طعن اول آنكه اين روايت در كتب معتبره اهل سنت صحيح نشده تا به آن الزام درست شود بلكه خلاف اين روايت نزد ايشان صحيح و ثابت است كه ابوبكر رضي الله عنه در وقت وفات خود عمر بن الخطاب را حاضر ساخته وصيت نمود و اين كلمات گفت كه والله ما نمت فحلمت و ما شبهت فتوهمت و اني لعلي السبيل و ما زغت و لم آل جهدا و اني اوصيك بتقوي الله الي آخر الكلام آري بعد از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و سلم و انعقاد خلافت خود اول خطبه كه ابوبكر صديق خواند همين بود و گفت كه اي ياران رسول الله من خليفه پيغمبرم ليكن دو چيز كه خاصه پيغمبر صلي الله عليه و سلم بود از من نخواهيد اول وحي دوم عصمت از شيطان و اين خطبه او در مسند امام احمد و ديگر كتب اهل سنت موجود است و در آخر خطبه‌اش اين هم هست كه من معصوم نيستم پس اطاعت من بر شما در همان امور فرض است كه موافق سنت پيغمبر صلي الله علي و سلم و شريعت خدا باشد اگر بالفرض به خلاف آن شما را بفرمايم قبول نداريد و مرا آگاه كنيد و اين عقيده‌ايست كه تمام اهل اسلام بر آن اجماع دارند و كلامي است سراسر انصاف و چون مردم خوگر بودند به رياست پيغمبر صلي الله عليه و سلم و در هر مشكل به وحي الهي رجوع مي‌آوردند به سبب عصمت پيغمبر هر امر و نهي او را بي‌تأمل اطاعت مي‌كردند اول خلفا را لازم بود كه ايشان را آگاه سازد بر آنكه اين هر دو چيز از خواص پيغمبر است كه يوجد فيه و لا يوجد في غيره دوم آنكه در كتاب كليني از حضرت امام جعفر صادق روايات صحيحه موجودند كه هر مؤمن را شيطاني است كه قصد اغواء او دارد و در حديث صحيح پيغمبر صلي الله عليه و سلم نيز وارد است كه «ما منكم من احد الا و قد و كل به قربته من الجن» حتي كه صحابه عرض كردند يا رسول الله براي شما هم قرين شيطاني هست؟ فرمود آري هست ليكن حق تعالي مرا بر وي غلبه داده است كه از شر او سلامت مي‌مانم پس چون انبيا را پيش آمدن شيطان به قصد اغواء و همراه بودنش نقصان در نبوت نكند ابوبكر را چرا نقصان در امامت خواهد كرد زيرا كه امام را متقي بودن ضرور است و متقي را هم خطره شيطاني مي‌رسد و باز خبردار مي‌شود و بر طبق آن كار نمي‌كند قوله تعالي «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ «201» «الاعراف» آري نقصان در امامت او را به هم مي‌رسد كه مغلوب شيطان و تابع فرمان او گشته زمام اختيار خود را به دست او دهد و بر طبق فرموده او كار كند و به تعجيل توبه و استغفار تداركش به عمل نيارد قوله تعالي «وَإِخْوَانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الْغَيِّ ثُمَّ لَا يُقْصِرُونَ «202»«الاعراف» و اين مرتبه فسق و فجور است كه در لياقت امامت بالاجماع خلل مي‌اندازد سوم آنكه اگر مثل اين كلام از ابوبكر رضي الله عنه صادر شود و او به صدور اين كلام از منصب امامت نيفتد چه عجب كه حضرت امير رضي الله عنه كه بالاجماع امام در حق بودند نيز به ياران خود همين قسم كلام فرموده و در نهج البلاغه كه نزد اماميه اصحح الكتب و متواتر است مروي شده و هو قوله لا تكفوا عنه مقاله بحق او مشوره بعدل فاني لست بفوق ان اخطي و لا آمن ذلك من فعلي الي آخر ما سبق نقله و چه مي‌تواند گفت كسي كه سيپاره الم از قرآن مجيد خوانده باشد در حق حضرت آدم و وسوسه شيطان مر او را وقوع مراد شيطاني از دست او تا آنكه موجب برآمدن از بهشت شد حال آنكه او بالنص خليفه بود قوله تعالي «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ «30»«البقره» و چه مي‌تواند گفت هر كه سوره صاد را خوانده باشد در حق حضرت داود كه او بنص الهي خليفه بود قوله تعالي «يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ «26»«ص» حال آنكه در مقدمه زن اوريا شيطان به چه مرتبه او را تشويش داد آخر محتاج تنبيه الهي و عتاب آنجناب گردانيد و نوبت به توبه و استغفار رسيد و چه مي‌تواند گفت شيعي اوراد خوان كه صحيفه كامله حضرت سجاد را ديده باشد و دعاهاي آنجناب را به گوش و هوش شنيده باشد كه در حق خود چه مي‌فرمايند كه قد ملك الشيطان عناني في سوء الظن و ضعف اليقين و اني اشكو سوء مجاورته لي طاعه نفسي له حالا در اين عبارت و عبارت ابوبكر موازنه بايد كرد لفظ يعتريني و ان زغت را در يك پله بايد گذاشت و لفظ ملك عناني و طاعت نفسي را در پله ديگر و قضيه حمليه را كه در كلام امام واقع است ملحوظ بايد داشت كه دلالت بر وقوع طرفين نسبت بالجزم بين الطزفين مي‌كند و قضيه شرطيه ابوبكر را نيز به خاطر بايد آورد كه ان زغت هرگز وقوع طرفين را نمي‌خواهد و نيز بايد فهميد كه اعتراء شيطان بي‌دست يافتن بر مقصود نقصان چرا باشد بلكه فضيلتي است و از سوره يوسف اول آيه سپاره «وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ «53»«يوسف» تلاوت بايد كرد و ابوبكر را به اين كلمه از منصب امامت نبايد انداخت.

طعن نهم آنكه از عمر بن الخطاب رضي الله عنه مرويست كه گفت الا ان بيعه ابي بكر كانت فلته و قي الله المومنين شرها فمن عاد الي مثلها فاقتلوه و در روايه بخاري الفاظ ديگرند كه حاصل معني آن همين است پس اين روايت صريح دلالت مي‌كند كه بيعت ابوبكر ناگاه بي‌مشورت و بي تأمل واقع شده بود و بي تمسك به دليلي او را خليفه كردند پس خلافت او مبتني بر اصلي نباشد پس امام برحق نبود. جواب اين كلام عمر در جواب شخصي واقع است كه مي‌گفت در زمان او در زمان او كه اگر ما را موت برسد من با فلاني بيعت خواهم كرد و او را خليفه خواهم ساخت زيرا كه ابوبكر هم يك دو كس اولاً فلته بيعت كرده بودند آخر اين مقدمه كرسي نشين شد همه مهاجر و انصار تابع او شدند و در بخاري اين كلام مذكور است پس معني كلام عمر رضي الله عنه در جواب اين سايل آن است كه بيعت يك دو كس بي‌تأمل و مراجعت مجتهدين و مشوره اهل حل و عقد صحيح نيست و آنچه در حق ابوبكر رضي الله عنه واقع شد هر چند ناگاه بود بي‌تأمل و مراجعت اما به جاي خود نشست و حق به حقدار رسيد و بي‌جا نيفتاد بسبب ظهور براهين خلافت او از امامت نماز و ديگر قرائن حاليه و مقابله پيغمبر صلي الله عليه و سلم در معاملاتي كه با او مي‌كرد و افضليت او بر ساير صحابه و هر كس را بر ابوبكر رضي الله عنه قياس نتوان كرد بلكه اگر ديگري اين قسم بيعت نمايد او را به قتل بايد رسانيد كه آنچه واجب است از تأمل و اجتهاد و اجتماع اهل حل و عقد نكرد و باعث فتنه و فساد شد در اهل اسلام و در آخرين اين كلام كه شيعه او را براي ترويج شبهه خود نقل نكرده‌اند اين لفظ هم واقع است و ايكم مثل ابي بكر يعني كيست در شما مثل ابوبكر در فضيلت و خيريت و عدم احتياج به مشورت و تأمل در حق او پس معلوم شد كه معني وقي الله شرها همين است كه خلافت ابوبكر رضي الله عنه هر چند به عجلت واقع شد در سقيفه بني ساعده به ملاحظه پرخاش انصار و فرصت مشورتها و مراجعتهاي طويل نيافتم ليكن آنچه از اين عجلت خوف مي‌باشد كه بيعت به جاي خود نيفتد و نالايق بر منصب او مستولي گردد به عنايت رباني واقع نشد و حق به مركز قرار گرفت و ظاهر است كه مراد عمر رضي الله عنه اين نيست كه بيعت ابوبكر رضي الله صحيح نبود و خلافت او درست نشد زيرا كه عمر و ابوعبيده بن الجراح همين دو كس اول به ابوبكر صديق در سقيفه بيعت نموده‌اند بعد از آن ديگران و هر دو در حق ابوبكر در آن وقت گفته‌اند كه انت خيرنا و افضلنا و اين كلمه ايشان را جميع حاضران از مهاجرين و انصار انكار نكرده بلكه مسلم داشته پس خيريت و افضليت ابوبكر نزد جميع صحابه مسلم الثبوت و قطعي بود و انصار هم پرخاش در همين داشتند كه خليفه از انصار هم بايد منصوب كرد نه آنكه ابوبكر قابل خلافت نيست و در روايات صحيحه اهل سنت ثابت است كه سعد بن عباده هم با ابوبكر بعد از اين صحبت بيعت كرده و حضرت امير و حضرت زبير نيز بيعت كرده‌اند و عذر تخلف در روز اول بيان نموده و شكايت آنكه چرا موقوف بر مشورت ما نداشتي بر زبان آوردند ابوبكر در جواب آن شكايت پرخاش انصار و عجلت آنها در اين كار مذكور نموده و حضرت امير و حضرت زبير نيز اين وجه عجلت را پسنديده و قبول فرموده‌اند چنانچه در جميع صحاح اهل سنت به شهرت و تواتر ثابت است و اگر به اين قول عمر در حق ابوبكر تمسك نمايند لازم است كه به جميع اقوال عمر رضي الله عنه كه در حق ابوبكر رضي الله عنه و خلافت او دارند تمسك بايد نمود و آن همه را به اين قول موازنه بايد كرد كه اين كلمه در چه مقام مي‌افتد از آن دفترها و طومارها بالجمله عمر رضي الله عنه را معتقد صحت امامت و خلافت ابوبكر ندانستن طرفه ماجرايي است كه در بيان نمي‌آيد.

طعن دهم آنكه ابوبكر مي‌گفت كه لست بخيركم و علي فيكم پس اگر در اين قول صادق بود البته قايل امامت نباشد زيرا كه مفضول با وجود افضل لايق امامت نيست و اگر كاذب بود نيز قايل امامت نباشد زيرا كه كاذب فاسق است و الفاسق لايصلح بالامامه. جواب اول اين روايت در هيچ كتابي از كتب اهل سنت موجود نيست نه به طريق صحيح و نه به طريق ضعيف اول اين روايت را از كتابهاي اهل سنت بايد آورد بعد از آن جواب بايد خواست و به افترائات شيعه الزام اهل سنت خواستن كمال ناداني است دوم اگر اين روايت را به گفته شيعه قبول داريم گوييم كه حضرت امام همام زين العباد امام سجاد در صحيفه كامله كه نزد شيعه به طرق صحيحه متعدده مرويست مي‌فرمايد انا الذي افنت الذنوب عمر الخ. اگر در اين كلام صادق بود قايل امامت نباشد ان الفاسق المرتكب للذنوب لا يصلح للامامه و اگر كاذب بود نيز قايل امامت نباشد زيرا كه كاذب فاسق است و الفاسق لا يصلح للامامه و لابد شيعه از اين كلام جوابي خواهند داد همان جواب را از طرف اهل سنت درباره ابوبكر قبول فرمايند و تخفيف تصديع دهند و در اين روايت بعضي از علماي شيعه لفظ اقيلوني اقيلوني نيز افزايند و گويند كه ابوبكر استعفا مي‌نمود از امامت و هر كه استعفا نمايد از امامت قايل امامت نباشد و طرفه آن است كه خود شيعه اعتقاد دارند كه حضرت موسي از رسالت و نبوت استعفا كرد و به هارون مدافعت نمود پس اگر استعفا از ابوبكر در باب امامت بالفرض ثابت هم شود مثل حضرت موسي خواهد بود بلكه سبكتر از آْن زيرا كه استعفا از رسالت و نبوت با وجود مخاطبه جناب الهي بلاواسطه سخت قبيح است و استعفا از امامت كه به قول شيعه مردم به او داده بودند بنا بر مصلحت وقت خود يعني دفع پر خاش انصار و تهيه قتال مرتدين و حفظ مدينه از شر اعراب و از جانب خدا نبود چه باك داشت زيرا كه رياستي كه مردم به اين كس بدهند قبول كردن يا دوام و استمرار بر آن نمودن چه ضرور است و نيز تحمل مشقتهاي امامت و خلافت هم در دنيا و هم در آخرت خيلي دشوار است و اول وهله كه ابوبكر اين منصب دشوار كرده بود محض براي قطع نزاع انصار كرده بود چون آن فتنه فرو نشست خواست تا خود را سبكبار گرداند و اين بار را بر روي دوش ديگري اندازد و خود فارغ البال زيست نمايد از اينجا معلوم شد كه موافق روايات شيعه نيز ابوبكر طامع رياست و امامت نبود و از خود دفع مي‌كرد و مردم دفع او را قبول نمي‌كردند و از اعلي تا ادني اين منصب را به زور بر گردن او بستند و الا اين حرف بر زبان آوردن چه گنجايش داشته باشد اگر پادشاهان زمان را كه اصلاً طاقت سلطنت ندارند بلكه پيرو كور و كر شده باشند و هيچ لذت دنيا غير از حكمراني بر چند كس معدود از سلطنت نصيب ايشان نباشد بگوييم كه اين منصب را براي محبوبترين اولاد خود بگذارند هرگز قبول نخواهند داشت بلكه در رئيسان يك يك ده و يك يك محله همين بخل و حسد مشاهده مي‌افتد چه جاي رياستي كه ابوبكر را به دست افتاده بود و عزت دنيا و آخرت نصيب او شده اين قسم چيز عزيز را از خود افگندن و به ديگري دادن ناشي از كمال بي‌طمعي و زهد است و نيز در كتب معتبره شيعه به روايات صحيحه ثابت و مروي است كه حضرت امير نيز بعد از قتل حضرت عثمان خلافت را قبول نمي‌كرد و بعد از الحاح و ابرام و مبالغه تمام از مهاجرين و انصار قبول فرمود اگر ابوبكر نيز همين قسم ناز و دلالي و اظهار حجتي و اقرار كنانيدن از مردم براي خود به كمالي منظور داشته باشد چه عجب و در منصب امامتش چه قصور.

طعن يازدهم آنكه ابوبكر رضي الله عنه را پيغمبر صلي الله عليه و سلم براي رسانيدن سوره برائت به مكه روان فرموده بود جبرئيل نازل شد و گفت كه برائت را حواله علي فرما و از ابوبكر بستان پيغمبر صلي الله عليه و سلم علي را از عقب ابوبكر روان كرد و گفت برائت را از او بگير خود بستان و بر اهل مكه بخوان پس كسي كه قابليت اداي يك حكم قرآني نداشته باشد او را بر اداي حقوق جميع خلق الله و اداي احكام جميع شريعت و قرآن چه قسم امين توان گرفت و امام توانست دانست جواب در اين روايت طرقه خبط و خلط واقع شده مثال آنكه كسي گفته است:

بيت:

چه خوش گفته است سعدي در زليخا * الا يا ايها الساقي ادر كأساً و ناولها

يا مانند استفتاء مشهور كه خشن و خشين هر سه دختران معاويه را چه حكم است تفصيل اين مقدمه آنكه روايات اهل سنت در اين قصه مختلفند اگثر روايات به اين مضمون آمده‌اند كه ابوبكر رضي الله عنه را براي امارت حج منصوب كرده روانه كرده بودند نه براي رسانيدن برائت و حضرت امير را بعد از روانه شدن ابوبكر رضي الله عنه چون سوره برائت نازل شد و نقض عهد مشركان در آن سوره فرود آمد از عقب فرستادند تا تبليغ اين احكام تازه نمايد پس در اين صورت عزل ابوبكر رضي الله عنه واقع نشد بلكه اين هر دو كس براي دو امر مختلف منصوب شدند پس در اين روايات خود جاي تمسك شيعه نماند كه مدار آن بر عزل ابوبكر است و چون نصب نبود عزل چرا واقع شود و در بيضاوي و مدارك و زاهدي و تفسير نظام نيشابوري و جذب القلوب و شروح مشكات همين روايت را اختيار نموده‌اند و همين است ارجح نزد اهل حديث و از معالم حسيني و معارج و روضه الاحباب و حبيب السير و مدارج چنان ظاهر مي‌شود كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم ابوبكر صديق را به قرائت اين سوره امر نمودند بعد از آن علي مرتضي را در اين كار نامزد فرمودند و اين دو احتمال دارد يكي اينكه ابوبكر صديق رضي الله عنه را از اين خدمت عزل كرده و علي مرتضي رضي الله عنه را منصوب فرمودند به جاي او دوم آنكه علي مرتضي را شريك ابوبكر رضي الله عنهما كردند تا اين هر دو براي خدمت قيام نمايند چنانچه روايات روضه الاحباب و بخاري و مسلم و ديگر جميع محدثين همين احتمال دوم راقوت مي‌دهد زيرا كه اينها به اجماع روايت كرده‌اند كه ابوبكر صديق رضي الله عنه ابوهريره را در روز نحر با جماعتي ديگر متعينه علي مرتضي فرمود تا منادي دهند كه لا يحجّ بعد العام مشرك و لايطوف بالبيت عريان و از اين روايات صريح معلوم مي‌شود كه ابوبكر صديق رضي الله عنه از اين خدمت معزول نشده بود و الا در خدمت غير دخل نمي‌كرد و مناديان را نصب نمي‌فرمود پس در اين صورت چون عزل واقع نشد جاي تمسك شيعه نماند آمديم بر احتمال اول كه ظاهراً لا يودي عني الا رجل مني آن را قوت مي‌بخشد و نيز حكم آن سرور صلي الله عليه و سلم كه سوره برائت را از ابوبكر بگير و تو آن را بخوان بر تقدير صحت اين جمله مويد مي‌شود گوييم كه اين عزل به سبب عدم لياقت و قصور قابليت ابوبكر نبود زيرا كه بالاجماع ثابت است كه ابوبكر از امارت حج معزول نشد و چون لياقت سرداري حج كه متضمن اصلاح عبادات چند لك كس از مسلمين است و مستلزم اداي احكام بسيار و خواندن خطبه‌ها و تعليم مسايل بيشمار و فتوا دادن در وقايع نادره و حوادث غريبه كه در آن انبوه كثير روي مي‌دهد و محتاج به اجتهاد عظيم و علم وافر مي‌گرداند به ابوبكر رضي الله عنه ثابت شد لياقت قرائت چند آيت قرآني به آواز بلند كه هر قاري و حافظي مي‌تواند سرانجام دهد چرا او را ثابت نخواهد بود و خطبه‌هاي ابوبكر و صفت اقامه حج كه از ابوبكر رضي الله عنه در آن هنگام به ظهور آمد در صحيح نسائي و ديگر كتب حديث به طريق متعدده مذكور است و به اجماع اهل سير ثابت و مقرر است كه علي مرتضي در اين سفر اقتداء ابوبكر مي‌فرمود و عقب او نماز مي‌گذارد و در مناسك حج متابعت او مي‌نمود و نيز در سير و احاديث ثابت و صحيح است كه چون علي مرتضي از مدينه منوره به عجله روانه شد و بعد از قطع مسافت به جناح سرعت نزديك به ابوبكر رسيد و آواز ناقه رسول خدا صلي الله عليه و سلم مسموع ابوبكر گرديد اضطراب نمود و گمان برد كه شايد رسول خدا صلي الله عليه و سلم خود براي اداي حج تشريف آورده باشند تمام لشكر را استاده كرد و توقف نمود بعد از ملاقات علي مرتضي استفسار كرد كه اميرً ام مأموراً يعني تو اميري و من از امارت معزول يا تو تابع و مأموري و من اميرم علي مرتضي در جواب گفت كه من مأمورم پس ابوبكر رضي الله عنه روانه شد و پيش از روز ترويه خطبه خواند و تعليم مناسك حج موافق آئين اسلام به مردم شروع كرد پس لابد اين عزل ابوبكر را كه در مقدمه تبليغ اين چند آيه قرآني واقع شد وجهي مي‌بايد و رأي عذم لياقت و قصور قابليت و الا نصب ابوبكر در امري كه خيلي جليل القدر است و عزل او از اين كار سهل صريح خلاف عقل است كه هرگز از حضرت پيغمبر صلي الله عليه و سلم كه اعقل ناس بود واقع نمي‌تواند شد چه جاي آنكه حكم الهي نيز خلاف حكمت نازل شود معاذ الله من ذلك و آن وجه آن است كه عادت عرب در عهد بستن و شكستن و صل نمودن و جنگ بنياد نهادن همين بود كه اين چيزها را بلاواسطه سردار قوم با كسي كه در حكم او باشد از فرزند و داماد و برادر به عمل آورد و گفته و كرده ديگري را هر چند در مرتبه بزرگي داشته باشد به خاطر نمي‌آوردند و آن را معتبر نمي‌دانستند و حالا نيز همين رايج و جاريست كه هر گاه در ميان سلاطين و امراء و زمين داران بابت ملكي يا سرحدي مناقشه مي‌افتد از هر دو جانب وزر و امرا و افواج و لشكرها در جنگ و جدال سعي و تلاش و جد كد مي‌نمايند و چون نوبت به عهد و پيمان و قول و قسم مي‌رسد تا وتي كه شاهزاده‌ها را به طريق توره حاضر نكنند و از زبان شان اين مضمون را نگويانند معتبر نمي‌شود و محل اعتماد نمي‌گردد و اگر تأمل كنيم خواندن سوره برات در اين انبوه كثير كه در منا واقع مي‌شود و به قدر شش لك كس در آن وادي وسيع فراهم مي‌آيند و رسانيدن آواز به گوش هر كس محتاج است به كردش بسيار و محن شديد و بلند كردن آواز متصل هر خيمه و در هر مثل و در هر بازار پس ناچار از امير حج اين كار نمي‌تواند شد زيرا كه او است به خبرداري اعمال حج و نگاه داشتن مردم از فتنه و فساد و فساد احرام و جنايات حج براي اينكار شخصي ديگر مي‌بايد و چون اين كار هم از مهمات عظيمه است پس لابد آن شخص هم عظيم القدر و بزرگ مرتبه باشد مثل ابوبكر و لذا جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم علي را براي اين كار امير ساخت و ابوبكر را بر حج مهم به خوبي و رونق سرانجام پذيرد و هر دو كار نزد مردم مقصود الذات دريافته شود اگر اكتفاء بر مناديان ابوبكر مي‌فرمود مردم را گمان مي‌شد كه مقدمه عهد و پيمان پيغمبر چندان ضرور نبود كه براي اينكار شخصي مستقل منصوب نفرمود و در لطيفه ديگر است كه بعضي مدققين اهل سنت بدان پي برده‌اند كه ابوبكر رضي الله عنه مظهر صفت رحمت الهي بود و لهذا در حق او ارشاد فرموده‌اند كه «ارحم امتي بامتي ابوبكر» پس كار مسلمين را كه مورد رحمت الهي‌اند به او حواله فرمود و علي مرتضي شير خدا و مظهر جلال و قهر الهي بود و كافر كشي شيوه او نقض عهد كافران را مورد قهر و غضب‌اند بر ذمه او گردانيد تا صفت جمال و جلال الهي در آن مجمع كه نمونه محشر و مورد مسلمان و كافر بود از اين دو فواره درياي بي‌پايان صفات خدا جوش زند و طرفه آن است كه ابوبكر صديق رضي الله عنه در اين كار هم مددكار علي بن مرتضي بود در بخاري از ابي هريره روايتي موجود است كه او را با جماعتي ديگر متعين علي مرتضي نمود و خود نيز گاه گاه شريك اين خدمت مي‌شد چنانچه در ترمذي حاكم به روايت ابن عباس ثابت است كه كان علي ينادي فاذا اعيي قام ابوبكر فنادي بها و في روايت فاذا بح قام ابوهريره فنادي بها بلجمله وجه عزل ابوبكر همين بود نقض عهد را موافق عادت عرب اظهار نموده آيد تا آينده عريان را جاي عذر نماند كه ما را موافق رسم و آئين ما بر نقض عهد آگاهي نشد تا راه خود مي‌گرفتيم و چاره خود مي‌ساختيم و اين وجه در معالم و زاهدي و بيضاوي و در شرح تجريد و شرح مواقف صواعق و شرح مشكوه و ديگر كتب اهل سنت مذكور و مسطور است و لهذا چون پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حديبيه بعد از مصالحه اوس انصاري را كه در صنعت كتابت مهارتي تمام داشت براي نوشتن عهدنامه طلبيد نه سهيل بن عمرو كه از طرف مشركان جهت مصالحه آمده بود گفت يا محمد بايد كه اين عهدنامه را پسر عم تو علي بنويسد و نوشتن او من را قبول نداشت چنانچه در مدارج و معارج و ديگر كتب سير مرقوم است.

جواب ديگر سلمنا كه ابوبكر را از تبليغ برائت عزل فرمودند اما عزل شخصي كه صاحب عدالت باشد و هزار جا پيغمبر صلي الله عليه و سلم و آيات قرآني بر عدالت او گواهي داده باشند به جهت مصلحت جزئيه دليل نمي‌شود بر عدم صلاحيت او رياست را خصوصاً چون در خدمتي كه از آن معزول شده تقصيري و خيانتي از وي صدور نيافته باشد زيرا كه حضرت امير المؤمنين عمر بن ابي سلمه را كه ربيب خاص پيغمبر صلي الله عليه و سلم بود و از شيعه مخلصين حضرت امير و خيلي عابد و زاهد و امين و عالم و فقيه و متقي از ولايت بحرين عزل نمود و در مقام عذرنامه به او نوشت كه در كتب صحيحه بل اصح الكتب شيعه كه نهج البلاغه است موجود است اما بعد فاني و ليت النعمان بن عجلان الدورقي علي البحرين و نزعت يدك فلا ذم لك و لا تثريب عليك فقد احسنت الولايه و اديت الامانه فاقتل غير ظنين و لا ملوم و لا متهم و لا ماثوم و باليقين ثابت است كه عمر بن ابي سلمه از نعمان بن عجلان دورقي افضل بود هم از راه دين و هم از راه حسب و هم از راه نسب و لايت را به خوبي سرانجام داده بود و امانت را كما هو حقها ادا نموده و اگر ابوبكر صديق رضي الله عنه لياقت و قابليت اداء يك حكم قرآني نداشت او را امير حج ساختن كه به چند مرتبه مهم تر و اعظم تر است از اداي اين رسالت چه معني داشت و از پيغمبر صلي الله عليه و سلم كه بالاجماع معصوم است چه قسم صدور مي‌يافت.

طعن دوازدهم آنكه ابوبكر رضي الله عنه فاطمه رضي الله عنها را از تركه پيغمبر صلي الله عليه و سلم كه پدر او بود ارث نداد پس فاطمه رضي الله عنها گفت كه اي پسر ابوقحافه تو از پدر خود ميراث گيري و من از پدر خود ميراث نگيرم كدام انصاف است و در مقابله فاطمه رضي الله عنها به روايت يك كس كه خودش بود احتجاج نمود و گفت كه من از رسول خدا صلي الله عليه و سلم شنيده‌ام كه مي‌فرمود: ما مردم كه فرقه انبيا باشيم نه از كسي ميراث مي‌گيريم و نه كسي از ما ميراث مي‌گيرد حال آْنكه اين خبر صريح مخالف نص قرآني است «يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلَادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ فَإِنْ كُنَّ نِسَاءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَكَ وَإِنْ كَانَتْ وَاحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَلِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِنْ كَانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلَدٌ وَوَرِثَهُ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِنْ كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِهَا أَوْ دَيْنٍ آَبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ لَا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعًا فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا «11» «النساء» زيرا كه اين نص عام است و شامل است نبي را و غير نبي و نيز مخالف نص ديگر است كه «وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ «16»«النمل» و «وَإِنِّي خِفْتُ الْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا «5» يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آَلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا «6»«مريم» پس معلوم شد كه انبياء وارث هم مي‌شوند و از ايشان هم وارثان ايشان هم ميراث مي‌گيرند جواب از اين طعن آنكه ابوبكر رضي الله عنه منع ميراث از فاطمه رضي الله عنها محض به جهت شنيدن اين نص از پيغمبر صلي الله عليه و سلم نمود نه به جهت عداوت و بغض فاطمه رضي الله عنها به دليل آنكه ازواج مطهرات را هم بر تقدير ميراث حصه از تركه پيغمبر مي‌رسيد و عايشه رضي الله عنها دختر ابوبكر نيز از جمله آنها بود اگر ابوبكر با فاطمه بغض و عداوت داشت با ازواج مطهرات و پدران و بردران آنها خصوصاً با دختر خود كه عايشه بود او را چه عداوت بود كه هر همه را محروم الميراث گردانيد و نيز قريب نصف متروكه آن حضرت صلي الله عليه و سلم به عباس كه عم رسول الله صلي الله عليه و سلم مي‌رسيد و عباس هميشه از ابتداي خلافت ابوبكر رضي الله عنه با او رفيق و مشير بود او را چرا محروم الميراث مي‌كرد و آنچه كه گفته‌اند كه فاطمه را به خبر يك كس كه خودش بود جواب داد دروغ محض است زيرا كه اين خبر در كتب اهل سنت به روايه حذيفه بن اليمان و زبير بن العوام و ابوالدرداء و ابوهريره و عباس و علي و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و سعد ابن ابي وقاص انشد كم بالله الذي باذنه تقوم السماء والارض اتعلمون ان رسول الله صلي الله عليه و سلم قال «لا نورث ما تركناه صدقه» قالو اللهم نعم ثم اقبل علي عليّ و العباس فقال انشدكما بالله هل تعلمان ان رسول الله صلي الله عليه و سلم قد قال ذلك قالا اللهم نعم پس معلوم شد كه اين خبر هم برابر آيت است در قطعيت زيرا كه اين جماعت كه نام اينها مذكور شد خبر يكي از ايشان مفيد يقين است چه جاي اين جمع كثير علي الخصوص حضرت علي مرتضي كه نزد شيعه معصومند و روايت معصوم برابر قرآن است در افاده يقين نزد ايشان و با قطع نظر از اين همه روايت در كتب صحيحه شيعه از امام معصوم هم موجود است روي محمد بن يعقوب الرازي في الكافي عن ابي البختري عن ابي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام انه قال ان العلماء ورثه الانبياء و ذلك ان الانبياء لم يورثوا و في نسخه لم يرثوا درهما و لا ديناراً و انما اورثوا احاديث من احاديثهم فمن اخذ بشئ منها فقد اخذ بحظ وافر و كلمه انما به اعتراف شيعه مفيد حصر است و قطعاً چنانچه در آيت «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آَمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ «55»« المائده» گذشت پس معلوم شد كه غير از علم و احاديث هيچ چيز ميراث به كسي نداده‌اند فثبت المدعي به روايت المعصوم و نيز خبر پيغمبر در حق كسي كه بلاواسطه از آن جناب شنيده باشد مفيد علم يقيني است بلا شبهه و عمل بسماع خود واجب است خواه از ديگري بشنود يا نشنود و اجماع اصوليين شيعه و سني است كه تقسيم خبر به متواتر و غير متواتر نسبت به آن كساني است كه نبي را مشاهده ننموده و به واسطه ديگران خبر او را شنيده نه در حق كسي كه نبي را مشاهده نموده و بلاواسطه از وي خبري شنيده كه اين خبر در حق او حكم متواتر بلكه بالاتر از متواتر است و چون اين خبر را ابوبكر صديق رضي الله عنه خود شنيده بود حاجت تفتيش از ديگري را نداشت آمديم بر اينكه اين خبر مخالف آيت است اين هم دروغ است زيرا كه خطاب به امت است نه پيغمبر صلي الله عليه و سلم پس اين خبر مبين تعيين خطاب است نه مخصص آن و اگر مخصص هم باشد پس تخصيص آيت لازم خواهد آمد مخالفت از كجا و اين آيت بسيار تخصيص يافته است مثلاً اولاد كافر وارث نيست و قاتل وارث نيست و نيز شيعه از ائمه خود روايت مي‌كنند كه ايشان بعضي وارثان پدر خود را منع فرموده‌اند از بعض تركه پدر خود و خود گرفته‌اند مثل شمشير و مصحف و انگشتري و پوشاك بدني پدر به چيزي كه خود متفرداند به روايت آن و هنوز عصمت نزد اهل سنت ثابت نيست و دليل بر ثبوت اين خبر و صحت آن نزد جميع اهل بيت از اميرالمؤمنين گرفته تا آخر آن است كه چون تركه آن حضرت صلي الله عليه و سلم در دست ايشان افتاد حضرت عباس و اولاد او را خارج كردند و دخل ندادند و ازواج را نيز حصه‌شان ندادند پس اگر ميراث در تركه پيغمبر جاري مي‌شد اين بزرگواران كه نزد شيعه معصومند و نزد اهل سنت محفوظ چه قسم اين حق تلفي صريح روا مي‌داشتند زيرا كه به اجماع اهل سير و تواريخ و علماء حديث ثابت و مقرر است كه متروكه آن حضرت صلي الله عليه و سلم از خيبر و فدك و غيره در عهد عمر بن الخطاب به دست علي و عباس بود علي بر عباس غلبه كرد و بعد از علي مرتضي به دست حسن بن علي و بعد از او به دست حسين بن علي و بعد از او به دست علي بن الحسين و حسن بن حسن بود و هر دو تداول مي‌كردند در ان بعد از آن زيد بن حسن بن علي برادر حسن بن حسن متصرف شد رضي الله عنهم اجمعين بعد از آن به دست مروان كه امير بود افتاد و به دست مروانيه بود تا نوبت پادشاهي عمر بن عبدالعزيز رسيد وي به جهت عدالتي كه داشت گفت نمي‌گيرم من چيزي را كه منع كرد از آن پيغمبر خدا صلي الله عليه و سلم فاطمه را و نداد و نباشد مرا در او حقي من رد مي‌كنم آن را پس رد كرد بر اولاد فاطمه رضي الله عنها پس به عمل ائمه معصومين از اهل بيت معلوم شد كه در تركه آن حضرت ميراث جاري نيست و آيه مواريث به حديث مذكور تخصيص يافته آمديم بر آنكه آيت «وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ «16»«النمل» دلالت مي‌كند كه هم انبياء وارث مي‌شوند و هم از انبياء ميراث گرفته مي‌شود و مخالف اين حديث قطعي است كه به روايت معصومين ثابت شده در حل اين اشكال نيز رجوع به قول معصوم نموديم و به كتب شيعه التجا برديم روي الكليني عن ابي عبدالله ان سليمان ورث داود و ان محمدا ورث سليمان پس معلوم شد كه اين وراثت علم و نبوت و كمالات نفساني است نه وراثت مال و متروكه و قرينه عقليه نيز مطابق قول معصوم دلالت بر همين وراثت كرد زيرا كه به اجماع اهل تاريخ حضرت داود نوزده پسر داشت پس همه وارث آن حضرت مي‌شدند حال آنكه حق تعالي در مقام اختصاص و امتياز حضرت سليمان اين عبارت فرموده وراثتي كه به حضرت ايشان اختصاص دارد و ديگر برادران را در آن شركت نمي‌تواند شد همين وراثت علم و نبوت است چه برادران ديگر را اين چيزها حاصل نبود و نيز پر ظاهر است كه هر پسر ميراث پدر را مي‌گيرد و وارث مال پدر مي‌شود پس خبر دادن از آن لغو محض باشد و كلام الهي مشتمل بر لغو نمي‌تواند شد و حضرت سليمان را در چيزي كه تمام عالم در آن شريك است شريك بيان فرمودن چه موجب بزرگي است كه حق تعالي در بيان فضايل و مناقب اين وراثت عامه را مذكور فرمايد و نيز كلام آينده صريح ناطق است به آنكه مراد از وراثت وراثت علم است حيث قال «وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ« يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ» وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ«16»«النمل» و اگر گويند كه لفظ وراثت در علم مجاز است و در مال حقيقت پس صرف لفظ از حقيقت به مجاز بي‌ضرورت چرا بايد كرد گوييم ضرورت محافظت قول معصوم است از تكذيب و نيز لا نسلم كه وراثت در مال حقيقت است بلكه قوليه استعمال در عرف فقها تخصيص يافته مثل منقولات عرفيه و در حقيقت اطلاق او بر وراثت علم و منصب همه صحيح است سلمنا كه مجاز است ليكن مجاز متعارف و مشهور است خصوصاً در استعمال قرآن به حدي كه پهلو به حقيقت مي‌زند قوله تعالي «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ «32» «فاطر»و«فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتَابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هَذَا الْأَدْنَى وَيَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنَا وَإِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ أَلَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثَاقُ الْكِتَابِ أَنْ لَا يَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ وَدَرَسُوا مَا فِيهِ وَالدَّارُ الْآَخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ «169» «الاعراف» و آيت ديگر يعني «يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آَلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا «6»« مريم» پس به بداهه عقليه در آنجا وراثت منصب مراد است بالقطع زيرا كه اگر لفظ آل يعقوب نفس ذات يعقوب مراد باشد به طريق المجاز پس لازم آيد كه مال يعقوب از زمان ايشان تا زمان حضرت زكريا زياده بر دوهزار سال گذشته بود باقي بود غير مقسوم و تقسيم آن بعد از وفات زكريا نموده حصه حضرت يحيي به حضرت يحيي برسد و هو سفسطه جدا چه اگر پيش از وفات زكريا مقسوم شده باشد آن مال مال حضرت زكريا شد و در يرثني داخل گشت و اگر مراد از آل يعقوب اولاد يعقوب بود لازم آيد كه حضرت زكريا وارث جميع بني اسرائيل باشد چه احياء و چه اموات و اين سفسطه اشد و افحش از سفسطه اولي است اين آيت را در اين مقام آوردن كمال خوش فهمي علماي فرقه است و نيز حضرت زكريا دو لفظ فرموده «وَإِنِّي خِفْتُ الْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا «5»«مريم» پس از جناب الهي ولي طلب كرد كه به صفت وراثت موصوف بود پس اگر مراد وراثت علمي خاص نباشد اين صفت محض لغو افتد و در ذكر آن فايده نباشد زيرا كه پدر در جميع شرايع وارث پدر است و از لفظ ولي وراثت مال فهميده مي‌شود بي‌تكلف و نيز در والا ديد همت علياي نفوس قدسيه انبيا كه از تعلقات اين معالم بي ثبات وارسته تعلق خاطر به غير جناب حق جل و علاء ندارند همگي متاع دنيوي به جويي نمي‌ارزد خصوصاً حضرت زكريا كه به كمال وارستگي و بي تعلقي مشهور و معروفند محال عادي است كه از وراثت مال و متاع كه در نظر ايشان ادني قدرني نداشت بترسند و از اين رهگذر اظهار كلفت و اندوه و ملال و خوف در جناب خداوندي نمايند كه اين معني صريح كمال محبت و تعلق دلي را مي‌خواهد و نيز اگر حضرت زكريا از آن مي‌ترسيدند كه مال مرا به تو الاعمام من بيجا خرج كنند و در امور ممنوعه صرف نمايند اول جاي ترس نبود كه چون شخص فوت شد و به وراثت مال ديگري شد صرف آن مال بر ذمه آن ديگر است خواه بجا كنند و خواه بيجا مرده را بر آن صرف مؤاخذه و عتابي نيست و مع هذا اين خوف را به جناب الهي عرض كردن چه ضرور بود رفع اين خوف در دست ايشان بود تمام مال را لله پيش از وفات خيرات و تصدق مي‌فرمود و آن وارثان بد روش را خايب و خاسر و محروم مي‌گذاشتند و انبيا را به موت خود آگاهي مي‌دهند و مخير مي‌سازند پس خوف موت فجاءه هم نداشتند پس مراد در اين جا وراثت منصب است كه اشرار بني اسرائيل بعد از من بر منصب جبوره مستولي گشته مبادا تحريف احكام الهي و تبديل شرايع رباني نمايند و علم مرا محافظت نكنند و بر آن عمل بجا نياورند و موجب فساد عظيم گردند پس قصد ايشان از طلب ولد اجراي احكام الهي و ترويج شريعت و بقاي نبوت در خاندان خود است كه موجب تضاعف اجر و بقاي آن تا مدت دراز مي‌باشد نه بخل بر مال بعضي از علماء در اينجا بحث كنند كه اگر از پيغمبر كسي ميراث نمي‌گيرد پس چرا حجرات ازواج را در ميراث آنها دادند و غلطي اين بحث روشن است زيرا كه اقرار حجرات ازواج در دست ازواج به جهت ملكيت ايشان بود نه به جهت ميراث به دستور از اقرار حجره حضرت زهرا رضي الله عنها در دست ايشان كه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم هر حجره را به نام زوجه ساخته به دست او حواله فرموده بود پس هبه مع القبض متحقق شد و آن موجب ملك است بلكه حضرت زهرا و حضرت اسامه را نيز همين قسم خانه‌ها را ساخته حواله فرموده بود و آن اشخاص همه مالك آن خانه ها بودند و به حضور حيات پيغمبر صلي الله عليه و سلم تصرفات مالكانه در آن مي‌نمودند دليل بر اين دعوي آنكه به اجتماع شيعه و سني ثابت است كه چون حضرت امام حسن عليه السلام را وفات نزديك شد از ام المؤمنين حضرت عايشه رضي الله عنها استيذان طلبيد كه مرا هم موضوعي براي دفن در جوار جد خود بدهد اگر نه حجره آن ام المؤمنين در ملك او بود و اين استيذان معني نداشت و دلالت بر مالك بودن ازواج خانه‌هاي خود را از قرآن نيز فهميده‌اند كه خانه‌ها را به ازواج اضافه فرموده و ارشاد نموده كه «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا «33» و «الاحزاب» و الا مقام آن بود كه مي‌فرمود و قرن في بيت الرسول و نيز بعضي علماي شيعه گويند كه اگر چنين بود پس شمشير و زره و بغله شهباء يعني دلدل و امثال ذلك چرا به حضرت امير دادند گوييم اين دادن خود دليل صريح است بر آنكه در متروكه پيغمبر ميراث نبود زيرا كه حضرت امير را خود به وجهي ميراث پيغمبر صلي الله عليه و سلم نمي‌رسيد اگر وارث مي‌شد زهرا و ازواج عباس وارث مي‌شدند پس دادن حضرت امير بنا بر آن است كه مال آن جناب بعد از وفات حكم وقف دارد بر جميع مسلمين خليفه وقت هر كه را خواهد چيزي تخصيص نمايد حضرت امير را به اين چيزها لايق بلكه اليق دانسته خليفه اول تخصيص نمود و نيز بعضي اشياء از متروكه آنجناب به زبير بن العوام كه عمه زاده جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم نيز داده‌اند و محمد بن مسلمه انصاري را نيز بعضي چيزها داده‌اند پس اين تقسيم دليل صريح است بر عدم توريث و اين را در معرض شبهه آوردن دليل ديگر براي اهل سنت افزودنست.

بيت:

عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد * خمير مايه دو كان شيشه گر سنگ است

در اينجا فايده عظيمه بايد دانست كه شيعه در اول در باب مطاعن ابوبكر رضي الله عنه منع ميراث مي‌نوشتند و مي‌گفتند چون از عمل ائمه معصومين و از روي روايات اين حضرات عدم توريث پيغمبر صلي الله عليه و سلم ثابت شد از اين دعوي انتقال نموده دعوي ديگر مي‌تراشيدند و طعن ديگر برمي‌آوردند كه آن طعن سيزدهم است.

طعن سيزدهم ابوبكر فدك را به فاطمه نداد حال آنكه پيغمبر صلي الله عليه و سلم براي او هبه نموده بود و دعواي فاطمه رضي الله عنها را مسموع ننمود و از وي گواه و شاهد طلبيد پس چون حضرت علي كرم الله وجهه و ام ايمن را براي شهادت آورد رد شهادت ايشان كرد كه يك مرد و يك زن در شهادت كفايت نمي‌كند بلكه يك زن ديگر هم مي‌بايد پس فاطمه رضي الله عنها در غضب شد و ترك كلام كرد با ابوبكر رضي الله عنه حال آنكه پيغمبر صلي الله عليه و سلم در حق فاطمه فرموده است كه «من اغضبها اغضبني» جواب از اين طعن آنكه دعواي هبه از حضرت زهرا رضي الله عنها و شهادت دادن حضرت علي رضي الله عنه و ام ايمن يا حسنين رضي الله عنهم علي اختلاف الروايات در كتب اهل سنت اصلاً موجود نيست محض از مفتريات شيعه است در مقام الزام اهل سنت آوردن و جواب آن طلبيدن كمال سفاهت است بلكه در كتب اهل سنت خلاف آن موجود است در مشكوه از روايه ابوداود از مغيره آورده كه چون عمر بن عبدالعزيز كه پسر بن عبدالعزيز بن مروان بود خليفه شد بنو مروان را جمع كرد و گفت ان رسول الله صلي الله عليه و سلم كانت له فدك فكان ينفق منها و يعود منها علي صغير بني هاشم و يزوج منها ايمهم و ان فاطمه رضي الله عنها سالته ان يجعلها لها فابي فكانت كذلك في حياه الرسول الله حتي مضي لسبيله فلما ان ولي ابوبكر رضي الله عنه عمل فيها بما عمل رسول الله صلي الله عليه و سلم في حياته حتي مضي لسبيله فلما ان ولي عمر بن الخطاب رضي الله عنه فيها بما عملا حتي مضي لسبيله ثم اقطعها مروان ثم صارت لعمر بن عبدالعزيز فرايت امرا منعه رسول الله صلي الله عليه و سلم فاطمه ليس لي بحق و اني اشهدكم اني رددتها علي ما كانت يعني علي عهد رسول الله و ابي بكر و عمر رضي الله عنهما پس چون هبه در واقع تحقق نداشته باشد صدور دعوي و وقوع شهادت از اين اشخاص كه نزد شيعه معصوم و نزد ما محفوظ‌اند امكان و گنجايش ندارد. جواب ديگر به گفته شيعه اين روايت را قبول كرديم ليكن اين مسئله مجمع عليه شيعه و سني است كه موهوب ملك  موهوب له نمي‌شود تا وقتي كه در قبض و تصرف او نرود و فدك بالاجماع در حين حيات پيغمبر صلي الله عليه و سلم در تصرف زهرا رضي الله عنها نيامده بود بلكه در دست آنجناب بود در وي تصرف مالكانه مي‌فرمود پس ابوبكر رضي الله عنه فاطمه رضي الله عنها را در دعواي هبه تكذيب نكرد بلكه تصديق نمود ليكن مسئله فقهيه را بيان كرد كه مجرد هبه موجب ملك نمي‌شود تا وقتي كه قبض متحقق نگردد و در اين صورت حاجت گواه و شاهد طلبيدن اصلاً نبود و اگر بالفرض حضرت علي رضي الله عنه و ام ايمن به طريق اخبار محض اين هبه را اظهار فرموده باشند اين را رد شهادت گفتن عجب جهل است اينجا حكم نكردن است به شهادت اين يك مرد و يك زن نه رد شهادت آنها رد شهادت آن است كه شاهد را تهمت دروغ بزنند و دروغگو پندارند و تصديق شاهد چيزي ديگر است و حكم كردن موافق شهادت او چيزي ديگر و هر كه در ميان اين دو چيز فرق نكند و عدم حكم را تكذيب شاهد يا مدعي پندارند نزد علماء قابل خطاب نمي‌ماند و چون مسئله شرع كه منصوص قرآن است همين است كه تا وقتي كه يك مرد و دو زن نباشند حكم كردن نمي‌رسد ابوبكر رضي الله عنه در اين حكم نكردن مجبور حكم شرع بود و آنچه گفته‌اند كه پيغمبر صلي الله عليه و سلم در حق فاطمه رضي الله عنها فرموده است كه «من اغضبها اغضبني» پس كمال ناداني است به لغت عرب زيرا كه اغضاب آن است كه شخصي به قول يا به فعل در غضب آوردن شخصي قصد نمايد و ظاهر است كه ابوبكر هرگز قصد ايذاء فاطمه رضي الله عنها نداشت و بارها در مقام عذر مي‌گفت كه والله يا ابنه رسول الله صلي الله عليه و سلم ان قرابه رسول الله صلي الله عليه و سلم احب الي ان اصل من قرابتي پس چون اغضاب از جانب او متحقق نشود در وعيد چه قسم داخل گردد آري حضرت زهرا رضي الله عنها بنا بر حكم بشريت در غضب آمده باشد ليكن چون وعيد به لفظ اغضاب است نه غضب ابوبكر را از اين چه باك اگر به اين لفظ وعيد واقع مي‌شد كه من غضبتَ عليه غضبتُ عليه البته ابوبكر را خوف مي‌بود و غضب حضرت زهرا بر حضرت امير در مقدمات خانگي بارها به وقوع آمده از آن جمله وقتي كه خطبه بنت ابوجهل براي خود نمودند و حضرت زهرا گريان پيش پدر خود رفت و به همين تقريب آنجناب اين خطبه فرمود كه «الا ان فاطمه بضعه مني يؤذيني ما اذاها و يريبني ما رابها فمن اغضبها اغضبني» و از آن جمله آنكه حضرت امير به حضرت زهرا رنجش فرموده از خانه برآمده به مسجد رفت و بر زمين مسجد بي‌فرش خواب فرمود و چناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم را بر اين ماجرا اطلاع دست داد نزد زهرا آمد و پرسيد كه اين ابن عمك زهرا عرض كرد كه انه غاضبني فخرج و لم يقل «قيلوله» عندي و اين هر دو روايت متفق عليه و صحيح است و از اجلا بديهات است كه حضرت موسي علي نبينا و عليه الصلوه و السلام به حكم بشريت بر حضرت هارون كه برادر كلان و نبي مقرب خدا بود غضب نمود به حدي كه سر و ريش مباركش گرفت و كشيد و يقين است كه حضرت هارون قصد غضب حضرت موسي نفرموده بود زيرا كه اغضاب نبي كفر است اما در غضب حضرت موسي هيچ شبهه نيست پس اگر اين معامله اغضاب مي‌بود لابد حضرت هارون در آن وقت متصف به كفر مي‌گرديد معاذا لله من ذلك جواب ديگر سلمنا كه حضرت زهرا رضي الله عنها بنا بر منع ميراث يا بنا بر نشنيدن دعوي هبه غضب فرمود و ترك كلام با ابوبكر رضي الله عنه نمود ليكن در روايات شيعه و سني صحيح و ثابت است كه اين امر خيلي بر ابوبكر شاق آمد و خود را به در سراي زهرا حاضر آورد و اميرالمؤمنين علي را شفيع خود ساخت تا آنكه حضرت زهرا از او خشنود شد اما روايات اهل سنت پس در مدارج النبوه و كتاب الوفا و بيهقي و شرح مشكوه موجود است بلكه در شرح مشكوه شيخ عبدالحق نوشته است كه ابوبكر صديق رضي الله عنه بعد از اين قضيه به خانه فاطمه زهرا رضي الله عنها رفت و بر گرمي آفتاب در آستانه در ايستاد و عذرخواهي كرد و حضرت زهرا از او راضي شد و در رياض النضره نيز اين قضيه به تفصيل مذكور است و در فصل الخطاب به روايت بيهقي از شعبي نيز همين قصه مذكور است و ابن السمان در كتاب الموافقه از اوزاعي روايت كرده كه گفته بيرون آمد ابوبكر رضي الله عنه بر در فاطمه رضي الله عنها در روز گرم و گفت نمي‌روم از اينجا تا راضي نگردد از من بنت پيغمبر خدا صلي الله عليه و سلم پس درآمد بر وي علي رضي الله عنه پس سوگند داد بر فاطمه كه راضي شو پس فاطمه راضي شده است و اما روايات شيعه پس زيديه خود به عينه موافق روايت اهل سنت در اين باب روايت كرده‌اند و اما اماميه پس صاحب محجاج السالكين و غير از او علماي ايشان روايت كرده‌اند ان ابابكر رضي الله عنه لما راي ان فاطمه انقبضت عنه و هجرته و لم تتكلم بعد ذلك في امر فدك كبر ذلك عنده فاراد استرضاءها فاتاها فقال لها صدّقت يا ابنه رسول الله عليه و سلم فيما ادعيت و لكني رأيت رسول الله صلي الله عليه و سلم يقسمها فيعطي الفقراء و المساكين و ابن السبيل بعد ان يؤتي منها قوتكم والصنعين بها فقالت افعل فيها كما كان ابي رسول الله صلي الله عليه و سلم يفعل فيها فقال ذلك الله عليّ ان افعل فيها ما كان يفعل ابوك فقالت والله لتفعلن فقال والله لا فعلن ذلك فقالت اللهم اشهد فرضيت بذاك و اخذت العهد اليه و كان ابوبكر رضي الله عنه يعطيهم منها قوتهم و يقسم الباقي فيعطي الفقراء والمساكين و ابن السبيل اين است عبارت مرويه در محجاج المساكين و ديگر كتب معتبره اماميه و از اين عبارت صريح مستفاد شد كه ابوبكر دعوي زهرا را تصديق نمود ليكن عدم قبض را و تصرف پيغمبر را صلي الله عليه و سلم تا حين وفات مانع ملك دانسته بود كما هو المقرر عند جميع الامه و چون ابوبكر رضي الله عنه زهرا را در دعوي تصديق نموده باشد باز حاجت اشهاد ام ايمن و حضرت امير رضي الله عنه چه بود الحمد لله كه از روي روايات اماميه اظهار حق شد و طوفان و تهمتي كه بر ابوبكر رضي الله عنه بسته بودند كه دعوي را مسموع ننمود و شهادت را رد كرد دروغ برآمد و الله «لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ «8»«الانفال»در اينجا نيز بايد دانست كه علماي شيعه چون ديدند كه هبه بغير قبض موجب ملك نمي‌شود پس حضرت زهرا رضي الله عنها چرا در غضب مي‌آمد و ابوبكر رضي الله عنه را چه تقصيري ناچار در زمان ما علماي ايشان از اين دعوا نيز انتقال نموده دعواي ديگر برآوردند و طعن ديگر تراشيدند كه آن طعن چهاردهم است.

طعن چهاردهم آنكه پيغمبر خدا صلي الله عليه و سلم حضرت زهرا رضي الله عنه را به فدك وصيت كرده بود و ابوبكر او را بر فدك تصرف نداد پس خلاف وصيت پيغمبر نمود جواب از اين طعن به چند وجه است اول انكه دعواي وصايت حضرت زهرا رضي الله عنها باز اثبات آن دعوا به شهادتي از كتابي از كتب معتبره اهل سنت يا شيعه به ثبوت بايد رسانيد بعد از آن جواب بايد طلبيد دوم آنكه وصيت به اجماع شيعه و سني اخت ميراث است پس در مالكه ميراث جاري نشود وصيت چه قسم جاري خواهد شد زيرا كه وصيت و ميراث هر دو انتقال ملك بعد الموت‌اند و بعد الموت انبياء مالك هيچ چيز نمي‌مانند بلكه مال ايشان مال خدا مي‌شود و داخل بيت المال مي‌گردد و سر در اين آن است كه الانبياء لا يشهدون ملكا مع الله پس هر چيز را كه در دست ايشان افتد عاريه خدا مي‌دانند و به آن منتفع مي‌شوند و لهذا به ايشان زكات واجب نمي‌شود و نه اداي دين از تركه ايشان واجب مي‌گردد و در مال عاريت بالبداهه وصيت كردن و ميراث دادن نافذ نيست و چون عدم توريث در مال انبياء به روايت معصومين بالقطع ثابت شد عدم نفاذ وصيت به طريق اولي به ثبوت رسيد زيرا كه توريث به مراتب اقوي است از وصيت و وصيت به مراتب اضعف است از توريث سيوم آنكه وصيت براي شخصي بالخصوص وقتي درست مي‌شود كه سابق از آن بر خلاف آن وصيت از موصي صادر نشده باشد و در اينجا لفظ ما تركناه صدق كار خود كرده رفته است و جميع متروكه پيغمبر صلي الله عليه و سلم وقف في سبيل الله گرديده گنجايش وصيت نمانده چهارم آنكه اگر بالفرض وصيت واقع شده باشد و ابوبكر را رضي الله عنه بر آن اطلاع نشد و نزد او به موجب شاهدان به ثبوت نرسيد او خود معذور شد اما حضرت امير را در وقت خلافت خود چه عذر بود كه آن وصيت را جاري نفرمود و به دستور سابق در فقرا و مساكين و ابن السبيل تقسيم مي‌نمود اگر حصه خود را در راه خدا صرف كرد حسنين و خواهران ايشان را چرا از ميراث مادر خود محروم ساخت شيعه از اين سخن چهار جواب گفته‌اند هر چهار را با خللي كه در آنها است در زير مي‌آوريم اول آنكه اهل بيت مغضوب را باز نمي‌گيرند چنانچه حضرت رسول صلي الله عليه و سلم خانه مغضوب خود را كه در مكه داشتند بعد از فتح مكه از غاصب نگرفتند و در اين جواب خلل است زيرا كه در وقت عمر بن عبدالعزيز خود فدك را به حضرت امام محمد باقر داد و ايشان گرفتند و در دست ايشان بود باز خلفاي عباسيه بر آن متصرف شدند تا آنكه در سال دوصد و بيست مأمون عباسي به عامل خود قثم بن جعفر نوشت كه فدك را به اولاد فاطمه رضي الله عنها بده در اين وقت امام علي رضا گرفتند باز متوكل عباسي بر آن متصرف شدند و بعد از آن معتضد رد آن نمود چنانچه قاضي نور الله در مجالس المؤمنين به تفصيل ذكر نموده پس اگر اهل بيت مغصوب را نمي‌گيرند اين حضرت چرا گرفتند و نيز حضرت امير المؤمنين خلافت مغصوبه را بعد از شهادت عثمان چرا قبول كرد و حضرت امام حسين خلافت مغصوبه را از يزيد پليد چرا خواهان نزع شد و منجر به شهادت گرديد. جواب دوم كه شيعه گفته اند آن است كه حضرت امير اقتدا به حضرت فاطمه رضي الله عنها نموده از فدك منتفع نشد و در اين جواب سراسر خلل است زيرا كه بعضي ائمه كه فدك را گرفتند و به آن منتفع شدند چرا اقتدا به حضرت فاطمه زهرا ننمودند و نيز اين اقتداء فرض بود و يا نه اگر فرض بود ائمه ديگر چرا ترك فرض نمودند و اگر نبود چرا براي نفل ترك فرض كرد كه حق را به حقدار رسانيدن است و نيز اقتدا در افعال اختياريه شخص مي‌باشد نه در افعال اضطراريه اگر حضرت زهرا از راه ظلم و ستم كسي قدرت بر انتفاع از فدك نيافت ناچار بود و در مظلوميت كه سراسر مجبوري و ناچارگي است اقتدا چه معني دارد و نيز اگر اقتدا مي‌فرمود خود به آن منتفع نمي‌شد حسنين و خواهران ايشان را چرا محروم الميراث مي‌ساخت جواب سوم كه شيعه گفته‌اند آن است كه مردم بدانند كه شهادت حضرت امير براي جرّ نفع خود نبود حسبه لله بود و در اين جواب نيز خللها است اول آنكه مردمي كه گمان فاسد به حضرت امير داشته باشند در اين مقدمه همان مردم خواهند بود كه رد شهادت ايشان و باب هبه يا وصيت نمودند و آن مردم در زمان خلافت حضرت امير مرده بودند از نگرفتن در زمان خلافت خود آنها چه قسم اين معني را توانستند دانست دوم آنكه چون بعضي از اولاد حضرت امير گرفتند نيز نواصب خوارج را توهم شده باشد كه شهادت حضرت امير براي جرّ نفع به اولاد خود بود بلكه در زمين و ملك و باغ نفع اولاد بيشتر منظور مي‌افتد از نفع خود پس مي‌بايست كه اولاد خود را وصيت مي‌فرمود كه هرگز هرگز اين را نخواهند گرفت تا در شهادت من خلل نيايد و نيز اولاد او را دو اقتدا مانع گرفتن مي‌شد يكي اقتدا به حضرت زهرا دوم اقتدا به حضرت امير جواب چهارم از طرف شيعه آنكه اين همه بنا بر تقيه بود و در اين جواب خلل آن است كه هرگاه امام خروج فرمايد و به جنگ و قتال مشغول شود او را تقيه حرام مي‌گردد چنانچه مذهب جميع اماميه همين است و لهذا حضرت امام حسين هرگز تقيه نفرمود و جان خود در راه خدا صرف كرد پس در زمان خلافت حضرت امير اگر تقيه مي‌فرمود مرتكب حرام مي‌شد معاذ الله من ذلك و با قطع نظر از اين همه در كتاب منهج الكرامه شيخ ابن مطهر حلي چيزي گفته است كه به سبب آن اشكال از بيخ و بن بركنده شد و اصلا جاي طعن بر ابوبكر رضي الله عنه نماند و هو انه لما وعظت فاطمه ابابكر في فدك كتب لها كتابا و ردها عليها پس بر تقدير صحت اين روايت هر دعواي كه بر ذمه ابوبكر بود خواه ميراث خواه هبه خواه وصيت ساقط گشت پس شيعه را به هيچ دعواي جاي طعن نماند باقي ماند اينجا دو شبهه كه اكثر به خاطر شيعه و سني مي‌گذرند. شبهه اول آنكه هر چند دعواي ميراث و دعواي هبه كه از حضرت زهرا به وقوع آمد نزد ابوبكر رضي الله عنه به ثبوت نرسيد اما اگر مرضي حضرت زهرا به گرفتن فدك بود پس چرا ابوبكر رضي الله عنه ايستادگي كرد و به خدمت ايشان نگذرانيد تا اين گفتگو رنجش در ميان نمي‌آمد که به صلح و صفا انجاميده باشد رفع اين شبهه آن است كه ابوبكر را در اين مقدمه بلايي عظيم پيش آمده بود اگر استرضاء خاطر مبارك حضرت زهرا قدم مي‌داشت به دو وجه رخنه عظيم در دين راه مي‌يافت اول آنكه مردم به يقين گمان مي‌بردند كه خليفه در امور مسلمانان به تفاوت حكم مي‌كند و رعايات مي‌نمايد بي‌ثبوت دعوي برو داران مدعاء ايشان حواله مي‌كند و از ديگران كه عوام الناس‌اند اثبات و دعوي و شهود و گواه خاطر خود مي‌خواهد و اين گمان موجب فساد عظيم بود در دين تا قيام قيامت و ديگر قضات و حكام اين دستورالعمل او را پيشواي كار خود مي‌ساختند و جابجا مداهنت و مساهلت و رعايت جانبداري‌ها با اين دستاويز به وقوع مي‌آمد دوم آنكه در صورتيكه حضرت زهرا را اين زمين به طريق تمليك مي‌داد و ملك وارث در حقيقت ملك موروث است زيرا كه خلافت و نيابت اوست پس اعاده اين زمين كه صدقه رسول صلي الله عليه و سلم بود به حكم «ما تركناه صدقه» در خاندان رسول لازم مي‌آمد حال آنكه از جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم شنيده بود كه «العائد في صدقته كالكلب يعود في قيئه» اين حركت عظيم از ابوبكر رضي الله عنه هرگز ممكن نبود كه صدور يابد و همراه اين دو وجه ديني وجهي ديگر هم دنيوي كه در صورت حضرت عباس و ازواج مطهرات نيز دهان طلب وا كرده براي خود همين قسم زمين او ديهات مي‌خواستند و كار بر ابوبكر رضي الله عنه تنگ مي‌گرديد و اگر اين مصالح را رعايت مي‌كرد و آن را مقدم مي‌ساخت حضرت زهرا آزرده مي‌شد ناچار به حكم حديث نبوي كه «المؤمن اذا ابتلي ببليتين اختارا هونهم» همين شق را اختيار نمود زيرا كه تدارك اين ممكن بود چنانچه واقع شد و تدارك آن شق امكان نداشت و باعث فساد عام بود در دين شبهه دوم آنكه چون در ميان ابوبكر و حضرت زهرا بابت اين مقدمه به صلح و صفا انجاميد و رفع كدورت به خوبي حاصل گرديد چنانچه از روي روايات شيعه و سني به ثبوت رسيد پس باعث چه شد كه حضرت زهرا روادار حاضر شدن ابوبكر بر جنازه نشد و حضرت امير ايشان را شبانه به موجب وصيت ايشان دفع فرمود رفع اين شبهه آنكه اين وصيت حضرت زهرا بنا بر كمال تستر و حيا بود چنانچه مرويست به روايت صحيحه كه حضرت زهرا در مرض موت خود فرمود شرم دارم كه مرا بعد از موت بي پرده در حضور مردان بيرون آرند و عادت آن زمان چنان بود كه زنان را بي پرده به دستور مردان بيرون مي‌آوردند اسماء بنت عميس گفت من در حبشه ديدم كه از شاخه‌هاي خرما نعشي مانند كجاوه مي‌سازند حضرت زهرا فرمود كه به حضور من ساخته به من بنما اسماء آن را ساخته به زهرا نمود بسيار خوشوقت شد و تبسم كرد و هرگز او را بعد از واقع آن حضرت صلي الله عليه و سلم خوشوقت و متبسم نديده بودند و به اسماء وصيت كرد كه بعد از مرگ تو مرا غسل دهي و علي با تو باشد ديگري را نگذاري كه درآيد پس به اين جهت حضرت امير كسي را بر جنازه حضرت زهرا نطلبيد و به قولي حضرت عباس با چندي از اهل بيت نماز گزارده هم در شب دفن كردند و در بعضي روايات آمده كه روز ديگر ابوبكر صديق و عمر فاروق و ديگر اصحاب كه به خانه علي مرتضي به جهت تعزيه آمدند شكايت كردند كه چرا ما را خبر نكردي تا شرف نماز و حضور درمي‌يافتيم علي مرتضي گفت فاطمه رضي الله عنها وصيت كرده بود كه چون از دنيا بروم مرا به شب دفن كني تا چشم نامحرم بر جنازه من نيفتد پس موجب وصيت وي عمل كردم و اين است روايت مشهور و در فصل الخطاب آورده كه ابوبكر صديق و عثمان و عبدالرحمان ابن عوف و زبير بن عوام وقت نماز عشاء حاضر شدند و رحلت حضرت فاطمه در ميان مغرب و عشاء شب سه شنبه سوم ماه مبارك رمضان بعد از شش ماه از واقعه سرور جهان به وقوع آمده بود و سنين عمرش بيست و هشت بود و ابوبكر به موجب گفته علي مرتضي پيش امام شد و نماز بر وي گذارد و چهار تكبير برآورد و دليل عقلي بر آنكه حاضر نكردن ابوبكر جنازه حضرت زهرا از همين جهت بود نه بنا بر كدورت و ناخوشي ان است كه اگر بنا بر كدورت و ناخوشي باشد از اين جهت خواهد بود كه ابوبكر رضي الله عنه بر وي نماز نگذارد و اين امر خود درست نمي‌شود زيرا كه به اجماع مورخين از طرف شيعه و سني چون جنازه امام حسن رضي الله عنه برآوردند امام حسين رضي الله عنه به سعيد بن ابي العاص كه از جانب معاويه امارت مدينه داشت اشاره كرده فرمود كه اگر نه سنت جد من بر آن بودي كه امام جنازه امير باشد هرگز تو را پيش نمي‌كردم پس معلوم شد كه حضرت زهرا بنابر پاس نماز ابوبكر اين وصيت نفرموده بود و الا حضرت امام حسين خلاف وصيت حضرت زهرا چه قسم به عمل مي‌آورد و ظاهر است كه سعيد ابن العاص به هزار مرتبه از ابوبكر كمتر بود در لياقت امامت نماز و حرف شش ماه بود كه جناب پيغمبر پدر بزرگوار حضرت زهرا ابوبكر را پيش نماز جميع مهاجر و انصار ساخته بود و به تأكيد تمام اين مقدمه را پرداخته چه احتمال است كه حضرت زهرا را در اين مدت قليل اين واقعه از ياد رفته باشد.

طعن پانزدهم آنكه ابوبكر را رضي الله عنه بعضي مسايل شرعي معلوم نبود و هر كه را مسايل شريعت معلوم نباشد قائل به امامت نباشد زيرا كه علم به احكام شريعت به اجماع شيعه و سني از شروط امامت است اما آنچه گفتيم كه ابوبكر را رضي الله عنه مسايل شرعي معلوم نبود پس به سه دليل اول آنكه دست چپ سارق را قطع كردن فرمود و ندانست كه قطع دست راست در شرع متين است جواب از اين دليل آنكه قطع دست چپ سارق از ابوبكر دو بار به وقوع آمده يك بار در دزدي چنانچه نسائي مفصل از حارث بن حاطب لخمي و طبراني و حاكم روايت كرده‌اند و حاكم گفته است كه صحيح الاسناد و همين است حكم شريعت نزد اكثر علماء چنانچه در مشكوه از ابوداود و نسائي از جابر آورده كه گفت جئ بسارق ال النبي صلي الله عليه و سلم فقال اقطعوه فقطع ثم جئ به الثانيه فقال اقطعوه فقطع ثم جئ به الثالثه فقال اقطعوه ثم جئ به الرابعه فقال اقطعوه فقطع و امام محي السنه بغوي در شرح السنه از ابي هريره روايت آورده كه پيغمبر صلي الله عليه و سلم در حق سارق فرمود: «ان سرق فاقطعوا يده ثم ان سرق فاقصعوا رجله ثم ان سرق فاقطعوه يده ثم ان سرق فاقطعوا رجله قال محي السنه اتفق اهل العلم علي ان السارق اول مره يقطع به اليد اليمني ثم اذا سرق ثانياً يقطع رجله اليسري واختلفوا فيما سرق بعد قطع يده و رجله فذهب اكثرهم الي انه يقطع يده اليسري ثم اذا سرق رابعاً يقطع رجله اليمني ثم اذا سرق بعده يعزّز و يحبس و هو المروي عن ابي بكر رضي الله عنه و اليه ذهب مالك و الشافعي و اسحاق بن راهويه و چون حكم ابوبكر موافق حكم پيغمبر صلي الله عليه و سلم واقع شد محل طعن نماند و ظاهر است كه ابوبكر حنفي نبود تا خلاف مذهب حنيفه نمي‌كرد و بار دوم سارقي را پيش او آوردند كه قطع اليد الیمني و الرجل بود پس يسار او را بريدن فرمود و در اينجا هم مذهب اكثر علماء همين است كه اين قسم شخص را دست چپ بايد بريد و اين قصه را امام مالك در موطا به روايت عبدالرحمن بن قاسم عن ابيه آورده كه شخصي از اهل يمن كه دست و پاي او بريده بود نزد ابوبكر رضي الله عنه آمد و در خانه او نزول كرد و شكايت عامل يمن عرض كرد كه بر من ظلم كرده و مرا به تهمت دزدي دست و پا بريده و اكثر شب تهجد مي‌گذارد تا آنكه ابوبكر گفت كه قسم به خدا كه شب تو شب دزدان نمي‌نمايد اتفاقاً زوجه ابوبكر كه اسماء بنت عميس بود زيور خود را گم كرد و مردم خانه ابوبكر بيرون برامدند و چراغ گرفته تفحص مي‌كردند كه مبادا در جايي افتاده باشد و آن دست و پا بريده نيز همراه مردم مي‌گشت و مي‌گفت كه بار خدايا سزا ده كسي را كه اين خانه نيكان را به دزدي رنج داده آخر مردم مأيوس شده برگشتند بعد چند روز همان زيور را نزد زرگري يافتند و از آن زرگر بعد تفحص معلوم شد كه همان شخص دست و پا بريده به دست من فروخته است آخر آن دست و پا بريده اقرار كرد به دزدي آن زيور پس ابوبكر رضي الله عنه حكم فرمود كه دست چپ او را ببرند ابوبكر رضي الله عنه مي‌گفت كه اين دعاي بد او بر جان خود نزد من سخت تر از دزدي او بود و غير از اين دو روايت روايتي ديگر در قطع دست چپ سارق از ابوبكر مروي نشده پس اين طعن محض بيجا و صرف تعصب است كه بر لفظ يسار پيچش مي‌كنند و تمام قصه را نمي‌بينند دليل دوم آنكه ابوبكر لوطي را بسوخت حال آن كه پيغبر از سوختن به آتش جاندار را در مقام تعذيب منع فرموده جواب از اين دليل به چند وجه است اول آنكه سوختن لوطي به روايت ضعيف از ابوذر وارد شده و حجت نمي‌شود در الزام اهل سنت و روايت صحيح عن سويد بن غفله عن ابي‌ذر چنين آمده است انه امر به فضرب عنقه ثم امر به فاحرق و مرده را به آتش سوختن براي عبرت ديگران درست است مثل آنكه مرده را بر دار كشند زيرا كه مرده را تعذيب نيست دريافت الم و درد مشروط به حيات است و مرتضي كه از اجله علماي شيعه و ملقب به علم الهدي است به صحت اين روايت و بطلان روايت سابقه اعتراف نموده پس آن روايت نه نزد اهل سنت صحيح است و نه نزد شيعه آن را مدار طعن نمودن نه دليل اقناعي است و نه الزامي وجه دوم آنكه قبول كرديم كه از ابوبكر صديق يكبار سوختن به آتش در حق شخصي واحد به وقوع آمده و از علي مرتضي به تعدد در حق جماعت كثير به وقوع آمده يكبار جمعي كثير را از زنادقه كه به قول بعضي از مرتدان بودند و به اعتقاد بعضي از اصحاب عبدالله بن سبأ سوختن فرمود چنانچه در صحيح بخاري كه نزد اهل سنت اصح الكتاب است از عكرمه روايت كرده كه اتي علي بزنادقه فاحرقهم فبلغ ذلك ابن عباس فقال لو كنت انا لم احرقهم لان النبي صلي الله عليه و سلم قال «لا تعذبوا بعذاب الله» و بار ديگر دو كس را كه با هم به شنيعه لواطت گرفتار بودند نيز سوخته چنانچه در مشكات از رزين از ابن عباس و ابي هريره روايت آورده كه پيغمبر خدا گفت «ملعون من عمل عمل قوم لوط» و گفته و في روايت عن ابن عباس ان علياً ارقهما و اگر اين روايات اهل سنت را در حق علي مرتضي قبول ندارند به وصف آنكه در حق ابوبكر روايات ضعيفه مردوده ايشان را مدار طعن ساخته‌اند از تعصب اين فرقه بعيد نيست ناچار از كتب معتبره شيعه روايات اين مضمون بايد آورد شريف مرتضي ملقب به علم الهدي در كتاب تنزيه الانبياء و الائمه روايت كرده كه انّ علياً احرق رجلاً اتي غلاماً في دبره و چون چنين باشد جاي طعن شيعه بر ابوبكر رضي الله عنه نماند لموافقه فعله فعل المعصوم وجه سوم آنكه در روايات اهل سنت ثابت است كه ابوبكر صديق لوطي را به مشورت و امر حضرت علي سوخته است نه به اجتهاد خود اخرج البيهقي في شعب الايمان و ابن ابي الدنيا به اسناد جيد عن محمد بن المنكدر و الواقدي في كتاب الرده في آخر الرده بني سليم ان ابابكر لما استشار الصحابه في عذاب اللوطي قال علي اري تحرق بالنار فاجتمع راي الصحابه علي ذلك فامر به ابوبكر رضي الله عنه فاحرق بالنار و آنچه بعضي رواه شيعه گفته‌اند كه ابوبكر فجاءه سلمي را كه قطع الطريق مي‌كرد زنده در اتش انداخت و سوخت غلط است صحيح آن است كه شجاع بن زبرفان را كه لوطي بود به امر حضرت امير سوختن فرموده و بالفرض اگر از راه سياست قاطع طريق را هم سوختن فرموده باشد محل طعن نمي‌تواند شد زيرا كه فعل او با فعل معصوم موافق افتاد دليل سوم آنكه ابوبكر را مسئله جده و كلاله معلوم نبود كه از ديگران سؤال مي‌كرد جواب آنكه اين طعن بر اهل سنت موجب الزام نمي‌شود زيرا كه نزد ايشان علم به جميع احكام بالفعل در امام شرط نيست آري اجتهاد و ملكه استنباط شرط است و همين است كار مجتهد كه اول تتبع نصوص مي‌كند و تفحص اخبار مي‌نمايد اگر حكم منصوص يافت موافق به نص فتوي مي‌دهد و اگر منصوص نيافت به استنباط مشغول شد و چون در وقت ابوبكر رضي الله عنه نصوص مدون نبودند و روايات احاديث مشهور نشده ناچار از صحابه تفحص مسموعات‌شان مي نمود قال في شرح التجريد اما مسئله الجده و الكلاله فليست بدعا من المجتهدين اذ يبحثون عن مدارك الاحكام و يسألون من احاط بها علماً و لهذا رجع علي في بيع امهات الاولاد الي قول عمر و ذلك لا يدل علي عدم علمه بلكه اين تفحص و تحقيق دلالت مي‌كند كه ابوبكر صديق در احكام دين كمال احتياط مرعي مي‌داشت و در قواعد شريعت شرايط اهتمام تمام بجا مي‌آورد و لهذا چون مسئله جده را مغيره ظاهر كرد پرسيد كه هل معك غيرك و الا در روايات تعدد شرط نيست پس اين امر در حقيقت منقبت عظمي است براي صديق چه بلا تعصب بيجاست كه منقبت را منقصت سازند و محل طعن گردانند آري.

بيت:

چشم بدانديش پراكنده باد * عيب نمايد هنرش در نظر

و اگر شيعه گويند كه اكتفاء بر اجتهاد در حق امام مذهب اهل سنت است نزد ما علم محيط بالفعل به جميع مسايل شرع شرط امامت است اين جواب بكار نمي‌آيد گوييم چون بناء مطاعن بر مذهب اهل سنت است لابد قرار داد ايشان را در اين باب مسلم بايد داشت و الا نفي امامت ابوبكر نزد اهل سنت كه مدعاي اين باب است ميسر نخواهد آمد و اگر اهل سنت را بسيار تنگ كرده تشيع بر ذمه ايشان ثابت مي‌كنند اينك جواب بر اصول شيعه بايد شنيد جواب ديگر اگر ابوبكر را رضي الله عنه مسئله جده و كلاله معلوم نشود در امامت او نقصاني نمي‌كند زيرا كه به موجب روايات شيعه حضرت امير را نيز بعضي مسايل معلوم نبود حال آنكه بالاجماع امام مطلق بود روي عبدالله بن بشر ان عليا سئل عن مسئله فقال لا علم لي بها ثم قال و ابردها علي كبدي سئلت عما لا اعلم و رواه سعدان ابن نصير ايضاً و نيز حضرت امام به حق ناطق جعفر صادق را بعضي مسايل معلوم نبود روي صاحب قرب الاسناد من الاماميه عن اسماعيل بن جابر انه قال قلت لابي عبدالله عليه السلام في طعام اهل الكتاب فقال لا تأكله ثم سكت هنيهه ثم قال لاتأكله ثم سكت هنيهه ثم قال لا تأكله و لا تتركه الا تنزها ان في آنيتهم الخمر و لحم الخنزير از اين خبر صريح معلوم شد كه امام را حكم طعام اهل كتاب معلوم نبود و آخر بعد تأمل بسيار هم حكم صريح معلوم نشد ناچار به احتياط عمل فرمود.


 
مطاعن عمر رضي الله عنه

و آن يازده طعن است.

اول كه عمده طعنها نزد شيعه است قصه قرطاس است بروايه بخاري و مسلم از ابن عباس آمده كه آنحضرت صلي الله عليه وسلم در مرض موت خود روز پنجشنبه قبل از وفات بچهار روز صحابه را كه در حجره مبارك حاضر بودند خطاب فرمود كه نزد من كاغذي و دواتي و قلمي بياريد تا من براي شما كتابي بنويسم كه بعد از وفات من گمراه نشويد پس اختلاف كردند حاضران در آوردن و نه آوردن و عمر گفت كه كفايه ميكند ما را قرآن مجيد كه نزد ما است و هر آئينه آن حضرت را صلي الله عليه وسلم درين وقت درد شدت دارد پس بعضي تائيد قول عمر كردند و بعضي گفت كه هان بياريد آنچه حضرت ميخواهند از كاغذ و دوات و شور و شغب بسيار شد و درين اثنا كسي اينهم گفت كه ايا آن حضرت را هذيان و اختلاط كلام رو داده است باز از آنحضرت نيز پرسيد كه چه اراده ميفرمايد پس بعضي از ايشان باز اين كلام را ازان حضرت اعاده خواستند آنحضرت صلي الله عليه وسلم فرمود كه اين وقت از پيش من برخيزيد كه نزد پيغمبران تنازع و شور و شغب لايق نيست و نوشتن كتاب باين قضيه و پرخاش موقوف ماند اينست قصه قرطاس كه خاطرخواه شيعه موافق روايات صحيحه اهل سنت است و درين قصه بچند وجه طعن متوجه به عمر ميشود اول آنكه رد كرد قول آنحضرت را و قول آن حضرت همه وحي است قوله تعالي «وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى «3» إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى «4»«النجم» و رد وحي كفر است قوله تعالي «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآَيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ «44»«المائده» دوم آنكه گفت كه آيا آنحضرت را هذيان و اختلاط كلام رو داده حالانكه انبيا ازين امور معصوم اند و جنون بالاجماع بر انبيا جايز نيست و الا اعتماد از قول و فعل شان برخيزد پس در همه حالات قول و فعل انبيا معتبر و قابل اتباع است سوم انكه رفع صوت و تنازع كرد بحضور پيغمبر حالانكه رفع بحضور آنجناب صلي الله عليه وسلم كبيره است بدليل قرآن «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ «2» «الحجرات» چهارم حق تلفي امت نمود زيرا كه اگر كتاب مذكور نوشته مي شد امت از گمراهي محفوظ مي ماند و حالا درهر وادي سراسيمه و حيران اند واختلاف بيشمار در اصول و فروع پيدا كرده اند پس وزر و وبال اين همه اختلافات بر گردن عمر است اينست تقرير طعن با زور و شوري كه دارد و در هيچ كتاب باين طمطراق پيدا نمي‌شود جواب ازين مطاعن چهارگانه اولا بطريق اجمال آنست كه اين كارها فقط عمر نه كرده است تمام حاضران حجره درين مقدور گروه شده بودند و حضرت عباس و حضرت علي نيز دران وقت حاضر بودند پس اگر در گروه مانعين بودند شريك عمر شدند در همه مطاعن و اگر در گروه مجوزين بودند لابد بعضي مطاعن بايشان هم عايد گشت مثل رفع صوت بحضور پيغمبر صلي الله عليه وسلم خصوصا درين وقت نازك و مثل حق تلفي امت كه بسبب منع مانعين از احضار قرطاس و دوات ممتنع شدند و نه در آن وقت و نه بعد ازان كه فرصت دراز بود آورده آن كتاب را نوشتند پس اين وجوه طعن مشترك است در عمر و در غير او كه بعضي از آنها به اجماع شيعه و سني مطعون نمي توانند شد و چون طعن مشترك شد در مطعون و غير مطعون ساقط گشت محتاج جواب نماند بلكه اگر تامل بكار برده شود وجه اول از طعن نيز مشترك است زيراكه امر آنحضرت صلي الله عليه وسلم بلفظ ايتوني بقرطاس خطاب بجميع حاضرين بود نه بعمر بالخصوص پس اگر اين امر براي وجوب و فرضيت بود هر همه گناهكار و مخالف فرمان شرع شدند نهايت كارآنكه عمر ديگران را باعث برين نافرماني گرديد و ديگران قبول حمك عمر كرده مخالفت حكم رسول صلي الله عليه وسلم بجا آوردند و در وعيد «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآَيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ «44»«المائده» بلاشبهه داخل شدند پس نسبت عمر حاشاه چون نسبت شيطان شد كه كافران را باعث بر كفر مي‌شود و نسبت ديگران حاشاهم چون كافران و روشن است كه طعن را فقط به شيطان متوجه نمي توان كرد و الا كافران معذور بلكه ماجور باشند و هو خلاف القرآن بل الشريعه كلها و اگر اين امر بنابر وجوب و فرضيت نبود بلكه بنابر صلاح ارشاد پس عمر و غير عمر همه در اهمال اين امر مطعون نيستند و ملامت بهيچ وجه بايشان عايد نمي‌گردد چه امر پيغمبر كه براي اصلاح و ارشاد باشد مخالفت آن باجماع جايز است چنانچه بيايد انشاءالله تعالي وجه اول از طعن مبني بران است كه عمر رد وحي كرد و جميع اقوال پيغمبر وحي است لقوله تعالي «وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى «3» إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى «4»«النجم» و درهمه دو مقدمه خلل بين است اما اول پس از انجهت كه عمر رد قول آنحضرت صلي الله عليه وسلم نه نمود بلكه ترفيه و آرام و راحت دادن پيغمبر صلي الله عليه وسلم و رنج نكشيدن آنجناب در حالت شدت بيماري منظور داشت و اين معامله را بالعكس رد حكم پيغمبر صلي الله عليه وسلم فهميدن كمال تعصب است هر كسي بيمار عزيز خود را از محنت كشيدن و رنج بردن حمايت ميكند اگر احيانا ان بيمار در حالت شدت درد و مرض بنابر مصلحت حاضرين و فايده ان ميخواهد كه خود مشقتي نمايد آن را بتعلل و مدافعت مانع مي آيند و استغنا ازان مشقت و عدم احتياج بآن و ضرور نبودن آن بيان ميكنند و اين معامله نسبت به بزرگان و عزيزان زياده تر مروج و معمول است پس چون عمر ديد كه آنحضرت صلي الله عليه وسلم براي فايده اصحاب و امت ميخواهند كه درين وقت تنگ كه شدت مرض باين مرتبه است خود املاء كتاب فرمايند يا بدست خود نويسند و اين حركت قولي و فعلي درين حالت موجب كمال حرج و مشقت خواهد بود تجويز اين معني گوارا نه كرد بآنحضرت خطاب ننشود از راه كمال ادب بلكه بمردم ديگر ازآيه كريمه ثابت كرد كه استغنا ازين حرج دادن حاصل است تا بگوش آنحضرت برسد و آنحضرت صلي الله عليه وسلم بداند كه اين مشقت بر خود كشيدن درين حالت چندان ضرور نيست و في الواقع درين مقدمه نزد عقلا صد آفرين و هزار تحسين بر دقت نظر عمر است زيرا كه قبل ازين واقعه به سه ماه آيه كريمه «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ذَلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ« الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينً» فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ «3» «المائده» نازل شده بود و ابواب نسخ و تبديل و زياده و نقصان را درين مطلقا مسدود ساخته مهر ختم بران نموده گذاشته و بهمين آيه اشاره كرد عمر درين عبارت كه حسبنا كتاب الله پس اگر آنحضرت درين حالت چيزي جديد كه سابق در كتاب و شريعت نيامده بنويساند موجب تكذيب اين آيه خواهد بود و آن محال است پس مقصد آنحضرت درين وقت نيست مگر تاكيد احكامي كه سابق قرار يافته و تاكيد آنحضرت ما را بيشتر و چسپان تر از تاكيد حق تعال در وحي منزل خود نخواهد بود پس درين وقت چه ضرور است كه آنحضرت اين مشقت زايد كه چندان در كار نيست بر ذات پاك خود گوارا نمايد بهتر كه در راحت و آرام بگذارند و اين لفظ كه ان رسول الله صلي الله عليه وسلم قد غلبه الوجع و عندنا كتاب الله حسبنا صريح برين قصد گواه است پس معلوم شد كه رد حكم پيغمبر را درين ماجرا نسبت به عمر كردن كمال غلط فهمي و ناداني يا كمال عداوت و بغض و عناد است و اين قسم عرض مصالح و مشاورات هميشه معمول پيغمبر با صحابه و معمول صحابه با پيغمبر بود و علي الخصوص عمر را درين ياب خصوصيتي و جراتي زايد بهمرسيده بود كه در قصه نماز بر منافق و پرده نشين كردن ازواج مطهرات و قتل بنديان غزوه بدر و مصلي گرفتن مقام ابراهيم و امثال ذلك وحي الهي موافق عرض او آمده بود و صوابديد او در اكثر مقدمات مقبول پيغمبر بلكه خداي پيغمبر مي‌شد و اگر اين قسم عرض مصلحت را رد وحي و رد قول پيغمبر گفته اند و حضرت امير هم شريك عمر در چند جا خواهد شد اول آنكه در بخاري كه اصح الكتب اهل سنت است بطريق متعدده مرويست كه آنحضرت صلي الله عليه و سلم شب هنگام بخانه امير و زهرا تشريف برد و ايشان را از خوابگاه برداشت و براي اداء نماز تهجد تقيد بسيار فرمود و گفت كه «قوما فصلي» حضرت امير گفت كه و الله لا نصلي الا ما كتب الله لنا يعني قسم بخدا كه ما هرگز نماز نخواهيم خواند الا آنچه مقدر كرده است خداي تعالي براي ما و انما انفسنا بيدالله يعني دلها‌ء ما در دست خداست اگر توفيق نماز تهجد ميداد ميخوانديم پس آنحضرت صلي الله عليه وسلم از خانه ايشان برگشت و رانهاء خود را مي گوفت و ميفرمود كه «وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هَذَا الْقُرْآَنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَكَانَ الْإِنْسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلًا «54»«الكهف» پس درين قصه مجادلت با رسول الله صلي الله عليه وسلم در مقدمه شرع و تمسك بشبهه جبريه كه اصلا در شرع مسموع نيست از حضرت امير واقع شد ليكن چون قرينه گواه صدق و راستي و قصد نيك بود آنحضرت صلي الله عليه وسلم ملامت نفرمود دوم آنكه در صحيح بخاري موجود است كه غزوه حديبيه چون صلحنامه در ميان پيغمبر صلي الله عليه وسلم و كفار نوشته مي شد حضرت امير لفظ رسول الله در القاب آنحضرت رقم فرموده بود رئيسان كفر از ترقيم اين لقب مانع آمدند و گفتند اگر ما اين لقب را مسلم مي داشتيم با وي چرا جنگ ميكرديم آنحضرت صلي الله عليه وسلم امير را هر چند فرمود كه اين لفظ را محو كن حضرت امير بنابر كمال ايمان محو نفرمود و مخالفت امر رسول نمود تا آنكه آنحضرت صلي الله عليه وسلم صلحنامه از دست امير گرفته بدست مبارك محو فرمود پس اهل سنت اين قسم امور را مخالفت پيغمبر نمي گويند و نميدانند و حضرت امير را برين مخالفت طعن نميكنند عمر را چرا طعن خواهند كرد و اگر شيعه اينقسم امور هم رد قول پيغمبر بگويند تيشه بر پاي خود خواهند زد و دايره قيل و قال را برخود تنگ خواهند ساخت زيراكه در كتب اينفرقه نيز اين قسم مخالفتها و عرض مصلحت و مشوره در حق حضرت امير مرويست روي الشريف المرتضي المقلب بعلم الهدي الاماميه في كتاب الغرر و الدرر عن محمد بن الحنيفه عن ابيه امير المومنين علي رضي الله عنه قال قد اكثر الناس علي ماريه القبطيه ام ابراهيم بن النبي صلي الله عليه و سلم خذ هذا السيف و انطلق فان و جدته عندها فاقتله فلما اقبلت نحوه علم اني فاتي نخله فرقي اليها ثم رمي بنفسه علي فقاه و شغر برجليه فاذا به اجب امسح ليس له ما للرجال لا قليل و لا كثير قال فغمدت السيف و رجعت الي النبي صلي الله عليه وسلم فاخبرته فقال «الحمد لله الذي يصرف عنا الرجس اهل البيت» انتهي و اين روايت دليل صريح است كه ماريه قبطيه نيز از اهل بيت بودو در آيه تطهير داخل والحمد لله علي شمول الرحمه و عموم النعمه وروي محمد بن بابويه في الامالي و الديلمي في ارشاد القلوب ان رسول الله صلي الله عليه و سلم اعطي فاطمه سبعه دراهم و قال «اعطيها عليا و مره ان يشتري لاهل بيته طعاما فقد غلبهم الجوع» فاعطتها عليا و قالت ان رسول الله صلي عليه وسلم امرك ان تبتاع لنا طعاما فاخذها علي و خرج من بيته ليبتاع طعاما لاهل بيته فسمع رجلا يقول من يقرض الملي الوفي فاعطاه الدراهم و درين قصه هم مخالفت رسول الله است و هم تصرف در مال غير بغير اذن او و هم اتلاف حقوق عيال و قطع رحم اقرب كه پسر و زوجه باشد و رنج دادن رسول صلي الله عليه وسلم بمشاهده گرسنگي اولاد و فرزندان خود ليكن چون اين همه لله و في الله و ايثارا لطاعه الله بود مقبول افتاد و محل مدح و منقبت گرديد چه جاي آن كه جاي عتاب و شكايت باشد بقراين معلوم حضرت امير بود كه اصحاب حقوق يعني حضرت زهرا و حسنين با اين ايثار رضا خواهند دادو جناب پيغمبر صلي الله عليه وسلم هم تجويز خواهند فرمود و اما مقدمه دوم يعني جميع اقوال پيغمبر وحي است پس باطل است هم بدليل عقلي و هم بدليل نقلي اما عقلي پس نزد هر عاقل ظاهر است كه معني رسول رساننده پيغام است و چون اضافت بخدا كرديم رساننده پيغام خدا باشد و آيه «وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى «3» إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى «4»«النجم» صريح خاص به قرآن است بدليل «عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى «5»«النجم» نه عام در جميع اقوال پيغمبر و روشن است كه اگر كسي را پادشاهي يا اميري رسول خود كرده بجانب ملكي بفريسد هرگز مردم آن ملك جميع اقوال آن رسول را از جانب آن پادشاه و آن امير نخواهند دانست و اما نقلي پس براي آنكه اگر اقوال آن حضرت تمام وحي منزل من الله مي شد در قرآن مجيد چرا در بعضي اقوال آن حضرت عتاب ميفرمودند حالانكه در جاهای عتاب شديد نازل شده «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ «43»«التوبه» و قوله تعالي «إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيمًا «105» وَاسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا «106» وَلَا تُجَادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّانًا أَثِيمًا «107»«النساء» و در اذن دادن بگرفتن فديه از بندگان بدر اين قدر تشدد چرا واقع مي شد كه «لَوْلَا كِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ «68»«الانفال»و نيز اگر چنين مي شد امر بقتل قبطي و خريدن طعام و محو رسول الله و امر به تهجد همه وحی منزل من الله می شد و رد این وحی از جناب امیر لازم می‌آمد نیز درین صورت امر بمشوره صحابه که در آیه «فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ «159»«آل عمران» وارد است چه معنی داشت و اطاعت در بعض امور بعضی صحابه که از آیه «وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ «7»«الحجرات» مستفاد می شود هر چه تواند بود و نیز جناب امیر در غزوه تبوک چون ببودن آنجناب در مدینه نزد عیال امر صادر شد چه قسم میگفت که اتخلفنی فی النساء و الصبیان در مقابله وحی اعتراضات نمودن کی جایز است و نیز در اصول امامیه باید دید جمیع اقوال آنحضرت صلی الله علیه وسلم را وحی نمیدانند و جمیع افعال آجناب را واجب الاتباع انگارند پس درین طعن این مقدمه فاسده باطله را نه مطابق واقع است و نه مذهب خود و نه مذهب خصم برای تکمیل و ترویج طعن خود آوردن چه قدر داد تعصب وعده دادن است حالا این آهنگ را بلندتر نمایند و از اقوال پیغمبر بالاتر آئیم و گوئيم كه شیعه و سنی عرض مصلحت و دفع مشقت نمودن و بر خلاف حکم الهی بلا واسطه و بالقطع وحی منزل من الله باشد چند مرتبه اصرار كردن رد وحی نیست جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم خاتم المرسلین در شب معراج بمشوره پیغمبر دیگر که از اولو العزم است یعنی حضرت موسی نه بار مراجعت فرمود و عرض کرد که این حکم بر امت من تحمل نمی تواند کرد و ذکر ذلک ابن بابویه فی کتالب المعراج اگر معاذ الله این امر رد وحی باشد از پیغمبران چه قسم صادر شود و این را رد وحی گفتن بغير از ملحدی و زندیقی نمی آید و نیز مراجعت حضرت موسی با پروردگار خود بعد از ان که بلاواسطه باو حکم شد و در قرآن مجید صریح منصوص است قوله تعالی «وَإِذْ نَادَى رَبُّكَ مُوسَى أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ «10» قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَلَا يَتَّقُونَ «11» قَالَ رَبِّ إِنِّي أَخَافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ «12» وَيَضِيقُ صَدْرِي وَلَا يَنْطَلِقُ لِسَانِي فَأَرْسِلْ إِلَى هَارُونَ «13» وَلَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ «14» قَالَ كَلَّا فَاذْهَبَا بِآَيَاتِنَا إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ «15»«الشعراء» و نیز از مقررات شیعه است در علم اصول خود که امر رسول بلکه خدا بلاواسطه نیز محتمل ندب است مقتضی وجوب نیست بالقین پس مراجعت توان کرد تا واضح شود که مراد ازین امر وجوب است یا ندب ذکره الشریف المرتضی فی الدرر و الغرر و چون چنین باشد عمر را درین مراجعت با وجود تمسک بایه قرآنی در باب استغنا از تحمل مشقت که صریح دلالت بر ندبیت این امر میکند چه تقصیر و کدام گناه و وجه ثانی از طعن یعنی انکه عمر اختلاط کلام را به پیغمبر نسبت کرد پس نیز بیجاست زیرا که اول از کجا بیقین ثابت شود که گوینده این لفظ أهجر استفهموه عمر بود در اکثر روایات قالوا واقع است محتمل است که مجوزین آوردن قرطاس و دوات تقویت قول خود کرده باشند باین کلمه و استفهام انکاری بود یعنی هجر و هذیان بر زبان پیغمبر خود مقرر است که جاری نمی‌شود پس آنچه فرموده است بان اهتمام نمایند و آنچه نوشتن آن ارشاد می شود بپرسید که چه منظور دارند و محتمل است که مانعین نیز بطریق استفهام انکاری گفته باشند که آخر پیغمبر هذیان نمی گوید و ظاهر این کلمه بفهم ما نمی آید پس باز پرسید که ایا نوشتن کتاب حقیقه مراد است یا چیز دیگر و وجه نفهمیدن این کلمه صریح و ظاهر بود زیراکه عادت شریف آنحضرت صلی الله علیه و سلم آن بود که احکام الهی را بخدا نسبت میفرمود و درینجا نفرمود که ان الله امرنی ان اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعدی مانعین را توهم پیدا شد که خلاف عادت البته نفرموده باشد ما نفهمیدیم تحقیق باید کرد و نیز قطعا معلوم داشتند که آنجناب نمی نوشت و مشق این صنعت نداشت بلکه این صنعت اصلا از وی بصدور نمی آمد دفعا لتهمه موافق نص قرآن «وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذًا لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ «48» «العنکبوت» و درین عبارت نسبت آن بخود فرمود اکتب لکم کتابا این چه معنی دارد این را استفهام باید کرد که آخر کلام پیغمبر صلی الله علیه وسلم هذیان خود نخواهد بود و نیز عادت آنجناب بود که غیر از قرآن چیزی دیگر نمی نویسانید بلکه يك بار عمر بن الخطاب نسخه از تورات آورده میخواند آنجناب او را منع فرمود پس درین وقت خلاف این عادت مقرره سوای قرآن بدست خود نوشتن فرمود کمال تعجب حاضرین را رو داد و هیچ نفهمیدند ازین راه ذکر هذایان بطریق استفهام انکاری یا استفهام تعجبی بر زبان بعض از ایشان گذشت و اگر غرض ایشان اثبات هذیان بر پیغمبر می شد این نمی گفتند که باز به پرسید بلکه می‌گفتند که بگذارید کلام هذایان را اعتباری نیست تفصيل کلام درین مقام آنست که هجر در لغت عرب بمعنی اختلاط کلام است بوجهی كه فهمیده نشود و این اختلاط قسم می باشد در حصول یک قسم انبیا هیچ کس را نزاعي نیست و آن آنست که بسبب بحه صوت و غلبه خشکی بر زبان و ضعف آلات تکلم مخارج حروف کما ینبغی متبین نشوند و الفاظ بوجه نیک مسموع نگردند لحوق این حالت به انبیا نقصانی نیست زیرا که از اعراض و توابع مرض است و پیغمبر مارا نيزبه اجماع اهل سیر بحه الصوت در مرض موت عارض شده بود چنانچه در احادیث صحيحه نیز موجود است قسم دوم از اختلاط آنست که به سبب غشی و بخارات دردماغ که در تپهای محرقه اکثر می باشد کلام غیر منتظم یا خلاف مقصود بر زبان جاری گردد درین امر هر چند ناشی از امور بدنی است ليكن اثر آن بر روح مدركه مي‌رسد علما را در تجويز اين امر بر انبياء اختلاف است بعضی این را قیاس بر جنون کنند و ممتنع دانند و بعضی قیاس بر نوم کنند جایز شمارند در لحوق سبب اين عارضه بانبیا شبهه نیست زیراکه لحوق غشی بحضرت موسی علی نبینا و علیه الصلوه والاسلام در قرآن مجید منصوص است «وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ «143»«الاعراف» لحوق بیهوشی در وقت نفخ صور بجمیع پیغمبران سوای حضرت موسی نیز ثابت صحیح و قوله تعالی «وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنْظُرُونَ «68»«الزمر» و در حدیث صحیح وارد است فاکون اول من یفیق فاذا موسی آخذ بقائمه من قوائم العرش فلا ادری اصق فافاق قبلی ام جوزی بصعقه الطور آری این قدر هست که حق تعالی انبیا را بجهت کرامت و بزرگی ایشان در حالت غشی و بیهوشی نیز از آنچه خلاف مرضی او تعالی باشد معصوم میدارد قولا وفعلا هر مرضی حق است از ایشان صادر میشود در هر حالت و ظاهر است که این حالت را قیاس بر جنون نتوان کرد که در جنون اولا اختلال در قوی مدرکه روح بهم میرسد راسخ و مستمر می باشد بخلاف این حالت که در روح اصلا اختلال نمی باشد بلکه آلات بدنی بسبب استیلاء مخالف و توجه روح بدفع ان در حکم روح نمی مانند لهذا این حالت استمرار و رسوخ ندارد پس این حالت مثل نوم است که انبیا را نیز لاحق می گردد و از حالت یقظه تفاوت بسیار دارد نهایت انکه در خواب نیز دل این بزرگان آگاه و خبردار می باشد و مع هذا احکام نوم در اموریکه متعلق بجوارح وچشم و گوش می باشند تاثیر میکند و فوت نماز و بی‌خبری از خروج وقت آن طاری میگردد چنانچه در کافی کلینی در خبر لیله التعریس مذکور است و همچنین سهو ونسیان در نماز ایشان را لاحق میشود چنانچه امامیه در کتب صحیحه خود از انبیا و ایمه وقوع سهو را روایه کرده اند و چون درین قصه بوجوه بسیار از جناب پیغمبر خلاف عادت بظهور رسید چنانچه سابق بتفصیل نوشته شد اگر بعضی حاضرین را توهم پیدا شده باشد که مبادا از جنس اختلاط کلام است که درین قسم امراض رو میدهد بعید نیست و محل طعن و تشنیع نمی تواند شد علی الخصوص که شدت درد سر و التهاب حمی درانوقت بر آنجناب زور کرده بود و از روایه دیگر صریح این معنی و این استبعاد معلوم میشود که گفتند ما شانه اهجر استفهموه و مع هذا از راه مراعات ادب این گوینده هم جزم نکرده برسبیل تردد گفت که ایا اختلاط کلام است یا مانمی فهمیم بار دیگر استفهام کنند تا واضح فرماید و بتیقظ و هوشیاری ارشاد کند تا دوات و کاغذ بیاریم و الا درگذریم که چندان حاجت مشقت کشیدنش نیست اینهمه بر تقدیریست که قسم اخیر از اختلاط کلام مراد باشد و اگر قسم اولش مراد باشد یعنی مضمون را خلاف عادت پیغمبر می بینیم مبادا بسبب ضعف ناطقه الفاظ آنجناب را بخوبی در نیافته باشیم الفاظ دیگر است و ما چیز دیگر می شنویم بار دیگر استفهام کنید تا واضح فرماید و بیقین معلوم کنیم که همین الفاظ اند آنگه دوات و کاغذ بیاریم پس اصلا اشکال نمی آید و وجه سوم از طعن سراسر غلط فهمی یا از حق چشم پوشی است زیرا که رفع صوت بر صوت پیغمبر ممنوع است و از کسی درین قصه واقع نشده نه از عمر و نه از غیر عمر و رفع صوت با هم در حضور آنحضرت بتقریب مناظرات و مشاجرات همیشه جاری بود و اصلا آنرا منع نفرموده اند بلکه اشاره قرآن تجویز آن میفرماید به دو وجهه اول باین لفظ که «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ «2»«الحجرات» واین نفرموده که لا ترفعوا اصواتکم بینکم عند النبی دوم «كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ» پس صریح معلوم شد که جهر بعض بر بعض جایز است و مع هذا از کجا ثابت شود که اول عمر رفع صوت کرد و باعث تنازع گردید این را بدلیلی ثابت باید کرد بعد ازان زبان طعن باید کشاد دران حجره جمعی کثیر بودند و مقاولات جمع کثیر را رفع صوت لابدی است و ارشاد پیغمبر صلی الله علیه وسلم که لا ینبغی عندی تنازع نیز بر همین مدعا گواه است زیراکه لاینبغی ترک اولی را گویند نه حرام کبیره را اگر کسی گوید که زنا کردن مناسب نیست نزد اهل شرع ضحکه میگردد و لفظ قوموا عنی ازباب تنگ مزاجی مریض است که بگفت و شنید بسیار تنگ دل میشود و آنچه در حالت مرض از راه تنگ مزاجی بوقوع می آید در حق کسی محل طعن نیست علی الخصوص که این خطاب بهمه حاضرین است خواه مجوزین خواه مانعین در روایه صحیحه وارد است که آنحضرت صلی الله علیه وسلم را درهمین مرض لدود خورانیده بودند بعد افاقت فرمودند که لایبقی احد فی البیت الا العباس فانه لم یشهدکم و این تنگ مزاجی که بسبب مرض لاحق میگردد اصلا نقصان ندارد که انبیا را ازان معصوم اعتقاد باید مثل ضعف بدن است که در امراض لاحق می شود و وجه چهارم از طعن نیز مبتنی بر خیال باطل است زیراکه حق تلفی امت و قتی می شد که چیزی جدید را که از جانب خدا آمده باشد و در حق امت نافع باشد ممانعت میکرد بمضمون آیه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ »قطعا معلوم است که امر جدید نبود بلکه امر دینی هم نبود محض مشوره نیک و مصالح ملکی ارشاد می شد که زمان همین وصیت بود و کدام عاقل تجویز میکند که جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم در مدت بیست وسه سال که زمان نبوت آن افضل البشر بود وصف رحمت و رافت که برعموم خلق الله و بالخصوص در حق امت خود داشت با وجود تبلیغ قرآن و ارشاد احادیث بیشمار درین وقت تنگ چیری که هرگز نگفته بود و آن چیز تریاق مجرب بود براي دفع اختلاف میخواست بگوید یا نویسد بمنع کردن عمر ممتنع شد و تا پنج روز در حیات بود اصلا عمر درانجا حاضر نه بمجرد توهم آنکه مبادا بشنود و از بیرون در تهدید نماید بر زبان نیاورد و با وصف آمد و رفت جمیع اهل بیت درین وقت بآنها نفرماید که این کتاب را نوشته بگذارید «وَلَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ مَا يَكُونُ لَنَا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهَذَ« سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ» «16»«النور» دلیل عقلی بر بطلان این خیال باطل آنست که اگر پیغمبر صلی الله علیه وسلم بنوشتن این کتاب بالحتم و القطع از جناب باری تعالی مامور می بود و با وصف یافتن فرصت که بقیه روز پنجشنبه و تمام روز جمعه و شنبه و یکشنبه بخیریت گذشت متعرض کتابت آن کتاب نشد لازم می آمد تساهل در تبلیغ که منافی عصمت آنجناب است حاشاه من ذلک قوله تعالی «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ «67»«المائده» این همه ترسیدن از عمر درین وقت که موت غالب برحیات شده بود چه قدر بوعده الهی که بعصمت و محافظت وارد است نامطمئن بودنست معاذالله من ذلک و اگر به اجتهاد خود می خواستند که چیزی بنویسند پس بگفته عمر ازان اجتهاد رجوع فرمود با نه علی الشق الاول طعن بالکلیه زایل گشت بلکه درنگ سایر موافقات عمری منقلب شد بمنقبت لعز عزیز او ذل ذليل و علی الشق الثانی درترک آنچه نافع است فهمیده بود مصداق رحمه الهی نشده حاشا جنابه من ذلک قوله تعالی «لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ «128»«التوبه» دلیل دیگر آنکه آنچه منظور داشت در نوشتن کتاب یا امر جدید بود زاید بر تبلیغ سابق يا ناسخ و مخالف آن یا تاکید آن علی الشق الاول و الثانی تکذیب آیه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينً»لازم می آید و علی الشق الثالث هیچ حق تلفی امت نمی شود زیراکه تاکید پیغمبر بالاتر از تاکید خدا نبود اگر از تاکید او حسابی بر ندارند از تاکید پیغمبر در حق شان چه خواهد کشود و دلیل نقلی بر بطلان این خیال آنکه در روایت سعید ابن جبیر از ابن عباس در همین خبر قرطاس وارد است و در صحیحین موجود که اشتد برسول الله صلی الله علیه و سلم و جعه فقال «ایتونی بکتف اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعدی ابد» فتنازعوا فقالوا ما شانه اهجر استفهموه فذهبوا یردون علیه فقال «دعونی فالذی انا فیه خیر مما تدعوننی الیه» و اوصاهم بثلاث قال «اخرجوا المشرکین من جزیره العرب واجیزوا الوفد بنحو ماکنت اجیزهم» سکت عن الثالثه او قال و نسیتها و فی روایه و فی البیت رجال منهم عمر بن الخطاب قال قدغلبه الوجع وعند کم القرآن حسبکم کتاب الله ازین روایه صریح مستفاد شد که قبل از تکلم عمر حاضرین تنازع کردند و آنچه گفتنی بود گفتند و باز از جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم پرسیدند و آنجناب بعد از مراجعت سکوت فرمود از طلب ادوات کتابت و اگر امر جزمی یا موافق وحی می بود سکوت آنحضرت از امضاء آن منافی عصمت می بود وآنحضرت بعد ازین قصه باقرار شیعه تا پنج روز زنده ماند روز دوشنبه رفیق ملأ اعلی گشت فرصت تبلیغ وحی درین مدت بسیار یافت و معلوم شد که از امور دین چیزی نوشتن منظور نداشت بلکه در سیاست مدینه و مصالح ملکی و تدبیرات دنیوی چنانچه زبانی بآن چیزها وصیت فرمود و چیز سیوم که درین روایه فراموش شده تجهیز جیش اسامه است که در روایه دیگر ثابت است و اول دليل برین مدعا آنست که چون بار دیگر اصحاب از آوردن دوات و شانه پرسیدند در جواب فرمود که «فالذی انا فیه خیر مما تدعوننی الیه» یعنی شما میخواهید که وصیت نامه بنویسم و من مشغول الباطن ام بمشاهده حق تعالی و قرب و مناجات او جل شانه و اگر منظور نوشتن امور دینیه یا تبلیغ وحی می شد معنی خیریت درست نمی گشت زیراکه باجماع در حق انبیا بهتر از تبلیغ وحی و ترویج احکام دین عبادتی نیست و نیز از این روایه ظاهر شد که چون آن حضرت صلی الله علیه وسلم بار دیگر جواب بی تعلقی و وارستگی ازین عالم باصحاب ارشاد فرمود حاضران را یاسی و حسرتی دامنگیر حال شد عمربن الخطاب برای تسلیه آنها این عبارت گفت که این جواب ترش پیغمبر بشما نه از راه عتاب و غضب است برشما بلکه بسبب شدت درد است که موجب تنگ مزاجی گشته و از وارستگی پیغمبر مایوس نشوید که کتاب الله کافی و شافی است برای تربیت شما و پاس دین و ایمان شما ازینجا معلوم شد که این کلام از عمر بن الخطاب بعد ازین گفت و شنید در مقام تسلیه اصحاب واقع شده نه در مقام ممانعت از کتابت و مقطع الکلام درین مقام آنست که حضرت امیر نیز درین قصه حاضر بود باجماع اهل سیر از طرفین و اصلا انکار اوبر عمر با دیگر حاضران مجلس که ممانعت از کتابت کرده بودند نه در حیات شان و نه بعد از وفات شان که زمان خلافت حضرت امیر بود بروایه شیعه و سنی منقول نشده پس اگر عمر درین کار خطاوار است حضرت امیر نیز مجوز کار اوست و غیر ابن عباس که در انزمان صغیر السن بود هر گز برین قصه افسوس و تحسر از کسی منقول نشده اگر فوت امر مهمی درین ماجرا رو میداد کبراء صحابه و لااقل حضرت امیر خود آن را مذکور میفرمود و حسرت می نمود و شکایت این ممانعت بر زبان می آورد و اگر دری نجا کسی را بطریق شبهه بخاطر برسد که اگر مهمی از مهمات دین منظور نظر پیغمبر درین نوشتن نبود پس چرا فرمود که «لن تضلوا بعدی» زیرا که این لفظ صریح دلالت میکند که بسبب نوشتن این کتاب شما را گمراهی نخواهد شد و معنی گمراهی همین است که دردین خللی افتد جواب این شبهه آنست که لفظ ضلال در لغت عرب چنانچه بمعنی گمراهی دردین می آید بمعنی سوء تدبیر در مقدمات دنیوی نیز بسیار مستعمل می شود مثالش از کلام الهی قول برادران حضرت یوسف است در حق حضرت یعقوب علی نبینا و علیهم الصلوه و السلام که در سوره یوسف مذکور است «إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ «8»«یوسف» و نیز در همین سوره در جای دیگر است که «قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَالِكَ الْقَدِيمِ «95»«یوسف» و پیداست که برادران حضرت یوسف کافر نبوده اند که پدر بزرگوار خود را که پیغمبر عالی مرتبه بود گمراه دین اعتقاد کنند معاذالله من هذا الظن الفاسد مراد ایشان بی تدبیری دنیوی بود که پسران کار آمدنی را که بخدمات قیام دارند چندان دوست نمیدارد و پسران خورد سال کم محنت و قاصر الخدمت را نوبت بعشق رسانیده پس درینجا هم مراد از تضلوا خطا در تدبیر ملکی است نه گمراهی دین و دلیل قطعی برین اراده آنست که درمدت بیست وسه سال نزول وحی و قرآن و تبلیغ احادیث اگر کفایت در هدایت ایشان و دفع گمراهی ایشان نه شده بود درین دوسه سطر کتاب چه قسم کفایت اینکار می توانست شد و نیز درینجا بخاطر بعضی میرسد که مبادا منظور آنجناب نوشتن امر خلافت باشد و سبب معانعت عمر این امر مهم در حیز توقف افتاد گوئیم اگر منظور نوشتن خلافت باشد از دو حال بیرون نیست یا خلافت ابوبکر خواهد بود یا خلافت حضرت امیر بر تقدیر اول آنحضرت صلی الله علیه وسلم بار دیگر در همین مرض این داعیه بخاطر مبارک آورده خود موقوف ساخت بی آنکه عمر یا دیگری ممانعت نماید بلکه حواله بر خدا و اجماع مومنین فرمود و دانست که این مقدمه واقع شدنی است حاجت بنوشتن نیست در صحیح مسلم موجود ات که آنجناب عایشه صدیقه را درهمین مرض فرمود که «ادعی لی اباک و اخاک اکتب لهما کتابا فانی اخاف ان یتمنی متمن و یقول قائل انا و لا ویابی الله و المومنین الاابا بکر» یعنی بطلب نزد من پدر و برادر خود را تا من بنویسم وصیت نامه زیراکه می ترسم که آرزو کند آرزو کننده یا گوید گوینده که منم و دیگری نیست و قبول نخواهد کرد خدا و مردم با ایمان مگر ابوبکر را درینجا عمر کجا حاضر بود که از نویسانیدن وصیت نامه ممانعت کرده باشد و بر تقدیر ثانی نیز حاجت نوشتن نبود زیراکه قبل ازین واقعه بحضور هزاران کس در میدان غدیر خم خطیه ولایت امیر المومنین فرموده بود و حضرت امیر را مولای هر مومن و مومنه ساخته و آن قصه مشهور آفاق و زبان زد خلایق گشته بود اگر با وصف آن تقید وتاکید وشهرت و تواتر موافق آن مل نه کنند ازین نوشتن خانگی که چند کس بیش دران حاضر نبودند چه می گشود بالجمله بهیچ صورت در ممانعت ازین کتابت حق امت تلف نشده و مهمان دینی در پرده خفا نمانده و این خیال باطل بعینه مثال خیال غیبت امام مهدی است حذوا بحذو که و سواسی بیش نیست و مرض وسواس را علاجی نه.

طعن دوم آنکه عمر رضی الله عنه خانه حضرت سیده النساء را بسوخت و بر پهلوی مبارک آن معصومه بشمشیر خود صدمه رسانید که موجب اسقاط حمل گردید و این قصه سراسر واهی و بهتان و افترا است هیچ اصلی ندارد و لهذا کثر امامیه قابل این قصه نیستند و گویند که قصد سوختن آن خانه مبارک کرده بود لیکن بعمل نیاورد و قصد از امور قلبیه است که بران غیر از خدای تعالی دیگری مطلع نمی تواند شد و اگر مراد ایشان از قصد تخویف و تهدید زبانی است و گفتن اینکه من خواهم سوخت پس وجهش آنست که این تخویف و تهدید کسانی را بود که خانه حضرت زهرا را ملجا و پناه هر صاحب خیانت دانسته و حکم حرم مکه معظمه داده درانجا جمع شدند و فتنه و فساد منظور می داشتند و بر همزدن خلافت خلیفه اول به کنکاشها و مشوره هاء فساد انگیز قصد میکردند وحضرت زهرا هم ازین نشست و بر خاست آنها مکدر و ناخوش بود لیکن بسبب کمال خسن خلق با آنها بی پرده نمی فرمود که در خانه من نیامده باشند عمر بن الخطاب چون دید که حال برین منوال آنجماعه را تهدید نمود که من خانه را بر شما خواهم سوخت و تخصیص سوختن درین تهدید مبنی بر استنباط دقیق است از حدیث پیغمبر صلی الله علیه وسلم که آنحضرت نیز در حق کسانی که در جماعت حاضر نمی شوند و با امام اقتدا نمیکردند همین قسم ارشاد فرموده بود که اینجماعه اگر از ترک جماعت باز نخواهند آمد من خانه ها را بر ایشان خواهم سوخت و چون ابوبکر نیز امام منصوب کرده پیغمبر بود در نماز و آنها ترک اقتداء آن امام بحق بخاطر خود می اندیشیدند و رفاقه جماعت مسلمین درین باب نمیکردند مستحق همان تهتید پیغمبر شدند پس این قول عمر مشابه است پیغمبر صلی الله علیه وسلم که چون روز فتح مکه بحضور او عرض     نمودند که این خطل که یکی از شعراء کفار بود و بارها به هجو حضرت پیغمبر و اشعار خود روی خود را سیاه کرده پناه بخانه خدا یعنی کعبه معظمه برده و در پردهاء آنخانه تجلی اشیانه خود را پنهان ساخته در باب او چه حمک است فرموده که اورا همانجا بکشید و پاس نکنید و هر گاه این قسم مردودان جناب الهی را در خانه خدا پناه نباشد در خانه حضرت زهرا چرا پناه باید داد و حضرت زهرا چرا از سزا دادن اشرار فساد پیشه مکدر گردد که «تخلقوا بالخلاق الله » شیوه آن پاک طینت بود و مع هذا از روی اخبار صحیحه ثابت است که حضرت زهرا نیز آنمردم را ازین اجتماعی منع فرموده و نیز قول عمر رضی الله عنه درینجا بسیار کمتر از فعل حضرت امیر است که چون بعد از شهادت عثمان رضی الله عنه خلافت بر آنجناب قرار گرفت کسانی را که داعیه بر همزدن این منصب عظیم بخاطر آورده از مدینه بر آمده بمکه شتافتند و در پناه سایه حرم محترم رسول الله صلی الله علیه وسلم یعنی ام المومنین عایشه صدیقه در آمده دعوی قصاص عثمان از قتله او نموده آماده جنگ و پیکار گشت بقتل رسانید و اصلا پاس حرم محترم رسول و رعایت ادب مادر خود و مادر جمیع مومنین بموجب نص قرآن نفرمود هر چند درین آسیبی بجناب حرم محترم رسول اهانتی و ذلتی که رسید اظهر من الشمس است و فی الواقع هر چه حضرت امیر فرمودعین صواب و محض حق بود که درین قسم امور عظام که موجب فتنه و فساد عام باشد بمراعات مصالح جزئیه مبادی و مقدمات فتنه را او گذاشتن و بتدارک آن نرسید باعث کمال بی انتظامی امور دین و دنیا می باشد و چنانچه خانه حضرت زهرا واجب التعظیم و الاحترام بود ام المومنین و حرم محترم رسول و زوجه محبوبه او که محبوب الهی بود نیز واجب التعظیم و الاحترام بود بلکه از عمر محض قول و تخویف تهدید و ترهیب بوقوع آمده نه فعل و حضرت امیر فعل را هم بالقصی الغایه رسانید پس درین مقام زبان طعن در حق عمر کشادن حالانکه قول او بمراتب کمتر از فعل حضرت امیر است مبنی بر تعصب و عناد است لاغیر ودر مقابله اهل سنت فرق بر آوردن که خلافت حضرت امیر حق بود پس حفظ انتظام او ضرور افتاد و پاس ام المومنین و تعظیم حرم رسول ساقط گشت و خلافت ابوبکر صدیق ناحق بود برای حفظ انتظام آن خلافت فاسده پاس خانه حضرت زهرا بنت الرسول صلی الله علیه وسلم نکردن کمال نادانی و بیعقلی است زیرا که اهل سنت هر دو خلافت را برابرمیدانند و هر دو را حق می انگارند علی الخصوص وفتی که طعن متوجه بر عمربن الخطاب باشد که نزد او خلافت ابوبکر متعین بود بحقیت و دران وقت منازعی و مخالفی که هم جنب ابوبکر باشد و از مخالفت او حسابی بر توانداشت در میان نه اینقسم خلافت منظمه را در اول جوش اسلام که هنگام نشو و نماء نهال دین و ایمان بود بر همزدن و ارادهاء فاسد نمودن البته موجب قتل و تعزیر لااقل موجب تهدید و ترهیب است و طرفه اینست که بعضی از فضلاء شیعه درین طعن بطریق ترقی ذکر کرده اند که زبیربن العلوم بن عمه رسول صلی الله علیه وسلم نیز از جمله آن جوانان بود که برا ی تهدید و ترهیب شان عمراین کلام گفت و من بعد حضرت زهرا آن جوانان بنی هاشم را و زبیر را نیز جواب داد که در خانه من بعد ازین مجلس و اجتماع نکرده باشید سبحان الله هیچ فهمیده نمیشود که در خلافت ابوبکر اگر زبیربن العوام تذبیر افساذی نماید معصوم و واجب التعظیم گردد و درباب قصاص خواستن عثمان اگرسخن درشت بگوید واجب القتل و التعزیر شود و چون در خانه حضرت زهرا مردم داعیه فسادی و کنکاش فتنه برپا کنند واجب القبول باشند و هرگاه درحضور حرم محترم رسول و همراه او که بلا شبهه ام المومنین بود دعوی قصاصی یا شکایت از قتله عثمان بر زبان آرند واجب الرد و الازاله گردند این فرق مبنی نیست مگر بر اصول شیعه و اگر خواهند که اهل سنت را بر اصول خود الزام دهند چرا این قدر تطویل مسافت باید کرد یک سخن کافی است و هر گاه بر ترک جماعت که از سنن موکده است و فایده آن عاید بنفس مکلف است فقط و هیچ ضرری از ترک آن به مسلمین نمیرسد پیغمبر صلی الله علیه وسلم تهدید فرموده باشد باحراق بیوت درین قسم مفسده که شراره ها ء آن تمام مسلمین بلکه تمام دین را برسد چرا تهدید باحراق بیوت جایز نباشد و هرگاه پیغمبر بسبب بودن پرده هاء منقش و تصاویر در خانه حضرت زهرا در آید تا وقتیکه آنرا ازاله نکند بلکه در خانه خدا نیز در آید تا وقتیکه صورتهاء حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل ازان خانه بر آرند اگر عمر بن الخطاب هم بسبب بودن مفسدان دران خانه کرامت اشیانه و وقوع تدبیرات فتنه انگیز ذرانجا آن مردم را تهدید کند باحراق آن خانه چه گناه بر ذمه وی لازم شود و نهایت کار آنکه مراعات ادب مقتضی این تهدید نبود لیکن معلوم شد که رعایت ادب درین قسم امور عظام کسی نمیکند بدلیل فعل حضرت امیر با عیشه صدیقه که بلا شبهه زوجه محبوبه رسول صلی الله علیه وسلم و ام جمیع المومنین و واجب التعظیم کافه خلایق اجمعین بود پس هر چه از عمر مطابق فعل معصوم بوقوع آید چرا محل طعن و تشنیع گردد.

طعن سوم آنکه عمر رضی الله عنه انکار موت رسول صلی الله علیه وسلم نمود و قسم خورد که آنجناب مورده است تا آنکه ابوبکر رضی الله عنه برد این آیت بر خواند «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ «30»«الزمر» و این طرفه طعنی است که شخصی بسبب کمال محبت رسول صلی الله علیه وسلم ازمفارقت آنجناب و مشاهده شدت مرض آن عالی قباب آنقدر هوش او ذاهل شده که از عقل خود رفت و اورا دران وقت نام خود و نام پدر یاد نماند و از موت و حیات خود خبر نداشت و از راه مدهوشی و بیخبری بسبب کمال محبت انکار موت پیغمبر صلی الله علیه وسلم نمود او را باید هدف سهام طعن خود ساخت

بیت:

چشم بد اندیش پراگنده با*عیب نماید هنرش در نطر

از آیات قرآنی اکثر یرا در حالت غم و حزن و جزع و فزع غفلتها واقع میشود بحکم بشریت جای طعن و ملامت نمی باشد از روایات صحیحه شیعه سابق گذشت که حضرت موسی را در عین حالت مناجات علم بعزت الهی و تنزه او از مکان حاصل نشد حالانکه حضرت موسی را دران وقت هیچ عارضه از عوارض مدهشه و محیره لایق نبود اگر عمر را در حالت کذائی که نزد او نمونه هول محشر بود بجواز موت بر پیغمبر خبر نماند چه گناه نسیان و ذهول از لوازم بشریت است حضرت یوشع که بالاجماع نبی معصوم بود خبر عجیب ماهی را با وصف تقید حضرت موسی نسیان کرد و خود حضرت موسی با وصف قول و قراری که با خضر علیه السلام در میان آورده بود که هرگز سوال نخواهد کرد بسبب مشاهده غرابت قصه و نداره آن نسیان فرمود و ذهول نمود و حضرت آدم ابوالبشر که اصل انبیا است حق تعالی در حق او میفرماید«لَقَدْ عَهِدْنَا إِلَى آَدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا «115»« طه» و نسیان پیغمبر در نماز در کافی کلینی موجود است و ابوجعفر طوسی و دیگر امامیه حمک بصحه اونموده و خود ابوجعفر طوسی از ابوعبدالله چلپی روایت آورده که ان الامام ابا عبدالله علیه السلام کان یسهو فی صلاته و یقول فی سجدتی السهو بسم الله وبالله وصلی الله علی محمد و آله وسلم پس اگر عمر را هم یک آیه قرآنی بطریق ذهول در همچو حادثه قیامت نما از خاطر رفته باشد چه قسم محل طعن تواند شد.

طعن چهارم آنکه عمر رضی الله عنه جاهل بود ببعض مسایل شرعیه که معرفت آن مسایل از اهم مهمات امامت و خلافت است از انجمله آنکه حکم فرمود برجم زن حامله از زنا پس اورا امیرالمومنین مانع آمد و گفت که ان کان لک علیها سبیل فلیس لک ما فی بطنها سبیل عمر نادم شد و گفت که لولا علی لهلک عمر و از انجمله آنکه خواست که رجم کند زن مجنونه را پس امیر المومنین اورا خبردار کرد و این حدیث پیغمبر برای او گفت سمعت رسول الله صلی الله علیه وسلم «رفع القلم عن ثلاثه عن النائم حتی یستیقظ و عن الصبی حتی یبلغ و عن المجنون حتی یفیق» و از انجمله آنکه پسر مرده خود را که ابوشحمه بود و در ائناء زدن حد جان داده حد زد وعدد ضربات را تمام کرد حالانکه مرده را حد زدن خلاف عقل و شرعست و از انجمله آنکه حد شراب خوردن ندانست تا آنکه بمشوره و صلاح مردم مقرر کرد پس ازین قصه ها معلوم شد که اورا بظواهر شریعت هم علم نبود پس لیافت امامت چگونه داشته باشد جواب ازین طعن آنکه در نقل این قصه ها خیانت بکار برده اند یک حرف ازتمام قصه آورده اند و بقیه قصه را در شکم فرو برده تا طعن متوجه تواند شد و این صنعت متعصبین و معاندین است بدستور قول یهود که ان الله فقیر و نحن اغنیاء قصه رجم حامله اینست که عمر را خبر نبود که این زن حامله است و حمل همچو چیزی نیست که بمجرد دیدن زن توان دریافت که حامله است مگر بعد از تمام مدت حمل یا قریب بتمام و چون حضرت امیر که از سابق بحال آن زن و بحامله بودنش اطلاع داشت و اورا خبردار کرد منت این اطلاع برداشت و این کلمه در مقام اداء شکر گفت یعنی اگر مرا بعد از وقوع حد و هلاک شدن این زن و بچه اش معلوم می شد که آن زن حامله بود نحسر و تا سفی که می کشیدم بر اتلاف جدین او نادانسته بمنزله موت و هلاک من می بود اگر علی درین وقت مرا آگاه نمی کرد من بان اندوه و حزن هلاک می شدم وبالاجماع نزد شیعه و سنی امام را لازم نیست که هر گاه زن زانیه اقرار بزنانماید با شاهدان بر زنا گواهی دهند پرسیدن آنکه تو حامله یا نه بلکه آن زن را می باید که اگر حمل داشته باشد اظهار نماید و حکمی که بسبب عدم اطلاع بر حقیقت حال صادر شود و در واقع حقیقت برنگ دیگر باشد که آن حکم را نمیخواهد آن حکم را جهل و نادانی نتوان گفت بلکه بی اطلاعی است بر حقیقت حال که در امامه بلکه در نبوت هم قصور ندارد زیراکه حضرت موسی بسبب بی اطلاعی برادر کلان خود را که حضرت هارون پیغمبر بود ریش گرفت و موی سرکشید و اهانت فرمود حالانکه حضرت موسی جاهل نبود بمسئله تعظیم پیغمبر یا تعظیم برادر کلان و نیز جناب پیغمبر ما بارها میفرمود که «انما انا بشرو انکم تختصمون الی و ان بعضکم الحن بحجته من بعض فمن قضیت له بحق اخیه فانما اقطع له قطعه من نار» و نیز در سنن ابی داود موجود است که چون ابیض بن حمال مازی از انحضرت درخواست اقطلاع کان نمک کرد در اول و هله بسبب بی اطلاعی اورا اقطلاع فرمود و هر گاه آنجناب را مطلع کردند که ان کان طیار است و نمک درست ازان بی حاجت عمل و صنعت بر می آید از وی باز گرفت و دانست که حق جمیع مسلمین بان متعلق شده تخصیص یکی بملک آن جایز نیست و نیز در جامع ترمذی براویه صحیح موجود است ازوایل بن حجر کندی که زنی در زمان آنسرور از خانه خود باراده دریافتن جماعت برآمد در کوچه مردی بااو در خورد و او را باکراه بر زمین انداخت و جماع کرد پس آن زن ناله و فریاد برداشت آن مرد گرخته رفت و مرد دیگر متصل آن زن میگذاشت آن زن نشان داد که این مرد است که بامن باکراه زنا کرده اورا گرفته بحضو.ر پیغمبر صلی الله علیه وسلم آوردند حکم فرمود تا سنگسار کنند چون خواستند که اورا زیر سنگ بگیرند و رجم شروع نمایند آن مرد زانی برخاست و اقرار کرد یا رسول منم که این کار کرده ام و نیز در حدیث متفق علیه که در کتب امامیه و اهل سنت هر دو مرویست موجود است که ان النبی صلی الله علیه وسلم امر علیا باقامه الحد علی امراه حدیثه بنفاس فلم یقم علیها الحد خشیه ان یموت فذکر ذلک للنبی صلی الله علیه وسلم فقال _احسنت دعها حتی تنقطع دمه» و نیز فرقه نواصب در مطاعن حضرت امیر آورده اند که آنجناب جمع فرمود در دو حد زنا که جلد و رجم است در حق شراحه همدانیه که بجریمه زنا مرتکب شده بود و بصفت احصان موصوف بود و این مخالف شریعت است زیراکه آنحضرت ماعز ئ عامدیه را فقط رجم فرموده است و نیز مخالف عقل است زیراکه چون رجم که اشد عقوبات است بروی نافذ شد جلد که اخف از ان است چرا باید جاری نمود و اهل سنت در جواب آن فرقه مخذوله همین گفته اند که حضرت امیر را اولا احصان آن زن معلوم نبود حکم بجلد فرمود و چون بعد از جلد بر احصان او اطلاع یافت حکم برجم فرمود پس جمع بین الحدین ازان جناب حقیقه واقع نشده بالجمله بی اطلاعی بر حقیقت حال پیز دیگر است و ندانستن مسئله شرع چیز دیگر اگر در میان این دو امر کسی تفرقه نکند قابل خطاب نباشد و هم برین قیاس رجم مجنونه را باید فهمید که عمر رضی الله عنه را از حال جنون او اطلاع نبود چنانچه امام بروایه عطاء بن المسایب از ابوظبیان حشی آورده است که نزد حضرت عمر زنی را بگناه آوردند حضرت عمر حکم فرمود که اورا سنگسار کنند پس مردم او را کشیده می بردند ناگاه حضرت علی در راه در خورد وپرسید که این زن را کجا می برید مردم عرض کردند که خلیفه حکم برجم او فرموده است بنابر ثبوت زنا حضرت علی آن زن را از دست مردم کشیده همرا خود گرفت و نزد حضرت عمر آمدو فرمود که زن مجنونه است از بنی فلان من این را خوب میدانم و آنحضرت صلی الله علیه وسلم فرموده است که بر مجنون قلم تکلیف جاری نشده پس حضرت عمر رجم اورا موقوف نمود پس معلوم شد که مسئله عدم رجم مجنونه حضرت عمر را معلوم بود و آنچه معلوم نبود مجنون بودن این زن بالخصوص بود و ظاهر است که جنون چون مطبق نباشد و صاحب آن حرکات و اصوات بی ربط ننماید هیچ بحس و عقل دریافته نمی شود زیراکه که صورت مجنون از صورت عاقل ممتاز نمی نماید و امور حسیه و عقلیه را نداشتن نقصانی در نبوت نمیکند چه جای امامت سابق از روایت شریف مرتضی در کتاب الغرر و الدرر منقول شد که جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم را بر حقیقت حال آن قبطی که نزد ماریه قبطیه آمد و رفت میکرد هیچ اطلاع نبود که محبوب است یا عنین یا سالم الاعضا و فعل و نیز پیغمبر را حال آن زن که حدیثه النفاس بود نیز معلوم نبود که خون او منقطع شده است یا نه اگر عمر را هم اطلاع بر حمل زنی یا جنون زن دیگر نباشد کدام شرط امامت او مختل ميشود آنچه شروط امامت است معرفت احکام شرعيه است نه معرفت حسيات يا عقليات جزئيه و معرفت جميع احکام شرعيه لالفعل نه در نبوت شرط است و نه در امامت آري نبي را بوحي احکام شرعيه معلوم ميشوند و امام را باجتهاد و بسا که در اجتهاد خطا واقع ميشود چنانچه در ترمذي موجود است عن عکرمه ان عليا احرق قوما ارتدوا عن الاسلام فبلغ ذلک ابن عباس فقال او کنت انا لقتلتهم لقول رسول الله صلي عليه وسلم «من بدل دينه فاقتوه» و لم اکن لاحرقهم لان رسول الله صلي الله عليه وسلم قال«لا تعذبوا بعذاب الله» فبلغ ذلک عليا فقال صدق ابن عباس درين قسم خطاهاي اجتهادي هم جاي طعن و ملامت نيست چه جاي آنکه بي اطلاعي و بيخبريرا در مقامي که اطلاع و خبر داشتن ضرور نباشد محل طعن کردانيده شود آمديم بر اينکه درينجا اشکالي است قوي که نواصب بان اشکال در آويخته اند که حضرت امير خود اينحديث رفع قلم را از سه شخص مذکور روايه فرموده است و معهذا در کتب شيعه چنين مرويست که ان عليا کان يامر باقامه حد السريه علي الصبي قبل ان يحتکم رواه محمد بن بابويه القمي في من لا يحضره الفقيه و اين صريح مخالفت روايه پيغمبر است بلکه فعل عمر اگر واقع مي شد يک مجنونه مخصومه در لکد کوب حد مي مرد و از قول حضرت امير که صبي را قطع سرقه فرمود هزاران صبي ناقص الاعضا خواهند شد معلوم نيست که شيعه ازين روايه چه جواب ميگفته باشند گنجايش حمل برتقيه هم نيست زيراکه اقامت حد بر صبيان مذهب عمر و عثمان نبود آري اگر مي فرمود که زن مجنونه را رجم بايد کرد البته تقيه مي شد درانجا خود اظهار حق فرمود و رجم شدن نداد اما بر اهل سنت پس درين باب اشکالي نيست زيراکه ايشان هرگز اين روايت را از حضرت امير باور نميداند بلکه افترا ها و بهتان مي انگارند و آوردن شيخ ابن بابويه اين روايت را نزد ايشان جواب شافي است که بالقطع کذب است و اگر نواصب خواهند که باکاذيب شيعه در حق حضرت امير اهل سنت را الزام دهند پيش نميرود و قصه حد زدن مرده تمام دروغ و افتراست هرگز در روايات صحيحه اهل سنت موجود نيست پس محتاج جواب نباشد بلکه صحيح در روايات آنست که آن پسر بعد از زدن حد زنده ماند و جراحات او مندمل شد آري اورا در اثناء زدن حد غشي و بيهوشي لاحق شده بود باينجهه بغضي را توهم مردن اوبلاشد و آنچه گفته اند که عمربن الخطاب حد شراب خوردن نميدانست تا بصلاح و مشوره ديگران مقرر کرد پس طرفه طعن است زيراکه ندانستن چيزي که قبل ازان موجود نباشد و در شرع معين نه گرديده باشد محل طعن نميشود لان العلم تابع للمعلوم و حد خمر در زمان آنحضرت معين نبود بي تعين چند ضربه بچابک و چادرهاي تافته و کفشها و جريدهاي دستي مي زدند و چون در وقت ابوبکر آن عدد را چند کس از صحابه تخمين کردند بچهل رسيد و چون نوبت خلافت عمر شد و شرب خمر بسيار شد جميع صحابه را جمع کرده مشورت نمود حضرت امير و در بعضي روايات عبدالرحمن بن عوف نيز شريک حضرت امير شده گفتند که اين حد را مثل حد دشنام دادن مقرر بايد کرد که هشتاد تازيانه است زيراکه چون شخص شراب مي خورد مست و لا يعقل شود و چون بيعقل شد هذايان ميگويد و در هذايان دشنام ميدهد پس جميع صحابه اين استنباط لطيف را پسنديدند و بر همين اجماع کردند پس لزانجا معلوم شد که باني مباني حد خمر عمربن الخطاب است سلب علم حد خمر از عمر کمال بي عقلي است و نزد اماميه هم اين قصه بهمين طريق ثابت است چنانچه شيخ ابن مطهر حلي در منهج الکرامه آورده و از همين جا جواب طعن ديگر هم معلوم شد که گويند عمر در حد خمر اضافه کرد بعقل خود حالانکه در زمان آنحضرت چهل تازيانه بود و بس زيراکه اگر عمر زياده کرد بقول امير المومنين و اجماع صحابه کرد پس او فقط محل طعن نباشد و در بعضي کتب شيعه بطور ديگران طعن مذکور است و آن طعن اينست که گويند عمر يکبار در حد شراب زياده بر هشتاد تازيانه زده است بيست تازيانه بر هشتاد افزوده است چنانچه محمدبن بابويه قمي در من لايحضره الفقيه روايت کرده است که چون نجاشي خارفي شاعر را گرفته آوردند که در ماه رمضان شراب خورده بود حضرت امير صد تازيانه زد به جهه حرمت رمضان بيست تازيانه افزود و بر طور اهل سنت جواب از هر دو واقعه يك سخن است كه امام را مي‌رسد كه به طريق سياست يا نظر تعظيم از خيانت از قدر واجب شرع زياده نمايد به دليل فعل امير المؤمنين پس جاي طعن بر عمر نباشد.

طعن پنجم ان است كه عمر رضي الله عنه را در اقامت حد به جاي صد تازيانه به صد شاخ درخت حكم كرده و اين مخالف شريعت است زيرا كه خداي تعالي مي‌فرمايد «الزَّانِيَةُ وَالزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِئَةَ جَلْدَةٍ وَلَا تَأْخُذْكُمْ بِهِمَا رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآَخِرِ وَلْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ «2»«النور» جواب آن است كه اين فعل عمر موافق فعل جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم است در مشكوه و شرح السنه به روايت سعيد بن سعد بن عباده آورده كه سعد بن عباده نزد پيغمبر خدا مردي ناقص الخلقت بيمار را گرفته آورد كه با كنيزكي از كنيزگان محله زنا مي‌كرد پس گفت پيغمبر خدا كه بگيريد براي او شاخ بزرگ را كه باشد در وي صد شاخ خورد پس بزنيد او را يكبار زدن و ابن ماجه نيز حديثي مانند اين روايت كرده و همين است مذهب علماي اهل سنت در مريضي كه توقع به شدنش نباشد قال في الفتاوي العالمگيريه المريض اذا وجب عليه الحد ان كان الحد رجما يقام عليه للحال و ان كان جلدا لا يقام عليه حتي يبرأ و يصح الا اذا كان مريضاً وقع اليأس عن برئه فحينئذ يقام عليه كذا في الظهيريه و لو كان المرض لا يرجي زواله كالسل او كان محذجا ضعيف الخلقه فعندنا يضرب بشكال فيه شمراج فيضرب دفعتاً و لا بدّ من وصول كل شمراج الي بدنه كذا في فتح القدير و كسي را كه عمر بن الخطاب به اينصورت حد زد مرد ضعيف الخلقه بود و در قرآن نيز اشاره به اين حيله شرعيه است كه هم رعايت احوال مستحق حد و هم محافظت حد الهي در آن مي‌ماند قوله تعالي «وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بِهِ وَلَا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ «44»«ص».

طعن ششم آنكه حد زنا را از مغيره بن شعبه درء نمود با وجود ثبوت آن به شهادت چهار كس و تلقين نمود شاهد را كلمه كه به سبب آن حد ثابت نشد و با اين وضعي كه چون شاهد چهارم براي اداي شهادت آمد و گفت كه آري وجه رجل لا يفضح الله رجلا من المسلمين جواب از اين طعن آن كه درء حد بعد از ثبوت آن مي‌شود و شاهد چهارم چنانچه بايد شهادت نداد پس اصل حد ثابت نشد در اينصورت دفع آن چه معني دارد و تلقين شاهد افتراي محض و بهتان صريح است ابن جرير طبري و محمد بن اسماعيل بخاري در تاريخ خود و حافظ عماد الدين ابن اثير و حافظ جمال الدين ابوالفرج ابن الجوزي و شيخ شمس الدين مظفر سبط ابن الجوزي و ديگر مورخين ثقات نقل كرده‌اند كه مغيره بن شعبه امير بصره بود و مردم بصره با او بد بودند و مي‌خواستند كه او را عزل كنند بر وي تهمت زنا بستند و چند كس از شاهدان را به زور مقرر كردند كه به حضور امير المؤمنين عمر بن الخطاب شهادت اين فاحشه را بر مغيره اداء نمايند و خبر تهمت زنا در بصره شايع شد و رفته رفته به عمر رسيد همه را به حضور خود طلبيده مغيره و شهود اربعه در محل حكومت به محضر صحابه كه حضرت امير هم در آن مجلس بود حاضر آمدند و مدعيان اهل بصره دعوي نمودند كه مغيره بن شعبه زنا نموده است با زني كه او را ام جميل مي‌گفتند و شهود براي شهادت حاضر شدند يك كس از شهود پيش آمد و گفت كه رأيته بين فخذيها پس امير المؤمنين عمر گفت كه لا والله حتي يشهد انه يلج فيها ولوج المرود في المكحله پس آن شاهد گفت نعم اشهد علي ذلك باز شاهد ديگر برخاست و همين قسم اداي شهادت نمود باز سوم برخاست و همين قسم گواهي داد چون نوبت به شاهد چهارم رسيد كه زياد ابن ابيه بود از او نيز پرسيدند كه تو هم موافق ياران خود گواهي مي‌دهي او گفت اينقدر مي دانم كه رأيت مجلسا و نفسا حثيثا و انتهازا و رأيته مستبطنها و رجلين كانهما اذنا حمار پس عمر گفت كه هل رأيته كالميل في المكحله قال لا در اين قصه بايد ديد كه نزد علماي امت ثبوت حد مي‌شود يا نه و تلقين شاهد چه قسم واقع شد در جايي كه محضر صحابه كبار باشد و مثل حضرت امير هم در آن جا حاضر بود اگر در امور شرعي و اثبات حدود مداهنتي مي‌رفت اين قدر جمع كثير كه براي همين كار حاضر شده بودند و شيوه آنها انكار و مجاهره بود در هر امر ناحق و در اين باب پس كسي نداشتند چه طور سكوت مي‌كردند و حد ثابت شده را رايگان مي‌گذاشتند يا اگر از عمر تلقين شاهد واقع مي‌شد بر وي گرفت نمي‌كردند حال آنكه از عمر معلوم است و شيعه خود روايت كرده‌اند كه در مقدمات دين به گفته زني جاهل قايل مي‌شد و بي حضور جماعت صحابه و مشورت ايشان هيچ مهم ديني را بانصرام نمي‌رسانيد و آنچه گفته‌اند كه عمر اين كلمه گفت كه آري وجه رجل لا يفضح الله به رجلا من المسلمين غلط صريح و افتراي قبيح بر عمر است آري مغيره بن شعبه اين كلمه در آن وقت گفته بود و هر كه را نوبت به جان مي‌رسد چيزها مي‌گويد و تملقها مي‌كند اگر شاهد حسبه لله براي گواهي آمده بود او را پاس گفته مغير چرا بود و مع هذا اگر شاهد پاس مدعي عليه نموده اداي شهادت به واجبي ننمايد حاكم را نمي‌رسد كه از او بجر و اكراه اداي شهادت بر ضرر مدعي عليه طلب كند در هيچ مذهب و هيچ شريعت و بالفرض اگر اين كلام مقوله عمر باشد پس از قبل فراست عمري است كه بارها به قرائن چيزي دريافته مي‌گفت كه چنين است و مطابق آن واقع مي‌شد از كجا ثابت شود كه به حضور شاهد گفت و او را شنوانيد و باز هم اراده آنكه شاهد از شهادت ممتنع شود در دل داشت به چه دليل ثابت توان نمود اراده از افعال قلب است و اطلاع بر افعال قلوب خاصه خداست جواب ديگر اگر تعطيل حد بالفرض از عمر واقع شده باشد موافق فعل معصوم خواهد بود و در هر فعلي كه مطابق فعل معصوم باشد طعن كردن بر فعل معصوم طعن كردن است و آنچه از توجيه در فعل معصوم تلاش كرده باشند در اينجا هم به كار برند روي محمد بن بابويه القمي في الفقيه ان رجلا جاء الي امير المؤمنين عليه السلام و اقر بالسرقه اقرار تقطع به اليد فسلم يقطع يده.

طعن هفتم آنكه روزي عمر رضي الله عنه در خطبه منع مي‌كرد از گران بستن مهرها و مي‌گفت اگر گران بستن مهر خوبي مي‌داشت اولي باين بزرگي و خوبي پيغمبر خدا مي‌بود حال آنكه پيغمبر خدا را ديده‌ام كه زياده بر پانصد درهم مهر ازواج و بنات خود نبسته پس بايد كه شما در مغالات صدقات يعني گران بستن مهرها مبالغه نكنيد و اتباع سنت سنيه پيغمبر خود لازم گيريد و اگر من بعد كسي مهر را گران خواهد بست بنا بر سياست قدر مغالات را در بيت المال ضبط خواهم كرد در اين اثنا زني برخاست و گفت كه اي عمر بشنو خدا مي‌فرمايد «وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَكَانَ زَوْجٍ وَآَتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئًا أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا «20»«النساء» يعني اگر داده باشيد به زنان گنج فراوان پس باز مگيريد آن را از ايشان تو كيستي كه باز مي‌ستاني مهرهاي داده شده را که فروان و گران باشد عمر رضي الله عنه قايل شد و اعتراف به خطاي خود نمود و گفت كل الناس افقه من عمر حتي المخدرات في الحجال محل طعن آنكه سكوت عمر رضي الله عنه از جواب آن زن دليل عجز اوست و هر كه از عهده جواب يك زن نمي‌تواند برآمد چگونه قايل امامت باشد جواب از اين طعن آنكه سكوت عمر رضي الله عنه از جواب آن زن نه بنا بر عجز اوست از جواب با صواب تا ثبوت خطاي او في الواقع لازم آيد بلكه بنا بر كمال ادب است با كتاب الله كه در مقابله آن چون و چرا نمودن و فنون دانشمندي و توجيه خرج كردن مناسب حال اعاظيم اهل ايمان نيست ايشان را غير از تسليم و انقياد بظاهر الفاظ هيچ راست نمي‌آيد و الا اگر مقصود آن زن از تلاوت اين آيت اثبات رضاي الهي به مغالات مهور بود پس صريح خلاف فهم پيغمبر است صلي الله عليه و سلم زيرا كه در احاديث صحيحه نهي واقع است از آن روي الخطابي في غريب الحديث عن النبي صلي الله عليه و سلم «تياسروا في الصدق فان الرجل ليعطي المرأه حتي يبقي في نفسه خسيكه» و روي ابن حبان في صحيحه عن ابن عباس رضي الله عنهما قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم «ان من خير النساء ايسرهن صداق» و عن عايشه رضي الله عنها صلي الله عليه و سلم قال «ثمن المرأه تسهيل امرها في صداقه» و اخرج احمد والبيهقي مرفوعاً «اعظم الناس بركه ايسرهن صداق» و اسناده جيد و نهايت آنچه از آيت ثابت مي‌شود جواز است و لو مع الكراهيه و نيز آيت نص نيست در آن كه اين قنطار مهر است متحمل است كه مراد بخشش زيور و مال باشد نه به صيغه مهر كه رجوع در هبه زوجه زوج را نمي‌رسد و خصوصاً چون او را وحشت داد به فراق و طلاق باز رجوع نمود در هبه زياده‌تر در ايذاء او كوشيد و خلاف شريعت و مروت عمل نمود و از امر جايز نهي كردن بنا بر مصلحتي كه آن نصيحت مؤمنين است در حفظ اموال ايشان از ضياع و اسراف بيجا و انهماك در استرضاء زنان كه رفته رفته منجر مي‌شود به اتلاف حقوق ديگر مردم از غلام و نوكر و قرض خواه و معامله دار وغيره مشاهده مي‌شود و محسوس است كار خليفه درست است و ان حضرت از طلاق زينب زيد را منع مي‌فرمود حال آنكه طلاق بلاشبهه جايز است و حضرت امير نيز مردم كوفه را منع مي‌فرمود از تزويج حضرت امام حسن كه بلاشبهه جايز بود و مي‌گفت يا اهل الكوفه لا تزوجوا الحسن لانه مطلاق للنساء و از كلام عمر رضي الله عنه كه در طعن منقولست صريح معلوم مي‌شود كه مغالات را جايز مي دانست اما بنابر وخامت عاقبت او منع مي‌فرمود و اگر مقصود آن زن حرمت استرداد مهور بود پس اگر از آيت حرمت معلوم مي‌شود در حق ازواج و شوهران معلوم مي‌شود نه در حق خلفا و ملوك كه براي تنبيه و توبيخ استرداد نمايند به دليل «وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَكَانَ زَوْجٍ وَآَتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئًا أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا «20»«النساء» و وعيد نمودن به ضبط مال در بيت المال محض بنا بر تهديد است و نزد جمهور اهل سنت امام را مي‌رسد بر امر جايز چون متضمن فساد حاليه و وقتيه باشد تعزير نمايد و ضبط مال نيز نوعي است از تعزير و آنچه در طعن آورده‌اند كه عمر رضي الله عنه اعتراف به خطا نمود پس خطاست در نقل در هيچ روايت اعتراف به خطا نيامده آري اين قدر صحيح است كه گفت كل الناس افقه من عمر الي آخره و اين از باب تواضع و هضم نفس و حسن خلق است كه زني جاهله با تعمق بسيار آيتي را براي مطلب خود سند آورده است اگر استنباط او را به توجيهات حقه باطل كنيم دل شكسته مي‌شود و باز رغبت به استنباط معاني از كتاب الله نمي‌نمايد لابد او را تحسين و افرين و خود را به حساب او معترف و قايل وا نمايم كه آينده او را و ديگران را تحريض باشد بر تتبع معاني قرآن و استنباط دقايق او و اين تأدب با كتاب الله و حرص بر اشتغال مردم به اجتهاد و استنباط از قرآن كه از اين قصه عمر و از قصص ديگر او ثابت مي‌شود منقبت است كه مخصوص به اوست و الا كدام رئيس جزئي گوارا مي‌كند كه او را به حضور اعيان و اكابر زني نادان قايل و ملزم گرداند و او سكوت نمايد چه جاي آنكه او را تحسين و آفرين كند اين قصه را در مطاعن او آوردن كمال بي‌انصافي است اگر بالفرض بداهت عمر رضي الله عنه را جواب ديگر ميسر نمي‌شد اين قدر خو از دست نرفته بود كه مي‌فرمود اين زن را بكشيد كه من ذكر سنت پيغمبر مي‌كنم و اين بي‌عقل قران را مقابل مي‌آورد مگر پيغمبر قرآن را نمي‌فهميد يا اين زن از او بهتر مي‌فهمد ليكن شأن اكابر دين همين را اقتضاء مي‌فرمايد كه بوي از نفسانيت و سخن پروري در جوهر نفوس ايشان نماند و محض اتباع حق منظور ايشان افتد خواه نزد خود ايشان باشد خواه نزد غير خود و از آنجا كه جميع كبراي دين و ارباب يقين در اين منقبت عظمي يك قدمند از حضرت امير نيز مثل اين قصه به صدور آمده اخرج ابن جرير و ابن عبدالبرعن محمد بن كعب قال سأل الرجل علياً عن مسأله فقال فيها فقال الرجل ليس هكذا و لكن كذا و كذا قال علي اصبت و اخطانا «فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ «76»«يوسف» اين منقبت عظمي را هم فرقه نواصب خذلهم الله در صورت طعن ديده اند به دستور فعل شنيعه شيعه در حق عمر و لنعم ما قيل.

بيت:

چشم بدانديش پراگنده باد * عيب نمايد هنرش در نظر

در اينجا بايد دانست كه اگر در يك مسأله غير امام خوب فهمد و امام را آن دقيقه معلوم نشود و لياقت امامت مسلوب نمي‌گردد زيرا كه حضرت داود كه نبي بود و به نص الهي خليفه وقت قوله تعالي «يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ «26»«ص» در فهم حكم گوسفندان شخصي كه زراعت شخص ديگر را تلف كرده بودند از حضرت سليمان كه نه در آن وقت نبي بود و نه امام متأخر گرديد و حضرت سليمان عليه السلام صبي كه صغير السن بود بر حضرت داود سبقت كرد و حكم الهي را دريافت روي ابن بابويه في الفقيه عن احمد بن عمر الجلبي قال سألت ابا الحسين عن قوله تعالي «وَدَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَكُنَّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ «78»«الانبياء» قال حكم داود برقاب الغنم و فهم الله سليمان ان الحكم لصاحب الحرث في اللبن و الصوف پس اگر بالفرض حكم يك مسئله به زني نادان بفهمانيد و به عمر نفهمانيد امامت او را چه باك كه نبوت حضرت داود را در مانند اين واقعه خللي نشد و ظاهر است كه امامت نيابت نبوت است و هيچكس در عالم نخواهد بود الا كه از نفس خود تجربه كرده باشد كه در بعضي اوقات از بعضي بديهيات غافل شده و كساني كه در مرتبه عقل و فهم خيلي از او كمتر و پايين‌تر هستند او را بر آن متنبه ساخته‌اند ليكن بغض و عناد را علاجي نيست.

طعن هشتم آنكه عمر رضي الله عنه حصه اهل بيت از خمس كه به نص قرآني ثابت است قوله تعالي «وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آَمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ «41»«الانفال» به ايشان نداد پس خلاف حكم قرآن نمود جواب آنكه اين طعن پيش مذهب اماميه درست نمي‌شود زيرا كه نزد ايشان اين آيت براي بيان مصرف خمس است نه براي استحقاق پس اگر امام وقت را صواب ديد چنان افتد كه يك فرقه را خاص كند از اين چهار فرقه در قرآن مجيد مذكورند روا باشد و همين است مذهب جمعي از اماميه چنانچه ابوالقاسم صاحب شرايع الاحكام كه ملقب به محقق است نزد اماميه و غير او از علماي ايشان به اين معني تصريح كرده‌اند و بر اين مذهب سندي نيز از ائمه روايت مي‌كنند پس اگر يك دو سال عمر رضي الله عنه به ذوي القربي چيزي از خمس نداده باشد بنا بر استغناي ايشان از مال خمس يا بنا بر كثرت احتياج اصناف ديگر نزد ايشان محل طعن نمي‌تواند شد و مدلول آيت نيز همين است كه اين هر چهار فرقه يعني ذوي القربي و يتيمان و مساكين و مسافران لياقت آن دارند كه خمس به اينها داده شود خواه به هر يك از اينها برسد خواه به يك دو فرقه به دليل آيت زكات و هو قوله تعالي «إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَالْمَسَاكِينِ وَالْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَارِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ «60»«التوبه» كه در آن آيه هم مقصود بيان مصرف است بر مذهب صحيح پس اگر شخصي تمام زكات خود را به يك گروه از اين هشت فرقه مذكوره ادا نمايد روا باشدو حضرت امير نيز در ايام خلافت خود حصه ذوي القربي خود نگرفته بلكه بر طور عمر رضي الله عنه فقرا و مساكين بني هاشم را از آن داده آنچه باقي مي‌ماند به ديگر فقرا و مساكين اهل اسلام تقسيم نموده پس چون فعل عمر رضي الله عنه موافق فعل معصوم باشد چه قسم محل طعن تواند شد روي الطحاوي والدارقطني عن محمد بن اسحاق انه قال سألت ابا جعفر محمد بن علي بن الحسين ان امير المؤمنين علي ابن ابي طالب لما ولي امر الناس كيف صنع في سهم ذوي القربي فقال سلك به والله مسلك ابي بكر و عمر زاد الطحاوي فقلت فكيف انتم تقولون قال والله ما كان اهله يصدرون الا عن رائه و فعل عمر رضي الله عنه در تقسيم خمس آن بود كه اول به فقرا و ايتام از اهل بيت مي‌رسانيد و مابقي را در بيت المال مي داشت و در مصرف بيت المال خرج مي‌كرد و لهذا روايت دادن اهل بيت نيز از عمر رضي الله عنه متواتر و مشهور است روي ابوداود عن عبدالرحمن ابن ابي ليلي عن علي ابن ابابكر و عمر قسم سهم ذوي القربي لهم و اخرج ابوداود و ايضاً عن جبير بن مطعم ان عمر كان يعطي ذوي القربي من خمسهم و اين حديث صحيح است چنانچه حافظ عبدالعظيم منذري بر آن تصريح نموده و تحقيق اين امر آنچه از تفحص روايات معلوم مي‌شود آن است كه ابوبكر و عمر رضي الله عنهما حصه ذوي القربي از خمس مي‌برآوردند و به فقرا و مساكين ايشان مي‌دادند و ديگر مهمات ايشان را از آن سرانجام مي‌كردند نه آنكه به طريق توريث غني و فقير و محتاج و غير محتاج ايشان را بدهند چنانچه در حضور پيغمبر صلي الله عليه و سلم هم نيز همين معمول بود و حالا هم مذهب حنفيه و جمع كثير از اماميه همين است كما سبق نقله عن الشرايع قال في الهدايه اما الخمس فيقسم علي ثلاثه اسهم سهم لليتامي و سهم للمساكين و سهم للابناء السبيل يدخل فقراء ذوي القربي فيهم و يقدمون و لا يدفع الي اغنياءهم و قال الشافعي لهم خمس الخمس يستوون فيه غنيهم و فقيرهم و يقسم بينهم للذكر مثل حظ الانثيين و يكون بين بني هاشم و بني المطلب دون غيرهم لقوله تعالي «وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آَمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ «41»«الانفال» من غير فصل بين الفقير و الغني پس فعل عمر رضي الله عنه چون موافق فعل معصوم و فعل پيغمبر صلي الله عليه و سلم و مطابق مذهب اماميه باشد چه جاي طعن تواند شد اري مخالف مذهب شافعي شد ليكن عمر رضي الله عنه مقلد شافعي نبود تا در ترك تقليد او مطعون گردد بالجمله اكثر امت كه حنفيه و اماميه‌اند چون با عمر رضي الله عنه رفيق باشند از مخالفت شافعيه نمي‌ترسند آمديم بر اينكه هر دو روايت منع و اعطا صحيح‌اند تطبيق بين الروايتين به دوجه مي‌تواند شد يكي آنكه بعضي از اهل بيت را كه محتاج بودند دادند و بعضي را كه محتاج نبودند ندادند پس كساني را كه رسيد گفتند سهم ذوي القربي دادند و كساني را كه نرسيد گفتند كه سهم ذوي القربي ندادند دوم آنكه نفي و اثبات بر طريق اعطا وارد است هر كه گفت كه دادند به اين معني گفت كه به طريق مصرف دادند و هر كه گفت كه ندادند با اين معني گفت كه به طريق توريث ندادند پس نفي و اثبات هر دو صحيح است و دليل بر اين تطبيق آن است كه در روايات مفصله مذكور است كه عمر بن الخطاب رضي الله عنه حصه ذوي القربي از خمس جدا كرده نزد خود مي‌گذاشت و نام به نام و خانه به خانه تقسيم نمي‌كرد بلكه يك مشت حواله حضرت علي و حضرت عباس مي‌نمود و تا فقرا را از آن بدهند و در نكاح زنان بي‌شوهر و مردان ناكدخدا صرف نمايند و كساني كه خادم نباشد غلام و كنيزك خريده دهند و كساني را كه خانه ندارند يا خانه ايشان شكسته شده يا سواري ندارند اين چيزها ساخته دهند و همين دستور جاري بود تا آخر خلافت عمر رضي الله عنه و چون يك سال از حيات عمر رضي الله عنه ماند در آن سال نيز حضرت عباس و حضرت علي را طلبيد تا حصه ذوي القربي از خمس بگيرند حضرت علي گفت كه امسال هيچكس از بني هاشم محتاج نمانده و فقراي مسلمين بسيار هجوم آورده اند بهتر آن است كه اين حصه را هم به فقراي اهل اسلام بدهند در آن سال به اين تقريب حصه ذوي القربي مطلق موقوف ماند اگر چه حضرت عباس بعد برخاستن از آن مجلس حضرت علي را تخطئه فرمود و گفت غلط كرديد كه از دست خود به فقرا نداديد و در قبض خود نياورديد من بعد خلفا به دست آويز آنكه شما از خود موقوف كرديد اين حصه را به شما نخواهند داد حالا مسئله خمس مفصل بر هر سه مذهب بايد شنيد نزد شيعه هر كس كه امام باشد نصف خمس را خود بگيرد و نصف ثاني را در يتامي و مساكين و مسافران به قدر حاجت قسمت نمايد و خمس به اعتقاد ايشان در هفت چيز واجب است اول غنيمت كه از كافران حربي به دست مي‌آيد هر مقدار كه باشد دوم هر كاني كه باشد مثل فيروزه و مس و كل ارمني و مانند آن به شرط آنكه بعد از اخراجات ضروري مثل كندن و صاف نمودن قيمت آنچه بماند بيست مثقال شرعي طلا باشد سوم هر چه از دريا به غواصي بيرون آورند چهارم آنكه مال حلال با مال حرام مخلوط شده باشد پنجم زميني كه كافر ذمي از مسلمان بخرد ششم آنكه زري از زير زمين يافته شود هفتم فايده‌اي كه از تجارت يا زراعت يا حرفت و مانند آن به هم رسد پس هر گاه آن فايده زياده از كل اخراجات يكساله اين كس باشد خمس آن زياده بايد داد و نزد حنيفه تمام خمس را سه حصه بايد كرد براي يتامي و مساكين و مسافران و اول اين هر سه فرقه را كه از بني هاشم باشند بايد داد بعد از آن اگر باقي ماند به ديگر اهل اسلام كه از همين سه فرقه باشند بايد رسانيد و خمس در نزد ايشان از سه چيز است اول در غنيمت دوم در كاني كه منطبع باشد مثل زر و نقره و مس و ارزيز و زيبق و مانند آن و سوم زري كه در زير زمين يافته باشد و نزد شافعي خمس را پنج حصه بايد كرد يك حصه رسول به خليفه وقت بايد داد و يك حصه به بني هاشم و بني المطلب غني و فقير را برابر بايد داد به طريق ميراث مرد را دو حصه و زن را يك حصه و سه حصه ديگر يتيمان و مساكين و مسافران اهل اسلام را بايد داد و خمس نزد ايشان در دو چيز واجب مي‌شود اول غنيمت دوم گنجي كه زير زمين يافته شود حالا تقسيم عمر را بر اين هر سه مذهب قياس بايد كرد ظاهر است كه با مذهب حنيفه و اكثر اماميه بسيار چسپان است كه يك مشت حواله حضرت عباس و حضرت علي مي‌كرد و جدا جدا به هر كس از بني هاشم نمي‌رسانيد.

طعن نهم آنكه عمر رضي الله عنه احداث كرد در دين آنچه كه در آن نبود يعني نماز تراويح و اقامت آن به جماعت كه به اعتراف او بدعت است و در حديث متفق عليه مريست كه «من احدث في امرنا هذا ما ليس منه فهو رد و كل بدعه ضلاله» و به اين طعن الزام اهل سنت نمي‌تواند شد زيرا كه در جميع كتب ايشان به شهرت و تواتر ثابت شده است كه پيغمبر صلي الله عليه و سلم در سه شب از رمضان به جماعت تراويح ادا فرموده و مثل ديگر نوافل آن را تنها بگذارده و عذر در ترك مواظبت به آن بيان نموده كه «اني خشيت ان تفرض عليكم» چون بعد وفات پيغمبر صلي الله عليه و سلم اين عذر زايل شد عمر رضي الله عنه احياي سنت نبوي نموده و قاعده اصولي نزد شيعه و سني مقرر است كه چون حكم به موجب نص شارع معلل باشد به علتي نزد ارتفاع آن علت مرتفع مي‌شود و آنچه كه گويند به اعتراف عمر رضي الله عنه بدعت است زيرا كه خود گفته است نعمت البدعه هذه پس به آن معني است كه مواظبت بر آن با جماعت چيزي نوپيداست كه در زمان آن سرور نبود و چيزهاست كه در وقت خلفاي راشدين و ائمه اطهار و اجماع امت ثابت شده و در زمان آن سرور نبود و آن چيزها را بدعت نمي‌نامند و اگر بدعه نامند بدعت حسنه خواهد بود نه بدعت سيئه پس حديث منقول مخصوص است به آنچه در شرع هيچ اصل نداشته باشد و نه از خلفا و ائمه و اجماع امت ثابت شده باشد و چه مي‌تواند گفت شيعه در حق عيد غدير و تعظيم نوروز و اداي نماز شكر روز قتل عمر يعني نهم ربيع الاول و در تحليل فروج جواري و محروم كردن بعضي اولاد از بعضي تركه كه هرگز اين چيزها در زمان آن سرور نبود و ائمه اين را احداث كرده‌اند به زعم شيعه و چون نزد اهل سنت خلفاي راشدين نيز حكم ائمه دارند به حديث مشهور كه «من يعش منكم بعدي فسيري اختلافا كثيرا فعليكم بسنتي و سنه الخلفاء الراشدين من بعدي عضوا عليها بالنواجذ» احداث عمر رضي الله عنه را به دستور احداث ائمه ديگر بدعت نمي‌دانند و اگر بدعت مي‌دانند بدعت حسنه مي‌دانند.

طعن دهم آنكه شيعه در كتب خود روايت مي‌كنند كه ان عمر قضي في الجد ما به قضيه و همين عبارت را بعينها فرقه نواصب در حق حضرت امير نيز روايت كنند معلوم نيست كه در اصل اختراع كدام فرقه است كه اول اين عبارت را بريافته و فرقه ديگر آن را پسند نموده به كار خود آورده ظن غالب آن است كه اختراع استاد هر دو فرقه يعني حضرت ابليس عليه اللعنه است كه هر دو فرقه از شاگردان اويند و از يك منبع فيض برداشته‌اند ليكن اماميه را در روايات اين لفظ بنا بر عادت خود كه تصحيف روايات و اختلاف در هر چيز است اختلاف افتاده بعضي بجيم روايت مي‌كنند و بعضي بحا و در بعضي روايات ايشان لفظ حد الخمر واقع است و به هر تقدير چون اين عبارت به گوش اهل سنت نرسيده محتاج به جواب دادنش نيستند و اگر بنابر تنزل متصدي جواب شوند بر تقديري كه مراد حد الخمر باشد هيچ طعن متوجه نمي‌شود زيرا كه چون حد خمر از روي كتاب و سنت قدر معين نداشت لابد در تقدير او اقوال مختلفه به خاطر صحابه مي‌رسيد و عمر رضي الله عنه نيز قول هر كس را در ذهن خود مي‌سنجيد تا آنكه اجماع بر صوابديد حضرت علي و عبدالرحمن بن عوف واقع شد كما سبق و اگر لفظ جد بجيم باشد كذب محض است زيرا كه در زمان ابوبكر صديق رضي الله عنه صحابه را در ميراث جد اختلاف واقع شد و دو قول قرار يافت قول ابوبكرر رضي الله عنه آنكه بجاي پدر اعتبار كنند و قول زيد بن ثابت آنكه او را هم شريك ميراث كنند و يكي از برادران شمارند عمر رضي الله عنه را در ترجيح يكي از اين دو قول تردد بود با صحابه در مسئله مباحثه‌ها و مناظره‌ها مي‌كرد و بارها براي ترجيح مذهب ابوبكر رضي الله عنه در خانه ابيّ بن كعب و زيد بن ثابت و ديگر كبراي صحابه رفت و دلايل بسياري از جانبين در ذكر آمد و اين گفت شنيد مناظره ها را عيبي نيست بر يك مدعا هزار دليل تقرير مي‌شود و هر دليل قضيه جداست اين را محل طعن گرفتن خيلي ناداني است و آخرها مذهب زيد بن ثابت نزديك او مرجح شد و زيد بن ثابت او را به خانه خود برد و نهري كند و از آن نهرها جوي‌ها برآورد و از آن جوها جويچه‌ها خورد ديگر برآورد و آب را در آن نهر به وضعي جاري كرد كه به همه شاخه‌ها و شعبه‌ها رسيد باز يك شعبه سفلي را از پيش بند كرد آب آن شعبه بازگشت و در شعبه وسطي رسيده به شعبهاي سفلي و علي هر دو منتشر گشت و تنها به شعبه عليا نرفت پس به اين تمثيل و تصوير ثابت شد كه آنچه از جد منتقل شد به پسر و از پسر به پسران او باز تنها به جد نمي‌رسد بلكه قرابت جد به حال خود است و قرابت برادران به حال خود يكي ديگري را باطل نمي‌كنند از اين تمثيل به خاطر عمر رضي الله عنه ترجيح مذهب زيد قرار گرفت.

طعن يازدهم آنكه مردم را از متعه النساء منع فرمود و متعه الحج را نيز تجويز نكرد حال آنكه هر دو متعه در زمان آن سرور صلي الله عليه و سلم جاري بود پس نسخ حكم خدا كرد و تحريم ما احل الله نمود و اين معني به اعتراف خودش در كتب اهل سنت ثابت است جايي كه از او روايت مي‌كنند كه او مي‌گفت متعتان كانتا علي عهد رسول الله صلي الله عليه و سلم و انا انهي عنهما جواب اين طعن آنكه نزد اهل سنت صحيح ترين كتب صحيح مسلم است و در آن صحيح به روايت سلمه بن الاكوع و سيره بن معبد جهني و در صحاح ديگر به روايت ابوهريره نيز موجود است كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم خود متعه را حرام فرمود بعد از آنكه تا سه روز رخصت داده بود و آن تحريم را مؤبد ساخت الي قيام القيامه در جنگ اوطاس و به روايت حضرت مرتضي علي تحريم متعه از آنجناب آن قدر به شهرت و تواتر رسيده كه تمام اولاد حضرت امام حسن و محمد بن الحنيفه آن را روايت كرده‌اند و در موطا و بخاري و مسلم و ديگر كتب متداوله به طريق متعدده آن روايات ثابت‌اند و شبهه كه در اين روايات بعضي از شيعيان پيدا كرده اند كه اين تحريم در غزوه خيبر واقع شده بود در جنگ اوطاس باز حلال شد پس جوابش آن است كه اين همه غلط فهمي خود است و الا در روايت حضرت علي در اصل غزوه خيبر را تاريخ تحريم لحوم حمر انسيه فرموده‌اند نه تاريخ تحريم متعه لكن عبارت موهم آنست كه تاريخ هر دو باشد اين وهم را بعضي تحقق كرده نقل كرده‌اند كه نهي عن متعه النساء يوم خيبر و اگر حضرت مرتضي در اين روايت تحريم متعه را به تاريخ خيبر مؤرخ كرده‌اند روايت مي‌فرمود رد بر ابن عباس و الزام او چه قسم صورت مي‌بست حال آنكه در وقت همين رد و الزام اين روايت فرموده و ابن عباس را بر تجويز متعه زجر شديد نموده و گفته كه انك رجل تائه پس هر كه غزوه خيبر را تاريخ تحريم متعه گويد گويا دعوئ غلطي در استدلال حضرت مرتضي مي‌كند و اين دعوي شاهد جهل و حمق او بس است و جماعتي از محدثين اهل سنت روايت كرده اند از عبدالله و حسن پسران محمد بن الحنيفه عن ابيهما عن امير المؤمنين عليه السلام انه قال امرني رسول الله صلي الله عليه و سلم ان انادي به تحريم المتعه پس معلوم شد كه تحريم متعه يكبار يا دو بار در زمان آن سرور شده بود كسي را كه نهي رسيد از آن ممتنع شد و كسي را كه نرسيد از آن باز نيامد چون در وقت عمر رضي الله عنه در بعضي جاها اين فعل شنيع شيوع يافت اظهار حرمت او و تشهير و ترويج او و تخويف و تهديد مر مرتكب او را بيان نمود تا حرمت او نزد عام و خاص به ثبوت پيوست و از كلام عمر ثابت نمي‌شود مگر بودن متعه در زمان آن سرور و از آن لازم نمي‌آمد كه به وصف حليت باشد يا بقاي حكم حل آن لازم آيد و اين امر بسيار ظاهر است و قطع نظراز احاديث و روايات اهل سنت آيات قرآني صريح دلالت بر حرمت متعه مي‌كنند به وجهي كه تأويلات شيعه در آن آيات به حد تحريف مي‌رسد كمه سبق وجه قسم زن متعه را در زوجه توانند نمود حال آنكه احكام زوجه از عدت و طلاق و ايلا و ظهار و حصول احصان بوطي او و امكان لعان وارث همه منتفي است نزد خود ايشان نيز و اذا ثبت الشئ ثبت بلوازمه قاعده بديهي است و قد روي ابوبصير في الصحيح عن ابي عبدالله الصادق انه سئل عن المتعه أهي من الاربع قال لا و لا من السبعين و اين روايت دليل صريح است بر آنكه زن متعه زوجه نيست و الا در اربع محسوب مي‌شد و در قرآن مجيد هر جا تحليل استمتاع به زنان وارد شده مقيد به احصان و عدم سفاح است قوله تعالي «وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ النِّسَاءِ إِلَّا مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ كِتَابَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَأُحِلَّ لَكُمْ مَا وَرَاءَ ذَلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوَالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآَتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا تَرَاضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا «24»«النساء»*«الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ وَطَعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حِلٌّ لَكُمْ وَطَعَامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الْمُؤْمِنَاتِ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ إِذَا آَتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ وَلَا مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ وَمَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَهُوَ فِي الْآَخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ «5»«المائده» و در زن متعه بالبداهه احصان حاصل نيست و لهذا شيعه نيز او را سبب احصان نمي‌شمارند و حد رجم بر متمتع غير ناكح جاري نمي‌كنند و مسافح بودن متمتع هم بديهي است كه غرض او ريختن آب و تخليه اوعيه مني مي‌باشد نه خانه داري و اخذ ولد و حمايت ناموس و غير ذلك و شيعه را در باب حل متعه غير از آيه «... فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فريضه... * الايه النساء: 24» متمسكي نيست كه در مقابله اهل سنت توانند گفت و سابق معلوم شد كه اين آيات هرگز دلالت بر حل متعه نمي‌كند و مراد از استمتاع وطي و دخول است به دليل كلمه فاء كه براي تعقيب و تفريع كلامي بر كلامي سابق است و سابق در آيت مذكور نكاح است و مهر است و آنچه گويند كه عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عباس اين آيه را به اين نحو مي‌خواندند كه «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ» «وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنً« إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى »وَيُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ «3»«هود» و اين لفظ صريح است در آنكه مراد متعه است گوييم كه اين لفظ كه نقل مي‌كنند بالاجماع در قرآن خود نيست كه قرآن را تواتر به اجماع شيعه و سني شرط است و حديث پيغمبر هم نيست پس به چه چيز تمسك مي‌نمايند نهايت كار آنكه روايت شاذه منسوخه خواهد بود و روايت شاذه منسوخه را در مقابله قرآن متواتر و محكم آوردن و قرآن متواتر محكم باليقين را گذاشته به اين روايت شاذه كه به هيچ سند صحيح تا به حال ثابت هم نشده تمسك كردن بر چه چيز حمل توان كرد و قاعده اصولي نزد شيعه و سني مقرر است كه هر گاه دو دليل متساوي در قوت و يقين با هم تعارض نمايند در حل و حرمت و حرمت را مقدم بايد داشت اينجا كه تام دليل است محض تا حال كسي اين قرائت را نشنيده و در هيچ قرآني از قرآن‌هاي عرب و عجم كسي نديده چه طور اباحت را مقدم توانيم كرد و آنچه گويند كه ابن عباس تجويز متعه مي‌كرد گوييم كاش اتباع ابن عباس را در جميع مسايل لازم گيرند تا رو براه آرند قصه ابن عباس چنين است كه خود به آن تصريح نمود مي‌گويد كه متعه در اول اسلام مطلقاً مباح بود و حالا مضطررا مباح است چنانچه دم و خنزير و ميته اسند الجار في من طريق الخطابي الي سعيد بن جبير قال قلت لابن عباس لقد سارت فتياك الركبان و قالوا فيها شعرا قال و ما قالوا قلت قالوا:

بيت:

فقلت للشيخ لما طال مجلسه * يا شيخ هل لك في فتياً ابن عباس

في غيده رخصه الاطراف آنسه * يكون مثواك حتي مصدر الناس

فقال سبحان الله ما بهذا افتيت و انما هي كالميته والدم و لحم الخنزير و روي الترمذي عن ابن عباس قال انما كانت المتعه في اول الاسلام كان الرجل يقدم البلده ليس له بلده ليس له بها معرفه فتزوج المرأه بقدر ما يري انه يقيم بها فيحفظ له متاعه و يصلح له شيئه حتي اذا نزلت الآيه «إِلَّا عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ «30» «المعارج» قال ابن عباس كل فرج سواهما حرام اينست حال متعه النساء اما متعه الحج كه به معني تمتع است يعني عمره كردن همره حج در يك سفر در اشهر الحج بي انكه به خانه خود رجوع كند پس هرگز عمر رضي الله عنه از آن منع نكرده تحريم تمتع بر او افتراي صريح است بلكه افراد حج و عمره را اولي مي‌دانست از جمع كردن هر دو در احرام واحد كه قرآن است يا در سفر واحد كه تمتع است كه هنوز هم مذهب شافعي و سفيان ثوري و اسحاق بن راهويه و ديگر فقها همين است كه افراد افضل است از تمتع و قران و دليل اين افضليت از قرآن صريح ظاهر است قوله تعالي «وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ» فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ وَلَا تَحْلِقُوا رُءُوسَكُمْ حَتَّى يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ بِهِ أَذًى مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيَامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ تِلْكَ عَشَرَةٌ كَامِلَةٌ ذَلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حَاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ «196»«البقره» و در تفسير اين اتمام مروي شده كه اتمامها ان يحرم لهما من دو يره اهلك و بعد از اين آيه مي‌فرمايد «فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ» الآيه و بر متمتع هدي واجب ساخته نه بر مفرد پس صريح معلوم شد كه در تمتع نقصاني هست كه منجر به هدي مي‌شود زيرا كه به استقراي شريعت بالقطع معلوم است كه در حج هدي واجب نمي‌شود مگر به جهت قصور و مع هذا تمتع و قرآن هم جايز است و از حديث اختيار فرمودن آن حضرت افراد را بر تمتع و قرآن صريح دليل بر افضليت افراد است زيرا كه آن حضرت صلي الله و عليه و سلم در حجه الوداع افراد حج فرموده و در عمره القضا و عمره جعرانه افراد عمره نمود و با وجود فرصت يافتن در عمره جعرانه حج نگذارد به مدينه منوره رجوع فرمود و از راه عقل نيز افضليت افراد هر يك از حج و عمره نيز معلوم مي‌شود كه احرام هر يك و سفر براي اداي هر يك چون جدا جدا باشد تضاعف حسنات حاصل خواهد شد چنانچه در استجاب وضوء براي هر نماز و رفتن به مسجد براي هر نماز ذكر كرده‌اند و آنچه عمر رضي الله عنه از ان نهي كرده و آن را تجويز ننموده متعه الحج به معني ديگر است يعني فسخ حج به سوي عمره و خروج از احرام حج با افعال عمره بي عذر و بر همين است اجماع امت كه اين متعه الحج بلاعذر حرام است و جايز نيست آري آن حضرت صلي الله عليه وسلم اين فسخ از اصحاب خود بنا بر مصلحتي كنانيده بود و آن مصلحت دفع رسم جاهليت بود كه عمره را در اشهر حج از افجر فجور مي‌دانستند و مي‌گفتند كه اذا عفا الاثر و برء الدبر و انسلخ الصفر حلّت العمره لمن اعتمر ليكن اين فسخ مخصوص بود به همان زمان ديگران را جايز نيست كه فسخ كننده به غير عذر و اين تخصيص به روايت ابوذر و ديگر صحابه ثابت است اخرج مسلم عن ابي‌ذر انه قال كانت المتعه في الحج الاصحاب محمد خاصه و اخرج النسائي عن حارث بن بلال قال قلت يا رسول الله فسخ الحج لنا خاصه ام للناس عامه فقال بل لنا خاصه قال النووي في شرح مسلم قال المازري اختلف في المتعه التي نهي عنها عمر في الحج فقيل فسخ الحج الي العمره و قال القاضي عياض ظاهر حديث جابر و عمران بن حصين و ابي موسي ان المتعه التي اختلفوا فيها انما هي فسخ الحج الي العمره قال و لهذا كان عمر يضرب الناس عليها و لايضربهم علي مجرد التمتع اي العمره في اشهر الحج و انچه از عمر رضي الله عنه نقل كرده اند كه انه قال و انا انهي عنهما معني‌اش همين است كه نهي من در دلهاي شما تأثير بسيار دارد زيرا كه خليفه وقتم و در امر دين تشدد من معلوم شماست نبايد كه در اين هر دو امر تساهل ورزيد و در حقيقت نهي از اين هر دو در قران نازل است و خود پيغمبر صلي الله عليه و سلم فرمود قوله تعالي «فَمَنِ ابْتَغَى وَرَاءَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْعَادُونَ «31»«المعارج» و قوله تعالي «وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ» ليكن فساق و عوام الناس نهي قرآني و احكام حديث را چه به خاطر مي‌آورند اينجا احكام سلطاني مي‌بايد و لهذا گفته‌اند كه ان السلطان يزع اكثر مما يزع القرآن پس اضافه نهي به سوي خود براي اين نكته است.


 
مطاعن حضرت عثمان رضي الله عنه

و آن ده طعن است

طعن اول آنكه او كساني را والي و امير ساخت بر مسلمانان كه از آنها ظلم و خيانت به وقوع آمد و مرتكب امور شنيعه شدند مثل وليد بن عقبه كه شراب خورد و در حالت مستي پيش نماز شد و نماز صبح را چهار ركعت خواند و بعد از آن گفت كه أازيدكم و معاويه را هر چهار صوبه شام داد و آن قدر زور داد كه در عهد خلافت حضرت امير آنچه به عمل آورد پوشيده نيست و عبدالله بن سعد بن ابي سرح را والي مصر ساخت ساخت و او بر مردم آنجا ظلم شديد كرد كه ناچار شده به مدينه امدند و بلوا كردند و مروان را وزير خود گردانيد و منشي ساخت كه در حق محمد بن ابي بكر عذر صريح نمود و به جاي اقبلوه اقتلوه نوشت و بعد از اطلاع بر عمال خود سكوت نمود و عجلت در عزل آنها نكرد تا انكه مردم از دستشان تنگ آمده تنفر شديد از عثمان پيدا كردند و باز عزل آنها فايده نكرد و نوبت به فساد و قتل او رسيد و تدارك اين نتوانست كرد و هر كه چنين سئ التدبير باشد و امين را از خاين و عادل را از ظالم تميز نكند و مردم شناس نبود قايل به امامت نباشد جواب از اين طعن انكه امام را مي‌بايد كه هر كه را كاري داند آن كار را به او بسپارد و علم غيب اصلاً نزد اهل سنت بلكه نزد جميع طوايف مسلمين غير از شيعه شرط امامت نيست و عثمان رضي الله عنه با هر كه حسن ظن داشت و كارفهم دانست و امين و عادل شناخت و مطيع و منقاد خود گمان برد رياست و امارت به او داد و في الواقع عمال عثمان آنچه كه از روي تاريخ معلوم مي‌شود در محبت و انقياد عثمان رضي الله عنه و در فوج كشي و فتح بلدان بعيده دور دست و معركه آرايي و چستي و چالاكي و عدم تكاسل و آرام طلبي نادره روزگار بودند از همين جا قياس بايد كرد كه جانب غرب تا قريب اندلس سرحد اسلام را رسانيدند و از جانب شرق تا كابل و بلخ در روم داخل شدند و در بحر و بر بار و ميلان قتال نموده غالب آمدند و عراق حجم و خراسان را كه هميشه در عهد خليفه ثاني مصدر فتنه و فساد مي بودندآن قسم چاروب داده غربال نمودند كه سر نمي دانستند برداشت و اگر از آن اشخاص در بعضي امور خلاف ظن عثمان رضي الله عنه ظاهر شد عثمان را چه تقصير و باز هم سكوت بر آن نكرد مگر در تحقيق پرداخت تا ثابت کند طوريکه .بن تهمت گويان دراز نشود زيرا كه عامل و كار دار دشمن بسيار دارد و زبان خلق خصوصا رعايا در حق او بي صرفه جاري مي‌شود عجلت در عزل عمال كردن باعث خرابي ملك و سلطنت است آخر چون خيانت و شناعت بعضي به تحقيق پيوست مثل وليد او را عرض نمود و معاويه در عهد عثمان رضي الله عنهما مصدر بغي فساد نشد تا اورا عزل مي كرد بلكه غزوه روم نمود و فتوح نمايان كرد و عبدالله بن سعد ابي سرح بعد از عثمان كناره گزين شد و اصلا در مشاجرات و مقاتلات دخل نكرد از اين جا پي حسن حاله صلاح مال او توان برد اين همه شكايات كه از و به مدينه مي رسانيدند توطيه هاي عبدالله بن سبا واخوان او بود و محمد بن ابي بكر كه خيلي فتنه انگيز و شور پشت انسان بود چون با عبدالله بن سعد در آويخت اورا البته اهانت و تذليل نمود بالجمله آن چه بر ذمه عثمان واجب بود ادا كرد چون تقدير موافق تدبير او نبود سد باب فتنه و فساد نتوانست شد و حال او مثل حال حضرت امير است قدم به قدم كه هرچند حضرت امير هم تدبيرات عمده و كنكاشهاي كلي در باب انتظام امور رياست و خلافت به عمل آورد چون تقدير مساعد نبود كرسي نشين نشد و در حال عمال هم حال حضرت امير و عثمان يكسانست اين قدر هست كه عمال عثمان رضي الله عنه با وي به تسليم و انقياد و محبت و وفا مي گذارنيدند و كارها عمده سر انجام مي كردند و غنايم و اخماس پي در پي بدار الخلافه ارسال مي دادند كه تمام اهل اسلام به همان اموال مستغني گشته داد تنعم و تعيش مي‌دادند و آخر همان تعيش و تنعم مفرط موجب بغي فساد گرديد و عمال حضرت امير هرگز مطيع ومنقاد حضرت امير هم نبودند و كار را ابتر مي ساختند و از هر طرف شكست خورده و ذليل شده با وصف خيانت و ظلم رو سياهي دارين حاصل كرده مي گريختند و حال اقارب و بني اعمام حضرت امير همين بود چه جاي ديگران اگر اين سخن باور نباشد در كتاب نهج البلاغه كه اصح الكتب نزد شيعه است نامه حضرت امير را كه براي ابن عم خود رقم فرموده اند ملاحظه بايد كرد عبارت نامه كرامت شمامه اين است اين نامه اشهر نامهاي حضرت امير است كه در اكثر كتب اماميه موجود است اما بعد فاني اشركتك في امانتي و جعلتك شعاري و بطانتي و لم يكن في اهلي رجل اوثق منك في نفسي لمواساتي و موازرتي و اداء الامانه الي در اين عبارت تامل بايد كرد و مرتبه حسن ظن حضرت امير را در حق آن رو سياه بايد فهميد فلما رايت الزمان علي ابن عمك قد كلب و العدو قد حرب و امانه الناس قدخربت و هذه الامه قد فتكت و شغرت و قلبت لابن عمك ظهر المجن ففارقته مع المفارقين و خذلته مع الخاذلين و خنته مع الخائنين فلا ابن عمك واسيت و لا الامانه اديت و كان لم تكن الله تريد بجهادك و كان لم تكن علي بينيه من ربك و كانك تكيد هذه الامه عن دنيا هم و تنوي عرتهم عن فيئهم فلما امكنتك الشده في خيانه الامه اسرعت الكره و عاجلت الوثبه و اختطفت ما قدرت عليه من اموالهم المصونه لا راملهم و ايتامهم اختطاف الذئب الازل داميه المعزي الكسيره فحملته الي الحجاز رحب الصدر تحمله غير متاثم من اخذه كانك لا ابا لك احرزت الي اهلك ترائك من ابيك و امك فسبحان الله اوما تومن بالمعاد اوما تخاف من نقاش الحساب ايها المعدود ممن كان عندنا من ذوي الالباب كيف تسيغ طعاما و شرابا و انت تعلم انك تاكل حراما و تشرب حراما و تبتاع الاماء و تنكح النساء من اموال اليتامي و المساكين و المومنين و المجاهدين الذين افا الله عليهم هذه الاموال و احضر لهم هذه البلاد فاتق الله و ارد الي هولاء القوم اموالهم فانك ان لم تفعل فامكنني الله منك لاعذرن الي الله فيك و لاضربنك بسيفي الذي ماضربت به احد الا دخل النار.

در تمام مضمون اين نامه تامل بايد كرد و خيانت و خباثت آن عامل رو سياه بايد در يافت كه هرگز اين قدر خيانت و خباثت من جمله عمال عثمان از كس منقول نشده خصوصا مال خوري و گريختن از خليفه و نيز از اعمال حضرت امير منذر بن جارود عبدي بود كه او هم خيلي خاين و دزد بر آمد و بعد از ظهور خيانت او حضرت امير به او نيز تهديد نامه رقم فرموده و آن پند نامه نيز از مشاهير كتب حضرت است و در نهج البلاغه و ديگر كتب اماميه مذكور و مسطور عبارت ارشاد اشارتش اين است اما بعد فصلاح ابيك غرني منك و ظننت انك تتبع هديه و تسلك سبيله فاذا فيما نمي الي عنك لا تدع هواك انقيادا و لاتبقي لاخرتك عتادا اتعمر دنياك بخراب آخرتك و تصل عشيرتك لقطيعه دينك الي آخر الكتاب المكرم بالجمله نزد اهل سنت است عثمان و حضرت امير در اين باب فرقي ندارند زيرا كه هر دو آن چه بر ذمه خود واجب داشتند ادا فرمودند و بنابر حسن ظن خود عمل به عمال دادند و علم غيب خاصه خداست پيغمبران هم نظر به حال آرايان باطن خراب نفاق پيشه فريفته مي شوند تا وقتي كه وحي الهي و وقايع الهي كشف حال شان نكند قوله تعالي «وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا وَيَمْحَقَ الْكَافِرِينَ «141»«آل عمران» و قوله تعالي «مَا كَانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشَاءُ فَآَمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَإِنْ تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ «179»«آل عمران» امام را علم غيب ضرور نيست كه در حسن ظن خطا نكند و هر كس را به حسب آن چه صادر شدني است بداند اما نزد شيعه پس فرقي است بس عظيم آن است كه حضرت امير قبل از ظهور خيانت و قبل از دادن عمل و خدمت مي دانست كه فلاني خاين است و ازو ظهور خيانت خواهد شد زيرا كه نزد شيعه ائمه را علم ما كان و ما يكون ضرور است و بر اين مسئله اجماع دارند و محمد بن يعقوب كليني و ديگرعلماء ايشان بر روايات متنوعه و طرق متعدده اين مسئله را ثابت كرده گذاشته اند پس حضرت امير نزد ايشان ديده و دانسته خائنين و مفسدين را والي امور مسلمانان مي فرمود و آخر كار آن خائنان مال خوري كرده حقوق مسلمين گرفته گريخته مي رفتند و غير از پند نامه و وعظ و نصيحت مدار كسي نمي دانست شد و عثمان بيچاره كورانه نادانسته بنابر حسن ظن خود تفويض اعمال مي كرد و از آن ها خيانت ها به ظهور مي رسيد و عثمان بر كرده خويش پيشماني مي شد حالا قصه عامل ديگر از عمال حضرت امير بايد شنيد كه با خاندان خود حضرت امير كه كعبه و قبله خلايق و جاي دين و ايمان جميع طوايف است چه كرد و چه انديشيد و آن عامل مردود زياد ولد الزنا است كه صوبه دار ملك فارسي و شيراز بود و آن بي حيا به ولد الزنا بودن افتخار مي كرد و اين را ببانگ بلند مي گفت و بر مادر خود كه كنيزكي بود سميه نام گواهي زنا مي داد قصه اش آن كه ابو سفيان پدر معاويه در جاهليت با زني سميه نام كه كنيزك حارث ثقفي طيب مشهور بود گرفتار شد و ليل و نهار نزد او آمد و رفت مي كرد و حظ نفس بر ميداشت در همان ايام سميه پسري آورد كه نام او زياد است ليكن چون آن كنيزك مملوكه حارث بود و هم در نكاح غلام حارث آن پسر را در صغر سن بعبد الحارث لقب مي كرد و تا آن كه كثير السن هوشيار شد و آثار نجابت و بلاغت و خوش تقديري لساني او زبان زد خلايق گشت و زيركي و فطنت او شهره آفاق گرديد روزي عمرو بن العاص كه يكي از بزرگان قريش و دهاه ايشان بود گفت لو كان هذا الغلام من قريش لساق العرب بعصاه ابوسفيان اين را شنيد و گفت و الله اني لا عرف من وضعه في بطن امه حضرت امير هم آن مقام حاضر بود پرسيد كه من هو يا اباسفيان فقال ابوسفيان انا فقال مهلا يا اباسفيان فقال اباسفيان

و اما و الله لولا خوف شخص * يراني يا علي من الاعادي

لا ظهر سره صخر بن حرب * و لم تكن المقاله عن زياد

 و قد طالت مجاملتي ثقيفا * و تركي فيهم ثمر الفؤاد

زياد هم اين قصه را شنيده بود و از فرط بي حيائي پيش مردم مي گفت كه من در اصل نطفه ابو سفيان و از نسل قريش ام چون امير المومنين اورا والي فارس ساخت و در ضبط بلاد و اصلاح فساد از وي تردد نمايان و تدبيرات نيك به ظهور رسيد معاويه با او پنهان مكاتبه و مراسله شروع كرد و خواست كه اورا به طمع استلحاق به نسب خود رفيق سازد و از رفاقت امير جدا كند كه جدا شدن اين قسم سردار خويش تدبير صاحب جمعيت از حريف غنيمت است و اورا وعده مصم داد كه اگر بسوي من آيي ترا برادر خود خوانم و از اولاد ابوسفيان قرار دهم چه آخر نطفه ابوسفياني در نجابت و شهامت و فطانت و زيركي شاهد صدق اين دعوي داري چون حضرت امير بر اين مكاتبات و مراسلات پنهاني وقوف يافت بسوي زياد نامه نوشت كه عبارتش اين است قد عرفت ان معاويه كتب اليك يستزل لبك و يستفل غربك فاحذره فانما هو شيطان ياتي المرء من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله ليقتحم غفلته و يستلب عزته فاحذره ثم احذره و كان من ابي سفيان في زمن عمر بن الخطاب فلته من حديث النفس و نزعه من نزعات الشيطان لا يثبت بها لنسب و لا يستحق بها ميراث و المتعلق بها كالواغل المدفع المنوط المذبذب چون اين نامه را زياد خواند گفت و رب الكعبه شهد لي ابوالحسن باني ابن ابي سفيان و اين هم از راه كمال بي حيائي بود تا وقت شهادت حضرت امير به حال ظاهر داري مي كرد و ترك رفاقه آن جناب بي پرده نمي نمود چون بعد از شهادت حضرت امير سيدنا و مولانا الحسن المجتبي تفويض امر ملك و سلطنت بمعاويه فرموده و معاويه در استمالت زياد كه سرداري بود با جميعت فراوان وخيلي مدبر و شجاع و زيرك و پادشاهان را از اين مردم ناگريز است زياده از حد گذرانيده تا در وفات او مانند رفاقت حضرت امير ترددات شايسته نمايد به همان كلمه ابو سفيان كه به حضور عمرو بن العاص و حضرت امير از زبان آمده بود تمسك جسته اورا برادر خود قرار داد و در سنه چهل و چهار از هجرت در القاب اوزياد ابن ابي سفيان رقم كرد و در مملكت منادي گردانيد كه اورا زياد بن ابي سفيان مي گفته باشند حالا شرارت اين زياد زنا زاد بايد ديد كه بعد از وفات معاويه اول فعلي كه از او صادره شد عداوت اولاد حضرت امير بود تا وقتي كه سبط اكبر حسن مجتبي درقيد حيات ماند قدري ملاحظه مي كرد چون آن جناب هم رحلت فرمود و زياد از طرف معاويه والي عراق شد و در كوفه تصرف او به هم رسيد پيش از همه كارها سعيد بن شريح را كه از خلص شيعيان جناب امير بود و از محبين و مخلصين آن خاندان عالي شان در پي افتاد و خواست تا اورا گرفته مصادره نمايد او خبر دار شده گريخته در مدينه منوره خود را به امام ثاني سيد الشهداء خاتم ال العبا سيدنا و امامنا الحسين رضي الله عنه رسانيد و زياد خانه اورا در كوفه ضبط نمود و نقد و جنس اورا ربود بعد از آن خانه اورا هدم و سوختن فرمود چون اين ماجرا بگوش مبارك حضرت امام رسيد در اين مقدمه نامه سفارش براي زياد بنا براين گمان كه آخر از رفقاي قديم جناب امير است و نمك پرورده آن درگاه تا كجا داد بي حيائي خواهد داد و نرد بي‌وفائي خواهد باخت رقم فرمود كه عبارتش اين است من الحسين بن علي الي زياد اما بعد فقد عمدت الي رجل من المسلمين له ما لهم و عليه ما عليهم فهدمت داره و اخذت ماله و عياله فاذا اتاك كتابي هذا فابن داره و اردد اليه ماله و عياله فاني قد اجرته فشفعني فيه در جواب حضرت امام آن كافر النعم اين قسم مي نويسد من زياد ابن ابي سفيان الي الحسين بن فاطمه اما بعدفقد اتاني كتابك تبدا فيه باسمك قبل اسمي و انت طالب للحاجه و انا سلطان و انت سوقه و كتابك ايل في فاسق لايوديه الا فاسق مثله و شر من ذلك اذا اتاك و قد آويته اقامه منك علي سوء الراي و رضي بذلك و ايم الله لا يسبقني اليه سابق و لوكان بين جلدك و لمك فان احب لحم الي ان اكله للحم انت فيه فاسلمه بجريرته الي من هو اولي به منك فان عفوت عنه لم اكن شفعتك فيه و ان قتلته لم اقتله الا بحبه اياك چون اين نامه نا پاك كه صاحب آن را حق تعالي عدل خود چشاند زياده از اين چه گوئيم به حضرت امام رسيد به جنس آن را نزد معاويه ملفوف كرده فرستاد و رقم فرمود كه قصه چنين است و من زياد را چنين نوشته بودم و او در جواب من اين نامه نوشته است به مجرد رسيدن اين نامه معاويه بر آشفت و بدست خود براي زياد نوشت من معاويه بن ابي سفيان الي زياد اما بعد فان الحسين بن علي بعث الي بكتابك اليه جواب كتابه اليك في ابن شريح فعلمت انك بين رايين راي من ابي سفيان و راي من سميه اما رايك من ابي سفيان فحلم و عزم و اما الذي من سميه فكما يكون راي مثلها و من ذلك كتابك الي الحسين تشتم اباه و تعرض له بالفسق ولعمري انت اولي بالفسق من الحسين و لابوك اذ كنت تنسب الي عبد اولي بالفسق من ابيه و ان كان الحسين بدا باسمه ارتفاعا عنك فان ذلك لم يضعك و اما تشفيعه فيما شفع فيه فقد دفعته عن نفسك الي من هو اولي به منك فاذا اتاك كتابي هذا فخل ما في يدك لسعيد بن شريح و ابن له داره و لا تعرض له و اردد عليه ماله و عياله فقد كتبت الي الحسين ان يخبر صاحبه بذلك فان شاء اقام عنده و ان شاء رجع الي بلده فليس لك عليه سلطان بيد و لسان و اما كتابك الي الحسين باسمه و لاتنسبه الي ابيه بل الي امه قال الحسين و يلك من لا يرمي به الرجون افاستصغرت اباه و هو علي بن ابي طالب ام الي امه و كلته و هي فاطمه بنت الرسول فتلك افخر له انت تعقل و السلام بالجمله شرارت و بد ذاتي اين زياد و اولاد نا پاك او خصوصا عبيدالله قاتل حضرت امير حسين رضي الله عنه در حق كافه مسلمين عموما و در حق خاندان حضرت امير خصوصا به حديست كه زبان اقلام از تقرير بيان آن تن بعجز در داده و مسئله مشكل نزد شيعه آن است كه اين زياد ولد الزنا بود و ولد الزنا نزد اماميه نجس العين است و به وصف اين حضرت او را بر مردم فارس و لشكر مسلمانان امير فرمود و در آن وقت امامت نماز پنج گانه و عيدين و جمعه بر ذمه امير مي بود پس همين ولد الزنا پيش مي رفت و نمازهاي خلق الله را تباه مي كرد و اين مسئله نزد اماميه مصرح بها است كه نماز به امامت ولد الزنا فاسد است پس اماميه را هرگز نمي رسد كه به سبب ظهور خيانت و ظلم عمال عثمان بر وي طعن نمايند.

طعن دوم آن كه حكم بن ابي العاص را كه پدر مروان بود و آن حضرت صلي الله عليه و سلم وي را بر تقصيري اخراج فرموده بود باز در مدينه طلبيد جوابش آن كه حكم را آن حضرت صلي الله عليه و سلم براي دوستي او با منافقين و فتنه انگيزي او در ميان مسلمين و معاونت كفار اخراج فرموده بود و چون بعد از وفات پيغمبر و خلافت شيخين عليهم السلام زوال كفر و بطلاق نفاق به حدي شد كه نام و نشاني اين دو فرقه در بلاد حجاز و مدينه منوره خصوصا از بيضه شيطان هم كمياب تر گشت و قاعده اصول مقرر است كه الحكم المعلول بالعله يرتفع عند ارتفاعها پس حكم به اخراج او نيز مرتفع شد و شيخين به آن جهت آمدن او را روا دار شدند كه هنوز احتمال فتنه و فساد قايم بود زيرا كه حكم از بني اميه بود و شيخين در تيم وعدي بنابر عداوت جاهليت باز عرق حميتش به جوش مي آيد و در ميان مسلمين موشك دواني كند و چون عثمان خليفه شد كه برادر زاده او مي شد ازاين معني هم اطمينان كلي دست داد لهذا اورا به مدينه منوره طلبيد و صله رحم نمود و خود عثمان را از اين باب سؤال كرده بود كه حكم را چرا در مدينه آوردي او خود جواب شافي فرمود گفت كه من اجازت آوردنش در مدينه منوره مرض موت آنجناب گرفته بودم چون ابوبكر خليفه شد و با او گفتم شاهد ديگر براي اجازت در خواست چون شاهد ديگر نداشتم سكوت كردم و هم چنين عمر رضي الله عنه رفتم كه شايد گفته مرا تنها قبول نمايد او هم بدستور ابوبكر شاهد ديگر خواست باز سكوت كردم چون خود خليفه شدم به علم يقيني خود عمل كردم و شاهد اين مقوله عثمان در كتابهاي اهل سنت موجود است به روايت صحيح كه در مرض موت آن حضرت صلي الله عليه و سلم روزي فرمودند كه كاش نزد من مردي صالح بيايد كه با وي سخن كنم ازواج مطهرات و ديگر خادمان محل عرض كردند يا رسول الله ابوبكررا بطلبيم فرمود نه باز گفتند عمر را طلبيم فرمودنه باز گفتند كه علي را بطلبيم فرمود نه باز گفتند عثمان را بطلبيم گفت آري و چون عثمان آمد و خلوت فرمود و تا دير با او سر گوشي نمود عجب نيست كه در آن سر گوشي كه وقت لطف و كرم بود شفاعت اين گنهكار كرده باشد و پذيرا هم شده باشد و ديگري بر آن مطلع نشده و نيز ثابت شده است كه حكم آخر عمر خود از نفاق و فساد توبه كرده بود چنان چه من بعد از او چيزي بوقوع نيامد و مع هذا پير فرتوت شده بود و قواي او متساقط گشته خوف از فتنه از او نمانده بود پس در آوردن او در مدينه در اين حالت از قبيل نظر به اجنبيه كه زوال فرتوت كه ديو شكل باشد خواهد بود اصلا محل طعن نيست.

طعن سوم آن كه اهل بيت و اقارب خود را مالهاي کثير بخشش فرمود و اسراف از حد گذارنيد و بيت المال را خراب كرد چون حكم ابن ابي العاص را به مدينه آورد يك لكهه درم به او بخشيد و پسر اورا كه حارث بن الحكم بود محصول بازارهاي مدينه و عشور گنج و مندويات آن جا دهانيد و مروان را خمس افريقيه داد و عبدالله بن خالد بن اسيد بن ابي العاص بن اميه را چون از مكه نزد او آمد سه لكهه درم انعام فرمود و يك دختر خود را دو دانه مرواريد داد كه قيمت آنها از حساب تجار و جوهريان در گذشته بود و دختر ديگر را مجمري از زر مرصع به ياقوت و جواهر گران قيمت بخشيد و اكثر بيت المال را در تعمير عمارات و باغات و اراضي و مزارع خود صرف نمود و عبدالله بن الارقم و معيقب دوسي اين حالت را ديده از حدمت داروغگي بيت المال كه از عهد عمر بن الخطاب به ايشان تعلق داشت استعفا نمودند و گذاشتند ناچار شده آن خدمت بزيد بن ثابت معين نمود و روزي بعد از تقسيم بيت المال بقيه كه باقي بود آن را به زيد بن ثابت بخشيد آن بقيه زياده از لكهه درم بود و ظاهر است كه مبذر و مسرف در مال خود مطعون وملام شرع است چه جاي آن كه در مال مسلمين اين قسم كارها كند و اتلاف حقوق نمايد جواب اين انفاق كثير را از بيت المال قراردادن و محل طعن گرفتن و افترا و بهتان صريح است مالداري و ثروت عثمان رضي الله عنه قبل از خلافت خصوصا در آخر عمر خلافت عمر رضي الله عنه كه فتوح بسيار از هر طرف مي رسيد و قسمت مي شد تمام صحابه صاحبان ثروت و دولت شده بودند چنان چه بعضي از فقرا و مهاجرين را كه در زمان آن سرور به نان شب محتاج بودند هشتاد هشتاد هزار درم زكات بر آمد و حضرت امير را نيز وسعت و فراخي تمام بود وعمارات و باغات و مزارع هر همه پيدا كرده بودند عثمان رضي الله عنه چون از سابق هم غني بود و تجارت عمده در اين وقت خيلي مال دار شده بود و اين خرج و بذل او محض بر قبيله خودش نبود در راه خدا و اعتاق برده ها و ديگر وجوه خيرات و مبرات صرف مي كرد چنان چه هر جمعه يك برده آزاد مي كرد و هر روز مهاجرين و انصار را ضيافت مي نمود و طعامها مكلف به هيئت مجموعي مي خورانيد چنان چه حسن بصري گفته است كه شهدت منادي عثمان ينادي يا ايها الناس اغدوا علي اعطياتكم فيغدون فياخذونها و افره يا ايها الناس اغدوا علي ارزاقكم فيغدون فياخذونها وافيه حتي و الله لقد سمعته اذناي يقول علي كسوتكم فياخذون الحلل و اغدوا علي السمن و العسل قال الحسن و ارزاق داره و خير كثيره رواه ابو عمر في الاستيعاب و انفاقات او را در تواريخ بايد ديد و سخاوت وجود اورا از آن بايد فهيمد و هيچ كس جود و انفاق في سبيل الله را اسراف نگفته «لاسرف في الخير» حديث صحيح است و ظاهر است چون انفاق بر اقارب و خويشاوندان خود باشد اجر مضاعف مي‌شود چنان چه در حديث صحيح است كه صدقه بر مسكين تنها صدقه است و بر اقارب دو خير است هم صدقه و هم صله رحم و در قرآن مجيد نيز اقارب را بر ديگر مصارف مقدم ساخته اند قوله تعالي «لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آَمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآَخِرِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآَتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآَتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُولَئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ «177»«البقره» و امام احمد از سالم بن ابي الجعد روايت كرده است كه عثمان جماعه را از اصحاب رسول صلي الله عليه و سلم من جمله آنها عمار ابن ياسر هم بودنزد خود طلبيد و گفت من شما را سؤال مي كنم بايد كه راست بگوئيد قسم مي دهم شما را به خدا آيا مي دانيد كه پيغمبر صلي الله عليه و سلم در بخشش و عطايا قريش را برديگر مردم ترجيح مي داد و باز بني هاشم را بر ديگر قريش تمام جماعت صحابه سكوت كردند پس عثمان رضي الله عنه گفت اگر به دست من كليدها جنت بدهند البته من بني اميه بدهم تا هيچ كس از اين ها بيرون نماند همه در بهشت داخل شوند ليكن اين همه انفاقات را از بيت المال فهميدن محض تعصب و عناد است و خود عثمان را چون از اين باب پرسيدند در جواب گفت كه مال من پيش از خلافت معلوم داريد و بذل و انفاق من نيز مي دانيد پس اين شبهات بي جا و مظنه هاي دور از عدالت و تقوي چرا به من مي نمائيد آمديم بر شرح اين قصه ها كه مذكور شد بايد دانست كه در اين نقل سراسر غلط و خبط راه يافته است قصه ديگر است و اين ها ديگر رواي مي كنند اصلا ذكر بيت المال در روايت هيچ قصه اي نيامده آن چه مرويست اين است كه عثمان پسر خود را با دختر حارث بن حكم نكاح كرد و اورا از اصل مال خود يك لك درم برسم ساچق فرستاد و دختر خودرا ام رومان بود با مروان بن حكم نكاح كرد و در جهيز او نيز يك لك درم داد و آن همه از خاص مال خودش بود نه از بيت المال و اين دادن صله رحم است كه در زمان عام و خاص محمود است عندالله و عند الناس به خوبي و نيكي مشهور است و قصه بخشيدن خمس افريقيه به مروان نيز غلط محض است اصل قصه آن است كه عثمان رضي الله عنه عند عبدالله بن سعد بن ابي سرح را لكهه كس از لشكر سوار و پياده همراه داده براي فتح مغرب زمين فرستاد و چون متصل شهر افريقيه كه پايتخت مغرب است جنگ واقع شد مسلمانان بعد از كشش و كوشش بسيار فتح يافتند و غنايم بي شمار بدست آوردند عبدالله بن سعد بن ابي سرح خمس آن غنايم كه از نقود به قدر پنج لكهه اشرفي رايج الوقت آن ديار بود بر آورده نزد خليفه وقت فرستاد و آن چه بابت خمس ازقسم لباس و مواشي و اثاث و امتعه ديگر باقي بود و به سبب بعد مسافت كه از دار الخلافت يعني مدينه منوره چندماهه راه بود بار برداري آن خرج بسيار مي خواست و مع هذا مشقت عظيم داشت آن همه بدست مروان بيك لكهه درم فروخت و ازمروان اكثر ان مبلغ وصول كرده نيز به مدينه فرستاد قدري از قيمت آن اسباب بر ذمه مروان باقي بود كه در معرض وصول نيامده و مروان در اين اثنا نقود خمس را گرفته به مدينه روانه شد و با عبدالله قرار كرد كه من بقيه قيمت اين اسباب را نيز در مدينه به حضور خليفه خواهم رسانيد و در مدينه منوره به سبب صعوبت اين جنگ و عد مسافت آن ديار و امتداد پر خاش وانسداد طرق و شوارع جميع مسلمين در تب و تاب سر بودند و هر يك را برداري يا پسري يا پدري يا شوهري يا ديگر قريبي در اين جنگ بود و از حال انها اطلاعي  نمي شنيدند كه غنيم پر زور است جنگ بسيار سخت و مردم بسيار شهيد شده اند هر همه را حواس پرا گنده و دلها بر بال كبوتر بسته عجب بي آرامي داشتند كه بيك ناگاه مروان با اين مبالغ خطيره در مدينه منوره رسيد و بشار وتهنيت به هر خانه رسانيد و اخبار خطوط مردم لشكر به تفصيل آورد و هر همه را عيد جديد و فرحت و شادي پر مزيد حاصل شد در تواريخ مطالعه بايد كرد كه آن روز در حق مروان چه دعاها كه در مدينه نشد و چه ثناها كه بران نالايق ننمودند و هنوز مروان مصدر فعلي نشده بود كه اين همه عمل اورا حبط مي كردند و اصلا بكار او اعتداد نمي نمودند پس عثمان در جلد وي اين بشارت و مژدگاني اين كار نمايان كه اين مبالغ كثيره را با وصف بعد مسافت و خطر راه امانت با سلامت رسانيد و جميع اهل مدينه را فرحت و شادماني داد آن چه از قيمت اثاث ومواشي خمس بر ذمه او بود به او بخشيد و امام را ميرسد كه مبشرين و جواسيس و ديگر اصناف مردم را كه باعث تقويت قلوب مجاهدين و موجي اطمينان خواطر پس ماندگان شوند از بيت المال انعام فرمايدو مع هذا اين امر به محضر صحابه و تطييب قلب جميع اهل مدينه واقع شد اصلا محل طعن نمي تواند شد و نيز در اين جا دقيقه بايد دانست كه انعام و عطا و بخشش و بذل را بر مالي كه از آن اين امور به عمل آيد قياس بايد كرد اگر شخصي از لكهه رو پيه يك رو پيه به كسي دهد با صد يا هزار آن را اسراف نتوان گفت زيرا كه نسبت هزار بار لكهه چون نسبت ده يا هزار است و در جميع امور عقليه و حسيه مرعات نسبت به هم مقتضاي عقل و حكم شرع است مثلا اگر در معجوني ده جز حار و صد جز بارد تركيب كنند آن معجون را مفرط الحراره هرگز نخواهند گفت و در شرع نيز اگر در جاي خراج لكهه رو پيه باشد و از آن جا پنجاه هزار رو پيه بگيرند عين عدل و انصاف است و ظلم افراط گفتنش خلاف حكم شرع است و علي هذا القياس در مقادير زكات و ديگر تقديرات شرعيه و تقسيمات غنايم و في مراعات نسبت ملحوظ است و بس است كه مبلغ خطير نسبت نسبت به مبلغي كه از باقي مانده  جدا كرده اند حكم شي تافه و چيز بي قيمت دارد نسبت به مبلغ قليل پس اگر انفاقات عثمان رضي الله عنه را نسبت به آن چه در وقت او در بيت المال جمع مي شد و قسمت مي يافت ملاحظه كنند هرگز اسراف نخواهد بود آري اگر جداگانه آن انفاقات را ملاحظه نمايند بي نسبت به مجموع مال حكم به اسراف مي تواند ليكن چون در جميع امور عقليه بدون ملاحظه نسبت حكم بع افراط نمودن مردود و نا مقبول است در اين جا چرا مقبول خواهد شد و آن چه گفته اند كه عبدالله بن خالد بن اسيد را سه لك درم انعام فرمود نيز غلط است و از روي تواريخ معتبر ثابت است كه اين مبلغ اورا از بيت المال قرض داد و بر ذمه او نوشت تا باز ستاند چنان چه خود عثمان اين امر را در جواب اهل مصر وقتي كه محاصره اش كرده بودند گفته است و آخر عبدالله مذكور آن مبلغ را در بيت المال رسانيد آن چه گفته اند كه حارث بن حكم را بازارهاي مدينه و گنج و مندويات داد كه عشور آنها را گرفته به تصرف خود برده باشد و نيز غلط است صحيح اين است كه حارث به طريق محتسبان داروغه امر بازار كرده بود تا از نرخ خبر دار باشد و دعا و خيانت و غش و ظلم و تعدي واقع نشود و مكاييل و موازين و صنجات را تعديل و تقويم نمايد دوسه روز به اين خدمت قيام نموده بود كه اهل شهر شكايت او آوردند و گفتند كه تمام خسته هاي خرما را براي شتران خود خريد كرد وديگر بيو پاريان را خريدن نداد و شتران مردم از دانه ماندند عثمان همان وقت اورا عزل فرمود و توبيخ نمودو اهل شهر را تسلي داد و درين چه عيب عثمان عايد مي گردد بلكه عين انصاف اوست كه با وجود قرابت قريه او به مجرد سماع شكايت عزلش فرمود و در وجه استعفا ابن ارقم و معيقيب دوسي نيز تلبيس و كذبي داخل كرده اند صحيح اين است كه اين هر دو به جهت كبر سن و عجز از قيام به حق اين خدمت محنت طلب استعفا نمودند و عثمان بعد از استعفاي ايشان اين خطبه بر خواند كه ايها الناس ان عبدالله ابن ارقم لم يزل عيل خزانتكم منذ زمن ابي بكر و عمر الي يوم و انه قد كبر و ضعف و قد لينا عمله زيد بن ثابت و آن چه از عمارات و باغات و مزارع عثمان را نسبت كرده اند كه از بيت المال بود و نيز دروغ و افتراست حقيقت الامر اين است كه عثمان رضي الله عنه در باب تكثير مال علمي داده بودند كه هيچ كس را بعد از وي اين معني ميسر نشده كه بوجه حلال به كمال عزت بي تعب و مشقت اين قدر مال را كسب نمايد و اين همه را در مرضيات خدا بوجوه خيرات و مبرات صرف مي فرمود و مصدق نعم المال الصالح للرجل الصالح مي شد پيشتاز خلافت هم طرق كسب مال او بسيار بود و در انواع تجارات تفنن مي نمود و بعد از خلافت تدبير ديگر خاطرش رسيد كه هر جا زمين موات مي يافت هم در سواد عراق و هم در حجاز در آن ضيعه مي ساخت و جماعه را از غلامان و موالي خاص خود را با اسباب و آلات زراعت در آن جا نگاه مي داشت تا آن بقعه را معمور سازند و از محصول آن قوت خود نمايند و در نشاندن باغها و اشجار ميوه دار و كندن آبار و اجراي انهار مشغول شوند تا آن كه زمين عرب با وصف مقحوطيت و بيرونقي كه داشت در زمان رفاهيت نشان او حكم زمين مازندران و كشمير و كوكن گرفته بود كه هر جا چشمه ايست جاري و آبشاريست روان و اشجار ميوه دار مهيا و زراعات گوناگون موجود و نيز به سبب آبادي و بودن غلامان و موالي اودر صحراهاي و اوديه و بيشه هاي قطع طريق و عياري و دزدي همه موقوف شده بود و ضرر سباع درنده مثل شير و پلنگ و گرگان نيز قريب بعدم رسيده و جاي نزول مسافران و يافتن علف و آذوقه پيدا گشته به اين اسباب مسافران و تجار به امنيت خاطر ميامدند و نقل امتعه نفسيه و تحايف بلدان و اقاليم مختلفه به سهولت انجاميده و ازاين هر دو معني يعني حصول امن و رفاهيت و آبادي و زراعت كه در عهد سعادت مهد او بوقوع آمده و نسبت ببلاد عرب از خوارق عادات وعجايب واقعات مي نمود و در حديث شريف خبر داده اند لا تقوم حتي تعود ارض العرب مروجا و انهارا و نيز عدي بن حاتم طائي را فرمودند كه ان طالت بك حيوه لرين الظعينه تسافر من حيره النعمان اي الكعبه لايخاف احد الا الله و از وفور خزاين و كسرت مال و ثروت و تكلفات مردم در زمان عثمان رضي الله عنه نيز در احاديث بسيار خبر فرموده اند و به كمار خوشي و بشاشت آن را ذكر نموده و چون عثمان رضي الله عنه بادي اين تدبير نيك شد اكثر صحابه كبار اين روش را پسنديده اختيار آن نمودند از آن جمله حضرت امير در حوالي ينبع و فدك و زهره و ديگر قري و طلحه درغابه و آن نواح و زبير در جرف و ذي خشب و آن ضلعه همين عمل شروع كردند و علي هذا القياس صحابه ديگر رفته رفته در زمين حجاز خاصه در حوالي مدينه منوره خيلي آباداني ومعموري به هم رسيد اگر چند سال ديگر عثمان رضي دراز مي شدزمين حجاز رشك گلگشت مصلاي شيراز و لاله زار گازرگاه هرات مي شد و چون احيا موات تعمير اراضي غير مملوكه به مال خود هر كس را به اذن امام جايز است خود امام را چرا جايز نباشد و محصول اورا چرا حلال نداند و متصرف نشود و در روايات صريح واقع است و در تواريخ مسطور و مذكور كه احيا موات و تعمير اراضي و احداث باغات و حفر آبار و اجرا انهار همه از مال خالص خود مي كرد و به حكم المال يجر المال و مداخل او هر روز در تضاعف و ازدياد بود و كدام يك از اهل مدينه در زمان او بود كه زراعت نمي كرد و باغ نمي نشاند و قصه دادن مال باقي از بيت المال بزيد بن ثابت نيز تلبيس و غلط صدق با كذب است روايت صحيح اين است كه عثمان رضي الله عنه روزي حكم فرمود به تقسيم بيت المال در مستحقين پس به قدر هزار درم باقي ماند و مستحقان تمام شدند به زيد بن ثابت حواله نمود كه موافق صوابديد خود در مصالح مسلمين خرج نمايد چنان چه زيد بن ثابت آن مبلغ را بر ترميم و اصلاح عمارت مسجد نبوي علي صاحبه الصوات التسليمات صرف نمود هكذا ذكره المحب الطبري و غيره من اهل السنه في جميع القصص المتقدمه غرض كه اين گروه به سبب سو ظني كه دارند هر جا لفظ عثمان و دادن مال بي محابا به اقارب خود وديگر مسلمانان يا تعمير مسجد رسول الله صلي الله عليه وسلم و ديگر مواضع متبركه مي شنوند همه را بر تصرف در بيت المال و اتلاف حقوق مردم حمل مي كنند اين سو ظن را و اين ناداني را علاجي نيست و اين كلام ايشان بدان ماند كه چون در فتنه احمد شاه ابدالي درانيان در شهر دلهي در آمدند و اموال و امتعه مردم را تصرف كردند هر گاه بازار مي بر آمدند و مساجد طلائي و عمارات منقش مدارس و رباطات را كه ملوك و امرا آن شهر ساخته بودند مي ديدند بي اختيار كلمات حسرت و افسوس از زبان شان بر مي آمد و بعضي را چهره گريان مي نمود اهل شهر از اين بابت پرسيدند در جواب گفتند كه افسوس و حسرت ما از اين است كه اين همه مال شاه را چه قسم ضايع كردند اگر كاش اين اموال را ذخيره كرده مي گذاشتند به كار شاه مي آمد.

طعن چهارم آن كه عثمان رضي الله عنه در خلافت خود عزل كرد و جمعي از صحابه را مثل ابوموسي اشعري را از بصره و بجاي او عبدالله بن عامر بن كزير منصوب ساخت و عمرو بن العاص را از مصر وبجاي او عبدالله بن سعد بن ابي شرح را فرستاد و او مردي بود كه در زمان آن جناب مرتد شده بود با مشركين ملحق گرديده و آن حضرت خون او را مباح فرموده در روز فتح مكه تا آن كه عثمان اورا به حضور آن حضرت آورد و بجد تمام عفو جرايم او كنانيد و بيعت اسلام نمود و عمار بن ياسر را از كوفه و مغيره بن شعبه را نيز كوفه و عبدالله بن مسعود را از قضا كوفه و داروغگي خزاين بيت المال آن جا جواب از ين طعن آن كه عزل و نصب عمال كار خلفا و ايمه است لازم نيست كه عمال سابق را به حال دارند و الا مهان و محقر شوند آري عزل عامل بي وجه نبايد كرد و عزل اين همه اشخاص را وجوهي است كه در تواريخ مفصله مذكور و مسطور است بعد از اطلاع بر آن وجوه حسن تدبير عثمان رضي الله عنه معلوم مي‌شود و في الواقع عزل اين اشخاص و نصب اشخاصي كه مذكور شدند موجب انتظام امور فتوح بسيار شد و رنگ خلافت دگرگون گشت و جيوش عساكر و ولايت و اقاليم و قلمرو مملكت طول و عرضي پيدا كرد كه هرگز در زمان اكاسره و قياصره به خواب نمي ديدند از قسطنطينيه تا عدن عرض ولايت اسلام بود و از اندلس تا بلخ و كابل طول آن كاش اگر قتله عثمان ده دوزاده سال ديگر هم تن بصيرت مي دادند و سكوت كرده مي نشستند سند و هند و ترك و چين نيز مثل ايران وخراسان يا علي يا علي مي گفتند آن اشقيا نه فهيمدند كه هرچند عثمان رضي الله عنه بني اميه را مسلط كرده و از دست ايشان كار گرفته اما آخر نام محمد و علي است خراسان را عبدالله بن عامر بن كريز فتح نموده و حالا در مشهد و شيراز و نيشابور و هرات غير از نعره حيدري شنيده نمي‌شود آخر چون عثمان و بن اميه در ترك و چين و راجپوتانه هندوستان نرسيدند محمد و علي را هم بر مردم اين ديار نشناختند وغير از رام و كشن و گنگا و جمنا پيري و مرشدي نه دارند و در چين و خطا ترك اين قدر هم نيست كه نام اين بزرگان را كسي بشناسد و تعظيم نمايد در اين مقام ناچار به طريق قصه خواني علي سبيل الاجمال وجوه اين عزل و نصب را بيان كرده آيد و ابن قتبيه و ابن اعثم كوفي و سمساطي را كه عمده مورخين شيعه اند شاهد اين افسانه سرائي آورده شود تا قابل اعتبار باشد اما قصه ابو موسي پس اگر عزل او نمي كرد فسادي عظيم بر كمي خاست كه تداركش ممكن نمي شد و كوفه و بصره همه خراب مي گشت به سبب اختلاف و نفاقي كه در لشكر هر دو شهر واقع شده بود تفصيلش آن كه در زمان خلافت عمر بن الخطاب رضي الله عنه ابو موسي اشعري والي بود به جهت قرب حدود فارس و شوكت زمين داران آن جا ابو موسي از پيشگاه خلافت در خواست مدد نمود از حضور خلافت لشكر كوفه براي مدد او متعين گرديد قبل از آن كه لشكر كوفه نزد ابو موسي برسد از اثنا راه آنها را متعين فرمود به جنگ رامهرمز كه شهريست عظيم مابين فارس و اهواز لشكر كوفه به آن سمت متوجه شد و فتح نمايان كرد و شهر را تصرف نمود و غارت كرد و قلعه را نيز تسخير نمودو مال بسيار و بنديان بيشمار از زن و بچه به دست آورد چون اين خبر به ابوموسي رسيد خواست كه لشكر كوفه را تنها با غنايم مخصوص نكند و لشكر بصره را كه بارها مشقت جنگ بلاد كشيده بودند محروم نگذارد به لشكر كوفه گفت اين امكانات را كه شما غارت كرديد من امان شش ماه را داده بودم و مهلت منظور داشتم تا معاملت بواجبي بگيرم و نقض عهد لازم نيايد را محض براي تخويف آنها متعين كرده بودم عجلت نموديد و با آنها در افتاديد لكشر كوفه اين امر را انكار نمودند و گفتند كه قصه امان محض افتراست و در ميان رد و بدل بسيار واقع شد فيما بين هر دو لشكر نزاع قايم گرديد آخر اين ماجرا به خليفه نويشتند عمر بن الخطاب رضي الله عنه فرمود كه آن چه صلحا لشكر ابوموسي و كبرا صحابه كه در آن جا هستند مثل حذيفه بن اليمان و برا بن عازب و عمران بن حصين و انس بن مالك و سعيد بن عمرو انصاري و امثال ايشان بعد از تفتيش و قسم دادن ابوموسي برد تا آن كه شش ماه امان داده بودم بنويسيد بر طبق آن عمل خواهيم نمود ابوموسي به حضور اعيان مذكور قسم خورد وحكم خليفه رسيد كه مال بنديرا بااهل بلاد مذكور بازدهند و تا مدت موجله تعرض ننمايند اين قصه موجب دل گراني لشكر كوفه ازابوموسي شد و جماعه از آن لشكر به حضور خليفه رسيدند و اظهار نمودند كه اگر امان مي داد در لشكر بصره خود البته معلوم و مشهور و معروف مي شد تا حال كسي از لشكر بصره بر اين معني اطلاع ندارد پس ابوموسي قسم دروغ خورده خليفه ابوموسي را به حضور طلبيد و از قسم او سؤال كرد او گفت و الله قسم به حق خورده ام خليفه گفت كه پس چرا لشكر بر سر آنها فرستاد تا كردند آن چه كردند اگر دروغ در قسم نداري در مصلحت ملكداري البته خطا كاري اين وقت ما را ميسر نيست كه ديگري قابل اين كار به جاي تو نصب كنيم برو بر صوبه داري بصره و سرداري لشكر آن جا قيام نما ترا و قسم ترا به خدا سپرديم تا وقتي كه شخصي قابل اين كار در نظر ما پيدا شود آن گاه ترا عزل كنيم و در اين اثنا عمر رضي الله عنه بدست ابولولو شهيد شد و نوبخت خلافت به حضرت عثمان رضي الله عنه رسيد لشكريان بصره نيز دفتر دفتر شكايت و تنگي نمودن در داد و دهش از ابوموسي به حضور خليفه وقت آمده و اظهار نمودند و لشكريان كوفه خود از سابق دل افسرده گي داشتند عثمان رضي الله عنه دانست كه اگر حالا اين را تغيير نكنم هر دو لشكر بر هم مي شوند و در كارها عمده دل نمي دهند و حال ملك هر دو صوبه به خرابي مي انجامد ناچار اورا تغيير كرد و عبدالله بن عامر كريز را كه اكرم قتيان قريش بود و طفل بود كه او را به حضور پيغمبر آورده بودند و آن جناب آب دهن مبارك خود در گلوي او چكانده بودو آثار شهامت و نجابت و لوازم سرداير و رياست از حركات و اقوال و افعال او در نوجواني ظاهر مي شد به جاي او نصب كرد و موجب كمال انتظام آن نواحي و هر دو لشكر گرديد احمد بن ابي سيار در تاريخ مرو روايت مي كند كه لما فتح عبدالله بن عامر خراسان قال لا جعلن شكري لله ان اخرج من موضعي هذا محرما فخرج من نيشابور و رواه سعد بن منصور في سننه ايضا و اما عمر بن العاص پس اورا به جهت كثرت شكايت اهل مصر عزل فرمود و سابق در عهد عمر رضي الله عنه هم به سبب بعضي امور كه از و به حضور خلافت معروض شده بود چون اظهار توبه نمود باز بر حال كرده بودند بالجمله عثمان را بر عزل ابوموسي .و عمر بن العاص مطعون كردن به شيعه نمي زيبد كه اين هر دو نزد ايشان واجب القتل اند و لهذا بعضي ظريفان اهل سنت اين طعن را از طرف شيعه برنگ ديگر تقرير كرده اند كه عثمان رضي الله عنه چرا اين هر دو اكتفا بر عزل فرمود و قتل ننمود تا در واقعه تحكيم بدسگالي امت و امام وقت از يشان بوقوع نيامد و بعضي ظريفان ديگر جواب اين طعن به اين روش داده اند كه عثمان رضي الله عنه دانست كه اگر اين هر دو را بكشم امامت من نزد عام و خاص ثابت خواهد شد زيرا كه علم غيب خاصه امام است و شيعه را جاي انكار نخواهند ماند و از آن جا كه خلق حيا بر مزاج عثمان غالب بود از تكذيب صريح شيعه شرم كرد و اكتفا بر عزل نموده تا اشاره باشد به صحت امامت او و اگر شيعه گويند كه اگر ابوموسي جايز العزل مي بود حضرت امير اورا چرا از طرف خود حكم مي كرد گوئيم از روي تواريخ ثابت است كه اين حكم كردن بنا چاري بود نه به اختيار و اگر بالفرض به اختيار هم باشد چون در اين كار هم خطا كرد معلوم شد كه قابل عزل بوده فايده جليله در اين جا دانست كه مطاعن شيخين را غير از شيعه كسي تقرير نمي كند لهذا در كتب اهل سنت كه اين مطاعن از كتب شيعه منقول اند اكثر بر اصول شيعه مي نشنيد و چسپان مي شوند بر خلاف مطاعن عثمان رضي الله عنه كه اكثر بر اصول شيعه نمي نشينند و وجه اين عدم انطباق آن است كه طاعنين بر عثمان دو فرقه اند شيعه و خوارج پس مطاعن عثمان رضي الله عنه نيز دو قسم اند قسمي آن كه بر اصول شيعه مي نشينند و قسمي آن كه بر اصول خوارج منطبق مي شوند و در كتب اهل سنت هر دو قسم را مخلوط كرده مي آرند بلكه شيعه نيز در كتب خود بر تكثير سواد مطاعن هر دو قسم را بي تميز و تفرقه ذكر مي كنند از اين سبب بعضي از مطاعن عثمان رضي الله عنه كه در كتب اهل سنت و شيعه موجود است و اصول شيعه و مذهب ايشان درست نميشود و طعن عزل ابوموسي نيز از همين باب است و الله اعلم و طعن عزل عمرو بن العاص نه بر اصول شيعه منطبق مي‌شود و نه بر اصول خوارج كه هر دو فرقه اورا تكفير مي نمايند و هر چنددر آن وقت عثمان اورا عزل كرد كلمات و حركات كفر از او صادر نشده بود ليكن چون آخر ها كافر و مرتد شد عزل او از عثمان محض كرامات عثمان بايد فهيمد ونيز خارقه كه از وي در باب عزل معاويه شيعه در خواست مي كردند در اين جا به ايشان نمود كه عمر بن العاص را عزل فرمود و عبدالله بن سعد بن ابي سريح راب ه جاي او منصوب كرد و او هر چنددر ابتداي امر مرتد شده بود ليكن بعد از اسلام دوباره هيچ امري شنع از او بوقوع نيامد بلكه به حسن تدبير و خوبي نيت او تمام مغرب زمين مفتوح شد وم خزاين و افره به حضور خلافت فرستاد و بلاد دور دست را دار الاسلام ساخت تا آن كه در جزاير مغرب نيز غارتها كرد و غنايم آورد و اهل تاريخ نوشته ان كه از غنايم او بيست و پنج لكهه دينار زر سرخ نقد جمع شده بود و اثاث پوشاك و زيور و مواشي و ديگر اصناف مال خود شماري نبود و خمس اين همه را به حضور خلافت فرستاد و در ميان مسلمين مقسوم شد و چهار خمس باقي را در ميان لشكر خود بوجه مشروع تقسيم نمود و در لشكر او بسياري از صحابه و اولاد صحابه بودند همه از سيرت او خوش ماندند و به هيچ وجه بر اوضاع او انكار نكردند از جمله آنها عقبه بن عامر جهني و عبدالحمن بن ابي بكر و عبدالله بن عمرو العاص باز چون فتنه قتل عثمان رضي الله عنه بوقوع آمد خود را كنار كشيد و در هيچ طرف شريك نشد و گفت كه ما با خدا عهد بسته ام كه بعد از قتل كفار قتال مسلمين نكنم تا آخر عمر به انزوا گذارنيد و اما عمار بن ياسر پس عزل اورا نسبت به عثمان رضي الله عنه كردن خلاف واقع است اورا عمر بن الخطاب رضي الله عنه عزل كرد به جهت كثرت شكايت اهل كوفه از و بعد از عزل او عمر بن الخطاب اين كلمات گفت من يعذرني من اهل الكوفه ان استعملت عليهم تقيا استضعفوه و ان استعملت عليهم قو يا فجروه و به جاي او مغيره بن شعبه را والي كرد چون در عهد عثمان رضي الله عنه از مغيره بن شعبه نيز شكايات آوردند و اورا متهم بر شوت كردند حالا آن كه همه افترا بود ناچار بنابر پاس خاطر رعايا اورا معزول نمود و حال ابن مسعود ان شاء الله تعالي در طعن ديگر عن قريب معلوم شود كه باعث طلبيدن او از كوفه به مدينه چه بود و با قطع نظر از اين وجوه مذكوره والي امر را عزل و نصب عمال مي رسد جاي طعن نيست و عزل كردن صحابي بي تقصير و بي وجه و نصب كردن غير صحابي به جاي او از حضرت امير بارها بوقوع آمده از آن جمله عمر بن ابن سلمه كه پسر ام سلمه بود از جانب حضرت امير بر بحرين صوبه دار بود اورا بي تقصير و بي وجه چنان چه خود حضرت امير در عزلنامه براي او نوشته اند در باب مطاعن ابوبكر نص آن نامه از نهج البلاغه گذشت تغير فرمود و به جاي اونعمان بن عجلان دورقي را كه صحابي نبودو بعشر عشير مرتبه عمر بن ابي سلمه در علم تقوي و عدل وديانت نمي رسد منصوب فرمودو قيس بن سعد بن عباده را كه نشان بردار حضرت پيغمبر صلي الله عليه و سلم بود و صحابه عمده صحابي زاده حضرت امير از مصر عزل فرمود و مالك اشتر را كه نه صحابي بود و نه صحابي زاده و مصدر فتنه و فساد گرديده عثمان را شهيد كرده و طلحه و زبير را ترسانيده باعث بربغي گشته بود و بي قين معلوم بود كه چون او در مصر خواهد رسيد معاويه هرگز سكوت نخواهد كرد و بر مصر افواج خواهد فرستاد و كار دشوار خواهد شد به جاي او نصب فرمود و علي هذا القياس.

طعن پنجم آن كه از عبدالله بن مسعود و ابي بن كعب ساليانه ايشان كه از عهد عمر الخطاب رضي الله عنه مقرربود بند فرمود و ابوذر را از مدينه منوره بسوي قصبه ربد اخراج نمود و عباده بن الصامت را بابت امر معروفي كه با معاويه كرده بود عتاب كرد و عبدالرحمن بن عوف را منافق گفت و عمار بن ياسر را آن قدر زد كه فتق پيدا كرد و كعب بن عبده بهزي را اهانت وتذليل نمود بنابر كلمه حقي كه از او صادر شده بود و انها اجله كباراند كه اهانت شان نزد اهل بيت موجب طعن در ديانت شخص مي‌شود و چون ديانت او نزد اهل سنت درست نباشد امامت او چه گونه صحيح خواهد بود تفصيل اين قصه ها آن كه ابوذر غفاري در شام بود چون اورا كردارهاي ناشايسته عثماني زباني قاصدان مدينه مكشوف شد عيوب عثمان را بر ملا گفتن آغاز نهاد و انكار بر افاعيل او شروع نمود معاويه به عثمان رضي الله عنه نوشته كه ابوذر ترا نزد مردم حقير مي كند ومردم را از اطاعت تو خارج مي نمايد تدارك اين واقعه زود فرما عثمان رضي الله عنه به معاويه نوشت كه اشخصه الي علي مركب و عر و سائق عنيف معاويه همين صفت اورا به مدينه روان كرد چون نزد عثمان رضي الله عنه رسيد عثمان رضي الله عنه اورا عتاب نمود كه چرا مردم را بر من خيره مي كني و از اطاعت من بيرون مي آوري ابوذر گفت كه از رسول صل الله عليه و سلم شنيده ام كه چون اولاد حكم بن ابي العاص مال خدا را دولت خود قرار دهند و ناداده گان خدا را غلام و كنيزك خود شمارند ودين خدا را بحيله و تزويردغل سازند و چون چنين كنند حق تعالي بر ايشان غضب فرمانيد و بندگان خود را از شر ايشان خلاص دهد عثمان رضي الله عنه به صحابه حاضرين گفت كه اياكسي از شما احاديث از پيغمبر شنيده است همه گفتند ني باز علي رضي الله عنه را طلبيد و از وي پرسيد علي رضي الله عنه گفت من اين احاديث خواز پيغمبر صلي الله عليه و سلم نشنيده ام ليكن ان حديث ديگر شنيده ام كه ما اظلت الخضرا ولا اقلت الغبرا اصدق لهجه من ابي ذر پس عثمان رضي الله عنه خشمناك شد و ابوذر را گفت كه از اين شهر بدر برو و ابوذر بدر رفت و تا آخر حيات خود همان جا بود و عباده بن الصامت نيز در شام بود در لشكر معاويه ديد كه قطاري از شتران مي گذرد و بر آن شتران شراب مسكر در تنگها بار كرده اند پرسيد كه چيست گفتند شرابي است كه معاويه براي فروختن فرستاده عباده كاردي گرفته و برخاست و تنگها و پخالها را بدريد تا شراب همه ريخت باز اهل شام را از سيرت عثمان و معاويه تحذير نمود و معاويه اين همه ماجرا به عثمان رضي الله عنه نوشت و در نامه درج كرده كه عباده را به حضور خود طلب فرما كه بودن او موجب فساد ملك و لشكر مي‌شود عثمان رضي الله عنه عباده را نزد خود طلبيد و برو عتاب كرد كه تو چرا بر من و بر معاويه انكار مي كني اطاعت اولي الامر را واجب نمي شناسي عباده گفت كه من از پيغمبر صلي الله عليه و سلم شنيده ام كه لا طاعه لمخلوق معصيه الخالق و عبدالله بن مسعود را چون قضا و خزانه داري كوفه معزول ساخت و ليد بن عقبه را والي ساخت ابن مسعود جور و ظلم وليد را ديده آشفته شد و نزد مردم معايب اورا ذكر كردن گرفت و مردم را در مسجد كوفه جمع نموده بدعتهاي عثمان پيش ايشان ياد كرد و گفت كه اي مردم اگر امر بالمعروف و نهي عن المنكر نخواهيد كرد خداي تعالي بر شما غضب خواهد فرمود و بدان را بر شما تسلط خواهد و دعا نيكان مستجاب نخواهدشد و چون خبر اخراج ابوذر به دو رسيد در محفل عام خطبه بر خواند و اين آيت به طريق تعريض بر عثمان تلاوت نمود «ثُمَّ أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِنْكُمْ مِنْ دِيَارِهِمْ تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَإِنْ يَأْتُوكُمْ أُسَارَى تُفَادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذَلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ «85»«البقره» وليد تمام اين قصه ها را به عثمان رضي الله عنه نوشت و عثمان اورا از كوفه طلبيد چون به مسجد نبوي رسيد عثمان رضي الله عنه غلام سياه خود را فرمود كه اورا بزند آن غلام اورا زده از مسجد بيرون كرد و مصحف اورا گرفته احراق فرمود و خانه اورا محبس او ساخت و ساليانه اورا تا چهار سال بند داشت تا آن كه مرد و بر جنازه خود زبير را امامت وصيت نمود و گفت كه عثمان بر جنازه من نماز نخواند عثمان رضي الله عنه خبر دار شد و به عيادت اورفت و گفت اي ابن مسعود براي من از خدا استغفار كن ابن مسعود گفت بار خدايا تو عفوي و كريمي لكن از عثمان در گذر نكني تا قصاص من از وي نگيري و چون صحابه همه از عثمان رضي الله عنه آزرده شدند و عبدالرحمن بن عوف را بر توليت او عتاب نمودند عبدالرحمن نادم شد و گفت من ندانستم كه چنين خواهد آمد و حال اختيار بدست شماست پس اين مقوله به عثمان رسيد گفت كه عبدالرحمن منافق است هيچ پروا ندارد كه چه مي گويد عبدالرحمن قسم غليظ ياد كرد تا زنده است با عثمان سخن نگويد و بر همين متاركت و مهاجرت مرد اگر عبدالرحمن منافق بود بيعت او با عثمان صحيح نشد و اگر منافق نبود پس عثمان به تهمت كردن او به منافق فاسق شد و فاسق قابل امامت نيست و قصه ضرب عمار بن ياسر آن كه قريب پنجاه كس از اصحاب رسول الله صلي الله عليه و سلم مجتمع شده قبايح عثمان رادر نامه نوشتند و عمار را گفتند كه اين نامه را به عثمان بر سان تا باشد متنبه شود و از اين امور شنيعه باز آيد و در آن نامه اين هم مرقوم بود كه اگر از اين بدعات باز نگردي ترا عزل كنيم و به جاي توديگري را عزل نصب نمائيم چون آْن نامه را عثمان بر خواند بر زمين انداخت عمار گفت كه اين نامه را حقير مپندار كه اصحاب رسوا اين را نوشته اند و نزد تو فرستاده و قسم به خدا كه من را از راه نصيحت و خير خواهي براي تو آمده ام و بر تو مي رسم عثمان گفت كذبت يا ابن شميه و غلامان خود را فرمود كه او را بزنند آن قدر زدند كه بر زمين و بيهوش شد بعد از آن عثمان رضي الله عنه خود بر خاست و بر شكم و مذاكير او لكد كرد بحديكه اورا فتق پيدا شد و تا چهار وقت نماز بيهوش ماند و بعد از افاقه قا كرد و اول كسي براي فتق پوشيد او بود بنو مخزوم آشفته شدند و گفتند كه اگر عمار از اين فتق بميرد ما در عوض شخص عظيمي را از بني اميه به قتل برسانيم و عمار از آن باز در خانه خود نشست تا آن كه حضرت امير خليفه شد و قصه كعب بن عبده بهزي آن كه جماعه از اهل كوفه نامه نوشتند براي عثمان و بدعات اورا در آن نامه شمردند و نوشتند كه اگر از اين بدعات باز آمدي فيها و الا ما از اطاعت توخارج مي شويم خبر شرط است بدست شخصي از كاروان سپردند و كعب بن عبده جدا گانه نامه نوشت كه در آن كلام عنيف تر و خشونت بسيار مندرج بود و بدست همان قاصد داد عثمان رضي الله عنه بعد از خواندن نامه بر او آشفت و سعيد بن ابي العاص را نوشت كه كعب بن عبيده رااز كوفه اخراج بكن و به كوهستان سرده او در خانه كعب رفت و اورا برهنه ساخت و بيست تازيانه زد باز اخراجش فرمود و به كوهستان و همين سعيد بن ابي العاص اشتر نخعي را نيز اهانت نمود و هتك حرمت كرد قصه اش آن كه چون سعيد مذكور صوبه دار كوفه شد و در مسجد در آمد و مردم همه مجتمع شدند و ذكر كوفه و خوبي سواد او در ميان آمد عبدالرحمن بن حنين كه كوتوال سعيد و رساله دار پيادگانش بود گفت كاش سواد كوفه همه در جاگير امير باشد اشتر نخعي گفت اين چه قسم مي‌شود خداي تعالي اين ملك را به شمشيرهاي ما مفتوح نموده و مارا مالك آن كرده عبدالرحمن گفت خاموش اگر امير خواهد همه سواد ضبط نمايد اشتر يا او سخت و ترشي كرد و تمام اهل كوفه به حمايت اشتر و به پاس زمينها خود به عبدالرحمن بلوا كرده و آن قدر كوفتند و زدند كه بر پهلو خود افتاد سعيد اين ماجرا را به عثمان رضي الله عنه نوشت عثمان رضي الله عنه نوشت و كه اشتر را با جمعي اعانت او كرده بودند از كوفه به سوي شام اخراج نمايد به شام و تا فتنه قتل عثمان همان جا ماندند و آخر سعيد بن العاص به مدينه گريخته و بند و بست كوفه از و سر انجام نشد و مردم برو بلوا كرده خروج نمودند ودر اين وقت سرداران كوفه براي اشتر نوشتند كه برادران مسلمان تو همه يك عهد و يك قسم شده اند و سعيد را بر آورده و اراده خروج بر عثمان دارند اين وقت را غنيمت دارو خود را به ما رسان كه به اتفاق اين مهم را پيش برين اشتر به عجلت تمام در كوفه رسيد و ثابت بن قيس را كه كوتوال شهر بود زده بر ْآوردند و اشتر و جميع عساكر كوفه مجتمع شدند سوگند ياد كردند كه من بعد عمال عثمان را در كوفه آمدن ندهند آخر عثمان رضي الله عنه ناچار شده به موجب فرمايش ايشان ابو موسي اعر را صوبه دار كوفه فرستاد جواب اجمالي از اين طعن آنست كه اكثر اشخاصي كه مذكور شدند نزد شيعه واجب القتل بودند و هيچ حرمت نداشتند زيرا كه نص پيغمبر صلي الله عليه و سلم را كتمان كردند و حق اهل بيت را به مدد گاري تلف نمودند و از شهادت حق سكوت نمودند پس آن چه حضرت امير را در حق آنها بايستي كرد عثمان به جا آورد جاي طعن چرا باشد وابوذر و عمار هر چند نزد شيعه به حسب ظاهر ازاين گروه مستثني بودند و قابل اخراج و اهانه نه ليكن به حكم خبر التقيه ديني و دين آبائي تقيه را كه بر ذمه آنها واجب بود از دست دادند و ترك واجب نمودند واقتدا به حضرت امير نكردند كه به رعايت تقيه ان همه امور را از عثمان گوارا مي كرد و سكوت مي نمود و نيز بيوفائي اين هر دو به ثبوت پيوست كه براي نفسانيت خود به كمال انكار مقابله عثمان بر خاستند واخراج و اهانه و ضرب و شلاق از دست او قبول كردند و وقت اظهار نص امامت در عهد ابوبكر كه خلل در حق واجبي حضرت امير و دين پيغمبر مي شد پنبه در دهان كرده نشستند خوب شد كه بسزا خود رسيدند در اين باب اصلا جاي طعن نيست زيرا كه عثمان رضي الله عنه ايشان را تا ديب و تعريز محض بر ترك تقيه و ارتكاب مجاهره نمود جواب ديگر امر خلافت امامت از آن جنس نيست كه در باب حفظ آن امر عظيم اين فسم ها حرمت ها را مراعات كرده شود و مساهلت نموده آيد حضرت امير پاس رسول صلي الله عليه و سلم و ام المومنين نفرمود و طلحه و زبير را كه حواريان پيغمبر و قديم الاسلام و زبير خصوصا عمه زاده پيغمبر بود قتل نمود در مقام مدافعت از خلافت چه قطعا معلوم است كه طلحه و زبير و عايشه خواهان جان حضرت امير نبودند مگر آن كه قاتلان عثمان را در خواست مي كردند و جدا شدن اين قدر فوج كثير از لشكر درذ امر خلافت ومملكت خلل مي كرد و حكم خليفه سستي مي پذيرفت به همين جهت مقابله فرمودو اصلا پاس قرابت و مصاهرت و زوجيت و صحبت رسول ننمود ابوموسي اشعري را چون اهل كوفه از رفاقت حضرت امير منع مي كرد سياست نمود و سوختن خانه و او غارت كردن اسباب او به دست مالك اشتر بوقوع آمد و حضرت امير آن همه را تجويز فرمود اينك تواريخ طرفين موجود است اگر سر موي در اين مقدمات تفاوت بر آيد پس معلوم شد كه مصلحت خلافت عمده مصالح است فوت شدن مصالح جزئيه در جنب آن چنداني نيست اگر عثمان رضي الله عنه هم چند كس را از صحابه رسول صلي الله عليه و سلم تخويف و اهانت نمود چه باك كه كمتر از قتل است و آن چه ام المومنين را از اهانات بعد از جنگ جمل بوقوع آمده بر تاريخ دانان پوشيده نيست اين است آن چه بر مذاق شيعه و تقرير توان كرد و آن چه اهل سنت در جواب ان طعن از روي روايات صحيحه خود تنقيح كرده اند و جواب ديگر است كه عثمان رضي الله عنه را به حضرت پيغمبر صلي الله عليه و سلم به حضور مردم و تنها نيز بارها تقيد فرموده بودند كه ترا خداي تعالي در وقتي از اوقات خلعت خلافت خواهد پوشانيداگر منافقان خواهند كه آن را از تو نزع كنند هرگز نخواهي كرد و صبر خواهي نمود چنانچه در صحاح اهل سنت موجود است كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم روزي در ميان ياران خود ذكر فتنه مي فرمود و آن فتنه را نزديك بيان مي كرد مردم را سراسيمه يافت فرمود كه اين مرد و اشاره به عثمان نمود روز نزديك بر هدايت خواهد بود و جمعي كثير از صحابه اين قصه را روايت كرده اند و درذكر همين فتنه جاي ديگر فرمود كه هر در آن فتنه نشست باشد بهتر است از كسي كه ايستاده باشد و استاده بهتر است از رونده و رونده بهتر است از دونده و نيزدر مرض موت خود روزي فرمود كه ليت عندي رجلا اكلمه چون اهل بيت عرض كردند كه به جهت موانست ابوبكر وعمر را بطلبيم فرمود و لا باز گفتند علي را بطلبيم فرمود لا باز گفتند عثمان را بطلبيم،گفتند نعم چون آمد با وي در سر گوشي تا دير چيزها فرمود و جناب پيغمبر را در آن وقت طاقت شستن نبود سر عثمان را بر سينه خود گرفته با او وصايا مي فرمود و چهره عثمان متغير مي شد به آواز بلند بي اختيار از زبان او بر مي آمد كه الله المستعمان الله المستعان و اين حديث را نيز چند كس از ازواج مطهرات خادمان خانگي آن جناب كه در آن وقت حاضر بودند روايت كرده اند و ابوموسي اشعري را نيز فرمودند كه عثمان را بشارت بهشت ده و بگو كه بلواي عالم بر تو خواهد شد بالجمله در اين واقعه خاص نصوص قطعيه و وصاياي تاكيديه پيغمبر نزد عثمان محفوظ و موجود بود و عثمان رضي الله عنه برآن وصيت مستقيم ماند چون ديد كه بعضي از اصحاب نيز با اين منافقين در باب خلع و خلعت هم صفير و هم آواز مي شوند خواست تا اين فتنه را حتي الامكان فرو نشاند آند صحابه را في الجمله چشم نمائي كرد تا بشركت ايشان اين فتنه قوت نگيرد و منافقين و او باش را برفيق بودن ايشان پشت گري نشود اهل سنت گويند عصمت خاصه انبياست صحابه را معصوم نمي دانند و لهذا حضرت امير و شيخين بعضي از صحابه را حد زده اند و خود جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم مسطح را كه از اهل بدر بود و حسان بن ثابت را زير حد قذف گرفته اند و كعب بن مالك و مراره بن الربيع و هلال بن اميه را كه دو كس از ايشان حاضران غزوه بدر بودن بسبب تخلف از غزوه تبوك تا پنجاه روزمطرود و مغضوب داشته اند و ماعزاسلمي را رجم فرموده اند و بسياري را تعذير و حد شرب خمر جاري فرموده چون تعزير هر كس به حسب منصب و مرتبه اوست عثمان رضي الله عنه نيز اين چند كس را به موجب حال شان فرمود تا هم داستان منافقين و او باش نه شوند و در بلوا شريك نگردند و بحمدالله همين قسم واقع شد كه هچ كس از صحابه كرام به قتل عثمان آلوده نشده محض منافقين و فاسقين و او باش مصدر اين حركت گرديدند و در آن وقت عثمان چون تقدير را از زبان ان حضرت صلي الله عليه و سلم دانسته بود هرگز مدافعت نكرد و تن بكشتن در داد و صبر عظيم كرد و لهذا اكثر ان مردم را بعد از گومال و چشمناي راضي كرد و عذر خواست و حال عثمان رضي الله عنه در اين امر هم نزد اهل سنت مثل حال حضرت امير است قدم به قدم كه او را نيز جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم وصيت فرموده بود كه يا علي لا يجتمع الامه عليك بعدي و انك تقاتل الناكثين و القاسطين و المارقين وقتي كه حضرت امير سر آراي خلافت راشده پيغمبر شد به قدر مقدور در تسكين فتنه و دفع مخالفان كه طلحه و زبير ام المئومنين عايشه صديقه و يعلي بن منبه و ابوموسي اشعري و ديگر صحابه كرام بودند كوشش سعي فرمود از قتل و قتال و جنگ جدال با ايشان باك نفرمود هر چند تقدير مساعد نشد و انتظام امور خلافت صورت نه بست پس در صورتي كه امر صريح آن حضرت صلي الله عليه و سلم به هر يك ازاين هردو بزرگوار در اين باب متحقق بود و ديگر ادب صحبت قرابت را نگاه داشتن و امر آن جناب را تقويت نمودن چه گنجايش داشته باشد مثل مشهور است كه الامر فوق الادب چون اين جوابها اجمالي به خاطر نشست.

حالا جواب تفصيلي از اين قصه ها بايد شنيد دانستيدكه اين قصه ها بوضعي كه در طعن منقول شد همه از اختراعات و مفتريات شيعه اند و در تواريخ معتبره اصل وجودي ندارند اين قصه ها را بوضعي كه در تواريخ معتبره مذكوراند بايد شنيد تا خود به خود جواب حاصل گردد اما قصه اخراج اوذر پس موافق روايت ابن سيرين و ديگر ثقات تابعين چنين است كه ابوذر در اصل مزاج خشونتي و سلاطت لساني داشت و به حضور پيغممبر صلي الله عليه و سلم با بعضي خدمت گذاران آن جناب كه بلال موذن بود و بزرگي او مجمع عليه طوايف اهل اسلام است در افتاده بود و با او ذكر مادرش كرده جناب پيغمبر اورا بر اين زبان درازي توبيخ شديد فرمودند و گفتند اعيرته بامه انك امرا فيك جاهليه چون در لشكر شام اتفاق اقامتش شد فرمودند و در عهد عثمان رضي الله عنه دولت و ثروت عظيم بدست اهل اسلام آمد و همه از مهاجرين و انصار صاحب ملك شدند ابوذر زبان طعن در حق جميع مالداران دراز نمود و اول با معاويه گفتگو كرد و اين آيت متمسك ساخت «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا إِنَّ كَثِيرًا مِنَ الْأَحْبَارِ وَالرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ« وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ «34»«التوبه» و انفاق قدر زكوه است نه كل مالو شاهد بر اين اراده آيت و ميراث و فرايض است زيرا كه اگر انفاق كل مال واجب مي بود تقسيم متروكه وجهي نداشت اصرار بر معتقد خود نمود و خشونت و عنف با هر كس آغاز نهاد لشكريان شام اورا مخالف جمهور دانسته انگشت نما كردند هر جا كه مي رفت جماعه جماعه و چون چوق گرد او مي شدند و اين آيه را به آواز بلند مي خواندند تا در جنون در آيد و ستيزه نمايد چون اين حالت كه منجر به تمسخر و طنز گشت مناسب شان و مرتبه او نبود معاويه اين ماجرا را به عثمان رضي الله عنه نوشت عثمان فرمود تا اورا به مدينه رخصت نمايد و به عزت و احترام به مدينه روان شد نه آن چه گفتند كه بر مركب عنيف و سايق شديد روانه اش كردند چون در مدينه منوره ميرسد مردم را قصه او با مردم شام مسموع شده بود در اين جا نيز دنبال او جوانان خوش طبع و صبيان و مزاح دوست افتادند و اورا از اين آيه كريمه و معين آن پرسيدن گرفتند تا او را نقل مجلس سازند و در همين اثنا عبدالرحمن بن عوف كه بالقطع مبشر به جنت و يكي از ده يار بهشتي بود رحلت فرمود و مال فراوان گذاشت به حديكه بعد از ادا ديون و تنفيذ وصاياي او چون تركه اورا تقسيم نمودند ثمن مال باقيش به جهار زن او رسيد و من جمله آن چهار زن زياده بر هشتاد هزار درم صاح نمودند با ابوذر حال اورا در مرض مطلقه نموده بود تمام حصه اش ندادند بر هشتاد هزار درهم در حصه مي رسد چون اورا همين مردم ظرافت طلب بيان كردند اواز راه تشددي كه در اين امر داشت از بشارت پيغمبر در حق او غفلت ورزيد و حكم بناري بودنش نمود و اين معني صريح خلاف نص نبوي شد كعب احبار كه يكي از علماء اهل كتاب بود ودر عهد عمر بن الخطاب به شرف اسلام مشرف شده او گفت كه اي ابوذر بالاجماع ثابت است كه ملت حنيفه اسهل الملل و اوسع آنهاست انفاق كل مال در ملت يهوديت كه اضيق الملل و اشد آنهاست و نيز واجب نيست در ملت حنيفه چه قسم واجب خواهد بود سخن را فهميده گو ابوذر در سبب حدتي كه در مزاج داشت بر آشفت و گفت اي يهودي ترا با اين مسايل چه كار عصا بر داشت تا كعب احبار را بزند كعب احبار از آن جا گريخت و ابوذردنبال او گرفت تا آن كه به مجلس عثمان رسيدند كعب احبار در پشت عثمان پناه گرفت و ابوذر ديوانه وار هيچ نينديشيد و عصاي خود را راند گويند كه ضرب عصا به پاي عثمان هم رسيد چون عثمان ان حالت را مشاهده كرد غلامان خود را فرمود تا ابوذر را از كعب باز دارند كه خيلي بي حواس و بيخود است مبادا اورا بي جا بزند و موجب قتل او گردد غلامان عثمان رضي الله عنه او را به آهستگي بر داشته به خانه اش رسانيده بعد افاقت از آن حال ابوذر پيش عثمان رضي الله عنه آمد و گفت كه مذهب همين است كه انفاق كل مال را واجب مي شناسيم و مردم در شام و حالا مردم مدينه گرداگرد من جمع مي شوند و ميخواهند كه مرا ديوانه وار مسخره سازند در حق من صلاحيت چيست و عثمان رضي الله عنه فرمود كه في الواقع امر چنين است كه مردم بر تو جمع مي شوند و انبوه مي كنند اگر تو را به خاطر آيد از مجامع مردم كناره گير و در قصبه قصبات نواحي مدينه اقامه نما ابوذر بعداز آن در قصبه ربذه كه بر سه مرحله از مدينه است رخت اقامت انداخت و بعد چندي براي زيارت مسجد نبوي و ملاقات عثمان رضي الله عنه آمد و دراين حالات هرگز شكايت عثمان از وي منقول نه شده بلكه كمال اطاعت و انقياد نسبت بوي داشت دليل واضح بر اين آن كه جميع مورخين نوشته اند كه چون در قصبه ربذه رسيده عامل آن قصبه از طرف عثمان رضي الله عنه غلامي بود از غلامان عثمان كه امامت نماز پنج گانه در مسجد مي كرد وقت نماز راآن غلام به ابوذر تقديم كرد و گفت تو افضل و بهتر از مني بايد كه امام شوي ابوذر گفت تو نايب عثماني و عثمان بهتر از من است و نايب شخص در حكم آن شخص است لازم همين است كه تو امام باشي اخر آن غلام را امام كرد و عقب او نماز گزارد قصه ابوذر اين است كه به تحرير امد و اين فرقه از راه بغض و عنادي كه دارند تحريف قصه ها واقعه مي نمايند و سر يك را با دم قصه ديگر مي بندند و از آن تمثالي خيالي و صنمي موهوم از روح تحقيق و قوع خالي براي خود تراشيده آن را معبود مي سازند «قَالَ أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ «95»«الصافات» و قصه عباده بن الصامت خود محض افترا و بهتان است نه معاويه شكايت او نوشت ونه اورا عثمان به مدينه طلبيد در هيچ تاريخ مذكور نيست بلكه در تواريخ معتبره چنين مسطور است كه چون معاويه بر جزيره قبرس غزوه نمود عباده بن الصامت نيز همراه او بود زيرا كه فضايل اين غزوه و شهادت به مغفرت غازيان آن دريا از جانب پيغمبر او وزوجه او ام خرام بنت ملحان شنيده بودند چون جزيره مذكور فتح شد و غنايم آن جا به دست مسلمين افتاد معاويه خمس آن را جدا كرده بدار الخلاقه فرستاد و خود نشست تا باقي در لشكر تقسيم نمايد و جماعه از صحابه آن حضرت در گوشه جدا نشستند تا وضع تقسيم را ملاحظه نمايند كه بر طبق سنت پيغمبر است يانه از آن جمله عباده بن الصامت و شداد بن اوس فهري و ابو الدردا و واثله بن الاسقع و ابو امامه باهلي و عبد الله بسر مازني در اثنا اين حال دو كس از لشكريان دو دراز گوش خوب را حي كرده مي بردند و عباده بن الصامت از آنها پرسيد كه اين هر دو دراز گوش را كجا مي بريد و اين ها چه كاره اند لشكريان گفتند كه معاويه به ما بخشيده است به جهت آنكه بر اين ها حج نمائيم عباده گفت كه اين گرفتن شما را حلال نيست و دادن معاويه را حلال نيست پس آن لشكريان آن دراز گوش را به حضور معاويه بازگردانيد و گفتند كه عباده چنين گفته است چون مارا حلال نباشد ما چگونه بگيريم و بر آن حج بگذاريم معاويه عباده را طلبيد و از صورت مسئله پرسيد عباده گفت كه سمعت رسول الله صلي الله عليه و سلم يقول في غزوه حنين و الناس يكلمونه الغنانم فاخذ و بره من بعير و قال مالي مما افاء الله عليكم من هذه الخمس و الخمس مردود عليكم فاتق الله يا معاويه و اقسم الغنائم علي وجهها و لاتعط احدا منها اكثر من حقه معاويه گفت قسمت غنايم را به مسؤليت خود بگير و مرا از اين بار عظيم سبكبار گردان كه منت تو خواهم برداشت عباده داروغه قسمت شد و ابو امامه و ابوالدردا نيز با وي در اين مهم شريك و رفيق شدند و تا آخر خلافت عثمان رضي الله عنه بر همين اسلوب ماندند و وفات عباده بن الصامت در شام است و مدفن او بيت المقدس او هرگز از معاويه جدا نشده و به مدينه نيامده پس اين قصه سراسر غلط است و آن چه در وجه نا خوشي عبدالله بن مسعود ذكر كرده اند نيز غلط و افترا است و دركتب صحيحه از آن اثري نيست و صحيح اين قدر هست كه چون عثمان اختلاف مردم در قرائت قرآن به حدي مشاهده نمود كه اكثر عوام الفاظ غير منزله مي خواندند و به اختلاف قرائت بهانه مي جستند و به مشوره حذيفه بن اليمان و ديگر اجلاي صحابه كه حضرت امير هم از ان جمله بود خواست تا همه طوايف عرب و عجم بر يك مصحف جمع شوند و از آن تخلف نورزند و اين عزم را به فعل آورد عبدالله بن مسعود وابي بن كعب كه بعض قرائت هاي شاذه در مصحفهاي خود نوشته بودندحالا آن كه بعضي عبارات ادعيه قنوت بودند و بعضي از عبارات تفاسير كه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم در وقت تلاوت قرآن بيان معاني آن مي فرمودند از موقوف كردن مصاحف خود ابا ورزيدند و در ابقا مصاحف ايشان فتنه عظيم در دين پيدا مي شد كه در نفس قرآن اختلاف واقع بود و رفته رفته منجر بقيايح بسيار مي شد در گرفتن مصاحف غلامان عثمان رضي الله عنه البته با ابن مسعود خشونت نمودند و ضرب و صدمه هم به او رسيد بي آن كه عثمان رضي الله عنه ايشان را به اين امر امر كرده باشد و ابي بن كعب مصحف خود را بي مزاحمت حواله نمود با وي پر خاشي به ميان نيامده و كدورتي نمانده و مع هذا عثمان به هر چه ممكن بود استرضا ابن مسعود خواست و عذرها كرد پس اگر ابن مسعود قبول نكند ملامت بر ابن مسعود خواهد بود نه بر عثمان و چون ابن مسعود مريض شد عثمان به خانه او آمد و استغفار از و در خواست و عطا اورا نيز اورد و ابن مسعود گفت عطاي ترا نمي گيرم چون من محتاج بودم نرسانيدي و حالا آن كه از جهان مستغني شدم و سفر آخرت مي نمايم به من مي دهي عثمان رضي الله عنه گفت به دختران خود بده ابن مسعود گفت دختران خود را بخواندن سوره واقعه در هر شب فرموده ام و از جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم شنيده ام كه هر كه سوره واقعه هر شب بخواند بفاقه مبتلا نگردد عثمان رضي الله عنه بر خاسته نزد ام حبيبه زوجه مطهره رسول الله صلي الله عليه و سلم رفت و از او استدعا نمود كه ابن مسعود را از من راضي گردان ام حبيبه ابن مسعود را مراتب بسيار گفته فرستاد باز عثمان نزد ابن مسعود رفت و گفت كه اي عبدالله چرا تو هم مثل يوسف پيغمبر به برادران خود نمي‌گويي كه «قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ «92»«يوسف» ابن مسعود سكوت كرد و جواب نداد پس از طرف عثمان رضي الله عنه در استرضا و استعفا قصوري واقع نشد و اقصي الغايه در اين مقدمه كوشيد و بري الذمه شد اين فعل ابن مسعود بود گفته است كه دخلت علي ابن مسعود في مرضه الذي توفي فيه و عنده قوم يذكرون عثمان رضي الله عنه فقال لهم و مهلا فانكم ان تقتلوه لا تصبيون مثله بالجمله اين چيزها در عالم سياست ملكي كثير الوقوع مي باشد اگر اين امور را در مطاعن شمرده شود دايره بر شيعه تنگ تر خواهد شد و چه خواهند گفت در هجران حضرت امير رضي الله عنه برادر عيني خود را عقيل بن ابي طالب عطا اورا ان قدر ناقص فرمود كه بعد از مراجعت از جنگ صفين بر خاست نزد معاويه رفت و ابوايوب انصاري را كه از اعاظم اصحاب بود و از خلص شيعه آن جناب  بودعزل فرمود و خشونت نمود و هجران او كرد و عطاي او بند ساخت تا آن كه از وي جدا شد و به معاويه ملحق گرديد عقيل و ابو ايوب چه كمي دارند از ابوذر و ابن مسعود اگر عثمان رضي الله عنه در اين مورد طعن است حضرت امير رضي الله عنه نيز شريك اوست معاذالله كه صهرين پيغمبر صلي الله عليه و سلم را كسي از اهل ايمان به طعن ياد كند با اين امر قبيح به خاطر او گذرد قصور فهم خود است كه امثال اين امور را طعن فهميده شود.

مصرع:

سخن شناس نه دلبرا خطا اين جاست

و قصه عبدالرحمن بن عوف خود هيچ اصلي ندارد و عبدالرحمن اگر بر توليه عثمان رضي الله عنها نادم مي شد چرا به تصريح نمي گفت اين قدر صحيح است كه عبد الرحمن و عثمان را جناب پيغمبر صلي الله عنه و سلم با هم عقد اخوت بسته بود به آن جهت عبدالرحمن با عثمان مباسطات بسيار داشت روزي عثمان رضي الله عنه از كثرت مباسطات او تنگ شد ومتوحش گشت و گفت اني اخاف يا ابن عوف ان تبسط من دمي و اين چنين امور در ميان ياران و برادران صحبت بسيار واقع ميشد و اثري از آن دردلها نمي ماند از حضرت امير رضي الله عنه نيز اين قسم مزاح و انبساط با مردم واقع شده دار قطني از زياد عبدالله نخعي روايت مي كنند كه كنا جلوسا مع علي رضي الله عنه في المسجد الاعظم و الكوفه يومئذ بها خصاص فجاء الموذن فقال الصلوه يا امير المومنين للعصر فقال اجلس فجلس ثم عاد فقال ذلك فقال علي رضي الله عنه هذا الكعب يعلمنا بالسنه و نيز دارقظعني روايت مي كند عن زياد المذكور قال جاء رجل الي علي بن ابي طالب فساله عن الوضو فقال ابد باليمين او الشمال فاضرط علي هذا ثم دعا بماء فبدا بالشمال قبل اليمين و قصه عمار به صورتي كه نقل نموده اند نيز صحيح نيست بلكه قصه او موافق روايات اهل سنت اين است كه روزي عمار و سعد بن ابي وقاص در مسجد مقدس امدند و كسي را نزد عثمان رضي الله عنه فرستادند كه ما در مسجد امده ايم ترا مي بايد كه حاضر شوي تا با تو در بصغي اموريكه از تو صادر شده است و موجب شكايت عوام گشته مطارحه نمائيم عثمان رضي الله عنه بدست غلام خود گفته فرستاد كه مرا امروز اشغال بسيار است اين وقت باز گرديد و فلان روز موعد شماست بيائيد و آن چه خواهيد بگوئيد سعد بر خاسته رفت و عمار باز كسي را فرستاد كه همين روز بايد امد عثمان رضي الله عنه عذركرد غلامان عثمان رضي الله عنه عمار را زده از مسجد كشيده بيرون كردند و گفتند استيذان در شرع سه مرتبه است حالا از حد شرعي تجاوز كردي و تعزير تو واجب شد چون اين خبر به عثمان رضي الله عنه رسيد خود دويده به مسجد امد و مردم را حاضر كرد وعمار را طلبيد و سوگند ياد كرد كه اين امر شنيع به گفته من واقع نشده است و آن غلام را توبيخ فرمود و گفت هذه يدي لعمار فقليقتص مني ان شاء عمار دست او را بوسيد و راضي شد دليل قوي بر اين آن كه در ايام محاصره عثمان رضي الله عنه عمار از آن فرقه بود كه عوام بلوائيانرا حقوق عثمان مي فهماند و ايشان را از محاصره او منع مي كرد و چون آب را بر عثمان رضي الله عنه بند كرده بودند عمار بر آمد و به آواز بلند گفت سبحان الله قد اشتري بئر رومه و تمنعونه مائها باز دويده نزد علي كرم الله وجهه آمد و گفت كه مردم بلوا امروز بر عثمان رضي الله عنه آب بندکردند مگر از راه ديگر كه مخفي است سعي مي كنيم آخر به سعي و تلاش يك پخال شترآب از آن راه به عثمان رضي الله عنه رسانيدند پس به جهت عمار طعن بر عثمان رضي الله عنه نمودن و مضرب و مصدق آن مثل عربي شدنست كه رضي الخصمان و لم يرض القاضي و قصه كعب تو نامه درشتي به من نوشت اين مشوره و نصيحت برادران  نمي باشد نصيحت را به لين و رفق بايد نوشت نه بدرشتي خصوصا نسبت روسا و خلفا در حق فرعون كه از اشقيا مقريست خدا تعالي پيغمبر اولوالعزم خود را ادب تعليم فرموده كه «فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى «44»«طه» ومن بزدن تو نه نوشته بودم بي امر من ترا ضرب واقع شد اينك قميص خود را از بدن مي كشم و چابك حاضر مي كنم اگر مي خواهي قصاص از من بگير كعب گفت چون به اين مرتبه انصاف فرمودي من از حق خود گذشتم و في الواقع در نوشتن كلمات غليظه تقصير دارم من بعد كعب نزد عثمان ماند و از مصاحبان خاص او بود.

و اما قصه اشتر نخعي پس صحيح است و او نه صحابي بود و نه صحابي زاده بلكه از او باش كوفه بود كه پاس اولوالامر ننمود و عوام را بر اهانت عاملا عثمان بر غلانيد که موجب فساد عظيم مي گرديد و اشتر نخعي همان است كه مصدر فتنه ها گرديد و نوبت به قتل عثمان رسانيد و باز موشك دواني نگذاشت و طلحه و زبير را تخويف به قتل كرد تا از مدينه گريخته به مكه رفتند ام المومين رضي الله عنها را سپر ساختند و با امير قتال و جدال بوقوع امد و همه ان حركات اشتر نخعي بود و بر حضرت امير هم تحكمات مي كرد و همه اين حركات اشتر نخعي باعث بي انتظامي امور خلافت حضرت امير گشت و كما ينبغي اطاعت بجا نمي آورد چنانچه در تواريخ مسطور و مشهور است و بعد از آنكه عثمان رضي الله عنه موافق فرمايش او و ياران او ابوموسي را بر اهل كوفه والي كرد و حذيفه بن اليمان را بر خراج داروغه ساخت سكوت نكرد و غوغاي كوفه را گرفته بر سر عثمان رضي الله عنه آمد و اهل مصر را نيز رفيق خود ساخت و اورا قتل نمود بلكه مباشر قتل او شد علي مافي بعض الروايات وقتل عثمان رضي الله عنه سبب فتنه شد تا بقيام قيامت چنانچه در حديث صحيح آمده است«لا تقوم الساعه حتي تقتلوا امامكم و تجلدوا باسيافكم ويرث دنياكم شراركم»اين قسم شخصي را بايستي قتل نمود كه فساد امت منتفي مي شد چه نمود.

طعن ششم آنكه عثمان رضي الله عنه قصاص را از عبيد الله بن عمر موقوف داشت حالانكه عبيدالله بن عمر هر مزان پادشاه اهواز را كه در زمان عمر رضي الله عنه مسلمان شده بود كشت به تهمت انكه شريك قتل عمر رضي الله عنه است و تهمت به ثبوت نپيوست و يك دختر خورد سال ابو لولو را قتل نمود و جفينه نصراني را نزد عثمان آمدند و گفتند كه قصاص از عبيدالله بستان و امير المومنين  نيز همين مشوره داد عثمان از بيت المال ديت دهانيد و قصاص موقوف داشت حالانكه قصاص حكم كتاب الله است و هر كه حكم كتاب الله را جاري نكند قابل امامت نيست جواب ازين طعن آنكه در قتل دختر ابولولو خود البته قصاص نميرسد نزد جمهور علما كه دختر مجوسي بود وعلي هذا القياس جفينه نصراني كه از سكنه حيره بود و مذهب نصاري داشت زيراكه فيما بين المسلم و الكافر قود نيست قال عليه السلام«لا يقتل مسلم بكافر»آمديم بر هر مزان كه بظاهر مسلمان بود در ترك قصاص از عبيدالله بابت قتل او اهل سنت سه وجه ذكر كرده اند اول آنكه اين هرمزان پادشاه اهواز بود و جميع ملوك فارس را بسبب خروج ملك از دست شان غيظ و خشم بر اسلام و ائمه اسلام بيش از حد بود چون بجنگ نتوانستند كار را پيش ببرند ناچار اين مكار حيله انگيخت كه امان از خليفه ثاني بدغا و مكر حاصل نمود چنانچه قصه او در تواريخ مشهور است كه او را گرفته آورده بودند و مشوره جميع صحابه بران قرار يافته بود كه او را بايد كشت چون بحضور خليفه رسيد بكمال قلق و اضطراب اظهار تشنگي نمود چون كاسه پر از آب خليفه بدست او داد گفت اگر تا خوردن آب و سير شدن مرا امان بدهيد من ميخورم و الا چه حاصل كه در اثناء خوردن آب سر از تن من جدا كنند خليفه فرمود تا اين آب را ننوشي ترا امان است كسي نخواهد كشت دوسه بار بحضور مردم بتكرار اين اقرار كرد وآب را بر زمين انداخت وگفت كه حالا اگر مي كشيد نقض امان لازم مي آيد خليفه ازين حركت او خيلي متعجب شد و فرمود كه مرد زيرك مي نمائي بهتر كه در اسلام درائي او كلمه اسلام بر زبان راند و باين تقريب در مدينه منوره سكونت ورزيد و چند پرگنه از عراق در جا گير يافت و درينجا نشسته وضع خليفه را ديده كه مخالف وضع ملوك نه دربان دارد و نه پاسبان تنها در بازارها ميگردد افسوس كرد كه اين قسم رئيسان بي احتياط را كشتن چه قدر كار آسان است ملوك ملك فارس خيلي در غفلت اند آخر خفيه طور ابولولو بفرموده او اينكار كرده و جفينه و ديگر كفره را با خود رفيق ساخت و تدبير و كنكاش اين مهمت در خلوت با آنها ميكرد چنانچه عبيدالله بن عمر و عبدالرحمن بن ابي بكروديگر صحابه را شاهد گذرانيد كه ابولولو و جفينه نزد هرمزان در خلوت مي نشستند و مشوره قتل عمر رضي الله عنه مي نمودند و خنجر دو رويه هرمزان طيار كرده بود و ميگفت كه كدام جوانمرد باشد كه بحميت قوم و دين خود ازين شخص كه نه ناموس مارا گذاشت و نه دولت مارا و نه دين مارا داد بستاند ابولولو اينرا قبول نمود پس در آمر بودن هرمزان شكي نماند و لهذا بحضور صحابه چنين قرار يافت كه آن خنجر را بيارند اگر مطباق آن صفت باشد كه شاهدان ميگويند شركت اين هر سه كس در قتل عمر رضي الله عنه ثابت مي‌شود و الا نه چون خنجر آوردند هر همه ديدند كه مطابق آن صفت بود ازين راه عثمان در گرفتن قصاص توقف نمود كه قتل آمر بقتل نيز واجب دانست چنانچه مذهب شافعي و مالك و اكثر ايمه برين است در حق آحاد ناس چه جاي خلفا و روسا كه آمر بقتل ايشان را خود البته اگر قصاصا نه كشند سياسه كشتن واجب است ووجه دوم آنكه در گرفتن قصاص فتنه عظيم بر مي خاست زيراكه بنوتميم و بنوعدي مانع بودند از قتل بلكه  بنواميه و بنوجمح نيز و بنوسهم هم اراده پرخاش داشتند و ميگفتند كه اگر عثمان از عبيدالبله قصاص گيرد خانه جنگي خواهم كرد چنانچه عمروبن العاص كه رئيس بنوسهم بود باآواز بلند در محكمه گفت كه اي ياران اين كدام انصاف است قتل امير المومنين بالامس و يقتل ابنه اليوم لا والله لايكون هذا ابدا و بجهت دفع فتنه اگر از قصاص گذشته ورثه مقتول را راضي نمايند بجاست و چه گفته آيد در قصه قتله عثمان رضي الله عنه كه حضرت امير رضي الله عنه بجهت خوف فتنه ازانها قصاص هم نه گرفت و ديه هم بورثه عثمان نداد وورثه اورا راضي هم نه كرد و عثمان رضي الله عنه خود ورثه هرمزان را بااموال خطيره راضي ساخت كه اصلا باز شكايت نكردند اگر ترك قصاص بجهت خوف فتنه در نفس الامر جاي طعن مي شد طعن نواصب را در حق حضرت امير رضي الله عنه جوابي بهم نمي رسيد حالا همين جواب است كه در هر دو جا خوف فتنه بود بلكه در حق عثمان رضي الله عنه كه ورثه هرمزان را راضي نمودند اشكالي نماند بعضي حنيفه نوشته اند كه محمد بن جرير طبري و جميع ايمه تواريخ تصريح نموده اند بانكه جميع ورثه هرمزان حاضر نبودند در مدينه بعضي ايشان در فارس بودند و چون امير المومنين عثمان آنها را طلبيد بجهت ترسي كه خورده بودند حاضر نشدند و حضور جميع ورثه در گرفتن قصاص شرط است پس گرفتن قصاص عثمان رضي الله عنه را جايز نبود غير از ديت دادن چاره نداشت و آن هم از بيت المال نه از مال قاتل و عاقله او زيراكه در كتب حنيفه هم تصريح است بانكه هر كه در قتل امام عادل اعانت نمايد كه مباشرت نكند واجب القتل ميگردد و حاضر نبودن بعض ورثه او در مدينه منوره در كتاب شريف مرتضي و ديگر كتب اماميه نيز موجود است مدار بر تواريخ اهل سنت نيست بايد دانست كه درينجا بعض شيعه چند طعن ديگر درين مقام ذكر كنند مثل نصير طوسي كه در تجريد آورده اما تاريخ دانان شيعه آن طعن ها را حذف نمودند لهذا بالاستقلال آن طعن ها را مذكور نه كرده شد اما اجمالا در ضمن همين طعن گفته مي آيد يكي ازان طعن ها اينست كه وليد بن عقبه شراب خورد و حضرت عثمان رضي الله عنه حد شرب بروجاري نه كرد جواب اين طعن آنكه اين روايت محض غلط است چنانچه صاحب استيعاب ميگويد و قد روي فما ذكر الطبري انه تعصب عليه قوم من اهل الكوفه بغيا وحسدا و شهدوا عليه زورا انه تقيا الخمر و ذكر القصه و فيها ان عثمان رضي الله عنه قال له يا اخي اصبر فان الله ياجرك و يبوء القوم بائمك و هذا الخبر من اهل الاخبار لا يصح عند اهل الحديث ولا له عند اهل العلم اصل والصحيح عندهم ما رواه عبدالعزيز ابن النختار وسعيد بن ابي عروبه عن عبدالله الداناج عن حصين ابن المنذر ابي ساسان انه ركب الي عثمان رضي الله عنه فاخبره بقصه الوليد و قدم علي عثمان رجلان فشهدا عليه بشرب الخمر وانه صلي الغداه بالكوفه اربعاثم قال ازيدكم قال احدهما رايته يشربها وقال الاخر رايته يتقيئها فقال عثمان رضي الله عنه لم يتقئها حتي شربها فقال لعلي اقم عليه الحد فقال علي لابن اخيه عبدالله بن جعفر اقم عليه الحد فاخذ السوط فجلده و عثمان رضي الله عنه يعد حتي بلغ اربعين فقال علي امسك جلد رسول صلي الله عليه وسلم اربعين و جلد ابوبكر رضي الله عنه اربعين و جلد عمر رضي الله عنه ثمانين و كله سنه و روي ابن عتبه عن عمروبن دينار عن ابي جعفر محمد بن علي البالقر جلد علي الوليد بن عقبه في الخمر اربعين جلده بسوط له طرفان اخرجه ابوعمرو انكه روز احد بگريخت و در غزوه بدر و بيعت الرضوان حاضر نشد جواب آنكه چون گريختن روز احد از عثمان رضي الله عنه و از جميع صحابه غير از سي كسي بوقوع آمده تنها بر عثمان جاي طعن نيست و مع هذا چون حق تعالي عفو ازان كبيره قران مجيد نازل فرمود ديگر طعن بر هيچكس نماند قوله تعالي «ان الذين تولوا منكم يوم التقي الجمعان انما استزلهم الشيطان ببعض ما كسبوا ولقد عفا الله عنهم ان الله غفور حليم «آل عمران» و بالفرض اگر عثمان نمي گريخت اورا نزد شيعه ازين چه مي گشود ابوبكر و عمر رضي الله عنهما كه نه گريختند و ثابت ماندند كي از زبان شيعه خلاص شدند كه او مي شد سيزده كس از مهاجرين و باقي از انصار دران واقعه صعب پاي ثبات افشرده بودند همه را يا اكثر را شيعه زير سهام طعن گرفته اند فمن المهاجرين ابوبكر و عمر و طلحه و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابي و قاص و كلهم عند الشيعه مطعونون وعلي هذا القياس حال الانصار و نزد اهل سنت بعد وقوع فرار كه نهايتش ارتكاب كبيره است و بتوبه محو شد لياقت امامتش جاي نرفته و اگر از روي كتب سير تمام ان واقعه را كسي بتامل مطالعه نمايد فرار كنند كان را معذور دارد كه بعد از انتشار خبر كشته شدن سردار و تباهي لشكر ثبات خيلي دشوار است و در غزوه بدر بحكم انحضرت صلي الله عليه وسلم برا ي خدمت بيمار داري حضرت رقيه خاتون عليها السلام تخلف نمود در رنگ تخلف حضرت امير در غزوه تبوك كه براي خبر گيري عيال آنجناب ايشان را مامور فرموده بودند و اين قسم حاضر نشدن بهتر از حاضر شدنست و لهذا جناب پيغمبر صلي الله عليه وسلم فرمود كه ان لعثمان اجر رجل ممن شهد بدرا و سهمه و بيعت الرضوان خود محض براي عثمان رضي الله عنه واقع شد چون كسي از صحابه قبول نميكرد كه بمكه برود و با كافران سوال و جواب نمايد عثمان باين رسالت و سفارت مامور شد و بعد از رفتن او ناگاه خبر در لشكر فاش شد كه كافران عثمان رضي الله عنه را كشتند و بجمعيت فراوان مستعد جنگ مي آيند آنحضرت صلي الله عليه وسلم از ياران خود بيعت بر موت گرفت تا در بدل عثمان و گرفتن كين او جنگ سخت فرمايد درين اثنا خبر منقح رسيد كه عثمان را نكشته اند در لشكر تسكين شد پس حاضر نشدن در بيعت الرضوان براي اينست كه بيعت الرضوان بتقريب خبر موت او واقع شده بود حضور او متصور نبود و اگر او حاضر مي شد بيعت الرضوان چرا وقوع مي يافت و مع هذا نيز جناب پيغمبر صلي الله عليه وسلم دست راست خود را بر دست چپ خود زد و فرمود كه هذه يد عثمان و در بعض روايات هذه لعثمان وارد است يعني اين بيعت از طرف عثمان است پس كسي را كه اين قسم نايبي در جاي موجود باشد حاضر نشدن او چه نقصان دارد بالجمله اين هر دو طعن را نظر بوضوح بطلان آنها كرده اكثر علماء اماميه از كتب خود دور كرده اند.

طعن هفتم آنكه عثمان رضي الله عنه تغير سنت رسول نمود و در مني كه مقام بودن حاجيان است از دهم ذي حجه تا چهاردهم چهار ركعت خواند حالانكه جناب پيغمبر صلي الله عليه وسلم هميشه در سفرها قصر ميفرمود و بالخصوص درين مقام هم چهار گاني را دو گانه گزارده است چنانچه جميع صحابه بروي انكار اين فعل نمودند جواب ازين طعن انكه در حضور عثمان رضي الله عنه اين طعن براو كرده بودند چون از حقيقت حال او اطلاع نداشتند وقتي عثمان رضي الله عنه وا نمود کرد كه من در مكه نكاح ئكرده ام و خانه دار شده ام و قصد اقامت دران بقعه مبارك دارم مسافر نمانده ام تا سفرانه ادا نمايم و مقيم را به اجماع قصر جايز نيست ازين جهت است كه اتمام نماز ميكنم هر همه صحابه از انكار باز ماندند و اين جواب عثمان را امام احمد و طحاوي و ابوبكر بن ابي شبيه و ابن عبدالبر در كتب خود آورده اند و لفظ آن روايت اينست آن عثمان صلي با الناس بمني اربعا فانكر الناس عليه فقال ايها الناس اني تاهلت بمكه منذ قدمت و اني سمعت رسول الله صلي الله عليه وسلم يقول من تاهل ببلده فليصل صلوه المقيم فيها اخرجه احمد عن عبدالله بن عبدالله بن عبدالرحمن بن ابي ذباب عن ابيه و عن غيره پس اصلا اشكال نماند كه درين صورت به اجماع علما اتمام واجب است.

طعن هشتم آنكه عثمان رضي الله عنه از بقيع  که در حوالي مدينه است و  چراگاه مشهور بود مردم را ازان چراگاه منع فرمود و آهسته آهسته اضعاف ان مكان را داخل رمنه ساخت حالانكه پيغمبر صلي الله عليه وسلم فرموده است«المسلمون شركاء في ثلاث الماء و الكلاء والنار»و بازار مدينه را قرق فرمود كه كسي ازانجا خسته خرما نخرد تا وقتي كه گذاشته عثمان رضي الله عنه از خريد خود فارغ نشود و سفاين بحر را فرق ساخت كه سواي تجارت او ديگري مال نه برد جواب ازين طعن آنكه قصه قرق نمودن چراگاه بقيع صحيح است و خود عثمان ازان جواب گفته و خاطرنشان صحابه ساخته كه آنحضرت صلي الله عليه وسلم فرموده است«لا حمي الالله ولرسوله»و من براي شتران صدقه و بيت المال و اسپان جهاد حمي گرفته ام و چراگاه را رمنه گردانيده ام و پيغمبر صلي الله عليه وسلم نيز براي اسپان جهاد و شتران صدقه حمي نموده بود و چون صحابه گفتند كه پيغمبر صلي الله عليه وسلم زمين قليلي را حمي فرمود و تو براي قدر اضعاف مضاعف زياده كرده كه عثمان گفت كه بيت المال اين وقت را با بيت المال آن وقت قياس كنيد و حمي را بقدر آنها بفهميد جميع صحابه ساكت شدند و تسليم نمودند و قرق نمودن بازار سراسر غلط است همان قدر صحيح است كه دوسه روز حارث بن الحكم داروغه بازار شد ه بود و او از طرف خود اين عمل كرده بود چون عثمان رضي الله عنه بر ان مطلع شد او را عزل نمود و قرق سفاين نيز صحيح است ليكن سفاين مملوكه خود را فرق فرمود كه دئران سفاين مال غيري نه برند با ديگر سفاين تعرضي نداشت و سابق ازين مردم در سفاين عثمان رضي الله عنه كه بسمت مصر و مغرب براي تجارت ميرفتند اموال خود را نيز بار ميكردند و گماشتهاي خود را همرا ميدادند چون اين عمل بسيار شد و مردم ديگر نيز سفاين طيار ساختند عثمان رضي الله عنه سفاين خود را پروانگي نداد تا مال ديگري بر دارند بهر حال تبرعي بود كه ميكرد بر ترك تبرع چه ملامت و طعن متوجه تواند شد.

طعن نهم آنكه ياران و مصاحبان خود را جاگيرات و اقطاعات بسيار داد از زمين بيت المال و اتلاف حقوق مسلمين نمود جواب ازين طعن آنكه عثمان رضي الله عنه اذن ميداد ياران و رفقاء خود را در احياء زمين موات و زمين آباد و مزروع بكسي نداده چنانچه تواريخ موجوداند و احياء زمين موات سبب آبادي ملك و كثرت محصول و وسعت ارزاق عوام الناس است چه خوبي است درانكه هزاران جريب از زمين افتاده و خراب بماند نه ازو محصولي در سر كار آيد و نه ديگري باو منتفع شود و چون ملك آباد شود و جابجا كشتكاري رايج گردد قطاع الطريق و عياران و مفسدان خاموش نشينند و نيز اهل سير ذكر كرده اند كه جماعه از اشراف يمن خانه كوچ در زمان او امدندن و گفتند كه ما براي جهاد خانه ها و اراضي مزرعه خود را گذاشته امده ايم بايد كه مارا در محل قرب جهاد اراضي بدهي تا در جهاد اعدائ دين حاضر باشيم و نوبت بنوبت در لشكرها برائيم عثمان آنها را در مقابله فارس كه صوبه زور طلب بود و زمين داران سركش داشت آبادان ساخت و عوض اراضي آنها ازان حدود اقطاعات نمود و از بعضي صحابه هم معاوضه اراضي آن جماعه بداد و از اشعت بن قيس زمين او را كه در كنده بود گرفت و او را عوض اش از جاي ديگر داد و اين همه به تراضي بوداصلا جاي طعن و ملامت نيست.

طعن دهم انكه صحابه همه به قتل او راضي بودند و از او تبرا مي نمودند و هجو و مذمت او ميكردند و او را بعد از قتل او تا سه روز افتاده گذاشتند و به دفن او نپرداختند جواب اين طعن آنكه اين همه كذب صريح و بهتان ظاهر است كه بر صبيان هم پوشيده نمي ماند طلحه و زبير و عايشه و معاويه و عمروبن العاص براي طلب قصاص همين عثمان مي جنگيدند يا براي قصاص عثمان موهوم متخيل و تواريخ طرفين از شيعه و سني حاضرند صحابه در دفع بلوا از وي قصور نكردند و تا ماكان بود بكلمه و كلام اصحاب بلوا را فهمانيدند چون معقول ايشان نشد استيذان قتال نمودند عثمان اصلا روا دار قتال نشد و بحد تمام مانع آمد ناچار شده خاموش نشستند و مع هذا در رسانيدن آب و دفع ضيق از وي الي آخر الوقت تدبيرها و حيله ها ميكردند و زيدبن ثابت با جميع انصار آمد و جوانان انصار با وي گفتند كه ان شئت كنا انصار الله مرتين و عبدالله بن عمر با مهاجرين آمد و گفت كه كسانيكه بر تو بلوا كرده اند همان اشخاص اند كه بضرب شمشيرهاي ما مسلمان شده اند و هنوز از خوف آن ضربات نينان زرد ميكنند اين همه بلند خواني و بالا پروازي اينها از آنست كه كلمه ميخوانند و تو حرمت كلمه نگاه ميداري اگر بفرمائي اينها را بر حقيقت حال خود آگاه سازيم و باز همان حالت فراموش شده ايشان بياد شان دهيم عثمان گفت لله اين سخن مگو و براي جان من فقط كشاكشي در اسلام مكن و با وصف اين همه حسنين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن الزبير و ابو هريره وعبدالله بن عامر بن ربيعه و ديگر صحابه همراه عثمان در دار بودند و چون مردم بلوا هجوم ميكردند اينها بسنگ وچوب و بستن دروازه مدافعت ميكردند و غلامان عثمان رضي الله عنه كه فوجي كثير بودند بحديكه اگر حكم ميكرد دريك ساعت اهل بلوا را حقيقت كار معلوم ميشد با سلاح و اسباب حاضر آمدند زاري و بي قراري نمودند كه مايان همان جماعت ايم كه از خراسان تا افريقيه تاب شمشير ما كسي نياورده اگر حكم فرمائي اين جماعه بخود مغرور را تماشاء كار ايشان نمائيم كه بسخن و كلام اصلاح اينها نمي‌شود و چون اينها ميدانند كه ما را كسي بحرمت كلمه متعرض نميشود اصلا رو براه نمي آرند و سخن ترا و ديگر كبراء صحابه را بجاي نمي شمارند عثمان همين ميگفت كه اگر رضاي من ميخواهيد و حق نعمت من ادا مي نمائيد سلاح دور كنيد و در خانه هاي خود بنشينيد و هر كه از شما سلاح دور كند او را آزاد كردم و الله لئن اقتل قبل الدماء احب الي من ان اقتل بعد الدماء يعني شهادت من مقدر است و مرا بان پيغمبر بشارت داده اگر شما قتال خواهيد كرد من البته مقتول خواهم شد پس چه حاصل كه قتل و خون هم واقع شود و مدعا هم بر كرسي نه نشيند و در تواريخ فريقين ثابت است كه حضرت امير هم پسران خود را و اولاد ابوجعفر را و چيله خود قنبر را بر دروازه عثمان متعين ساخته بود و طلحه و زبير نيز پسران خود را بر دروازه او نشانده تا بلوائيان را مزاحمت نمايند و چون بلوائيان هجوم آوردند بسنگ و چوب جنگ ميكردند تا انكه حضرت امام حسن خون آلوده شد و محمدبن طلحه و قنبر بر سر زخم چشيدند و از راه دروازه امدن آنها ممكن نشد از عقب خانه بعض انصاريان را نقب زده داخل شدند و عثمان رضي الله عنه را شهيد كردند و اينك نهج البلاغه كه اصح الكتب شيعه است برين ماجرا گواه است از حضرت امير روايت ميكند كه فرمود و الله قد دفعت عنه و شراح نهج البلاغه قاطبه براي بيان اين قسم اهتمام حضرت امير را در ذب از عثمان روايت كرده اند و هرگاه حضرت امير بخانه عثمان رضي الله عنه در آن ايام مي آمد بلوائيانرا بچابك ميزد و دور ميكرد و لعن و شتم ميفرمود و كار اهل ايمان نيست كه اين همه مقالات و معاملات حضرت امير را بر نفاق و مخالفت ظاهر و باطن محمول نمايد اينجا منافقي مي بايد تا بحكم المرء يقيس علي نفسه اين خيال باطل را نسبت به انجناب پاك پيرامون خاطر خبث ذخاير خود بگرداند.

مصرع: چو كفر از كعبه بر خيزد كجا ماند مسلماني

و اگر بالفرض المحال نفاق بود دران وقت بود در خطبه هاي كوفه چرا قسم ياد فرمود بر دفع قاتلان عثمان رضي الله عنه و چرا بعد از شهادت عثمان رضي الله عنه باآواز بلند گفت كه انما مثلي و مثل عثمان كمثل اثوار ثلاثه كن في اجمه ابيض و اسود و احمر و معهن فيها اسد فكان لا يقدر فيهن علي شي لاجتما عهن عليه فقال للثور الاسود و الثور الاحمر لايدل علينا في اجتنا هذه الا الثور الابيض فان لونه مشهور و لوني علي لونكما فلو تركتما في اكلته وصفت لكما الاجمه فقالا دونك فكله فاكله ثم قال للاحمر الان اكلك فقال دعني انادي ثلاثا فقال افعل فنادي ثلاثا الا اني اكلت يوم اكل الابيض ثم رفع امير المومنين صوته فقال الا اني هنت يوم قتل عثمان و اين قصه در شهرت و تواتر بحدي رسيده كه در كتب فريقين مذكور و مسطور است جاي انكار نيست و عبدالله بن سلام هر صبح نزد بلوائيان ميرفت و ميگفت لا تقتلوه زيراكه بعد از قتل او فتنه ها و فسادها خواهد بر خاست و حذيفه بن اليمان كه صاحب علم المنافقين بود و حضرت امير نيز در حق او باين علم گواهي داده هميشه تحذير ميكرد از قتل عثمان و ميگفت كه موجب فتنه ها خواهد شد اما ترك دفن او پس بنابر فساد عظيمي بود كه در مدينه منوره بعد از قتل او روداد و اوباش و بلوائيان هر صحابي را اخافت ميكردند و مردم بحال خود گرفتار شده بودند آخر وقت شب كه بلوائيان بخواب رفتند زبيربن عوام و حكيم بن حزام و مسور بن محزمه و جبيربن مطعم و ابوجهم بن حذيفه بدري و يسارين مكرم و پسر او عمروبن عثمان او را در جامهاي خون آلوده به دستور شهيدان بعد از اداء نماز جنازه دفن كردند و جبيربن مطعم امامت نماز او نمود و از تابعين نيز جماعه همراه بودند از انجمله حسن بصري و مالك جد امام مالك است و ملايكه بر جنازه او عوض آدميان حاضر شدند چنانچه حافظ دمشقي مرفوعا از جناب پيغمبر صلي الله عليه وسلم روايت كرده كه ميفرمود«يوم يموت عثمان يصلي عليه ملائكه السماء»و راوي گويد قلت يا رسول الله عثمان خاصه او الناس عامه قال عثمان خاصه مويد اين روايت روايت ابن ضحاك است از سهم بن خنيس و كان ممن شهد قتل عثمان قال فلما امسينا قلت لئن تركتم صاحبكم حتي يصبح مثلوا به فانطلقنا به الي بقيع الغرقد فامكنا له من جوف الليل ثم حملناه فغشينا سواد من خلفنا فهبناهم حتي كدنا نتفرق فاذا مناد ينادي لاروع عليكم اثبتوا فانا جنياه لنشهده و كان ابن خنيس يقول هم الملائكه و هجو و ذم او را نسبت بصحابه كردن

مطاعن ام المؤمنين عايشه صديقه

زوجه محبوبه مطهره رسول صلي الله عليه و سلم و آن ده طعن است.

طعن اول آنكه آن مطهره از مدينه بمكه و ازانجا ببصره رفت حالانكه خداي تعالي ازواج را از بر آمدن از خانه هاي خود منع فرموده و با استقرار دران بيوت مطهره امر نموده قوله تعالي «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا «33»«الاحزاب» پس او را چه مناسب بود كه ناموس رسول صلي الله عليه و سلم را محافظت ننمود و در لشكريكه زياده بر شانزده هزار كس از اوباش و ارازل دران جمع بودند بر آمد جواب ازين طعن آنكه قرار در بيوت و عدم خروج از خانه ها اگر مطلق مي بود بايستي كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم ازواج را بعد نزول اين آيه براي حج و عمره نمي بر آورد و در غزوات همراه نمي برد و به زيارت والدين و عيادت مريضات و تعزيه مردگان از ارقاب ايشان اجازه رفتن نميداد و هو باطل قطعا پس معلوم شد كه مراد ازين امر و نهي تاكيد امر تستر و حجاب است تا مثل چادر پوشان در كوچه و بازار هر زه گردي نكنند و سفر كردن منافي تستر و حجاب نيست زنان مخدره كه در غايت تستر و احتجاب مي باشند مثل خواتين بزرگ و بيگمات پادشاه نيز در لشكرها مي بر آيند خاصتا چون سفري باشد متضمن مصلحت ديني يا دنيوي مثل جهاد و حج و عمره و اين سفر نيز چون براي اصلاح ذات البين و تنفيذ حكم قصاص خليفه عادل كه بظلم مقتول شده بود واقع شد مثل حج و عمره گرديد و اگر درين زمان هم بطور عام كسي بگويد كه فلان زن خانه نشين است بيرون نمي برآيد از وي چه فهميده مي‌شود انصاف بايد كرد و غلط فهمي را بايد گذاشت جواب ديگر در كتب شيعه مشهور و متواتر است كه در زمان خلافت ابوبكر صديق رضي الله عنه چون غصب حقوق اهل بيت واقع شد حضرت امير حضرت زهرا رضي الله عنهما را سوار كرده در محلات مدينه و مساكن انصار خانه بخانه و در بدر وقت شب گردانيد و طلب امداد و اعانت نمود درينجا غور بايد كرد كه دختر در ناموس بودن اگر زياده بر زوجه نباشد كمتر  البته نخواهد بود و از خانه خود بر آمده بخانه هاي ديگران رفتن نسبت بآن كه از خانه خود برآيد و در خيمه و خرگاه خود بماند و بخانه ديگري نرود چه قدر تفاوت دارد و مقدمه دو سه ديه مغصوبه كه ضرر قليلي ازان بخود عايد مي‌شود و مقدمه قتل خليفه بر حق بي موجب و فساد و فتنه در ميان امت كه ضرر آن عايد به تمام دين است با هم چه فرق دارند چون آن امور موجب طعن نشدند اين امور چرا موجب طعن خواهند شد جواب ديگر جميع ازواج مطهرات مثل ام سلمه و صفيه رضي الله عنهما كه نزد شيعه مقبول و معتبر اند در حج و عمره مي برآمدند بلكه ام سلمه رضي الله عنها درين سفر نيز تا مكه معظمه شريك بود و مي خواست تا همراه عايشه رضي الله عنها بر آيد عمر بن ابي سلمه پسرش بنابر مصالح مرعيه خود مانع آمد و چون خداي تعالي ازواج مطهرات را تجويز خروج باپرده و ستر فرموده باشد ديگر طعن و تشنيع نمودن ژاژ خاي محض است قوله تعالي «يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا «59»«الاحزاب» و در حديث صحيح وارد است كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم بعد نزول اين آيه فرمود « اذن لكن ان تخرجن لحاجتكن » آري شرط مسافرت زنان وجود محرم است همراه ايشان و درين سفر عبدالله ابن الزبير رضي الله عنه همشيره زاده حقيقي وي همراه وي بود و طلحه بن عبيدالله رضي الله عنه شوهر خواهرش بود ام كلثوم بنت ابي بكر و زبير بن العوام شوهر خواهر ديگرش بود اسما بنت ابوبكر رضي الله عنهم و اولاد اين هر دو نيز همراه و ابن قتيبه كه بر تاريخ او اعتماد شيعه زياده از كتاب الله است در تاريخ خود مي نويسد لما بلغها رضي الله عنها بيعه علي رضي الله عنه امرت ان يعمل لها هودج من حديد و جعل فيها موضع للدخول و الخروج فخرجت و ابناء طلحه و الزبير معها و نيز ازواج مطهرات پيغمبر صلي الله عليه و سلم را جميع رجال امت در محرميت حكم پسران بدارند پس آنها را با هر يك از افراد امت خروج درست است و همين است مذهب جميع علماء امت و لهذا خليفه ثاني در عهد خود چون ازواج مطهرات را براي حج فرستاده عثمان و عبدالرحمن بن عوف را همراه داد و گفت كه انكما ولدان باران لهن پس يكي از شما پيش پيش اينها باشد و يكي در عقب و با قطع نظر ازين امور لفظ «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى»صريح دلالت ميكند بر آنكه از خروج مطلق منع نفرموده اند بلكه از برآمدن بي پرده با زينت و زيور و اظهار لباس رنگين كه رسم جاهليه بود پس نهي خود از تمسك ساقط گشت آمديم بر امر «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا «33» «الاحزاب» و از سابق بارها معلوم شده كه امر نزد شيعه متعين براي وجوب نيست تا در مخالفت آن محذوري باشد .

طعن دوم آنكه عايشه رضي الله عنها سفر كرد براي طلب خون عثمان رضي الله عنه حالانكه او را با خون عثمان رضي الله عنه چه علاقه وارث وي نبود و قرابتي با وي نداشت پس معلوم شد كه بجهت بغض امير المؤمنين رضي الله عنه و كدورتي كه با او داشت اين همه فتنه بر پا كرد و سابق خود مردم را بر قتل عثمان رضي الله عنه تحريض ميكرد و ميگفت اقتلوا نعثلا چنانچه ابن قتيبه در كتاب خود ذكر كرده كه ان عائشه اتاها خبر بيعه علي و كانت خارجه من المدينه فقيل لها قتل عثمان و بايع الناس عليا فقالت ما ابالي ان تقع السماء علي الارض قتل و الله مظلوما و انا طالبه بدمه فقال لها عبيد اول من حمش عليه و اطمع الناس في قتله لانت و لقد قلت اقتلوا نعثلا فقد فجر فقالت عائشه قد و الله قلت و قال الناس فقال عبيد فمنك البداء و منك الغبر و منك الرياح و منك المطر و انت امرت بقتل الامام و قلت لنا انه قد فجر جواب ازين طعن آنكه خون خليفه عادل حق جميع مسلمين است تخصيص به ورثه ندارد زيرا كه خليفه عادل نايب جميع مسلمانان است در حفظ اموال ايشان و تقسيم فئ و غنايم و عايشه رضي الله عنها كه ام المؤمنين و حرم رسول الله صلي الله عليه و سلم بود چرا براي تنفيذ احكام الهي كه عمده آنها قصاص است خاصتا قصاص همچو مظلومي كه بي غير وجه شرعي با وصف خلافت و رياست كشته شده باشد نه بر آيد و دست و پا نزند و حاشا كه عايشه رضي الله عنها را بغض علي يا علي را بغض عايشه رضي الله عنها در دل باشد هر يكي ازينها فضايل و مناقب هم ديگر روايت كرده اند اخرج الديلمي عن عائشه رضي الله عنها انها قالت قال رسول الله صلي الله عليه و سلم « حب علي عباده» و بر آمدن آن مطهره براي قتال امير نبود محض براي اصلاح ذات البين و استيفاي قصاص از قتله عثمان رضي الله عنه و اخراج آنها از لشكر حضرت امير رضي الله عنه بود تا طلحه و زبير و ديگر صحابه كه از مقوله قاتلان عثمان متوهم شده گريخته بودند بااطمينان خاطر رفيق حضرت امير رضي الله عنه شوند و بااتفاق ايشان كار خلافت منتظم گردد و معاويه و ديگر بغاه نيز سر حساب باشند و بالقطع از تواريخ معلوم است كه قاتلان عثمان رضي الله عنه بعد از قتل آن مظلوم طلحه و زبير و ديگر صحابه را تخويف بقتل مي نمودند و كلمات نفاق از آنها بر ملا ظاهر ميشد و تحريض نمودن عائشه رضي الله عنها بر قتل عثمان رضي الله عنه و او را نعثل گفتن همه از مفتريات ابن قتيبه و ابن اعثم كوفي و سمساطي است و اين جماعه كذابان مشهوراند و در واقعه جمل و ديگر وقايع چيزها ذكر كرده اند كه بااتفاق شيعه و سني افتراء محض و بهتان صرف است سخت بي انصافي است كه در حق حضرت عايشه صديقه زوجه محبوبه رسول صلي الله عليه و سلم شهادت خدا و رسول خدا رابر طاق نهاده در پي اقوال كاذبه اخوان الشياطين چندي از كوفيان بي ايمان برويم و دين و ايمان خود را در راه اتباع اينها در بازيم قوله تعالي «الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ أُولَئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ «26»«النور» اهل سنت چه قسم اين خبر ابن قتيبه در حق حضرت عائشه رضي الله عنها باور دارند حالانكه ترمذي و ابن ماجه و ابو حاتم رازي بطريق متعدده روايت كرده اند كه عائشه رضي الله عنها ميگفت قال رسول الله صلي الله عليه و سلم لعثمان « يا عثمان لعل الله يقمصك قميصا فان روادوك علي خلعه فلا تخلعه لهم ثلاث» طعن سوم آنكه حضرت عائشه رضي الله عنها مخالف رسول الله صلي الله عليه و سلم نمود و اصرار كرد بر مخالفت در واقعه جمل تفصيلش آنكه نعيم ابن حماد در كتاب الفتن و محمد بن مسكويه در تجارب الامم و ابن قتيبه در كتاب السياسه آورده اند كه چون لشكر عائشه رضي الله عنها در راه به آبي رسيدند كه آن آب را حواب برون جعفر ميگفتند سگان آن مكان نباح آغاز نهادند حضرت عائشه رضي الله عنها با محمد بن طلحه گفت كه اين اب چه نام دارد محمد بن طلحه گفت كه اين حواب گويند گفت كه پس مرا بر گردانيد محمد بن طلحه گفت چرا حضرت عائشه گفت من از رسول الله صلي الله عليه و سلم شنيده ام كه به ازواج خود ميگفت كاني با حديكن تنبحها كلاب الحواءب فاياك ان تكوني يا حميراء پس با وجود ياد كردن اين نهي اصرار بر مخالفت آن نمود و باز نه گشت جواب ازين طعن آنكه اراده رجوع از حضرت عائشه رضي الله عنها بموجب اين روايت هم ثابت شد چنانچه در روايات اهل سنت مصرح بها است كه فرمود ردوني ردوني ليكن در روايات اهل سنت تتمه اين قصه چنين صحيح شده كه حضرت عائشه رضي الله عنها در باب مراجعت استادگي كرد و اهل عسكر در رجوع با وي موافقت نمي نمودند و با هم مطارحه اين امر بود درين اثنا مروان بن الحكم و ديگر مردم عسكر قريب هشتاد كس را از دهاقين گرد و نواح شاهد آوردند كه اين آب را حواب نام نيست آبي ديگر است پس عائشه رضي الله عنها بيشتر روانه شد اينست جواب اين طعن موافق روايت اما بحسب درايت جواب ديگر دارد و آن آنست كه در حديث نهي از مرور بر آب واقع نيست و نه اشارتي بآن دارد آنچه ازين حديث مستفاد مي‌شود همين قدر است كه يكي را از شما اين مصيبتي پيش خواهد آمد و في الواقع آن حادثه مصيبتي عظيم بود كه موجب خفت حرم محترم حضرت رسول الله صلي الله عليه و سلم شده و كاري كه مقصود بود يعني اصلاح ذات البين سر انجام نيافت و مفت تقاتل مسلمين واقع شد و از حديث زياده برين مستفاد نمي‌شود پس ازين حديث نهي فهميدن بعد از آن مخالف و اصرار بر مخالفت نسبت كردن از چه راه تواند بود علي الخصوص كه لفظ اياك ان تكوني يا حميرا و در كتب معتبره اهل سنه وجودي ندارد و اگر بالفرض موجود هم باشد پس ازان باب است كه هر كسي از عقلاء اهل و عيال و اولاد و ازواج خود را تحذير ميكند از آفات معلومه الوقوع يا مظنونه الوقوع مثل مخاوف طريق و سوء تدابير خانگي و اين تحذير نهي شرعي نمي‌شود حضرت رسول الله صلي الله عليه و سلم هم اين قسم امور بعمل مي آورد تا وقتي كه صريح نهي شرعي نباشد مخالفت آن را معصيت گفتن ناشي از كمال تعصب و عناد است و حضرت امير را چون جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم شب هنگام بخانه اش تشريف فرموده تقيد نماز تهجد نمود صريح در جواب گفت و الله لا نصلي الا ما كتب الله لنا و جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم از انجا بر گشت و رانهاي مبارك را ميكوفت و ميفرمود «وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هَذَا الْقُرْآَنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ «وَكَانَ الْإِنْسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلً» «54»«الكهف» اين مخالفت را با آن مخالفت بايد سنجيد و اين اصرار را با آن اصرار موازنه بايد كرد حالانكه حضرت عايشه رضي الله عنها درين اصرار معذور بود زيرا كه وقت خروج از مكه نميدانست كه درين راه چشمه حواب نام واقع خواهد شد و بر آن گذشتن لازم خواهد آمد و چون برآن آب رسيدند و دانست اراده رجوع مصمم كرد ليكن ميسرش نشد زيرا كه كسي از اهل لشكر همراه او سخافت در رجوع نه كرد و در حديث نيز بعد از وقوع واقع هيچ ارشاد نه فرموده اند كه چه بايد كرد ناچار بقصد اصلاح ذات البين كه بلا شبهه مأمور به است پيشتر روانه شد پس حالت حضرت عائشه رضي الله عنها درين امر در حالت شخصي است كه طفلي را از دور ديد كه ميخواهد در چاهي بيفتد بي اختيار براي خلاص كردن او دويدن و در اثناي دويدن بيخبر محاذي نماز گزارنده مرور واقع شده او را در وقت محاذات اطلاع دست داد كه من محاذي نماز گزارنده ام پس اگر بر عقب ميگردد آن طفل در چاه مي افتد و اين مرور واقع شده را تدارك نمي تواند شد ناچار قصد خلاصي طفل خواهد كرد و اين مرور را در حق خود معفو خواهد شناخت .

طعن چهارم آنكه لشكر عائشه رضي الله عنها چون به بصره رسيدند بيت المال را نهب كردند و عامل حضرت امير را كه عثمان بن حنيف انصاري بود صحابي رسول عليه السلام به اهانت اخراج كردند جواب ازين طعن آنكه اين چيزها به امر و رضاي عائشه رضي الله عنها واقع نشده چنانچه بعد از وقوع اين واقعه در ارضاي خاطر عثمان بن حنيف بيش از مقدور سعي فرمود و عذرها خواست و مثل اين واقعه نيز از لشكريان حضرت امير كه مالك اشتر و غيره بودند در كوفه نسبت به ابو موسي اشعري و احراق خانه او و نهب متاع او که به وقوع آمده اگر محل طعن است در هر دو جاست و اگر نيست در هر دو جا نيست و مع هذا فرقي هم هست زيرا كه بيت المال حق جميع مسلمين است و طلحه و زبير در اول امر عثمان بن حنيف را پيغام كرده بودند كه همراه ما جمع كثير از مسلمين براي طلب قصاص خليفه مقتول فراهم آمده اند و زاد راه كه آورده بوديم تمام شد اگر اموال بيت المال نزد ما حاضر آري در ميان اينها تقسيم نمائيم چون عثمان بن حنيف سرباز زد و مستعد قتال شد بلكه مردم لشكر را از در آمدن بشهر بصره ممانعت نمود و علف و دانه و آذوقه بر لشكريان بند نمود قريب كه لشكر بسبب فقدان قوت تلف شوند ناچار مدافعت اين واقعه صعب نمودند و چون اوباش لشكر و اجلاف عرب كه كما ينبغي كسي محكوم نمي باشد در شهر بااين وضع در آمدند وبيت المال را كه حق خود ميدانستند نهب كردند درين صورت چه جاي ملامت و عتاب تواند شد و بعد از اللتيا و التي كسي از اهل سنت معتقد عصمت عائشه و طلحه و زبير نيست چه جاي آنكه معتقد عصمت تمام لشكر ايشان باشد تا صدور اين امور از لشكريان مخل اعتقاد ايشان باشد هر گاه صدور قتل طلحه و زبير و اهانت عائشه رضي الله عنهم كه از لشكريان حضرت امير واقع شد مخل اعتقاد ايشان نشده باشد و مرتبه اين اشخاص معلوم است كه نزد اهل سنت نسبت به عثمان بن حنيف حكم هم آسمان با زمين دارد صدور اين امور چرا مخل اعتقاد ايشان شود عن جحش عن بن زياد الضبي قال سمعت الاحنف بن قيس يقول لما ظهر علي علي اهل الجمل ارسل الي عائشه ارجعي الي المدينه قال فابت قال فاعاد اليها الرسول و الله لترجعن او لابعثن اليك نسوه من بكر بن وائل معهن شفار حداد يا خذنك بها فلما رأت ذلك خرجت رواه ابوبكر بن ابي شبيه في المصنف .

طعن پنجم آنكه عائشه رضي الله عنها افشاء سر پيغمبر صلي الله عليه و سلم نمود بموجب نص قرآني كه «وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلَى بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثًا فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ «3» «التحريم»جواب آنكه افشاء سر بااتفاق مفسرين حفصه رضي الله عنها نموده است كه آنحضرت صلي الله عليه و سلم را با ماريه قبطيه بر فراش خود از در دروازه ديد و آن حضرت او را فرمود كه « اني حرمت ماريه علي نفسي فاكتمي علي و لا تفشيه » پس حفصه رفت و بكمال فرحت و سرور كه از شنيدن تحريم ماريه او را دست داداز حفظ سر آنجناب غفلت ورزيده با عائشه اين بشارت را اظهار نمود و باين تقريب معامله آنجناب را با ماريه نيز ذكر كرد و چنان گمان برد كه آنحضرت صلي الله عليه كتمان سر ماريه را كه از درز دروازه ديده بود فرموده است نه قصه تحريم را پس نسبت افشاء اين سر به عائشه رضي الله عنها محض تهمت و افترا است و آنچه از حفصه به وقوع آمده نيز مخل اعتقاد اهل سنت در حق او نيست زيرا كه اگر امري براي وجوب باشد نه ندب نهايت كار آنكه معصيت خواهد بود و آيه «إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ «4»«التحريم» صريح دلالت ميكند كه ازين معصيت توبه مقبول است و بالاجماع ثابت است كه حفصه توبه نمود و مقبول شد چنانچه تا آخر عمر در ازواج مطهرات داخل بود و بشارات يافت در « مجمع البيان » طبرسي كه از معتبرترين تفاسير شيعه است ميگويد قيل ان رسول الله صلي الله عليه و سلم قسم الايام بين نسائه فلما كان يوم حفصه قالت يا رسول الله صلي الله صلي الله عليه و سلم ان لي الي ابي حاجه فاذن لي ان ازوره فاذن لها فلما خرجت ارسل رسول الله صلي الله عليه و سلم الي جاريته ماريه القبطيه ام ابراهيم و قد كان اهداها المقوقس فادخلها بيت حفصه فوقع عليها فاتت حفصه فوجدت الباب مغلقا فجلست عند الباب فخرج رسول الله صلي الله عليه و سلم و وجهه يقطر عرقا فقالت حفصه انما اذنت لي من اجل هذا ادخلت امتك بيتي ثم وقعت عليها في يومي و علي فراشي اما رايت لي حرمه و حقا فقال صلي الله و سلم « أليس هي جاريتي قد احل الله ذلك لي اسكتي فهي حرام علي التمس بذلك رضاك و لا تخبري بذلك امرأه منهن و هو عندك امانه» فلما خرج رسول الله صلي الله عليه و سلم قرعت حفصه الجدار الذي بينهما و بين عائشه فقالت الا ابشرك ان رسول الله صلي الله عليه و سلم قد حرم عليه امته ماريه و قد اراحنا الله منها و اخبرت عائشه بما رأت و كانتا متصافتين متظاهرتين علي ساير ازواجه فنزلت «يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضَاةَ أَزْوَاجِكَ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «1»«التحريم»فاعتزل نسائه تسعه و عشرين يوما و قعد في مشربه ام ابراهيم ماريه حتي نزلت آيه التخيير و قيل ان النبي صلي الله عليه و سلم خلا يوما لعائشه مع جاريته القبطيه فوقفت حفصه علي ذلك فقال لها رسول الله صلي الله عليه وسلم « لا تعلمي عائشه بذلك » و حرم ماريه علي نفسه فاعلمت حفصه عائشه الخبر و استكتمتها اياه فاطلع الله نبيه علي ذلك و هو قوله «وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلَى بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثًا فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ «3»«التحريم» يعني حفصه و لما حرم ماريه القبطيه اخبر حفصه انه يملك من بعده ابوبكر و عمر فعرفها بعض ما افشت من الخبر و اعرض عن بعض ان ابابكر و عمر يملكان بعدي و قريب من ذلك ما رواه العياشي بالاسناد عن عبدالله بن عطاء املي عن ابي جعفر عليه السلام الا انه زاد في ذلك ان كل واحد منهما حدثت اباها بذلك فعاتبهما في امر ماريه و ما افشتا عليه من ذلك و اعرض ان يعاتبهما في الامر الاخر انتهي و ازين روايت صريح معلوم شد كه افشاء سر حفصه نمود نه عايشه و حفصه هم بنابر كمال فرحت و شادي با عائشه گفت و قصد عصيان پيغمبر و افشاء سر او نداشت از جهت غلبه سرور و فرحت امساك سر نتوانست نمود و نيز معلوم شد بموجب روايت عياشي از امام باقر عليه السلام كه عمده اخباريين شيعه است معلوم بودن خلافت شيخين بآنجناب و ترك عتاب فرمودن بر افشاء آن سر صريح دلالت بر رضا ميكند و الحمدلله علي وضوح الحجه و چون خلافت شيخين آنجناب را بوحي معلوم بود ديگر نص بر خلافت امير نمودن مخالف حكم الهي كردنست و انبيا خلاف تقدير الهي دعا نمي كنند چه جاي عزل و نصب خلافت قوله تعالي «فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَى يُجَادِلُنَا فِي قَوْمِ لُوطٍ «74» إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ «75» يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آَتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ «76»هود»

طعن ششم آنكه عائشه رضي الله عنها خود گفته است ما غرت علي احد من نساء النبي صلي الله عليه و سلم ما غرت الله علي خديجه و ما رايتها قط و لكن كان رسول الله صلي الله عليه و سلم يكثر ذكرها جواب ازين طعن آنكه غيرت و رشك كردن جبلت زنانست و بر امور جبليه مؤاخذه نيست آري اگر بمقتضاي غيرت قولي يا فعلي مخالف شرع صدور يابد آنوقت ملامت متوجه مي‌شود و در حديث صحيح وارد است كه يكي از امهات المؤمنين كه در خانه او آنجناب تشريف داشتند و خاتون ديگر از ازواج مطهرات براي آنجناب طعامي لذيذ ساخته فرستاد غيرت كرد و طبقي كه دران طعام بود از دست خادمه آن خاتون ديگر گرفته بر زمين زد كه طبق هم شكست و طعام هم ريخت آنحضرت خود بنفس نفيس براي حرمت طعام كه نعمت الهي است بر خاست و طعام را از زمين مي چيد و ميفرمود كه غارت امكم و دران وقت عتابي و توبيخي در حق آن ام المؤمنين نفرمود ديگر امتيان را در حق آن امهات خود چه لايق كه درين قسم امور هدف سهام طعن خود سازند معاذالله من ذلك و جائيكه در كتب اماميه حسد حضرت آدم ابوالبشر و رشك بردن او بر منازل ايمه مروي و منقول باشد اين قدر غيرت عائشه را چه جاي شكايت خواهد بود .

طعن هفتم آنكه عائشه رضي الله عنها در آخر حال ميگفت كه قاتلت عليا و لوددت اني كنت نسيا منسيا جواب آنكه اين روايت باين لفظ صحيح نشده صحيح اين قدر است كه هر گاه يوم الجمل را ياد مي فرمود آن قدر مي گريست كه معجر مباركش بااشك تر مي گشت بسبب آنكه در خروج عجلت فرمود و ترك تامل نمود و از بيشتر تحقيق نفرمود كه اب حواب در راه واقع است يا نه يا آنكه اين قسم واقعه عظمي روداد و در كتب صحيحه اهل سنت اين لفظ از حضرت امير مروي و صحيح است كه چون شكست بر لشكر ام المؤمنين افتاد و مردم از طرفين مقتول شدند و حضرت امير قتلي را ملاحظه نمود رانهاي خود را كوفتن گرفت و ميفرمود «يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّ» اگر از عائشه رضي الله عنها اين عبارت ثابت شود از همين قبيل ندامت خواهد بود كه درين قسم خانه جنگيها هر دو جانب را رو ميدهد و اين از كمال انصاف طرفين و رجوع بحق و معرفت مراتب هم ديگر مي باشد چه بلاست كه اين را در مطاعن مي شمارند اگر اصرار بر آن مي نمودند چه خوبي داشت .

طعن هشتم آنكه حجره رسول صلي الله عليه و سلم را كه مسكن او بود مقبره پدر خود و دوست پدر خود كه عمر بود گردانيد جواب ازين طعن آنكه در احاديث صحيحه آن حضرت صلي الله عليه و سلم در كتب اهل سنت موجود است كه آنحضرت صلي الله عليه و سلم گاهي صراحتا و گاهي اشاره شيخين را بشارت بجوار خود در دفن داده اند چنانچه حضرت امير در وقتي كه دفن عمر بن الخطاب رضي الله عنه دران حجره متبركه قرار يافت فرمود و اني كنت لاظن ان يجعلك الله مع صاحبيك اذ كنت كثيرا اسمع رسول الله صلي الله عليه و سلم « كنت انا و ابوبكر و عمر و قمت انا و ابوبكر و عمر و انطلقت انا و ابوبكر و عمر » و اين بشارت با كمال رضا و خوشنودي اول است از صريح امر بر جواز دفن اينها و اگر صريح امر آنحضرت صلي الله عليه و سلم در كار مي شد پس حضرت امام حسن عليه السلام چرا دفن خود دران حجره ميخواست كه حصول امر شريف در آن وقت از محالات بود بالبداهه جواب ديگر حجرات ازواج بتمليك پيغمبر صلي الله عليه و سلم ملك آنها بود موافق حكم فقهي كه نزد فقها ثابت است كه چون شخصي خانه بسازد بنام يكي از اولاد خود يا بخرد و باز در قبض آنكس بدهد ملك او ميشود ديگر اولاد و وارثان را درو دخل نمي ماند و علي هذا القياس ازواج و ديگر اقارب را هم همين حكم است و بلا شبهه آنجناب هر حجره را بنام هريک از  زوجه هايش ساخته بود و آن زوجه در آن حجره شكست و ترميم و تضييق و توسيع و بر آوردن دروازه و ناودان و ديگر تصرفات مالكانه بحضور آنحضرت صلي الله عليه و سلم ميكرد و هم برين منوال حال حجره حضرت زهرا و خانه اسامه بن زيد است كه همه مالك مساكن خود بودند و اشاره قرآني در حق ازواج قريب بتصريح انجاميده قوله تعالي «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ»واستيذان عمر رضي الله عنه از عائشه رضي الله عنها بمحضر صحابه و عدم انكار كسي نيز دليلي قطعي است بر ملكيت عائشه رضي الله عنها دران حجره و معلوم است كه صحابه در ادني تغيرات گريبان خلفا خصوصا عمر بن الخطاب مي گرفتند و او ممنون ايشان مي شد بلكه نزد او مقرب تر همانكس بود كه دران ادني مخالفت شرعيه بر وي و غير وي شدت نمايد و اصلا پاس كسي نكند پس معلوم شد كه نزد جميع صحابه و تابعين مالكيت ازواج حجرات خويش را مسلم الثبوت بود و لهذا هيچ كس در استيذان عمر رضي الله عنه حرفي نكرد و در كتب شيعه نيز ثابت است كه حضرت امام حسن عليه السلام نيز از عائشه صديقه رضي الله عنها اذن خواسته است در دفن خود در جوار جد اطهر خود عليه الصلوه و السلام ليكن بعد از واقعه آنجناب مروان شقي ازان مانع آمد و حضرت امام حسين عليه السلام با اهالي و موالي خود سلاح پوشيده مستعد مقابله و پيكار شد و مروان با فوج گرداگرد مسجد مقدس نبوي و حجره شريفه مصطفوي انبوه نمود و معني حفت الجنه بالمكاره نمودار گشت خوف قوي بود كه چشم زخمي از دست آن اشقيا بحضرت امام و لواحق او برسد ابوهريره بطور مصالحه در ميان آمد و تسكين شدت غضب و جلال حضرت امام نمود و مصلحت وقت را در جناب آن پاك سرشت عرض نمود پس اگر ملكيت حجره عائشه رضي الله عنها را ثابت نبود حضرت امام از وي چرا استيذان فرمود اگر حجره در ملكيت عائشه رضي الله عنها نمي بود از مروان كه حاكم وقت و متصرف بيت المال و اوقاف بود بايستي اذن گرفت حال آنكه با وصف ممانعت او كه صيغه حكومت داشته اذن دادن عائشه صديقه كاري نكرد و اگر كسي از شيعه منكر اين روايت شود بايد كه در كتاب خود كه فصول مهمه في معرفه الائمه است و دگر كتب خود ببينند و درينجا جمعي از شيعه بطريق تهمت و افترا بر عائشه ژاژ خائي و بهتان سرائي آغاز نهند و گويند كه عائشه بعد از اذن دادن به امام حسن نادم شد و بر استري سوار شده بر در مسجد بر آمد و مانع دفن شد و ادعاء ميراث نمود و ابن عباس در جواب او اين شعر غير مربوط المعني و الوزن و القافيه افشا نمود .

بيت :

تجملت تبغلت و ان عشت تفيلت * لك التسع من الثمن و بالكل تطعمت

حالانكه عايشه رضي الله عنها خود روايت حديث « نحن معاشر الانبياء لانرث و لانورث» نموده و ساير ازواج را از طلب ميراث مانع آمده چه قسم ادعاء ميراث مي نمود و سوار شده بر آمدن را چه حاجت بود مسكن عائشه رضي الله عنها همان حجره خاص بود اگر ممانعت منظور مي شد در حجره را بند ميكرد و جواب ابن عباس چه قسم صحيح شود حالانكه تسع از ثمن كل متروكات آنحضرت صلي الله عليه و سلم از حجرات و زمين سكني و زرعي و ديگر سلاح و اشتران و استرها و اسپان باليقين زايد بر حجره عائشه رضي الله عنها بود و عائشه را چرا بر خوردن كل ميراث طعن ميكرد كه كل ميراث آنحضرت صلي الله عليه و سلم بالقطع در دست او نبود و نه او خورد غرضكه از پيش و پس و چپ و راست بر اين افترا توده توده فضيحت و رسوائي مي بارد و همين است برهان الهي كه كاذبان را بزبان خود رسوا ميكند .

طعن نهم آنكه روزي آنحضرت صلي الله عليه و سلم خطبه خواند و اشاره بمسكن عائشه رضي الله عنها فرمود و گفت « الا ان الفتنه ههنا ثلاثا من حيث يطلع قرن الشيطان» پس مراد از فتنه عائشه رضي الله عنها است وقتي كه از مدينه ببصره بر آمد براي قتال اميرالمؤمنين و باعث قتل هزاران كس از مسلمين گرديد جواب ازين طعن آنكه اين معني باطل ازين حديث حق فهميدن تحريف صريح است در كلام پيغمبر صلي الله عليه و سلم زيرا كه اين عبارت در مواضع بسيار و جاهاي بيشمار فرموده است و اشاره بجهت مشرق نموده و در هر جا مسكن عائشه رضي الله عنها نميبود اتفاقا دران وقت كه اين خطبه در مسجد ميخواند و اشاره بمشرق فرمود بمسكن عائشه واقع شد زيرا كه مسكن او دران سمت بود و عبارت آينده يعني حيث يطلع قرن الشيطان نص ظاهر است درين مراد زيرا كه طلوع قرن شيطان بالقطع از مسكن عائشه رضي الله عنها نمي شد و روايتي كه تصريح باين مراد يعني سمت مشرق مي نمايد نيز در كتب شيعه موجود است از راه شراره و فرط بغض و عناد اغماض نظر از ان نموده اين معني فاسد را ترويج ميكنند و روايت ابن عباس و ديگر صحابه اين قصه را در حل اين اشتباه بيجا كافي است لفظش اينست « رأس الكفر ههنا » و اشار نحو المشرق حيث تطلع قرن الشيطان في ربيعه و مضر و درين امت مرحومه هر فتنه كه بر خاسته از همين طرف بر خاسته اول فتنه ها خروج مالك اشتر است و اصحاب او بر عثمان از كوفه كه شرق مدينه است و در حوالي آن مساكن ربيعه و مضر واقع اند باز فتنه عبيدالله بن زياد كه موجب شهادت امام حسين رضي الله عنه گرديد باز فتنه مختار ثقفي و دعواي نبوت كردنش باز خروج اكثر اهل بدعتها و حدوث عقايد زائغه از همان نواح پس معدن روافض قاطبه كوفه است و نشو و نماي معتزله از بصره و سرچشمه ايشام واصل بن عطاء بصري است و قرامطه از سواد كوفه پيدا شده اند و خوارج از نهروان و دجال از اصفهان و هر كه حجره عائشه را در آن وقت كه عائشه رضي الله عنها را سفر بصره در پيش آيد محل فتنه گمان برد بلا شبهه كافر است زيرا كه مسكن رأس اهل ايمان محمد مصطفي صلي الله عليه و سلم بود كه كفر و فتنه از نام او ميگريزد و طرفه آنست كه عائشه رضي الله عنها ازان حجره به اراده حج بمكه روانه شده بود نه براي فتنه گري اگر عائشه را فتنه گر قرار دهند عايشه از مكه ببصره روانه شد بايستي مكه را محل فتنه ميگفتند نه حجره عائشه را.

بيت :

چو كفر از مكه بر خيزد * كجا ماند مسلماني

طعن دهم آنكه روايت كنند ان عائشه شوفت جاريه و قالت لعلنا نصيد بها بعض فتيان قريش يعني عائشه يك دختر خانه پرورد خود را اماده ساخت و گفت که بعضي جوانان قريش را بسبب اين دختر آراسته و پيراسته شكار ميكنم و او را مشغوف محبت اين دخترك مي سازم كه بي اختيار خواهان نكاح او شود و در دام انقياد من درآيد جواب اين طعن آنست كه اول اين روايت بچند وجه مجروح است زيرا كه اين خبر را وكيع بن الجراح عن عمار بن عمران عن امراه من غنم عن عائشه رضي الله عنه آورده است و عمار بن عمران مجهول الحال است و امراه من غنم مجهول الاسم و المسمي است فلا يصح الاحتجاج بهما و باز درين روايت عنعنه است كه محتمل ارسال و انقطاع باين قسم روايات بي سرو بن در مطاعن امهات المؤمنين تمسك جستن شان مؤمنين نيست و اگر از جهات ديگر يا شخصي عداوه مفرط كسي داشته باشد باز هم باين قسم واهيات در دين او خلل انداز شود دور از انصاف است چه جاي آنكه بموجب همين شهيق و نهيق اسباب عداوت پيدا كند دوم جاي طعن نيست زيرا كه طلب كفو كريم براي دختر خانه پرورد خود چه عار دارد و تزيين و تحليه زنان براي ترغيب مردم در نكاح آنها مسنون و مستحب است و هميشه رايج و جاريست در صحاح موجود است كه حضرت پيغمبر صلي الله عليه و سلم در حق متبنا زاده خود كه اسامه ابن زيد بود و ذميم المنظر و سياه پوست بود ميفرمود « لو كان اسامه جاريه لكسوتها و حليتها حتي الففها » يعني اسامه با وجود ذمامت شكل و سواد لون آن قدر محبوب من است كه اگر بالفرض دختر مي بود او را بپوشاك و زيور زينت ميدادم و آراسته ميكردم تا مردان درو رغبت ميكردند و هميشه در شرفا و غير شرفا قاعده مستمره است كه زنان باكره را هنگام خطبه مي آرايند و زيور و پوشاك مستعار مي پوشانند تا زناني كه از طرف خاطب براي ديدن مخطوبه مي آيند در نظر آنها زشت ننمايد و اگر حسن خدا داد داشته باشد دو بالا نمودار شود و موجب رغبت ناكح گردد چيزي كه در جميع طوايف مروج و معمول است و در شرع هم مسنون و مستحب چرا محل طعن و ملامت گردد.


 
طعن اصحاب كرام

عموما بي تخصيص نيز ده طعن است

طعن اول آنكه صحابه دو بار مرتكب كبيره شدند يكي آنكه فرار نمودند در جنگ احد دوم آنكه فرار نمودند در جنگ حنين و هر دو جنگ با كفار بود و در رفاقت آنجناب و فرار از جنگ كفار خاصتا چون در رفاقت آنحضرت صلي الله عليه و سلم باشد كبيره است جواب ازين طعن آنكه فرار روز احد قبل از نهي از فرار بود و مع هذا معفو هم شد بموجب نص قرآني كه «إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا وَلَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ «155» «آل عمران»و نيز فرار منافقين قبل از قتال بود و فرار مؤمنين بعد از قتال و وقوع شكست و شيوع خبر شهادت جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم و چون رؤساء لشكر مقتول شوند و جمعيت تباه گردد باز فرار منهي عنه نمي ماند اما فرار روز حنين پس در حقيقت فرار نبود بلكه بسبب بي تدبيري و سبقت خالد بن الوليد و غفلت از كمين كفار كه از چپ و راست در ميان بيشه نشانده بود و گذرگاه تنگ بود پس و پيشي و نشيب و فرازي در لشكر رو داد و دران اثنا بعضي مردم پشت دادند كه از صحابه كبار نبودند بلكه طلقاء مكه بودند و بران اصرار نكردند بلكه بر گشتند و سرانجام فتح شد بدليل كلام الهي «ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنْزَلَ جُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَذَلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ «26» «التوبه» و نيز آن حضرت صلي الله عليه و سلم كسي را بر اين امر عتاب نفرمود زيرا كه عذر معلوم داشت پس ديگران را هم جاي عتاب و طعن نماند و نزد شيعه چون استيقان هلاك شود فرار از جنگ كفار جايز است نص عليه ابوالقاسم ابن سعيد في الشرائع و درينجا همين صورت بود زيرا كه در گذرگاه تنگ از هر دو طرف زير زخم سهام مشركين آمده بودند و هر گز تيرهاي آنها خطا نميكرد ناچار عقب باز گشتند تا كفار در ميدان بر آيند يا از راه فراخ بر كفار حمله نمايند و چون در حق بعضي رسل ارتكاب كبائر را شيعه در روايات صحيحه خود ثابت كرده باشند مثل حضرت آدم و حضرت يونس و غيرهما حالانكه عصمت انبيا مقطوع به و مجموع عليه است اگر از اصحاب رسول الله صلي الله عليه وسلم كه بالاجماع معصوم نبودند گناهي صادر شود باز بزلال توبه و استغفار و رحمت الهي شسته گردد چه عجب باشد و كدام محل طعن گردد و مع هذا اين قدر گناه مقادم طاعات و مشقات جهاد ايشان نمي تواند شد و بشارتي كه در حق ايشان بنصوص قطعيه قرآن و احاديث متواتره آمده است ازان چشم پوشيدن و اين عيوبات نادره ايشان را تجسس كردن شان ايمان نيست و الزام بر اهل سنت باين شبهات وقتي تمام شود كه مخل اعتقاد ايشان باشد چون از اصل معتقد عصمت كسي جز انبيا نيستند اگر صدور گناه از وي شود چه باك اين قدر هست كه اهل سنت جميع امور صحابه را از حقوق صحبت و خدمت رسول صلي الله عليه و سلم و جانبازيها و ترك خان و مان و بذل مال و نفس در راه خدا و ترويج دين و شريعت غرا و آيات نازله در شان ايشان و احاديث ناطقه برفعت و علو مكان ايشان در نظر دارند و فرقه شيعه غير از عيوب و گناه ايشان چيزي نمي بينند.

طعن دوم برخي از صحابه بلكه اكثر ايشان چون آواز طبل و تكتك پاي شتران غله شنيدند پيغمبر صلي الله عليه و سلم را تنها در خطبه گذاشته متوجه تماشاي لهو و سوداي تجارت گشتند و اين متاع قليل دنيا را بر نماز كه عمده اركان اسلام است خاصتا با رسول صلي الله عليه و سلم ايثار كردند و اين دليل صريح بر بي ديانتي ايشان است قوله تعالي «وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِمًا قُلْ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ »«11»«الجمعه»جواب ازين طعن آنكه اين قصه در ابتداء زمان هجرت واقع شد و هنوز از آداب شريعت كما ينبغي واقف نشده بودند و ايام قحط بود رغبت مردم بخريد غله زياده از حدبود و مي دانستند كه اگر كاروان بگذرد باز نرخ گران خواهد شد باين جهات اضطرارا از مسجد برآمدند و مع هذا كبراء صحابه مثل ابوبكر و عمر رضي الله عنهما قايم ماندند و نرفتند چنانچه در احاديث صحيحه وارد است و آنچه قبل از تأدب بآداب شريعت واقع شود حكم وقايع زمان جاهليه دارد كه مورد عتاب نمي تواند شد چنانچه در قرآن مجيد هم برين فعل ايعاد بنار و لعن و تشنيع واقع نيست عتابست و بس و جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم اصلا كسي را درين امر معاتب نفرموده ديگري كه باشد كه طعن و تشنيع نمايد و صدور زله از صحابه و امتيان چه بعيد است جائيكه از انبيا و رسل زلات صادر شده باشد و بر آنها عتاب شديد از حضور الهي رسيده باشد بشريت همين امور را تقاضا ميكند تا وقتي كه تأديب الهي پي در پي واقع نشود تهذيب تام محال است .

طعن سوم آنكه از ابن عباس رضي الله عنه در صحاح اهل سنت مرويست كه « سيجئ برجال من امتي فيؤخذ بهم ذات الشمال فاقول اصحابي اصحابي فيقال انك لا تدري ما احدثوا بعدك فاقول كما قال العبد الصالح » «مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ« وَكُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ» «117»«المائده» فيقال انهم لن يزالو مرتدين علي اعقابهم منذ فارقتهم » جواب ازين طعن آنكه اين حديث صريح ناطق است كه مراد از اشخاص مذكورين مرتدين اند كه موت آنها بر كفر شد و هيچ كس از اهل سنت آنجماعه را صحابي نمي گويد و معتقد خوبي و بزرگي آنها نمي‌شود اكثر بني حنيفه و بني تميم كه بطريق وفادت بزيارت آنحضرت صلي الله عليه و سلم مشرف شده بودند باين بلا مبتلا گشتند و خايب و خاسر شدند. كلام اهل سنت دران صحابه است كه با ايمان و عمل صالح ازين جهان در گذشتند و با هم بجهت اختلاف آراء مناقشات و مشاجرات نموده بودند و طرفين همديگر را تكفير و تبديع ننمودند و شهادت به ايمان دادند در حال اين قسم اشخاص اگر روايتي موجود داشته باشند بيارند قصه مرتدين مجمع عليه فريقين است حرف در قاتلان مرتدين است كه بلا شبهه اعلام دين را بلند كردند و اكاسره و قياصره را در راه خدا بجهاد ذليل ساختند و هزاران هزار كس را مسلمان كردند و تعليم قرآن و نماز و شريعت نمودند و بالقطع معلوم است كه يك كس را مسلمان كردن يا نماز آموختن يا تعليم قرآن نمودن چه مقدار ثواب دارد و جهاد و قتال اعداء الله در دين چه درجه دارد و مع هذا در حق اين اشخاص بالتخصيص حق تعالي بشارتها و وعدهاي نيك در قرآن مجيد نازل فرموده «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ «55»«النور» و در چند جا فرموده است «وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ «100»«التوبه» و نيز فرمود«وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا كَبِيرًا «47»«الاحزاب» و نيز فرمود «فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لَا أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ «195»«آل عمران» درينجا دقيقا بايد دانست كه سب و طعن انبيا از آنجهت كفر و حرام است كه وجه سب يعني معاصي و كفر درين بزرگان يافته نمي‌شود و موجبات تعظيم و توقير و ثناء حسن به وفور موجود دارند و چون جماعه باشند از مؤمنين كه اسباب تعظيم داشته باشند و گناهان ايشان را مغفرت و تكفير بنص قرآن ثابت شده باشد باليقين اين جماعه هم در حكم انبيا خواهند بود در حرمت سب و تحقير و اهانت و بد گفتن نهايت كار آنكه انبيا را اسباب تحقير موجود نيست و اينها را بعد از وجود معدوم شد و معدوم بعد الوجود چون معدوم اصلي است درين باب و لهذا تايب را به گناه او تعيير كردن حرام است و عوام امت غير از صحابه اين مرتبه ندارند كه تكفير سيئات و مغفرت گناهان ايشان ما را بالقطع از وحي و تنزيل معلوم شده باشد و قبول طاعات و تعليق رضاي الهي بااعمال ايشان بالتخصيص متيقن شده باشد پس فرقه صحابه برزخ اند در ميان انبيا و امتيان و لهذا مذهب منصور همين است كه غير از صحابه هر چند مطيع و متقي باشد بدرجه ايشان نميرسد اين نكته را با اهميت آن در خاطر بايد داشت كه بسيار نفيس است و نيز فرموده است «يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَرِضْوَانٍ وَجَنَّاتٍ لَهُمْ فِيهَا نَعِيمٌ مُقِيمٌ «21» خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ «22»«التوبه» و نيز فرمود «وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ «7»«الحجرات» ازين آيه معلوم شد كه اگر كسي ازيشان مرتكب فسوق و عصيان شده است از خطا و غلط فهمي شده است با وصف كراهيت فسوق و عصيان دانسته فسوق و عصيان كردن محال است زيرا كه شوق و استحسان از مبادي ضروريه افعال اختياريه است بااجماع عقلا كما تقرر في موضعه من الحكمه و نيز فرموده «أُولَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَمَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ «4»«الانفال» پس معلوم شد كه اعمال ظاهره ايشان از صوم و صلوه و حج و جهاد اصلا متبني بر نفاق و ناشي از تلبيس و مكر نبود ايمان ايشان به تحقيق و يقين ثابت بود و نيز فرمود «لَكِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آَمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ وَأُولَئِكَ لَهُمُ الْخَيْرَاتُ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «88»«التوبه» و نيز فرمود «وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُولَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَقَاتَلُوا وَكُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ «10»«الحديد» و قوله«لِلْفُقَرَاءِ الْمُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا وَيَنْصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ «8»«الحشر» الي آخر الايه الثانيه و اين آيات نيز ابطال احتمال نفاق اين جماعه به اصرح وجوه مي نمايند و قوله تعالي «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحًا عَسَى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ «يَوْمَ لَا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَالَّذِينَ آَمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعَى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَبِأَيْمَانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» «8»  «التحريم» دلالت ميكند كه ايشان را در آخرت هيچ عذاب نخواهد شد و بعد از موت پيغمبر نور ايشان حبط و زايل نخواهد گشت و الا نور حبط شده و زوال پذيرفته روز قيامت چه قسم بكار ايشان مي آمد و قوله تعالي «وَلَا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ «52»«الانعام» نيز مبطل احتمال نفاق است و قوله تعالي «وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآَيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «54»«الانعام» صريح دلالت قطعيه نمود بر آنكه اعمال بد ايشان مغفور است هيچ مواخذه بران نخواهد شد و قوله «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالْقُرْآَنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ «111»«التوبه»پس معلوم شد كه در حق ايشان بدا محال است كه ايشان را بعد اخبار بمغفرت و بهشت عذاب و دوزخ دهند زيرا كه در وعده بدا جايز نيست و الا خلاف وعده لازم آيد و قوله «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحًا قَرِيبًا «18»«الفتح» ازين آيه معلوم شد كه رضا از عمل ايشان تنها نبود بلكه آنچه در دل ايشان از ايمان و صدق و اخلاص مستقر و ثابت شده بود و در رگ و پوست ايشان سرايت كرده و آنچه بعضي سفهاء شيعه گويند كه رضا از كار مستلزم رضا از صاحب آن كار نمي‌شود درينجا پيش نميرود كه حق تعالي «رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ» فرموده است نه عن بيعه المؤمنين و باز «فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ »«الفتح» نيز بآن ضميمه ساخته و ظاهر است كه محل عزايم و ثبات و اخلاص دل است پس رضا به صاحب فعل متعلق است نه فعل و تمتع و منشأء فعل متعلق است نه بصورت فعل بالجمله حافظ قرآن را ممكن نيست كه در بزرگي صحابه تردد داشته باشد اگر چه حديث و روايت را در نظر نيارد زيرا كه اكثر قرآن مملو است از تعريف و توصيف اينجماعه و ناظره خوانان يك لفظ را از يك آيت گوش ميكنند و سياق و سباق آنرا چون ياد ندارند غور نمي كنند كه در اينجا چه قيود واقع شده و ضميمه آن لفظ كدام كدام چيز در نظر قرآني گردانيده اند كه تأويل مبطلين و تحريف جاهلين را دران دخلي نمانده و الله اگر پدر من غير از حفظ قرآن بمن هيچ تعليم نميكرد از عهده شكر آن بزرگوار عالي مقدار نمي توانستم بر آمد .

بيت :

روح پدرم شاد كه مي گفت به استاد * فرزند مرا عشق بياموز و دگر هيچ

اين همه نعمت حفظ قرآن است كه در هر مشكل ديني بآن رجوع آورده حل ان ميكنم و الحمدلله حمدا كثيرا طيبا مباركا فيه و مباركا عليه كما يحب ربنا و يرضي و الصلوه و السلام الا تمان الا كملان علي من بلغ الينا القرآن و اوضحه بالبيان ثم علي آله و صحبه و اتباعه و ورثته من العلماء الراسخين خصوصا مشايخنا و اساتذنا في الطريقه الشريعه رحمه الله عليهم اجمعين .

طعن چهارم آنكه صحابه معانده با رسول صلي الله عليه و سلم نمودند وقتي كه طلب قرطاس فرمود هرگز نياوردند و تعللات بيجا آغاز نهادند جواب ازين طعن سابق در مطاعن عمر رضي الله عنه گذشت كه قصد ايشان تخفيف تصديع آنجناب بود با وجود قطع به استغناء خود ازان محنتي كه ميخواست دران وقت نازك و اين قصد سراسر ناشي از محبت و دوستي بود اين را بر عناد حمل نمودن كار كساني است كه از آئين محبت و دوستي بي خبراند و بسوء ظن و بد گماني دماغ و دل پر جواب ديگر اكثر حضار در آن وقت اهل بيت بودند و صحابه در آنجا قدر قليل طعن كل بفعل قليل كه بشركت اهل بيت آن فعل نموده بودند در چه مرتبه از ناداني و ژاژ خائي است باز پيغمبر عليه السلام تا پنج روز بعد ازين واقعه زنده ماند و اهل بيت هميشه در خدمت او حاضر و ادوات كتابت نزد ايشان موجود و نويسنده ها در زمره ايشان غير مفقود اگر امر ضروري تبليغ بود چرا درين فرصت دراز و تيسير اسباب ترك تبليغ آن فرمود و نه نويسانيد و ترك واجب نمود معاذالله من سوء الظن كساني را كه خداي تعالي «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَوْ آَمَنَ أَهْلُ الْكِتَابِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَكْثَرُهُمُ الْفَاسِقُونَ «110»«آل عمران» فرموده باشد «وَكَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيدًا وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْهَا إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلَى عَقِبَيْهِ وَإِنْ كَانَتْ لَكَبِيرَةً إِلَّا عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ «143»«البقره» خطاب داده باشد بدترين امتها اعتقاد كردن در چه مرتبه دور از مرضي خداي تعالي رفتن است و مخالف صريحه قرآن نمودن .

طعن پنجم آنكه صحابه رضي الله عنهم قول پيغمبر را سهل انگاري ميكردند و در امتثال اوامر او تهاون مي ورزيدند و از مقاصد او اعراض مي نمودند و مبادرت بفرمان برداري او بي تكاسل و تقاعد و مدافعت بجا نمي آوردند دليلش آنكه از حذيفه روايت است كه جناب پيغمبر روز احزاب فرمود « الا رجل ياتيني بخبر القوم جعله الله معي يوم القيامه » فلم يجب احد و كانت تهب ريح شديده و فقال « يا حذيفه قم » فلم اجد بدا و دعاني باسمي الا ان اقوم قال « فاذهب فاتني بخبر القوم » فلما و ليت من عنده جعلت كانما امشي في حمام حتي رايتهم و رجعت و انا امشي في الحمام فلما اتيت و اخبرته قررت و اين طعن محتاج جواب نيست زيرا كه كلام آنجناب در اين مقام بصورت عرض بود و عرض را حكم امر نيست قوله تعالي «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا «72»«الاحزاب» و قوله تعالي «ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ اِئْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ «11»«فصلت» و قراين حاليه نيز مقتضي همين بودند كه اين امر شرعا تبليغ نبود و اگر امر هم بود چه لازم است كه براي وجوب باشد بلكه جمله دعائيه يعني جعله الله معي يوم القيامه صريح دلالت بر ندب ميكند زيرا كه در واجبات وعده ثواب نميفرمايند و اگر مي فرمايند به دخول جنت يا نجات از دوزخ اكتفا ميكنند اين ثواب مخصوص را وعده نمودن دليل ندبيه امر است كما هو المقرر في الاصول و اگر امر براي وجوب هم باشد وجوب بطريق كفايت خواهد بود بالقطع ووقت شدت برودت هر كسي خواست كه ديگري قيام نمايد اگر بر هر يك واجب مي شد مبادرت و مسارعت هر يكي را لازم مي آمد و اگر ازين همه در گذريم اين طعن متوجه بحضرت امير خواهد شد زيرا كه آنجناب نيز هم دران وقت حاضر بود نه غايب پس چرا امتثال امر نفرمود و مسارعت بمأمور به نكرد و كسي كه اين حرف در حق حضرت امير و جميع صحابه كرام برزبان راند يا بخاطر بگذراند هزاران دلايل از كتاب و احاديث و سير بر روي او ميزنند زيرا كه خداي تعالي جا بجا ثنا ميفرمايد مهاجرين و انصار و مجاهدين را از صحابه با طاعت و انقياد قوله تعالي «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «71» «التوبه» و در بخاري و مسلم و كتب سير در كيفيت صحبت صحابه با پيغمبر صلي الله عليه وسلم مذكور و مشهور است كانوا يبتدرون الي امره و كادوا يقتلون علي وضوئه و اذا تخم وقع في كف رجل منهم و ذلك بها وجهه درين جا طرفه حكايتي است كه عروه بن مسعود ثقفي كه دران وقت كافر معاند حربي بود در يك صحبت سرسري كه براي سؤ الجواب صلح از طرف كفار در جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم آمده بود اين معامله صحابه با پيغمبر صلي الله عليه و سلم ديده چون از حديبيه بر گشت و بمكه رسيد نزد كفار زبان در ستايش اصحاب پيغمبر كشاد و داد ثنا خواني داد و گفت كه من كسري و ديگر پادشاهان عرب و عجم را ديده ام و در صحبت رئيسان هر ديار رسيده ليكن قسمي كه ياران اين شخص را محب و مطيع او ديده ام هر گز هيچكس را از نوكران هفت پشته هيچ پادشاه نديده ام و اين فرقه خود را بكلمه گوئي تهمت كرده اند در حق آن اشخاص اين قسم ژاژ خائي مي نمايند و اگر اين قسم تهاون در امتثال اوامر موجب طعن شود اول مي بايد دفتري در مطاعن انبيا نوشت و سر دفتر آدم ابوالبشر را گردانيد كه او را بيواسطه حق تعالي نهي فرمود از اكل شجره و نيز فرمود «فَقُلْنَا يَا آَدَمُ إِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَكَ وَلِزَوْجِكَ فَلَا يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقَى «117»«طه» باز وسوسه او را قبول نمود و از شجره منهيه تناول كرد آري نافرماني و ترك امتثال اوامر لشكريان حضرت امير كه اسلاف شيعه اند بنص آنحضرت معصوم ثابت است چنانچه از نهج البلاغه نقل آن گذشت پس مطاعن اسلاف خود را ميخواهند كه بر گردن اصحاب كرام اندازند و خود را از ملامت پاك دارند .

طعن ششم آنكه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم بياران خود فرمود كه « انا آخذ بحجزكم عن النار هلم عن النار هلم عن النار فتغلبونني و تقحمون فيها » و اين طعن واهي از طعن اول است زيرا كه درين كلام از سابق و لاحق مستفاد ميشود كه تمثيل حالت نبي و امت است هر نبي و هر امتي كه باشد تخصيص بامت خود اصلا منظور نيست و تخصيص باصحاب خود چرا باشد و في الواقع نفس شهواني و غضبي هر شخص را بسوي دوزخ مي كشد و ارشاد پيغمبر و نصيحت او ازان باز ميدارد پس حالت هر پيغمبر با امتيان حالت شخصي است كه از راه شفقت و خير خواهي كمر بند شخصي را گرفته بخود مي كشد و آن شخص از غلبه غضب يا شهوت ميخواهد كه در آتش سوزان در آيد و در اكثر نفوس كه غلبه شهوت و غضب به نهايت مي آنجامد جذب و كشش پيغمبر كفايت نميكند و در آتش مي افتد و در ينجا مراد از نار آتشي است كه در تمثيل مذكور آن رفته دوزخ آخرت و آن آتش كنايت از معاصي و شهوت اند كه غالبا موجب دخول نار آخرت مي باشد گو در حق بعضي اشخاص نشوند و مراد ازينجا وقوع صحابه در دوزخ نيست قطعا و الا مخالف صريح قرآن باشد قوله تعالي «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانً« وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَ» كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آَيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ «103»«آل عمران» و نيز در قرآن مجيد اعداد بهشت براي ايشان وعده فوز عظيم و اجر حسن در آيات بسيار مذكور است و مع هذا اگر به عموم لفظ استدلال است پس  همه را شامل باشد حضرت امير نيز دران داخل خواهد شد معاذالله من ذلك و اگر بخصوص خطاب تمسك ميكنند طعن الكل بفعل البعض لازم مي آيد و اين خلل در مطاعن سابقه نيز بايد فهميد .

طعن هفتم آنكه در صحيح مسلم واقع است كه عبدالله بن عمر و بن العاص روايت ميكند ان رسول الله صلي الله عليه و سلم قال « اذا فتحت عليكم خزائن فارس و الروم اي قوم انتم » قال عبدالرحمن بن عوف كما امرنا الله تعالي فقال رسول الله صلي الله عليه و سلم « كلا بل تنافسون ثم تتحاسدون ثم تتدابرون ثم تتبا غضون » جواب ازين طعن آنكه درينجا حذف تتمه حديث نموده بر محل طعن اقتصار نموده اند و عبارت آينده را كه مبين مراد و دافع طعن از صحابه است در شكم فرو برده از قبيل تمسك ملحدي بكلمه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنْتُمْ سُكَارَى حَتَّى تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ وَلَا جُنُبًا إِلَّا عَابِرِي سَبِيلٍ حَتَّى تَغْتَسِلُوا وَإِنْ كُنْتُمْ مَرْضَى أَوْ عَلَى سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَفُوًّا غَفُورًا «43»«النساء» و سوق احاديث در مثل اين مقام به غايت قبيح است تتمه اين حديث اينست « ثم تنطلقون الي مساكن المها جرين فتحملون بعضهم علي رقاب بعض » و ازين تتمه صريح معلوم شد كه اين تحاسد و تباغض و تدابر كنندگان فرقه ديگر است غير از مهاجرين و آن فرقه يا انصاراند يا غير ايشان از انصار خود هر گز به وقوع نيامد كه مهاجرين را بر غلانيده با هم بجنگانند پس اين فرقه نيست مگر از تابعين زيرا كه صحابه كه حرف در آنها ميرود منحصر اند در مهاجرين و انصار و بودن اين فرقه از مهاجرين بموجب حديث باطل شد و بودن اين فرقه را از انصار واقع تكذيب كرد و از اين همين حديث صراحتا فهميده شد كه اين عمل شنيع بعد از فتح خزاين فارس و روم خواهد شد كه جماعه از زمره شما بسبب كثرت فتوح و خزاين بغي و تكبر و فساد خواهد ورزيد و مهاجرين را كه خلافت و رياست حق آنهاست به سخنان سحر آميز خود فريفته با هم دگر خواهند جنگانيد حالا در تواريخ بايد ديد كه اين جماعه كدام كسان بوده اند از انجمله محمد بن ابي بكر است و از انجمله مالك اشتر است و از انجمله مروان بن الحكم است و امثال ايشان پس اصلا اين طعن متوجه به صحابه نيست و الا در كلام پيغمبر صلي الله عليه و سلم كذب لازم آيد جواب ديگر در مبحث نبوات گذشت كه موافق روايات شيعه حضرت آدم ابوالبشر عليه الصلوه و السلام در حسد و بغض ايمه اطهار با وجود تنبيه و توبيخ حق تعالي طول العمر گرفتار ماند و اصرار نمود و موافق فعل پيغمبر معصوم اگر صحابه هم رفته باشند چه باك و اگر فعل پيغمبر معصوم جوابي و توجيهي نزد شيعه داشته باشد همان جواب و توجيه درينجا هم اهل سنت بكار خواهند برد .

طعن هشتم آنكه حضرت پيغمبر صلي الله و سلم فرموده است كه « من اذيعليا فقد اذاني » و نيز در حق حضرت زهرا فرموده است « من اغضبها اغضبني » و صحابه اتفاق كردند بر عداوت علي و ايذاء فاطمه زهرا عليه السلام و با علي جنگ كردند و خذلان او نمودند در وقتي كه ابوبكر و عمر رضي الله عنهما اراده سوختن خانه وي كردند قصه اش آنكه ابوبكر قنفذ بن عم عمر رضي الله عنه را بسوي علي فرستاد تا او ر حاضر سازد و بيعت نمايد پس علي نيامد عمر را غضب در گرفت و خود سوي خانه آن هر دو مظلوم روان شد و پشته هاي هيزم و آتش همراه گرفت چون بدر خانه رسيد ديد كه دروازه بند است بآواز بلند ندا كرد كه يا ابن ابي طالب افتح الباب علي سكوت كرد و در نكشاد عمر دروازه را آتش داد و بسوخت و درون خانه بيمحابا در آمد چون زهرا چنين ديد بي اختيار از حجره بر آمده مقابل عمر شد و آواز بلند كرد و ندبه پدر آغاز نهاد كه وا ابتاه پس عمر رضي الله عنه شمشير با نيام در پهلوي مباركش خلانيد و علي را گفت كه هان برخيز و با ابوبكر بيعت كن والا ترا بقتل خواهم رسانيد و صحابه همه درين واقعه حاضر بودند و هيچكس دم نزد و دختر و داماد پيغمبر را در دست ظالمان سپردند و وصيت پيغمبر صلي الله عليه و سلم را در حق اهل بيت پس پشت انداختند جواب ازين طعن آنكه اين دروغ بي فروغ كه از سماع آن موي بدن اهل ايمان مي خيزد از مفتريات شيعه و كذابان كوفه است جواب اين غير ازين نيست كه راست ميگوييد دروغي را جزا باشد دروغي و اگر از هر دروغ خود جوابي از اهل سنت در خواست نمايند يقين است كه تن بهجز خواهند در داد مثل مشهور است كه نزد دروغ گو هر كس لا جواب است اول اين قصه را بايد از كتب اهل سنت برآورد بعد از آن جواب خواست و چون شيوه اهل سنت دروغ بندي در روايات نيست ناچار آنچه راست و بي كم و كاست است بقلم مي آيد بايد دانست كه هيچ كس از صحابه در پي ايذاء حضرت امير و زهرا عليهما السلام نيافتاده و با او پرخاش نه كرده بلكه هميشه تعظيم و توقير و محبت و نصرت او نموده اند وقتي كه طلب نصرت از ايشان نمود و محتاج بنصرت شد عبدالرحمن بن ابزي گويد شهدنا صفين مع علي في ثمانمائه ممن بايع تحت الشجره بيعه الرضوان و قتل منهم ثلاثه و ستون رجلا منهم عمار بن ياسر و خزيمه بن ثابت ذو الشهادتين و جمع كثير من المهاجرين و الانصار و قد ذكر اكثر هم في الاستيعاب و غيره اينك خطبه هاي حضرت امير در نهج البلاغه و نامه هاي آنجناب براي معاويه موجود است رفاقت مهاجرين و انصار را با خود دليل حقيقت خلافت خود مي آرد اگر معاذالله اين قسم روي دادي بر امير و زهرا در زمان ابوبكر بدست عمر و قنفذ مجهول الاسم و المسمي ميگذشت چه امكان است كه اين همه مهاجر و انصار كه در جنگ صفين داد رفاقت دادند در انوقت كه زمان صحبت پيغمبر نزديك و ذات حضرت زهرا بضعه الرسول موجود و ابوبكر و عمر را همگي قوت و شوكت بهمين دو فرقه بخلاف معاويه كه قريب لكهه كس از اهل شام و پهلوانان آن زمين همراه داشت و بودن مهاجر و انصار را بجوي نمي شمرد با وصف اين درين وقت رفاقت كردن و در آن وقت كه مهاجرين و انصار هم به وفور كثرت حاضر بودند هيچكس از آنها نمرده و شهيد نه گشته ترك رفاقت نمودن خصوصا در مقدمه ظلم و غصب كه مقام دفع ظالم از خاندان رسول بود بر خلاف مقدمه معاويه كه او بر حضرت امير نيامده بود از راه بغي او حضرت امير برو فوج كشيده هر گز در عقل هيچ عاقل نمي آيد الا كسي كه عقل او را شيطان و اخوان الشياطين چندي بر باد داده حيران تيه ضلالت گردانيده باشد اينست حال جمهور صحابه آمديم بر ابوبكر و عمر رضي الله عنهما پس ابوبكر هميشه فضايل امير را بيان مي نمود و مردم را بر حب و تعظيم و توقير از او تاكيد ميفرمود دارقطني از شعبي روايت ميكند كه بينا ابوبكر جالس اذ طلع علي فلما رآه قال من سره ان ينظر الي اعظم الناس منزله و اقربهم قرابه و افضلهم تبعا له و اكثر عناء عن رسول الله صلي الله عليه و سلم فلينظر الي هذا الطالع و همچنين عمر بن الخطاب رضي الله عنه نيز هميشه در تعظيم و توقير و مشوره پرسيدن و صلاح خواستن از حضرت امير زياده تر مبالغه ميفرمود دارقطني از سعيد بن المسيب روايت كرده عن عمر بن الخطاب رضي الله عنه انه قال ايها الناس اعلموا انه لا يتم شرف الا بولايه علي بن ابي طالب و چون صحابه را با هم اختلاف افتد در معني مؤوده و حملي كه ساقط مي كنند يك ماهه و دو ماهه داخل مؤوده است يا نه بعضي متورعان از ايشان گفتند كه اينهم مووده است و حضرت امير فرمود و الله لا يكون المؤوده حتي ياتي عليها التارات السبع قال له عمر صدقت اطال الله بقاءك ابوالقاسم حريري در دره الغواص في اغلاط الخواص گفته است كان عمر اول من نطق بهذا الدعاء و عبدالله بن عمر كه خلف رشيد پدر بزرگوار خود است و صحابي است از عمده اصحاب هميشه تاسف ميكرد كه چرا همراه حضرت امير در حروب بغاه شريك نشدم و رفاقت نكردم و طبراني در اوسط المعاجم روايت ميكند كه عبدالله بن عمر را چون خبر توجه امام حسين رضي الله عنه بسمت عراق رسيد از مكه دويده بر مسيره سه شب با او ملحق گرديد و گفت اين تريد فقال الحسين رضي الله عنه الي العراق فاذا معه كتب و طوامير فقال هذه كتبهم و بيعتهم فقال لا تنظر الي كتبهم و لا تاتهم فقال ابن عمر اني محدثك حديثا ان جبرئيل اتي النبي صلي الله عليه و سلم فخيره بين الدنيا و الاخره فاختار الاخره و انك بضعه من رسول الله صلي الله عليه و سلم لا يليها احد منكم فابي ان يرجع فاعتنقه ابن عمر فبكي واجهش في البكاء و قال استودعك الله من قتيل و روي البزار نحوه باسناد حسن جيد .

آمديم بر حروبي كه طلحه و زبير و ام المؤمنين را با حضرت امير در پيش آمد پس بالقطع بجهت بغض و عداوت امير نبود و نه قصد ايذاء او داشتند بلكه باسباب ديگر كه شرح آن در تواريخ ثقات مسطور است آنهمه بوقوع آمد مجملش آنكه چون حضرت عثمان را مردم كوفه و مصر شهيد كردند حضرت امير بنابر مصلحت وقت تعرض بآنها صلاح نديد و سكوت فرمود و آن اشقيا باين فعل شنيع خود افتخار نمودن گرفتند و عثمان رضي الله عنه را بد گفتن و حقيقت خود درين مقدمه اظهار نمودن شروع كردند و جماعه از عظماء صحابه مثل طلحه و زبير و نعمان بن بشير و كعب بن عجره و غيرهم بر قتال عثمان رضي الله عنه تلهف و تاسف مي نمودند و ميگفتند كه اين حادثه درين امت سخت شنيع و قبيح واقع شد اگر ميدانستم كه اين بلوا باين حد خواهد رسانيد از ابتدا ممانعت ميكرديم و او مظلوم كشته شد و بر حق بود و قاتلان او بر باطل چون اين كلمات اين صحابه بگوش قاتلان عثمان رضي الله عنه رسيد خواستند كه صحابه مذكورين را نيز با عثمان ملحق سازند مردم مخلص برين اراده فاسد شان مطلع شده صحابه مذكورين را خبر دار ساختند بنابر ان صحابه مذكورين بسوي مكه روانه شدند و درانجام ام المؤمنين عايشه را كه براي حج رفته بود دريافتند و عرض كردند كه ما در پناه تو آمده ايم زيرا كه تو مادر مسلماناني و هر گاه طفل از چيزي مي ترسد در دامن مادر پناه ميگيرد لازم كه شر غوغاء عرب را از سر ما دفع سازي كه امير المؤمنين بنابر مصلحت وقت از دفع شر اين اشقيا سكوت دارد و آن اشقيا بسكوت او خير ه شده دست و زبان ظلم و تعدي دراز كرده اند تا وقتي كه قصاص عثمان رضي الله عنه گرفته نشود و اين بد كرداران را سياست واجبي نرسد اينها و امثال اينها خيلي در خون ريزي و ظلم دلير خواهند شد و مارا هر گز اطمينان حاصل نخواهد شد عايشه رضي الله عنه فرمود صلاح آنست كه تا وقتيكه آن اشقيا در مدينه اند و در بار اميرالمؤمنين را فرو گرفته و او را مجبور خود ساخته شما در مدينه نرويد و جاي ديگر كه محل امن و اطمينان باشد قرار كنيد و علي ابن ابي طالب رضي الله عنه را ازان جماعه بحيله و تدبير جدا كرده در خود بگيريد چون خليفه بدست شما افتد و رفيق شما گردد آن هنگام فكر تنبيه و سياست و گرفتن قصاص خليفه مقتول نمايند كه آينده ديگران را چشم عبرت وا شود و اين قسم كار بزرگ را سهل ندانيد همه صحابه مذكورين اين صلاح را پسنديدند و اطراف عراق و بصره را كه مجمع جنود مسلمين در آن وقت بود تر جيح دادند و عائشه رضي الله عنها را نيز باعث شدند كه تا رفع فتنه و حصول امن و درستي امور خلافت و ملاقات ما با خليفه وقت همراه ما باش تا بپاس ادب تو كه مادر مسلماناني و حرم محترم رسول الله صلي الله عليه و سلم و از جمله ازواج محبوبتر و مقربتر بوده ايد اين اشقيا قصد ما نكنند و ما را تلف نسازند ناچار عائشه رضي الله عنها بقصد اصلاح و انتظام امور امت و حفظ حال چندي از كبراء صحابه رسول صلي الله عليه و سلم كه هم اقارب او بودند بسمت بصره حركت فرمود حضرت امير را قاتلان عثمان رضي الله عنه كه در جميع امور خلافت داير و ساير شده بودند اين قصه را بنوع ديگر رسانيدند و باعث شدند كه خواه مخواه دنبال آنها بايد برآمد حضرت امام حسن و امام حسين و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس هر چند ازين حركت مانع آمدند بسبب غلبه آن اشقيا پيش نرفت آخر حضرت امير را بر آوردند چون متصل بصره رسيدند اول قعقاع را نزد ام المؤمنين و طلحه و زبير فرستادند كه مقصد آنها دريافته بعرض خليفه رساند قعقاع نزد ام المؤمنين رفت و گفت يا اماه ما اشخصك و اقدمك هذه البلده فقالت يا بني الاصلاح بين الناس ثم بعثت الي طلحه و الزبير فحضر فقال القعقاع اخبراني بوجه الاصلاح قالا قتله عثمان فقال القعقاع هذا لا يكون الا بعد اتفاق كلمه المسلمين و سكونه الفتنه فعليكما بالمسالمه في هذه الساعه فقالا اصبت و احسنت فرجع القعقاع الي علي فاخبره بذلك فسر به واستبشر و اشرف القوم علي الصلح ولبثوا ثلاثه ايام لا يشكون في الصلح چون شام روز سوم شد رسل وسايط فيما بين قرار دادند كه صبح هنگامه ملاقات امير با طلحه و زبير واقع شود و قاتلان عثمان دران صحبت حاضر نباشند خيلي اين وضع صلح بر آن اشقيا گران آمد بشنيدن اين خبر دست پاچه شده حيران و سراسيمه نزد عبدالله بن سبأ كه مغوي آنها بود دويدند و چاره كار از وي پرسيدند او گفت كه چاره كار اين است كه از شب شروع قتال نمائيد و نزد امير اظهر كنيد كه ازان طرف غدر واقع شد از آخر شب سوار شده گرد و پيش لشكرام المؤمنين تاختند دران لشكر نيز آوازه غدر حضرت امير بلند شد از آنجا باز آمدند و بنزديك حضرت امير رجوع كردند و گفتند كه طلحه و زبير غدر كردند حضرت امير تعجب كنان سوار شد ديد كه اتش قتال در اشتعال است و سرودست بريده مي‌شود ناچار تن بجنگ در داد و واقع شد آنچه واقع شد قرطبي و جماهير مؤرخين اهل سنت اين واقعه را همين قسم روايت كرده اند و بطريق متعدده از حضرت امام حسن و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس همين اسلوب را نقل نموده اگر قاتلان عثمان كه اسلاف شيعه و متبوعان ايشان اند برنگ ديگر نقل كنند نزد اهل سنت حكم ضرطات البعير دارد.

و معاويه و اهل شام را نيز در ابتدا همين دعوي بود كه قاتلان عثمان رضي الله عنه مي بايد سپرد و قصاص بايد گرفت و سياست بايد نمود چون از طرف حضرت امير در سپردن قاتلان عثمان رضي الله عنه بسبب شوكت و غلبه آنها خصوصا بعد از جنگ جمل و خالي شدن ميدان از منازع و مزاحم عذر واجبي بود اجابت مدعاي آنها نفرمود آنها بد گمان شده آخرها منكر خلافت او شدند و سلب لياقت اين كار از آنجناب و بد گفتن آغاز نهادند و بجنگ برخاستند حالا در نهج البلاغه موجود است بايد ديد كه در حق آن مردم حضرت امير چه فرموده است اصبحنا نقاتل اخواننا في الاسلام علي ما دخل فيه من الزيغ و الاعوجاج و الشبهه و التأويل و در حق قاتلان عثمان نيز در نهج البلاغه موجود است كه قال له بعض اصحابه لو عاقبت قوما اجلبوا علي عثمان فقال يا اخوتاه اني لست اجهل مما تعلمون و لكن كيف لي بهم و المجلبون علي شوكتهم يملكوننا و لا نملكهم و ها هم هؤلاء قد ثارت معهم عبدانكم والتفت اليهم اعرابكم و هم خلالكم يسومونكم ما شاؤا كذا في نهج البلاغه ازين جا معلوم شد كه در حقيقت تغافل حضرت امير ازين امر كه صحابه ديگر طلب ميكردند محض بنابر ناچاري و ضرورت بود و حضرت امير درين امر معذور بود و آنچه در نهج البلاغه است همه مقبول شيعه است اهل سنت را دران روايات اصلا دخلي نيست و اگر روايات اهل سنت را ذكر كنيم حقيقت حال بوجهي واضح شود كه از آفتاب روشن تر گردد با وجوديكه شيعه از ذكر اين قسم روايات براي حفظ مذهب خود خيلي احتراز كنند ليكن برهان الهي است كه يك دو عبارت را جسته جسته در كتب ايشان وديعت نهاده كه خيلي بكار اهل سنت مي آيد و آنچه در قصه قنفد و احراق باب دار فاطمه رضي الله عنها و خلانيدن شمشير به پهلوي سيده النساء رضي الله عنها ذكر كرده اند همه از تكاذيب و افترا آت شياطين كوفه است كه پيشوايان شيعه و روافض بوده اند هر گز در هيچ كتاب اهل سنت نه بطريق صحيح و نه بطريق ضعيف موجود نيست و حالت رواه شيعه سابق بتفصيل مشروح شد كه هم از روي روايات شيعه دروغ بندي و بهتان و افترا آنها بر حضرات ائمه صحيح شده است با وجود ادعاء كمال محبت با آن حضرات بر كساني كه عداوت آنها دين و ايمان خود ميدانند چه طومارهاي بهتان كه نخواهند نوشت و اهل سنت كه دين و ايمان خود را وابسته بحكم قرآن مجيد و اقوال عترت طاهره ساخته اند چنانچه در ابواب سابقه بتفصيل معلوم شد چه قسم روايات كاذبه اين دروغ گويانرا بر خلاف شهادت قرآن مجيد و عترت طاهره خواهند شنيد اين دو شاهد عدل در ابطال اين بهتان و افترا كافي و شافي اند اگر شهادت خدا شنيدن منظور است در قران مجيد بايدديد كه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ «54»«المائده» در حق كدام فرقه وارد است و نيز غور بايد كرد كه تواضع مؤمنين همين قسم مي باشد كه درين قصه واقع شد و نيز بايد ديد كه «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآَزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا «الفتح: 29» در حق كدام مردم است و مقتضاي رحمت همين است كه بعمل آمد و نيز بايد ديد كه «الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآَتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ «41»«الحج» حال كدام جماعت است امر بالمعروف و نهي عن المنكر همين مي باشد كه خانه زهرا رضي الله عنها را به سوزند و اندر پهلوي مباركش شمشير خلانند و نيز بايد ديد «وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ «7»  «الحجرات : 7» خطاب به كدام گروه است و اين فعل شنيع فسوق و عصيان هست ياني اينست شهادت ناطقه قرآن مجيد بر براءت صحابه ازين فعل شنيع و اگر شهادت حضرت امير خواهند كه بشنوند پس در نهج البلاغه نظر كنند آنچه در حق اصحاب حضرت پيغمبر صلي الله عليه و سلم فرموده است مطالعه نمايند قال امير المؤمنين مخاطبا لا صحابه ذاكرا لا صحاب رسول الله صلي الله عليه و سلم لقد رأيت اصحاب محمد صلي الله عليه و سلم فما اري احد منكم يشبههم لقد كانوا يصحبون شعثا غبرا باتوا سجدا و قياما يراوحون بين جباههم و اقدامهم يقفون علي مثل الجمر من ذكر معادهم كان بين اعينهم ركبا من طول سجودهم اذا ذكر الله هملت اعينهم حتي تبل جباههم و مادوا كما يميد الشجر في اليوم العاصف خوفا من العقاب و رجاء للثواب و قال ايضا لقد كنا مع رسول الله صلي الله عليه و سلم نقتل ابناءنا و آباءنا و اخواننا و اخوالنا و اعمامناو ما نريد بذلك الا ايمانا و تسليما و مضيا علي اللقم و صبرا علي مضيض الالم و جدا علي جهاد العدو و قد كان الرجل منا و الاخر من عدونا يتصاولان تصاول العجلين يتخانسان انفسهما ايهما يسقي صاحبه كأس المنمون فمره لنا و مره لعدونا منا فلما راي الله صدقنا انزل بعدونا الكبت و انزل علينا النصر حتي استقر الاسلام ملقيا جرانه متبوأ اوطانه و لعمري لو كنا نأتي ما اتيتم ما قام للدين عمود و لا اخضر للاسلام عود و اگر از همه اين شهادات در گذيرم يك آيه قرآني ما را در تكذيب اين قصه مفتري كافي است حق تعالي در حق صحابه ميفرمايد «لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآَخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوا آَبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ أُولَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «22»المجادله» پس اين آيه نص صريح است كه صحابه را بهر كه مخالف خدا و رسول باشد ميل كردن و جناب داري او نمودن و دوستي او را مانع اجراء حكم الهي ساختن از محالات است پس كساني كه حال شان چنين باشد چه امكان است كه برين واقعه شنيعه سكونت كنند يا بعضي از ايشان مصدر اين فعل شنيع شوند حالانكه بعد از پيغمبر نيز در اعلاي اعلام دين جان و مال خود را نثار كرده باشند و طول العمر در احياء سنن او صرف نموده سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ و هر گاه نزد اهل سنت شهادت خدا و رسول و شهادت امير المؤمنين و حسنين عليهم السلام موجود باشد ديگر گوش نهادن بهذيانات اخوان الشياطين و افترا آت ابن مطهر حلي و ابن شهر آشوب مازندراني كه نعيق غرابي و شهيق حماري بيش نيست چه قسم متصور تواند شد.

***
 
 
به نقل از کتاب ارزشمند:
نصيحة المؤمنين و فضيحة الشياطين معروف به تحفه اثنا عشریه
نوشته‌ي:  شاه ولى الله دهلوى هندى رحمه الله
سال تأليف: سنه 1366 هجري



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس : 447 ) : وبإسناد عن يونس بن عبد الأعلى قال : سمعت الشافعي يقول: «لو أن رجلاً تصوف أول النهار لا يأتي الظهر حتى يصير أحمق». وعنه أيضاً أنه قال : ما لزم أحد الصوفية أربعين يوماً فعاد عقله إليه أبداً». اهـ. امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" از امام شافعي رحمه الله نقل می کند که فرمود: « اگر كسي در اول روز صوفي شود هنوز ظهر آن روز نرسيده كه او احمق گشته است». و باز از او نقل کرده که فرمود: «هر كس چهل روز با صوفيان بنشيند هرگز عقلش به جا نمي ماند».

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 13206
دیروز : 3293
بازدید کل: 8248551

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010