Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم  فرموده است: 
(لقد کان فیمن کان قبلکم من الأمم المحدثون؛ فان یک فی امتی احد فانه عمر)
«در میان امتهای گذشته، افرادی وجود داشتند که به آن‌ها الهام می‌شد و اگر در امت من، چنین کسی وجود می داشت، قطعاً عمر بود».
بخاری ش (3689)؛ مسلم، ش (2398)



 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

الهیات و ادیان>فرقه ها و مذاهب>شیعه > امامت در عقاید شیعه

شماره مقاله : 1002              تعداد مشاهده : 1980             تاریخ افزودن مقاله : 17/7/1388

امامت

نوشته‌ي: شاه ولي الله دهلوي
  

باید دانست که اول مسایل خلافیه این باب آن است که اهل سنت گویند که بر ذمه مکلفین واجب است که شخصی را از میان خود رئیس گردانند واتباع او در آنچه موافق شرع است لازم گیرند و اورا در امور مشروعه ممدو معاون باشند زیراکه جبلی انسان است که هر فرقه برای خود رئیسی مقرر میکنند اما شارع اوصاف رئیس را وشرایط و لوازم اورا بیان نموده تا از بی‌انتظامی و فساد ریاست چون برطبق آن شرایط و لوازم نصب رئیس واقع شود محفوظ مانند و همین است آئین شریعت که در امور جبلیه انسان خود متصدی تعین و تخصیص نمی‌شوند بلکه بوجه کلی اوصاف و شرایط و لوازم آن امور را که باعث صلاح عالم و حفظ انتظام تواند بود بیان می نمایند و تعین و تخصیص را حواله بر عقل صاحب احتیاج خواه یک کس باشند خواه جماعتی میکنند مثلا در امرنکاح اوصاف منکوحه را که چنین و چنان باید و شرایط نکاح را که شهادت و کفائت و مهر و ولایت است و لوازم این عقد را که نان و نفقه و مسکن و دیگر امورند بیان فرموده اند و تعین منکوحات که فلانی با فلانی نکاح کند و فلانی با فلانی متعرض نشده اند و علی هذا القیاس در جمیع معاملات بلکه در امور دینیه نیز فرموده اند که«وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجَالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ «43»«النحل» و تعین مجتهدین و علما اصلا نکرده اند آری اگر شخصی را بحضور پیغمبر صلی الله علیه و سلم قابلیت ریاست کبری یا منصب فتوی و اجتهاد حاصل شد پیغمبر را بطریق وحی یا از راه فراست و تتبع قراین حصول این معنی معلوم شد و استحقاق او این مرتبه را بیان فرمود نور علی نور شد چنانچه در حق خلفاء اربعه و بعضی صحابه دیگر واقع است و امامیه گویند که رئیس عام را مقرر کردن برذمه خدا واجب است حال آنکه در الهیات گذشت که واجب شدن چیزی بر ذمه خدا معنی ندارد بلکه وجوب چیزی برو منافی شان الوهیت و ربویت است و نیز کارهای مکلفین از اقامت حدود و جهاد اعدا و تجهیز جیوش و تقسیم غنایم و خمس و فی ترویج احکام و غیر ذلک وابسته بوجود رئیس عام است پس باید که نصب او نیز بر مکلفین واجب باشد زیراکه مقدمه واجب بر کسی واجب میشود که واجب بر ذمه اوست نه بر دیگری مثلا وضو وستر عورت و استقبال قبله و تطهیر ثیاب و مکان همه بر ذمه مصلی است نه بر ذمه خدا پس نصب امام که مقدمه واجبات بسیار است و آنهمه بر ذمه مکلفین اند نیز بر ذمه مکلفین واجب باشد نه بر ذمه خدا بلکه اگر بتامل نظر کنیم معلوم توانیم کرد که نصب امام از جانب خدا متضمن مفاسد بسیار است زیراکه آرای عالمیان مختلف و خواهش نفوس ایشان متفاوت پس در تعین شخصی بلکه اشخاصی چند برای تمام عالم در جمیع ازمنه بقاء دنیا موجب برانگیختن فتنه ها و کثرت هرج و مرج منجر بتعطیل امر امامت وغلبه متغلبین و خمول و تقیه آن اشخاص بلکه در معرض هلاکت انداختن ایشان و همیشه خایف و مختفی بودن آن اشخاص است چنانچه در حق جماعه که اعتقاد امامت دارند همین قسم واقع است پس نصب امام را لطف گفتن و آنرا بر ذمه خدا واجب دانستن سخنی است که عقل سرسری آنرا باور میکند و بعد از تامل هرگز تجویز نمیکند و اگر نصب امام لطف باشد بشرطی باشد که امام را تایید و اظهار و غلبه و کبت مخالفین و معاندین نیز همراه باشد و الا مفاسدی که مذکور شد دست بگرییان اند و چون تایید و اظهار اصلا در میان نیست لطف بودن آن صریح مخالف عقل است و آنچه بعضی از علماء امامیه درجواب این سخن گفته اند که وجود امام لطفی است و نصرت او وتصرف دادن اولطفی دیگر است و عدم تصرف ایمه از جهت فساد بندگانست که ایمه را باین مرتبه اخافت و تهدید نمودند که بر جان خود خایف شده از اظهار امامت پهلو تهی کردند و رفته رفته امام وقت غیبت کبرا اختیار نمود و غیر از نام ازو نشانی پیدا نیست و چون نصرت اورا بندگان بسبب سوء اختیارخود ترک کرده باشند بر ذمه خدا چه قباحت لازم می آید و استتار و خوف سنت انبیا و اوصیاست آنحضرت صلی الله علیه وسلم نیز در غار بخوف کفار مستتر بوده اند پس درین جواب سراسر غفلت و چشم پوشی است از مقدمات ماخوذه در اعتراض زیراکه معترض میگوید که وجود امام بشرط تصرف لطف است و بدون تصرف و نصرت متضمن مفاسد کثیره حالا بر ذمه مجیب آنست که آن مفاسد را دفع کند و الا بیهوده سرائی کرده باشد و درین جواب دفع آن مفاسد را مطلقا تعرض نه کرده و آنچه گفته است که بندگان ترک نصرت او نموده اند نیز غیر مسلم است زیراکه هیچ یک از مورخین اهل سنت و شیعه خصوصا زیدیه و واقفیه وناوسیه وافطحیه نه نوشته و ذکر نکرده که کسی  از ملوک و سلاطین اخافت امام وقت کرده باشد و نیز اخافتی که موجب استتار است اخافت بقتل است و در حق ایمه آن خود موجب استتار بلکه موجب خوف هم نیست زیراکه ایمه به اختیار خود می میرند و چون موت ایشان به اختیار ایشان باشد دیگر خوف از قتل وجهی ندارد چنانچه این قاعده را کلینی در کافی به روایات بسیار ثابت کرده و بابی علیحده برای این مسئله عقد نموده و نیز ایمه به غير از امر الهی چیزی نمیکنند پس لابد اختفاي ايشان نیز به امر الهی خواهد بود و چون امر الهی به اختفا آمد و آن اختفا قریب بهزار سال کشید و دین و ایمان بحدی در هم و بر هم شد که اصلا اصلاح پذیر نماند دیگر لطف را چه گنجایش.

و نیز گوئیم که اگر اختفا بنابر اخافت بامر الهی واجب باشد لازم آید که انبیا واوصیائی که مستتر و مختفی نشدند تارک واجب باشند مثل حضرت زکریا و یحیی و امام حسین علیهم السلام معاذالله من ذلک و اگر واجب نباشد بلکه مندوب یامباح شود لازم آید که جماعه مختفی و مستتر ترک واجب که تبلیغ احکام واقامت دین است برای مندوب یا مباح کرده باشند و هو افحش من الاول و اگر امر الهی مختلف آمده در حق تارکین بطریق ندب یا اباحت و در حق مستترین بوجوب و فرضیت لازم آید که حق تعالی ترک اصلح کرده باشد در حق احد الفریقین و هو ایضا باطل عند الشیعه و نیز گوئیم که اختفا اگر از قتل است پس قتل خود موجب خوف نمی‌شود در حق ایمه لما مرمن ان الائمه یموتون باختیارهم واگر از ایذاي بدنی است لازم آید که ایمه فرار از عبادت مجاهده و اجر جزیل صبر و مشقت نموده باشند زیراکه تحمل اذیت و مشقت در راه خدا اجرها دارد و جهاد سراسر مشقت و اذیت است و درجات عالیات مجاهدین مسلم الثبوت است حالانکه ایمه از اعاظم عباداند و عبادت ایشان در هر باب اعلی و اتم از عبادات سایر ناس است علی الخصوص اختفاء صاحب الزمان را خود اصلا وجهی نیست زیراکه اورا یقین معلوم است که من تا نزول عیسی بن مریم زنده ام هیچکس مرا نمی تواند کشت و من مالک شرق و غرب زمین خواهم شد پس بکدام وجه از طعن و تشنیع و تخویف و تکذیب مخالفین می ترسد و چرا بر ملا دعوت نمیکند تا مشقت ایذای ایشان بر دارد و چرا مخالفت میکند با ایمه ماضیین خصوصا با امام حسین صابر که آنها را ظلمه و فجره بیش ازحد ترسانیدند بلکه نوبت بقتل و خون رسانیدند و آنها نه ترسیدند و امر بالمعروف و نهی عن المنکر بجا آوردند حالانکه آنها را طول عمر خود معلوم نبود و تسلط خود نیز معلوم نبود محض اداء للواجب و طلبا لمراضاه الله تعالی بدن و مال و عرض خود را در راه خدا نثار کردند و آنچه شریف مرتضی در کتاب تنزیه الانبیا و الائمه باین سخنان که خیلی قریب بعقل اند متنبه شده گفته است که فرق است در میان صاحب الزمان و در میان آباء کرام او که مشارالیه است بانکه مهدی قایم است و صاحب سیف و سنان و قاهر اعدا و منتقم از مخالفین و مزیل ملک و دولت آنها اوست پس اورا خوفی است که دیگران را نبود کلامی است شبیه به هذیان مجانین یا خرافات لعابین زیراکه خوف قتل البته منتقی است لما مرمرارا و اورا به یقین معلوم است که مرا کسی نخواهد کشت و ملاقات با عیسی بن مریم خواهم نمود و امامت نماز او خواهم کرد و با دجال مقاتله خواهم کرد و مردم را بعبادت خدا طوعا و کرها خواهم چسبانید و انتقام واجبی از اعداء خود و اعداء اسلاف خود خواهم گرفت و بعد ازین همه بخود حتف الانف خواهم مرد پس این موجبات امن و اطمینان را بخاطر نمی آرد و بواعث خوف را که محض موهوم اند پیش نظر دارد حالانکه آن بواعث هم خلاف واقع اند زیراکه صاحب الزمان را که امام است البته علم ماکان و ما یکون حاصل خواهد بود و الااقل از زبان کسی که درین غیبت از شیعه به او میرسد شنیده باشد که مخالفین او هرگز دعوی مهدویت او را پیش از هزار سال بلکه زیاده قبول نخواهند داشت زیراکه نزد مخالفین از مسلمات است که ظهور الایات بعد المائتین یک هزار و دوصد از هجرت می باید بگذرد بعد ازان علامات قیامت شروع خواهند شد و نیز مخالفین او میگویند که مهدی سرصد خواهد بر آمد نه در اوسط آن و قریب بخروج عیسی بن مریم خواهد بود نه بفاصله ازان و او را ابر سایه خواهد کرد نه سردابه من سر من رای و مخرج او حرم شریف مکه است نه سر من رای و دعوی امامت در عمر چهل سال خواهد کرد نه در حالت صغر ونه در اوان شیخوخت پس اگر در علامات و امارات مذکوره خلاف کرده براید و در وقتی از اوقات مردم را در رنگ علما و مشایخ دعوت بدین و احکام شریعت بکند و خوارق عادات و معجزات نماید یقین است که کسی متعرض حال او نخواهد بود لا اقل شیعه که بدل و جان خواهان این روزند و از خدا این مراد را می خواهند و نیز او را خبر رسیده باشد که باقریه دعوی میکنند که مهدی موعود باقر است و ناوسیه دعوی میکنند که مهدی موعود جعفر صادق است و ممطوریه میگویند که موسی بن جعفر است و این دعاوی در تمام امت شایع و ذایع شد و هیچکس دنبال یکی ازین بزرگواران بابت مهدویت نیافتاد و نه ترسانید اورا چرا می ترسانیدند و سید محمد جونپوری در هندوستان ببانگ بلند ادعای مهدویت نمود و جماعه کثیر از افاغنه دکهن  و راجپوتان خود را مهدویه لقب کرده اتباع او کردند و هیچکس آنها را قتل و سیاست نه کرد خصوصا در تمام الف ازهجرت خیر البشر که در عراقین و خراسان تسلط صفویه رو داد و در دکهن سلاطین بهمنیه و عادل شاهیه که در نهایت مرتبه غلو تشیع داشتند بهم رسیدند و در هند و سند و بنگاله دران عهد که سلطنت جهانگیر پادشاه بود و نور جهان بیگم و اقارب او در معنی سلطنت میکردند و همه از مردم عراق و خراسان بودند و وزرا و امرا و صوبه داران در همین مذهب غلو تمام داشتند آنوقت را چرا از دست داد و خروج نفرمود و اولیاء خود را محض بنابر توهم از خانان ماوراء النهر و قیاصره روم از فایده و لطف محروم داشت و اورا چه ضرور بود که اول بطریق ظفره در بخارا و سمرقند یا در اسلامبول ظهور نمایند که خوف این مردم باشد اینهمه اقطار وسیعه و ممالک فسیحه چه بروی تنگی میکرد و آنچه شریف مرتضی ذکر کرده که در ابتدا بر اولیاء خود ظاهر و از اعداء خود مستتر بود وچون امر طلب شدید شد از دشمن و دوست پنهان شد تا دوستان نادان خبر اورا فاش نه کنند و موجب بر غلانیدن دشمنان نشوند کلامی است که ناواقفان فن تاریخ را بان فریب توان داد واقفان این فن استهزا و تمسخر می نمایند هیچ یک از مورخین در تاریخ خود ننوشته که جماعه در طلب محمد بن الحسن العسکری جاسوسی کرده و درون خانه ها در آمده باشند با حرف تلاش ایشان در آن زمان در بغداد و سر من رای بر زبان خلایق افتاده باشد یاخلیفه و امرا و ملوک آن عصر را این دغدغه بخاطر رسیده باشد غیر از علماء اثناء عشریه که در مقام توجیه غیبت آن بزرگ این احتمالات موهومه ذکر میکنند کسی واقف این امر نیست بلکه تا حال از روی تواریخ این هم به ثبوت نرسیده که در خانه امام حسن عسکری صبیی چنین و چنان پیدا شد و آنرا مردم مهدی موعود دانسته در پی ایذا و قتل او افتادند حاشا و کلا و مع هذا غیبت کبری بعد از هفتاد و چند سال از غیبت آن بزرگوار واقع شده و درین مدت دراز خلفا و ملوک و امراء آن عصر همه منقرض گشته بودند و دولتها بر هم شده و کدام عاقل باور میکنند که طفلی چهار پنج ساله ادعاء امامت نموده باشد و معجزه بر وفق دعوی ظاهر نموده و ملوک و امراء آنوقت اورا تکذیب و تخویف نموده در پی ایذاء او افتاده جابجا جاسوسان تعین کرده و یکی مر دیگری را وصی این کار ساخته باشد تا قرنها و سالها بگذرد و جانشینان آن خلفا و ملوک از طلب او دست باز نداشته باشند بلکه شدت در طلب و تجسس بعمل آورده باشند دران صورت عذر اختفاء و غیبت کبری مسموع می شد و باز هم در زمانی که هیچکس طالب ایذاء آن امام عالی مقام نبود مثل زمان دولت صفویه بلکه از که تامه همه بجان و دل مشتاق دیدار آن عالی مقدار باشند و جان و مال خود را نثار مقدم همایونی آن محبوب دلها نمایند و همه متفق الکلمه ناله و شیون بنیاد نهند و فریاد و فغان کنند که ای زمان بفریاد ما رس و ما را بدیدار خود مشرف ساز و آن جماعه در کثرت و عدد بیش از ریگ بیابان و برگ درختان باشند بتوهم چندی از اوباش تورانیه و رومیه این قدر جبن نمودن و هرگز خودرا ظاهر نه کردن بلکه روزبروز  زیاده بر ما مضی در تستر و اختفا کوشیدن منافی منصب امامت که سراسر مبناء او بر شجاعت و دلیریست خواهد بود با وجودیکه اصلا خوف جان ندارد و طول عمرش معلوم خودش بالقطع است و نیز امام را علم ماکان و ما یکون نزد اثنا عشریه ضروریست پس این همه اشتیاق فرق شیعه در بلاد عراقین و خراسان و هند و سند خصوصا بلاد پورب و بنگاله ودکهن و لکهنوء و فیض آباد مفصل او را معلوم خواهد بود و مقدار کثرت افواج و پلتن های ساختگی اینها با فرنگیان و ثونچانه و آلات حرب که معتقدان و مخلصان او دارند نیز نزد او ظاهر و با وصف این همه خود را مختفی داشتن بتوهم آنکه مبادا مثل مرزا مظهر مرحوم کسی بدنما قصد کشتن من نماید گومرا نتواند کشت که مقدر نیست بر چه چیز حمل توان کرد و در هر امه و هر دین صالحان و انبیا و اوصیا گذشته اند و مخالفین و معاندین آنها در پی ایذا افتاده بلکه هتک عرض و نقصان بدن و اتلاف نفس شان کرده و انها تن  به بلاکشی در رضای الهی داده و صبر را پیش نهاد همت خود ساخته و استتار و اختفا و فرار اختیار نه کرده قوله تعالی «وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ «146»«آل عمران» حالانکه موت شان به اختیارشان نبود و به طول عمر و غلبه و تسلط خود در کار یقین نداشتند و از عجایب امور دین است که شیعه قاطبه حزن صدیق اکبر را که بر نفس نفیس جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم بود از دست کفار و هنوز بشارت «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ «67»«المائده» به گوش هوشش نه رسيده محل طعن گرفته و دلیل جبن او قرار داده اند و این خوف شدید را که به مراتب از حدود جبن آنطرف رفته در امام زمان بزعم خود ثابت میکنند و متنبه نمی شوند که چه میکنیم حزن دیگر است و خوف چیز دیگر و جبن چیز دیگر وراء این هر دو قال ابن المطهر الحلی الجبان لا یستحق الامامه و فی الواقع چنین است که مقاصد امامت ازو بحصول نمی انجامد اما حزین بلکه خایف را نیز از استحقاق امامت دور افکندن تشبیه بر پای خود زدن است روی الاخباریون کلهم من الامامیه عن ابی حمزه عن علی بن الحسین علیه السلام قال ابو حمزه قال لی علی بن الحسین کنت متکئا علی الحائط و انا حزین متفکر اذ دخل علی رجل حسن الثیاب طیب الرائحه فنظر فی وجهی ثم قال ما سبب حزنک قلت الخوف من فتنه ابن الزبیر قال فضحک ثم قال یا علی هل رایت احدا خاف الله قلم ینجه قلت لا قال یا علی هل رایت احدا سال الله فلم یعطه قلت لا ثم نظرت فلم ارقدامی احدا فعجبت من ذلک فاذا بقائل اسمع صوته و لا اری شخصه یقول یا علی هذا الخضر و درین خبر چند فایده حاصل شد اول آنکه حزن و خوف اعدا امارت جبن نیست و الا حضرت سجاد مستحق امامت نمی شد بدلیل ما ذکره الحلی و هو باطل بالاجماع دوم آنکه ایمه نیز در بعضی اوقات محتاج تذکیر و تنبیه و ارشاد خضر علیه السلام بوده اند و خضر را منصب تذکیر و تعلیم و تنبیه ایمه حاصل است پس افضلیت ایمه بر خضر ثابت نشده و خضر بالاجماع مفضول است از انبیا یا مثل سائر انبیاست پس افضلیت ایمه بر انبیا نیز ثابت نشد و آنچه از حکایت غار و استتار سیدالابرار از خوف کفار دران مذکور کرده پس کلامی است بیموقع زیراکه استتار و اختفاء پیغمبر نه بنابر اخفاء دعوی نبوت و کتمان دعوت بود بلکه از جنس توریه در حرف بود که کفار بر مقصد او مطلع نشوند و از هجرت ممانعت ننمایند و سر راه نگیرند و این هم تا سه شب بود چون کفار از تفحص و تفتیش سیر شدند و نشانی نیافتند بسمت طیبه منوره هجرت فرمود این تستر و اختفا را مقیس علیه آن تستر و اختفا گردانیدن بر چه چیز حمل توان کرد دعوت و تبلیغ احکام و اظهار نبوت درین اخفاء سفر کدام یک بر هم شد تا قیاس صحیح باشد اینک کتب سیر و تواریخ طرفین موجوداند چه ایذاها و مشقتها بدنی و عرضی که از دست کفار نگونسار بانجناب نرسید و از اظهار کلمه الحق هیچگاه ساکت نشد و با قطع نظر ازین همه فرقی است واضح که بر هیچ عاقل پوشیده نمی تواند ماند در میان اختفائی که مقدمه ظهور و خروج باشد و اختفائی که لازمه آن گمنامی و خمول و ترک دعوی باشد اختفاء سیدالابرار تا سه شب کاری کرد که بیخ و بن معاندان برکند و سواد موافقین را اضعاف مضاعف ساخت پس اختفاء کذائی خود از باب تدبیرات وحیل است که ارباب عزم و خروج در ابتداء امر بعمل می آرند و آنرا بهترین اسباب تتمیم مراد خود می شمارند نه اختفائی که بزعم شیعه صاحب الزمان اختیار نموده که صریح ازان جبن و فرار از دعوی و دفع تهمت امامت از خود می تراود و درین غیبت دراز کدام فرقه را با خود مسخر ساخت و کدام ملک را از خود کرد و اگر صاحب الزمان بجای سه شب سه صد سال و عوض غار ثور سردابه سر من رای و در بدل مدینه منوره دار المومنین قم و دارالایمان کاشان و بجای انصار پیغمبر شیعه فارس و عراق که بهزاران مرتبه در کثرت و سامان بر انصار زیارت دارند در خواست میکرد که من درین صورت پروبال خود را فراهم آورده برای اصلاح حال امت خروج خواهم کرد اهل سنت و دیگر مسلمین تحمل این شرایط هم میکردند که رتبه امام دون رتبه پیغمبر است قیامت اینست که هزار سال گذشت و مهلت دراز یافت و اکثر بلاد اسلام در مذهب تشیع در آمدند و شهرهای وسیع با فضا دردست اولیاء اوست که هر یکی ازانها رشک جابر صبا و جا بلقا و حیرت مینوارم است و انصار و اعوان او قوتی گرفتند که هیچ مذهب را این قوت حاصل نیست بازهم میل خروج بلکه خیال ظهور ندارد و روز بروز در تستر و اختفا ترقی میفرماید ازین امام دشوار پسند که امت را در اول تکالیف تحمل ما لایطاق میکند چها کشیدنی است این امامت نشد قیامت شد بنابرین امور شیخ الشیعه المتاخرین مقداد صاحب کنز العرفان طریق شریف مرتضی و دیگر متقدمین را گذاشته راه دیگر پیموده و گفته که انما کان الاختفاء لحکمه استاثرها الله تعالی فی علم الغیب عنده و ظاهر است که این ادعا مجرد است در هر چیز که مناقض لطف باشد می توان مثل آن گفت که لعل فی ذلک حکمه استاثرها الله تعالی فی علم الغیب عنده فلایثبت اللطف فی شیء من الاشیاء مثل بعث الرسل و نصب الامام و غیر ذلک و بسبب این احتمال سر رشته کلام شیعه تمام بر خواهم شد زیراکه مبنی ادله ایشان بر همین حرف است که فلان امر لطف است و اللطف واجب علی الله تعالی این مبحث را نیک تامل باید کرد و دست و پا زدن این فریق درین لجه مرد آزمای باید دید و ازانجا بکمال عقل و کیاست ایشان پی باید برد و الله یحق الحق و هو یهدی السبیل.

عقیده دوم آنکه امام باید که ظاهر باشد نه مختفی مذهب اهل سنت همین است که ظهور را شرط امامت دانند و شیعه منکر این شرط اند و درین انکار مخالف عقل و نقل واقع شدند اما عقل پس برای آنکه غرض از نصب امام اقامت حدود تعزیرات است و تجهیز جیوش و عساکر و حمایت بیضه اسلام و محافظه انتظام و اعلاء شعائر شرع واسلام و تنفیذ اوامر و احکام و سیاست مردم بر قبایح و آثام و تعین عمال و قوام و این امور بدون ظهور امام و غلبه او وقهر او بر مفسدین و القاء رعب او در دلها و اقبال و دولت اومیسر نمی شود واگر این چیزها حاصل نشود پس نصب امام و عدم او برابر است و عبث محض در کارخانه خدای محال و اشتراط ظهور در امام بحدی نزد عقل ظاهر است که مجوسیان بیدین نیز این را می دانستند چه جای اهل ملل فردوسی در شاهنامه از آنها نقل میکند.

بیت:

نزیبد بهر پهلوی تاج و تخت * بیاید یکی شاه فرخنده بخت

که باشد برو فره ایزدی * بتابد زگفتار او بخردی

الی اخر ما قال و اما نقل فمن الکتاب قوله تعالی «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ «55»«النور» و قوله تعالی «لَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآَتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ «41»«الحج» پس معلوم  شد که غرض از استخلاف تمکین دین مرضی و امن اهل خیر و صلاح و اقامت نماز و جمعه و جماعه و اعیاد و تحصیل زکوه و صدقات و تقسیم آن بر فقراء و امر بالمعروف و نهی عن المنکر که کتاب الجهاد و کتاب الاحتساب و کتاب الحدود و القصاص و الجنایات شرح و بسط این دو کلمه اند و امثال این امور میباشد و قوله  تعالی «أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَى إِذْ قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا قَالُوا وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ «246»«البقره» معلوم شد که جهاد فی سبیل الله مقصود از نصب پادشاه است و قوله تعالی «وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَكَانُوا بِآَيَاتِنَا يُوقِنُونَ «24»  «السجده» معلوم شد که هدایت مردم و مشقتهای مخالطت اینها کوارا کردن و بران صبر ورزیدن از لوازم امامت است و قاعده عقلیه است که الشی اذا خلا عن مقصوده لغی و نیز نزد اهل عقل مقرر است که الشی اذا ثبت بلوازمه و من اقوال العتره ما صح عن امیر المومنین بل تواتر عنه انه قال «لابد للناس من امام بر او فاجر یعمل فی امره المومن و یستمع فيها الکافر و یبلغ فیها الاجل و یا من فیها السبل و یوخذ به للضعف من القوی حتی یستریح بر و یستراح من فاجر» کذا فی نهج البلاغه و این کلام را بر تقیه حمل نتوان کرد زیراکه در نهج البلاغه مذکور است که قاله لم سمع قول الخوارج لا امره و در مقابله خوارج کدام محل تقیه بود.

عقیده سیوم آنکه امام را معصوم بودن از خطا در علم و اجتهاد ضرور نیست و نه امتناع صدور گناه ازو شرط امامت است آری در وقت نصب باید که مرتکب کبایر و مصر بر صغایر نباشد که معنی عدالت است و همین است مذهب اهل سنت و شیعه خصوصا امامیه و اسماعیلیه گویند که عصمت از خطا در علم و از گناه در عمل بمعنی امتناع صدور که خاصه انبیاست شرط امامت است و این عقیده ایشان مخالف کتاب و عتره است اما الکتاب فقوله تعالی «وَقَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا قَالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ «247» «البقره» پس طالوت امام مفترض الطاعه بود بنصب الهی و بالاجماع معصوم نبود بلکه آخرها معامله که با حضرت داود کرد در عدالت او قدح میکند چه جای عصمت و قوله تعالی «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ «30»«البقره» پس حضرت آدم قبل از نبوت امام و خلیفه زمین بود بالاجماع مصدر گناه شد قوله تعالی «فَأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآَتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَعَصَى آَدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى «121»«طه» و این قصه در زمان امامت و خلافت بود نه در زمان نبوت بدلیل قوله تعالی «ثُمَّ اجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَيْهِ وَهَدَى «122» ثم «طه» و اما اقوال العتره فقد سبق آنفا ما فی نهج البلاغه من قول امیر المومنین لابد للناس من امیر بر او فاجر الی آخره و نیز در کافی کلینی بروایت صحیحه مروی است که حضرت امیر بیاران خود میفرمود که لا تکفوا عن مقاله بحق او مشوره بعدل فانی لست امن ان اخطی الی اخره و سیجی نقله انشاءالله تعالی فی باب المطاعن و شیعه را نمی رسد که فرموده حضرت امیر را بر مشوره دنیاوی حمل نمایند و از قبیل انتم اعلم بامور دنیاکم انگارند زیراکه حضرت امیر دو لفظ فرموده است عن مقاله بحق او مشوره بعدل اگر لفظ اخیر را برین معنی حمل نمایند لفظ دیگر را کجا خواهند انداخت و نیز صاحب الفصول و غیره از امامیه روایت کرده اند عن ابی مخنف انه قال کان الحسین ابن علی یبدی الکراهه لما کان من اخیه الحسن من صلح معاویه و یقول لو جز انفی کان احب الی مما فعله اخی و چون احد المعصومین دیگری را تخطیه کند خطا یکی از معصومین ثابت شد لاستحاله اجتماع النقیضین و نیز در صحیفه کامله که از حضرت سجاد بطریق صحیحه نزد امامیه مرویست ثابت است قد ملک الشیطان عنانی فی سوء الظن و ضعف الیقین و انی اشکو سوء مجاورته لی و طاعه نفسی له و ظاهر است که این کلام بر هر دو تقدیر صدق و کذب منافی عصمت است و چون تمسک امامیه و اسماعیلیه درین عقیده محض بشبهات عقلیه است ناچار آن شبهات را نیز وارد کنیم و بر محل تغلیط خبردار سازیم شبهه اول آنکه اگر امام معصوم نبود تسلسل لازم آید زیراکه محوج بنصب امام جواز خطا بر امت است در علم و عمل پس اگر بر او نیز خطا باشد محتاج شود بامام دیگر و هلم جرا الی غیر النهایه گوئیم لا نسلم که محوج جواز خطاست بل اغراض مذکوره اند اعنی تنفیذ الاحکام و درء المفاسد و حفظ بیضه الاسلام و در حصول این اغراض عمصت ضرور نیست اجتهاد و عدالت کفایت میکند و چون بر او و بر هر مقلد او در صورت خطا در اجتهاد مواخذه نباشد جواز خطا و عدم جواز آن برابر شد سلمنا لکن لانسلم التسلسل بل ینتهی الی النبی المعصوم بالاتفاق سلسله اخذ ه و اقتداء سلمنا لیکن این شبهه منقوض است بمجتهد جامع شروط که نزد امامیه در غیبت امام نایب امام است حالانکه معصوم نیست بالاجماع پس خطا بر او جایز باشد فما هو جوابهم فیه فهو جوابنا فی الامام شبهه دوم گویند امام حافظ شریعت است اگر بروی خطا جایز باشد حفظ شریعت چه گونه تواند نمود گوئیم لا نسلم که او حافظ شریعت است بلکه مروج احکام شرعیه است و منفذ اوامر و نواهی و حفظ شریعت وابسته بوجود علما است قوله تعالی «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآَيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ «44»«المائده» و قوله تعالی «مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَادًا لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ «79» «آل عمران» و نیز در زمان فترت امام چون حفظ شریعت نزد امامیه نیز بوجود علماست و همچنین در غیبت او بلکه در حضور او نیز باشد قال ابن مطهر الحلی فی کشکول الکرامه ان حصل بین الامام المتصل بالنبی المتصل بالله فتره من الزمان الی وصی آخر حفظ الله تلک الوصیه برجال من المومنین سلمنا لیکن امام حافظ شریعت است بکتاب و سنت و اجماع امت نه بنفس خود بالذات و درین امور ثلثله خطا جایز نیست و آنچه ورای این امور ثلثله است مجتهدات است داخل در صلب شریعت نیست حفظ او چه ضرور سلمنا لیکن این شیعه منقوض است بمجتهد نایب که او نیز در زمان غیبت حافظ است پس باید که معصوم باشد و هو باطل بالاجماع و این هر سه شبهه را معارضه نیز کرده اند بانکه اگر وجود امام معصوم ضروری بود بجهه امن از خطا باید که در هر اقلیم بلکه درهر شهری وجود چنین شخصی ضروری بود زیراکه وجود یک شخص معصوم مستلزم امن از خطا نمی تواند شد زیراکه مکلفین در مشارق ارض و مغارب آن منتشر اند و هر یک بحاجات خود گرفتار حضور همه نزد امام از محالات عادیه است و اگر امام در هر شهری نایبی را نصب نماید پس بحکم فقدان عصمت خطا بران نایب جایز خواهد بود و بسبب بعد مسافت امام بران خطا مطلع نمی تواند شد خصوصا در حوادث یومیه و وقایع غیر قاره که تا تدارک خطا کار شده میرود ثم علی الخصوص در زمان غیبت کبری و بر تقدیری که مطلع هم شد پس تنبیه بران خطا نمی تواند کرد مگر بفرستادن رسولی یا کتابی و رسول را عصمت لازم نیست پس مامون نباشد از خطا و در خطوط جعل و تلبیس جاریست و احتمال خطا موجود و مع هذا نایب را فهم مراد امام از عبارت کتاب و تعبیر رسول بغیر اعمال قواعد رای و قیاس ممکن نخواهد شد و آن همه مظنه خطاست پس امن از خطا بغیر نصب معصوم در هر قطری از اقطار حاصل نمی تواند شد.

عقیده چهارم امام را لازم نیست که منصوص باشد از جانب خدا زیراکه نصب او بر ذمه مکلفین واجب است که وقت حاجت بر وفق مصلحت آن وقت یکی را از خود رئیس سازند پس تعین آن رئیس مفوض بصواب دید ایشان باشد تا در اطاعت او قصور نکند و مثل مشهور را که نواخته را نباید انداخت ملحوظ دارند و اگر از جانب خدا منصوص شود مثل سایر احکام شرعیه در نصب او هم مداهنت و مساهلت بوقوع خواهد آمد و اغراضی که در نصب امام به منظور است ضایع خواهند شد و اگر نص الهی در حق مکلفین کافی می بود در اطاعت و عمل قرآن چه کمی داشت و حدیث پیغمبر صلی الله علیه وسلم چه نقصان نصب امام برای همین است که در احکام شرعیه مساهلت رو ندارد و طوعا و کرها مردم را از جاده شریعت بیرون رفتن ندهد اگر خود امام هم در جمله احکام شرعیه داخل می شد مثل سایر احکام محل مداهنت و مساهلت میگشت پس اصلح در حق مکلفین همین است که تعیین رئیس را بعقل ایشان واگذارند و امامیه گویند که نصب امام بر خدا واجب است پس می یابد که امام منصوص باشد از جانب خدا و این عقیده مخالف عقل و نقل است امام عقل پس گذشت و اما نقل پس از انجهت که حق تعالی جابجا در حق بعضی فرق از بنی ادم مثل بنی اسرائیل و غیر ایشان میفرماید «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ «73» «الانبياء» «وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ «5»«القصص» و نیز می فرماید «وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَاءَ وَجَعَلَكُمْ مُلُوكًا وَآَتَاكُمْ مَا لَمْ يُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ «20»«المائده» و نیز می فرماید «هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلَائِفَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَلَا يَزِيدُ الْكَافِرِينَ كُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلَّا مَقْتًا وَلَا يَزِيدُ الْكَافِرِينَ كُفْرُهُمْ إِلَّا خَسَارًا «39»«فاطر» و در هیچ یکی از ائمه و ملوک و خلفا آنفرقه ها نص نبود بلکه اهل حل و عقد آنفرقها بعقل و تدبیر خود شخصی را بریاست مقرر می کردند یا بشوکت و غلبه مسلط می شد و همه در اطاعت او و انقیاد می در آمدند پس معلوم شد که معنی امام گردانیدن و خلیفه ساختن همین است که الله تعالی در دلهای مردم آن عصر که ساخته و پرداخته آنها اعتبار دارد القا فرماید که فلانی را رئیس سازند یا بتائید آسمانی و اقبال غیبی او را بر خلایق مسلط کند اگر او لیاقت این کار دارد امام عادل است و الا امام جائر.

عقیده پنجم آنکه امام را لازم نیست که عند الله افضل از جمیع اهل عصر خود باشد زیرا که طالوت را حق تعالی بنص خود خلیفه ساخت حال آنکه حضرت شمویل و حضرت داوود موجود بودند و بلا شبهه ازو افضل آری اگر نصب رئیس به بیعت اهل حل و عقد باشد می باید که نصب افضل کنند در ریاست و شرایط سرداری نه در امور دیگر آری بسا ولی کامل و عالم متبحر وسید اصیل الطرفین که از وی امور سرداری یک خانه سرانجام نمی تواند شد درینجا فضیلتی دیگر می یابد. باید دانست که این هر سه شرط را امامیه برای آن افزوده اند که نفی امامت خلفاء ثلثه نزد اهل سنت نه معصوم اند و نه منصوص علیه و در فضیلت هم گنجایش بحث بسیار است پس مناسب آن بود که مجاراه مع الخصم ما این شرط را نیز بالاستقلال ذکر نکنیم و در ضمن اثبات امامت ابوبکر صدیق رضی الله عنه این شرط را از بیخ برکنیم لیکن چون این مسایل را در کتب امامیه همه اول شرایط گردانیده اند و دران کلام طویل نموده ناچار بمتابعت ایشان درینجا جدا جدا بحسب مقتضای مقام نفی این شرایط کرده شد و کلام مستوفی را در همان جا منتظر باید بود.

عقیده ششم آنکه امام بعد از رسول بلافاصله ابوبکر صدیق است همین است مذهب اکثر اهل اسلام و شیعه متفرد اند بانکار این عقیده و قدر مشترک در جمیع فرق شیعه آنست که امام بعد از رسول بلافاصله جناب امیر است و ابوبکر غاصب بود بتغلب و حیله امیر را منصب امامت دفع نمود و خود بران قایم شد و این عقیده مجمع علیه جمیع فرقه شیعه است اگر اختلافی با هم دارند در مابعد حضرت امیر دارند و اهل سنت گویند که حضرت امیر در وقت بیعت با او امام بود نه قبل ازان آری استحقاق امامت از حضور پیغمبر صلی الله علیه وسلم داشت چنانچه خلفاء ثلثه نیز در این استحقاق شریک او بودند و بعد از امیر حضرت امام حسن امام بود و بعد از حضرت امام حسن دیگر ائمه اطهار استحقاق امامت داشتند لیکن چون با ایشان بیعت اهل حل و عقد واقع نشد و اثر ایشان به سبب غلبه شغل باطن و تعليم علم درخواست این معنی هم نکردند بالفعل امام نشدند و نیز باید دانست که امامت نزد اهل سنت به معنی پیشوائی دردین نیز اطلاق کنند و بهمین معنی امام اعظم را و امام شافعی را که فقه پیشوا بودند و امام غزالي و امام رازی را که در عقاید و کلام و نافع و عاصم را که در قرائت امام بودند امام گویند و ائمه اطهار در جمیع این فنون پیشوا بوده اند خصوصا در هدایت باطن و ارشاد طریقت که مخصوص بایشان بود باین جهت ایشان را اهل سنت علی الاطلاق ائمه دانند نه امامت که مرادف خلافت است و در خلافت نزد ایشان تصرف در زمین با وصف استحقاق و غلبه و شوکت و نفاذ حکم ضروریست و لهذا خلافت را منحصر در پنج شخص مذکور داشته اند و گاهی امامت بمعنی پادشاهت و ریاست نیز اطلاق کنند زیراکه پادشاه هر چند خوش سیرت نباشد لیکن در بعض امور دین مثل جهاد و تقسیم غنایم و اقامت جمعه و اعیاد پیشوائی دارد پس این هر سه اطلاق را جدا جدا در ذهن خود محفوظ باید داشت هر چند رجوع اینهمه معانی بیک چیز است که من یقتدی  به فی امر من امور الدین حتی امیر الحج و پیشوای نماز که نیز این معنی دارد امام است و چون پیشواء در دین در جمیع امور باشد ظاهرا و باطنا پس همین است خلافت حقه که منحصر در پنج شخص مذکور است و این اطلاق ایشان ماخوذ از استعمال قرآن مجید است که پیشوایان دین را کو بظاهر تصرف نداشتند ائمه فرموده اند «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ «73»«الانبیاء» و هرکس را تلقین این دعا فرموده «وَالَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا «74»«الفرقان» و در خلافت هر جا قید فی الارض ذکر نموده «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ «55»«النور» «أَمْ مَنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ أَئِلَهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِيلًا مَا تَذَكَّرُونَ «62»«النمل» «وَهُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلَائِفَ الْأَرْضِ وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آَتَاكُمْ إِنَّ رَبَّكَ سَرِيعُ الْعِقَابِ وَإِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ «165»«الانعام» الی غیر ذلک من الایات.

و حضرت امام حسن را وجه مصالحه با معاویه و ترک خلافت با وجودی که استحقاق این امر در انواقت در ذات عالی صفات ایشان منحصر بود و در جانب مخالف بی استحقاقی ظاهر اینست که حضرت امام دانسته بود که زمان خلافت منقضی شده و وقت پادشاهی گزنده و دوره ظلم و بیدادی رسیده اگر من متصدی ریاست خواهم شد چون مقدر نیست منتظم نخواهد شد و فتنه و فساد و غصب و عناد در میان خواهد آمد و مصالحی که در امامت ملحوظ و منظورند یکسر فوت خواهند شد ناچار از ریاست آنوقت کناره گرفت و تقویض امر بمعاویه نمود که لایق ریاست آنوقت و این صلح و تسلیم بجهت قلت و ذلت وقوع نیافته زیراکه همراه امام فوج کثیر مستعد جانبازی های بودند و یک دل و یک رو در نصرت امام ساعی لیکن چون مدت خلافت که همگی سی سال بود منقضی شده بود ترک این امر فرمود و انچه صاحب فصول از امامیه نقل کرده که روساء لشکر امام با معاویه در ساخته بودند و امام را بالیقین حال شان معلوم شده بود که اینها اراده فساد مصمم کرده اند که امام را گرفته حواله آن باغی نمایند افتراء محض است زیراکه خود امامیه در کتب خود خطبه حضرت امام را روایت کرده اند که آنجناب فرمود انما فعلت ما فعلت اشفاقا علیکم و در خطبه دیگر که شریف مرتضی و صاحب الفصول هردو آورده اند ثبت است که حضرت امام فرمود لما ابرم الصلح بینه و بین معاویه ان معاویه ان قد نازعنی حقالی دونه فنظرت الصلاح للامه و قطع الفتنه و قد کنتم بایعتمونی علی ان تسالموا من سالمنی و تحاربوا من حاربنی ورایت ان حقن دماء المسلمین خیر من سفکها و لم ارد بذلک الا صلاحکم و درین هر دو خطبه دلیل صریح است که تفویض و تسلیم ریاست و ملک و تصرف بسوی معاویه از راه بیچارگی و درماندگی نه بود بلکه بنابر رعایت مصلحتی که شایان حضرت امام همان بود این صلح فرمود و در خطبه ثانیه صریح اسلام فریق ثانی معلوم میشود زیراکه مصالحه با کفار و مرتدین بخوف فتنه جایز نیست بلکه ترک قتال و غلبه ایشان عین فتنه است قوله تعالی «وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لَا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَى الظَّالِمِينَ «193» «البقره: 193» ونیز سابق گذشت که صاحب الفصول و غیره از علماء امامیه روایت کرده اند عن ابی مخنف انه قال کان الحسین بن علی یبدی الکراهیه لما کان من اخیه الحسن من صلح معاویه و یقول لو جز انفی کان احب الی مما فعله اخی و این کلام حضرت امام شهید نیز دلیل صریح است برانکه تفویض و تسلیم بنابر لاچاره گی و درماندگی نبود زیراکه حرکات اضطراری محل عتاب و شکایت نمی باشند قاعده مقرر است که الضرورات تبیح المحظورات و نیز درین کلام سعادت فرجام حضرت امام ثانی که از کتب شیعه مرویست دلیل است بر آنکه کراهیت فعل امام وقت و ناخوشی ازو ظاهر نمودن بنابر آنکه خلاف مصلحت معقوله خود هست قباحتی ندارد و نیز معلوم شد که اکابر دین را هم در رعایت مصالح وقت و حال اختلاف آرا واقع شده و منجر بناخوشی ها گشته و موجب قدح در یکی از جانبین نه گردیده این دو قاعده عمده را بسیار به نفاست یاد باید داشت و هرگز از دست نباید داد که جاها بکار خواهند آمد و درین مقام باید دانست که بعضی از جهال امامیه از راه فرط عناد و تعصب گویند که نزد اهل سنت بعد از عثمان شهید امام معاویه بن ابی سفیان است و این کلامی است ناشی از کمال و قاحت و شوخ چشمی که دروغ گویم بر روی تو و الا هر جاهل فارسی خوان بلکه طفل دبستان که عقاید نامه فارسی اهل سنت را که نظم مولانا نورالدین عبدالرحمن جامی است خوانده یا دیده باشد یقین میداند که اهل سنت قاطبه اجماع دارند برآنکه معاویه بن ابی سفیان از ابتدای امامت حضرت امیر به غایت تقویض حضرت امام حسن بااو از بغاه بود که اطاعت امام وقت نداشت و بعد از تفویض حضرت امام بدو از ملوک شد نهایتش اینکه ملوک نواحی را جدا جدا امام منصوب میسازد و آنها اتباع اوامر و نواهی میکنند و این ملک سلطان عام بود بر جمیع ممالک اسلام که بنابر مصلحتی ضروری حضرت امام این عموم سلطنت او را گوارا فرموده بود و کما ینبغی در اتباع امام نبود چنانچه صوبه داران پرور با سلاطین خود معامله میکنند يا مختار آن شاه عالم که اسمی سلطان عصر ماست بی مراجعت باو تصرف در امور سلطنت می نمایند و غیر از رسانیدن وجه مقرری و نوشتن عرایض و گرفتن القاب و خطاب با سلطان خود کاری نمیدارند پس درین حالت او ملک بود که سلطنت را به تجویز امام و ارضاء او بحسب ظاهر گرفته بود و لهذا اهل سنت اورا اول ملوک اسلام گفته اند.

آمدیم بر این که چون او را باغی و متغلب میدانند پس چرا لعن او نمیکنند جوابش انکه نزد اهل سنت هیچ مرتکب کبیره را لعن جایز نیست بالخصوص آن شخصی باغی هم مرتکب کبیره است او را چرا لعن نمایند ومتمسک ایشان درین باب هم کتاب الله و عترت است اما الکتاب فقوله تعالی «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَمَثْوَاكُمْ «19»«محمد» صریح نص قرآنی دلالت کرد که مطلوب شارع در حق کسی که ایمان دارد استغفار است و الامر بالشی نهی عن ضده موافق قاعده اصولیه امامیه نیز پس امر باستغفار نهی باشد از لعن و باغی و هر مرتکب کبیره به اجماع شیعه و سنی ایمان دارد لقوله تعالی «وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فَاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَأَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ «9»«الحجرات» الی آخر الایه پس لعن او منهی عنه باشد آری لعن بالوصف در حق اهل کبائر آمده است مثل «وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أُولَئِكَ يُعْرَضُونَ عَلَى رَبِّهِمْ وَيَقُولُ الْأَشْهَادُ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى رَبِّهِمْ أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ «18»«آل عمران» لیکن این لعن در حقیقت لعن آن صفت است نه لعن صاحب صفت و اگر بالفرض لعن صاحب صفت هم باشد پس وجود ایمان مانع لعن است و وجود صفت مجوز لعن و این هم در اصول شیعه امامیه مقرر است که اذا اجتمع المبیح و المحرم غلب المحرم و نیز وجود مقتضی با وصف تحقق مانع اقتضاء حکم نمی کند پس لعن بروجود صفت فقط مترتب نمی شود تا رفع ایمان که مانع است صورت نبندد مانند آنکه در حق کافر که موت او بالکفر متیقن باشد با وجود صفات نیک که درو بوده باشد استغفار جایز نیست و نیز قوله تعالی «وَالَّذِينَ جَاءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آَمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ «10»«الحشر» درین آیت هم طلب مغفرت را و ترک عداوت و بغض را مرتب بر محض ایمان بی قید عمل صالح گردانیده اند پس این دو معامله معنی ترک عداوت و بغض و احتراز از لعن که لازم طلب مغفرت است با هر شخص با ایمان ضرور شد و اگر ازین قبیل آیات را در قرآن تفحص کنیم مبلغ کثیر می بر آید و اما العتره پس در کتب امامیه بتواتر رسیده که حضرت امیر ممتنع نشدن کار اهل سنت نیست آری شیعه درین مقام گفته اند که منع حضرت امیر نه بنابر آن بود که اهل شام مستحق لعن نبودند بلکه تهذیب و حسن کلام بیاران خود تعلیم می فرمود چنانچه این لفظ که در روایت منع وارد است برین معنی دلالت دارد فانی اکره لکم ان تکونوا سبابین اهل سنت گویند که هر چه را حضرت امیر برای ما مکروه داشت ما اورا چه قسم محبوب داریم بلکه قربت و عبادت شماریم ما را حکم امام خود بجا باید آورد و مکروه اورا مکروه باید داشت وجه کراهیت را امام میداند و نیز اهل سنت گفته اند که در نهج البلاغه روایتی دیگر موجود است که شیعه ازان چشم پوشی می کنند و آن روایت صریح دلالت دارد برانكه مانع از لعن بقاء شركت اسلام و اخوت ايماني بود و هو انه لما سمع لعن اهل الشام من اصحابه خطب و قال اصبحنا نقاتل اخواننا في الاسلام علي ما داخل فيه من الزيغ و الاعجاج و الشبهه و التاويل و اين روايت در كتب صحيحه اماميه نيز موجود است و چون روايت اولي نيز در كتب شيعه صحيح است و دلالت دارد برآنكه مانع از لعن ترك اعتباد به زبان درازي و اصلاح ادب گفت وگو است حمل كرديم بر آنكه روايت اولي در حق كساني است كه لعن بالصفت ميكردند كه آن در شرع جايز است اما مبلغان شريعت را مثل انبيا براي استقباح آن صفات ضرور مي افتد كه آن لعن در كلام خود استعمال نمايند و ديگران را كه اين منصب ندارند و زبان شان در لكام نمي ماند اگران لعن هم خوگو شدند در حق كسي كه اهليت آن ندارد نيز تكلم خواهند كرد كه مكروه و ترك اولي است كه بطريق وظيفه شباروزي لعن الله السارق و لعن الله شارب الخمر تلاوت ميكرده باشند و روايت ثانيه در حق كساني كه به تعين و تخصيص اشخاص شان را لعنت ميكردند و از مانعيت ايمان غفلت مي ورزند پس بر هر دو روايت امام عمل نموديم و عترت را با كتاب الله موافق ساختيم و همين است طريقه ما در فهم معاني كتاب الله و كلام عترت ولله الحمد و درين مقام بعضي از دانشمندان شيعه گفته اند كه جواز لعن هر چند نزد ما هم مختص بكافريست كه موت او بر كفر بالقطع معلوم شده باشد و قاعده ما تقاضا نميكند كه بغاه را كه مرتكب كبيره اند و از دايره ايمان بيرون نرفته لعن كنيم ليكن اين حكم در غير محارببن حضرت امير است و محارببن حضرت امير نزد ما كافراند بدليل حديث متفق عليه بين الشيعه و اهل السنه كه جناب پيغمبر صلي الله عليه وسلم بحضرت امير خطاب كرده فرمود حربك حربي و لهذا خواجه نصير طوسي در تجريد فرق كرده است در مخالفين حضرت امير و محاربين او وگفته مخالفوه فسقه و محاربوه كفره و اگر بناء كلام بر مشهور ميكرد كه جمهور اماميه منكر امامت امام را مثل منكر نبوت نبي كافر ميگويند فرق در مخالف و محارب وجهي نداشت هر دورا كافر ميگفت ووجه عدول خواجه نصير از مشهور كه قول جمهور است آنست كه روايت صحيحه از حضرات ايمه در كافي و ديگر صحاح شيعه بثبوت رسيده كه منكر امامت ما كافر نيست تا منجر بنصب و عداوت نشود و استحلال دماه ما بكند و منكر را حكم بنجات فرموده اند چنانچه در كلام فاضل كاشي درباب ثاني بتفصيل آن روايات گذشت.

و نيز در كتب هر دو فريق مرويست كه آنجناب اهل العبا را فرمود «انا سالم لمن سالمتم حرب لمن حاربتم» و حرب رسول الله صلي الله عليه وسلم بلا شبهه كفر است پس حرب حضرت امير و ديگر ايمه نيز كفر باشد اهل سنت ميگويند كه ازين حديث حقيقت كلام مراد نيست بلكه تهديد و تغليظ است در محاربت اين بزرگواران و بيان آنست كه آن محاربت اشد كباير است بدليل آنكه حضرت امير بقاء ايمان و اخوت اسلامي اهل شام در روايت صحيحه نزد اماميه حكم فرمود و اگر معني اين حديث چنين مي بود كه شيعه فهميده اند و خواجه نصير قرار داده فهم حضرت امير بر غلط مي شد معاذالله من ذلك پس ما را اتباع حضرت امير بايد كرد و بر فهم ايشان عمل بايد نمود نه خواجه نصير و امثال او زيراكه خواجه نصير معصوم نيست و حضرت امير معصوم است از حضرت امير تا خواجه نصير فرقي كه هست در ميان تابعان هر دو نيز سرايت خواهد كرد و نيز مي گويند كه درين حديث كه بالاتفاق خبر آحاد است حرب حضرت امير را حرب رسول گفته اند فقط و در قرآن مجيد كه بالقطع متواتر است سود خوري را حرب خدا و رسول هر دو گفته اند قوله تعالي «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَإِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُءُوسُ أَمْوَالِكُمْ لَا تَظْلِمُونَ وَلَا تُظْلَمُونَ «279»«البقره» دراين آيت فهم خواجه نصير چرا حكم بكفر سود خوري كه توبه نكند ننمايد و چرا سود خوري را بی از موجبات کفر نشمارد و از جمله کبایر تخصیص نه کند و کذا قوله تعالی فی حق قطاع الطریق «إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلَافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِي الْآَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ «33»«المائده» الخ یدل علی انهم محاربون لهما پس معلوم شد که بر کبائر شدیده وعظیمه محاربت خدا و رسول لازم می آید و ایمان نمیرود و چون این بحث درین مقام تقریبی است از اطالت اندیشیده رجوع به اصل مطلب می نماید منشاء اینفرقه آنست که معاویه و من بعده من المروانیه و العباسیه خود را خلیفه میگفتند و از مردم دیگر هم میگویانیدند بنابر مشابهه صوری که با خلافت پیغمبر داشتند از رسم جهاد و فتح بلدان و تجهیز عساکر و جیوش و تقسیم غنایم و صدقات و حفظ دارالاسلام از شر کفار و علماء اهل سنت نیز این لقب را بنابر همین مشابهت صوری و بجهت آنکه القاب و اسماء هر فرقه موافق اصطلاح انها می باشد دیگرانرا چه ضرور است که درین امور پرخاش نمایند اطلاق می کردند چنانچه حالا هر که در کربلا  رفته از ملا نصیر و اخوان باقر کتاب شرایع را گذارانیده می آید نزد این فرقه مجتهد نامیده میشود علی هذا القیاس دران زمان لفظ خلیفه ابتدال پیدا کرده بود این گروه فهمیدند که چون خلیفه مرادف امام است اهل سنت این جماعه را خلیفه و امام بحق میدانند این همه غلط فهمی هاي خود است و الا محققین اهل سنت از اطلاق لفظ خلیفه هم تحاشی میکردند چنانچه در حدیث صحیح «الخلافه بعدی ثلاثون سنه» ترمذی از سعید بن جمهان که راوی این حدیث است نقل کرده که چون اورا گفتند که مروانیان نیز خود را خلیفه میگويند گفت کذب بنو الزرقاء انما هم ملوک من شر الملوک و ابوبکر بزار که عمده محدثین اهل سنت است بسند حسن از ابوعبیده بن الجراح روایت کرده قال قال رسول الله صلی الله علیه وسلم «ان اول دینکم بدء نبوه و رحمته ثم یکون خلافه ورحمته ثم یکون ملکا و جبریه» الی آخر الحدیث بالجمله نزد اهل سنت از مقررات است که امامت حقه بلا شبهه تا سی سال امتداد بافت و به صلح حضرت امام حسن که پانزدهم ماه جمادی الاول در سنه چهل و یک به وقوع آمد انقطاع پذیرفت و نیز نزد ایشان ترتیب خلافت بر وجه واقع حق و صواب است تقدیم ما حقه التاخیر دران راه نیافته.

پس بعد از رحلت پیغمبر صلی الله علیه وسلم ابوبکر صدیق امام بحق بود و دلایل کتاب و اقوال عترت برین عقیده نزد ایشان موجود است چنانچه در کتاب «ازاله الخلفا عن خلافه الخلف» هزاران دلایل را از کتاب و سنت و اجماع امت و اقوال عترت بتقریبی و سوقی که پیرایه گوش دانشمندان روزگار و سرمایه جمعیت خواطر متبحران این اسرار است درج یافته و مصنف این کتاب مستطاب را که در شهر دلهی کهنه سکونت داشت آیتی از آیات الهی و معجزه از معجزات نبوی توان گفت راقم این رساله نیز بارها بزیارت او مشرف شده و از گلهای تقریرات رنگینش کنار و دامن پر کرده جزاه الله خیرا اما آنچه در خور این رساله مختصر است چند آیت قرآنی و چند خبر خاندانی است که ثبت می افتد تا مخالفت اینفرقه باثقلین درین مسئله که اصل الاصول خود قرار داده اند و مدار تشیع بران نهاده بوضوح انجامد و بالله الاستعانه و التوفیق و منه یرجی الوصول الی سواء الطریق اما الکتاب فقوله تعالی «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ «55»«النور» حاصل معنی این آیت آنست که حق تعالی وعده فرمود کسانی را که در وقت نزول سوره نور ایمان آورده و عمل صالح کرده بودند بانکه جمعی را از ایشان خلیفه سازد و بر زمین مسلط کند مثل خلیفه ساختن کسانی که پیش از ایشان گذشته اند مثل حضرت داود که در حق ایشان «يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ «26»«ص» و دیگر انبیاء بنی اسرائیل و نیز وعده فرمود که دین ایشان را که مرضی و پسندیده خداست در زمین مکان دهد یعنی رواج و شیوع عطا فرماید و مستقر و ثابت گرداند و نیز وعده کرد که اینها را بدل خوفی که دران وقت داشتند امن کلی ارزانی فرماید پس مجموع این امور چون در وعده الهی داخل شدند واقع شدنی اند و الا خلف در وعده حق تعالی لازم آید و مجموع این امور در ما سوای زمان خلفا ء ثلاثه واقع نشده زیراکه امام مهدی در وقت نزول این سوره بالاجماع موجود نبود و حضرت امیر اگر چه دران وقت موجود بود لیکن رواج دین ایشان که مرضی الهی و پسندیده اوست به زعم شیعه حاصل نشد چنانچه در تنزیه الانبیا و الایمه شریف مرتضی تصریح نموده است بانکه حضرت امیر رضی الله عنه و شیعه او همیشه دین خود را اخفا فرموده اند و در پرده دین مخالفین گذرانده و امن کامل و عدم خوف نیز در زمان ایشان حاصل نبود چه اصل امامت ایشان را بلاد کثیره و اقطار طویله مثل شام و مصر و مغرب منکر ماندند چه جای قبول احکام ایشان و همیشه از افواج شام خوف و هراس لاحق عمال و لشکریان انجناب ماند و مع هذا حضرت امیر رضی الله عنه یکفرد است ازانجماعه و لفظ جمع را بریک کس حمل نمودن خلاف اصول شیعه است لااقل سه کس می یابند تا الفاظ جمع درست افتد و از ایمه دیگر که بعد از حضرت امیر علیه الاسلام پیدا شدند چه حرف توان زد که هم در آن وقت حاضر نبودند و هم تسلط ایشان در زمین و رواج دین پسندیده ایشان بزعم شیعه واقع نه شده و هم امن نداشتند بلکه همیشه خایف و مختفی بودند پس لازم آمد که خلفاء ثلاثه از جانب الهی موعود بالاستخلاف باشند و دینی که در زمان ایشان رواج یافته مرضی و پسندیده خدا باشد و همین است معنی خلافت حقه که مرادف امامت است و ملاعبدالله مشهدی بعد از تلاش بسیار در اظهار الحق گفته احتمال دارد که خلیفه بمعنی لغوی باشد و استخلاف بمعنی آوردن شخصی بعد شخصی دیگر چنانچه در حق بنی اسرائیل وارد شده «قَالُوا أُوذِينَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنَا وَمِنْ بَعْدِ مَا جِئْتَنَا قَالَ عَسَى رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَيَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ «129»«الاعراف» و معنی خاص مذکور از برای خلیفه اصطلاح مستحدث است بعد از رحلت حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و سلم و شهرت این اصطلاح در اقوال مولفان کتب حدیث و سیر و تواریخ که بعد از انقضاء عصر حضرت پیغمبر صلی الله علیه وسلم و بعد از تحقق امامت مسلمین بر وجه مخصوص معروف مرقوم گردیده حاصل گشته انتهی کلامه جواب ازین سخن آنست که ما کی گفتیم که استخلاف بمعنی لغوی در کلام مستعمل نیست اما قاعده اصولیه شیعه آنست که الفاظ قرآنی را حتی الامکان بر معانی اصطلاحیه شرعیه حمل باید کرد نه بر معانی لغویه و الا تمام شریعه بر هم شود و هیچ حکم از احکام دین ثابت نگردد مثلا هر جا در قرآن لفظ ایمان وارد شده بر تصدیق لغوی حمل نمایند و صلوه را بر دعا و حج را بر قصد و علی هذا القیاس آمدیم برین که این معنی خلیفه هم اصطلاحی شرعی است یا مستحدث مولفین پس شیعه را نیز درین مسئله حکم کردیم اگر میخواهند که تمسک ایشان بحدیث «انت منی بمنزله هارون من موسی» که به انضمام اخلقنی فی قومی بر صحت خلافت حضرت امیر رضی الله عنه صورت میگیرد و تمسک ایشان بحدیث «یا علی انت خلیفتی من بعدی» بر همین مدعا برقرار ماند البته راست خواهند گفت که حقیقت الامر چیست و نیز اثبات معنی اصطلاحی امامت از لفظ امام که بالقطع در قرآن مجید باین معنی مستعمل نشده خیلی دشوار خواهد افتاد بلکه معاذالله اگر نواصب دوسه آیت قرآنی را بطریق استشهاد تلاوت نموده مثل «وَإِنْ نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لَا أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ «12»«التوبه»*  «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لَا يُنْصَرُونَ «41» «القصص» از لفظ امام معنی فاسد کنند جواب انها چه خواهد شد و هر که تتبع قرآن مجید نماید بالقین میداند که لفظ امام هرگز بمعنی رئیس عام مستعمل نه شده بلکه بمعنی نبی و مرشد و هادی وارد است بخلاف لفظ خلیفه که به لفظ فی الارض که دلالت بر تصرف عام دارد هر جا مقرونست و نیز استدلال بر صحت خلافت خلفاء ثلاثه محض به لفظ استخلاف نیست تا جاي این گفتگو باشد بلکه به اسناد استخلاف بسوی حضرت حق است و چون استخلاف لغوی مسند بسوی حضرت حق شد عین استخلاف شرعی گشت و درین مسئله هم از علماء شیعه استفتا میرود که آوردن بنی اسرائیل بجای فرعونیان و تصرف دادن ایشان در زمین مصر و شام بجای عمالقه و آل فرعون حق و صواب بود یا باطل و ناصواب هر چه ازین دو شق خواهند اختیار کنند و اگر برای خاطر ملاعبدالله ازین همه در گذریم و قبول نمائیم که استخلاف بمعنی لغویست باز چه فایده که مدعاء ملا حاصل نمیشود بلکه رخته فراختر میگردد زیراکه استخلاف لغوی شامل جمیع امت است هر که ایمان و عمل صالح دارد درین داخل است و خلفاء ثلثله نزد ملا ایمان و عمل صالح داشتند چنانچه بیاید پی آنها نیز داخل شوند و دیگر مدققین شیعه درین آیه سعی بسیار کرده اند و منتهای سعی ایشان چند توجیه است اول آنکه من برای بیان است برای تبعیض نیست و استخلاف بمعنی توطن در زمین است گویم حمل من بر بیان در صورتیکه داخل بر ضمیر باشد خلاف استعمال عرب است سلمنا لیکن قید و عملوا الصالحات لغوی افتد زیراکه توطن در زمین چنانچه صالح را حاصل است فاسق را نیز حاصل است بلکه زیاده تر و خوبتر بلکه قید ایمان هم عبث است زیراکه کفار را نیز توطن در زمین حاصل است و کلام لغو در قرآن محال است دوم آنکه مراد حضرت امیر است فقط و صیغه جمع برای تعظیم است یا او و اولاد او یعنی ایمه گوئیم که تمکین دین و زوال خوف هیچ یک را حاصل نشد پس تخلف در وعده لازم آید بالجمله در این آیه استخلاف و ترویج دین پسندیده الهی و زوال خوف و وقوع عبادت خالی از ریا و شرک برای جماعه مومنین صالحین موعود است و بالبداهه در هر زمان از ازمنه بقاء امت این امور واقع نیستند پس ناچار تعین زمانی و اشخاصی چند که مجمع این امور باشند باید نمود و این احتمالات مذکوره درین مقام ضایع و لغو افتد پس اهل سنت در تعین مصداق این آیه که متضمن وعده صادقه الهی است رجوع بجناب مشکل کشای دارین یعنی جناب ابوالحسین آوردند و در کتاب نهج البلاغه که بلاشبهه و بلا شک نزد جمیع شیعه اصح الکتب و متواتر است و کلام آنجناب است تفحص نمودند کرامت آن مطهر العجایب ظهور فرمود و قطع نزاع نمود و ارشاد شد که  آن جماعه خلفاء ثلثله و اعوان و انصار ایشان اند و خود را نیز دران زمره داخل ساخت حالا آن کلام صدق نظام را بگوش دل باید شنید و احتمالات عقل ناقص خود را یکسو باید انداخت در نهج البلاغه مذکور است که چون عمربن الخطاب درباب خود رفتن برای قتال اهل فارس که جمع شده بودند با جناب امیر طلب مشوره نیک نمود جناب امیر در جواب او این عبارت فرمود ان هذا الامر لم یکن نصره ولا خذلانه بکثره و لا بقله و هو دین الله الذی اظهره و جنده الذی اعزاه وایده حتی بلغ ما بلغ و طلع حیث طلع و نحن علی موعود من الله حیث قال عز اسمه «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ «55»«النور» والله منجز وعده و ناصر جنده و مکان القيم الاسلام مکان النظام من الخرز فان انقطع النظام تفرق و رب متفرق لم یجتمع و العرب الیوم و ان کانوا قلیلا فهم کثیرون بالاسلام غزیرون بالاجتماع فکن قطبا و استدر الرحی بالعرب و اصلهم دونک نار الحرب فانک ان شخصت من هذه الارض تنقصت علیک العرب من اطرافها و اقطارها حتی یکون ما تدع وراءک من العورات اهم الیک مما      ان الاعاجم ان ینظروا الیک غدا یقولوا هذا اصل العرب فاذا قطعتموه استرحتم فیکون ذلک اشد لکلبهم علیک و طمعهم فیک فاما ما ذکرت من مسیر القوم الی قتال المسلمین فان الله سبحانه هو اکراه لمسيرهم منک و هو اقدر علی تغییر ما یکره و اما ما ذکرت من عددهم فانا نکن نقاتل فیما مضی بالکثره و انما کنا نقاتل بالنصر و المعونه انتهی بلفظ المقدس و ازین عبارت سراسر هدایت جمیع اشکالات حل شد و تسکین تمام حاصل گشت و صدق وعده الهی بوضوح انجامید و الحمد لله و قوله تعالی «قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرَابِ سَتُدْعَوْنَ إِلَى قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقَاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اللَّهُ أَجْرًا حَسَنًا وَإِنْ تَتَوَلَّوْا كَمَا تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذَابًا أَلِيمًا «16»«الفتح» مخاطب درین آیه بعضی قبایل اعراب اند مثل اسلم و جهینه و مزینه و غفار و اشجع که در سفر حدیبيه رفاقت پیغمبر نکردند و اجماع مورخین طرفین است که بعد از نزول این آیه قتالی در زمان آن سرور واقع نشده که دران اعراب را دعوت کرده باشند مگر غزوه تبوک و آن غزوه البته درین آیه مراد نیست زیراکه فرموده است که قتال خواهید کرد با حریفان خود یا اسلام خواهند آورد پس معلوم شد که آن غزوه دیگر است زیراکه در تبوک یکی هم ازین دو چیز واقع نشد نه قتال و نه اسلام مخالفین پس لابد این داعی خلیفه ایست از خلفاء ثلاثه که در وقت ایشان اعراب را دعوت به قتال مرتدین واقع شد در زمان خلیفه اول و بقتال اهل فارس و روم در زمان او و در زمان خلیفه ثانی و بر هر تقدیر خلافت خلیفه اول صحیح شد زیرا که بر اطاعت دعوت او وعده اجر نیک و بر عدم اطاعت وعید عذاب اليم مرتب کرده اند و هر که واجب الاطاعت بود امام است و درین آیه شیخ ابن مطهر حلی دست و پا زده جوابی برآورده است که داعی آنحضرت است و جایز است که آن حضرت در غزوات دیگر که دران قتال هم واقع شده دعوت نموده باشند اما منقول نشده و رکاکت این جواب پوشیده نیست زیراکه در باب اخبار وسیر و تواریخ بمجرد احتمالات تمسک کردن شان عقلا نیست ولا در هر مقدمه احتمالی توان برآورد چنانچه گوییم که جایز است که بعد از غدیر خم آنحضرت امامت حضرت علی را موقوف کرده و نص و بر امامت صدیق نموده باشند و مردم را بر این امر تاکید و اهتمام فرموده اما منقول نشده و علی هذا القیاس و بعضی از شیعه گویند که داعی حضرت امیر است بسوی قتال منافقین و فاسقین و مارقین و درین جواب هم انچه است پوشیده نیست زیراکه که قتال حضرت امیر برای طلب اسلام نبود بلکه محض برای انتظام امامت بود و در عرف قدیم و جدید هرگز منقول نشده که اطاعت امام را اسلام و مخالفت او را کفر گویند و معهذا خود شیعه به روایات صحیحه نقل کرده اند که جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم در حق حضرت امیر فرمود «انک یا علی تقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله» و ظاهر است که مقاتله بر تاویل قرآن بعد از قبول تنزیل قرآن است از مخالفین وقبول تنزیل قرآن بدون اسلام معقول نیست بلکه عین اسلام است پس مقاتله بر تاویل قرآن یا مقاتله بر اسلام جمع نمی تواند شد وهو ظاهر جدا و قوله تعالی «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ «54»«المائده» درین آیه مدح کسانی که قتال مرتدین کردند بااوصاف کمالی که بالای آن اوصاف در اصطلاح قرآن چیزی نیست مذکور فرموده اند اول  قرب و منزلت و معادله آنها باخدا که یحبهم و یحبونه پس محبوب و محب الهی شدند دوم معاملت آنها با مومنین سوم معاملت آنها با کافرین چهارم معاملت آنها با منافقین و مردم ضعیف الایمان وظاهر است که امام را معاملت یا با خالق است یا با خلق و خلق یا مومن است یا کافر یا منافق و ضعیف الایمان و چون امام در هر چهار معامله مذکور پسندیده خدا شد و راست بر آمد امام بحق شد و لهذا در آخر آیه آن اوصاف را نهایت پسند فرموده ارشاد کرده‌اند «ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ «54» و مقاتله مرتدین بالاجماع  از خلیفه اول واتباع او واقع شده زیرا که در آخر عهد پیغمبر صلی الله علیه وسلم سه گروه مرتد شدند اول بنو مدلج قوم اسود عنسی ذو الخمار که در یمن دعوی نبوت کرد و بدست فیروز دیلمی کشته شد دوم بنوحنیفه اصحاب مسيلمه کذاب که در ایام خلافت خلیفه اول بدست وحشی قاتل امیرحمزه کشته شد سوم بنو اسد قوم طلیحه بن خویلد متبنی که حضرت پيغمبر صلی الله علیه و سلم خالد را برو فرستاد و او را از دست خالد گریخته بشام رفت و در عاقبت ایمان اورد و در زمان خلیفه اول هفت گروه مرتد شدند اول بنو فزاره قوم عيینه بن حصن دوم غطفان قوم قره بن سلمه سوم بنو سلیم قوم ابن عبد یالیل چهارم بنو یربوع قوم مالک بن نویره پنجم بعضی بنو تمیم قوم سجاح بنت المنذر متنبیه زوجه مسیلمه کذاب ششم بنو کنده قوم اشعث بن قیس کندی هفتم بنو بکر در بحرین و یک فرقه در زمان خلیفه ثانی نیز مرتد شده به نصاری ملحق شدند و هر یک ازفرقه‌هاي مذکوره را خلیفه اول از بیخ و بن برکند و در اسلام درآورد چنانچه مورخین برین امر اجماع دارند و حضرت امیر را قتال مرتدین گناهی اتفاق نیفتاده بلکه خود فرموده است که ابتلیت بقتال اهل القبله کما رواه الامامیه فی کتبهم و اگر امامیه آنها را بنا بر انکار امامت مرتد نامند.

گویم در عرف قدیم و جدید مرتد منکر اصل دین را گویند و اگر بتاویل باطل چیزی را ازعقاید اسلام منکر شود آن را مرتد نامیدن در عرف جاری نیست و حمل معانی قرآنی بالاجماع بر معانی عرفیه لغت است نه بر معانی اصطلاحیه قوم دون قومی و مع هذا لفظ عن دینکم صریح است در آنکه انکار ایشان تمام دین و اصل آن را باشد نه یک مسئله را از مسایل آن و مانعین زکوه را که در عهد خلیفه اول مرتد نامیدند بجهت آنست که آنها منکر وجوب زکات بودند و هر که منکر ضروریات دین شود اصل دین را انکار كرده باشد و امامت به اقرار علماء شیعه از ضروریات دین نیست که به انکار او کفر و ارتداد حاصل آید چنانچه در کلام فاضل کاشی در باب ثانی از روی روایات کافی و غیره گذشت و ملا عبدالله صاحب اظهار الحق سوال و جوابی آورده است که با این بحث بسیار چسپان است گفته است اگر کسی گوید که در باب خلافت مرتضی اگرنص صریح نه شده امامیه کاذب اند و اگر نص متحقق شده می‌باید که جماعه صحابه که در مسئله خلافت مخالفت نمودند مرتد شده باشند و جواب این بحث باین عبارت نوشته که انکار نصی که موجب کفر است آنست که امر منصوص را باطل اعتقاد کنند و حضرت پیغمبر صلی الله علیه وسلم را حاشا دران تنصیص تکذیب نمایند اما اگر حق واجب را دانسته ترک آن بواسطه اغراض دنیوی و حب جاه کنند از فسوق و عصیان خواهد بود مثلا ادای زکات به اجماع امت واجب است و منصوص در قرآن و احادیث پس اگر کسی منکر وجوب او شود کافر و مرتد میشود و اگر معتقد وجوب آن بود از دوستی  بخل ادا ننماید و بر ذمه خود بدارد عاصی خواهد بود و آنها که متفق بر خلافت خلیفه اول شدند نمی گفتند که حضرت پیغمبر صلی الله علیه وسلم نص کرده اما دروغ گفته بلکه در بعض اوقات بعض مردم منکر تحقق نص می شدند و بعض دیگر کلام حضرت پیغمبر صلی الله علیه وسلم را تاویل دور از کار می نمودند انتهی کلامه بلفظه و نیز حضرت امیر در خطبه خود که نزدیک امامیه به طریق صحیح مرویست کما یجی ان شاءالله تعالی فرموده است اصبحنا نقاتل اخواننا فی الاسلام علی ما دخل فیه من الزیغ و الاعوجاج والشبهه والتاویل و نیز حضرت امیر از سب مقاتلين ضد خود اشد منع فرموده کما آورده الرضی فی نهج البلاغه وسب مرتدین ممنوع عنه نیست و اگر ازین همه قطع نظر کنیم و مسلم داریم که حضرت امیر نیز در وقت خود با مرتدین قتال فرمود اما مرتدین زمان پیغمبر صلی الله عیه وسلم و خلیفه اول را هم مقاتلی ودافع بود آن مقاتل و دافع نیز درین مدح شریک است و به یثبت المدعا و قاعده ای اصوليه مقرره است که حرف من چون در مقام شرط و جزا واقع شود عام میگردد چنانچه در مثال من داخل حصن کذا فله کذا گفته اند پس درین آیه هر که مرتد شود برای او قومی موصوف با این صفات پیدا شوند و چون درزمان خلیفه اول ارتداد بکثرت و شدت واقع شود اگر قومی موصوف با این صفات هم در مقابله آن ها موجود نشوند بلکه خود هم مرتد مثل آن مرتدین باشند خلف در وعده الهی لازم آید که از تعيین آن قوم در آن زمان سخن می رود که کدام کسان بوده اند حضرت امیر بلاشبهه بمدافعه آن ها و اینها نتوانست قیام نمود لابد دیگری خواهد بود و نيز ياران و رفقا و لشكريان حضرت امير موصوف به اين صفات مذكوره نبوده‌اند چنانچه سابق در باب اسلاف شيعه شكايت جناب امير از آنها از نهج البلاغه منقول شده و اگر بنابر تاكيد ان مضمون عبارات ديگر حضرت امير را از مواضع ديگر در نهج البلاغه بياريم مناسب است تا اين رساله را ببركت آن كلام ارشاد نظام زيب و زينت حاصل شود و سامع را به سماع آن عبارات هدايت اشارات فائده پر فائده دست دهد.

بيت:

هو المسك ما كررته يتضوع

در نهج البلاغه مذكور است كه جناب امير در مقام شكايت از ياران خود و انكه آنها قبول دعوت آنجناب نمي كنند و نصيحت  و موعظت او را بسمع قبول نمي شنوند اين عبارت سراسر هدايت ارشاد فرمود اما و الذي نفسي بيده ليظهرن هولاء القوم عليكم لا انهم اولي بالحق منكم و لكن لا سراعهم الي باطل صاحبهم و ابطائكم عن حقي و لقد اصبحت الامم تخاف ظلم رعاتها و اصبحت اخاف ظلم رعيتي استنفرتكم للجهاد فلم تنفروا و اسمعتكم فلم تسمعوا و دعوتكم سرا و جهرا فلم تستجيبوا و نصحت لكم فلم تقبلوا شهود كغياب و عبيد كارباب اتلو عليكم الحكم فتنفرون و احثكم علي جهاد اهل البغي فما آتي علي آخر قولي حتي اراكم متفرقين ايادي سبا تاوون الي مجالسكم و تتخادعون عن مواعظكم اقومكم غدوه و ترجعون الي عشيه كظهر الحنيه عجز المقوم و اعطل ايها الشاهده ابدانهم الغائبه عنهم عقولهم المختلفه اهواءهم المبتلي بهم اميرهم صاحبكم يطيع الله و انتم تعصونه وصاحب اهل الشام يعصي الله وهم يطيعونه لوددت والله ان معاويه صارفني بكم صرف الدينار بالدراهم واخذ مني عشره منكم و اعطاني رجلا منهم و نيز چون هر دو عامل آنجناب عبيدالله ابن عباس و سعيد ابن عمران بر گشته امدند و تسلط بربن ارطاه كه از امراء معاويه بود بران ملك بيان كردند و اين حادثه سبب نرسيدن كمك از جناب امير بود و حضرت امير سابق مردم را بر اين امداد عاملان يمن خيلي تاكيد فرموده بود و لشكريان هرگز نشنيدند تا آنكه كار از دست رفت و عاملان برخاسته امدند ميفرمايد انبئت ان بسرا قد طلع اليمن و اني و الله لاظن هولا القوم سيدالون منكم باجتماعهم علي باطلهم و تفرقكم عن حقكم و بمعصيتكم امامكم في الحق و طاعتهم امامهم في الباطل و بادائهم الامانه الي صاحبهم و خيانتكم و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم فلو اتمنت احدكم علي قعب لخشيت ان يذهب بعلاقته اللهم اني قد مللتهم و ملوني وسئمتهم وسئموني فابدلني بهم خيرا منهم و ابدلهم بي شرا مني اللهم مث قلوبهم كما يماث الملح في الماء لوددت والله لوان لي بكم الف فارس من بني فراس ابن غنم لودعوت اتاك منهم فوراس مثل ازمنيته الحميم و نيز در خطبه ديگر كه پاره ازان سابق در باب سوم گذشت ميفرمايد دايم الله لاظن بكم لوحمش الوغي و استحث الموت قد انفرجتم عن ابن ابي طالب انفراج الرأس و نيز در خطبه ديگر ميفرمايد احمد الله علي ما قضي و قدر من فعل و علي ابتلائي بكم ايتها الفرقه التي اذا امرت لم تطع و اذا دعوت لم تجب ثم قال بعد كلام و اني لصحبتكم قال و بكم غير كثير و چون حضرت امير را خبر رسيد كه لشكر معاويه شهر انبار را غارت كردند بنفس نفيس خود پياده از دولت خانه روان شد و تا بموضع نخيله كه بيرون شهر كوفه است رسيد بعضي ياران از عقب دويدند و عرض كردند يا امير المومنين نحن نكفيكهم پس فرمود والله ما تكفوني انفسكم فكيف تكفوني غيركم ان كانت الرعايا لتشكوا حيف رعاتهم فاني اشكو حيف رعيتي كانني المقود وهم القاده اني الموزوع و هم الوزعه فتقدم اليه رجلان من اصحابه فقال احدهما يا امير المومنين اني لااملك الانفسي و اخي فمرنا بامرك ننفذ له فقال و اين تقعان مما اريد و ازين جنس كلام ارشاد التيام جناب امير بسيار است و همه در حاشيه نهج البلاغه كه نزد شيعه اصح الكتب و متواتر است موجود هيچكس را ازينها جاي انكار نيست و ازين كلام صادق صريح معلوم ميشود كه صفاتي كه در مقاتلين مرتدين حضرت حق تعالي بيان فرموده اضداد آن صفات در لشكريان حضرت امير متحقق بود خائن و سارق بودند و «ان الله لا يحب الخائنين» و مفسد بودند و «وَابْتَغِ فِيمَا آَتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآَخِرَةَ وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ وَلَا تَبْغِ الْفَسَادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ «77»«القصص» و اتباع اولو الامر و اطاعت او كه نتيجه محبت الهي و سبب محبوبيت اوست قوله تعالي «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «31»«آل عمران» نمي نمودند پس كلمه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ «54»« المائده» اصلا در حق ايشان راست نمي آمد و بر جناب امير تكبر و تحكم مي ورزيدند و رنج و ايذا ميدادند پس اعزه علي المومنين بل علي يعسوب المومنين گشتند و از بغاه و خوارج مي ترسيدند پس اذله علي الكافرين شدند و از جهاد فرار ميكردند و از مضمون «يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ» بمراحل دور افتادند و بجاي «وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ »المائده» لا يسمعون نصيحه ناصح در حق ايشان درست بود كه نصيحت حضرت امير را گوش نميكردند پس اوصافي را كه حق تعالي درين آيه ياد فرموده بر لشكريان حضرت امير فرود آوردن امكان ندارد لاستحاله اجتماع الضدين و نيز از سياق و سباق آيت صريح مستفاد ميشود كه به سعي اين قوم فتنه مرتدين دفع خواهد شد و اصلاح دين متحقق خواهد گشت زيراكه سوق آيت براي تسليه و تقويه مومنين و ازاله خوف از مرتدين است و مقالات حضرت امير بالاجماع منجر باصلاح نشدند و غلبه متحقق نه گشت و تسلط بغاه روز بروز در تزايد و فساد دين در ترقي ماند اين سه آيه ناطقه از كتاب الله حقيقت خلافت و امامت خلفاء ثلثه را به نهجي ارشاد ميفرمايند و تقييدات و تخصيصاتي دارند كه هرگز احتمال غير ايشان موافق قواعد دانشمندي باقي نمي ماند و اگر خارج از قاعده عقلي بعضي علماء شيعه بنابر تجاهل احتمالي ذكر كنند محتاج جواب نمي‌شود زيرا كه كلام با عقلاست نه با ارباب اوهام و متجاهلين و هر كه را تفصيل اين استدلالات و تكميل اين بحث و احاطه جوانب آن و استدلالات ديگر كه بايات بسيار درين مطلب واقع اند منظور باشد در كتاب ازاله الخلفاء عن خلافه الخلفا بايد ديد كه درين باب كلام را به نهايت رسانيده و محذرات معاني كتاب الله را خلعت ظهور پوشانيده و چون درين مقام مقصود بيان مخالفت شيعه با ثقلين است در هر مسئله فروعي و اصولي و درين مخالفت يك آيه و صد آيت برابر است خوفا عن الاطاله بر همين قدر اكتفا رفت و اما اقوال عترت پس آنچه از طريق اهل سنت مرويست خارج از حد حصر و احصاست در همان كتاب يعني ازاله الخفا بايد ديد و چون درين رساله التزام افتاده كه غير از روايات شيعه متمسك در هيچ امر نباشد آنچه از اقوال عترت درين باب در كتب معتبره و مرويات صحيحه ايشان موجود است به قلم مي آيد منها ما اورده الرضي في نهج البلاغه عن امير المومنين في كتاب كتبه الي معاويه و هو اما بعد فان بيعتي يا معاويه لزمتك و انت بالشام فانه بايعني القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر وعثمان علي ما بايعوهم عليه فلم يكن للشاهد ان يختار و لا للغائب ان يرد و انما الشوري للمهاجرين و الانصار فان اجتمعوا علي رجل و سموه اماما كان لله رضي فان خرج منهم خارج لطعن او بدعه ردوه الي ما خرج منه فان ابي قاتلوه علي اتباعه غير سبيل المومنين و ولاه الله ما تولي واصلاه جهنم و ساءت مصيرا بايد دانست كه منتهاء كوشش علماء اماميه در امثال اين نصوص ظاهره آنست كه گويند هو من باب محارات الخصم يعني دليل الزامي است مركب از مقدمات مسلمه خصم كه عند المستدل مسلم نباشند و درين تاويل بلكه تحريف بلكه تكذيب عاقل را غور و فكر بايد كرد اول كلام معصوم را بر آنچه مطابق نفس الامر نباشد حمل نمودن باز چشم پوشي كردن از اطراف و جوانب كلام كه زايد بر قدر الزام است زيراكه الزام بهمين قدر حاصل ميشد كه ذكر بيوت ميفرمود عبارت باقي كه فاذا اجتمعوا علي رجل و سموه اماما الي آخره است در الزام دخل ندارد امام معصوم كذب بيحاصل چرا بر زبان آرد و آن هم بر خدا كه كان الله رضي و اصلاه جهنم و ساءت مصيرا بكمال نشاط و تحسين و تاكيد و تكرير معاذ الله من سوء الظن و اگر  ازين همه درگذريم دليل الزامي را مي بايد كه مقدمات او عند الخصم مسلم باشد معاويه كي معتقد اين مقدمات بود كه براي الزام او آنجناب اين مقدمات را ترتيب دهد و تسليم نمايد نامه هاي معاويه در كتب اماميه و زيديه بتقريب ذكر اجوبه حضرت امير منقول و مذكور اند مذهب او آنست كه هر مسلمان قرشي خواه از مهاجرين اولين باشد خواه از غير ايشان چوت قادر بر تنفيذ احكام و جهاد كفار و سياست رعايا و تجهيز جيوش و حمايت حوزه اسلام و حفظ ثغور و دفع مفاسد باشد و جماعه از مسلمين با او بيعت نمايند خواه اهل عراق و خواه اهل شام و خواه اهل مدينه او امام است هر چون كه باشد و به همين جهت ادعاي امامت خود مي كرد بعد از قصه تحكيم و الا كدام كس از مهاجرين و انصار با او بيعت كرده بود واو را من بين الناس اختيار نمود و حضرت امير را كه اتباع نمي كرد و امامت ايشان را منكر ميشد بنابرين بود كه آنجناب را متهم ميكرد به سعي در قتل عثمان و حمايت قاتلانش كه نزد اوساعي في الارض بالفساد بودند غير مصلح پس آنجناب را قادر بر درء مفاسد و حفظ حدود اسلام و تنفيذ حكم قصاص كه عمده امور شريعت است نمي‌فهميد و پر بديهي است كه بيعت مهاجرين و انصار را كه هرگز بر معاويه پوشيده نبود اگر بجوي مي شمرد چرا قدحيات حضرت امير در مجالس و مكاتبت خود ذكر مي‌كرد بلكه او صراحه تخطيه اين بيعت مهاجرين و انصار نيز كرده است چنانچه از مذهب او مشهور و معروف است و با جميع انصار شكايت اين امر بارها در ايام امارت خود بر زبان آورد و طنز و تعريض نمود پس ذكر بيعت مهاجرين و انصار نيز در مقابله او دليل تحقيقي است مركب از مقدمات حقه ثابته في نفس الامر خواه نزد خصم مسلم باشد خواه نباشد ومنها ما اورده الرضي ايضا في نهج البلاغه عن امير المومنين انه قال لله بلاد ابي بكر فاحد قوم الاود و داوي العمد و اقام السنه و خلف البدعه ذهب نقي الثوب قليل العيب اصاب خيرها و سبق شرها ادي الي الله طاعته واتقاه بحقه رحل و تركهم في طرق متشعبه لايهتدي فيها الضال و يستيقن المهتدي درين عبارت جناب امير صاحب نهج البلاغه كه شريف مرتضي است براي حفظ مذهب خود تصرفي كرده لفظ ابوبكر را حذف نموده و بجاي او لفظ فلان آورده تا اهل سنت تمسك نتوانند نمود ليكن كرامت حضرت امير آنست كه اوصاف مذكوره صريح تعين مبهم ميكنند چنانچه بيان كرده خواهد شد و لهذا شارحين نهج البلاغه از اماميه در تعين فلان اختلاف كرده اند بعضي گفته اند مراد ابوبكر است و بعضي گفته اند عمر است و اكثر شراح اول را ترجيح داده اند و هو الاظهر پس درين عبارت سراسر بشارت ابوبكر را بده وصف عالي موصوف نموده و قسم بر آن ياد كرده اقامت سنت و اجتناب از بدعت و نبودن فتنه در زمان او بحسن تدبير او وپاك دامن رفتن ازين جهان وقلت عيوب او وسرانجام يافتن آنچه مقصود از امامت و خلافت است يعني اقامت عدل و ترويج دين خدا و اداي اطاعت الهي و تا آخر حق تقوي بجا آوردن از دست او وهيچ شك نيست كه نهايت امر خلافت و امامت همين است كه بشهادت صادقه حضرت امير از ابوبكر بوقوع آمد شيعه درين عبارت دست و پاگم كنند و مضطربانه بتوجيهات ركيكه دست اندازند كه قابل ذكر نيست مگر بجهت انبساط خاطر سامع يا تنبيه بر مقدار غور اين دانشمندان عمده آن توجيهات نزد ايشان انست كه انجناب گاه گاه اوصاف و مدايح شيخين بنابر استجلاب قلوب ناس و استمالت رعاياء خود كه خيلي معتقد حسن سيرت شيخين و انتظام امور دين در عهد ايشان بودند بيان مي فرمود و اين عبارت هم ازان واديست ليكن بر عاقل منصف پوشيده نيست كه ده دروغ موكد بقسم را نسبت بجناب معصومي نمودن كه براي غرض سهل دنيا يعني دلداري چند كس بجهت حصول انتظام رياست ظاهر كه تحقق آن غرض هم يقيني نبود بلكه ياس از و حاصل شده بود و غرض دين بالكل فوت ميشد كه اينقسم فراعنه و جبابره را كه صريح عصيان رسول صلي الله عليه وسلم بلكه ارتداد پيش گرفتند و تحريف كتاب الله و تبديل دين خدا نمودند ستايش نمايد حالانكه حديث صحيح «اذا مدح الفاسق غضب الرب» شنيده باشد ارتكاب ميكرد از دين و ديانت و عقل چه قدر بعيد است و كدام ضرورت ملجي اين همه تاكيدات و مبالغات و ايمان غلاظ شده بود  اگر مجرد مدح ايشان بحسن انتظام امور خلافت بنابر مصلحت اسهل منظور هم مي بود اين ده دروغ گفتن چه لازم بود همين قدر مي فرمود كه لله بلاد فلان قد جاهد الكفره و المرتدين و شاع بسعيه الاسلام في البلدان و وضع الجزيه و بني المساجد و لم تقع في خلافته فتنه و مانند اين درين مضامين و مضاميني كه در عبارت حضرت امير مندرج اند تفاوت آسمان و زمين است از معصوم نمي آيد كه باطل را باين مرتبه بستاند و جمعي كثير را كه اكثر امت ايشان اند بكلام خود در ضلالت اندازد و چيزي كه موجب قدح در خودش باشد از مدح كفره فجره و حكم به قرب و صلاح باطني ايشان بعمل آرد بلكه بر ذمه آنجناب واجب بود كه قوادح و معائب و مثالب آن جماعه را بر ملا بتفصيل تمام اظهار فرمايد تا مردم از اقتدا بايشان و حسن ظن نسبت بايشان باز مانند و در ورطه ضلالت نيفتند مطابق حديث صحيح «اذكروا الفاسق بما فيه يحذره الناس» واگر اين قسم اغراض دنيوي را در نظر اين بزرگواران قدري و وقعي باشد در ميان مكاران و مزوران دنيا طلب كه بجهت طمع رياست مرتكب اين قسم امور شنيعه و خوش آمد و مدح مفسدان ميشوند و در ميان اين اطهار پاك كرده خدا فرقي نماند حاشا و كلا كه حضرت امير را اين غرض فاسد لوث دامن پاك او تواند شد و بعضي از اماميه گفته اند كه مراد آنجناب ازين مرد شخصي ديگر است از جمله صحابه رسول صلي الله عليه وسلم كه در زمان آن سرور صلي الله عليه وسلم فوتيده و قبل از وقوع فتنه ازين جهان گذشته و راوندي همين قول را پسنديده و اختيار نموده درينجا هم عقل را كار فرما بايد شد و اوصاف مذكوره را قياس بايد كرد كه بران شخص منطبق مي توانند شد يا نه در زمان آن سرور صلي الله عليه وسلم كه وحي نازل مي شد و پيغمبر موجود بود مداواه علل و تقويم او واقامت سنت ديگري چرا ميكرد و اگر ميكرد نام و نشان او چرا معلوم نمي شد و كدام عاقل تجويز ميكند كه در زمان آنسرور شخصي بميرد و مردم امت را در راههاء پراگنده كه موجب حيرت گمراهان و استيقان اهل هدايت باشند بگذارد حالانكه نفس نفيس پيغامبر صلي الله عليه وسلم هنوز در انها موجود است ووحي نازل ميشود و فيض الهي دمبدم در تكميل دين و اتمام نعمت در جوش است و بعضي از اماميه چنين گفته اند كه غرض حضرت امير توبيخ عثمان و تعريض براو بود كه او بر سيرت شيخين نرفت و فتنه و فساد در زمان او بسيار واقع شد و اين توجيه پوچ تر از هر دو توجيه سابق است اول انكه توبيخ عثمان بهمان قدر حاصل ميشود كه در وي اين ده دروغ گفتن لازم نمي آمد دوم آنكه اگر سيرت شيخين محمود بود پس امامت آنها ثابت شد و اگر محمود نبود پس عثمان را بر ترك آن سيرت مذمومه توبيخ چرا ميفرمود سوم آنكه مخالفت عثمان بر سيرت شيخين را هرگز درين عبارت مذكور نيست لا صراحه و لا اشاره و اين عبارت در خطبه هاء كوفه ارشاد شده دران وقت عثمان كجا بود و فتنه و فساد كجا بلكه ظاهر كلام تحسر است بر عدم سرانجام امور خلافت در زمان خود و و غبطه است بر حال خليفه اول كه چه قسم تدبير او موافق تقدير افتاد و كارهاي دست بسته بي غل و غش از وي به ظهور رسيد و اگر توبيخ عثمان منظور مي بود چرا صراحه نميفرمود كه عثمان چنين و چنان كرد و نمي بايستي كرد زيرا كه در توبيخ عثمان دران زمان غير از مخالفت اهل شام كه خود را ناصر عثمان مي گفتند مضرتي نبود و آن مضرت خود بهر صورت روز در تزايد داشت و چون مخالفين شام نسبت قتل عثمان بالقين بانجناب ميكردند از توبيخ او چه خوف بود مثل مشهور است انا الغريق فما خوفي من البلل ومنها ما رواه الاماميه عن الامام ابي محمد الحسن العسكري في تفسيره انه قال علي النبي صلي الله عليه وسلم لما بعث الله موسي بن عمران و اصطفاه نجيا و فلق له البحر و نجي بني اسرائيل و اعطاه التوريه و الالواح راي مكانه من ربه عز وجل فقال يارب لقد اكرمتني بكرامه لم تكرم بها احدا من قبلي فهل في انبيائك عندك من هو اكرم مني فقال الله تعالي يا موسي اما علمت ان محمدا افضل عندي من جميع خلقي فقال يا رب ان كان محمد افضل عندك من جميع خلقلك فهل في آل الانبياء اكرم من آلي قال عز و جل اما علمت ان فضل آل محمد علي آل جميع النبيين كفضل محمد علي جميع المرسلين فقال يا رب ان كان فضل آل محمد عندك كذلك فهل في صحابه الانبياء عندك اكرم من اصحابي قال يا موسي اما علمت ان فضل صحابه محمد علي جميع صحابه المرسلين كفضل آل محمد علي آل جميع النبيين فقال موسي ان كان فضل محمد و آل محمد و اصحاب محمد كما وصفت فهل في امم الانبيا افضل عندك من امتي ظللت عليهم الغمام و انزلت عليهم المن و السلوي و فلقت لهم البحر فقال الله يا موسي ان فضل امه محمد علي امم جميع الانبياء كفضلي علي خلقي وازين روايت امام همام به دو وجه حقيقت خلافت صديق ظاهر شد اول بجهت آنكه مصاحبت او با پيغمبر قطعي است ثابت بنص الكتاب باجماع شيعه و سني قوله تعالي «إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «40»«التوبه» والمراد ابوبكر بالاجماع و نيز صحبت مستمره او و محرميت او وخصوصيت او بحدي مشهور است كه هر مصاحب محرم با اختصاص را بطريق ضرب المثل بصفت او ياد كنند و گويند كه فلان يار غار فلاني است پس افضيلت او بر جميع اصحاب پيغمبر در معني مصاحبت ثابت شد و لا اقل از اصحاب جميع پيغمبران خود بالقطع افضل شد وهر كه از جميع اصحاب پيغمبران افضل باشد البته لايق امامت و خلافت خواهد بود زيراكه در آنها هم مردم كثير لايق اين كار گذشته اند مثل كالب بن يوقنا كه از اصحاب حضرت موسي خليفه آجناب شد بعد از حضرت يوشع و آصف بن برخيا از اصحاب حضرت سليمان نيز لايق اين كار بود و اگر  ازين همه در گذشتيم لا اقل جور و غصب حقوق عامه مسلمين فضلا عن عتره الرسول خود از وي  به صدور نخواهد آمد و الا افضليت بلكه فضيحت مفقود خواهد شد دوم آن كه چون صحابه رسول من حيث المجموع افضل از اصحاب جميع پيغمبران شدند لابد جور و ظلم و غصب حقوق اهل بيت رسول صلي الله عليه وسلم و تحقير و اهانت آن خاندان عاليشان نه خواهند كرد زيرا كه هيچ كس از اصحاب پيغمبران اين فعل شنيع نكرده اگر اين جماعه مساوي با اصحاب جميع پيغمبران مي شدند لازم بود كه مرتكب اين كارهاي شنيعه نشوند چه جاي آن كه افضل باشند و مرتكب اين امور شوند ودر اين مقام امام فخرالدين رازي تقريري دارد بغايت دل چسب و ذهن نشين گفته است كه فرقه روافض نزد من كمتر از مورچه سليمان اند در عقل و اعتقاد نيك پيغمبر خود زيرا كه مورچه سليمان بتابعان خود گفت كه «حَتَّى إِذَا أَتَوْا عَلَى وَادِ النَّمْلِ قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لَا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ «18»«النمل» يعني اي فرق موران در سوراخهاي خود دراييد مبادا لشكريان سليمان شما را نادانسته پايمال سازند پس اين قدر فهميد كه فرقه سپاه و لشكريان كه در ظلم و تعدي بغايت بي صرفه و بي دريغ مي باشند ببركت صحبت پيغمبر آن قدر مهذب شده اند و صحبت سرسري نبي در آنها قسمي تاثير كرده كه ديده و دانسته و بر مورچه ضعيف هم ظلم نخواهند كرد بلكه در تحت الاقدام پايمال هم نخواهند كرد و گروه روافظ هرگز نه فهميدند كه صحبت پيغمبر خاتم المرسلين كه افضل پيغمبران است در صحابه كبار خود كه دايما ملازم آن جناب بودند و يار غار و رفيق غمگسار گفته مي شدند تاثيري كرده باشد و خيانت و شرارت و شيطنت از آنها دور كرده بلكه اين همه امور شنيعه نسبت به مردم ديگر در آنها زياده تر غالب و مستولي گشت كه دختر و داماد و نواسه هاي پيغمبر صلي الله عليه وسلم را كه يتيم و بيكس مانده بودند رنجانيدند و بر آنها ظلم كردند و خانع آنها را سوختند و بيچاره و بيقدر ساختند وباغ و زمين و وجه مدد معاش آنها را فرق كردند و هميشه در پي ايذاء اوشان بودند معاذ الله من ذلك.

و منها ما نقله علي ابن عيسي الاردبيلي الامامي الاثنا عشري في كتابه «كشف الغمه عن معرفه الائمه» انه سئل الامام ابو جعفر عليه السلام عن حليه الصيف هل يجوز فقال نعم قد حلي ابوبكر الصديق سيفه بالفضه فقال الراوي اتقول هكذا فوثب الامام عن مكانه فقال نعم الصديق نعم الصديق نعم الصديق فمن لم يقل له الصديق فلا صدق الله قوله في الدنيا والاخره و از قواعد مقرره منصوصه قرآن ودين است كه بعد از نبيين مرتبه صديق است و افضل اصناف امت ايشان اند چنانچه از آيت «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا «69»«النساء» واز ديگر آيات كلام الله نيز معلوم مي‌شود قول تعالي «مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآَيَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ «75»«المائده» وقوله تعالي «وَالَّذِينَ آَمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَالشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَنُورُهُمْ وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآَيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ «19»« الحديد» و قطع نظر از افضليت اين قدر خود از آيات بسيار و احاديث بيشمار بالقطع ثابت است كه لقب صديق لفظ مدح است بالاتر از شهيد و صالح قوله تعالي «يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ «46»«يوسف» و در كتب اماميه مروي و ثابت است كه جناب امير در حق خود اين لقب اطلاق فرموده كه انا الصديق الاكبر بلكه در خود منحصر ساخته به نسبت كساني كه بعد از او بوجود آمدند پس در حق ائمه ديگر نيز آن لقب گفتن بطريق مجاز خواهد بود حيث قال لايقولها بعدي الا كذاب و لهذا ائمه در حق خود اين لقب را اطلاق نفرمودند و از لفظ بعدي صريح مستفاد شد كه قبل از جناب امير هم صديقي درين امت گذشته است كه معروف باين لقب است و صديقيت او حق است و اگر انحصار را نظر بلفظ اكبر بفهميم نيز صديقيت كبري براي ابوبكر ثابت ميماند از مفهوم لفظ بعدي بالجمله چون در حق شخصي امام معصوم لفظ صالح گويد احتمال جور و فسق و ظلم و غصب بالكليه مرتفع ميشود و الا كذب معصوم لازم آيد پس در حق كسي كه او راامام معصوم باين تاكيد صديق گفته باشد بلكه اعتقاد صديقيت او را بر كافه خلايق واجب ساخته و بر منكر صديقيت او دعاي بد كرده باشد چه گمان بايد كرد و به انكار صديقيت او كه لازم اعتقاد بطلان امامت و غصب آن از مستحق آنست در دعاي بد امام معصوم داخل توان شد نعوذ بالله من ذلك و چون مطارحه اين روايت با بعضي  از علماء اماميه در ميان آمد غير از انكار اين روايت جوابي ندادند كه حمل بر تقيه را گنجايش نبود زيراكه از وضع سوال سايل صريح معلوم ميشود كه شيعي بود ليكن اين قدر خود بر هيچ عاقل مخفي نيست كه كتاب كشف الغمه كتاب نادر نيست كتابي است كثير الوجود در دست مردم پس اين انكار اصلا فايده نمي بخشد و اگر كسي از راه كمال تعصب و عناد از يك نسخه اين روايت را حذف و اسقاط كرده باشد نسخ ديگر خود البته مكذب او خواهند بود آري قصوري كه درين روايت است آنست كه اهل سنت نيز آنرا در كتب خود اورده اند و بجهت خست شركا اگر متورعين اماميه انكارش كنند بعيد نيست اما انكار كلمه و نماز و ديگر امور هم لازم خواهد بود بملاحظه شركت اهل سنت درين امور روي الدارقطني عن سالم بن ابي حفصه قال دخلت علي ابي جعفر فقال اللهم اني اتولي ابابكر و عمر اللهم ان كان في نفسي غير ذلك فلا نالني شفاعه محمد صلي الله عليه وسلم يوم القيامه قال سالم اراه قال ذلك من اجلي و اين سالم ابن ابي حفصه شيعي بود چنانچه جميع محدثين اورا بتشيع نسبت كرده اند و ازين روايت نيز تشيع او ثابت ميشود كه حضرت امام براي شنوانيدن او اين كلام فرمود تا از عقيده فاسده و ظن باطل خود توبه فرمايد و اين روايت را از ين جهت اورده شد كه احتمال تقيه در كلام حضرت امام گنجايش ندارد زيراكه آنجناب بطريق شرط و جزا بر تقيه درين باب كفر خود از خدا خواسته است زيراكه محروم از شفاعت پيغمبر كافر است بالاجماع و دعاي امام معصوم البته مستجاب است اگر معاذ الله شرط واقع شود در وقوع جزا ترددي نيست حالا روايات اهل سنت در ما نحن فيه بايد شنيد روي الدارقطني عن عروه ابن عبدالله قال سالت ابا جعفر عن حليه السيف فقال لا باس فقد حلي ابوبكر الصديق سيفه قال قلت تقول الصديق قال نعم الصديق نعم الصديق نعم الصديق من لم يقل له الصديق فلا صدق قوله في الدنيا و الاخره و روي ابن الجوزي في صفوه الصفوه و زاد فوثب وثبه و استقبل القبله و قال نعم الصديق الخ. و درين روايت كه مطابق روايت صاحب كشف الغمه است نيز دعاء بد واقع است و احتمال تقيه را گنجايش نميدهد و نيز نزد شيعه مقرر است كه حضرت ابوجعفر و حضرت صادق در كتاب مختوم بخواتم الذهب از تقيه ممنوع بودند و روايات ايشان را حمل بر تقيه نتوان كرد چنانچه در مقام خود اين مقرر ايشان منقول از معتبرات ايشان خواهد شد وروي الدارقطني ايضا عن ابي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عن ابيه ان رجلا جاء الي ابيه زين العابدين علي بن الحسين فقال اخبرني عن ابي بكر و عمر رضي الله عنهما فقال عن الصديق قال و تسميه الصديق قال فالله ثكلتك امك قد سماه الصديق رسول صلي الله عليه وسلم و المهاجرون و الانصار و من لم يسمه صدقا فلا صدق الله قوله في الدنيا و الاخره اذهب فاحب ابابكر و عمر رضي الله عنهما چون از آيات صريحه و اقوال ظاهره عترت طاهره كه بدون تأليف مقدمات و ترتيب اشكال برين مدعا دلالت دارند فارغ شديم بعضي ادله ماخوذه از كتاب و عترت كه بادني تامل باين مطلب ميرسانند ذكر كنيم اول آنكه حق تعالي جماعه صحابه را كه در وقت انعقاد خلافت ابوبكر رضي الله عنه حاضر بودند و اورا در امور خلافت ممد و معين و ناصر شدند به القاب چند ملقب فرموده جاي گفته «الَّذِينَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ «20»«التوبه» و جاي فرموده «وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ «100»«التوبه» وجائي به وعد جنت و اجر عظيم مشرف ساخته و جائي بشارت درجات عاليات و رحمت و رضوان خود ايشان را بخشيده و اجتماع چنين اشخاص بر امرباطل كه صريح مخالف نص رسول صلي الله عليه وسلم و نقض عهد او باشد محال است و الا در بشارات كتاب الله تعالي كذب لازم آيد دوم آنكه حق تعالي در كتاب خود صحابه را وصف فرموده است باين مضمون كه «وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ «7»«الحجرات» وجماعه كه حق تعالي در حق شان اين كرامت فرموده باشد چه قسم كفر و فسوق و عصيان را بهيئه اجتماعيه ارتكاب نمايند و سالها بلكه طول الحيات بران مصر باشند سيوم آنكه حق تعالي در آيه تقسيم في بعد از ذكر فقراء مهاجرين ميفرمايد «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آَمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ «15»«الحجرات» و جميع مهاجرين ابوبكر رضي الله عنه را خليفه رسول صلي الله عليه وسلم ميگفتند پس اگر او خليفه بحق نباشد آنها صادق نابشند و هو خلاف النص چهارم آنكه با ابوبكر صديق رضي الله عنه بيعت كردند جماعه كه اصلا در مقدمات ديني پاس پسران و پدران و برادران و اقارب خود ننمودند و انها را براي دين كشتند و سرها بريدند و بر مشقتهاي جهاد صبر كردند و محنت ها كشيدند و از هيچ مخالف نترسيدند و خود را بارها براي دين بكشتن دادند چنانچه اميرالمومنين براي ايشان نيز شهادت اين معني در خطبه هاي خود داده كما سيجئي نقلها في باب مطاعن الصحابه و چون جماعه كه حال ايشان چنين باشد بر امري اتفاق كنند لابد آن امر خلاف شرع نخواهد بود پنجم آنكه اتفاق جماعه صحابه رضي الله عنهم بر خلافت ابوبكر رضي الله عنه واقع شد و هر چه متفق عليه جماعه امت باشد حق است و خلاف آن باطل بدليل آنچه در نهج البلاغه كه باجماع شيعه صحيح و متواتر است از امير المومنين رضي الله عنه روايت نموده في كلام له الزموا السواد الاعظم فان يدالله علي الجماعه و اياكم و الفرقه فان الشاذ من الناس للشيطان كما ان الشاذ من الغنم للذئب و ايضا در شروح نهج البلاغه كه تصنيف اماميه اند نوشته اند مما صح عن امير المومنين رضي الله عنه كتب الي معاويه الاان للناس جماعه يدالله عليها و غضب الله علي من خالفها فنفسك نفسك قبل حلول الغضب و قد اورد الرضي بعض هذا الكتاب و اسقط منه صدره لكونه مخالفا لمذهبه المبني علي الفرقه فروي آخره و هو قوله واتق الله فيما لديك و انظرفي حقه عليك و ايضا في شروح نهج البلاغه للاماميه و المعتزله مما كتب الي معاويه ما كنت الا رجلا من المهاجرين اوردت كما اوردوا و اصدرت كما اصدروا و ما كان الله ليجمعهم علي الضلال اين كتاب را هم رضي ابتر كرده پاره را در نهج البلاغه آورده و هو اما بعد فقد ورد علي كتاب امري ليس له بصر يهديه و لا قائد يرشده ليكن اين عبارت را صدر كتاب ديگر ساخته و اين رضي را همين قاعده است كه نامه ها و خطب جناب امير رضي الله عنه را بمراعات مذهب خود ابتر مي سازد و بسبب تقديم و تاخير محرف ميكند ششم آنكه جناب امير المومنين رضي الله عنه را چون از حال صحابه گذشته پيغمبر صلي الله عليه وسلم پرسيدند به لوازم ولايت وصف فرمود و گفت كانوا اذا ذكروا الله هملت اعينهم حتي تبل جباههم ومادوا كما يميد الشجر يوم الريح العاصف خوفا من العقاب و رجاء للثواب كذا ذكره الرضي في نهج البلاغه و نيز بار ديگر در حق آنها فرمود كان احب اللقاء اليهم لقاء الله و انهم يتقلبون علي مثل الجمر من ذكر معادهم و اجتماع چنين اشخاص بلكه اصرار يك كس از ايشان بر امر باطل مخالف نص رسول صلي الله عليه وسلم از محالات است هفتم آنكه خلافت صديق رضي الله عنه به بيعت جماعه ثابت شده كه حضرت امام سجاد در صحيفه كامله در ادعيه طويله در مناجات باري تعالي كه وقت راز ونياز بندگان خاص اوست آنها را ستايش مي نمايد حتي كه در حق تابعان آن جماعه نيز دعاي طويل ميكند باين لفظ اللهم و اوصل علي التابعين لهم بالاحسان الذين «وَالَّذِينَ جَاءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آَمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ «10» «الحشر» خير جزائك الذين قصروا سمتهم و تحروا و جهتهم و مضوا في قفوا اثارهم و الايتمام بهدايه منارهم يدينون بدينهم علي شاكلتهم لا يتهم ريب في قصدهم و لم يختلج شك الي آخر ما قال و كسي را كه امام معصوم باين مرتبه ستايش نمايد در وقت مناجات با حضرت عالم السر و الخفيات كه احتمال تقيه را در آن وقت گنجايش دادن صريح كفر است اصرار بر باطل و اخفاء حق و رواداري ظلم و غصب بر خاندان رسول صلي الله عليه وسلم از وي محال و ممتنع است هشتم آنكه در كليني در باب السبق الي الايمان بروايت ابوعمر زبيري عن ابي عبدالله عليه السلام آورده اند قال قلت لابي عبدالله عليه السلام ان للايمان درجات و منازل يتفاضل المومنين فيها عندالله قال نعم قلت صفه لي رحمك الله حتي افهمه قال عليه السلام ان الله سبق بين المومنين كما يستبق بين الخيل يوم الرهان ثم فضلهم علي درجاتهم في السبق اليه فجعل كل امرء منهم علي درجه سبقه لا ينقصه فيهما من حقه ولا يتقدم مسبوق سابقا ولا مفضول فاضلا تفاضل بذلك اوائل الامه و اواخرها ولولم يكن للسابق الي الايمان فضل علي المسبوق اذا للحق آخر هذه الامه اولها نعم و لتقدموهم اذا لم يكن لمن سبق الي الايمان الفضل علي من ابطاعنه و لكن بدرجات الايمان قدم الله السابقين و بالابطاء عن الايمان اخرالله المقصرين لا تجد من المومنين من الاخرين من هو اكثر عملا من الاولين و اكثرهم صلاتا و صوما و حجا و زكاتا و جهادا و اتفاقا و لولم يكن سوابق يفضل بها المومنين بعضهم بعضا عندالله لكان الاخرون بكثره العمل مقدمين علي الاولين ولكن ابي الله عز و جل ان يدرك آخر درجات الايمان اولها و يقدم فيها من اخرالله او يوخر فيها من قدم الله قلت اخبرني عما ندب الله عز و جلا لمومنين اليه من الاستباق الي الايمان فقال قول الله عزوجل «سَابِقُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آَمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ «21»«الحديد» و قال «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ «10» أُولَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ «11» «الواقعه» و قال «وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ «100»«التوبه» فبدا بالمهاجرين علي درجه سبقهم ثم ثني بالانصار ثم التابعين لهم باحسان فوضع كل قوم علي قدر درجاتهم و منازلهم عنده ثم ذكر ما فضل الله به اولياء بعضهم علي بعض فقال عز و جل «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ وَآَتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ وَلَكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آَمَنَ وَمِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَلَكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ «253»«البقره»وقال «وَرَبُّكَ أَعْلَمُ بِمَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَى بَعْضٍ وَآَتَيْنَا دَاوُودَ زَبُورًا «55»«الاسراء» و قال «انْظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَلَلْآَخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجَاتٍ وَأَكْبَرُ تَفْضِيلًا «21» «الاسراء» الي آخر الحديث و قال في آخره فهذا ذكر درجات الايمان و منازله عندالله عزوجل پس ازين حديث صريح معلوم شد كه مهاجرين و انصار رضي الله عنهم دردرجه اعلي بوده اند از درجات ايمان و هرگز بعد از ايشان كسي بان درجه نرسيده چنانچه آيات قرآني نيز بران ناص اند قوله تعالي «اولئك هم المومنين حق«الايه» و قوله «الَّذِينَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ «20»«التوبه»:و قوله «وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُولَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَقَاتَلُوا وَكُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ «10» «الحديد» و شخصي كه باعلي درجه ايمان رسيده باشد از وي اصرار بر اين امور شنيعه به اجتماع و اتفاق از قبيل محالات است نهم آنكه شراح  نهج البلاغه نامه حضرت امير رضي الله عنه را كه بسوي معاويه در جواب او ارقام فرموده اند منقول نموده اند و دران نامه بعد از ذكر ابوبكر و عمر رضي الله عنهما اين عبارت مندرج است لعمري ان مكانهما من الاسلام لعظيم وان المصاب بهما لجرح في الاسلام شديد رحمهما الله و جزاهما باحسن ما عملا و اين مدح و دعاء در حق ايشان با وجود غاصب وظالم بودن ايشان چه قسم از زبان معصوم تواند بر آمد و عجب آنست كه تمام اين نامه را صاحب نهج البلاغه نيز آورده ليكن درانجا داد تحريف داده مقدم را موخر و موخر را مقدم نموده و انچه منافي مذهب خود يافته ساقط كرده و جميع شارحين آن كتاب مستطاب اعتراف نموده اند بانكه رضي را در نقل اين نامه عجب رقص الجمل واقع شده كه عبارت آن نامه به سبب خبط او به حدي اغلاق پيدا كردم كه شراح از توجيه و تركيب آن عبارت عاجز شده اند و آخر الامر بناچاري اصل نامه را نقل كرده متوجه بشرح آن گرديده اند تمهيد كلام و تقرير مرام شيعه در اثبات امامت حضرت امير بلا فصل دلايل بسيار آورده‌اند و بعد از تفحص كتب ايشان و تحقيق و تفتيش ان دلايل ظاهر شد كه اكثر انها در غير محل نزاع قايم اند و بيشتر انها ماخوذ و مسروق از اهل سنت تفصيل اين اجمال انكه دلايل ايشان درين خطب سه قسم اند اول آيات و احاديث داله بر فضايل حضرت امير و اهل بيت و آن دلايل همه بر آورده اهل سنت اند كه در مقابله خوارج و نواصب كه در جناب امير و ديگر اهل بيت لعن و طعن نموده ذخيره شقاوت براي خود مي اندوختند آنها را تحرير و تقرير نموده اند اين صاحبان بنابر ساده لوحي خود آن دلايل را در مقابله اهل سنت براي اثبات امامت حضرت امير بلافصل وارد نمودند و چون متاخرين ايشان كه به اموختن كلام و اصول از اهل سنت و معتزله روش دانشمندي پيش گرفتند و بر صانع بودن ان دلايل مطلع شدند در مقدمات آنها ادني تغيري يا دخل كلمه موضوعه كه مفيد غرض باشد حالانكه هنوز هم نيست بعمل آورده بزعم خود آن صانعات را بكار آوردند اكثر دلايل اين قوم از همين جنس است و كتاب الالفين براي تهذيب و اصلاح همين دلايل صانعه تصنعيف شده و ظاهر است كه اهل سنت را متصدي جواب آن دلايل شدن پر نالايق است بار خدايا مگر نقل ان دلايل براي اظهار دانشمندي و خوش تقريري اين بزرگواران كرده آيد تا بر كلمه موضوعه و مقدمه مدخله تنبيه كرده شود دوم دلايل داله بر استحقاق امامت مر حضرت امير را و آنكه انجناب در وقتي از اوقات خليفه بر حق و امام مطلق است و اين دلايل را نيز اهل سنت اقامت كرده اند در مقابله نواصب و خوارج كه منكر امامت حضرت امير بودندو در استحقاق آنجناب اين منصب عالي را قدح ميكردند و انچه ازان دلايل مستفاد مي‌شود همين قدر است كه آنحضرت مستحق خلافت راشده است و امامت او مرضي و پسنديده شارع است بي تعين وقت و زمان وبي تنصيص بر اتصال زمان او بزمان نبوت يا انفصال او از زمان نبوت و متصدي جواب اين دلايل اهل سنت البته نخواهند شد كه عين مذهب شان و خلاصه مطلب شان است مگر در بعضي جاها براي تنبيه هر يك دو مقدمه مخترعه ايشان كه دران دلايل افزوده اند و بزعم خود تقريب تمام كرده سيوم دلايلي كه دلالت دارد بر امامت آنجناب بلا تفصيل يا سلب استحقاق امامت از غير آنجناب ودر حقيقت دلايل مختصه بمذهب شيعه و انچه متفرداند بااستخراج آن همين قسم اخير است و اين قسم بسيار اقل قليل است و مخدوش المقدمات كه ثقلين يعني كتاب و عترت بر تكذيب مقدمات آن دلايل دو گواه صادق و دو شاهد عادل اند پس درين رساله از هر سه قسم برخي ياد كنيم و قسم اخير را بالاستيفا بيان نمائيم و بر منشاء غلط و موقع آن خبردار سازيم تا حقيقت دلايل ايشان معلوم شود و لابد مقدمات و مبادي آن دلايل مي بايد كه مسلم الثبوت اهل سنت هم باشند زيراكه غرض از اقامت دلايل الزام اهل سنت و الا هر سگي كه عوعو كند در كوچه خود شير غران است روايات شيعه واصول اينها را كه در ابواب سابقه حال بتفصيل گذشت اهل سنت بجوي نمي خرند پس يا از قبيل آيات قراني خواهند بود يا احاديث متفق عليه با دلايل عقليه ماخود از مقدمات مسلمه طرفين با از مطاعن خلفاء ثلاثه كه در باب سلب استحقاق امامت از آنها مي آرند و چون باب مطاعن علي حده معقود خواهد شد اقسام ثلاثه را درين باب آورده شود.

اماالايات فمنها قوله تعالي «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آَمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ «55» «المائده» گويند كه اهل تفسير اجماع دارند كه اين آيت درشان حضرت امير نازل شده وقتي كه انگشتري خود را درحالت ركوع بسايل داد و كلمه انما مفيد حصر است و لفظ ولي بمعني متصرف در امور و ظاهر است كه درينجا تصرف عام در جميع مسلمين مراد است كه مساوي امامت است بقرينه ضم ولايت خدا ورسول پس امامت آنجناب ثابت شد و نفي امامت غير او بجهت حصر مستفاد گشت و هو المدعي جواب بچند وجه داده اند اول نقض بانكه اگر اين دليل دلالت كند بر نفي امامت ائمه متقدم از و چنانچه تقرير كرده اند نيز دلالت كند بر نفي امامت ائمه متاخر از و بهمان تقرير بعينه پس بايد كه سبطين و من بعدهما من الائمه امام نه باشند اگر شيعه اين مذهب داشته باشند باين دليل تمسك نماند حاصل انكه مبناي اين استدلال بوجهي كه در مقابله اهل سنت مفيد شود بر كلمه حصر است و حصر چنانچه اهل سنت را مضر است شيعه را نيز مضر است زيراكه امامت ائمه پيشين و پسين همه باطل ميگردد و هر چند مذهب اهل سنت هم باطل شد اما مذهب شيعه هم در بطلان قصوري ندارد بلكه اگر اهل سنت را نقصان سه امام شد شيعه اثنا عشريه را نقصان يازده امام شد از سه تا يازده فرقي كه هست پوشيده نيست غير از حضرت امير كه به اتفاق امام است ديگري امام نماند.

بيت:

شادم كه از رقيبان دامن كشان گذشتي * كه مشت خاك ما هم بر باد رفته باشد

و اگر جواب ازين نقض باين طريق دهند كه مراد حصر ولايت است در انجناب في بعض الاوقات يعني در وقت امامت خود نه در وقت امامت سبطين و من بعدهما گوئيم فمرحبا بالوفاق مذهب ما نيز همين است كه ولايت عامه در آنجناب في بعض الاوقات محصور بود و آن وقت وقت امامت آن جناب است نه پيش از آنكه زمان امامت خلفاء ثلاثه بود و اگر گويند كه اگر حضرت امير در زمان خلفاء ثلثه صاحب ولايت عامه نبود نقص بجناب او لازم مي آمد بخلاف وقت امامت سبطين كه چون در قيد حيات نبود امامت ديگري در حق او موجب نقص نشد لان الموت رافع لجميع الاحكام الدنيويه گوئيم اين استدلال ديگر شد استدلال بايت نماند زيراكه مبناي اين استدلال بر دو مقدمه است اول آنكه صاحب ولايت عامه را در ولايت ديگري بودن و لوفي وقت من الاوقات نقص است دوم آنكه صاحب ولايت عامه را به هيچ گونه در هيچ وقت نقص لاحق نباشد و اين هر دو مقدمه ازايت كجا فهميده مي شوند اين صنعت را در عرف مناظره فرار گويند كه از دليلي به دليلي ديگر انتقال نمايند بي انفصال پرخاش در مقدمات دليل اول اما بالاقرار و اما بالاثبات و اگر اين فرار را هم گوارا كنيم ما نيز در مقدمات اين استدلال انتقال خواهيم كرد و خواهيم گفت كه هر دو مقدمه باطل است و اين استدلال نيز منقوض است بحضرت سبطين كه در زمان ولايت حضرت امير مستقل  بالولايت نبودند و در ولايت ديگري بودند و نيز منقوض است بحضرت امير كه در زمان ولايت پيغمبر صلي الله عليه وسلم همين حال داشتند پس صاحب ولايت عامه را در بعضي اوقات در ولايت ديگري بودن نقض نيست و اگر بالفرض نقض است پس صاحب ولايت عامه را اين نقص لاحق مي‌شود فبطل الاستدلال الذي فررتم اليه بجميع المقدمات جواب دوم حضرت شيخ ابراهيم كردي عليه الرحمه و ديگر اهل سنت نوشته اند كه ولايت «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ «153»«البقره» در زمان خطاب البته مراد نيست بالاجماع زيراكه زمان خطاب زمان وجود نبي بود و امامت نيابت نبي است بعد از موت او پس چون زمان خطاب مراد نشد لابد زمان متاخر خواهد بود از موت پيغمبر و تاخر را حدي نيست بعد چهار سال باشد يا بيست و چهار سال پس اين دليل هم در غير محل نزاع قايم شد و مدعاي شيعه يعني امامت بلافصل حاصل نگشت و اگر نظر تفصيلي در مقدمات اين دليل نمائيم اول اجماع مفسرين ممنوع است بلكه علماء تفسير را در سبب نزول اين آيه اختلاف است ابوبكر نقاش كه صاحب تفسير مشهور است از حضرت امام ابوجعفر محمد الباقر عليه الاسلام روايت نموده كه نزلت في المهاجرين و الانصار گوينده گفت كه ما شنيده ايم نزلت في علي ابن ابي طالب امام فرمود هو منهم يعني آنجناب نيز در مهاجرين و انصار داخل است و اين روايت  بسيار موافق است لفظ الذين را وصيغ جمع را كه در يقيمون و يوتون و هم راكعون امده است و جمعي از مفسرين از عكرمه روايت كرده اند كه نزلت في شان ابي بكر و مويد اين قول ما سبق آيت است كه در قتال مرتدين واقع است و اين قول كه نزلت في علي بن ابي طالب و روايت قصه سايل و تصدق به انگشتري در حالت ركوع فقط ثعلبي بان متفرد است و محدثين اهل سنت قاطبه ثعلبي را و روايات او را بجوي نمي شمارند و او را حاطب ليل خطاب داده اند كه در رطب و يابس تفرقه نمي كند و بيشتر روايات او در تفسير از كلبي است عن ابي صالح و هي اوهي ما يروي من التفسير عندهم و قاضي شمس الدين بن خلكان در حال كلبي گفته است كه كان كلبي من اصحاب عبدالله بن سبا الذي كان يقول ان علي بن ابي طالب لم يمت و انه يرجع الي الدنيا و بعضي از روايات ثعلبي منتهي مي شوند بمحمد بن مروان السدي الصغير و اورا سلسله كذب و وضع دانند و رافضي غالي بوده است و صاحب لباب التفسير آورده كه درشان عباده بن الصامت نازل شده وقتي كه از خلفاء خود كه يهوديان بودند تبرا نمود بر خلاف عبدالله بن ابي كه او تبرا نكرد و از حمايت و خيرخواهي آنها دست بردار نشد و اين قول مناسبت تمام دارد با سياق آيه زيرا كه بعد ازين آيه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُوًا وَلَعِبًا مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَالْكُفَّارَ أَوْلِيَاءَ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «57»«المائده» و «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ «51» «المائده:» وارد است و جماعه از مفسرين گويند كه چون عبدالله بن سلام كه از احبار يهود بود به شرف اسلام مشرف شد تمام قبيله او اورا ترك نمود و با وي قطع سلوك نمود او شكايت اين حادثه بحضور رسالت پناه آورد و گفت يا رسول الله ان قومنا هجرونا پس اين آيت نازل شد و باعتبار فن حديث اين قول اصح الاقوال است دوم آنكه لفظ اولي مشترك است در معاني بسيار المحب و الناصر و الصديق و المتصرف في الامر و از لفظ مشترك يك معني متعين مراد نمي تواند شد مگر بقرينه و خارجيه و قرينه سباق يعني ما سبق مويد معني ناصر است زيرا كه كلام در تقويت قلوب و تسليه مومنين و ازاله خوف ايشان از مرتدين است و قرينه سباق يعني ما بعد معين معني محب و صديق است و هو قوله تعالي «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُوًا وَلَعِبًا مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَالْكُفَّارَ أَوْلِيَاءَ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «57»«المائده» زيرا كه يهود و نصاري و ديگر كافران را كسي امام خود نميگرفت و نه با هم ديگر بعض  بعض را امام ميگرفتند و كلمه انما كه مفيد حصر است نيز بهمين معاني را مي خواهد زيراكه حصر در جاي ميشود كه نزاعي و ترددي و اعتقاد شركتي دران بوده باشد و بالاجماع وقت نزول آيت ترددي و نزاعي در امامت و ولايت تصرف نبود بلكه در نصرت و محبت بود سوم آنكه العبره لعموم اللفظ لا لخصوص السبب قاعده اصوليه متفق عليها است بين الشيعه و السني پس مفاد آيه حصر ولايت عام در اشخاص چند خواهد بود كه حضرت امير نيز در آنها داخل است زيرا كه صيغه جمع و كلمه الذين از الفاظ عموم ما مساوق الفاظ عمومند باتفاق اماميه كما ذكره المرتضي في الذريعه و ابن المطهر في النهايه پس حمل جمع بر واحد معتذر است و حمل عام بر خاص خلاف الاصل كه بدون ضرورت ارتكاب آن نتوان كرد و اگر شيعه گويند كه در اينجا ضرورت متحقق است زيرا كه تصدق بر سايل در حالت يك ركوع از غير يك شخص واقع نشده گوييم در اين آيه اين قصه كجا مذكور است كه مانع حمل بر عموم تواند بلكه و هم راكعون جمله اي است معطوف بر جمله‌هاي ماسبق و صله موصول است اي الذين هم راكعون با حال است از يقيمون الصلوه و به هر تقدير معني ركوع خشوع است نه ركوع اصطلاحي و اگر شيعه گويند كه حمل ركوع بر خشوع حمل لفظ است بر غير معني شرعي آن در كلام شارع و آن خلاف اصل است گوييم ركوع به معني خشوع نيز در قرآن مستعمل است قوله تعالي «يَا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَاسْجُدِي وَارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ «43»«آل عمران» حال آنكه بالاجماع در نماز سابقين ركوع اصطلاحي نبود قوله تعالي «قَالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ إِلَى نِعَاجِهِ وَإِنَّ كَثِيرًا مِنَ الْخُلَطَاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَقَلِيلٌ مَا هُمْ وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَخَرَّ رَاكِعًا وَأَنَابَ «24»«ص:»و ظاهر است كه در ركوع اصطلاحي خرور و سقوط نمي‌باشد و چون خشوع معني مجازي متعارف اين لفظ است حمل آن لفظ بر آن معني بلاضرور و نيز جايز است كما هو المقرر في محله و نيز گوييم حمل يؤتون الزكوه بر تصدق خاتم به سايل مثل حمل لفظ ركوع است بر غير معني شرعي او فما هو جوابكم فيه و هو جوابنا في الركوع بلكه ذكر ركوع بعد از اقامت صلوه مويد ما است كه تكرار لازم نيامد و ذكر زكات بعد از اقامت صلوه مخالف شما كه در عرف قرآن كه هر جا زكوه را مقرون به صلوه مي‌آورند مراد از ان زكوه مفروضه مي‌باشد نه تصدق مطلقاً و اگر ركوع را بر معني حقيقي‌اش حمل كنيم باز هم حال از يقيمون الصلوه است و عام مر جميع مؤمنين را زيرا كه احتراز است از نماز يهود كه خالي از ركوع بود و در اين صلوه نهي از موالاه يهود كه بعد از اين آيت وارد است بسيار چسپانست و نيز اگر حال از يؤتون الزكوه شود صفت مدح نمي ماند بلكه در مفهوم يقيمون الصلوه قصور مي‌آورد چه مدح و فضيلت نماز آن است كه خالي باشد از هر عملي كه تعلق به نماز ندارد خواه قليل خواه كثير غايتش آنكه كثير مفسد نماز است و قليل غير مفسد اما در معني اقامه صلوه البته قصوري مي‌آورد و كلام الهي را بر تناقض و تخالف حمل كردن روا نيست و مع هذا اين قيد را بالاجماع دخلي نيست لا طردا و لا عكسا در صحت امامت پس در تعليق حكم امامت به اين قيد لغويت كلام باري تعالي لازم مي‌آيد مانند آنكه گويند قابل پادشاهت شما كسي است كه جامه سرخ دارد و اگر از اينهمه در گذريم اگر اين آيت دليل حصر امامت در حضرت امير باشد آيات ديگر معارض او خواهند بود چنانچه شيعه را نيز تمسك به معارضات او در اثبات امامت ائمه اطهار ضرور خواهد افتاد و الدليل انما نتمسك به اذا سلم عن المعارض و آيات ناصه بر خلافت خلفاي ثلاثه سابق تحرير نموده شد و از عجائب آنكه ملا عبدالله صاحب اظهار الحق براي تصحيح اين استدلال به زعم خود سعي را به نهايت رسانيده حال آنكه كلمات او در اين مقام با وجودي كه نسبت به امثال خود فهمي دارد خيلي بي‌مغز واقع شده اند بنابر نمونه دانشمندي ممتازان اين فرقه در اينجا نقل كرده شود و جايي كه او را غلط افتاده بيان كرده آيد از آن جمله آنكه ملاعبدالله گفته كه امر به محبت و دوست داشتن خدا و رسول خدا يقين كه به طريق وجوب است پس امر به محبت و ولايت مؤمنين متصف به صفات مذكور نيز مي‌بايد كه به طريق وجوب باشد چرا كه حكمي كه از يك كلام و از يك قضيه كه موضوع او يكي باشد و محمول او يكي باشد يا متعدد و معطوف بر يكديگر بعضي از آن واجب و بعضي از آن ندب نمي‌تواند بودن و يك لفظ را در استعمال واحد به دو معني گرفتن جايز نيست پس به مقتضي و مفاد آيه واجب مي‌شود ولايت و مؤدت مومنين كه متصف باشند به صفات مذكوره و مودت ايشان ثالث مودت خدا و رسول خدا مي‌شود كه واجب است علي الاطلاق بدون قيدي وجهتي پس مراد از آن مومنين اگر كافه مسلمين و كل امت گرفته شود به اين اعتبار كه از شأن ايشان هست اتصاف به صفات مذكوره است نمي‌شود چرا كه بر هر يك معتذر است معرفت كل چه جاي مودت ايشان و گاه باشد كه به سببي از اسباب مومني را به مومني ديگر معادات مباح شود بلكه واجب پس مراد مرتضي باشد فقط انتهي كلامه و در اين كلام عاقل را غوري در كار است تا مقدار فهم علماي اين فرقه ظاهر گردد موالات جميع مؤمنين من جهه الايمان عام است بدون قيدي و جهتي كه در حقيقت موالات ايمان است و اگر عداوتي و بغضي به سببي از اسباب مباح شود يا واجب گردد موالات ايماني را چه ضرر و خود شيعه را در اين مسئله حكم مي‌كنم كه به جهت تشيع با همديگر دوستي دارند و اين دوستي عام است بدون قيدي و جهتي و مع هذا بابت معاملات دنيوي با هم عداوت هم مي‌شود و موالات تشيع به حال خود مي‌ماند و اگر از اين آيه اين معني را محذور و محال دانسته نفهمند از تمام قرآن خود چشم پوشي نتوان كرد قوله تعالي «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «71» التوبه» و اگر موالات ايماني با جميع مومنين عام از آنكه مطيع باشد يا عامي ثالث مودت خدا و رسول گردد كدام استحاله عقلي در اين امر لازم مي‌آيد آري محذور آن است كه هر سه محبت در يك درجه و يك مرتبه باشند در اصالت و چون محبت خدا بالاصاله است و محبت رسول بالتبع و محبت مؤمنين و عامه به تبع تبع با هم مساوات نماند و اتحاد قضيه در موضع و محمول در اينجا متحقق نيست ملاي مذكور را محض تكلم به اصطلاح منطقين براي ترسانيدن جهال اهل سنت منظور افتاده تا او را منطقي گمان برده از قدح در كلام او احتراز كنند و لهذا خود متنبه شده و گفته است يا متعدد و معطوف بر يكديگر ليكن اين قدر نفهميده كه در صورت تعدد و عطف اين مقدمه ممنوع است زيرا كه عطف موجب تشريك در حكم است نه در جهت حكم مثاله من العقليات قولنا انما الموجود في الخارج الواجب و الجوهر والعرض حال آنكه نسبت وجود به واجب جهت وجوب دارد كه ضرورت است و مستلزم دوام و نسبت وجود به جوهر و عرض جهت امكان دارد و من الشرعيات قوله تعالي «قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِي وَسُبْحَانَ اللَّهِ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ «108»«یوسف» حال آنكه دعوت بر پيغمبر واجب است و بر ديگران مندوب و لهذا اصوليين گفته‌اند كه قرآن في النظم موجب قرآن في الحكم نيست و اين نوع استدلال را از مسالك مردوده نوشته‌اند و اگر از اين هم درگذريم پس پر ظاهر است كه اتحاد نفس وجوب محبت محذور نيست و آنچه محذور است اتحاد مرتبه و درجه است در اصالت و تبعيت و آن لازم نيست و نيز محبت جميع مومنين را من حيث الايمان موقوف داشته بر معرفت هر فردي از مؤمنين بالخصوص حال آنكه هيچ كثرتي نيست كه ملاحظ آن به عنوان وحدت نتوان كرد و لو كانت الكثره غير متناهيه فضلا عن المتناهيه مثلاً اگر گوييم كل عدد فهو نصف مجموع حاشيتيه در اين حكم توجه به جميع مراتب اعداد اجمالاً واقع شد و مراتب اعداد بلاشبهه غير متناهي‌اند و دركل حيوان حساس حكم واقع شد بر جميع افراد حيوان حال آنكه انواع حيوان به جميعه ما را معلوم نيست چه جاي اصناف و افراد پس ملا را هنوز از ملاحظه اجماليه كه صبيان و سوقيان مي‌نمايند خبر نيست و فرق در عنوان و معنون نمي كند و اگر اين تقريرات را از علم معقول دانسته به سمع قبول اصغا ننمايند از مسلمات دينيه خواهم پرسيد و خواهم گفت كه ترك موالات بلكه عداوت كفار كلهم اجمعين من حيث الكفر واجب است يا نه اگر شق اول اختيار كردند همان محذور لازم آمد كه معرفت كل حاصل نيست چه جاي عداوت كل و اگر شق ثاني اختيار كردند عداوت يزيد  مروان را چه قسم ثابت خواهند نمود و آيات قرآني را چه جواب خواهند داد حال آنكه به معرفت ايمان امتيازي فرقه مومنين را حاصل مي‌شود و انواع كفر اصلاً معلوم ما نيست تا امتياز انواع كافران توانيم كرد چه جاي اشخاص آنها و نيز منقوض است به وجوب موالات علويه كه در اعتقادات ايشان داخل است و معرفت اشخاص و اعداد علويه با وجود انتشار ايشان در مشارق و مغرب زمين در تعذركم از عامه مؤمنين نيست و از آن جمله آن كه گفته است كه از بعضي احاديث اهل سنت ظاهر مي‌شود كه بعضي صحابه از حضرت رسول صلي الله عليه و سلم التماس استخلاف نمودند في «المشكوه» عن حذيفه قال قالوا يا رسول الله لو استخلفت قال «لو استخلفت عليكم فعصيتموه عذبتم و لكن ما حدثكم حذيفه فصدقوه و ما اقرأكم عبدالله فاقرؤه» رواه الترمذي و همچنين استفسار شخصي كه سزاوار امامت باشد نيز از وي نمودند عن علي قال قيل يا رسول الله من نؤمر بعدك قال «ان تؤمروا ابابكر تجدوه اميناً زاهدا في الدنيا راغبا في الآخره و ان تؤمروا عمر فتجدوه قوياً اميناً لا يخاف في الله لومه لائم و ان تؤمروا علياً و لا اريكم فاعلين تجدوه هادياً مهدياً ياخذ بكم الصراط المستقيم» رواه احد اين التماس و استفسار مي‌خواهد وقوع تردد را در حضور حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و سلم عند نزول الآيه پس مدلول انما باطل نشد انتهي كلامه در اينجا هم غور در كار است محض سؤال و استفسار وقوع تردد را نمي‌خواهد آري اگر بعد از شنيدن جواب پيغمبر با مشورت در اين كار مي‌كردند و يكي با ديگري در تعيين ولي الامر اختلاف و تنازع مي‌نمودند مدلول انما محقق نمي‌شد و مجرد سؤال و استفسار مقام استعمال انما نيست چنانچه در اوايل علم معاني در مؤكدات اسناد اين بحث مذكور است كه اين مقام استعمال انّ است نه انما پس نزد ملا هنوز در ان و انما فرق واضح نشده و نيز وقوع تردد هم اگر مي‌شد از كجا توانستيم دانست كه قبل از نزول آيت بود متصل بود يا منفصل و اگر متصل بود اتصال اتفاقي داشت يا سبب نزولي هم شده باشد همه اين امور را بسند بيان بايد كرد و احتمالات را اول در مقام استدلال گنجايش نيست دوم در تعيين اسباب نزول مسموع نمي‌شود زيرا كه امر عقلي نيست بدون خبر صحيح ثابت نمي‌توان كرد بلكه هيچ كس از مفسران شيعه و سني اين سبب را براي نزول اين آيت ذكر نكرده پس معلوم شد كه اتصال نداشت يا بعد از نزول آيت بود و بهر تقدير مفيد نمي‌شود و طرفه آن است كه حديثي كه وارد كرده است منافات صريح دارد با كلمه انما زيرا كه جواب آن حضرت صلي الله عليه و سلم در استفسار شخصي كه سزاوار خلافت باشد ما حصل او آن است كه استحقاق خلافت هر يكي را از اين اعزه كرام حاصل است اما در ترتيب ذكر اسامي اشاره بتقديم در حقيت شيخين نمود پس سؤال مذكور و جواب حضرت رسالت پناه منافات دارد به آنكه انما در آيت براي حصر خلافت باشد در مرتضي و الا اگر آيت مقدم باشد مخالفت رسول با قرآن لازم امد و اگر آيت مؤخر باشد تكذيب قرآن مر رسول را لازم آيد و ادعاي نسخ يكي مر ديگري را در اينجا گنجايش نيست لان الحديث و كذا الآيه من باب الاخبار و الاخبار لا يحتمل النسخ و مع هذا چون تقدم يكي بر ديگري مجهول است عمل به هر دو ساقط گشت و اگر گويند كه حديث خبر واحد است در مسئله امامت به آن تمسك جايز نيست گوييم در اثبات تردد و نزاع هم تمسك بدان جايز نخواهد بود و معهذا تمسك به آيه موقوف است بر ثبوت تردد و نزاع پس بر تمسك شيعه به آيه نيز باطل شد زيرا كه در مسئله امامت به آيتي كه دلالت آن موقوف بر خبر واحد باشد نيز تمسك جايز نيست و نيز در حديث اول استخلاف را ترك اصلح در حق امت فرموده پس اگر آيت «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آَمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ «55»«المائده» دلالت بر استخلاف بكند استخلاف كه ترك اصلح است از جناب الهي صادر خواهد شد و هو محال پس حديث اول نيز منافي تمسك ايشان است به اين آيت در اين باب اين است حال عمده سخنان اين گروه كه اجله علماء اينها به تزجر تمام بر مي‌آورند و ديگر سخنان اينها را كه مثل ضرطات البعير بي صرفه از اينها سر مي‌آورند اگر نقل كنيم تطويل لاطايل لازم خواهد آمد و منها قوله تعالي «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا «33»«الاحزاب» گويند مفسرين اجماع كرده‌اند كه اين آيت در حق علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده و دلالت مي‌كند بر عصمت ايشان به تأكيد تمام و غير المعصوم لا يكون اماما در اينجا هم مقدمات همه محذوش اند اول اجماع مفسرين بر اين ممنوع ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت مي‌كند كه انها نزلت في نساء النبي صلي الله عليه و سلم و ابن جرير از عكرمه روايت مي‌كنند كه انه كان ينادي في السوق ان قوله تعالي «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرً»نزلت في نساء النبي صلي الله عليه و سلم و ظاهر از ملاحظه سياق و سباق آيه هم همين است زيرا كه از ابتداء «ا نِسَاءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّسَاءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفًا «32»«الاحزاب» تا قوله «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ» بلكه تا «وَاذْكُرْنَ مَا يُتْلَى فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آَيَاتِ اللَّهِ وَالْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ لَطِيفًا خَبِيرًا «34»«الاحزاب» خطاب به ازواج مطهرات است و امر و نهي با ايشان واقع مي‌شود پس در اثناي كلام حال ديگران مذكور كردن بي‌تنبيه بر انقطاع كلام سابق و افتتاح كلام جديد مخالف روش بلاغت است كه كلام الله را از آن پاك بايد دانست و اضافه بيوت ازواج در اين قول كه «و بيوتكن» نيز دلالت دارد بر آنكه مراد از اهل بيت در اين آيت ايشانند چه بيت حضرت رسول صلي الله عليه و سلم غير بيوتي كه ازواج در او باشند نمي‌تواند شد ملاعبدالله گفته كه جمعيت بيوت در بيوتكن به افراد در اهل البيت و آل است بر آنكه بيوت ايشان غير بيت نبوت است و اگر ايشان اهل بيت مي‌بودند «وَاذْكُرْنَ مَا يُتْلَى فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آَيَاتِ اللَّهِ وَالْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ لَطِيفًا خَبِيرًا «34» «الاحزاب» واقع مي‌شد انتهي كلامه به انصاف بايد ديد كه چه حرف بي‌مغزي است زيرا كه افراد بيت در اهل البيت كه اسم جنس است و اطلاق او بر قليل و كثير جايز به اعتبار اضافت بيت به آن حضرت است كه همه بيوت ازواج به اعتبار اين اضافت يكخانه است و جمعيت بيوت در بيوتكن به اعتبار اضافت بيوت به ازواج است كه متعددند و آنچه ملاي مذكور گفته كه لايبعد ان يقع بين المعطوف و المعطوف عليه فاصل و ان طال چنانچه در اين آيت كريمه واقع شده «قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْهِ مَا حُمِّلَ وَعَلَيْكُمْ مَا حُمِّلْتُمْ وَإِنْ تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا وَمَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ «54» «النور» ثم قال بعدتهما و هذه الآيه «وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآَتُوا الزَّكَاةَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ «56» «النور» قال المفسرون و اقيمو الصلوه عطف علي اطيعوا انتهي كلامه پوچ تر از كلام سابق اوست زيرا كه وقوع فصل بين المعطوف و المعطوف عليه به امر اجنبي من حيث الاعراب كه تعلق به صنعت نحاه دارد بلاشبهه جايز است ليكن به ما ضرر ندارد زيرا كه در ما نحن فيه اجنبيه و مغايرت با اعتبار موارد آيات لاحقه و سابقه لازم مي آيد و منافي بلاغت اين است نه آن و آن چه از بعضي مفسرين نقل كرده «و اقيموا الصلوه» معطوف بر «اطيعوا الرسول» است صريح الفساد است زيرا كه بعد از اقيموا الصلوه باز لفظ و اطيعوا الرسول واقع است پس عطف الشي علي نفسه لازم خواهد آمد و ازين پوچ‌تر كلامي ديگر گفته مي‌شود كه مضحك صبيان كافيه خوان مي تواند شد مي گويد كه بين الآيات مغايرت انشائي و خبريست چه آيت تطهير كه جمله ندائيه و خبريه است و ما قبل و ما بعد او كه امر و نهي است و انشائيه و عطف انشائيه بر خبريه نمي آيد ممنوع است اول در آيه تطهير حرف عطف كجاست بلكه تعليل است براي امر به اطاعت في قوله «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِينَ الزَّكَاةَ «وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَه» إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا «33»«الاحزاب» و انشائيه را معلل بخبريه كردن در تمام قرآن و احاديث كلام بلغا رايج و مشهور است مثل اضرب زيدا انه فاسق يا اطعني يا غلام انما اريد ان اكرمك و اگر عطف واذكرن مراد دارد پس معطوف عليه او و اطعن و قرن و ديگر اوامر سابقه اند نه انما از اين جا عربيت داني علماء ايشان توان فهميد و با وصف اين قصور بين كه در بين نحو و صرف دارند مي خواهد كه در تفسير كلام الله دست انداز شوند مگر موشي بخواب اندر شتر شد و ايراد صيغه مذكور در عنكم بملاحظه لفظ اهل است و قاعده عرب است كه چون چيزي را كه في الحقيقه مونث باشد بلفظ مذكر ملاحظه نمايند و خواهند كه به آن لفظ از او تعبير كنند صيغ تذكير در حق آن مونث استعمال كنند مثل قوله تعالي خطابا لساره عليها السلام «قَالُوا أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ «73»«هود» و آن چه در ترمذي و ديگر صحاح مرويست كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم اين چهار كس را نيز در كسائي گرفت و دعا فرمود كه «اللهم هؤلاء اهل بيتي فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهير» و ام سلمه گفت كه مرا نيز شريك بكن فرمود كه انت علي خير وانت علي مكانك دليل صريح است بر آن كه نزول آيه در حق ازواج بود و آن حضرت صلي الله عليه و سلم اين چهار كس را نيز به دعاي خود درين وعده داخل ساخت و اگر نزول آيت در حق اين ها مي بود حاجت بدعا چه بود و آن حضرت صلي الله عليه و سلم چرا تحصيل حاصل مي فرمود و لهذا ام سلمه را درين دعا شريك نه كرد كه در حق او اين دعا را تحصيل دانست و محققين اهل سنت بدانند كه چند آيت در مخاطبه ازواج واقع است اما بحكم العبره لعموم اللفظ لا بخصوص السبب جميع اهل بيت درين بشارت داخل اند و جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم كه اين دعا در حق چهار كس موصوف فرمود نظر بخصوص سبب بود و نيز قرائن خصوصيت به ازواج از سابق و لاحق كلام دريافته ترسيد كه مبادا خاص به ازواج باشد لهذا در روايت صحيحه بيهقي مثل اين معامله با حضرت عباس و پسران او نيز ثابت است و مدعاء آن حضرت صلي الله عليه و سلم همين بود كه جميع اقارب خود را در لفظ اهل البيت كه در خطاب الهي وارد شده داخل سازند مانند آن كه پادشاه كريم يكي از مصاحبان خود را بفرمايد كه اهل خانه خود را حاضر كن تا خلعت دهم و نوازش فرمايم اين مصاحب عالي همت همه متوسلان خود را گويد كه اين ها اهل خانه من‌اند تا در خلعت و نوازش پادشاهي هر همه را نصبيي باشد اخرج البيهقي عن ابي اسيد الساعدي قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم للعباس بن عبدالمطلب «يا ابا الفضل لاترم منزلك انت و بنوك غداً حتي آتيكم فان لي فيكم حاجه فانتظروه» حتي جاء بعد ما اضحي فدخل عليهم و قال «السلام عليكم» فقالوا و عليك السلام و رحمه الله و بركاته قال «كيف اصبحتم» قالوا اصبحنا نحمد الله فقال لهم «تقاربو» فزحف بعضهم الي بعض حتي اذا امكنوه اشتمل عليهم بملائته ثم قال «يا رب هذا عمي و صنو ابي و هؤلاء اهل بيتي استرهم من النار كستري اياهم بملاءتي هذه» قال فامنت اسكفه الباب و حوايط البيت و قالت آمين آمين و ابن ماجه نيز اين حديث را مختصراً روايت كرده و محدثين ديگر نيز اين قصه را بطرق متعدده در اعلام النبوه روايت كرده اند و آن چه ملا عبدالله گفته مراد از بيت بيت نبوت است و اهل بيت درلغت شك نيست كه ازواج بلكه خادمان و اماء ازواج كه مسكني در بيت داشته باشند نيز هست اما معني لغوي باين وسعت به اتفاق مراد نيست پس مراد از اين ها خمسه آل عبا باشند كه حديث كسا تخصيص ايشان كرده انتهي كلامه نيز از قبيل سخنان گذشته اوست زيرا كه اگر معني لغوي باين وسعت مراد باشد محذوري كه لازم مي آيد همان عموم عصمت است كه نزد شيعه از اين آيت ثابت مي‌شود و چون اهل سنت در فهم عصمت از اين آيه با شيعه اتفاق ندارند و معتقد عصمت در حق خمسه آل عبا و ازواج مطهرات نيز نيستند پس در نفي اين عموم چرا اتفاق خواهند كرد كه رحمه واسعه الهي را تنگ كردنست و نيز اراده معني لغوي باين وسعت اگر مراد نباشد از آن جهت نخواهد كه قرائن داله از آيات سابقه و لاحقه تعيين مراد مي كنند و نيز عقل هم تخصيص مي نمايد اين لفظ را در عرف به كساني كه در خانه سكونت دارند نه بقصد انتقال و تحول و تبدل در آنها عاده جاري نباشد مثل ازواج و اولاد نه خدمتكاران و كنيزكان و غلامان كه عرضه تبدل و تحول اند بانتقال از ملكي بملكي و اعتاق وهبه و بيع و اجاره و تخصيص بكساء وقتي دلالت بر تخصيص ظاهر نمي شد و در اين جا فائده‌اش دفع مظنه نبودن اين اشخاص در اهل بيت است نظر به آن كه مخاطب ازواج اند فقط و عجب آن است كه به اتفاق اهل اسلام چه شيعه و چه اهل سنت در تعظيم ازواج آن حضرت صلي الله عليه و سلم لفظ مطهرات مي گويند چنان چه در كلام قاضي نور الله شرشتري و ملا عبدالله مشهدي و ديگر علماء ايشان هزار جا ديده شد و اين لقب ظاهر است كه از آيت تطهير مأخوذ است و لفظ ازواج مطهرات بي‌شك و بي‌دغدغه بر زبان منصفان ايشان جاري مي‌شود و اگر كسي گويد كه آيت تطهير مشعر به تطهير ازواج است رك كردن بر داشته به بحث و جدال مي آويزد العياذ بالله دوم آن كه دلالت اين آيه بر عصمت مبني بر چند بحث است يكي آن كه كلمه «...لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ...» در تركيب نحوي چه محل دارد مفعول له براي «يريد» است يا مفعول به ديگر آن كه معني اهل بيت چه چيز باشد و از رجس چه اراده نموده اند و در اين هر سه مقام گفتگو بسيار است كه در تفاسير مبسوطه بايد ديد و بعد اللتيا و التي اگر ليذهب مفعول به است و اهل بيت نيز منحصر در همين چهار كس و مراد از رجس مطلق گناه باز هم دلالت اين آيت بر عصمت مسلم نيست بلكه بر عدم عصمت دلالت دارد زيرا كه چيزي كه پاك شد او را نمي توان گفت كه مي خواهيم كه پاك كنيم غايه ما في الباب محفوظ بودن اين اشخاص چند بعد از تعلق اين اراده از رجس و گناه ثابت مي‌شود ليكن آن هم بر اصول اهل سنت نه بر اصول شيعه زيرا كه وقوع مراد الهي لازم در اراده او نيست نزد ايشان بسا چيزها كه حق تعالي اراده مي فرمايد و شيطان و بني آدم واقع شدن نمي‌دهند چنان چه در الهيات گذشت بالجمله اگر افاده معني عصمت منظور مي‌بود مي فرمود «ان الله اذهب عنكم الرجس اهل البيت و طهركم تطهير» و اين ظاهر است اغبيا هم اين را مي فهمند چه اذكيا و نيز اگر اين كلمه مفيد عصمت مي شد بايستي كه همه صحابه رضي الله عنهم علي الخصوص حاضران جنگ بدر قاطبه معصوم مي شدند زيرا كه در حق ايشان به تفريق فرموده اند قوله تعالي «...وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ «6»«المائده» و قوله تعالي «إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَيُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَلِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَيُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ «11»«الانفال» و ظاهر است كه اتمام نعمت در حق صحابه عنايت زائد شد به نسبت آن دو و ادل واقع شد بر عصمت زيرا كه اتمام نعمت بدون حفظ از معاصي و از شر شيطان متصور نيست و تخصيصاتي كه در لفظ تطهير و اذهاب رجس بطريق احتمال راه مي يافت در اين جا هباء منثوراً گشت سوم آن كه غير المعصوم لايكون اماما مقدمه ايست باطل و ممنوع و كتاب و اقوال عترت تكذيب آن مي فرمايند سلمنا ليكن ازين دليل صحت امامت حضرت امير ثابت شد اما آن كه امام بلافصل او بود پس از كجا جايز است كه يكي از سبطين امام باشد و بقاعده لاقائل به تمسك كردن دليل عجز است اذ المعترض لا مذهب له و منها قوله تعالي «ذَلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبَادَهُ الَّذِينَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى وَمَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهَا حُسْنًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ «23»«الشوري» فانها لما نزلت قالوا يا رسول الله من قرابتك الذين وجبت علينا مودتهم قال «علي و فاطمه و ابناهم» بايد دانست كه اين آيت دليل اهل سنت است در مقابله نواصب كه اثبات وجوب محبت اهل بيت بدان مي كنند چنان چه قرطبي و ديگر علماء اهل سنت كه با نواصب شام و مغرب مناظره‌ها داشتند اين آيت را درين مقام متمسك ساخته‌اند و شيعه آن را از كتب اهل سنت سرقت نموده به دليل بر نفي امامت خلفاء ثلاثه گردانيده‌اند و در تقرير دو سه كلمه افزوده گويند كه اهل بيت واجب المحبت اند و هر كه واحب المحبت است پس واجب الاطاعت است و هو معني الامام و غير علي واجب المحبت نيست پس واجب الاطاعت هم نباشد جواب ازين استدلال آن كه مفسرين را در مراد ازين آيت اختلاف فاحش است طبراني و امام احمد از ابن عباس همين قسم روايت كرده اند ليكن جمهور محدثين اين روايت را تضعيف نموده‌اند زيرا كه اين سوره يعني سوره شوري بتمامها مكي است و در انجا امام حسن و امام حسين نبودند و نه حضرت فاطمه را علاقه زوجيت با حضرت علي بهم رسيده بود و در سند اين روايت بعضي شيعه غالي واقع اند و كسي از محدثين آن شيعه غالي را وصف به صدق نموده بنابر ظاهر حال او نموده و از عقيده باطن او خبر نداشته و ظن غالب آنست كه آن شيعي اهل بيت را در همين چهار كس حصر نمود چنانكه بخاري از ابن عباس اين روايت را من و عن آورده و دران اين لفظ واقع است كه القربي من بينه و بين النبي صلي الله عليه و سلم قرابه و قتاده و سدي كبير و سعيد بن جبير جزم كرده اند با آن كه معني آيت اينست كه سؤال نمي كنيم از شما بر دعوت و تبليغ هيچ اجري را ليكن سؤال ميكنم از شما دوستي را با خود به جهت قرابتي كه با شما دارم از ابن عباس نيز اين روايت در بخاري موجود است و بتفصيل مذكور است كه هيچ بطني از بطون قريش نبود الا آن حضرت صلي الله عليه و سلم را با ايشان قرابتي بود آن قرابت را ياد دهانيدند و اداي حقوق آن قرابت لااقل ترك ايذا كه ادني مراتب صله رحم است ايشان در خواستند پس استثنا منقطع است و امام فخر رازي و جميع مفسرين متاخرين همين معني را پسنديده اند زيرا كه معني اول مناسب شان نبوت نيست شيعه طالبان دنياست كه كاري كنند و ثمره آن كار براي اولاد و اقارب خود خواهند و اگر انبيا نيز اين قسم اغراض را مد نظر داشته باشند در ميان ايشان و در ميان دنيا داران فرقي نماند و موجب تهمت و التباس در اقوال و افعال ايشان گردد و نقص غرض بعثت لازم آيد و نيز معني اول منافي آيات كثيره است قوله تعالي «قُلْ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ «47»«سب» و قوله تعالي «أَمْ تَسْأَلُهُمْ أَجْرًا فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ «40»«الطور» الي غير ذلك و نيز در سوره شعراء از زبان جميع انبيا نفي سوال اجر حكايت فرموده اند پس اگر خاتم الانبيا سوال اجر نمايد مرتبه او كمتر از مرتبه ديگر انبيا باشد و هو خلاف الاجماع جواب ديگر لا نسلم كه هر كه واجب المحبت است واجب الاطاعت است و لانسلم هر كه واجب الاطاعت است صاحب امامت است به معني رياست عامه اما اول پس براي آن كه اگر وجوب محبت مستلزم وجوب اطاعت باشد لازم آيد كه جميع علويان واجب الاطاعت باشند زيرا كه شيخ ابن بابويه در كتاب الاعتقادات خود نوشته است ان الاماميه اجمعوا علي وجوب محبه العلويه و نيز لازم مي آيد كه هر يك ازين چهار امام باشد در زمان پيغمبر و سبطين امام باشند در زمان حضرت امير و هو باطل بالاتفاق و اما ثاني پس براي آن كه اگر هر واجب الاطاعت صاحب خلافت كبري باشد و اين نيز باطل است زيرا كه شمويل عليه السلام نبي واجب الاطاعت بود و طالوت صاحب زعامت كبري بود بنص قرآن «وَقَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا قَالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ «247»«البقره» جواب ديگر لانسلم كه وجوب محبت منحصر است در چهار شخص مذكور بلكه در ديگران نيز يافته مي‌شود و روي الحافظ ابوطاهر السلفي في مشيخته عن انس قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم «حب ابي بكر و شكره واجب علي كل امتي» و روي ابن عساكر عنه نحوه و من طريق آخر عن سهل ابن سعد الساعدي نحوه و اخرج الحافظ عمر بن محمد بن خضر الملا في سيرته عن النبي صلي الله عليه و سلم انه قال «ان الله تعالي فرض عليكم حب ابي‌بكر و عمر و عثمان و علي كما فرض عليكم الصلوه و الزكوه و الصوم و الحج» و روي ابن عدي عن انس عن النبي صلي الله عليه و سلم انه قال «حب ابي بكر و عمر ايمان و بغضها نفاق» و روي ابن عساكر عن جابر ان النبي صلي الله عليه و سلم قال «حب ابي بكر و عمر من الايمان و بغضهما كفر» و روي الترمذي انه اتي بجنازه الي رسول الله صلي الله عليه و سلم فلم يصل عليه و قال «انه كان يبغض عثمان فابغضه الله» هر چند اين روايت در كتب اهل سنت است ليكن چون شيعه را درين مقام الزام اهل سنت منظور است بدون ملاحظه جميع روايات ايشان اين مقصود حاصل نمي‌شود و بيك روايات ايشان الزام نمي خورند و اگر شيعه اهل سنت را تنگ نمايند از كتاب الله و اقوال عترت وجوب محبت خلفاء ثلاثه ثابت مي توانند كرد قوله تعالي «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ «54»«المائده» بالاجماع اين لفظ در حق مقاتلين مرتدين واقع است و اين ها سر گروه مقاتلين مرتدين بودند و كسي را كه خدا دوست دارد واجب المحبت است و علي هذا القياس و منها آيه المباهله و طريق تمسك شيعه باين آيه اين است كه چون «فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ «61»«آل عمران» الي آخرها نازل شد آن حضرت صلي عليه و سلم از خانه بر‌آمد و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را همراه گرفت پس معلوم شد كه مراد از ابناءنا حسن و حسين اند و مراد از انفسنا حضرت امير و چون حضرت امير نفس رسول شد و ظاهر است كه معني حقيقي نفس بودن در اين جا محال است پس مراد مساوي خواهد بود و هر كه مساوي پيغمبر زمان باشد بالضرور افضل و اولي بتصرف باشد از غير خود لان المساوي للافضل الاولي بالتصرف افضل و اولي بالتصرف فيكون اماما اذ لا معني للامام الا للافضل الاولي بالتصرف و اين تقرير منتظم اكثر علماء شيعه را در اين آيه بهم نرسيده و اين حق اين رساله است بر ذمه ايشان كه اكثر دلايل غير منتظمه ايشان را بترتيب اينق و تقرير رشيق تهذيب و تصوير داده و اگر كسي را در صدق اين مقال ترددي باشد در كتب ايشان نظر كند كه چه قدر كلام را منتشر ساخته اند و بمطلب نرسانيده و اين آيه در اصل از دلايل اهل سنت است كه در مقابله نواصب بدان تمسك جسته اند و وجه تمسك ايشان  ظاهر است كه حضرت امير و اين بزرگان را همراه بردن و تخصيص فرمودن وجهي و مرجحي مي خواهد و آن از دو چيز بيرون نيست يا براي آن بود كه اين بزرگواران را نهايت عزيز مي دانست و چون اين ها را در مقام مباهله كه دران بحسب ظاهر خطر هلاك هم بود حاضر سازد مخالفين را جد تمام و اعتماد و وثوق قوي بر صدق نبوت خود و حقيت خلقت حضرت عيسي كه ازان خبر مي داد از آن حضرت صلي الله عليه و سلم يقين شود زيرا كه هيچ عاقلي تا جازم نباشد بصدق دعواي خود خود را واعزه خود را در معرض هلاك و استيصال نمي اندازد و برانها قسم نمي خورد و همين وجه است مختار اكثر اهل سنت و شيعه چنانچه عبدالله نيزدر اظهار الحق همين وجه را پسنديده و ترجيح داده و پس درين آيه عزيز بودن اين اشخاص نزد پيغمبر ثابت شد و چون پيغمبران از محبت و بغض نفساني معصوم اند اين عزت ايشان لابد بحسب دين و تقوي و صلاح خواهد بود پس اين معاني براي اين اشخاص ثابت شد و چون مذهب نواصب خلاف آن است در مقابله آنها مفيد افتاد يا براي آن بود كه اين حضرات نيز در دعاي بد كه بر كفار نجران منظور بود شريك شوند و آن جناب را بتامين خود امداد نمايند كه زودتر دعاي آن جناب به آمين گفتن ايشان مستجاب شود و چنانچه اكثر شيعه گفته اند و ملا عبدالله هم ذكر نموده و برين تقدير نيز علو مرتبه ايشان دردين و استجابت دعاي ايشان عندالله ثابت شد و اين هم در مقابله نواصب مفيد است و آن چه نواصب در هر دو تقدير قدح كرده اند كه اين همراه بردن آن جناب اين اشخاص را نه بنابر وجه اول بودو نه به جهت ثاني بلكه از راه الزام خصم بود بما هو مسلم الثبوت عنده و نزد مخالفان كه كفار بودند مسلم بود كه در وقت قسم اولاد و داماد را تا حاضر نكنند و بر هلاك آنها قسم نخورند آن قسم معتبر نمي‌شود آن جناب نيز به طريق الزام همين عمل فرمود و ظاهر است كه اقارب و اولاد هر چون كه باشند به اعتقاد مردم عزيزتر مي باشند از غير اقارب و اولاد كه نزد اين شخص عزت نداشته باشند دليل برين وجه آن كه اگر اين قسم مباهله كردن و قسم بر اولاد خوردن نزد آن جناب هم مسلم مي بود در شريعت نيز وارد مي شد حالا آن كه در شريعت ممنوع است كه اولاد را حاضر سازند و قسم برانها بخورند پس معلوم شد كه اين همه براي اسكات خصم بود و علي هذا القیاس وجه ثاني نيز درست نمي‌شود زيرا كه هلاك وفد نجران چندان اهم المهمات نبود از آن بالاتر وسخت تر بر آن جناب حوادث ديگر رسيده و مشقتها رو داده هيچگاه از اين اشخاص در دعا مدد نه خواسته و متفق عليه است كه دعاء پيغمبر در مقابله با كفار و معارضه آنها البته مستجاب مي باشد و الا تكذيب پيغمبر لازم آيد و نقص غرض بعثت متحقق شود و پيغمبر را در استجابت اين دعا چه قسم تردد لاحق مي تواند شد كه استعانت به آمين گفتن ديگران نمايد پس باطل و فاسد است به فضل الله تعالي كلام ايشان را اهل سنت قلع و قمع واجبي نموده اند چون درين رساله مقام آن بحث نيست به خوف اطالت متعرض آن نشده بالجمله اين آيه در اصل دليل اين مدعاست شيعه از راه غلو اين آيت را در مقابله اهل سنت آورده اند

بيت:

كس نياموخت علم تير از من * كه مرا عاقبت نشانه نكرد

و درين تمسك بوجوه بسيار خلل راه يافته اول آن كه لانسلم كه مراد از انفسنا حضرت امير است بل نفس نفيس پيغمبر است و آن چه علماء ايشان در ابطال اين احتمال گفته اند كه الشخص لا يدعو نفسه كلامي است شبيه به كلام حجامي كه از ديهي آمده بود عالمي از وي پرسيد اي فلاني دران ديه جواز راني هم مي كنند و جواز ها هم مي گردد گفت اي آخون سخن فهميده كه جواز را نمي رانند و جواز نمي گردد نر گاو را مي رانند و نر گاو مي گردد در عرف قديم و جديد شايع و ذايع است دعته نفسه الي كذا و دعوت نفسي الي كذا فطوعت له نفسه قتل اخيه و امرت نفسي و شاورت نفسي الي غير ذلك من الاستعمالات الصحيحه الواقعه في كلام البلغاء پس حاصل معني ندع انفسنا نحضر انفسنا شد و نيز از جانب پيغمبر اگر حضرت امير را مصداق انفسنا قرار داديم از جانب كفار در انفسكم كدام كس را مصداق انفس كفار قرار خواهيم داد حالا آن كه در صيغه ندع آنها هم شركت دارند اذ لامعني لدعوه النبي صلي الله عليه و سلم آباءهم و ابناءهم بعد قوله تعالوا پس معلوم شد كه حضرت امير در ابناؤنا داخل است چنانچه حسنين نيز حقيقه در ابنا نيستند حكما داخل ابنا شدند و لان العرف يعد الختن ابنا من غير ريبه في ذلك ونيز نفس به معني قريب و هم نسب و هم دين و هم ملت آمده است قوله تعالي «يخرجون انفسهم من ديارهم» اي اهل دينهم «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَى أَنْ يَكُونُوا خَيْرًا مِنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَى أَنْ يَكُنَّ خَيْرًا مِنْهُنَّ «وَلَا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ »وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمَانِ وَمَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ «11»«الحجرات» و «لَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْرًا وَقَالُوا هَذَا إِفْكٌ مُبِينٌ «12»«النور» پس حضرت امير را چون اتصال نسب و قرابت و مصاهرت واتحاد دين مدت و كثرت معاشره و الفت بحدي بود كه «علي مني و انا من علي» در حق او ارشاد شد اگر بنفس تعبير فرمايند چه بعيد است فلا يلزم المساواه كما لايلزم في الايات المذكوره دوم آن كه اگر مساوي در جميع صفات مراد است لازم آيد كه حضرت امير در نبوت و رسالت و خاتميت و بعثت الي كافه الخلق و اختصاص به زيادت نكاح فوق الاربع و درجه رفيعه روز قيامت و شفاعت كبري و مقام محمود نزول وحي و ديگر احكام خاصه پيغمبر شريك پيغمبر باشد و هو باطل بالاجماع واگر مساوي در بعض مراد است فائده نمي كند زيرا كه مساوي در بعض اوصاف با افضل و اولي به تصرف نمي باشد و هو ظاهر جدا ونيز اگر آيت دليل امامت باشد لازم آيد امامت امير در حين حيات پيغمبر صلي الله عليه و سلم و هو باطل بالاتفاق و اگر تقييد كنند به وقتي دون وقتي مع انه لا دليل عليه في اللفظ مقيد مدعي نخواهد بود زيرا كه اهل سنت نيز امامت امير را در وقتي از اوقات ثابت مي كنند و منها قوله تعالي «وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آَيَةٌ مِنْ رَبِّهِ إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ «7»«الرعد» و رد في الخبر المتفق عليه عن ابن عباس عن النبي صلي الله عليه و سلم قال «انا المنذر و علي الهادي» و اين روايت ثعلبي است در تفسير و مرويات او با چندان اعتباري نيست و اين آيت نيز به دستور از آن آيات است كه اهل سنت براي رد مذهب خوارج و نواصب آورده اند و به اين روايت تفسيري تمسك نموده دلالت بر امامت جناب امير و نفي امامت غير او اصلاً و قطعاً ندارد زيرا كه هادي بودن شخص مستلزم امامت او نمي‌شود ونفي هدايت از غير او نمي كند و اگر مجرد هدايت دلالت بر امامت كند امامت مصطلحه اهل سنت كه به معني پيشواء دين است خواهد بود و هو غير محل النزاع قال الله تعالي «سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ «24»«السجده» و قال «وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «104»«آل عمران» الي غير ذلك و منها قوله تعالي «وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ «24» «الصافات» گويند كه از ابوسعيد خدري مرفوعا مروي شد انه قال «وقفوهم انهم مسؤلون» عن ولايه علي بن ابي طالب و در حقيقت اين تمسكات به روايات اند نه به آيات و حالت اين روايات معلوم است كه نزد اهل سنت اعتبار ندارند خصوصاً اين روايت در مسند فردوس ديلمي واقع است و آن كتاب مخصوص براي جمع احاديث ضعيفه واهيه است و بالخصوص در سند اين روايات ضعفا و مجاهيل بسيار در ميان آمده اند قابل احتجاج نيست لاسيما في امثال هذه المطالب الاصوليه و مع هذا قرآني مكذب اين روايت است زيرا كه خطاب در حق مشركين است بدليل «وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَقُولُ أَأَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبَادِي هَؤُلَاءِ أَمْ هُمْ ضَلُّوا السَّبِيلَ «17» «الفرقان» را اول سؤال از شرك و عباده غير الله خواهد بود نه از ولايت علي بن ابي طالب و نيز نظم قرآني دلالت مي كند بر آن كه سؤال از مضمون جمله استفهاميه ما لكم لاتناصرون است براي توبيخ و تغيير نه از چيز ديگر و لهذا قراء اجماع دارند بر ترك وقف بر مسئولون و بر تقدير صحت روايت و فك نظم قرآني مراد از ولايت محبت است و درين صورت دلالت نمي‌كند بر زعامت كبري كه محل نزاع است و اگر مراد زعامت كبري هم باشد نيز مفيد مدعا نمي‌شود زيرا كه مفاد آيه وجوب اعتقاد امامت جناب امير است في وقت من الاوقات و هو عين مذهب اهل السنه و الجماعه و اين روايت را واحدي درتفسير خود آورده و دران وارد است كه عن ولايه علي و اهل البيت و ظاهر است كه جميع اهل بيت ائمه نبوده اند و شيعه هم معتقد امامت جميع اهل بيت نيستند پس متعين شد حمل ولايت بر محبت زيرا كه ولايت لفظ مشترك است و بقراين خارجيه احد المعنيين متعين مي‌شود بالجمله سؤال از محبت امير و امامت او اجماعي است اهل سنت نيز قابل اند به آن بحث دران مي رود كه حضرت امير بلافصل امام بود و غير او هيچ كس از صحابه مستحق امامت نبود و اين آيه به هيچ وجه با اين مدعا مساس ندارد و منها قوله تعالي «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ «10» أُولَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ «11»«الواقعه» روي عن ابن عباس مرفوعا انه قال السابقون ثلاثه فالسابق الي موسي عليه السلام يوشع بن نون و السابق الي عيسي عليه السلام صاحب ياسين و السابق الي محمد صلي الله عليه و سلم علي ابن ابي طالب رضي الله عنه و اين تمسك هم به حديث است به آيه نيست و اين حديث به روايت طبراني و ابن مردويه از ابن عباس رضي الله عنه و ديلمي از عايشه رضی الله عنها ثابت شده ليكن مدار اسناد او بر ابوالحسن اشقر است كه بالاجماع ضعيف است قال العقيلي هو شيعي متروك الحديث و لايعرف هذا الخبر و هو حديث منكر بلكه امارات وضع در اين حديث يافته مي‌شود زيرا كه صاحب ياسين اول من آمن بعيسي عليه السلام نيست بلكه اول من آمن برسل عيسي عليه السلام است كما يدل عليه نص الكتاب و هر حديثي كه در اخبار و قصص مناقض مدلول كتاب باشد موضوع است كما هو المقرر عند المحدثين و نيز انحصار سباق در سه كس غير معقول است زيرا كه هر نبي را سابقي خواهد بود و بعد اللتيا و التي چه ضرور است كه سابق صاحب زعامت كبري باشد يا هر مقرب امام باشد و نيز اگر روايت صحيح باشد مناقض صريح آيه گردد زيرا كه در حق سابقين فرمود «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَقَلِيلٌ مِنَ الْآَخِرِينَ   «13» «14» «الواقعه14» و ثله به معني جمع كثير است و دو كس را جمع كثير نتوان گفت و نيز واحد را قليل نيز نتوان گفت پس معلوم شد كه از آيه سبق حقيقي مراد نيست بلكه سبق عرفي يا اضافي كه شامل جماعه كثيره است به دليل آيه ديگر «وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ «100»«التوبه» و القرآن يفسر بعضه بعضا ونيز به اجماع شيعه وسني اول من آمن حقيقه حضرت خديجه است عليها السلام پس اگر مجرد سبق به ايمان موجب صحت امامت شود لازم آيد كه خديجه رضي الله عنها نيز قابل باشند و هو باطل بالاجماع و اگر گويند كه در خديجه مانعي متحقق شد و هو الانوثه گوئيم در حضرت امير نيز مانع متحقق شده باشد قبل از رسيدن وقت امامت او چون آن مانع مرتفع شد امام شد و آن مانع وجود خلفاء ثلاثه رضي الله عنهم كه اصلح بوده اند در حق رياست نسبت با او رضي الله عنه نزد جمهور اهل سنت يا بقاي آن جناب بعد از خلفاء ثلاثه و موت ايشان قبل از او نزد تفضيليه فانهم قالوا لو كان اماما عند وفاه النبي صلي الله عليه و سلم لم ينل احد من الخلفاء اربعه فلزم الترتيب علي الموت بالجمله تمسكات شيعه به آيات از همين جنس است و صاحب الفين به همين طريق آيات بسيار را برين مدعا دليل ساخته و چون حال اولي و اقوي معلوم شد باقي را بران قياس بايد كرد و كليه آن كه تقرير اكثر استدلالات ايشان به آيات تمام نمي‌شود و احتمالات مسدود نمي گردد الا بضم مقدمات مخترعه و روايات متروكه مردوده و به اين وجه استدلال لطفي ندارد ليكن چون غشاوه تعصب بر بصر بصيرت مي تند قبيح از حسن متميز نمي گردد و ساخته و پرداخته خود خوشتر از هر چه مقابل آنست مي نمايد.

و اما احاديث كه به آن دراين دعا تمسك كرده اند پس همگي دوازده روايت است اول حديث غدير خم كه به طمطراق بسيار در كتب ايشان مذكور مي‌شود و آن را نص قطعي درين مدعا مي انگارند حاصلش آن كه بريده بن الحصيب الاسلمي روايت كند كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم در غدير خم كه هنگام مراجعت از حجه الوداع ميان مكه و مدينه به آن موضع رسيد جماعه مسلمين را كه در ركاب آن جناب بودند حاضر فرمود خطاب كرد كه «يا معشر المسلمين الست اول بكم من انفسكم» قالوا بلي قال «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» و گويند كه مولي به معني اولي بتصرف است و اولي بتصرف بودن عين امامت است اول غلط درين استدلال آن است كه اهل عربيه قاطبه انكار كرده اند كه مولي به معني اولي آمده باشد بلكه گفته اند كه مفعل به معني افعل هيچ جا در هيچ ماده نيامده چه جاي اين ماده علي الخصوص الا ابوزيد لغوي كه اين را تجويز نموده و متمسك او قول عبيده است در تفسير هر موليكم اي اولي بكم ليكن جمهور اهل عربيت درين تجويز و تمسك تخطيه كرده اند و گفته اند كه اگر اين قول صحيح باشد لازم آيد كه به جاي فلان اولي منك مولي منك گويند و هو باطل منكر بالاجماع و نيز گفته اند كه تفسير ابوعبيده بيان حاصل معني است يعني النار مقركم و مصيركم و الموضع اللايق بكم نه آن كه لفظ مولي به معني اولي است دوم آن كه اگر مولي به معني اولي هم باشد صله او را بالتصرف قرار دادن از كدام لغت منقول خواهد شد چه احتمال است كه اولي بالمحبه و اولي بالتعظيم مراد باشد و چه لازم كه هر جا لفظ اولي بشنويم مراد اولي بالتصرف گيريم قوله تعالي «إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ آَمَنُوا وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ «68»«آل عمران» و پيدا است كه اتباع حضرت ابراهيم عليه السلام اولي بتصرف دران جناب نموده اند سوم آن كه قرينه ما بعد صريح دلالت مي كند كه مراد از ولايت كه از لفظ مولي يا اولي هر چه باشد فهميده مي‌شود به معني محبت است و هو قوله «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» و اگر مولي به معني متصرف في الامر يا مراد از اولي بتصرف مي شد توقع اين بود كه مي فرمودند كه بار خدايا دوست دار كسي راكه در تصرف او باشد و دشمن دار كسي را كه در تصرف او نباشد دوستي و دشمني اورا ذكر كردن دليل صريح است بر آن كه مقصود ايجاب دوستي او و تحذير از دشمني اوست نه تصرف و عدم تصرف و عدم تصرف و ظاهر است كه پيغمبر عليه الصلوه و السلام ادني واجبات را بلكه سنن بلكه آداب قيام و قعود و اكل و شرب را بوجهي ارشاد فرموده كه آن معاني مقصوده از الفاظ او در فهم هر كس حاضر و غايب بعد از معرفت لغت عرب بي تكلف حاصل مي‌شود ودر حقيقت كمال بلاغت هم درين است و مقتضاي منصب ارشاد و هدايت نيز همين درين مقدمه بس عمده اگر بر مثل اين كلام اكتفا فرمايد كه اصلاً موافق قاعده لغت عرب آن معني ازو برنتوان داشت در حق نبي قصور گويائي و بلاغه بلكه مساهله در تبليغ و هدايت ثابت كردن است و العياذ بالله پس معلوم شد كه منظور آن جناب افاده همين معني بود كه بي تكلف از اين كلام فهميده مي‌شود يعني محبت علي فرض است مثل محبت پيغمبر و دشمني او حرام است مثل دشمني پيغمبر و همين است مذهب اهل سنت و جماعت ومطابق است فهم اهل بيت را ابونعيم از حسن مثني ابن حسن السبط رضي الله عنها آورده كه از وي پرسيدند كه حديث من كنت مولاه ايا نص است بر خلافت علي رضي الله عنه گفت اگر پيغمبر خدا صلي الله عليه و سلم بدان خلافت را اراده مي كرد و هر آئينه براي فهم مسلمانان واضح مي گفت چه آن حضرت صلي الله عليه و سلم افصح الناس و واضح ترين مردم بود و هر آئينه مي گفت يا ايها الناس هذا والي امري و القائم عليكم بعدي فاسمعوا له و اطيعوا بعد ازان گفت قسم خدا است اگر خدا و رسولش علي را جهت اين كار اختيار مي كردند و علي امتثال امر خدا و رسول نمي كرد و اقدام بر اين امر كار نمي فرمود هر آئينه به سبب ترك امتثال فرموده حق تعالي و حضرت سيدالوري اعظم الناس از روي خطايا مي بود شخصي گفت آيا نگفته است رسول خدا صلي الله عليه و سلم من كنت مولاه فعلي مولاه حسن عليه السلام گفت آگاه باش قسم خدا است اگر اراده مي كرد پيغمبر صلي الله عليه و سلم خلاف را هر آئينه واضح مي گفت و تصريح مي كرد چنانچه بر صلوه و زكات كرده است و مي فرمود يا ايها الناس ان عليا والي امركم من بعدي و القائم في الناس بامري و نيز درين حديث دليل صريح است بر اجتماع ولايتين در زمان واحد زيرا كه تقيد بلفظ بعد واقع نيست بلكه سوق كلام براي تسويه ولايتين است في جميع الاوقات و من جميع الوجوه چنانچه ظاهر است و پيدا است كه شركت امير با آن حضرت صلي الله عليه وسلم در تصرف در حين حيات آن حضرت صلي الله عليه و سلم ممتنع بود پس اين اول دليل است بر آن كه مراد وجوب محبت اوست زيرا كه در اجتماع محبتين محذوري نيست بلكه يكي مستلزم ديگري است و در اجتماع تصرفين محذورات بسيار است و ان قيدناه بما يدل علي امامته في المال دون الحال فمرحبا بالوفاق لان اهل السنه قائلون بذلك في حين امامته و وجه تخصيص حضرت مرتضي عليه السلام اين خواهد بود كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم را به وحي معلوم شد كه در زمان امامت حضرت مرتضي عليه السلام بغي و فساد خواهد شد و بعضي مردم انكار امامت او خواهند نمود و طرفه آنست كه بعضي از علماء ايشان در اثبات آن كه مراد از مولي اولي بتصرف است تمسك كرده اند به لفظي كه در صدر حديث واقع است و هو قوله الست اولي بالمومنين من انفسهم باز همان سخن است كه در هر جا لفظ اولي مي‌شنوند اولي به تصرف مراد مي‌گيرند چه ضرور است كه اين لفظ را هم بر اولي بتصرف حمل نمايند بلكه در اين جا هم مراد همين است كه الست اولي بالمومنين من انفسهم في المحبه بلكه اولي در اين جا مشتق از ولايت است كه به معني محبت است يعني الست احب المومنين من انفسهم تا ملايم اجزاء كلام و تناسب جمل متسقه النظام حاصل شود و حاصل معني اين خطبه چنين باشد كه اي گروه مسلمانان مقرر است كه مرا از جان خود دوست تر مي داريد پس هر كه مرا دوست دارد علي را دوست دارد بار خدايا دوست دار كسي را كه دوست دارد او را و دشمن دار كسي را كه دشمن دارد او را عاقل را بايد كه در اين كلام مربوط غور كند و حسن انتظام او را دريابد و اين لفظ پيغمبر كه «الست اولي بالمومنين من انفسهم» ماخوذ از آيه قرآني است و از همين راه اورا از مسلمات اهل اسلام قرار داده بروي تفريع حكم آينده فرمود و در قرآن اين لفظ جائي واقع شده كه معني اولي بالتصرف در آن جا اصلاً مناسبت ندارد و هو قوله تعالي «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ وَأُولُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ إِلَّا أَنْ تَفْعَلُوا إِلَى أَوْلِيَائِكُمْ مَعْرُوفًا كَانَ ذَلِكَ فِي الْكِتَابِ مَسْطُورًا «6»«الاحزاب» پس سوق اين كلام براي نفي نسبت مبتني به مبتني است و بيان آن است كه زيد بن حارثه را زيد بن محمد نبايد گفت زيرا كه نسبت پيغمبر صلي عليه و سلم به جميع مسلمان نسبت پدر شفيق بلكه زياده بر آنست و زنان پيغمبر همه مادران اهل اسلام اند و اهل قرابت در نسبت احق و اولي مي باشند از غير ايشان اگر چه شفقت و تعظيم ديگران زياده‌تر باشد پس مدار نسبت بر قرابت است كه در مبتني مفقود است نه بر شفقت و تعظيم و همين است كتاب الله يعني حكم خدا و معني اولي بتصرف درين مقصود اصلاً دخلي ندارد پس در اين جا هم مراد همان معني است كه در حديث اراده كرده باشد واگر بالفرض صدر حديث را به معني اولي بتصرف گردانيم نيز حمل مولي بر اولي بتصرف مناسبت ندارد زيرا كه دران صورت اين عبارت براي تنبيه مخاطبين است تا به كمال توجه و اصغا تلقي كلام آينده نمايند و اطاعت اين امر ارشادي را واجب دانند مانند آن كه پدر در مقام وعظ و نصيحت به پسر خود بگويد كه آيا من پدر تو نيستم و چون پسر اقرار كند اورا به آن چه منظور دارد به فرمايد تا به حكم پدر و پسري قبول نمايد و برطبق آن عمل كند پس الست اولي بالمومنين درين مقام مثل الست رسول الله اليكم يا الست نبيكم واقع شده مناسبت يك لفظ از كلام آينده براي اين عبارت جستن و درخواستن كمال سفاهت است تمام كلام را با اين عبارت ربطي كه هست كافي است و ازين طرفه تر آن كه بعضي از مدققين ايشان بر نفي معني محبت و دوستي دليل آورده اند كه افاده دوستي حضرت امير امري است كه در ضمن آيه «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «71» «التوبه» ثابت شده بود پس اين حديث نيز اگر افاده همين معني نمايد لغو باشد و نفهميده اند كه افاده دوستي شخصي در ضمن عموم چيزي ديگر است و ايجاب دوستي همان شخص بالخصوص امري ديگر اگر شخصي به جميع انبياء الله و رسل الله ايمان آرد و بالخصوص نام محمد رسول الله نگيرد اسلام او معتبر نيست اين جا دوستي ذات حضرت امير رضي الله عنه بشخصه منظور افتاد و در آيه دوستي بوصف ايمان كه عام است مفاد شده بود و بر تقدير اتحاد مضمون آيه و حديث باز چه قباحت شد كار پيغمبر خود همين است كه تاكيد مضامين قرآن و تذكير آنها مي كرده باشد خصوصاً هرگاه وهني و سستي از مكلفين و عمل بموجب قرآن دريابد قوله تعالي «وَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ «55»«الذاريات» و هيچ مضمون در قرآن نيامده الا همان مضمون را در چند آيه تاكيد فرموده اند باز از زبان پيغمبر تاكيد و تقرير آن اورده اند تا الزام حجت و اتمام نعمت كرده باشند و هر كه قرآن و حديث را ديده باشد مثل اين كلام پوچ نخواهد گفت والا تاكيدات و تقريرات پيغمبر در باب روزه و نماز و زكات و تلاوت قرآن همه لغو خواهد شد و نزد خود شيعه نص امامت حضرت امير را بار بار گفتن و تاكيد كردن همه لغو و بيهوده خواهد بود معاذ الله من ذلك و سبب فرمودن اين خطبه چنانچه مورخين و اهل سير آورده اند صريح دلالت مي كند كه منظور افتادن محبت و دوستي حضرت امير بود زيرا كه جماعه از صحابه كه در مهمت ملك يمن با آن جناب متعين شده بودند مثل بريده اسلمي و خالد بن الوليد و ديگر نام داران هنگام مراجعت از آن سفر شكايت‌هاي بيجا از حضرت امير به حضور صلي الله و عليه و سلم عرض نمودند چون جناب رسالت پناه صلي الله عليه و سلم ديد كه اين قسم حرفها مردم را بر زبان رسيده است و اگر من يك يا دو كس را از اين شكايت ها منع خواهم نمود محمول بر پاس علاقه نازكي كه حضرت امير را با جناب او بود خواهند داشت و ممتنع نخواهند شد لهذا خطبه عام فرمود و اين نصيحت را مصدر ساخت به كلمه كه منصوص است در قرآن الست اولي بالمومنين من انفسهم يعني هر چه مي گويم از راه شفقت و خير خواهي مي گويم محمول بر پاسداري كسي نه نمايند و علاقه كسي را با من در نظر نيارند محمد بن اسحق و ديگر اهل سير به تفصيل اين قصه را آورده اند.

حديث دوم در بخاري و مسلم از براء بن عازب روايت آمده كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم حضرت امير را در غزوه تبوك بر اهل بيت از نسا و بنات خليفه كرد و گذاشت و خود به غزوه متوجه شد حضرت امير عرض كرد يا رسول الله اتخلفني في النساء و الصبيان پس پيغمبر صلي الله عليه و سلم فرمود «اما ترضي ان تكون مني بمنزله هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي» گويند كه منزلت اسم جنس مضاف است به سوي علم پس علم باشد جميع منازل را لصحه الاستثناء و چون مرتبه نبوت را استثناء فرمود جميع منازل ثابته به هارون براي حضرت امير ثابت شد و از جمله آن منازل صحت امامت و افتراض طاعت هم هست اگر هارون بعد از موسي زنده مي بود زيرا كه در حال حيات حضرت موسي اين مرتبه داشت بعد از وفات موسي اگر اين مرتبه ازو زايل مي‌شد لازم مي آمد عزل او و عزل نبي جايز نيست زيرا كه اهانت اوست پس اين مرتبه هم به حضرت امير ثابت باشد و هو الامامه اصل اين حديث هم دليل اهل سنت است در اثبات فضيلت امير در صحت امامت ايشان در وقت خود زيرا كه از اين حديث مستفاد مي‌شود و استحقاق آن جناب براي امامت آمديم بر نفي امامت غير او و آن كه امام بلافصل حضرت امير بود پس از اين حديث فهيمده نمي‌شود هر چند نواصب خذلهم الله در تمسك اهل سنت هم قدح كرده اند و گفته اند كه اين خلافت نه آن خلافت بود كه محل نزاع است تا استحقاق آن خلافت بدادن اين خلافت اثبات شود زيرا كه به اجماع اهل سير محمد بن مسلمه را صوبه دار مدينه و سباع بن عرفطه را كوتوال مدينه و ابن ام مكتوم را پيش نماز مسجد خود كرده بودند و اگر خلافت مرتضي مطلق مي‌بود اين امور معني نداشت پس معلوم شد كه اين خلافت محض در امور خانگي و خبر داري اهل و عيال بود و چون اين امور موقوف بر محرميت و اطلاع بر امور مستورات است لابد فرزند و داماد و امثال ايشان براي اين كار متعين مي باشند هر چون كه باشند پس دليل استحقاق خلافت كبري نمي تواند شد و به فضل الله تعالي اهل سنت از اين قدح ايشان جوابهاي دندان شکن در كتب خود داده اند كه در مقام خود مذكور است و طريق تمسك شيعه به اين حديث به طريق كه مذكور شد كمال تنقيح و تهذيب كلام ايشان است و الا در كتب ايشان بايد ديد كه چه قدر سخنان پراگنده در اين تمسك ذكر كرده اند و به مطلب نرسيده و هنوز هم در اين تمسك بوجوه بسيار اختلال باقي است اول آن كه اسم جنس مضاف به سوي علم از الفاظ عموم نيست نزد جميع اصوليين بلكه تصريح كرده اند به آن كه براي عهد است و در غلام زيد و امثال آن واگر قرينه عهد موجود نباشد غايب الامر اطلاق ثابت خواهد شد و چه مي تواند گفت كسي در مثل ركبت فرس زيد و لمست ثوب زيد و رايت ابن زيد كه بالبداهه عموم باطل است و در اين جا قرينه عهد موجود است و هو قوله اتخلفني في النساء و الصبيان يعني چنانچه حضرت هارون خليفه حضرت موسي بود در وقت توجه بطور حضرت امير خليفه پيغمبر بود در وقت توجه به غزوه تبوك و استخلافي كه مقيد به مدت غيبت باشد بعد از انتقضاي آن مدت باقي نمي ماند چنانكه در حق حضرت هارون هم باقي نماند و انقطاع اين استخلاف را عزل نتوان گفت كه موجب اهانت در حق كسي باشد و صحت استثنا وقتي دليل عموم شود كه استثنا متصل باشد در اين جا استثنا منقطع است بالضرورت لفظاً و معني اما لفظاً پس ازان جهت كه انه لا نبي بعدي جمله خبريه است و او را از منازل هارون مستثني نمي توان كرد و بعد از تاويل جمله بمفرد بدخول ان حكم الاعدام النبوه پيدا كرد و ظاهر است كه عدم نبوت از منازل هارون نيست تا استثناي او صحيح باشد و امام معني پس به جهت آن كه يكي منازل هارون آن است كه از حضرت موسي در سن اكبر بود ديگر آن كه افصح بود از موسي لسانا ديگر آن كه در نبوت شريك او بود ديگر آنكه برادر حقيقي او بود در نسب و اين همه منازل بالاجماع حضرت امير را ثابت نيست پس اگر استثنا را متصل گردانيم و منزلت را بر عموم حمل كنيم كذب در كلام معصوم لازم خواهد آمد دوم آن كه لانسلم كه از جمله منازل هارون با موسي خلافت او بود بعد الموت زيرا كه اگر هارون بعد از موسي زنده مي ماند رسول مستقل بود در تبليغ و اين مرتبه گاهي ازو زايل نمي شد و با خلافت منافات دارد زيرا كه خلافت نيابت نبي است و اصالت را با نيابت چه مناسبت پس معلوم شد كه از اين راه استدلال بر خلافت حضرت امير هرگز راست نمي آيد سوم آن كه آن چه گفته اند كه اگر اين مرتبه از هارون زايل مي شد لازم آمد عزل او و عزل نبي جايز نيست گوئيم انقطاع عمل را عزل گفتن خلاف عرف و لغت است زيرا كه پادشاهان در حين برآمدن خود از دار السلطنه نايبان و گماشتگان خود را خليفه خود مي گذارند و بعد از معاودت و مراجعت خود به خود اين خلافت منقطع مي‌شود و هيچ كس آنها را معزول نمي‌دادند و نه در حق آنها اهانت مي فهمد و اگر عزل هم باشد چون نبوت استقلالي بعد از موسي به هارون مي رسيد كه مرتبه اعلي است به هزار درجه خلافت چرا موجب نقصان و اهانت او مي شد بلكه در رنگ آن مي شد كه نايب وزير را بعد از موت وزير عزل كرده وزير مستقل سازند و نيز چون حضرت امير را تشبيه دادند به حضرت هارون و معلوم است كه حضرت هارون در حيات موسي بعد از غيبت ايشان خليفه بود و بعد از وفات حضرت موسي يوشع بن نون و كالب بن يوقنا خليفه شدند لازم آمد كه حضرت امير نيز خليفه آن حضرت باشد در حيات ايشان بعد از غيبت نه بعد از وفات بلكه بعد از وفات ديگران باشند تا تشبيه كامل شود و تشبيهي كه در كلام رسول الله صلي الله عليه و سلم واقع شود آن را بر تشبيه ناقص حمل كردن كمال بي ديانتي است و العياذ بالله و اگر از اين همه در گذريم پس در اين حديث كجا دلالت است بر نفي امامت خلفاء ثلاثه تا مدعا ثابت شود غايه ما في الباب استحقاق امامت براي حضرت امير ثابت مي‌شود و لو في وقت من الاوقات و هو عين مذهب اهل السنه.

حديث سوم روايت بريده مرفوعا انه قال «ان عليا مني و انا من علي و هو ولي كل مومن من بعدي» و اين حديث باطل است زيرا كه در اسناد او اجلح واقع شده و او شيعي است متهم در روايت خود و جمهور او را تضعيف كرده اند پس به حديث او احتجاج نه توان كرد و نيز ولي از الفاظ مشتركه است چه ضرور است كه اولي به تصرف مراد باشد و نيز غير مقيد است به وقت و مذهب اهل سنت همين است كه در وقتي از اوقات حضرت امير امام مفترض الطاعه بود بعد از جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم.

 حديث چهارم روايت انس ابن مالك انه كان عند النبي صلي الله عليه وسلم طائر قد طبخ له او اهدي اليه فقال «اللهم ايتني باحب الناس اليك ياكل معي هذا الطير» فجاءه علي و اختلفت الروايات في الطير المشوي ففي روايه ان النحام و في روايه انه حباري و في الروايه انه حجل و اين حديث را اكثر محدثين موضوع گفته اند و ممن صرح بوضعه الحافظ شمس الدين الجزري و قال امام اهل الحديث اهل الحديث شمس الدين ابو عبدالله محمد ابن احمد الدمشقي الذهبي في تلخيصه لقد كنت زمنا طويلاً اظن ان حديث الطير لم يحسن الحاكم ان يودعه في مستدركه فلما علقت هذا الكتاب رايت القول من الموضوعات التي فيه و مع هذا مفيد مدعا هم نيست زيرا كه قرينه دلالت مي كند بر آن كه احب الناس الي الله در اكل مع النبي مراد باشد و بي شهبه حضرت امير در اين وصف احب ناس بود به سوي خدا زيرا كه همكاسه شدن فرزند يا كسي كه در حكم فرزند باشد موجب تضاعف لذت طعام مي‌شود و اگر احب مطلقاً مراد باشد نيز مفيد مدعا نيست زيرا كه احب الخلق الي الله چه لازم است كه صاحب رياست عام باشد بسا اولياء كبار و انبياء عالي مقدار كه احب الخلق الي الله بوده اند و صاحب رياست عامه نبوده اند مثل حضرت زكريا و حضرت يحيي بلكه حضرت شمويل كه در زمان ايشان طالوت بنص الهي رياست عام داشت و نيز متحمل است كه ابوبكر در آن وقت در مدينه منوره حاضر نباشد و دعا خاص به حاضرين بود نه به غائبين به دليل ان قول اللهم ايتني زيرا كه غايب را از مسافت دور آوردن در اين يك لمحه كه مجلس اكل و شرب بود به طريق خرق عادت متصور است و انبيا خرق عادت از حق تعالي طلب نمي كند مگر در وقت تحدي با كفار و الا جنگ و قتال و تهيه اسباب ظاهر نمي كردند و به خرق عادت كار خود از پيش مي بردند و يحتمل ان يكون المراد به من هو من احب الناس اليك و اين استمعال بسيار رايج و معروف است كما في قولهم فلان اعقل الناس و افضلهم و نيز تقديري كه دلالت بر مدعا مي كرد مقاوم اخبار صحاح كه صريح دلالت بر خلافت ابوبكر و عمر دارند نمي توانست شد مثل اقتدوا بالذين من بعدي ابي بكر و عمر و غير ذلك.

حديث پنجم روايت جابر ان النبي صلي الله عليه و سلم قال «انا مدينه العلم و علي بابه» و اين خبر نيز مطعون است قال يحيي ابن لا اصل له و قال البخاري انه منكر و ليس له وجه صحيح و قال الترمذي انه منكر غريب و ذكره ابن الجوزي في الموضوعات و قال الشيخ تقي الدين ابن دقيق العيد هذا الحديث لم يثبتوه و قال الشيخ محي الدين النووي و الحافظ شمس الدين الذهبي و الشيخ شمس الدين الجزري انه موضوع پس تمسك به اين احاديث موضوعه كه اهل سنت آن را از دائره تمسك و احتجاج خارج كرده اند و در مقام الزام ايشان دليل صريح است بر دانشمندي علماء شيعه و اين بدان ماند كه شخصي معرفت پيدا كند با نوكر شخصي كه او را از نوكري بر طرف كرده و تقصيرات اورا ديده و خيانت اورا معلوم نموده و از خانه خود بر آورده منادي در شهر گرداند كه فلان نوكر را با من سر وكاري نيست من ذمه دار او نيستم و عهده معاملات او ندارم اين شخص ساده لوح اين همه مراتب را دانسته با آن نوكر معامله دين نمود وزر معامله ازان شخص در خواستن آغاز نهاد اين ساده لوح نزد عقلا در كمال مرتبه سفاهت خواهد بود و مع هذا مفيد مدعا هم نيست زيرا كه اگر شخصي باب مدينه العلم شد چه لازم است كه صاحب رياست عام هم باشد بلافصل بعد از پيغمبر غايه ما في الباب آن كه يك شرط از شرايط امامت در وي بوجه اتم متحقق گشت از وجدان يك شرط وجود مشروط لازم نمي آيد با وصف آن كه آن شرط يا زياده ازان شرط در ديگران هم به روايات اهل سنت ثابت شده باشد مثل «ما صب الله شيئاً في صدري الا و قد صببه في صدر ابي بكر» و مثل «لو كان بعدي نبي لكان عمر» اگر روايات اهل سنت را اعتباري است در هر جا اعتبار بايد كرد و الا قصد الزام ايشان نبايد نمود كه بيك روايت لازم نمي خورند.

حديث ششم حديثي است كه آن را اماميه روايت مي كنند مرفوعا انه قال لمن اراد ان ينظر الي آدم في علمه و الي نوح في تقواه و الي ابراهيم في حمله و الي موسي في بطشه و الي عيسي في عبادته فلينظر الي علي بن ابي طالب طريق تمسك آن كه ازاين حديث مساوات حضرت امير با انبيا در صفات ايشان معلوم شد و انبيا افضل اند از غير خود و المساوي للافضل فكان علي افضل من غيره والافضل متعين للامامه دون غيره و فساد مبادي اين تمسك و مقدمات آن از سر تا قدم بر هر دانشمند ظاهر است و اول اين حديث از احاديث اهل سنت نيست ابن مطهر حلي در كتب خود وارد نموده و روايت آن را گاهي به بيهقي و گاهي به بغوي نسبت كرده حالا آن كه در تصانيف هر دو ازان اثري موجود نيست به افترا و بهتان الزام دادن اهل سنت ميسر نمي آيد و قاعده مقرره اهل سنت است كه حديثي را كه بعضي ائمه فن حديث در كتابي روايت كنند و صحت ما في الكتاب را التزام نكرده باشند مثل بخاري و مسلم و بقيه اصحاب صحاح و به صحت آن حديث بالخصوص صاحب آن كتاب يا غير او از محدثين ثقات تصريح نكرده باشد قابل احتجاح نيست زيرا كه جماعه از محدثين اهل سنت كه در طبقه متاخر پيدا شدند مثل ديلمي و خطيب و ابن عساكر چون ديدند كه احاديث صحاح و حسان را متقدمين مضبوط كرده رفته اند و جاي سعي درانها نمانده مايل شدند به جمع احاديث ضعيفه و موضوعه و مقلوبه الاسانيد و المتون تا بطريق بياض يك جا فراهم آورده نظر تأني نمايند و موضوعات را از حسان لغيرها ممتاز سازند به سبب قلت فرصت و كوتاهي عمر خود آنها را اين مهم سر انجام نشد اما متاخرين كه از ايشان بعد تر پيدا شدند امتياز كردند ابن الجوزي موضوعات را جدا ساخت و سخاوي حسان لغيرها را در مقاصد حسنه علي حده نوشت و سيوطي در تفسير در منثور پرداخت و خود آن جمع كنندگان در مقدمات كتب خود اين غرض را وا شكاف گفته اند با وجود علم به حال آن كتب كه به تصريح مصنفين آنها دريافته باشم احتجاج به آن احاديث چگونه روا باشد و لهذا صاحب جامع الاصول نقل كرده كه خطيب از شريف مرتضي برادر رضي احاديث شيعه روايت كرده است به همين غرض كه بعد از جمع و تاليف درانها نظر كند و بحث نمايد كه اصلي دارند يا نه بالجمله اين حديث خود ازان قسم هم نيست كه در هيچ كتابي از كتب اهل سنت موجود باشد و لو به طريق ضعيف دوم آن كه اين كلام محض تشبيه است بعضي صفات امير را با بعضي صفات انبيا مذكورين و تشبيه چنانچه باداه متعارفه تشبيه مي‌شود و مثل كاف و كان و مثل و نحو به اين اسلوب نيز مي آيد چنان چه در علم بيان مقرر است كه من اراد ان ينظر الي القمر ليله البدر فلينظر الي وجه فلان نيز در تشبيه داخل است و لهذا شعر مشهور را كه

بيت:

لا تعجبوا من بلي غلالته * قد زر ازراره علي القمر

و اين دو بيت مبتني را كه

شعر:

نشرت ثلث ذوايب من خلفها * في ليله فارت ليالي اربعا

و استقبلت قمر السماء بوجهها * فارتني القمرين في وقت معا

داخل تشبیه ساخته اند و اگر از اين همه در گذريم استعاره خواهد بود كه مبناي او بر تشبيه است و از تشبيه و استعاره مساوات مشبه با مشبه به فهميدن كمال سفاهت است در اشعار رايج و مشهور است كه خاك صحن پادشاهان را بمشك و سنگريزه‌هاي آن جا را به مرواريد و ياقوت تشبيه مي دهند و هيچ كس مساوات نمي فهمند قال الشاعر

شعر:

آري بارقا بالابرق الفرد يومض * فيكشف جلباب الدجي ثم يغمض

كان سلمي من اعاليه اشرفت * تمد لنا كفا خضبا و يقبض

و از مضمون اين شعر لازم نمي آيد كه پنجه حناي سلمي در لمعان و درخشندگي برابر برق باشد و در احاديث صحيحه اهل سنت تشبيه ابوبكر به ابراهيم و عيسي و تشبيه عمر به نوح و موسي و تشبيه ابوذر به عيسي مروي شده اما چون اين فرقه بهره از عقل خدا داد دارند هرگز بر مساوات اين اشخاص با انبياء مذكورين حمل نه نموده و مشبه را در رتبه خود و مشبه به را در رتبه خود داشتند بلكه مسقط اشاره تشبيه در اين قسم كلمات وجود وصفي است در اين شخص از اوصاف مختضه آن پيغمبر گو به آن مرتبه نباشد عن عبد الله بن مسعود في قصه مشاوره النبي صلي الله عليه و سلم مع ابي ابكر و عمر في اساري بدر قال قال رسول الله صلي الله عليه وسلم «ما تقولون في هولاء ان مثل هولاء كمثل اخوه لهم كانوا من قبلهم» «وَقَالَ نُوحٌ رَبِّ لَا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا «26»«نوح» و قال موسي «وَقَالَ مُوسَى رَبَّنَا إِنَّكَ آَتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَمَلَأَهُ زِينَةً وَأَمْوَالًا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا رَبَّنَا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلَى أَمْوَالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَلَا يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا الْعَذَابَ الْأَلِيمَ «88»«يونس» و قال ابراهيم «رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَمَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ «36»«ابراهيم» و قال عيسي «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ «118»«المائده» رواه الحاكم و صححه و عن ابي موسي ان النبي صلي الله عليه و سلم قال له «يا ابا موسي لقد اعطيت مزمارا من مزامير آل داود» رواه البخاري و مسلم و قال رسول الله صلي الله عليه و سلم «من سره ان ينظر الي تواضع عيسي بن مريم فلينظر الي ابي‌ذر» كذا في الاستيعاب و رواه الترمذي به لفظ آخر قال «ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء اصدق لهجه من ابي ذر شبيه عيسي بن مريم» يعني في الزهد سوم آن كه مساوات با افضل در صفتي موجب افضليت نمي‌شود زيرا كه آن افضل را صفات ديگرند كه به سبب آنها افضل شده است و نيز افضليت موجب زعامت كبري نيست كما مر غير مره چهارم آن كه تفضيل حضرت امير بر خلفاء ثلثه وقتي ثابت شود از اين حديث كه آنها مساوي نباشند با انبياء مذكورين در صفات مذكوره يا مانند آن صفات مذكوره و دون هذا النفي خرط القتاد بلكه اگر در كتب اهل سنت تفحص واقع شود آن قدر احاديث داله بر تشبيه با انبياء كه در حق شيخين مروي و ثابت است و در حق هيچ يك از معاصرين ايشان ثابت نيست و لهذا محققين صوفيه نوشته اند كه شيخين حامل كمالات نبوت بوده اند و حضرت امير حامل كمال ولايت و لهذا كار انبياء كه جهاد با كفار و ترويج احكام شريعت و اصلاح امور ملت است از شيخين خوبتر سرانجام يافت و كار اوليا از تعليم طريقت و ارشاد به احوال سالكين و تنبيه بر عوايل نفس و ترغيب بزهد در دنيا از حضرت امير بيشتر مروي گشت و عقلي است كه استدلال بر ملكات نفسانيه به صدور افعال مختصه به آن ملكات مي توان كرد مثلاً اگر شخصي در هر معركه ثبات مي كند و در مقابله اقران و صنعت سيف و سنان كار از پيش مي برد دليل صريح بر شجاعت نفسانيه اوست بلكه حب و بغض و خوف و رجا و ديگر امور باطينه از همين راه افعال و معاملات معلوم توان كرد بر همين قياس امتياز در كمالات باطنيه شخصي كه ايا از قسم كمال انبيا است و يا از جنس كمال اوليا به جارحيه او در يكي از اين دو كارخانه عمده حاصل مي‌شود و در حديثي كه شيعه نيز در كتب خود آورده اند و هو قوله عليه السلام انك يا علي تقاتل الناس علي تاويل القرآن كما قاتلتهم علي تنزيله نيز اشاره صريح به اين تفرقه و امتياز است زيرا كه مقاتلات شيخين همه بر تنزيل قرآن بود پس گويا زمان شيخين بقيه زمان نبوت بود و زمان حضرت امير ابتداي دوره ولايت شد و لهذا شيوخ طريقه و ارباب معرفت و حقيقت آن جناب را فاتح باب ولايت محمديه و خاتم ولايت مطلقه انبيا نوشته اند و از اين است كه سلاسل جميع فرقه اولياء الله به آن جناب منتهي مي‌شود و مانند جداول از بحر عظيم منشعب مي گردد چنان چه سلاسل تلمذ فقها شريعت و مجتهدين ملت به شيخين و نواب ايشان مثل عبدالله بن مسعود و معاذ بن جبل و زيد بن ثابت و عبدالله بن عمر مي رسد و رشحه‌اي از علوم ايشام مي گيرد و معني امامت كه در اولاد حضرت امير باقي ماند و يكي مر ديگري را وصي آن مي ساخت همين قطبيت ارشاد و منبعيت فيض ولايت بود و لهذا الزام اين امر بر كافه خلايق از ايمه اطهار مروي نشده بلكه ياران چيده و مصاحبان بر گزيده خود را به آن فيض خاص مشرف مي ساختند و هر يكي به قدر استعداد او به اين دولت مي نواختند اين فرقه بيفهم آن همه اشارات ايشان را به رياست عامه و استحقاق تصرف در امور ملك و مال فرود آورده در ورطه ضلالت افتاده اند و نيز از اين است كه حضرت امير و ذريه طاهره اورا تمام است بر مثال پيران و مرشدان مي پرستند و امور تكوينيه را با ايشان وابسته مي دانند و فاتحه و درود و صدقات و نذر و منت به نام ايشان رايج و معمول گرديده چنان چه با جميع اولياء الله همين معامله است و نام شيخين را در اين مقدمات كسي بر زبان نمي آرد و فاتحه و درود و نذر و منت و عرس و مجلس كسي شريك نمي كند و امور تكوينيه را وابسته به ايشان نمي دانند گو معتقد كمال و فضيلت ايشان باشد بر مثال انبياء مثل حضرت ابراهيم و حضرت موسي و حضرت عيسي زيرا كه كمال ايشان مثل كمال انبيا مبني بر كثرت و تفصيل و مغايرت است و كمالات اوليا همه ناشي از وحدت و جمع و عينيت اند و پس اوليا را مرات ملاحظه فعل الهي بلكه صفات او تعالي مي تواند كرد و انبيا و ارثان كمالات شان را غير از علاقه عبديت و رسالت و جارحيه علاقه ديگر در فهم مردم حاصل نيست و به اين جهت آنها را مرات ملاحظه او تعالي نمي توانند كرد.

حديث هفتم روايت ابوذر غفاري كه من ناصب عليا الخلافه فهو كافر و اين حديث را اصلاً در كتب اهل سنت نام ونشاني پيدا نيست ابن مطهر حلي نسبت روايت اين حديث با خطب خوارزم كرده و ابن المطهر در نقل بسيار خائن است و اخطب خوارزم از غلاه زيديه است و مع هذا در كتاب او كه مناقب امير المومنين است اين حديث ديده نشد و اگر بالفرض در كتاب او باشد هم معتبر نيست كه مخالف احاديث صحاح است كه در كتب اماميه موجودند منها قوله عليه السلام في نهج البلاغه اصبحنا نقاتل اخواننا في الاسلام علي ما دخل فيه من الزيغ و الاعوجاج و اگر اين حديث را اعتبار كنيم باز هم مضمون اين حديث وقتي متحقق شود كه حضرت امير طلب خلافت نمايد و ديگري از دست او خلافت را نزع كند و اين معني در هيچ عهد بوقوع نيامده در زمان خلفاء ثلاثه حضرت امير طلب خلافت ننمود چنان چه در كتب اماميه موجود است كه جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم او را وصيت به سكوت فرموده بود اذا لم يجد اعوانا و بنابر همين وصيت در زمان خلفاء ثلاثه ساكت ماند ودر زماني كه طالب خلافت شد طلحه و زبير و ام المومنين هرگز نزع خلافت از دست او قصد نه كردند بلكه طلب قتله عثمان رضي الله عنه از او رضي الله عنه و تنفيذ حكم قصاص در خواستند رفته رفته منجر بقتال و جدال شد بي قصد و اراده طرفين چنان چه كتب سير وخطب امير المومنين بر اين امر گواه اند سلمنا ليكن مراد از لفظ كافر كفران نعمت است و خلافت حضرت امير رضي الله عنه بالاجماع در زمان خود نعمتي بود كه بالاتر ازان نعمتي نباشد و دليل بر اين تخصيص لفظ خلافت است زيرا كه خلافت بالاجماع مشروط است به تصرف در زمين و اين معني درز مان خلفاء ثلاثه حضرت امير را متحقق نبود و لهذا در حديث لفظ امامت واقع نيست ليكن حق تعالي در قرآن مجيد منكر خلافت خلفاء ثلاثه را نيز در آيه استخلاف كافر فرموده اند و بدان آيه شريفه را ختم نموده قوله تعالي «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ «55»« النور» اي و من انكر خلافه الخلفا بعد ذلك اي بعد سماع هذه الايه و العلم باستخلاف الله تعالي اياهم فاولئك هم الكاملون في الفسق و محدثين اهل سنت اجماع دارند كه روايات اخطب زيدي همه از مجاهيل و ضعفا است و بسياري از روايات او منكر و موضوع و هرگز فقها اهل سنت به مروايات او احتجاج ننمايند و لهذا اگر از علما اهل سنت نام اخطب خوارزم بپرسند كسي نخواهند شناخت و الزام دادن اهل سنت به روايه زيدي كذائي شبيه است به آن قصه كه سني پيري در راه مي گذشت ماري بر سر راه او پيدا شد و ايام ايام عاشورا و اين پير فرتوت قدرت كشتن مار نيافت ديد كه شيعي جواني مي گذرد فرياد برآورد كه اي شيعي به حق عثمان رضي الله عنه اين مار را بكش شيعي فرياد برآورد كه مسلمانان داد از اين سني خرف كه كدام كس را به حق كدام كس در كدام روز بكشتن كدام جانور امر مي‌فرمايد.

حديث هشتم روايت كنند كه آن حضرت صلي الله عليه و سلم فرمود «كنت انا و علي ابن ابي طالب نورا بين يدي الله قبل ان يخلق آدم عليه السلام باربعه عشر الف عام فلما خلق الله آدم قسم ذلك النور جزأين فجزء انا و جزء علي ابن ابي طالب» و اين حديث به اجماع اهل سنت موضوع است و في اسناده محمد ابن خلف المروزي قال يحيي بن معين هو كذاب و قال الدارقطني متروك و لم يختلف احد في كذبه و يروي من طريق آخر و فيه جعفر ابن احمد و كان رافضيا غاليا كذابا و ضاعا و كان اكثر ما يضع في قدح الصحابه و سبهم و بر تقدير فرض صحت معارض است به روايتي ديگر كه از اين روايت في الجمله بهتر است و در استناد او متهمين بالوضع و الكذب واقع نشده اند و هو ما روي الشافعي رحمه الله عليه باسناده الي النبي صلي الله عليه و سلم وانه قال «كنت انا ابوبكر و عمر و عثمان و علي بين يدي الله قبل ان يخلق آدم عليه السلام بالف علم فلما خلق اسكننا ظهره و لم نزل ننتقل في الاصلاب الطاهره حتي نقلني الله تعالي الي صلب عبدالله و نقل ابابكر الي صلب ابي قحافه و نقل عمر الي صلب الخطاب و نقل عثمان الي صلب عفان و نقل عليا الي صلب ابي طالب» و مويد اين روايت حديث ديگر هم هست كه مشهور است «الارواح جنود مجنده ما تعارف منها ائتلف و ما تناكر منها اختلف» و بعد اللتيا و التي دلالت بر مدعا ندارد زيرا كه شركت حضرت امير در نور نبوي مستلزم وجوب امامت او بلافصل نمي‌شود ملازمت در اين هر دو امر بيان بايد كرد بوجهي كه غبار منع بران ننشيند و دونه خرط القتاد در قرب نسب حضرت امير به آن جناب بحثي نيست اما كلام در اين است كه اين قرب موجب امامت بلافصل است و يا ني و اگر مجرد قرب نسب موجب تقدم در امامت مي شد حضرت عباس اول مي بود به امامت و خلافت لكونه عمه و صنوابيه و العم اقرب من ابن العلم عرفا و شرعا و اگر گويند عباس را به جهت محروم ماندن از نور لياقت امامت حاصل نشد زيرا كه نور عبدالمطلب منقسم شد در عبدالله و ابوطالب ديگر پسران او را نصيبي نرسيد گوئيم اگر مدار تقدم در امامت بر قوت و كثرت نور است پس حسنين اولي و حق باشند به امامت از حضرت امير به هر دو جهت قوت و كثرت اما قوت از آن جهت كه چون انقسام نور واقع شده و حصه پيغمبر به پيغمبر صلي الله عليه و سلم رسيد از همان حصه انشعاب حسنين هم شد به خلاف حضرت امير كه در اصل نور شريك بود نه در حصه پيغمبر و پر روشن است كه حصه پيغمبر صلي الله عليه و سلم از نور اقويست از حصه غير او و اما كثرت پس از آن جهت كه حسنين جامع بودند در ميان نور مصطفوي و نور مرتضوي و الاثنان اكثر من الواحد قطعاً.

حديث نهم روايت عمر بن الخطاب رضي الله عنه ان النبي صلي الله عليه و سلم قال يوم خيبر «لاعطين الرايه غدا رجلاً يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله يفتح الله علي يديه» و اين حديث بسيار صحيح و قوي الروايه است اهل سنت آن را علي الراس و العين نهند و در كتب خود براي دفع مقالات نواصب و خوارج به كار برند ليكن مدعاء شيعه از اين حاصل نمي‌شود زيرا كه در ميان محبت خدا و رسول الله صلي الله عليه و سلم و محبوبيه هر دو ميان امامت بلافصل ملازمتي نيست و نيز اثبات اين صفت براي شخص در كلامي نفي آن دو از ديكران نمي كند كيف و قد قال الله تعالي في حق ابي بكر رضي الله عنه و رفقائه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ« يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ» أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ «54»«المائده» قال في حق اهل بدر «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ «4» «الصف» و لا شك ان من يحبه الله يحبه رسوله و من يحب الله من المؤمنين يحب رسوله و قال في شان اهل مسجد قبا «لَا تَقُمْ فِيهِ أَبَدًا لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ «108»«التوبه» و قال النبي صلي الله عليه و سلم لمعاذ «يا معاذ اني احبك» فقال و لما سئل من احب الناس اليك قال «عائشه» رضي الله عنها قيل و من الرجال قال «ابوه» اگر شيعه گويند كه چون محب و محبوب بودن خدا و رسول در ديگران هم يافته شد پس تخصيص حضرت امير نماند و لابد در اين جا تخصيصي بايد گوئم تخصيص به اعتبار مجموع صفات است يعني با ملاحظه به فتح الله علي يديه و چون فتح قلعه بر دست حضرت امير در علم الهي مقدر بود مجموع صفات من حيث المجموع مخصوص به حضرت امير شد كو فرادي فرادي درديگران هم يافته شوند و ذكر اين صفت كه در ديگران نيز مشترك بود در اين مقام نكته دارد بس عميق و آن آنست كه «ان الله يؤيد هذا الدين بالرجل الفاجر» حديث صحيح است پس اگر مجرد فتح بر دست حضرت امير بيان مي فرمود موجب فضيلت و بزرگي حضرت امير نمي شد لهذا تقديم اين صفات نيز فرمود جواب ديگر از تخصيص آن كه در كلام عرب بلكه در كلام جميع طوايف پيشتر تمهيد كنند به چيزي و مقصود ما بعد او باشد چنانچه لفظ رجلاً در همين حديث و مانند آن كه گويند زيد مرد عاقل است آن كه اثبات رجوليت براي او مقصود نيست مقصود اثبات عاقليه است فقط پس در اينجا هم مقصود بالتخصيص مضمون يفتح الله علي يديه است و رجلاً و يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله محض تمهيد است.

حديث دهم

«رحم الله عليا اللهم ادر الحق معه حيث دار» اين حديث را نيز اهل سنت علي الراس و العين قبول دارند ليكن با مدعاء شيعه كه امامت بلافصل است مساسي ندارد در حق عمار ابن ياسر نيز آمده «الحق مع عمار حيث دار» و در حق عمر نيز صحيح بلكه مشهور شده «الحق بعدي مع عمر حيث كان» بلكه در حديث عمر اخبار است به ملازمت حق با عمر و در حديث حضرت امير دعا است به اداره حق همراه او و در اخبار و دعا فرقي است غير خفي خصوصا برطبق قرارداد شيعه كه استجابت دعا نبي را لازم نمي دانند روي ابن بابويه القمي ان النبي صلي الله عليه وسلم دعا ربه ان يجمع اصحابه علي محبه علي الي آخر ماسبق و در حق عمر لفظ بعدي نيز افزوده‌اند كه بوئي از صحت امامت اويا صحت امامت كسي كه او را عمر امام داند از آن شميده مي‌شود و مذهب اهل سنت نيست كه كسي را غير نبي معصوم دانند و الا بر مذاق شيعه اين حديث اول دليل است بر عصمت عمر و چون شيعه در اين مقام تمسك به روايات اهل سنت و الزام ايشان منظور دارند لابد جميع روايات ايشان را قبول بايد كرد و بعضي از ظرفاء اهل سنت در مقابله شيعه به حديث ادر الحق معه حيث دار تمسك نموده اند بر صحت خلافت ابوبكر و عمر لان علينا كان معهم حيث بايعهم و تابعهم و صلي معهم في الجمع و الجماعات و نصحهم في امور يتعلق به رياستهم پس قياس مساوات درست مي‌شود كه «الحق مع علي و علي مع ابي بكر و عمر» و مقدمه اجنبيه كه مدار صحت نتيجه در اين قياس مي‌شود امام صادق است لان مقارن المقارن مقارن و في الحقيقت اين استدلال به غايت متين و استوار است كو قايل آن در مقام ظرافت مذكور كرده باشد زيرا كه موافق روايات شيعه در نهج البلاغه كه نزد ايشان اصح الكتب و متواتر است ثابت است كه چون عمر بن الخطاب براي دفع فتنه نهاوند خواست كه خود حركت نمايد و صحابه در مشوره اين كار مختلف شدند بعضي تجويز كردند و بعضي مانع آمدند عمر بن خطاب با امير مشوره نمود اين فرمود كه ان هذا الامر لم يكن نصره و لا خذلانه بكثره و لابقله و هو دين الله تعالي الذي اظهره و جنده الذي اعزه حتي بلغ ما بلغ و طلع حيث طلع و نحن علي موعود من الله و الله منجز وعده و ناصر جنده قال الله تعالي «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ «55»«النور» و مكان القيم من الاسلام مكان النظام من الخرز يجمعه و يضمه فان انقطع النظام تفرق و ذهب ثم لم يجتمع ابدا و العرب و ان كانوا قليلاً فهم كثيرون بالاسلام عزيزون بالاجماع فكن قطبا و استدر الرحي بالعرب و اصلهم دونك نار الحرب انك ان شخصت من هذه الارض انقصت عليك العرب من اطرافها و اقطارها حتي يكون ما تدع وراءك من العورات اهم مما بين يديك وان الاعاجم ان ينظروا اليك غدا يقولون هذا اصل العرب فاذا قطعتموه استرحتم فيكون ذلك اشد لكليهم عليك و طمعهم فيك كذا ذكره الرضي في نهج البلاغه پس صريح معلوم شد كه حضرت امير را از ته دل ناصر و معين و ناصح امين عمر بن خطاب بود واگر معاذ الله نفاقي فيمابين مي بود ازاين بهتر وقتي نبود كه عمر بن خطاب را مشوره رفتن به سوي عجم مي داد و چون او و لشكريانش در چنگ مي آويختند يا شكست برانها مي افتاد در حجاز كه دار السلطنه اسلام بود متصرف مي شد و مردم ناچار شده اتباع او مي كردند و نيز معلوم شد كه حضرت امير خود رادر زمره ابوبكر و عمر داخل مي دانست از اين جا مي گفت و نحن علي موعود من الله و نيز در نهج البلاغه مذكور است كه حضرزت امير عمر بن خطاب را گفت حين استشاره في غزو الروم متي تسير الي هذا العدو بنفسك فتكسر و تنكب لا تكن للمسلمين كانفه دون اقصي بلادهم و ليس بعدك مرجع يرجعون اليه فارسل اليهم رجلا مجربا و احضر معه البلاغه و النصيحه فان اظهره الله فذاك ما تحمد و ان تكن الاخري كنت ردء الناس و مثابا للمسلمين و طرفه آن است كه شيعه اين قسم روايات را كه در اصح الكتب به تواتر نزد ايشان رسيده ديده و شنيده ناديده و ناشنيده مي انگارند و به روايات موضوعه افترائيه چندي كذابين از گمان مخالفت و منافقت فيمابين مي نمايند باز اين روايات صحيحه را ديده و دست پا گم مي كنند گاهي مي گويند كه اين همه متابعت و مباعيت آن جناب با شيخين محض بنابر اقلت اعوان و انصار بود باز خود ملزم مي شوند به روايات ثقات خود كه صريح دلالت بر قوت و غلبه حضرت امير و كثرت اعوان و انصار مي كننند چنان چه اين روايت روي ابان ابن ابي عياش عن سليم بن قيس الهلالي و غيره عن غيره ان عمر قال لعلي و الله لئن لم تبايع ابابكر لنقلتك قال له علي لولا عهد عهده الي خليلي لست اخونه لعلمت اينا اضعف ناصرا و اقل عددا پس اين روايت صريح دلالت مي كند كه سكوت حضرت امير محض بنابر چيزي بود كه از جناب پيغمبر شنيده بود و هو ان الخلافه حق ابي بكر بلا فصل ثم حق عمر و در آن جا برهان عقلي موافق اصول شيعه قايم است كه عهد مذكور همين بود زيرا اگر امامت حق مرتضي مي بود و آن حضرت صلي الله عليه و سلم اورا وصيت به ترك منازعت مي كرد با شيخين با وجود كثرت اعوان و انصار كه از اين روايت صريح مستفاد مي‌شود لازم مي آيد كه پيغمبر وصيت كرده باشد به تعطيل امر الهي و محروم داشته باشد امت را از لطف و وصيت كرده باشد حضرت امير را به اتباع اهل باطل معاذ الله قال الله تعالي «يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتَالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِئَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفًا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ «65»«الانفال» در زماني كه يك مسلمان و ده كافر با هم مقابل مي شدند جناب پيغمبر به اين تاكيدات تكليف جهاد مي داد و در زماني كه دين تمام شد و اكمال نعمت محتقق گشت هم چون شير خدا را امر بجبن و خوف و ترك تبليغ احكام و تجويز فتنه و فساد و تحريف كتاب الله وتبديل دين نمايد حاشا و كلا شان نبوت و رسالت كمال منافات دارد با اين وصيت قوله تعالي وَلَا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلَائِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَابًا أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ «80» «آل عمران» و گاهي مي گويند كه اين ترك منازعت و اظهار موافقت حضرت امير با خلفا را ابن طاؤس سبط ابوجعفر طوسي استخراج كرده و ديگران به غايت پسنديده و طرفه توجيهي است كه سر دين ندارد زيرا كه اقتدار به افعال الهي واجب بلكه جايز هم نيست امتثال اوامر الهي در كار است الله تعالي در بعضي اوقات كافران را نصرت مي دهد و مسلمان صالح را مي ميراند و هيچ كس را نصرت كافر و قتل مسلمان جايز نيست شان بندگي همين است كه فرمان خداوند خود را قبول نمايد و موافق آن كار كند نه آن كه اقتدا به افعال مالك خود نمايد كه در علاقه بندگي خداوندي دنيا كه سراسر مجاز در مجاز است نيز اين معني معيوب و مطعون است چه جاي علاقه بندگي و خداوندي حقيقي و ان چه گفت كه تاني و ترك عجلت محمود است پس در امور خير محمود نيست زيرا كه رسولان خود را و عباد خود را خداوند ايشان هر گاه بتعجيل امر فرمايد و ايشان تاني نمايند صريح داغ عصيان بر خود گيرند قوله تعالي «وَإِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ لَيُبَطِّئَنَّ فَإِنْ أَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيَّ إِذْ لَمْ أَكُنْ مَعَهُمْ شَهِيدًا «72»«النساء» و قوله تعالي في مدح عباده المعجلين «أُولَئِكَ يُسَارِعُونَ فِي الْخَيْرَاتِ وَهُمْ لَهَا سَابِقُونَ «61» «المومنون» و لهذا مثل مشهور است كه در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست و امام را كه منصب هدايت خلق و ارشاد گمراهان است چگونه تاني جايز باشد كه ازو در اين تاني واجبات كثير فوت مي‌شود و نيز تاني را هم حديست بيست و پنج سال كسي در تاني نمي گذارند اگر گويند تاني حضرت مرتضي به امر الهي بود پس ترك واجبات لازم نيامد گوئيد پس معلوم شد كه امامت حضرت امير دران وقت متحقق نبود و الا نصب امام و اورا امر كردن بتاني و ترك اداي لوازم امامت با هم مناقضت دارد و بدان مي ماند كه شخصي را پادشاه قاضي كند و بگويد كه تا بيست و پنج سال هرگز اظهار قضاء خود مكن و هيچ قضيه را به حضور خود آمدن مده و هرگز در ميان دو كس تكلم مكن صريح دلالت دارد بر آن كه بالفعل وعده قضاست هنوز قاضي نه كرده است بعد از بيست و پنج سال قاضي خواهد كرد و اگر حمل بر ظاهر نمائيم تناقص صريح و تقويت غرضي كه از نصب قاضي است لازم خواهد آمد و آن عين سفاهت و قبح آن پوشيده نيست تعالي الله عن ذلك علوا كبيرا ونيز چون حضرت امير از جانب خدا به تاني مامور شد و اصلا اظهار دعوي امامت نكرد مكلفين در ترك متابعت او معذور خواهند بود و اگر بنابر حفظ دين و دنيا خود كار روائي مهمات خود در اين مدت ديگري را نصب نمايند محل عتاب و عقاب نخواهند بود اذ «لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا لَهَ»الایه

حديث يازدهم روايت ابوسعيد خدري ان النبي صلي الله عليه و سلم قال لعلي «انك تقاتل علي تاويل القرآن كما قاتلت علي تنزيله» و اين خبر با مدعا مساس ندارد زيرا كه مفاد حديث آن است كه تو در وقتي ازاوقات تاويل قرآن قتال خواهي كرد و همين است مذهب اهل سنت كه حضرت امير در مقاتلات خود بر حق بود و مصيب و مخالفان او بر غير حق و مخطي و در اين حديث به كدام وجه دلالت است بر آنكه حضرت امير امام بلافصل است زيرا كه ملازمتي نيست در مقابله بر تأويل قرآن و در امامت بلافصل بداهه به وجه من الوجوه پس اين حديث رادر مقابله اهل سنت آوردن كمال ناداني است بلكه اگر اين حديث را دليل بر مذهب اهل سنت گيرند تواند شد زيرا كه از اين حديث معلوم مي‌شود كه حضرت امير در زماني امام خواهد بود كه قتال بر تاويل قرآن خواهد بود وقت قتال ايشان معلوم است كه كي بود و در اين اصل حديث هم دليل اهل سنت است بر آن كه حق در جانب حضرت امير بود و مقابلان او بر خطا كه معني قرآن را نفهيمده بودند و خطا در اجتهاد كرده اين صاحبان از كمال وقاحت خود اين قسم احاديث رادر اين مقام وارد مي كنند و خود ضعيف مي شوند زيرا كه بر خلاف عقيده ايشان دلالت صريح دارند لان انكار تاويل القرآن ليس بكفر بالاجماع اگر معني اظهار قرآن را كسي انكار كند بنا بر غلط فهمي خود باز هم در كفر او حرف است چه جاي آنكه معني خفي را كه تأويل همان است انكار كند و عقيده ايشان اين است كه محاربوه كفره چنانچه در تجريد العقايد طوسي موجود است.

حديث دوازدهم روايت زيد بن ارقم عن النبي صلي الله عليه و سلم «اني تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي احدهما اعظم من الاخر كتاب الله و عترتي» و اين حديث هم به دستور احاديث سابقه با مدعي مساس ندارد زيرا كه لازم نيست كه متمسك بر صاحب زعامت كبري باشد سلمنا ليكن اين حديث هم صحيح است «عليكم بسنتي و سنه الخلفاء الراشدين المهديين من بعدي تمسكوا بها و عضوا عليها بالنواجذ» سلمنا ليكن عترت در لغت عربي به معني اقارب است پس اگر دلالت بر امامت كند لازم آيد كه جميع اقارب آن حضرت صلي الله عليه و سلم ائمه باشند واجب الاطاعت علي الخصوص مثل عبدالله بن عباس و محمد بن الحنفيه و زيد بن علي و حسن مثني و اسحاق ابن جعفر صادق وامثال ايشان از اهل بيت و نيزدر حديث صحيح وارد است «خذوا شطر دينكم عن هذه الحميراء» و اشاره بعائشه فرمود و «اهتدوا بهدي عمار» و «تمسكوا بعهد ابن ام عبد» و «رضيت لكم ما رضي لكم ابن ام عبد» و «اعلمكم بالحلال و الحرام معاذ بن جبل» و امثال ذلك كثيره خصوصا قوله «اقتدوا بالذين من بعدي ابي بكر و عمر» كه بدرجه شهرت و تواتر معنوي رسيده لازم آمد كه همه اين اشخاص امام باشند و اگر اين حديث دلالت بر امامت عترت نمايد حديث صحيح مروي از حضرت امير كه نزد شيعه متواتر است «انما الشوري للمهاجرين والانصار» چگونه درست شود و همين قسم حديث «مثل اهلا بيتي فيكم مثل سفينه نوح من ركبها نجي و من تخلف عنها غرق» دلالت نمي كنند مگر آن كه فلاح و هدايت مربوط به دوستي ايشان و منوط به اتباع ايشان است و تخلف از دوستي و اتباع ايشان موجب هلاك و اين معني به فضل الله تعالي محض نصيب اهل سنت است و پس از جميع فرق اسلاميه خاص است به مذهب اهل سنت لايوجد في غيرهم زيرا كه ايشان متمسك اند بحبل و داد جميع اهل بيت و بر قياس كتاب الله كه «ثُمَّ أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِنْكُمْ مِنْ دِيَارِهِمْ تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَإِنْ يَأْتُوكُمْ أُسَارَى تُفَادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ« أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ »فَمَا جَزَاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذَلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ «85»«البقره» و در رنگ ايمان بالانبياء كه «لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ»«الايه» با بعض محبت وايمان و با بعض بغض و كفران نمي ورزند به خلاف شيعه كه هيچ فرقه ايشان جميع اهل بيت را دوست ندارند و بعضي يك طايفه محبوب مي سازند و بقيه را مبغوض مي دارند و بعضي طايفه ديگر را همين است حال اتباع كه اهل سنت يك طايفه را خاص نمي كنند از هر همه روايات دين خود مي آرند بدان تمسك مي جويند چنان چه كتب تفسير و حديث و فقه ايشان بران گواه است و اگر كتب اهل سنت را اعتبار نكنند و مرويات شيعه را كه از عقايد الهيه گرفته تا فروع فقهيه موافق اهل سنت در اين رساله نقل كرده شد چه جواب است و در اين مقام بعضي از خوش طبعان شيعه تقريري دارد خيلي دلفريب لابد ذكر آن تقرير و حل آن تزوير نموده آمد گفته است كه تشبيه اهل بيت در اين حديث بسفينه اقتضا مي نمايد كه محبت جميع اهل بيت و اتباع كل ايشان در نجات و فلاح ضرور نيست زيرا كه اگرشخصي در يك كنج كشتي جا گرفت بلا شبهه از غرق او را نجات حاصل شد بلكه دوران در تمام كشتي و گاهي به كنجي نشستن و گاهي كنج ديگر معمول و عادي نيست پس شيعه چون تمسك ببعض اهل سنت شدند و اتباع بعضي از ايشان پيش گرفتند بلا شبهه ناجي باشند و طعني كه اهل سنت بر ايشان بابت انكار بعض اهل بيت مي نمايند دفع شد و الحمد لله اهل سنت در اين جواب بدو وجه سخن دارند اول به طريق نقض آن كه در اين صورت اماميه را بايد كه زيديه و كيسانيه و ناوسيه و افطحيه را گمراه ندانند و ناجي مفلح انگارند زيرا كه هر يكي از اين فرق مذكوره و امثال ايشان كنجي از اين كشتي وسيع گرفته و دران كنج جاي خود ساخته و يك كنج كشتي براي نجات از غرق كافي است بلكه در اين صورت تعيين ائمه اثنا عشريه نيز مخدوش گشت زيرا كه هر كنج كشتي در نجات بخشيدن از موج دريا كافي است و معني امام همين است كه اتباع او موجب نجات آخرت باشد و تمام مذهب اثنا عشريه بلكه اماميه بر هم شد و اگر اين كلمه را زيديه گويند همين حرف در مقابله آنها گفته خواهد شد پس تعين مذهبي براي خود هيچ فرقه را از فرق شيعه درست نيست بلكه جميع مذاهب را بايد كه حق دانند و صواب انگارند حال آن كه در ميان مذاهب اين ها تناقض و تضاد واقع است و هر دو جانب را حق دانستي در غير اجتهاديات قايل به اجتماع نقيضين شدن است كه بدهي الاستحاله است دوم به طريق حال آن كه جا گرفتن در يك كنج كشتي وقتي نجات بخش از غرق درياست كه در كنج ديگر از آن كشتي رخنه نكند و چون در يك كنج نشست و در كنج ديگر رخنه كردن اغاز نهاد بلاشبهه غرق خواهد شد و هيچ فرقه از فرق شيعه نيست الا در يك كنج اين كشتي نشسته و در كنج ديگر رخنه پيدا كرده آري اهل سنت هر چند در كنجهاي مختلفه سير دور مي نمايند اما كشتي ايشان سالم است ودر هيچ كنج رخنه نكرده اند تا از آن طرف موج دريا در آيد و غرق كند و الحمد لله و باختيار روش اهل سنت الزام توان داد نواصب را در انكار اين دو حديث كه بدليلي عقلي در صحت اين هر دو قدح كرده اند و گفته اند كه مفاد اين دو حديث تكليف بممتنعات عقليه است كه بالبهداهه محال است زيرا كه اگر تمسك به جميع اهل بيت نموده آيد و بلا شبهه در عقايد فروع ايشان اختلاف و تناقض رو داده مي بايد كه امه مكلف باشد به جمع بين النقيضين و هو محال بالبداهه و اگر تمسك ببعض ايشان كرده آيد يا بتعين خواهد بود يا بغير تعيين در شق اول ترجيح بلا مرجح لازم خواهد آمد و در روايات تعيين حق به جانب خود نيز اين ها را اختلاف واقع است باز همان اش اجتماع النقيضين در كاسه مي آيد با ترجيح بلا مرجح و اگر شق ثاني مراد باشد لازم آيد تجويز عقايد مختلفه و شرايع متفاوته در يك دين واحد از خود شارع حالا آن كه «وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ عَمَّا جَاءَكَ مِنَ الْحَقِّ «لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجً» وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آَتَاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ «48»«المائده» صريح مخالف اين تجويز است و به ضرورت دينيه استحاله آن ثابت و هيچ فرقه از فرق شيعه از عهده جواب اين خدشه آن اشقيا نمي تواند بر آمد الا چون روش اهل سنت اختيار كند.

اما دلايل عقليه شيعه پس بيش از حد اعصاست چنانچه الفين وديگر كتب ايشان كافل استيفاي آن دلايل است اما در اين جا قاعده بدست اهل سنت حواله نموده شود كه هر دليل ايشان را به آن حل توانند نمود اول بايد دانست كه دليل عقلي بر اين مدعا خالي از سه حال نيست يا جميع مقدمات او عقلي چنان چه دليل پنجم از آن چه در اين رساله مذكور است يا بعضي مقدمات او عقلي و بعض نقلي چنان چه دليل اول است يا جميع مقدمات آن نقلي است مثل دليل دوم و اين اصطلاحات وراء اصطلاح مشهور كلام است كه دليل عقلي برآن چه از عقليات صرفه مركب باشد و دليل نقلي بر آن چه يك مقدمه او موقوف بر نقل بود استعمال كنند بالجمله هر سه قسم دلايل عقليه لابد ماخوذ اند از شرايط امامت يا موانع آن يا طريق تعيين آن پس اصل اين همه دلايل مباحث امامت است و مباحث امامت فرع مباحث نبوت است زيرا كه نيابت اوست و مباحث نبوت فرع الهيات زيرا كه نبوت رسالت خدا است پس چون اصول شيعه و مقرارت ايشان را در سه مباحث بر هم كرده شد به مخالفت كتاب و عترت و عقل گويا دلايل ايشان را در سه مرتبه زير منع گرفته شد و در نسب شهادت ايشان تا سه پشت قدح نموده آمد و اين را به مثالي روشن كنيم مثلا اين مقدمه ايشان كه در دلايل بسيار ماخوذ است الامام يجب ان يكون منصوصاً عليه اصلش آن است كه نصب الامام واجب علي الله و اصل اين اصل آن كه بعث النبي واجب علي الله و اصل اين اصل اصل آن كه التكليف واجب علي الله تعالي و اصل اين اصل آن كه اللطف واجب علي الله تعالي و چون در چهار مبحث مذاهب را به شهادت شاهدين عدلين يعني كتاب و عترت عقل باطل كرده باشد ديگر در بطلان اين مقدمه چه اشتباه ماند پس به اين قاعده حالت جميع دلايل ايشان من حيث المقدمات و المواد عاقل را معلوم و روشن شد و باقي نماند مگر صورت اشكال كه در رنگ شمشير چوبين ملعبه اطفال و به دستور شير قالين پايمال هر پير زال است و لهذا از ذكر دلايل عقليه ايشان در اين رساله بفضله تعالي استغناء كلي حاصل است اما چندي از دلايل ايشان را كه بزعم خود عروه الوثقي و عمده اقوي قرار داده اند مذكور كنيم تا اندكي از بسياري و مشتي نمونه خرواري باشد و حال بقيه دلايل ايشان كه بزعم خود ايشان به اين مرتبه قوت نرسيده واضح گردد و آن همه شش دليل است.

دليل اول آن كه امام را واجب است كه معصوم باشد و غير از حضرت امير در صحابه معصوم نبود پس اوامام باشد نه غير او و هو المدعي و در اين صغري و اكبري هر دو ممنوع اند اما صغري پس براي آن كه حضرت امير نص فرموده است برآن كه «انما الشوري للمهاجرين و الانصار» الي آخره و بديهي است كه در آن جماعه كه مهاجرين و انصار آنها را خليفه ساختند معصومي نبود ونيز چون شنيد كه خوارج مي گويند لا امره فرمود كه لابد للناس من امير بر او فاجر الي آخره كذا في نهج البلاغه سلمنا ليكن علم به آن كه اين شخص معصوم است حاصل نمي تواند شد در غير نبي زيرا كه اسباب علم همگي سه چيز است حواس سليمه و عقل و خبر صادق ظاهر است كه عصمت ملكه نفسانيه است مانع از صدور ذنوب و قبايح در حسي نمي آيد و عقل نيز آن ملكه را نمي تواند دريافت مگر به طريق استدلال به افعال و آثار ليكن راه استدلال به افعال و آثار در اين جا مسدود است زيرا كه اول اطلاع بر جميع افعال و آثار شخص مخصوص خصوصاً نيات قلوب و مكنونات ضمير از عقايد فاسده و حسد و بغض و عجب وريا و ديگر ذمايم اخلاق ممكن نيست كه حاصل شودو اگر بالفرض حاصل شود حسن جميع افعال و آثار حاضره او معلوم خواهد شد ماضي و مستقبل را كه ضامن مي تواند شد و حالت بني آدم به مكر شيطان و اغوا نفس و قرنا سوء دم بدم در تغيير است يصبح الرجل مومنا و يمسي كافرا ويمسي مومنا و يصبح كافرا قصه برصيصيا و بلعم باعورا در اين باب براي عبرت كافي است و دعاء مأثور «يا مقلب القلوب ثبت قلبي علي دينك و طاعتك» از مرض اشتباه در اين امر دواء شافي و اگر اين همه فرض كرديم كه معلوم شد اما حقيقت عصمت كه امتناع صدور ذنب است چه قسم توان دريافت غايه السعي آن است كه عدم صدور معلوم كنيم كه مرتبه محفوظيت است و اين قدر در حصول عصمه كافي نيست تا امتناع نباشد و خبر صادق دو قسم است يا متواتر يا خبر خدا و رسول ظاهر است كه متواتر را در اين جا دخلي نيست زيرا كه انتهاء متواتر بحس شرط افاده علم ضروري است و در غير محسوسات مثل ما نحن فيه غير مفيد و الا خبر فلاسفه به قدم عالم مفيد علم ضروري بود وهو باطل بالاجماع و خبر خدا و رسول در اين باب موجب علم نمي‌شود بر اصول شيعه اول آن كه بدا در اخبار جايز است پس جايز است كه در وقتي خبر از عصمت شخصي دهند و در وقتي ديگر از خبر از فسق همان شخص فرمايند واحد الخبرين نزد ما رسيده باشد و خبر ديگر نرسيده و بدا في الاراده نيز باجماع شيعه جايز است پس در وقتي اراده متعلق شود به عصمت شخصي و در وقت ديگر به فسق او اطمينان برخاست و وثوق و اعتماد نماند كه اين شخص بر عصمت خود باقي باشد تا آخر عمر دوم آن كه وصولي خبر خدا و رسول به مكلفين يا بواسطه معصومي است يا بواسطه تواتر در شق اول دور صريح لازم مي آيد زيرا كه عصمت اورا به همين خبر ثابت مي كنيم اگر اين خبر رابه عصمت او سازيم توقف الشي علي نفسه است در شق ثاني حرف است زيرا كه هر تواتر مفيد قطعي نيست نزد شيعه مثل تواتر مسح خف و غسل رجلين در وضو و «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ «إِلَى الْمَرَافِقِ» وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَإِنْ كُنْتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا وَإِنْ كُنْتُمْ مَرْضَى أَوْ عَلَى سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ مِنْهُ مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ «6»«المائده» «وَلَا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكَاثًا تَتَّخِذُونَ أَيْمَانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبَى مِنْ أُمَّةٍ إِنَّمَا يَبْلُوكُمُ اللَّهُ بِهِ وَلَيُبَيِّنَنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ «92»«النحل» في الفاظ القرآن و صيغه التحيات في قعده الصلوه و امثال ذلك پس لابد تواتري خاص را تعيين بايد كرد و آن هم غير مفيد زيرا كه حصول علم قطعي از تواتر محض بنابر كثرت ناقلين بود چون در يك دو ماه كذب بر آمد اعتماد از همه اقسام او بر خاست و اما كبري پس براي آن كه حضرت امير رضي الله عنه به ياران خود فرمود لا تكفوا عن مقاله بحق او مشوره بعدل فاني لست بفوق ان اخطي ولا آمن من ذلك في فعلي كذا في نهج البلاغه و ظاهر است كه اين قول معصوم نمي آيد خصوص در آخر كلام اين عبارت واقع شده الا ان يلقي الله في نفسي ما هو املك به مني كه دليل صريح بر عدم عصمت است زيرا كه معصوم را حق تعالي مالك نفس خودش مي گرداند چنان چه در حديث وارد است كه ­«كان املككم لاربه» و نيز در دعاي حضرت امير مرويست اللهم اغفرلي ما تقربت به اليك ثم خالفه قلبي كذا آورده الرضي في نهج البلاغه.

دليل دوم امام بايد كه هيچ گاه كفر نكرده باشد لقوله تعالي «وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ «124»«البقره» و الكافر ظالم لقوله تعالي «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خُلَّةٌ وَلَا شَفَاعَةٌ وَالْكَافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ «254»«البقره» و لقوله تعالي «وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ يَعِظُهُ يَا بُنَيَّ لَا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ «13»«لقمان» و غير امير رضي الله عنه همه بت پرست بوده اند پس غير امير رضي الله عنه امام نباشد پس امير متعين باشد براي امامت جواب آن كه اين شرط در امامت كسي از شيعه و سني در كتب كلاميه ننوشته آري در وقت نفي خلافت خلفا ثلاثه علما شيعه اين شرط را تراشيده اند ودر هيچ آيه و حديث مذكور نيست و ظاهر است كه در هيچ امر از امور شرعيه و دينيه عدم سبق كفر را اعتبار نكرده اند بلكه بعد از ايمان كافر صد ساله و كسي كه هفتاد پشت در اسلام گذشته برابرند در اين امر چرا اعتبار اين شرط باشد و تمسك به آيه «وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ «124» «البقره» در اين جا مضحكه و مغلطه بيش نيست زيرا كه مفاد آيه اين است كه رياست شرعيه بظالم نمي رسد زيرا كه عدالت در جميع مناصب شرعيه از امت كبري و قضا و احتساب و امارت و غير ذلك شرط است تا فائده آن منصب متحقق شود نصب ظالم در هر رياست موجب فساد آن رياست است پس در ميان كفر و ظلم و در ميان امامت تنافي است و منافيين در يك وقت جمع نشوند نه در يك ذات في وقتين و همين است مذهب اهل سنت ك در وقت امامت امام بايد كه مسلمان عدل باشد نه آن كه قبل از امامت هم كفر و ظلم نه كرده باشد و كسي كه سابق كفر كرده است يا ظلم نموده بعد از ايمان و توبه كافر ظالم گفتن هرگز در لغت و عرف و شرع جايز نيست و قد تقرر في الاصول ان المشتق فيما قام به المبدا في الحال حقيقه و في غيره مجاز و مجاز هم مطرد نيست جاي كه متعارف شد همان جا بايد گفت كما تقرر في المحله ان المجاز لايطرد و الالجاز نخله لطويل غير انسان و صبي و هو سفسطه قبيحه و كذا النائم للمستيقظ و الفقير للغني و الجائع للشبعان و الحي للميت و الميت للحي و قد روي القاضي ابوالحسن الزاهدي من الحنيفه في «معالي العرش الي موالي الفرش» في حديث طويل ان ابابكر رضي الله عنه قال للنبي صلي الله عليه و سلم به محضر من المهاجرين و الانصار و عيشك يا رسول الله اني لم اسجد لصنم قط نزل جبرئل عليه السلام و قال صدق ابوبكر و اهل سير تواريخ نيز در احوال ابوبكر صديق رضي الله عنه نوشته اند كه لم يسجد لصنم قط پس صحت ابي بكر رضي الله عنه به ملاحظه اين شرط نيز اجماعي شد و الحمد لله.

دليل سوم آن كه امام كه منصوص عليه باشد و نص در غير حضرت امير رضي الله عنه يافته نمي‌شود پس غير او امام نباشد در اين هم صغري و كبري ممنوع‌اند اما صغري فلما مرعن امير المومنين رضي الله عنه انه قال انما الشوري للمهاجرين و الانصار فان اختاروا رجلا و سموه اماما كان لله رضي واما الكبري فلانه لو وجد النصر في علي فاما في القرآن او الحديث و قدمر الامران جميعا و لانه لو وجد النص لكان متواترا اذ لا عبره بالاحاد في الاصول و لا اقل من ان يعرفه اهل بيته و هم قد انكروه و لانه لو وجد النص في كل الائمه و قد اختلف اولاد كل امام بعد موته في دعوي الامامه ولو وجد النص وقع الاختلاف بينهم ولانه لو وجد النص فاما ان يبلغه النبي صلي الله عليه وسلم الي عدد التواتر اولا و علي الاول اما ان يكتموه عند الحاجه اني اظهاره او يظهروه لا سبيل الي الثاني بالاجماع و الاول يرفع الامان عن متواتر و يستلزم كذب المتواترات و ان لم يبلغه النبي الي عدد التواتر لم يلزم الحجه فيه علي المكلفين فينتفي فائده النص بل يلزم ترك التبليغ في حق النبي صلي الله عليه و سلم.

دليل چهارم آن كه حضرت امير رضي الله عنه هميشه متظلم و شاكي از خلفاء ثلاثه ماند خود را مظلوم و مقهور بيان نمود و ما ذلك الا لغصب الامامه عنه فيكون امامه حقه دون غيره اذ امير المومنين صادق بالاجماع جواب از اين دليل منع صحت اين روايات است زيرا كه نزد اهل سنت هيچ روايت در اين باب نرسيده بلكه روايات در اين باب نرسيده بلكه روايات موافقت و مناصحت و ثنا و دعا در حق همديگر و معاونت و امداد بتواتر انجاميده و روايات اماميه را مختلف يافته شد اكثري موافق روايات اهل سنت كه حضرت امير با ايشان موافق و مناصح بود حين الحيات و مشوره نيك مي داد چنان چه در قصه عمربن خطاب رضي الله عنه از نهج البلاغه منقول شده و نيز بعد موت بايشان ثنا فرمود و اعمال ايشان را شهادت و بخيريت و نجات داد چنان چه لله بلاد ابي بكر الي آخر بخطبه نيز از نهج البلاغه منقول شده است و اكثر روايات شيعه مخالف اين نيز يافته شد پس نقل اهل سنت متفق عليه اخذ نمودند و مختلف فيه را كه محض شيعه با وصف معلوم بودن حال رواه ايشان روايت مي كنند طرح كردند لان العاقل ياخذ بالمتفق عليه يترك المختلف فيه روايات شيعه در اين باب از نهج البلاغه و كشف الغمه و صحيفه كامله بتفصيل تمام سوابق گذشت و روايات اهل سنت خود در اين باب بيش از حد و حصر و قياس است الموافقه ابن السمان براي همين امر منصف شده يك روايت از اين باب در حق ابوبكر رضي الله عنه كه ما نحن فيه بحث امامت اوست به طريق نمونه بياريم و اگر ماهري در عربيت اين عبارت حضرت امير را با عبارتي كه در نهج البلاغه از آن جناب مروي است موازنه نمايد و حكم به تفاوت كند و ذمه داريم و حق آن است كه كلام حضرت امير را كسي بتصنع حكايت نمي تواند كرد ليكن مهارت در عربيت و سليقه شناسي هر متكلم شرط است نه آنكه لغات غريبه وحشيه را بي‌تأمل در مواقع بلاغه شنيده فريفته گردد و ما به تفرقه و تميز نداشته باشد روي الحافظ ابوسعد ابن السمان و غيره من المحدثين ايضا عن محمد بن عقيل ابن ابي طالب انه لما قبض ابوكبر الصديق رضي الله عنه و سجي عليه ارتجت المدينه بالبكاء كيوم قبض فيه رسول الله صلي الله عليه وسلم فجاء علي رضي الله عنه باكيا مسترجعا و هو يقول اليوم انقطعت خلافه النبوه فوقف علي باب البيت الذي فيه ابوبكر مسجي فقال «رحمك الله ابابكر كنت الف رسول الله صلي الله عليه وسلم و انيسه و مستروحه و ثقته و موضع سره مشاورته كنت اول قومه اسلاما و اخلصهم ايمانا و اشدهم تقيه و اخوفهم لله و اعظمهم عناء في دين الله عز و جل و احوطهم لرسوله و اشفقهم عليه و احد بهم علي الاسلام ايمنهم علي اصحابه و احبهم صحبه واكثرهم مناقب و افضلهم سوابق و ارفعهم درجه و اشبههم برسول الله صلي الله عليه و سلم هدياً و سمتاً و رحمهً و فضلاً و خلقاً و اشرفهم عنده منزله و اكرمهم عليه و اوثقهم عنده جزاك الله عن الاسلام و عن رسول الله صلي الله عليه و سلم و عن المسلمين خيرا كنت عنده بمنزله السمع و البصر صدقت رسول الله صلي الله عليه و سلم حين كذبه الناس فسماك الله تعالي في تنزيله صديقا فقال عز من قائل «وَالَّذِي جَاءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ أُولَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ «33»«الزمر» قالذي جاء بالصدق محمد صلي الله عليه سلم و صدق به ابوبكر رضي الله عنه و آسيته حين بخلوا و قمت معه عند المكاره حين عنه قعدوا و صحبته في الشده احسن الصحبه ثاني الاثنين و صاحبه في الغار و المنزل عليه السكينه و رفيقه في الهجره و خليفته في دين الله عز و جل و امته احسنت الخلافه حين ارتد الناس و قمت بالامر ما لم يقم به خليفه نبي نهضت حين وهن اصحابك و بزت حين استكانوا و قويت حين ضعفوا و لزمت منهاج رسول الله صلي الله عليه و سلم في اصحابه اذ كنت خليفته حقا و لم تنازع و لم تفدع برغم المنافقين و كبت الكاذبين و كره الحاسدين و صغر الفاسقين و زيغ الباغين قمت بالامر حين فشلوا و نطقت حين تعبوا و مضيت نفوذا اذ وقفوا فاتبعوك فهدوا و كنت اخفضهم صوتا و اعلاهم فوتا و اقلهم كلاما و اصوبهم منطقا و اطولهم صمتا و ابلغهم قولا و اكبرهم رايا و اشجعهم و اعرفهم بالامور و اشرفهم عملا كنت و الله للدين يعسوبا اولا حين تفر الناس عنه آخرا حين فشلوا كنت للمومنين ابا رحيما اذ صاروا عليك عيالا تحملت اثقال ما ضعفوا عنه رعيت ما اهملوا و حفظت ما اضاعوا و علوت اذ هلعوا و صبرت اذ جزعوا و ادركت اوطار ما طلبوا و رجعوا ارشدتهم برايك فظفروا و نالوا بك مالم يحتسبوا و جليت عنهم فابصروا كنت علي الكافرين عذابا صبا و للمومنين رحمه و انسا و خصبا فطرت و الله بعبابها و فزت بجنابها و وهبت بفضائلها و ادركت سوابقها لم تغلل حجتك و لم تضعف بصيرتك و لم تجبن نفسك و لم يزغ قلبك كالجبل لا تحركه العواصف و لا يزيله القواصف و كنت كما قال رسول الله صلي الله عليه و سلم «امن الناس عليه في صحبتك و ذات يدك و كما قال ضعيفا في بدنك قويا في امر الله متواضعا في نفسك عظيما عند الله جليلا في اعين المومنين كبيرا في انفسهم لم يكن لاحد فيك مغمز و لقائل فيك مهمز و لا لاحد فيك مطمع الضعيف الذليل عندك قوي عزيز حتي تاخذ بحقه و القوي العزيز عندك ضعيف ذليل حتي تاخذ منه الحق القريب و البعيد عندك سواء اقرب الناس اليك اطوعهم لله و اتقنهم له شانك الحق و الصدق و الرفق و قولك حكم و جزم و امرك حكم و حزم و رايك علم و حزم و رايك علم و غزم فابلغت و الله بهم السبيل و سهلت العسير و اطفات النيران اعتدال بك الدين و قوي الايمان و ثبت الاسلام و المسلمون و ظهر امر الله و لو كره الكافرون فسبقت و الله سبقا بعيدا و اتبعت من بعدك اتعابا شديدا و فزت بالخير فوزا مبينا فجللت عن البكاء و عظمت زريتك و هدت مصيبتك للانام فانا لله و انا اليه راجعون» اين يك خطبه آن جناب است در منايش ابوبكر اگر جميع خطب و كلمات طيبات آن جناب را كه در شأن ابوبكر و عمر واقع اند و در كتب اهل سنت به طريق موثقه و معدله متواتر و مشهور بر شماريم كتابي حافل جدا گانه بايد پرداخت و دفتري بالاستقال مقابل نهج البلاغه رضي بايد ساخت.

 سؤال اگر گوئي كه روايات شيعه در باب شكايت وتظلم كه در كتب اين ها مرويست اگر همه موضوع و مخترع رؤساء اين ها باشد دور از عقل مي نمايد كه اين همه گروه كثير اجماع بر افترا بر جناب امير نموده باشند پس لابد اين ها را منشأ غلطي خواهد بود آن منشأ غلط ايشان چيست.

جواب سابق مذكور شد كه رواه ايشان بي صرفه در روايات تجسيم و بدا و غيره ذلك دروغ بر ايمه بسته اند و ايمه آنها را تكذيب فرموده حالا آن كه رتبه عقايد الهيه بسيار دور است از رتبه اعتقاد صحابه غايت ما في الباب آن كه مكذب آن روايات نيز به طريق شيعه ديگر به اين ها رسيده و روايات مطاعن صحابه را مكذبي از طرف شيعه بايشان نرسيده يا رسيده و در فهم ايشان تكذيب صريح آن روايات چنان چه از صحيفه كامله و نهج البلاغه منقول شده و چون همه اين فرقه اجماع دارند بر بغض صحابه و اعتقاد بد در حق ايشان مكذب آن روايات را چرا روايت كنند واظهار نمايند پرورش دروغ اوايل خود هر همه را منظور افتاده از اين جهت اين دروغ اجماع اينفرقه گرديده و دروغهاي ديگر را تجسم و بدا بعضي روايت كند و بعضي تكذيب نمودند و مع هذا در اصل منشأ غلطي هم دارند و آن است كه جناب امير در خطب خود كه در نهج البلاغه رضي آنها را جمع نموده و خطب ديگر را كه مبين حضرت امير و مكذب گمان شيعه بود اسقاط و حذف نموده مثل آن چه در ستايش ابوبكر گذشت شكايت قريش بيان مي فرمايد و دعاي بد بر ايشان مي كند اين فرقه بنابر سوء ظن خود مي فهمند كه مراد از آن خلفاء ثلاثه و اعوان ايشان باشند و حاشا و كلا بلكه مراد حضرت امير نوجوانان قريش اند كه در زمره صحابه نبودند بلكه ايام خلافت خليفه اول و ثاني را هم در سن تميز و شعور نه دريافته بودند بلكه در ايام خلافت امير المومنين عقل و رشد ناقص پيدا كرده در امور عظام در آمدند و فيما بين حضرت امير و ياران و دوستان او يعني طلحه و زبير و ام المومنين شكررنجها و ناخوشيها احداث كردند و باعث فساد عظيم گشتند و باز در نصرت امير و معاونه آنجناب و اطاعت اوامر و نواهي آن قدوه الاصحاب نيز تقاعد و تكاسل ورزيدند تا آن كه معاويه باغي و لشكرهای او بر بلاد مسلط شدند و غير از نواحي كوفه و عراق و خراسان در حيطه تصرف حضرت امير نماند و در روايات صحيحه ثابت است كه چون حضرت امير در كشتكان حرب جمل سير فرمود و عبدالرحمان بن عتاب ابن اسيد را يافت كه از جانب ام المومنين رضي الله عنه مقتول شده بود تلهف بسيار فرمود و گريه نمود و گفت هذا يعسوب قريش ثم قال جدعت انفي و شفيت نفسي اصل داء عضال شيعه همين است كه كلام حضرت امير رضي الله عنه را بر معتقدات خود و مرغوبات چندي كه از روسا ضلال فرا گرفته اند حمل مي نمايند بلكه آيات و حديث را نيز به همين طريق مي فهمند و اين دائي عضال را علاجي نيست و الا چه امكان كه صحابه كرام كه حق تعالي در وصف ايشان مي فرمايد «إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجَاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَى وَكَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَأَهْلَهَا وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا «26»«الفتح» و نيز در حق شان مي فرمايد «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآَزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا «29»«الفتح» و نيز مي فرمايد «وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ «7»«الحجرات» مصدر اين قسم مخالفت رسول الله صلي الله عليه و سلم و ايذاء خاندان او توانند شد اگر كسي را اين عقيده باشد لابد تكذيب قرآن و احاديث متواتره نموده باشد و العياذ بالله.

دليل پنجم آنكه حضرت امير ادعاء امامت نموده و اظهار معجزه موافق دعوي كرد مثل قلع باب خيبر و برداشتن صخره عظيمه و محاربه جن و رد شمس پس در دعوي خود صادق باشد پس امام باشد و اين روش كلام ماخوذ است از استدلال اهل سنت در ثبات نبوت پيغمبر خود صلي الله عليه و سلم ليكن مشابهت در محض اسلوب سخن است نه در صحت متقدمات زيرا كه اول در صحت اثبات امامت به معجزه حرفست چه معجزه براي اثبات نبوت است نه براي اثبات امامت و ديگر مناصب شرعيه مثل قضا و افتا و اجتهاد و سلطنت ناحيه و امارت لشكر و وزارت وامثال ذلك و وجهش آن است كه چون بعثت نبي بلاواسطه از جانب خدا است پس اثبات او بدون تصديق خدا بخلق معجزه نمي تواند شد به خلاف اين مناصب كه به گفته نبي و تفويض او به امت ثابت مي شوند و نيز وجه دلالت معجزه بر صدق نبي محض جريان عادت الهي است و چون اين عادت در حق انبيا عليهم السلام جاريست نه در حق غير ايشان پس دلالت نيز منحصر در حق انبيا باشد شاهد اين سخن آن كه اگر شخصي بر شخصي دعوي كند و به معجزه اثبات دعوي نمايد هرگز در شرع معتبر نخواهد شد زيرا كه طريق اثبات دعوي در شرع شاهد و بينه است نه اظهار معجزه و علي هذا القياس در جميع دعاوي و معاملات و چون امامت نيز وابسته به تعيين پيغمبر صلي الله عليه و سلم يا به اختيار اهل حل و عقد گرديد معجزه دران دليل نمي تواند گشت دوم آن كه ادعاء امامت در خلافت خلفا ثلاثه كذب محض و افتراء بحث است كه روايات اماميه هم مكذب آن است و وجوب تقيه مبطل آن وصيت آن حضرت صلي الله عليه و سلم حضرت امير رابه سكوت صريح منافي آن و اين همه امور نزد اماميه كالوحي المنزل من السما ثابت اند سوم آن كه ظهور خوارق عادات و كرامات از آن جناب مسلم الثبوت است ليكن خلفا ثلاثه و صحابه ديگر و صلحا امت نيز متواتر و مشهور است و قلع باب خيبر در زمان جناب پيغمبر صلي الله عليه و سلم بود امكان دعوي امامت در آن وقت گنجايش ندارد و اما محاربه جن پس در كتب اهل سنت از آن اثري نيست محض روايت شيعه است كه چون آن حضرت صلي الله عليه وسلم در غزوه بني المصطلق بر آمد جبرائيل عليه السلام در راه خبر رسانيد كه در فلان چاه جنيان جمع شدند و مي خواهند كه بر لشكر شما كيدي كنند پس آن حضرت صلي الله عليه و سلم امير را فرستاد و امير آنها را به قتل رسانيد اگر اين روايت صحيح باشد پس معجزه پيغمبر خواهد بود و كرامت امير رضي الله عنه و چون در آن وقت امامت نبود شاهد امامت چگونه تواند شد كه مقارنت معجزه با دعوي شرط است بالاجماع و علي بن عيسي اردبيلي در كشف الغمه آورده است كه اين محاربه بامر پيغمبر بود پس بلاريب معجزه پيغمبر صلي الله عليه و سلم شد و رفع صخره عظيمه نيز در كتب اهل سنت موجود نيست در كتب شيعه اماميه و زيديه ديده شد اخطب خوارزم كه زيدي است در كتاب خود چنين آورده است كه چون توجه حضرت امير به سوي صفين شد ياران را تشنگي بهمرسيده و آب نايافت شد پس امير رضي الله عنه فرمود تا موضعي را بكاوند نزديك دير راهبي كه دران وادي مي بود پس در اثنا كافتن سنگي كلاني ظاهر شد و از ثقل آن سنگ عاجز شدند و خبر به امير رسانيدند پس خود فرود آمد و آن را برداشت و تا مسافت دراز پرتافت و زير آن سنگ چشمه آبي ظاهر شد شيرين و سرد همه مردم لشكر از آن آب خوردند وسير شدند و چون راهب دير اين امر را مشاهده نمود اسلام آورد و گفت ما در كتب قديمه يافته ايم كه شخصي چنين و چنان نزد اين دير نزول خواهد كرد و اين صخره را خواهد برداشت و آن شخصي بر دين حق خواهد بود بالجمله اگر اين كرامت هم ثابت شود مثل ساير كرامات آن جناب رضي الله عنه خواهد بود دعوي امامت در اين جا مذكور نيست و نه در مقابله اهل شام اين قصه بوقوع آمده و اگر مقام تحدي اهل شام اين قسم معجزه ها ظاهر مي شد موجب برخنگي چشم اهل سنت مي گرديد و با مدعاي شيعه مساسي نداشت زيرا كه دراين وقت بالاجماع امامت حق حضرت امير رضي الله عنه بودو جانب ثاني باغي و خلاف حق و اما رد شمس پس اكثر محدثين اهل سنت مثل طحاوي و غيره تصحيح آن كرده اند و از معجزات پيغمبر است بلاشبه كه وقت فوت نماز عصر از حضرت امير بدعاء آن جناب واقع شد تا نماز عصر ادا فرمود در آن وقت دعوي امامت كجا بود و مقابل و منكر كدام.

دليل ششم آن كه گويند در حضرت امير رضي الله عنه هيچ يك از مخالف و موافق چيزي كه موجب طعن و قدح باشد روايت نكرده به خلاف خلفاء ثلاثه كه مخالف و موافق قوادح بسيار در ايشان روايت كرده اند كه سلب استحقاق امامت آنها كنند پس حضرت امير رضي الله عنه كه سالم از قوادح امامت است متعين باشد براي امامت و در اين دليل طرفه خبطي واقع است زيرا كه كساني كه به امامت خلفا ثلاثه قايل اند يعني اهل سنت و معتزله هرگز قوادح ايشان روايت نه كرده اند آري شيعه به سبب بغض و عنادي كه با خلفا ثلاثه دارند بعضي چيزها را مطاعن قرار داده اند و در حقيقت آن چيزها مطاعن نيستند چنان چه در باب مطاعن بيايد ان شاء الله تعالي و اگر آن چيزها از قبيل مطاعن باشد در انبيا و ائمه نيز مطاعن خواهد بود بلكه اگر كتب شيعه را اگر كسي نيك مطالعه كند از مطاعن انبيا و ائمه مملو و مشحون يابد چنان چه قدر كافي از ان درابواب سابقه گذشت و آن چه گفته اند كه در حضرت امير رضي الله عنه هيچ يك از مخالف و موافق قدحي روايت نه كرده خبطي ديگر است زيرا اگر مراد از مخالف اهل سنت ‌اند پس كذب صريح است زيرا كه اهل سنت معتقدين صحت امامت آن جناب اند چرا قوادح روايت كنند و اگر مراد خوارج و نواصب اند پس ايشان خود دفاتر طويله و طوامير كثيره مثل چهره هاي ظالماني خود در اين باب سياه كرده اند و ايراد آن خرافات در اين رساله هر چند سوء ادب است اما بنا بر ضروره نقل كفر را كفر ندانسته چيزي از كتب ايشان بطريق نمونه نقل مي‌كند بايد دانست كه مطاعن حضرت امير رضي الله عنه در كتاب عبدالحميد مغربي ناصبي دو قسم يافته مي‌شود قسمي آن است كه نواصب متفرد اند بروايه آن و اهل سنت و شيعه كه محبين آن جناب اند انكار آن مي كنند و اين قسم را اعتبار نيست زيرا كه افتراء و بهتان آنهاست الزام به آن عايد نمي‌شود مثل شركت در قتل عثمان رضي الله عنه و شركت در قذف عايشه رضي الله عنها و نزول «إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ «11»«النور» قسم دوم آن است كه در كتب شيعه و اهل سنت به طريق صحيحه ثابت است و اين قسم البته جواب طلب است چنانچه شيعه و اهل سنت هر دو متصدي جواب آن شده اند شريف مرتضي در تنزيه الانبياء و الائمه از علماء شيعه و ابن حزم در كتاب الفيصل از علما اهل سنت بسياري را از آن مطاعن دفع نموده اند و از آن جمله آن كه سلاح و مال عثمان رضي الله عنه را بعد از قتل او متصرف شده حالا آن كه مال مسلمان به هيچ وجه حلال نمي‌شود و هر چند وارثان او طلبيدند به ايشان نداد چنان چه وليد بن عقبه در اين باب شعري چند گفته است.

شعر:

الا ما لليلي لا تغور كواكبه * اذا غار نجم لاح نجم يراقبه

بني هاشم ردوا سلاح ابن اختكم * و لا تنهبوه لا تحل مناهبه

بني هاشم لا تعجلونا فانه * سواء علينا قاتلوه و سالبه

و انا و اياكم و ما كان منكم * كصدع الصفا لا يراب الصدع شاعبه

بني هاشم كيف التعاقد بيننا * و عند علي سيفه و حرائبه

لعمرك لا انسي ابن اروي و قتله * و هل ينسين الماء ما عاش شاربه

و هم قتلوه كي يكونوا مكانه * كما فعلت يوما بكسري مراز به

از آن جمله آن است كه در حق امهات الاولاد مذاهب مختلفه اختيار نمود و بر چيزي قرار نگرفت اول قايل بود بصحت بيع آنها باز در عهد عمر رضي الله عنه چون اجماع بر بطلان بيع شد در اجماع داخل شد باز در خلافت خود به صحت بيع فتوي داد و لهذا قاضي شريح بالمشافهه با ايشان بحث كرد و گفت كه رايك في الجماعه احب الينا من رايك و حدك حالا آن كه خود گفته است الا ان يد الله علي الجماعه و غضب الله علي من خالفها ونيز در قرآن موجود است «وَمَنْ يُشَاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَى وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّى وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِيرًا «115»«النساء» پس صريح مخالفت اجماع نمود و از آن جمله آن است كه در مسئله توريث جد قضاياي مختلفه فرمود و بر هيچ يك قرار نگرفت حال آنكه خود فرموده است كه من اراد ان تنقحم جراثيم جهنم فليقل في الجد و از آنجمله آن است كه در بخاري است ان عليا اتي بزنادقه فحرقهم بالنار و ابن عباس رضي الله عنه برين مقدمه انكار عظيم كرد و حضرت امير رضي الله عنه را نيز بدان ندامت فرمود و قصه احراق بنار در كتب شيعه نيز موجود است شريف مرتضي در تنزيه الانبياء و الائمه روايت كرده كه ان عليا حرق رجلا اتي غلاما في دبره و حديث صحيح مجمع عليه است كه لاتعذبوا بالنار و از آن جمله آن است كه شخصي را در حد خمر هشتاد تازيانه زد و چون آن شخص بمرد ديت او داد گفت كه انما وديته لان هذا شئ فعلناه براينا حالا آن كه خود در عهد عمر رضي الله عنه در حد خمر به عمر مشوره داد كه هشتاد تازيانه مقرر بايد كرد به اين دليل كه انه اذا سكر هذي و اذا هذي افتري پس در اجتهاد خود شك داشت و از آن جمله آن است كه وليد بن عقبه را چهل تازيانه زد و بس كرد پس مداهنت كرد در حد الهي و از آن جمله كه شخصي كه اقرار بحد يا بقصاص نموده بود قصاص از او معاف فرمود اين خلاف حكم شرعست كه النفس بالنفس و از آن جمله آن است مولاه حاطب را رجم نمود حال آنكه او كنيز بود بر كنيز رجم نيست و از آن جمله آن است كه زيد بن ثابت اورا الزام صريح داد در باب مكاتب كه هو عبد ما بقي عليه درهم و مذهب امير رضي الله عنه اين بود كه هو بقدر ما ادي حر و بقدر ما لم يود عبد كما هو منقول في الصحاح از آن جمله آن است كه اول تحكيم حكمين كرد بعد از ان مي فرمود لقد عثرت عثره لا اجبرها و لسوف البس بعدها جلد النمر حالا آن كه نقض تحكيم جايز نيست و از آن جمله آن است كه شعبي روايت كرده كه ان عليا قطع يد السارق من اصول الاصابع پس اقامه حد سارق ندانست و جاهل به اقامه حدود لايق امام نيست و از آن جمله آن است كه شهادت صبيان بعض را بر بعض قبول نمود حالا آن كه بالبداهه گفته صبيان را اعتباري نيست و خداي تعالي مي فرمايد «وَاسْتَشْهِدُوا شَهِيدَيْنِ مِنْ رِجَالِكُمْ»«الايه» و از آن جمله آن است كه اخذ نصف ديه چشم از قصاص گيرنده اعور مقرر فرمود حالا آن كه صريح خلاف شرع است العين بالعين و از آن جمله آن است كه حد سارق بر صبي نابالغ اقامت نمود چنان چه در كتب شيعه موجود است حالا آن كه خود روايت فرمود رفع القلم عن ثلثه عن الصبي حتي يبلغ الخ و از آن جمله آن است كه روي محمد بن بابويه القمي في الفقيه انه جاء رجل الي امير المومنين عليه السلام و اقر بالسرقه اقرار يقطع به اليد فلم يقطع يده و مداهنه در اقامت حدود كبيره است و از آن جمله آن است كه چون نجاشي خارفي شاعر را گرفته آوردند در ماه رمضان شراب خورده بود بيست تازيانه در حد افزوده زد كما رواه محمد بن بابويه القمي و زيادت در حد الهي جايز نيست و از آن جمله آن است كه شريف مرتضي در تنزيه الانبيا و الائمه آورده كه انه عليه السلام اتي بمال من مهور البغايا فقال ارفعوه حتي يجي عطا غني و باهله حالا آن كه مهور بغايا سحت و حرام صرف اند و از آن جمله آن است كه در دراهم سود صريح مخالف امر رسول حكم فرمود و هو قوله صلي الله عليه و سلم «لا تبيعوا الدرهم بالدرهم» و از آن جمله آن است كه تكلم نمود به آن چه شعر است بدعوي الوهيت كما ثبت عنه ذلك في خبطه البيان رواها عنه اصبغ ابن بنانه من رجال الشيعه انا اخذت العهد علي الارواح في الازل انا المنادي لهم «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آَدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ «172» «الاعراف» و كذا قوله انا منشي الارواح و قوله في خطبه الافتخار كما رواه رجب بن محمد البرسي الحلي في كتابه مشارق انوار اليقين في الكشف عن امير المومنين انا صاحب الصور انا مخرج من في القبور و قوله انا حي لا يموت انا جاوزت بموسي البحر و اغرقت فرعون و جنوده انا ارسيت الجبال الشامخات و فجرت العيون الجاريات انا ذلك النور الذي اقتبس موسي منه الهدي و از آن جمله آن است كه اقارب خود را در يمن و عراق و عمان منصوب ساخت و راضي نشد به امارت طلحه و زبير بر كوفه و بصره حال آن كه اين ها احق و اولي بودند بتوليت امارت و از آن جمله آن كه توقف نمود در اقامت قصاص بر قاتلان عثمان رضي الله عنه حال آن كه از موجبات قتل بر عثمان هيچ ثابت نبود از آن جمله آن كه اهانت نمود ابوموسي اشعري را و نهب اموال و احراق دار او فرمود و نيز اهانت نمود ابومسعود انصار ي را و از آن جمله آن كه در قصه افك از مسلمين بود به دليل روايت بخاري كه و كان عليا مسلما في شانها حالا آن خداي تعال مي فرمايد «لَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْرًا وَقَالُوا هَذَا إِفْكٌ مُبِينٌ «12» «النور» پس خلاف مقتضاي ايمان به عمل آورده و از آن جمله آن كه از قتل عثمان يك بار تبري نمود و چون قاتلان عثمان آزرده خاطر شدند فرمود قتله الله و انا معه و اين لي لسان است كه خلاف صدق و اخلاص است به اين قماش است مطاعن نواصب در علم و ديانت آن جناب و اما شبهات آن اشقيا در ابطال امامت پس طولي دارد كه در اين رساله مختصره ايراد آن شبهات مع الاجوبه به طناب مي كشد و مع هذا از موضوع اين رساله خارج است و به فضل الله تعالي در كتب مبسوطه اهل سنت به تفضيل و اشباع استيصال آن خرافات موجود است و جواب اجمالي از اين مطاعن مذكوره بر اصول اهل سنت پر ظاهر است و زيرا كه سلاح و مال عثمان رضي الله عنه كه حضرت امير آن را تصرف نمود از آن قبيل خواهد بود كه تعلق به بيت المال داشت و از لوازم خلافت بود كه هر كه خليفه شود متصرف برو گردد و چنانچه تخت و چتر و فيلان و اسپان و توپخانه در زمان ما نه خاص ملك عثمان و اين مال بعد از فوت خليفه اول بترف خليفه ثاني مي رسد نه بوارثان اول و چون وارثان عثمان اين معني را نفهيمده بودند در خواست مي كردند و نيز اهل سنت حضرت امير را مجتهد اعتقاد مي كنند و در اجتهاد رجوع از مذهبي به مذهبي جايز و واقع است چنان چه شيخين و عثمان را نيز بارها بوقوع آمده و اجماعي كه در عهد عمر بر منع بيع امهات اولاد انعقاد يافته بود اجماع قطعي نزد حضرت امير نبود بلكه شايد نزد حضرت امير آن اجماع ظني باشد لهذا مخالفت آن نمود و اجماع ظني را مخالفت مي توان كرد مثل اجماع سكوتي و نيز بقا اهل اجماع بر قول خود نزد اكثري از اصوليين شرط است در حجيت او و چون حضرت امير نيز از اهل آن اجماع بود و اجتهاد او متغيير شد آن اجماع در حق او حجت نماند ودر حكم جد ابوبكر و زيد بن ثابت با هم اختلافها دارند و در عهد عمربن الخطاب در اين باب مناطره ها رفته و بحثها طول كشيده در صورت اختلاف مجتهدين اگر يك مجتهد را هم ترجيح جوانب حكم بحسب اوقات مختلفه در نظر آيد چه مضايقه و آن چه فرموده است كه من اراد ان ينقحم الخ پس مراد آن است كه مسئله جد مختلف فيها است و وجوه بسيار از هر طرف براي ترجيح قايم اند و نصي در اين باب وارد نشده پس هر كه با وجود اين همه قول جازم نمايد بي باك و بي احتياط است همين است شان محتاطين از علماء راسخين كه در اجتهادات مختلف فيها جزم با حد الطرفين نمي كنند و احراق زنادقه و لوطي نيز به اجتهاد بود چون خبر صحيح شنيد براي ندامت فرمود و استيعاب جميع اخبار در اجتهاد شرط نيست به دليل آن كه ابوبكر را ميراث جده معلوم نبود چون مغيره بن شعبه و محمد بن مسلمه به آن خبر دادند قبول كرد حال آن كه ابوبكر به اجماع نواصب و خوارج مجتهد بودو ديت دادن محدود في الخمر نيز بنابر احتياط بود نه بنابر شك در اجتهاد خود وعمل بالاحتياط كمال تقوي و تورع است كه شان حضرت امير و امثال اوست و وليد بن عقبه را از آن جهت اكتفا بر چهل تازيانه فرمود كه در شهادت حد او شبهه راه يافته بود زيرا كه يك شاهد او شهادت بر شرب خمر داد و يك شاهد بر قي كردن خمر هر چند خود حضرت عثمان اين شبهه در درء حد معتبر نداشت و فرمود كه ما تقياها الا و قد شربها اما حضرت امير بنابر احتياط اكتفا براقل حدين فرمود معاذ الله كه حضرت امير دراقامت حد پاسدار قرابت عثمان نمايد حال آن كه عثمان را به كمال تاكيد بر استيفا حد آورده چنان چه كتب سير و تواريخ متفق عليها بين النواصب و اهل السنه بر آن دلالت دارند و معاف كردن قصاص نه از حضرت امير بود بلكه از اولياء مقتول بود به مشوره حضرت امير زيرا كه اين قصه در كتب معتبره چنين روايت شده كه شخصي شخصي ديگر را در خرابه كشت از راه عداوتي كه با او داشت و قاتل فرار كرد چون اوليا مقتول براي تلاش او رسيدند متصل آن خرابه خرابه ديگر بود كه شخصي ديگر در ان كارد رنگين بخون در دست گرفته بول مي كرد آن شخص را گرفته آوردند و جامهاء او نيز بخون رنگين بود چون به حضور حضرت امير رسيد غير از اقرار چاره نديد و گفت آري من كشته ام هر چه حكم شرع باشد تابع آنم زيرا كه لوث صريح و شاهد صحيح دارم مرا از متصل مقتول به اين حالت گرفته اند جاي انكار نيست در اين هنگام قاتل آن مقتول بر اين ماجرا مطلع شد و خود دويده آمد و به حضور حضرت امير در محكمه اقرار نمود كه يا امير المومنين كشنده آن شخص منم و اين بي گناه مفت گرفتار شده مرا بقصاص رسانيد و اين خلاص كنيد حضرت امير از شخص اول پرسيدند كه قصه تو چيست و ترا چه در پيش آمد كه اقرار كردي او گفت يا امير المومنين من در خانه گوسفندي را ذبح كرده بودم و مرا اصلا بر اين ماجرا اطلاع نبود و جامهاي من بخون آن گوسفند رنگين بود و كارد خون آلوده بدست من بود آن گوسفند را پاك مي كردم كه بيك ناگاه مرا بول گرفت در اين خرابه براي قضاء حاجت بول داخل شدم ديدم كه شخصي كشته افتاده است ترسيدم و از آن خرابه بر آمده در خرابه ديگر كه متصل او بود بول كرده مي خواستم كه به خانه خود روم و باز به پاك كردن آن گوسفند مشغول شوم كه ناگاه وارثان مقتول رسيدند و مرا گرفته آوردند چون ديدم كه علامات قتل همه در من موجود اند غير از اقرار چاره نديدم حضرت امير حمد الهي به جا آورد و آن قاتل مقر را ستايش فرمود كه هر چند تو يك كس را كشتي ليكن يك كس را جان بخشيدي اگر نمي رسيدي و اقرار نمي كردي اين بي گناه مفت كشته مي شد تو شايان آني قصاص از تو معاف باشد اولياء مقتول چون اين كلام حضرت امير را شنيدند از سر خون او در گذشتند و قصاص معاف كردند پس دراين قصه اصلا جاي طعن نيست و رجم مولاه حاطب جايز است كه بعد از اعتاق او باشد يا حضرت امير را بر كنيز بودن آن مولاه اطلاع نشده باشد و مناظره با زيد بن ثابت و الزام دادن اودر يك مسئله موجب حقارت حضرت امير نمي‌شود كه اتباع حق شان اين قسم اولياست از خليفه ثاني عمر ابن خطاب نيز منقول است كه به گفته يك زن قايل شده فرموده كل الناس افقه من عمر حتي المخدرات في الحجال و نقض تحكيم وقتي لازم مي آمد كه هر دو حكم به فكر و تامل چيزي قرار مي دادند و انفصال مي كردند چون يك حكم از جانب معاويه بود حكم ديگر را بمكر و فريب ازجا برد اورا فرصت تامل و فكر نداد تحكيم متحقق نشد تا نقض آن لازم آيد و قطع سارق از اصول اصابع به خطاء جلاد بود نه بفرموده حضرت امير تا جهل او لازم آيد و شهادت صبيان بعض بر بعض در اموري كه فيما بين آنها جاري مي‌شود هنوز هم نزد امام مالك مقبول است و آيه فاستشهدوا مخصوص است بغير امور صبيان زيرا كه حضور بالغين در ملاعب صبيان متعذر است مثل آنكه شهادت كفار بعض بر بعض مقبول است پس جاي طعن نيست لانه مذهب بعض المجتهدين و اخذ نصف ديه چشم اعور بنابر وقت فقهيه است زيرا كه عين اعور منحصر در يك فرد است پس حكم عينين دارد پس صاحب قصاص كه اين عين واحد اورا كه در حق او حكم عينين داشت كور كرد پس گويا يك عين زايد را از حق خود كور كرد و ديت برو لازم آمد اما به جهت نص قرآني كه العين بالعين قصاص گرفتنش روا باشد پس دراين جا عمل بالحقيقه و الشبهه هر دو متحقق گشت اگر چه مذهب كسي از مجتهدين نيست اما از نظير آن قواعد شرع ثابت مي توان كرد مثل گرفتن بنت لبون در صدقه بجاي بنت مخاض و باز دادن قيمت زايد بالجمله اجتهاديات را جاي طعن ساختن كمال بي صرفگي است و استيفا حد سرقه از صبي نابالغ اگر صحيح باشد بنابر سياست خلافت بود نه بنابر حكم شرع و هر چند قلم شرع از اطفال مرفوع است ليكن سياست خلفا و تاديب آنها مرفوع نيست به دليل حديث صحيح «اضربوهم عليها و هم ابنا عشر سنين» و روايه محمد بن بابويه در درء حد از سارق مقر بسرقه و افزودن بيست تازيانه بر حد شارب خمر در رمضان مقبول نيست تا محتاج جواب باشد اگر چه اخير را توجيه توان كرد كه اين افزودن به جهت سياست بود نه زيادت بر حد مقرر و روايت مهور بغايا در كتب اهل سنت اصلا موجود نيست پس جواب آن تكذيب اين روايت است بلكه خلاف آن در كتب ايشان صحيح است في الاستيعاب روي ابو سلمه موسي ابن اسماعيل عن ابي عوانه عن مغيره عن ثابت ابن هرمز انه قال حمل المختار مالا من عند عمه بالمداين الي علي ابن ابي طالب فلما فرغ اخرج كيسا فيه خمسه عشر درهما فقال هذا من اجور المومسات فقال علي ويلك ما لي ولا جور المومسات ثم قام المختار و عليه مقطعه له حمراء فلما سلم قال علي ما له قاتله الله لو شق عن قلبه الان لوجد ملان من حب اللات و العزي انتهي كذا في الاستيعاب في ذكر المختار پس معلوم شد كه روايتي كه به شيعه رسيده است افترا و بهتان مختار است كه براي گرفتن اين مال و دفع فضيحت خود ساخته و پرداخته به عامه لشكريان و اتباع خود نشان داده و رفته رفته منتشر شده و در دراهم سود كه غش بران غالب باشد بعداز انقطاع رواج آنها كه حكم ثمنيت زايل مي‌شود حالا هم نزد شافعيه تفاضل جايز است و حرمت ندارد شايد آنچه حضرت امير تجويز فرمود از همين باب خواهد بود و مراد از درهم در حديث رسول صلي الله عليه وسلم درهم فضه خالصه است يا درهم رايج كه ثمنيت دارد و خطبه البيان و خطبه الافتخار اصلا در كتب اهل سنت نيست بلكه حكم بوضع آن كرده اند و رواه آنها از اماميه نيز كذابين اند و افترا و بهتان را محل طعن ساختن بغايت سفاهت است و بالفرض اگر صحيح هم باشد پس اين كلام ناشي از جذبات حقانيه و سكر حال است كه اوليا الله را رو مي دهد و از زبان حقيقه الحايق تكلم مي كنند و در شرع هم اين سكر حالي و غلبه و اردات را عذر ساخته اند در حديث صحيح توبه واقع است كه «... انت عبدي و انا ربك اخطا من شده الفرح» و نيز اين تكلم گويا حكايت زبان حال است مثل قولهم قالت الارض للوتد لم تشقني قال لاتسئليني و اسالي من يدقني و مثله في الحديث «هل تدرون ماذا قال ربكم» اي بلسان الاشاره والا فالاطلاع علي لسان العباره للامه غير ممكن حتي يستفهم عنهم وتفويض امارت و ايالت به اقارب خود كه تن باطاعت واجبي دهند بهتر است از كساني كه اطاعت ننمايند چنان چه عثمان نيز به عمل آورده و توقف نمودن در قصاص عثمان بجهه عدم تعيين قاتل بود و تفتيش قاتل بر ذمه خليفه نيست بر ذمه وارثان مقتول است ابوموسي را مالك اشتر و غلامان او اهانت كردند بي فرموده حضرت امير در كوفه و خانه اورا سوختند و حضرت امير را اطلاع اين معني نبود چنان چه در تاريخ طبري ثابت است اهانت ابو مسعود انصاري به جهت آن بود كه طرفداري بغاه مي كرد تسليم درشان عايشه قبل از نزول براءت او بود كه محذوري نه دارد لان الخبر يحتمل الصدق و الكذب و عبارت قتله الله وانا معه از قبل توريه بود كه بنابر ضرورت بعمل آورد مثل هذه اختي در حق حضرت ساره كه از حضرت ابراهيم سر زد و آن ضرورت خود بلوا و فتنه و فساد از قاتلان عثمان بود در لشكر بلكه خوف آن بود كه قصد قتل حضرت امير نمايند بالجمله هر دو فرقه نواصب و شيعه را شيطان راه زده و در پي عيب جوئي دوستان خدا كه عين آرزوي آن لعين است دوانيده كار خود را از دست ايشان مي گيرد.

بيت:

هر كرا خواهد خدا پرده درد * ميلش اندر طعنه پاكان نهد

و العياذ الله

تتمه لبحث الامامه قدر مشترك در جميع فرق شيعه كه بران اجماع دارند همين است كه حضرت امير رضي الله عنه امام بود بلافصل و امامت خلفا ثلاثه باطل است و بي اصل و در اين قدر مشترك گفتگوي اهل سنت با ايشان مبين شد و مخالفت اين فرقه به جميع فروعها و اغصانها با نصوص كتاب و اقوال عتره طاهره ظاهر گشت بعد از اين قدر مشترك پس اختلاف كثير در ميان فرق ايشان واقع است و بعضي ايشان مربعض ديگر را تضليل و تكفير و ابطال وتشنيع نمودند «وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيْرًا وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا «25»«الاحزاب» در اين كتاب كه گفتگوي شيعه و سني است آوردن اين اختلافات ضروري نيست و نه از آن اختلافات اهل سنت را ضرري كه گوشت خر و دندان سگ ليكن بنابر آن كه كثره الاختلاف في شي دليل كذبه نقل اقوال ايشان در شروط و معني امامت و تعيين ايمه و عدد آنها را منظور افتاده تا امارات كذب اين مذهب از جهات كثيره قايم شوند و طعني كه بر اهل سنت بابت اختلاف فقهي مي نمايند بر ايشان منقلب گردد با فحش وجه زيرا كه اختلاف ايشان در اصول خود است و اختلاف اهل سنت در فروع و اديان انبياي سابقيت در فروع مختلف بوده‌اند و در اصول متفق مانده قوله تعالي «وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيْرًا وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا «25»«الشوري» پس ديني كه اصول آن مختلف فيه باشد طرفه ديني است كه شبيه بدين هيچ يك از انبياي ماضيين نيست چه جاي اسلام پوشيده نيست كه نزد غلاه معني امامت محض حكومت و اجرا احكام واوامر و نواهي است و شاني است از شيون الهيت و غير غلاوه گويند كه معني امامت نيابت پيغمبر است در امور دين و دنيا وزيديه قاطبه عصمت را در امام شرط ندانند و نص را نيز در حق او ضرور نه انگارند و افضليت را نيز لازم نشناسند بلكه خروج بسيف و اظهار را از عمده شرايط امامت اعتقاد كنند و بر اين مطالب دلايل اقامت نمايند و اسماعيليه سواي نزاريه عصمت را شرط كنند و نزاريه نه اثبات كنند ونه نفي و گويند كه امام غير مكلف است بفروع و آن چه كند از لواطت و زنا و شرب خمر همه اورا جايز است و شيخ الطايفه ابوجعفر طوسي از شيخ خود كه ابو عبدالله محمد بن النعمان بغدادي ملقب به مفيد است در تهذيب نقل آورده كه او گفت ابو الحسن هاروني در اول اعتقاد مذهب شيعه داشت و قايل به امامت بود و آخرها چون به سبب اختلاف كثير اماميه بروي التباس امر واقع شد اخبار اين گروه را بشده مختلف و متناقض و متعارض يافت رجوع كرد و شافعي شد و كساني كه در مدت عمر ازو متلمذ و مستفيد بودند نيز به اتباع شيخ خود بر گشتند و ازاين مذهب بيزار شدند و في الواقع هر كه در اين مذهب خوب غور كند و بر اخبار اصحاب اين مذهب و اختلاف اقوال ايشان مطلع شود بيقين بداند كه سبيل نجات در اين طريق مسدود و راه خلاص از مضيق تعارض در اين مذهب مفقود است ناچار ترك آن نمايد و به مذاهب ديگر رجوع كند تفصيل اين اجمال آن كه اين ها از ايمه خود روايات متعارض بسيار دارند از هر امام مخالف امام ديگر و مخالف كتاب الله و سنت رسول الله صلي الله عليه و سلم روايت كنند و احتمال نسخ در اين جا منتفي است زيرا كه ناسخ كلام نبي جز نبي ديگر نمي باشد و امام را نمي رسد كه نسخ احكام الهي يا سنت پيغمبر نمايد و الا امام امام نباشد چه ظاهر است كه امام نايب پيغمبر است نه مخالف او و نبي مستقل و نيز اگر به نسخ قايل شويم لابد امام متاخر را ناسخ كلام امام متقدم خواهيم گفت پس مدار عمل بر روايات امام متاخر باشد حال آن كه در جاهاي بسيار اجماع فرقه بر روايت متقدم است ونيز نسخ دراحكام موبده جايز نيست و الا تكذيب معصوم لازم آيد حال آن كه در احكام موبده نيز اختلاف روايت نشان واقع است پس احتمال نسخ خود بالكيه زايل گشت و وجوه ترجيح احد الخبرين علي الاخر بجهت توثيق رواه ايشان مطلقا نيند زيرا كه كتابي چند را كالوحي المنزل من السما قرار داده اند و آنچه يكي مي آرد ديگري اورا برابر خاك مي شمارد پس اگر باعتقاد عوام ايشان همه را موثر داريم ترجيح يكي بر ديگري نمي تواند شد واگر گفته بغض اخباريين در حق بعض ديگر قبول داشته طعن و جرح شروع كنيم همه مطعون و مجروح خواهند شد پس هيچ سبيل ترجيح پيدا نشد ناچار تساقط روايات لازم آمد و منجر به تعطيل احكام گرديد اين همه روايات يك فرقه ايشان است كه اثنا عشريه باشند مثلا كه هر عالمي ايشان روايتي دارد مخالف روايت ديگر مثلا جمعي به اسناد صحيح روايت كرده اند كه المذي لا ينقض الوضو و جمعي ديگر به اسناد صحيح روايت مي كنند كه ينقض الوضو و جماعتي گويند كه سجده سهو در نماز واجب نمي‌شود و جمعي روايت مي كنند كه واجب مي‌شود و ايمه هم سجده سهو كرده اند و بعضي روايت كنند كه شعر خواندن وضو را مي شكند و جمعي روايت كنند كه نمي شكند و جمعي روايت كنند كه اگر در حالت نماز مصلي به ريش خود يا ديگر اعضا خود بازي كند نماز تباه مي‌شود و جمعي روايت كنند كه اگر به خايه و ذكر بازي كند ونيز نماز جايز است و مثل مشهور است كجا ريش و كجا خايه و اين حالت در جميع اخبار ايشان يافته مي‌شودنه در يك دو خبر چنان چه كتاب من لا يحضره الفقيه بران گواه است و اگر اخبار و روايات جميع شيعه را در نظر آريم عجب تلاطمي و حيص و بيص در جميع اصول و فروع ظاهر مي‌شود كه نهايتش پيدا نيست و بعضي از علماء ايشان كه متصدي جمع بين الروايات شده اند طرفه سحر كاريها به عمل آورده اند از جمله اين‌ها سرآمد اين كار شيخ الطايفه محمد بن الحسن الطوسي است صاحب تهذيب و استبصار و منتهي سعي اين مرد همين است كه حمل بر تقيه مي كند حال آن كه در بعضي از جاها چيزي را حمل بر تقيه كرده كه مذهب هيچ مخالف نيست يا مذهب ضعيفي است كه از مخالفان يك دو كس بيش آن مذهب را اختيار نه كرده و ظاهر است كه ايمه عظام اين قدر جبان و خايف نبودند كه بتوهم آن كه شايد كسي اين مذهب داشته باشد و اين وقت حاضر شود عبادات خود را باطل و فاسد سازند معاذ الله من سوء الاعتقاد في جناب الائمه و الاولياء و بعضي جاها يك جمله را از خبر حمل بر تقيه نموده و مدلول جمله ثانيه را كه مخالف مذهب اهل سنت است بر حال خود داشته اگر تقيه بود در يك جمله تقيه نمودن و در جمله ديگر اظهار كردن چه معني داشت آيا حضرات ايمه را بي عقل اعتقاد مي كنند معاذ الله من ذلك مثاله خبر علي رضي الله تعالي عنه ان النبي صلي الله عليه و سلم امره بغسل الوجه مرتين و بتخليل اصابع الرجلين حين غسلهما حال آن كه غسل الوجه مرتين مذهب شيعه است نه مذهب سنيان كه اجماع بر سنيه تثليت دارند پس جمع لازم آمد در ميان اظهار وتقيه و در بعضي جاها تاويلات ركيكه ارتكاب نموده كه كلام امام را از مرتبه بلاغه بحد كجمع سوقيان انداخته اند از آنجمله است تاويل ايشان كلمه حضرت سجاد را كه دعا مي فرمود الهي عصيت و ظلمت و توانيت و اين دعا از ايمه ديگر هم در كتب صحيحه ايشان مرويست و بر هر دو تقرير صدق و كذب منافي عصمت است و محل محل تقيه نبود زيرا كه حالت مناجات بود با عالم السر و الخفيات گويند كه مراد حضرت ايمه اين است كه الهي شعيتنا عصوا و ظلموا و توانوا لكن رضينا بهم شيعه و رضوا بنا ائمه فحالنا حالهم و حالهم حالنا سبحان الله اگر اين اتحاد در ميان شيعه و ايمه ثابت است چرا عصيان و ظلم و تواني شيعه با ايمه سرايت كرد و طاعت و عدل عبادت و قنوت ايمه در ايشان سرايت نكرد پس احكام شيعه بر ايمه غالب آمد و در احكام ايمه مغلوب شد معاذ الله من سؤ الاعتقاد و هرگز ان قسم تاويلات را در محاورات عرب و عجم نظيري و مثالي يافته نمي‌شود و ركاكت ها نحوي كه در اين جا لازم آمده پوشيده نيست از حمل تاء متكلم واحد بر جمع و صيغه تكلم بر غيبت و اضافه متكلم فعل غير را بسوي نفس خود بي علاقه سبيه و امريه و مثل اين كلام فاسد را بكساني كه در مرتبه قصواي از بلاغه بودند نسبت مي كنند و باعث چه شد كه حضرت ايمه صريح نسبت ظلم و عصيان به شيعه خود ننمودند و خود را به اين نسبت آلوده فرموده منكران عصمت را دست آويز محكم و عروه الوثقي عنايت ساختن و باعث گمراهي جمع كثير بيك دو كلمه كه هيچ ضروري نبود گشتند ديگر آن كه ظاهر هويدا است كه در مسايل فروعي در قرون اولي سخت اختلافها واقع شده اهل سنت هم با يكديگر در آن مسايل اختلافها دارند و اختلاف فروعي را نقصاني نمي انگارند نه يكديگر با هم مطاعنه و معاتبه در اين باب مي نمايند بلكه مناظره و محاجت در فروع در زمان اول خيلي را يج و كثير بود هر كس اظهار مذهب خود و اقامت دلايل بران مي نمود از قرن صحابه گرفته تاوقت عباسيه اين برد و مات و زد و خورد در ميان مانده بي دغدغه و بي وسوسه اجتهاد و استنباط و ترجيح اقوال خود وتضعيف دلايل خصم بعمل مي اوردند حضرات ايمه را چه باعث بود در مسايل فروعيه تقيه فرمايند و اظهار حكم منزل ننمايند حال آن كه حضرت امير رضي الله عنه در زمان خليفه ثاني و خليفه ثالث رضي الله عنهما در مقدمه بيع امهات اولاد وتمتع حج و ديگر مسايل مناظره ها فرموده و از جانبين بعنف خشونت نوبت رسيده و هيچ كس دم نزده علي الخصوص خليفه ثاني رضي الله عنه كه بزعم شيعه هم در اين باب خيلي انقياد پيشه بود هر كه پيش او دليلي از كتاب و سنت ذكر مي كرد قايل مي شد حتي كه زني از زنان عوام اورا در مقدمه مغالات مهر الزام داد او قائل شد و گفت كه كل الناس افقه من عمر رضي الله عنه حتي المخدرات في الحجال و اين قصه را شيعه در مطاعن او شمرده پس چرا حضرت امير رضي الله عنه دران وقت در مسايل فروعي تقيه نمايد و اظهار حكم منزل من الله كه بر ذمه او واجب بود ترك دهد ونيز ايمه پسين مثل حضرت سجاد و باقر و صادق و كاظم و رضا همه مقتدايان و پيشوايان اهل سنت بوده اند كه علماء ايشان مثل زهري وامام ابوحنيفه و امام مالك تلمذ از آن جناب كرده اند و صوفيه آن وقت مثل معروف كرخي و غيره از آن جناب فيض اندوخته و مشايخ طريقت سلسله ان حضرات را سلسله الذهب ناميده و محدثين اهل سنت از آن بزرگواران در هر فن خصوصا در تفسير و سلوك دفتر دفتر احاديث روايت كرده چه احتمال است كه اين حضرات از اين مردم خوف كنند و تقيه نمايند اگر از اين مردم احتمال تقيه باشد از رجال شيعه احتمال تقيه اقوي خواهد بود سبحان الله از كجا به كجا افتاديم سخن در آن بود كه اماميه و ساير فرق شيعه را در اصل امامت بعد از حضرت امير رضي الله عنه اختلافي است ك حدي ندارد و منجر شد به اختلاف روايات باز بر سر مطلب رويم بايد دانست كه اماميه قايل اند به انحصار ايمه در عددي مثل فرق ثلثه اسماعليه ليكن با هم در عدد اختلاف دارند بعضي گويند پنج اند و بعضي گويند هفت و بعضي گويند هشت و بعضي گويند دوزاده و بعضي گويند سيزده و غلاه گويند كه ايمه الهه اند و اولهم محمد صلي الله عليه و سلم الي الحسين عليه السلام ثم من صلح من اولاد الحسين عليه السلام الي جعفر بن محمد رضي الله عنه و هو الاله الاصغر و خاتم الالهه ثم بعده نوابه و هم من صلح من ابناء جعفر و فرقه از غلاه به آن رفته اند كه امام در اين امت دو كس اند محمد صلي الله عليه وسلم و علي رضي الله عنه و باقي نواب ايشانند هر كه لياقت اين كار داشته باشد از اولاد علي رضي الله عنه و حلوليه گويند كه امام كسي است كه اله در وي حلول كند و بيان اختلاف ايشان در باب اول گذشت و كيسانيه گويند كه امام بعد از پيغمبر صلي الله عليه وسلم علي است باز محمد بن الحنيفه و مختاريه از جمله كيسانيه گويند كه بعد از علي حسن عليه السلام و بعد از او حسين عليه السلام و بعد ازو محمد بن الحنيفه است و هرفرقه از فرق شيعه از امام مزعوم خود اخبار و روايات در حكم شريعت نقل كنند و تواتر آن را دعوي نمايند و پس فرقه اولي از كيسانيه گويند كه محمد بن الحنيفه بعد از موت پدر خود ادعا امامت نمود و پدر او بر امامت او نص فرموده بود و فرقه ثانيه يعني مختاريه گويند كه ادعا امامت از محمد بن علي بعد از شهادت حضرت امام حسين رضي الله عنه واقع شده و خوارق بسيار بر وفق دعوي او روايت كنند و اماميه قاطبه گويند كه آري بعد از شهادت حضرت امام حسين رضي الله عنه محمد بن علي دعوي امامت كرده بود ليكن آخرها رجوع كرده به امامت برادرزاده خود امام زين العابدين رضي الله عنه اقرار آورد راوندي در معجزات سجاد روايت كرده است عن حسين بن ابي العلاء و ابي المعز حميد بن المثني جميعا عن ابي بصير عن ابي عبدالله عليه السلام قال جاء محمد بن الحنيفه الي علي بن الحسين عليه السلام فقال يا علي الست تقراني امام عليك فقال يا عم لو عملت ذلك ما خالفتك و ان طاعتي عليك و علي الخلق مفروضه يا عم اما علمت اني وصي و ابن وصي و تشاجر ساعه فقال علي بن الحسين رضي الله عنهما بمن ترض حتي يكون حكما بيننا فقال محمد بمن شئت فقال اترضي ان يكون بيننا الحجر الاسود فقال سبحان الله ادعوا الي الناس وتدعوني الي حجر لايتكلم فقال علي بلي يتكلم اما علمت انه يأتي يوم القيامه و له عينان و لسان و شفتان يشهد علي من اتاه بالموافات فندنوا انا و انت فندع الله عزوجل ان ينطقه الله لنا اينا حجه الله علي خلقه فانطلقا و صليا عند مقام ابراهيم و دنوا من الحجر الاسود و قد كان محمد بن الحنيفه قال لئن لم يجبك الي ما دعوتني اليه انك اذا لمن الظالمين فقال علي لمحمد تقدم يا عم اليه فانك اسن مني فقال محمد للحجر اسالك بحرمه الله و حرمه رسوله و حرمه كل مومن ان كنت تعلم اني حجه علي علي بن الحسين الا نطقت بالحق و بنت لنا فلم يجبه ثم قال محمد لعلي تقدم فاساله فتقدم علي فتكلم بكلام خفي ثم قال اسالك بحرمه الله و حرمه رسوله و حرمه امير المومنين علي و بحرمه الحسن و الحسين وفاطمه بنت محمد ان كنت تعلم اني حجه الله علي عمي الا نطقت بذلك و بينت له حتي يرجع عن رايه فقال الحجر بلسان عربي مبين يا محمد بن علي اسمع و اطع لعلي بن الحسين فانه حجه الله عليك و علي جميع خلقه فقال ابن الحنيفه عند ذلك سمعت و اطعت و سلمت و كيسانيه اين دعوي را تصديق نمايند شهادت را انكار كنند بلكه گويند كه شهادت بالعكس واقع شد و حجر اسود محمد بن الحنيفه گواهي داد و علي بن الحسين قايل با امامت محمد بن علي شد و نيز گويند كه شاهد صادق بر اين امر آن است كه بعد از اين هرگز علي بن الحسين نام امامت بر زبان نياورد و سكوت اختيار نمود چنان چه اماميه نيز به سكوت او قايل اند و محمد بن الحنيفه با مختار و شيعه كوفه در مقلاتلات مروانيه مشغول بودند رسل و رسايل شروع كرد و همه باور رجوع آوردند نه به علي بن الحسين با وجودي كه هر دو در يك محل و يك شهر مدينه سكونت داشتند و نذر و نياز شيعيان كوفه به محمد بن علي مي رسد و هرگز به علي بن الحسين نمي رسانيد و نه او ايشان را به خود مي خواند و قاضي نور الله شوشتري در مجالس المومنين نوشته است كه چون محمد بن الحنيفه وفات يافت شيعه او اعتقاد امامت پسرش داشتند كه ابو هاشم بود و او عظيم القدر بود و شيعه اورا تابع بودند و محمد بن الحنيفه براي او وصيت امامت كرده بود صريح معلوم شد كه محمد بن الحنيفه از اعتقاد خود برنگرديده تا امامت را به خاندان خود سپرد و نيز قاضي نور الله كتاب محمد بن الحنيفه را كه به شيعه كوفه و مختار فرستاده بود نقل نموده به اين عبارت كه اي مختار تو از مكه به كوفه برو و شيعه ما را بگو تا بيرون آمده خون امام حسين را طلب كنند و بيعت از كوفيان بستان گويند كه بعد از اظهار مختارنامه محمد بن الحنيفه را اكثر مردم كوفه مسلمان رو گردان شدند پس سليمان به شيعه خود گفت كه اگر مي خواهيد از قتل محمد بن الحنيفه بيرون آئيد مضايقه نيست اما امام من علي بن الحسين است انتهي كلامه در اين عبارت رو گردان شدن شيعه كوفيان از سليمان صريح دلالت بر آن است كه محمد بن الحنيفه از معتقد خود بر نگشته بود ونيز قاضي از ابو المويد خوارزمي كه زيدي است نقل مي كند كه مختار سرهاي امراء شام را با فتح نامه و سي هزار دينار نزد محمد بن الحنيفه فرستاد نه به خدمت امام زين العابدين و او به شكرانه اين موهبت دو كعت نماز گزارده امر كرد تا رئوس شاميان بياويزند و ابن زبير اورا از اين مانع آمده فرمود كه تا آنها را دفن كنند انتهي كلامه حالا عقيده مختار اظهر من الشمس معلوم شد كه او معتقد امامت محمد بن علي بود بنابر آن كه هيچ خوفي و ترسي ازو نداشت تا بدل معتقد امامت حضرت سجاد باشد و بنابر ضرورت تقيه به ظاهر محمد بن علي را امام گويد حالا كلام ديگر از قاضي نور الله بايد شنيد و مدعا بايد فهميد قاضي نور الله در احوال مختار از علامه حلي نقل مي كند كه در حسن عقيده او شيعه را سخني نيست و غايه الامر چون بر بعضي از اعمال او اعتراض داشته اند او را بذم و شتم تناول مي نمودند و حضرت امام باقر بر آن معني اطلاع يافته شيعه را از تعرض مختار منع نمود كه او كشندگان ما را كشت و مبلغها بما فرستاد انتهي كلامه در اين جا عاقل را غور در كار است معلوم شد كه انكار امامت وقت موجب بد گفتن در حق شخصي نمي‌شود بلكه محبت خاندان رسول را بايد ملاحظه بايد كرد و جهاد اعداء الله و كفره و فجره را ذليل كردن و از آنها انتقام گرفتن و اعلاء كلمه الله كردن موجب خوبي و نجات شخص است و افعال شنيع را كه از آن شخص صادر شود در پرده ستر و صيانت نگاه داشتن ضرور است و همين است مذهب اهل سنت در حق معاويه و عمرو بن العاص كه منكر امامت امام وقت خود بودند و به جناب رسول الله صلي الله عليه و سلم محبت داشتند و جهاد اعداء الله نمودند و مبلغهاي كلي بازواج مطهرات و به حضرت امام حسن و حسين فرستادند باز از سر سخن دور افتاديم و تقريبا كلام را در محل ديگر سر داديم اصل مطلب آن است كه كيسانيه به اين دلايل و شواهد قايل نمي شوند به رجوع محمد ابن الحنيفه از دعوي امامت و الله اعلم به حقيقه الحال و فرقه كيسانيه از محمد بن علي خوارق و كرامات خارج از حد قياس عقل روايت كنند و متواتر انگارند و گويند كه بعد از و پسر او ابو هاشم بنص او امام شد و بعد از ابو هاشم با هم اختلاف دارند چنان چه در باب اول گذشت و زيديه گويند كه بعد از امام حسين زيد بن علي بن حسين امام شده و به امامت علي بن حسين قايل نشوند زيرا كه خروج به سيف نزد ايشان شرط امامت است و سكوت و تقيه منافي آن و روايت كنند كه زيد بن علي عن ابيه عن جده عن امير المومنين نصوص و بشارات در مقدمه امامت خود را نقل مي كرد و در بعضي آن روايات دعوي تواتر نمايند و زيد بن علي جميع معتقدات اماميه را منكر بود چنان چه زيديه و اماميه هر دو اين را انكار روايت كرده اند و قد سبق نقله الكليني في قصه هشام بن الحكم و باقريه امام محمد باقر را مهدي موعود و حي لايموت و مختفي اعتقاد كنند و ناوسيه در امام جعفر صادق همين دارند و نص صريح متواتر از آن جناب در اين باب روايت كنند و هو قوله عليه السلام «لو رايتم راسي تدهده عليكم من هذا الجبل فلا تصدقوا فان صاحبكم صاحب السنين» مهدويه از اسماعليه در حق اسماعيل بن جعفر صادق نص حضرت جعفر صادق به تواتر روايت كنند كه ان هذا الامر في الاكبر مالم يكن به عاهه و امام موسي كاظم را در دعوي امامت تكذيب كنند و بد گويند كه انكار نص متواتر نمود مثل ابوبكر در حق علي و قرامطه گويند كه بعد از اسماعيل پسر او محمد امام شد و افطحيه عبدالله بن جعفر را بعد از حضرت صادق بلافصل امام دانند به اين دليل كه او برادر حقيقي اسماعيل بود و اسماعيل چون به حضور حضرت صادق فوت شده بود و نص در حق اسماعيل بود بعد از فوت پدر مضمون آن نص به طريق ميراث به برادر عيني او رسيد نه به برادران علاتي و مادر اسماعيل و عبدالله فاطمه بنت الحسين ابن علي بن الحسين ابن علي بن ابي طالب است پس اين هر دو برادر از هر دو جانب سيد حسيني بودند و موسويه گويند كه امام بعد از صادق موسي كاظم است بنص حضرت صادق و ممطوريه گويند كه او حي لايموت است و قايم منتظر اوست و از حضرت امير المومنين نص متواتر در اين دعا روايت كنند كه فرمود سابعهم قائمهم سمي صاحب التواره و اثنا عشره تا حضرت امام عسكري بااتفاق معتقد امامت اند و بعد از ايشان جعفريه به امامت جعفر ابن علي قايل اند و گويند كه امام حسن عسكري را ولد نبود به دليل آنكه ميراث امام حسن عسكري جعفر بن علي برد و اين به اجماع ثابت است و اگر او را ولد مي بود ميراث او به جعفر نمي رسيد و بعضي گويند كه امام حسن عسكري را ولد بود صغير كه در حيات پدر مرد و روي الكليني عن زراره ابن اعين عن ابي عبدالله عليه السلام انه قال لابد للغلام من غيبه قلت و لم قال يخاف قلت و ما بخلف فاوما بيده الي بطنه بعضي اثنا عشريه معني اين اشارت چنين فهميده اند كه مردم را در ولادت او شك خواهد بود بعضي خواهند گفت كه در حمل ساقط شد و بعضي خواهند گفت كه حمل هم نبود ليكن بر عاقل پوشيده نيست كه اشارت امام به شكم خود در جواب به ايخاف از اين معني صريح ابا مي كند زيرا كه بچه شكم را خوف نمي باشد و اگر خوف باشد به اين اختلاف مردم دفع نمي‌شود بلكه بالجمله مقصود از بيان اختلاف فرق ايشان و ادعا تواتر هر يك بر مزعومات خود استدلال بر كذب و افترا ايشان است اگر خبر يك فرقه متواتر مي شد هرگز اين اختلاف نمي افتاد خصوصا محمد بن الحنيفه را با امام زين العابدين منازعت نمي شد و نوبت تحكيم حجر اسود نمي رسيد و زيد بن علي را با امام باقر و جعفر بن علي را بامام محمد مهدي كه اهل البيت ادري بما فيه از همين جا عاقل را بايد كه بكذب جميع فرق ايشان پي برد و بداند كه اين همه افتراءات اين فرقه است كه به مصلحت وقت خود امامي را بزعم خود مقرر مي كردند و بسوي آن دعوت مي نمودند تا به اين وسيله خمس و نذر و نياز و فتوح از تابعان خود بنام امام مزعوم خود بستانند و تعيش نمايند ومتاخرين ايشان اوايل خود را بي دليلي تقليد نموده و در ورطه ضلالت افتادند «إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آَبَاءَهُمْ ضَالِّينَ «69» فَهُمْ عَلَى آَثَارِهِمْ يُهْرَعُونَ «70»« الصافات»

 


 

***

 

 

 
  
         
         

 
 
 
به نقل از کتاب ارزشمند:
نصيحة المؤمنين و فضيحة الشياطين معروف به تحفه اثنا عشریه
نوشته‌ي:  شاه ولى الله دهلوى هندى رحمه الله
سال تأليف: سنه 1366 هجري











 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

یحیی بن معاذ (رحمه الله) فرمود: « الدنيا خراب، وأخرب منها قلب من يعمرها، والآخرة دار عمران، وأعمر منها قلب من يطلبها». «دنیا ویرانه‌ای است و از این دنیا همان قلبی ویرانه‌تر است که در پی آبادی دنیا باشد. آخرت محل آبادی است و در قبال آخرت همان قلبی آبادتر است که در فکر آبادانی آخرت باشد». صفة الصفوة، أبو الفرج عبد الرحمن بن علي بن الجوزي .

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 9643
دیروز : 3293
بازدید کل: 8244988

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010